۱۳۹۷ بهمن ۸, دوشنبه

چگونه بهائی شدم؟


چندی پیش در فرانکفورت برای سخنرانی درباره شاهنامه فردوسی میهمان انجمن ایرانیان بودم. پس از پایان سخنرانی و گفتگو درباره آن، پاسی از نیمه‌شب گذشته بود که بسوی خانه راندم و چنان که خوی من است، برای آنکه تنش سخنرانی فرونشیند و آرامش پیشین به درونم بازگردد، گوش به نوای جادوئی سه‌تار احمد عبادی دادم، که ردیف پدرش میرزا عبدالله را می‌نواخت. عبادی به گوشه "نهیب" رسیده بود، که دوستی نازنین زنگ زد و با صدائی که ‌ریشخندی هم در آن بود پرسید: «خبر داری که بهائی شده‌ای؟» گویا یکی از مسلمانان نواندیش چندی پیش کتاب مرا (1) خریده و به فروشنده گفته بوده است، می‌دانید نویسنده این کتاب بهائی است؟ از آن گذشته در شب سخنرانی در فرانکفورت هم کسی گوشزد کرده بوده است که سخنران بهائی است.
عبادی به گوشه "نغمه" رسیده بود و نام این گوشه مرا به روزگاران کودکی پرتاب کرد. نغمه دختری بهائی و از دوستان نزدیک یکی از خویشان من بود. بیاد دارم که روزی در خانه آن خویش مهربان میهمان بودیم و نغمه نیز در آشپزخانه کمک می‌کرد و در راه بازگشت گفتگوی ما همه بر سر این بود که آیا دست او به خوراکی که در بشقاب ما بود خورده است یا نه، و اگر شرم گریبانم را رها کند، پرسش این بود که آیا چیزی که خورده‌ایم "نجس" بوده است یا نه.
آشنائی راستین من با "فرقه ضاله بهائیت" ولی در ده-یازده سالگی آغاز شد، هنگامی که پایم در شهرستان مرند، به خواست خود و از سر کنجکاوی، و شاید هم در آرزوی اینکه مسلمان بهتری باشم، به کلاس تابستانی "قرآن و اصول عقاید" باز شد، که آموزگارش یک آخوند تبعیدی و از هموندان انجمن حجتیه بود. تازه در آنجا بود که آموختم بهائیان هر هفته در محفلهای خود گردهم می‌آیند و چون شب فرامی‌رسد، چراغها را فرومی‌کُشند و مردان و زنان بی‌آنکه یکدیگر را بازشناسند، درهم می‌آمیزند. در نیمه‌راه نوجوانی اندک‌اندک و با گامهایی کوچک و افتان و خیزان، آغاز به کاوش در تاریخ ایران کردم و دیدم که تاریخ‌نگاران مسلمان درباره خرمدینان نیز گفته‌اند:

«از بابکیان تا امروز گروهی در کوههای بذین مانده‌اند و دست نشانده امرای آذربایجانند و ایشان خرمیه‌اند و هر سال شبی دارند که زنان و مردان گردآیند و چراغ را خاموش کنند و هر مردی که بزنی دست یافت از آن اوست» (2)

عبادی به گوشه "جامه‌دران" از ردیف پدرش میرزا عبدالله رسیده بود من مرغ پندارم را به آسمان گذشته‌هایی فرستاده بودم که گویا هزاران سال از من دورتر بودند. سال پنجاه‌وچهار به تهران آمدیم. در همان روزهای نخست در کتابخانه امام‌القائم نامنویسی کردم و چه جای شگفتی که نخستین کتابی که بدستم افتاد کتاب "پرنس دالگورکی" بود. با خواندن این کتاب بود که تازه دریافتم جاسوسی روسی بنام  کینیاز دالگورکی (3) چگونه به ایران آمد و با نهادن نام شیخ علی لنکرانی بر خود، به کلاس درس شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی راه یافت و توانست در کوتاه زمانی به میرزا علیمحمد که گویا آفتاب سوزان بوشهر خِرَدش را سوزانده و رَوانش را پریشانده بود، بباوراند که او همان مهدی موعود است و بدینگونه آئین بابی را به دستور تزار روسیه پدید آورد، که خاستگاه دیانت بهائی شود.

در اروپا بود که با نوشته‌های یک چهره امنیتی حکومت اسلامی درباره بهائیان آشنا شدم؛ عبدالله شهبازی. شهبازی همزاد مدرنی از مرتضی احمد آخوندی، نویسنده کتاب پرنس دالگورکی بود که تلاش می‌کرد با بافتن آسمان به ریسمان نشان دهد فرقه ضاله بهائیت از همان آغاز کار ساخته و پرداخته نیروهای امپریالیستی بوده است و با اینان نباید در جایگاه پیروان یک دین، که بمانند جاسوسان و مزدوران بیگانه برخورد کرد.

در تهران چند همشاگردی بهائی داشتم که با آنان درباره دینشان گفتگو می‌کردم و شاید نیک‌منشی آنان بود که هرگز نگذاشت آنچه که درباره آنان و دین و آئینشان می‌دانستم مرا به پرتگاه دشمنی با ایشان بکشد، تا جایی که حتا به خانواده خود درباره یکی از آنان دروغ گفتم، تا بتوانم به خانه‌اش بروم و در جشن زادروزش در کنارش باشم. عبادی گوشه "طرب‌انگیز" را می‌نواخت.

پیش از آنکه بخود آیم و پای در سالهای نوجوانی بگذارم، توفان سهمگین انقلاب اسلامی از راه رسید و جهان مرا چون طوماری در هم پیچید. عبادی رِنگ "شهرآشوب" را می‌نواخت و من همچنان سرگشته و گیج در کوچه‌های جهانی که دیگر نبود به این‌سو و آنسو می‌دویدم. سالهای نخست تنها می‌شنیدم که اینجا و آنجا یک بهائی را از کار برکنار کرده‌اند و از آنجایی که همگان در وابستگی آنان به اسرائیل و امریکا و انگلیس همسخن بودند و گروهی از "سرمایه‌داران زالوصفت" نیز همچون ثابت پاسال از میان همین گروه بودند، نه تنها این بیکار شدنها، که اعدامهای بهائیان و رهبرانشان نیز  ارج چندانی در میان انقلابیان، چه مارکسیست و چه مسلمان، نیافتند. کاستی کار ما در آن بود که در آن روزها هنوز سه مکتوب میرزا آقاخان کرمانی را نخوانده بودیم که بدانیم بروزگارشاه شهید بر بابیان چه گذشت:

«آن بیچارگان را دست بسته، سر وپای برهنه و یقه دریده ریش و بروت [سبیل] کنده، سروروی به خاک آکنده، رخت‌های پاره‌پاره صورت‌‌های به خاک‌وخون و آب دهان آلوده، از خیابان شمس‌العماره وارد میدان شاه کردند. خلاصه در آن آشوب و همهمه و غوغا و غلغله و دهشت و هلهله که درویشان بی‌آزار و لوطیان بدکردار باد به شاخ نفیرها کرده و ولوله در میدان شاه انداختند. ..... ایشان را در وسط میدان نشاندند و آن خوش‌سرشتان با اره‌ها و تبرزین‌ها اطراف آن بیچارگان را فروکوفته مشغول به خواندن ذکر جلی هوهو الا هو و نادعلی شدند و هریک از آنان را درویشی با اره و تبرزین برابر نموده چون حلقه ذکر به آخر می‌رسید، یک دفعه آن تبرزین و اره‌ها را بر فرق آنان فرومی‌آوردند. مردم شهر در اطراف نظاره‌کنان دستک‌زنان آفرین‌گویان شاباش‌کشان بودند و این حرکت وحشیانه و فعل زشت را تحسین کرده می‌ستودند. این آفرین و تحسینها در حالت آن نادرویشان تاثیر غریبی کرده بود که هر دوره حلقه ذکر را بلندتر و تبرزین را سخت تر بر مغز آن بینوایان می‌نواختند تا عاقبت کار ایشان را ساختند. بعد از آن که آن بی کیشان این دلریشان را بدین قسم زار ونزار کشتند، باز دست از کشته آنان بر نداشته، محض خوش آمد نظاره گران و ازدیاد حظ تماشاییان شیشه های نفت آورده بر آن بدن های پاره‌پاره و خرد شده ریختند و آتش زده ختم مبارک هوهو و ذکر جلی الاهو را به آخر رسانیدند»

عبادی گوشه "جامه‌دران" را می‌نواخت و سالهای تاریک و پرهراس شصت از راه می‌رسیدند. در گریز خود از شهری به شهر دیگر، با خانواده‌ای بهائی در قزوین آشنا شدم که پدر برای رَستن از مرگ به دین خود پشت کرده بود و از فرزندان دلبند خود بریده بود و هرگاه می‌خواست دختر نوجوانش را ببیند و ببوید و در آغوش کشد، باید فرسنگی چند از شهر دور می‌شد و در پناه تپه و دیوار و پرچینی بدور از چشم گزمگان فقیه، اشک خود در سرشک فرزند درمی‌آمیخت. و خانواده‌ای دیگر که زن و مرد هردو آموزگار بودند و از کار برکنار شده، و دکانی گشوده بودند که به آن هیچ خریدار مسلمانی سرنمی‌زد، تا مرد فرهیخته‌ای که نان از آموزش نونهالان می‌خورد، آستین بالا زند و بکار گِل بپردازد. انقلاب آمده بود، اینها جاسوسان بیگانه بودند و همینکه همگی کشتار نشدند، خود نشان از خردمندی انقلاب شکوهمند ما داشت.

"مویه" از آن گوشه‌هائی است که همیشه مرا اندوهگین می‌کند. عبادی می‌نواخت و من در آن نیمه شبی که کم‌کم می‌رفت تا به پگاهان بپیوندد، در اندیشه این بودم که ما ایرانیان باید روزی خویشکاری خود را بپذیریم و همچون نسل کنونی آلمانیها که تاوان بزهگریهای پدرانش را می‌پردازد، بدانیم که ما در زمینه‌های گوناگون وامدار بهائیان و بابیان هستیم و این بدهی تاریخی و فرهنگی خود را باید که روزی به آنان بپردازیم. هنگامی که برای نخستین بار کتابی از آرامش دوستدار را با خود به یک دیدار دوستانه بردم، یکی از آن آشنایان از من پرسید «میدانستی که او هم بهائی است؟» به او پاسخی ندادم، ولی در دل با خود گفتم: «نه نمی‌دانستم، ولی تو چرا می‌خواهی که من بدانم؟‌». بار دیگر در سمینار تار و سه‌تار در هلند میزبان میهمان ویژه آن سال، رحمت‌الله بدیعی و دخترش بانو پریسا بودیم. اینبار نیز کسی که در کنارم نشسته بود پرسید: «می‌دانی که ایشان هم بهائی است؟» و پیش از آنکه برآشوبم، با لبخندی‌ گفت: «چگونه یک اقلیت به این کوچکی می‌تواند این همه چهره‌های درخشان در همه زمینه‌ها بپرورد؟»

بهائی‌ستیزی ولی تنها در میان مسلمانان نبود. رضا فانی یزدی از هموندان حزب توده می‌نویسد:

«اوایل سال ۱۳۶۱بناگهان حزب دستورالعملی به سازمان‌های ایالتی در سراسر کشور ابلاغ کرد که در آن خواهان ‏اخراج کلیه افراد بهائی از حزب شده بود. پذیرش این دستورالعمل برای من بسیار سخت بود. [...] مسئول منطقه‌ی ما حبیب‌الله فروغیان بود [...] او در ‏توجیه اخراج رفقای بهائی همان استدلال مقامات جمهوری اسلامی را به کار می‌گرفت که شبکه‌ی بهائیت یک ‏شبکه‌ی سیاسی بسیار پیچیده‌ای است که از طرف سازمان اطلاعاتی اسرائیل – موساد – رهبری شده [...] مطمئن بودم که استدلال حزب مزخرفی بیش نیست. حزب بیشتر از آنکه نگران نفوذ موساد باشد، نگران پاسخ‌دهی ‏به مقامات جمهوری اسلامی بود. [...] برای خوشامد جمهوری اسلامی، دست به تصفیه‌ی بهائی‌ها زد» (4)

آیا یزدی در این باره که حزب توده در هراس یا برای خودشیرینی بهائیان را از حزب بیرون کرده بود، درست می‌اندیشد؟ به گمان من و هر کسی که احسان طبری را بشناسد چنین نیست:

«آنچه مسلم است نمی‌توان هر بهائی را یک عامل بیگانه دانست، ولی در وجود رابطه مابین مراکز عمده بهائی، مانند مراکز داشناک و صهیونیست با محافل امپریالیستی تردیدی نیست و می‌توان حدس زد که سازمانهای جاسوسی امپریالیستی از قبیل سیا و اینتلجنس سرویس از سازمانهای بهائی برای مقاصد خود سوءاستفاده می‌کنند» (5)

عبادی به گوشه "بیداد" رسیده بود من بناگاه بیاد آوردم که عبدالله شهبازی نیز از هموندان حزب توده بود که در زندان توبه کرد و به نهادهای امنیتی حکومت اسلامی پیوست و برایشان تاریخ نوشت. و چنان است که بهائی‌کشی تنها بدست مزدوران فقیه انجام نمی‌پذیرد، آن "اجامر و اوباش"ی که به گفته میرزا آقاخان دست به کشتار پر رنج و شکنج بابیان گشوده بودند، هنوز در ژرفای اندیشه ما خانه دارند و هر از گاهی سر از نهانگاه خود برون می‌کنند تا بپرسند، «می‌دانی ایشان هم بهائی است؟»

و چنین شد که من، مزدک بامدادان، در یک پگاه سرد زمستان ۱۳۹۷ و هنگامی که گوش جان به گوشه "حزین" از ردیف میرزا عبدالله سپرده بودم، دریافتم که ناخواسته و نادانسته بهائی شده‌ام.

راستی کسی می‌داند که میرزا عبدالله هم بهائی بود؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد

1) مغاک تیره تاریخ – اسلام چگونه پدید آمد؟
2) کتاب‌الانساب / ابی‌سعد عبدالکریم بن‎محمد بن‎‌منصور سمعانی
3) Dimitri Ivanovich Dolgorukov
5) جامعه ایران در دوران رضاشاه، برگ 116 تا 117، احسان طبری


۱۳۹۷ بهمن ۷, یکشنبه

سنگنوشته "اَلْزُهَیْر"، پایانی بر اسلام‌شناسی نوین؟



در نخستین سال سده 21 کریستف لوکزنبرگ (1) با چاپ کتاب "خوانش سریانی-آرامی قرآن" (2) بازه نوینی را در اسلام‌شناسیِ بازنگرانه گشود. این کار در اندک زمانی با انبوهی روزافزون از پژوهشگران رشته‌های گوناگون و در همکاری میان‌رشته‌ای پی‌گرفته شد و در سال 2007 به بنیان‌گذاری پژوهشکده "اناره" (Inârah) انجامید که دستآورد پژوهشهای این دانشمندان را در (تاکنون) هشت پوشینه گردآورده است.
انگاشتهای اناره از آنجایی که قرآن و تاریخ پیدایش اسلام را از بیخ‌وبن به چالش گرفته بودند، از همان آغاز با بدگمانی نمایندگان اسلام‌شناسی سنتی – از مسلمان و نامسلمان – روبرو شدند. پابپای این گفتگوهای دانشگاهی سنگ‌نگاریهایی (3) چند نیز بزبان عربی در دهه‌های گذشته یافته شدند که می‌بایست بر دوران تاریک آغاز اسلام نور می‌افشاندند. بیشتر این سنگ‌نگاریها از عربستان سعودی هستند و بر درستی تاریخنگاری سنتی انگشت می‌نهند. پس جای شگفتی نیست که در جهان مسلمان و بویژه در میان ایرانیان پیرو اسلام‌شناسی سنتی که انگاشتهای نوین را برنمی‌تابند، این یافته‌ها چون برگ زَر دست‌بدست شوند. بویژه ایرانیان مسلمانی که بر خود نام "نواندیش" نهاده‌اند، از آنجایی که خود توان پژوهشهای آکادمیک در این زمینه‌ها را ندارند، این سنگ‌نگاره‌ها را چونان برگ برنده‌ای پیروزمندانه در برابر پژوهندگان پیرو اسلام‌شناسی بازنگرانه بر زمین می‌کوبند.
در اینجا به یکی از پرارجترین این یافته‌ها، سنگ‌نگاره "اَلْزُهَیْر" خواهم پرداخت (4). ارج و ارزش این سنگ‌نگاره در این است که با نشان دادن نام "عمر" در یک سنگ‌نگاره کهن، یکی از انگاشتهای بنیادین اناره را به چالش می‌گیرد و آن را رد می‌کند. پژوهشگران اناره برآنند که محمد و چهار خلیفه نخست (خلفای راشدین) چهره‌های تاریخی نیستند و سیره‌نگاران آنان را برای پُرکردن مغاکهای تیره و تهی "صدر اسلام" آفریده‌اند. دوم آنکه این یافته را باید نخستین سنگ‌نگاره تاریخ‌دار اسلامی در زبان عربی بشمار آورد و سه دیگر آنکه در اینجا واک‌ها نشان‌گذاری شده‌اند (نقطه‌گذاری).
سنگ‌نگاره الزهیر بنابر گفته یابنده‌اش در سال 1999 بدست علی ابن‌ابراهیم قبّان و همسرش حیات بنت‌عبدالله الکلابی در جاده زیارتی میان "العلاء" و "الهجر" در 400 کیلومتری شمال مدینه یافته شده است. قبان گزارش یافته خود را در سال 2003 فرونوشت (5) و پنج سال پس از آنR. Hoyland   آنرا به انگلیسی برگرداند (6). دانسته نیست که آیا بجز قبّان و همسرش کسی این سنگ‌نگاری را دیده یا نه.


1.     نوشته یکم سنگ‌نگاره زهیر

درونمایه این نوشته به گفته یابنده‌اش چنین است:
بسم الله                                                
انا زهیر کتبت زمن توفی عمر سنة اربع       
و عشرین                                          

بنام الله
من زهیر نوشتم به زمان مرگ عمر، به سال چهار
 و بیست [بیست‌وچهار]

چند نکته را در اینجا گوشزد باید نمود. نخست اینکه تبار نویسنده (زهیر) و کسی که درگذشته (عمر) نوشته نشده و دستکم در باره خلیفه می‌بایست تبار (نسب / Patronymikon) او نوشته می‌شد (عمر بن‌الخطاب). همچنین بجای «بسم الله الرحمن الرحیم» تنها بسم الله آمده، مقام عمر (Titulatur) نیامده و سرانجام برای یک نوشته یک خطی دو تاریخگذاری جداگانه (مرگ عمر و سال 24) آورده شده است، نکته‌هایی که نمی‌توان بسادگی از کنارشان گذشت.
قبّان خود می‌گوید که در سنگ‌نگاریهای عربی سدگان و گاه حتا هزارگان می‌توانند کنار گذاشته شوند (پس 24 می‌تواند 124 یا 224 هم باشد) ، ولی از آنجایی که در اینجا سخن از مرگ عمر می‌رود و تاریخ‌نگاری سنتی مرگ او را در سال 24 می‌داند، باید همان 24 را بپذیریم. بدیگر سخن سال 24 نشان می‌دهد که این عمر همان عمر بن‌خطاب خلیفه دوم است، و نام عمر نشان می‌دهد که این تاریخ سال 24 است (و نه 124 یا 224)!
بر روی این تخته‌سنگ دو نوشته دیگر هم در زیر نوشته‌ نخست، یکی چپ (که در نوشته قبّان نیامده) و دیگری راست (که گویا بدست همان زهیر، که خود را مولی کسی بنام ابنت شیبه نامیده است) دیده می‌شوند.

2.     نوشته دوم سنگ‌نگاره زهیر

انا زهیر مولی ابنة شیبه                         من زهیر مولای ابن شیبه [هستم]

درباره نشان‌گذاری (اِعْجَامٌ) قبّان می‌نویسد این نوشته نشانگر آن است که نقطه و زیروزبَر پیش از اسلام و زمان پیامبر و خلفای راشدین نیز شناخته شده بودند، ولی در نگارش قرآن بکار نرفتند تا اسکلت آن راه را بر خوانشهای گوناگون باز بگذارد و مردم عرب بتوانند آن را به گویش خود بخوانند و هر کجا که نیاز بود، نشان‌گذاری نیز انجام می‌پذیرفت. اینکه چنین سخنی را چگونه می‌توان در کنار سخن قرآنی «وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِیٌّ مُبِینٌ» (7) نهاد، پرسشی است که قبّان بدان پاسخ نمی‌دهد. ولی همین نشان‌گذاری هم در سنگ‌نگاره زهیر یکسان و یکدست نیست:

         نقطه‌دار         بی‌نقطه
ب       1                 2
ت       1                 1
ز        2                 0
ش      1                 0
ف       1                 0
ی       0                 3
بدبنگونه دانسته نیست آیا آنچه که ما آن را نقطه می‌پنداریم بدست زهیر نوشته شده یا پیامد آسیبهایی است که در گذر زمان بر تخته‌سنگ رفته است. پس آشنا بودن عربان با نشان‌گذاری حتا پیش از اسلام، بیشتر زائیده پندار قبّان است تا یک انگاشت آکادمیک باورپذیر.

کار پژوهش در باره این یافته تاریخی ولی هنگامی پُرکشش می‌شود که زبان‌شناسی و تاریخ را رها کنیم و اندکی به عکسها بپردازیم. هم در نوشته عربی (قبّان) و هم در برگردان انگلیسی آن (Hoyland) جای عکسهایی با ریزنگاری بالا تُهی است، به گونه‌ای که اگر این سنگ‌نگاری بازنویسی نشود (بنگرید به نگاره 1 و 2)، خوانند خود نمی‌تواند متن را بخواند.
شگفتی نخست ولی آنجا است که از یک تخته‌سنگ، دو عکس گوناگون در دسترس هستند، یکی سیاه‌وسپید در نوشته قبّان و Hoyland، که در آن هر سه نوشته را می‌بینیم و  دیگری رنگی که در آن جای نوشته چپ پائین تهی است. این همان عکسی است که دولت عربستان سعودی آن را برای پذیرفته شدن در فهرست میراث جهانی به یونسکو داده است (8).

خوشبختانه این عکس از ریزنگاری بالائی برخوردار است، چنانکه می‌توان نوشته را از روی آن خواند. این ریزنگاری ولی ویژگی دیگری هم به عکس می‌بخشد و آنهم امکان راستی‌آزمائی آن است. J. C. Müller بر پایه همین ویژگی می‌نویسد: «با احتمال 75% میتوانیم بگوئیم که بخش چپ پائین این عکس با نرم‌افزاری مانند فتوشاپ دستکاری شده است».
شگفتیهای سنگ‌نگاره الزهیر ولی بدینجا پایان نمی‌پذیرند. در موزه اسلامی ریاض ماکتی از این تخته‌سنگ بر پایه عکسی که در پشت آن است ساخته و به نمایش گذارده شده است، که در آن اینبار نوشته چپ پائین دیده می‌شود و نوشته راست پائین پاک شده است.

بدینگونه سه خط چپ پائین را می‌توان بر پایه ماکت و عکس پشت آن چنین خواند:
انا الحكم بن             اٮا الحڪم ٮٮ
بوليد اسال              ٮلىد اسل
الله الجنة                 للله الحٮه

اینکه چرا دولت عربستان سخن بهشت (الله الجنه) را از یونسکو دریغ داشته است، رازی سربه‌مهر خواهد ماند!

بررسی بیشتر این یافته به شگفتیهای بزرگتری می‌انجامد که بیشتر آنها کارشناسانه هستند و چارچوب یک نوشته کوتاه را می‌شکافند. از آن گذشته این جستار در آینده نزدیک بدست دوست و همکار ارجمندم ب. بی‌نیاز در چارچوب کتابی به پارسی برگردانده خواهد شد. با اینهمه آیا می‌توان سنگ‌نگاره الزهیر را ساختگی دانست؟ ما نمی‌دانیم. همین اندازه می‌دانیم که این سنگ‌نگاره را تا کنون بجز قبّان و همسرش کس دیگری ندیده‌است، یونسکو آن را تنها بر پایه عکسی که از دولت سعودی دریافت کرده در فهرست خود گنجانده است، دستکم یک جای این عکس دستکاری شده و از یک تخته‌سنگ بسیار پرارج سه عکس گوناگون در دسترس هستند.

از هنگامی که پای اسلام‌شناسی بازنگرانه به رسانه‌های پارسی‌زبان باز شده، و بویژه پس از پیشواز گسترده ایرانیان از این پژوهشها، پیروان اسلام‌شناسی سنتی گاه‌وبیگاه تلاشی در رویاروئی با این یافته‌ها می‌کنند که شوربختانه کمتر دانشگاهی و بیشتر از سر ایمان به غیب است. این چنین است که "یافته‌"هایی چون سنگ‌نگاره الزهیر از سوی این هم‌میهنان با چشم و گوش بسته پذیرفته می‌شوند و اینان در اینجا هم بمانند دینداری خود،  نگاه ریزبین و موشکاف را بکنار می‌نهند و هرآنچه را که بتواند آنان را از تنگنای پاسخگویی به پرسشهای آزاردهنده خرده‌گیران رهایی بخشد، با دل و جان باور می‌کنند.

پرسشی که برجای می‌ماند این است که پژوهشگران تا کجا باید توان و زمان خود را برای بررسی چنین "یافته‌"هایی که در آینده از این هم فزونتر خواهند شد، سرمایه کنند؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد

---------------------------------------------------------------------------------

1) نام مستعار2) Die syro-aramäische Lesart des Koran – Ein Beitrag zur Entschlüsselung der Koransprache3) اینها را از آنرو سنگ‌نگاری نامیده‌ام که به وارونه سنگ‌نبشته، نه با تراشیدن واژه‌ها بر سنگ (مانند آنچه که در سنگ‌نبشته‌های بابلی، آشوری، ایلامی و پارسی می‌شناسیم)، که با خراشیدن سنگ نوشته‌شده‌اند.4) این نوشته برگرفته از جستار چاپ نشده‌ای از Professor Robert Martin Kerr است، با سپاس بی‌کران.
5) ʾA. b. I. Ghabban,  نقش زهیر: اقدم نقش اسلامی مورخ بسنة 24 ه / 644 ه مArabia: Revue de Sabéologie, 1, 2003, 293-339.6) The Inscription of Zuhayr: The oldest Islamic inscription (24 AH⁄AD 644-645)7) و این [قرآن] بزبان عربی روشن است. النّحل، 1038) Http://www.unesco.org/new/fileadmin/MULTIMEDIA/HQ/CI/CI/images/mow/register/saudi_arabia_earliest_islamic_kufic_inscription.jpg