۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سه


3. زبان مادری، زبان رسمی، زبان سراسری

زبان مادری: سخن گفتن از زبان مادری با همه سادگی و روشنی این واژه، گاه به گونه ای درنیافتنی پیچیده می شود. در اینجا روی سخنم با آن دسته از ایراندوستان است که بگومگوهای پایان ناپذیری را در باره زبان دیرین آذربایجان براه انداخته اند و به پیش می برند. اینکه مردم آذربایجان از همین دیروز ترکزبان شده اند یا چهارسد سال پیش، پُرسمانی دانشگاهی است و در میانه گفتگو بر سر حقوق شهروندی جایی ندارد. "زبان مادری" بخودی خود گویای درونمایه این واژه است: زبانی که آدمی از مادر خود می آموزد. پس اگر آذربایجانیها همین امروز هم ترکزبان شده باشند، زبان مادری هر کودکی که از این پس از مادر بزاید، ترکی آذربایجانی است. من خود نیز بر آنم که زبان مردم این بخش از سرزمین ما به گردش روزگار از "آذری" به ترکی دگرگونی یافته است، اینرا انبوه نوشته های چامه سرایان و نویسندگان بخوبی نشان میدهد، ولی همانگونه که گفتم، جای بررسی این نکته را در دانشگاه می دانم و برآنم که یافتن درستی و یا نادرستی این انگاشت بر گردن زبانشناسان و پژوهشگران است، هر چه هست این بگومگو جایی در میانه کارزار برای رسیدن به حقوق شهروندی ندارد.

چرا پرداختن به زبان مادری از جایگای ویژه برخوردار است؟ من به این حق نیز تنها از نگرگاه حقوق شهروندی می نگرم. زبان مادری تنها یک ابزار میانجی میان گویشوران آن نیست. اگر این سخن را بپذیریم که آدمی با آموختن هر زبانی از یک جهانبینی نوین برخوردار می شود، زبان مادری را باید آن ابزاری بدانیم که نخستین جهانبینی هر کسی را در ناخودآگاه او جای می دهد، چرا که آموزش زبان – و این سخن را تنها و تنها درباره زبان مادری می توان نوشت – از همان زمانی آغاز می شود که فرد هنوز زاده نشده است و در زهدان مادر صداهای برون را می شنود و رفته رفته با آنها خو می گیرد، نخستین صدا، صدای مادر است. همه آن صداهایی که دهان مادر بدر می آیند، بویژه سخن گفتن و آوازخواندن در ناخودآگاه کودک جای می گیرند و پس از زاده شدن نیز او را بیاد آرامش درون زهدان مادر می اندازند. پس نه تنها جهانبینی، که "کیستی" آدمی نیز از درون زهدان مادر شکل می گیرد.

زبان رسمی: اگر یک شهروندبلوچ بتواند به اداره آب و برق زاهدان برود و درخواستی به زبان بلوچی بنویسد و آن اداره نیز به درخواست او پاسخ گوید، اگر یک شهروند تبریزی بتواند در دادگاه با قاضی و وکیل و دادستان بزبان ترکی گفتگو کند، آنگاه این زبان مادری، زبان رسمی نیز بشمار خواهد آمد، یک زبان هنگامی رسمی است که شهروندان بتوانند کارهای روزانه خود را به آن انجام دهند و در این باره نیازی به یک زبان دوم نداشته باشند. این نیز یک حق شهروندی است و کسانی که در راه برپائی یک ایران آزاد و مردمسالار و گیتیگیرا تلاش می کنند، نباید این حق را از نگر دور بدارند، واگرنه اگر "حق شهروندی آموزش زبان مادری" با همین آموزش پایان بگیرد و شهروندان نتوانند آنرا در زندگی روزانه خود بکار بگیرند، هیچ گامی به جلو برداشته نشده است، چرا که آفرینش فرهنگی تنها به بخش بسیار کوچکی از گویشوران یک زبان باز می گردد، ولی رفتن به اداره ها و انجام کارهای روزانه تک تک گویشوران همان زبان را در بر می گیرد.

زبان سراسری: در کشوری مانند ایران با گوناگونی گسترده زبانی، که گاه گویشوران یک زبان از دو گوشه این کشور نیز سخن یکدیگر را بسادگی درنمیابند (1)، داشتن یک زبان سراسری گریزناپذیر است. زبان پارسی در دوازده سده گذشته درچنین جایگاهی جای گرفته است و از آنجائی که پارسها بنام یک ملت در پی فروپاشی پادشاهی ساسانیان از میان رفتند، (شاید اینجا و آنجای ایران، برای نمونه در میمند، بتوان بازماندگان این ملت سرافراز را باز یافت) و از خود چیزی جز یک زبان توانمند و یک فرهنگ پربار برجای نگذاشتند، سخن از وادار کردن مردم ایران به پارسی گویی یاوه ای بیش نیست، که شاهان این سرزمین بدرازای یک هزاره ترکزبان و ترکتبار بوده اند. پس پارسی نه زبان ملتی پیروز که زبان ملتی نابود شده است، زبانی که همچون ققنوس از آتش ِ افتاده بر کیان کیستی ایرانی سربرکشید و به سنگری فرارُست تا هر کسی که می خواست در برابر سرکوب فرهنگی مسلمانان و "عرب شدن" (2) برپاخیزد، در پشت آن پناه گیرد. پارسی نه بزور سرنیزه رضاشاه پهلوی، که به جادوی سخن عشق زبان سراسری مردم ایرانزمین شد.
با این همه زبان سراسری و میانجی تنها و تنها یک ابزار است و از جایگاه "بی چون و چرا" برخوردار نیست، آنرا می توان دگرگون کرد، می توان جایگاه و حتا بود نبودش را برأی شهروندان گذاشت.

*******
به حقوق شهروندی باز می گردیم. این حق بی چون و چرای هر شهروندی است که زبان مادری خود را بیاموزد، و آنرا چنان بیاموزد که بتواند در آن دست به آفرینش فرهنگی بزند. این حق، مانند برابری زن و مرد در همه زمینه ها، برخورداری از بهداشت و آموزش و پرورش و کار، و آزادی اندیشه از آن دسته حقوق شهروندی است که بر سر آن بگومگو و چون و چرا نمی توان کرد و آنرا برأی نیز نمی توان گذاشت. جلوگیری از آموزش زبان مادری و آفرینش فرهنگی به آن زبان به همان اندازه بیخردانه و ناشدنی است، که به یک شهروند بگوئیم حق ندارد با پولی که از مادرش به او رسیده خانه ای بخرد و یا آنرا سرمایه کند و با کار و تلاش خود از آن سود ببرد.

به گمان من یک دولت مردمسالار گیتیگرا نه تنها باید همه زمینه های شکوفائی زبانهای گوناگون مردم ایران را فراهم کند، که باید آموزش زبان مادری را درست بمانند زبان فارسی اجباری کند و فارسی زبانان را نیز وادارد تا یک زبان دیگر را هم بیاموزند. این کار نه تنها تک تک شهروندان را از یکی از حقوق بی چون و چرایشان برخوردار خواهد کرد (که این خود زمینه ای برای گسترش فرهنگ مردمسالاری و همچنین همبستگی ملی است) که به شکوفائی فرهنگ در ایران نیز کمک شایانی خواهد کرد. تماشای فیلم "لاک پشتها هم پرواز می کنند" بزبان کردی و با زیرنویس فارسی چشم اندازهای نوینی را در برابر چشمان من گشود. این فیلم را به هیچ زبان دیگری نمی توان دید. برگردان گفتگوهای آن به پارسی اگر چه دشوار نیست، ولی از ارزش فیلم فرومی کاهد و تماشاگر را به بیرون از کردستان پرتاب می کند. قبادی با ساختن این فیلم زیبا و دیدنی به زبان کردی نه کیان یکپارچی ایران را به لرزه درآورده و نه مرزی بدور کردستان کشیده است، او با فیلمهایش مرزهای کردستان را بروی منی که کردی نمی دانم بازگشوده و مرا به میانه دردهای این مردم رنجدیده کشانده است، کدام روش دیگری می تواند من پارسی-آذری را بهتر از این به آن شهروند سنندجی بپیوندد؟ کدام ابزار دیگری می تواند همبستگی میان قومهای گوناگون یک ملت را توان بخشد و دلهای آنان را به یکدیگر نزدیک کند؟ آرزوی من این است که در ایران هر روز چنین فیلمی ساخته شود و بتوان در زاهدان نشست و فیلمی از یک کارگردان تبریزی بزبان ترکی دید و در کردستان فیلمی از کارگردانی اهوازی بزبان عربی. این چنین است که از دل آمیزش این آفریده های فرهنگی و هنری یک "کیستی ملی" نوین سربرمی آورد، کیستی فراگیری که همچون قالی ایرانی فرهنگها و آئینهای مردمان هشت گوشه این سرزمین در خود تنیده می دارد و هر ایرانی می تواند با نگریستن در آن چهره فرهنگی و "کیستی" خویش را بازبیند. همبستگی ملی و یکپارچگی سرزمینی این چنین است که پدید می آید و به بار می نشیند، و نه با زیرپا گذاشتن حق بی چون و چرای شهروندی.

آموزش روشمند زبان مادری (در دبستان و دبیرستان) را سودها و هوده های دیگری نیز هست، برای نمونه کسانی که زبان مادری خود را بدرستی فراگرفته اند، زبانهای دوم و سوم را نیز بسیار آسانتر و ژرفتر می آموزند. و همانان اگر رُمانی بنویسند و یا فیلمی بسازند که برای همه ایرانیان و بزبان سراسری باشد، در این کار چیره تر و توانمندتر خواهند بود. از آن گذشته من آسایش و سربلندی خاورمیانه را در کمرنگ شدن مرزهای میان مردم آن می بینم و در دادوستد گسترده فرهنگی میان مردمان کشورهای گوناگون آن. ما خاورمیانه ایها تنها بر روی اقیانوس نفت و گاز و دیگر کانهای زیرزمینی نیست که راه می رویم. در دل این خاک ده هزار سال فرهنگ و شهرآئینی خفته است که باید بدست توانمند فرزندان فرهیخته این سرزمینها بیرون آید و سرمایه ای برای فرهنگ سازی شود، و این کار شدنی نخواهد بود، مگر آنکه فرزانگان و فرهیختگان کشورهای این گوشه زمین دست بدست هم بدهند و بجای ایستادن در روبروی هم، در با هم گفتگو کنند. کشور ما ایران در این راه از جایگاه ویژه ای برخوردار است و از آنجا که نزدیک به همه زبانهای کشورهای همسایه ما (و بدنبال آن فرهنگ و باورها و آئینهای آنها) در ایران نیز گویشورانی انبوه دارند، می تواند رهبری چنین جنبشی را بدست بگیرد. اگر این زبانها در ایران پرورده شوند و دولت همه ابزار های شکوفائی آنها را فراهم کند، گویشوران آنها خواهند توانست سایه درختان تناور آفریده های فرهنگی و هنری خود را بر کشورهای همسایه نیز بیفکنند. تنها در چنین خاورمیانه ای است که می توان دم از زندگی آزادانه و سرفرازانه "شهروند"ان زد.

دیگر اینکه گروهی از هواداران یکپارچگی ایران آزادی آموزش زبان مادری و رسمی شدن آنرا در راستای تکه تکه شدن ایران می دانند. من برآنم که چنین نیست و درست به باژگونه چنین چیزی باور دارم. با این همه و به نام یک ایرانی پایبند به حقوق شهروندی می گویم اگر که یکپارچگی سرزمینی ایران تنها و تنها در گرو سرکوب حقوق شهروندی مردم آنست، همان به که این دیوار بشکند و تک تک شهروندان (و نه تک تک قبیله ها!!!) آزاد شوند، ارزش یک جامعه به آزادی تک تک مردمان آنست و هسته اندیشه آزادیخواهی و انسانگرائی را "فرد" است که می سازد، نه قبیله، چه نام آن "قبیله ترکان" یا "قبیله کردان" باشد و چه "قبیله ایرانیان". کسی که ایران یکپارچه را بدون حقوق فراگیر همه شهروندان آن می خواهد، ارزش ملت ایران را به یک قبیله فرو می کاهد و در ژرفنای اندیشه اش همانندی بسیاری با همان نژادپرستان جدائی خواهی دارد که آرزوی فروپاشی ایران را در سر می پرورند. من پیش از این بارها نوشته ام (3) و در بخشهای آینده نیز نشان خواهم داد که اگر شاهنشاهی هخامنشی ستایش دوست و دشمن را پس از گذشت هزاره ها چنین برمی انگیزد، تنها از آن رو که شاهان این خاندان آزادیهای فرهنگی و زبانی و دینی مردمان کشور خود و کیستیهای گوناگون آنان را ارج می نهادند و به همین شیوه توانستند بیش از دو سده بر پنجاه ملت گوناگون فرمان برانند. اگر ما از گذشته تابناک و پرشکوه این آب و خاک سخن می گوئیم، نباید نگاهمان به کاخهای سر به آسمان کشیده، سربازان بی شمار، نشوری پهناور و زر و سیم انبوه گنجینه های نیاکانمان باشد. شکوه و بزرگی آنان در همزیستی فرهنگی مردمان آن روزگار است و اینکه شاهان پارسی زبان هخامنشی سنگنبشته های خود را به دو یا سه زبان می نوشتند و در ساختن پارسه از هنر همه مردمان کشور پهناور خود بهره جسته بودند تا هر کسی سیمای خود را در آن باز یابد.

نباید از یاد ببریم که در جهان پیشرفته امروز هر کسی خود را تنها تا اندازه ای شهروند و وابسته یک کشور می داند، که در آن از حقوق شهروندی برخوردار باشد. از همین رو است که پایبندان به حقوق بشر، حقوق شهروندی و مردمسالاری باید به تک تک این حقوق به یکسان بنگرند و برای رسیدن به همه آنها به یک اندازه تلاش کنند. باید پرچم حقوق فرهنگی و زبانی را از دست نژادپرستان جدائی خواه و قبیله گرایان گرفت و آنرا در کنار پرچمهائی چون "برابری زن و مرد"، "آزادی اندیشه و گفتار و نوشتار"، "حق برخورداری از کار، سرپناه، بهداشت و آموزش رایگان" و پیش و بیش از هر چیزی "حق برخورداری از نان" برافراشت. از یاد نبریم که در همه جای جهان واپسگراترین نیروها همیشه با زیباترین شعارها به میدان آمده اند و تنها هنگامی به پیروزی دست یافته اند که باورمندان راستین همان خواسته ها و شعار ها میدان را به آنان سپارده اند و در ایران ما نیز چنین است، اگر ما از این خواسته ها و حقوق به آشکارا سخن نگوئیم، کسانی که از هم اکنون پستهای دولتی کشورهای جدا شده از ایران را میان خود بخش می کنند، آنها را در گوش همان مردم خواهند خواند در خوابشان خواهند کرد، تا به بهانه رهائی، دهه ها و سده ها به بندشان کشند.

محمد حسین بهجت (شهریار) که دلبستگی ژرفش به زبان ترکی آذربایجانی را با سروده درخشان "حیدربابا" بخوبی به نمایش گذاشته است، با شناختی که از شگردهای قبیله گرایان داشت، سروده بود:

اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس
ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان

قبیله گرایان ولی در برابر چنین سخنانی پنبه در گوش کرده اند و از این همه چالش بر سر نابرابری زبانی در پی رسیدن به یک چیزند:

ملت سازی.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. اگرچه قبیله گرایان می گویند یک ترکزبان از هر کجای این جهان که باشد می تواند با دیگر ترکیزبانان، از اویغورهای چین گرفته تا ترکیزبانان بلغارستان "بسادگی" گفتگو کند،این سخن را گزافه ای بیش نباید بشمار آورد. حتا یک قشقایی و یک آذربایجانی و یک ترکمن نیز نمی توانند سخن یکدیگر را "بسادگی" دریابند.
2. سرنوشت کشورهائی مانند مصر، سوریه، فلسطین، لبنان، عراق و لیبی و الجزائر و مراکش و تونس نشان می دهد که در نبود یک سنگر فرهنگی چگونه نه تنها زبان، که کیستی یک ملت بیکباره رنگ می بازد و از میان می رود و مصریان و آسوریان و آرامیان بیکباره عرب می شوند.
3 .
http://politic.iran-emrooz.de/more.php?id=10401_0_11_0_M

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - دو


2. آن "سد" و آن "سی سد"

آن سیسد: فیلم سیسد در ماههای آغازین سال دوهزارو هفت بروی پرده رفت. گذشته ایران، بویژه روزگار فرمانروائی هخامنشیان تابناکتر و درخشانتر از آن است که با چنین فیلمی آسیب ببیند، در جائی که هگل پادشاهی هخامنشیان را بدرستی "نخستین دولت تاریخ با برداشت مدرن آن" (1) می داند و نیچه از اینکه بجای رومیان، ایرانیان سرور یونانیان نشدند افسوس می خورد (2)، نه این سیسد را و نه سیسدهزار چون آنرا یارای آن نیست که گَردی بر چهره خورشید نشاند، که گفته اند: «مَه فشاند نور و سگ عوعو کند!»

داستان این فیلم ولی بگمان من چیز دیگری است. من همیشه کوشیده ام که اندیشه و داوری خود را بدست "انگاشت توطئه" نسپارم، ولی در این فیلم و ساختار آن و زمان نمایشش نشانه هائی دیدم که نادیده گرفتنی نبودند. این نخستین بار نیست که هالیوود به یاری سیاستهای جنگ افروزانه کاخ سفید می شتابد، جنگ ویتنام نمونه برجسته این همکاری و همیاری است. با این همه تا هنگامی که خود فیلم را ندیده بودم، پذیرش اینکه هالیوود اینبار هم با ساختن فیلمی بر پایه همان کلیشه کهن "سرخپوست بد – سفیدپوست خوب" بیاری سیاستهای جرج بوش و نئوکانها در خاورمیانه شتافته باشد، برایم دشوار بود.

- از همان آغاز فیلم می توان دریافت که اندیشه نهفته در پشت آن سر در کدام آبشخور دارد. فرستاده پارسها (که باید مردمانی از افریقای سیاه بوده باشند!) از لئونیداس می پرسد: «چه کسی این زن[همسر لئونیداس] را وانهاده که در میان مردان سخن بگوید؟» تو گوئی این نه نماینده شاهنشاه ایران در دوهزار و پانسد سال پیش، که آیت الله العظمی محمد تقی مصباح یزدی است که در سال دوهزار و هفت به دیدار لئونیداس رفته است (یا دست کم منوچهر متکی است که در پرخاش به خانم ویلون نواز اوکرائینی در شرم الشیخ از سر میز شام برمی خیزد!). داستان زنان به همینجا پایان نمی پذیرد. همسر لئونیداس از چنان خودآگاهی ملی بالائی برخوردار است که برای یاری رسانیدن به همسرش در برابر سنا سخن می گوید و چنان از خود گذشته و آرمانگراست که برای رهائی اسپارت تن به همخوابگی با نمایندگان آن می دهد. در برابر آن زنان پارسی چیزی بیش از بازیچه های آراسته ای برای فرونشاندن تشنگی جنسی مردان نیستند، بازیچه هائی که گویی خواستی از خود ندارند و جز برای این یک کار ساخته نشده اند و هنگامی که مردی نیز در نزدیکی نیست تا نیازش را برآورند، در یکدیگر می آمیزند و لب بر لبان هم می نشانند.
شوخی تلخ این داستان در آنجاست که همان هرودوتی که داستان ایستادگی دلیرانه اسپارتیان را فرونوشته است، هنگام گزارش همین نبردها از شاهبانویی بنام "آرتِمیسیا" سخن می گوید که پس از مرگ شویش موزولِئوس شاه کاریا (که واژه موزولئوم در زبانهای اروپائی برگرفته از نام اوست) به فرماندهی بخشی از ناوگان پارسیان می رسد و در دو نبرد آرتِمیسیون و سالامیس چنان دلیری و شیردلی از خود نشان می دهد که خشایارشا شیفته خرد و دلیری او، در پایان نبرد پسرانش را بدست او می سپارد تا آنان را به اِفِسوس برساند. آرتِمیسیا نخستین زنی است که در تاریخ به فرماندهی یک ناوگان جنگی رسیده است. (ناگفته نماند که گزارشگر هر دو رخداد همین هرودوت است، پس راست و دروغ هردو گزارش را باید یکسان پنداشت).

- اسپارتیان همه زیبا و تنومندند و در سخن گفتن آنگونه که اینروزها گفته می شود بسیار "کوول". در برابر آنان پارسیان به چهره هائی درآمده اند که بر آنان نام آدمی نمی توان گذاشت. یونانیان جز جامه های جنگ چیزی در بر ندارند. پارسیان ولی تن و چهره خود را پر کرده اند از "حلقه" و "زنجیر" و آمیختگی این حلقه ها و زنجیرها با واژه "بَرده" که با بسامدی بیش از اندازه در این فیلم بر زبان یونانیان روان می شود، برای باوراندن این دروغ بزرگ است که "آزادی" از همان آغاز تاریخ ریشه در یونان (بخوان اروپا) و بردگی ریشه در پارس (بخوان آسیا) داشه است.

- خشایارشا یک "پدیده" به معنی راستین این واژه است. این "چیز"ِ نیمه برهنه که جایی در چهره اش از زنجیر و حلقه تهی نیست، نه مرد است و نه زن، صدائی نخراشیده و هراس آور دارد، چشمان و لبان و ناخنهایش را مانند زنان (و نه همه زنان!) آراسته است. در برابر او لئونیداس یک "مرد" است، او هم در خانه و هم در کشورش فرمانروای راستین است، فرمانروائی که هم همسر و هم مردمان کشورش او را با همه تندخوئی و ستیزه جوئی اش دیوانه وار دوست دارند، فرمانروائی که می خواهد به جنگ برود و قهرمانی کند و نام کشورش را در جهان پرآوازه سازد، ولی نمایندگان سنا نه به او سرباز می دهند و نه پول، فرمانروائی که ما را بیاد یکی از جنگ افروزان روزگار خودمان می اندازد، بیاد رئیس جمهوری که ستایشگر جنگ است و آنرا به پیش می برد، اگرچه کنگره نمایندگان کشورش خواهان پایان یافتن آنند و از دادن پول به او خودداری می کنند، تا او نیز خواسته آنان را وتو کند. (3)

- یونانیان همه خوبروی و تنومندند، سربازان خشایارشا، که در میانشان از سامورائی های ژاپنی تا فیلبانان هندی و سیاهپوستان حبشی و جادوگرانی که کوکتل مولوتوف پرتاب می کنند یافت می شوند، همه زشتند و کژ و کوله و فربه. تنها یک یونانی زشت و گوژپشت در این داستان هست و او نیز "افی یالته" است که برای در آغوش کشیدن روسپیان همجنسبازی که خشایارشا به او ارزانی می دارد، یونانیان را به او می فروشد. یونانیان دلیرند و ایرانیان ترسو، و کارگردان برای نشان دادن این دو ویژگی از ساختن دیوی زنجیری و غولی با دستان خرچنگی نیز درنمی گذرد، تا آمیزه ای از جادو و زشتی و ترس و دیوان و ددان آفریده باشد و بتواند دِمونولوژی یا "اهریمن شناسی" نوینی را بر پایه یک داستان تاریخی بیافریند، یک دمونولوژی نوین که تنها و تنها بکار جنگ افروزیهای نوین جهانخواران می آید و بس.

در یک واژه، خوشبینی و خام پنداری خواهد بود، اگر که توطئه را در ساختن این فیلم نادیده بگیریم و آنرا تنها یک فیلم سرگرم کننده بدانیم.

آن سدّ: هنوز فریادهای "وا ایرانا" و "وا تاریخا" و "وا فرهنگا"ی سران جمهوری اسلامی در سال انسجام ملی در آسمان موج می زد که رئیس همین جمهوری به سیوند رفت و در میان ناباوری ایراندوستان بخش بزرگی از گذشته نهفته در خاک این سرزمین را به آب بست، به همین سادگی. من پیشتر در نوشتاری بنام "آب ما را خواهد برد" (4) نگر و برداشت خود را از سد سیوند و مرده ریگ نیاکانمان نوشته ام. همزمانی آبگیری این "سدّ" و نمایش آن "سیسد" ولی شوخی تلخ سرنوشت است، سرنوشتی که گویا با ما ایرانیان سر آشتی ندارد. از یک سو دشمن برون تازه ترین فنآوری رایانه ای را بکار می گیرد تا در فیلمی سراسر دروغ نیاکان ما را مردمانی بی فرهنگ و برده خو و ترسو و تبهکار نشان دهد، و از دیگر سو دشمن درون همه آن نشانه هائی را که می تواند در دستان دانشمندان فرهیخته این آب و خاک بکار نشان دادن چهره راستین پدران و مادران ما بیاید، بزیر آب می برد. با همه آن دادوفریادهای فریبکارانه دینفروشان بر سر فیلم سیسد، بر کسی پوشیده نیست که آن دشمن برون و این دشمن خانگی در کنار یکدیگر کمر به نابودی کیستی ملی ما بسته اند و دشمن برون ملت ما و کشور ما را چندپاره می خواهد و دشمن خانگی بیست و هفت سال است که گام به گام نشانه های ایرانی بودن ما را یک بیک از میان برمیدارد تا از ما ملت ایران، امت یکپارچه اسلام بسازد. پس آبگیری سدّ سیوند را باید در دنباله ستیز هزاروچهارسد ساله دینفروشان با کیستی ایرانی ما دید. این کار دنباله دشمنی دیوانه وار دینفروشان با نوروز و چهارشنبه سوری و مهرگان و سده و شیروخورشید و شاهنامه و همه آن نشانه هایی است که ما را بیاد کیستی ایرانیمان می اندازند. چندین سال است که دولت بدنبال جایگزینی نوروز (جشنی ملی و از آن همه ایرانیان با هر زبان و نژاد و دینی) است، یکسال با عید فطر (جشنی دینی و تنها از آن مسلمانان) و سالی دیگر با عید غدیر (جشنی دینی و تنها از آن شیعیان). این همان دولتی است که نه پروای اینرا دارد که ایران "جمهوریه العربیه ایران" نامیده شود، نه از دزدیده شدن چهره های جهانی ما مانند ابوریحان و ابن سینا و خوارزمی دل آزرده می شود و نه از اینکه نوروز ما را کشورهای ترکزبان برای ماندگاری آن به یونسکو بفرستند، همان رژیمی که کیستی ایرانی مردم ایران را در چالش پیوسته با کیستی اسلامی آنان می بیند و از هیچ کاری برای فروکوفتن کیستی ملی و برکشیدن کیستی دینی آنان فروگذار نمی کند.

برخورد و واکنش برخی از هم میهنان ما نیز دیدنی و خواندنی است. اگر در یکسو بیش از پنجاه هزار ایرانی آزرده دل نامشان را زیر نامه پرخاش به فیلم سیسد می نشانند (ده برابر امضاهای نامه "کمپین یک میلیون امضا" که برای رسیدن به حقوق برابر زن و مرد براه افتاده است، تو گوئی نابرابری همه سویه زن و مرد چندان مایه دل آزردگی ایرانیان نیست!)، در سوی دیگر کسانی که خود را "هویت طلب" می نامد، نمی توانند شادی خود را از ساخته شدن فیلم سیسد پنهان کنند و همنوا با
"وانربرادرز" انگشت سرزنش را بسوی پارسیان برمی افرازند. تا بی نمونه سخن نگفته باشم، یونس شاملی در تارنمای اخبار روز می نویسد: «درعین حال داستان فیلم، آنچنان که عنوان شد، با شیوه ایی حماسی، تخیلی و تاریخی بازگوکننده بخشی از تاریخ پارسها در این سرزمین بوده است و به ایرانیان غیرفارس ارتباط چندانی ندارد» (5) شاملی و شاملیها نمی دانند که برای مردم کوچه و خیابان اروپا و امریکا پارسی هرآنکسی است که از ایران بیاید و آگاهی آندسته از این مردم – که فیلم نیز برای آنان ساخته شده – در اندازه ای نیست که بدانند هویت طلب ما "پرشن" نیست و "تورک" است و از آن ددخوئیهای آمده در فیلم سیسد بدور و برکنار! برای بسیاری از اینان که "ایران" و "ایراک" (عراق) را یکی می پندارند، دشوار خواهد بود که دریابند در کشور ما مردمان گوناگونی با زبانهای گوناگون زندگی می کنند که همه آنان بجز پارسها، - که نوادگان زشت و کج و کوله همان کسرکسس دیوخوی فیلم سیسدند - انسانهائی پاک و فرهیخته اند و همه زیبا و تنومند، و هیچگاه نه خود ونه نیاگانشان دست به کشتار دیگران نگشوده اند! پس کوته بینی و خام اندیشی این دسته از هویت طلبان تف سربالائی است که دیر یا زود بر ریش خودشان فروخواهد نشست. پارسی خواندن ایرانیان – همه ایرانیان - در اروپا، چیز تازه ای نیست. یونانیان نیز ایران را "پِرِسیا" (6) می خواندند و رومیان "شاهنشاهی پارث" (7)، و همه کشورهای اروپائی تا پیش از ششم دیماه هزاروسیسد و سیزده به کشور ما "پرشین" (با گویشهای گوناگون) می گفتند، همانگونه که ما ایرانیان نیز تا همین سد سال پیش همه اروپائیان را فرنگی (فرنکی – فرانسوی) می نامیدیم و تنها پس از رفت و آمد فرهیختگانمان به "فرنگ" و آشنائی بیشترمان با اروپا بود که دانستیم "فرنگی" میتواند آلمانی، بریتانیائی، ایتالیائی، اسپانیائی و .... باشد. حتا بروزگار پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار بانک شاهنشاهی بر روی اسکناسها و چکها نام خود را به پارسی "بانک شاهنشاهی ایران" و به انگلیسی "ایمپریال بَنک آو پرشیا" می نوشت. (8) در اینباره بدنبال دوباره گوئی و دوباره نویسی آنچه که همگان می دانند نیستم، ولی چندی پیش در یک نوشته لاتین به گزاره ای برخوردم که دریغم آمد آنرا در اینجا نیاورم، تا آشکار شود که نگاه فرنگیان به ما و برداشت آنان از واژه پارس و پرشیا تا چه اندازه نادرست و بیراه و گاه خنده آور است. نویسنده کتاب "آموزش پیوسته" درباره کارل بزرگ پادشاه فرانکها و قیصر "امپراتوری مقدس روم" که در ایران بیشتر با نام شارلمانی شناخته شده است، می نویسد:
Cum Aaron, rege Persarum, qai excepta India peane totum tenefat ….orientum
«[کارل] با هارون [الرشید] پادشاه پارسیان (!؟) که نزدیک به همه هند را گرفته بود و بر سرتاسر خاورزمین فرمان میراند، چنان دوستی نزدیکی داشت که ....» (9)

با این همه اگر "هویت طلب" ما شادی خود را از نمایش فیلم سیسد پنهان نمی کند، در باره سد سیوند و بزیر آب رفتن پاسارگاد بسادگی خاموشی می گزیند، چرا که بنیاد اندیشه او بر این انگاشت استوار است که جمهوری اسلامی یک رژیم "پانفارسیست" و "شوینیست" است و این همه پافشاری بر نابودی مرده ریگ هخامنشیان با چنین انگاشتی نمی خواند. "هویت طلب" ما خود را قربانی نابرابری بکار رفته از سوی یک رژیم شوینیستی می داند. ولی او که مانند کُرد و ترکمن و بلوچ سُنی نیست، می تواند به هر جایگاهی –حتا رهبری انقلاب و ولایت فقیه – برسد، در جایی که کرد و ترکمان و بلوچ استاندار استانهای سُنی نشین نیز نمی توانند شد. او ارمنی و آسوری و یهودی و زرتشتی نیز نیست که از همه پستهای بالای کشوری و لشگری بدور نگاه داشته شود، و بهائی نیز نیست که ریختن خونش روا باشد، پس همه توانش را بر سر یک نابرابری می گذارد؛

زبان مادری.

پی نوشت: با پوزش فراوان از خوانندگان گرامی، در بخش نخست این نوشتار نشانی سایت "آرمِد فورسِز ژورنال" افتاده بود. در این سایت جنگ افروزان با بی شرمی بی مانندی نقشه خاورمیانه کنونی و خاورمیانه آینده را با کشورهای نوین و مرزهای دگرگون شده به تماشا گذاشته اند. (10)

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. Vorlesungen zur Philosophie der Geschichte, Kapitel 3,
über Perserreich und die persische Religion
Friedrich Nietzsche, Sämtliche Werke , B.8, S.65 .2
3. سنا (از ریشه لاتینی سِنِکس-پیر/سپیدموی) یک ارگان رومی بود و اسپارتها نهادی بنام "گِروزیا" که همان شورای ریش سپیدان باشد، داشتند. واژه سنا در این فیلم تنها از آن رو بکار رفته تا ما را بیاد جرج بوش و کنگره نمایندگان امریکا و جنگ با عراق بیندازد!
Senat=> Senex , Gerusia=> Gèrontes
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/4115/ .4
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=9023 . 5
Peresia .6
Regnum parthorum .7
The imperial Bank of Persia .8
Cursus continuus, C. C. Buchner, Cornelsen Verlag .9
Armed Forces Journal: Redrawing the Middleast Map .10

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - یک


1. فروپاشی از درون، جایگزینی برای جنگ رودَررو

در آستانه یکمین سالگرد رخدادهای خونین خردادماه سال پیش که بدنبال چاپ کاریکاتوری در روزنامه ایران روی دادند، دینفروشان ایران را باشتابی بی مانند به کام جنگی خونین، نابرابر و ویرانگر می رانند. امریکائیان اگر چه در هر هفته سدها بار سخن از "راهکارهای آشتی جویانه" میرانند و اکنون نیز سر آن داند که با ایران درباره عراق به گفتگو بنشینند، ولی سه ناو جنگی را به خلیج فارس کشانده اند و هر روز خبری نو در باره روز و ماه آغاز جنگ همه سویه با ایران به بیرون درز می کند. در آنسو، اسرائیل که در یک جنگ آزمایشی (پس از پایان جنگ لبنان سخن از آن می رفت که داستان سربازان اسرائیلی بهانه ای بیش نبوده است) با حزب الله لبنان توانائیها و ناتوانیهای ارتش خود را بخوبی سنجیده است، گاه و بیگاه سخن از جنگی پیشگیرانه می راند و سخنان بیخردانه احمدی نژاد در باره دروغ بودن هولوکاوست و پاک کردن اسرائیل از پهنه گیتی، پاس ارزشمندی برای صهیونیستها است تا با نوک پایی توپ را بدرون دروازه بی نگاهبان ایران بفرستند.

امروز دیگر خوشبینترین دوستداران امریکا نیز پذیرفته اند که جرج بوش در هر دو کشور همسایه ایران شکست خورده است. در افغانستان ملا عمر و بن لادن گریخته اند و "جمهوری اسلامی افغانستان" به رهبری حامد کرزای - دوست و همکار نزدیک دیک چینی و کاندولیزا رایس - سربرآورده است، رئیس جمهوری که چیزی فراتر از شهردار کابل نیست. در عراق مردم شبها را با رؤیای شیرین روزگار فرمانروائی صدام حسین بروز می آورند که اگر آزادی نداشتند، دست کم بر جان خود و کودکانشان بیمناک نبودند و اگر زندگی نمی کردند، دست کم زنده می ماندند. سخن از کشته شدن بیش از ششسد و پنجاه هزار شهروند بیگناه عراقی است، و آوارگی دو میلیون تن دیگر در درون مرزهای عراق. به این همه باید دومیلیون عراقی را نیز افزود که از میهنشان گریخته اند و این همه از آغاز جنگ در نوروز دوهزار و سه تا کنون رخ داده است. افغانستان هنوز از بیم طالبان بر خود می لرزد و عراق در آتش جنگهای قبیله ای و دینی می سوزد. در پی این دو شکست می توان دریافت که چرا امریکائیان جنگ رودررو با ایران را واپسین گزینه می دانند و در کنار آن راهکارهای دیگری را می آزمایند تا جمهوری اسلامی را بزانو درآورند. در این میان "فروپاشی از درون" مرگ آورترین و خردکننده ترین راهکار خواهد بود و اکنون در آستانه سالروز ناآرامیهای قومی خردادماه سال گذشته جای آن دارد که همه ایراندوستان هواداران حقوق بشر، مردمسالاری و گیتیگرایی با نگاهی ژرفتر به این راهکار امپریالیستها (می دانم که در این روزگار خودنمائی "چپ ستیزان" این واژه شاید که گروهی را خوش نیاید، ولی دست کم امریکا و انگلستان از همه ویژگیهای یک نیروی جهانخوار برخوردارند و از امپریالیست خواندن آنان ما را گریزی نخواهد بود) بنگرند و آنها را واکاوی کنند.

پس از آزمایش پیروزمند این راهکار در شوروی، که باید گفت هزینه چندانی برای اروپا و امریکا در بر نداشت، یوگسلاوی نیز از درون فروپاشانده شد. اگرچه نباید نادیده گرفت که هر دو این کشورها نه از دل همزیستی خود خواسته مردمان گوناگونشان، که کمابیش بزور سرنیزه و گلوله پدید آمده بودند – پدیده ای که در ایران با آن روبرو نیستیم – ولی کودکانه خواهد بود اگر که دست اروپا و امریکا را در فروپاشی آنها نادیده بگیریم. در این میان پرداختن به سرنوشت مردم یوگسلاوی برای ما جایگاه برتری برخوردار است. یوگسلاوی از آنجا که در دهه های جنگ سرد نیز جای ویژه ای در میان کشورهای سوسیالیستی داشت و با همه همسوئی اش با بلوک سوسیالیستی هیچگاه یکجا و بی چون و چرا به آن نپیوسته بود، پس از فروپاشی بلوک سوسیالیستی نیز از پیامدهای آن بدور ماند. گذشته از آن یوگسلاوی از اقتصاد و صنعتی شکوفا بهره می برد و با باز شدن مرزها می رفت که ارز بدس آمده از جهانگردی را نیز به درآمدهای ملی خود بیفزاید. این کشور همچنین نزدیک به یک میلیون سرباز زیر پرچم داشت و ارتش آن از نیرومندترینهای اروپا بشما می رفت. با فروریختن دیوار برلین و پایان جنگ سرد، یک کشور توانمند و (کمابیش) بی یکسویه برای اروپای باختری و بویژه آلمان پذیرفتنی نبود. آنچه که کار را آسان می کرد، نبود نهادهای مردمسالارانه در یک دیکتاتوری تک حزبی بود. و چنین بود که با جدائی اسلوونی روند فروپاشی یوگسلاوی آغاز شد. پس از آن کروآسی راه جدائی در پیش گرفت و با اینکه اتحادیه اروپا بدنبال پذیرش درخواست کروآتها نبود، آلمان این کشور را که هنوز روند جدائی را پشت سر نگذاشته بود، بتنهائی و با پشت کردن به خواسته اتحادیه اروپا، برسمیت شناخت. آلمانها با این کار دست به کینجوئی از دشمن دیرینه خود، صربها (پارتیزانهای جنگ دوم جهانی) در برابر همپیمان دیرینه شان کروآتها ("اوستاشا" نیروهای فاشیست هوادار آلمان هیتلری) زدند. و این چنین بود که بالکان برای سالیانی چند در آتش جنگ و کشتار فرو رفت و سدها هزار صرب و کروآت و بوسنیائی بی گناه جان بر سر جنگ بیهوده ای گذاشتند که نژادپرستان خودی و امپریالیستها هیزم در آتش آن می نهادند. ارتش نیرومند یوگسلاوی دیگر توان جنگ با چند پارتیزان او.چه.کا (کوزوو) را هم نداشت، زیرساختهای اقتصادی در صربستان و کروآسی و بوسنی و کوزوو نابود شده بودند و از دل کشوری که می توانست در روندی دموکراتیک و آشتیجویانه به چند کشور همسایه همپیمان، با توانائیهای بالای اقتصادی و ارتشی بخش شود، و یا در همان روند یکپارچه بماند، کشورهای ناتوانی بیرون آمدند که تا دهه ها نخواهند توانست خود را از وابستگی به اتحادیه اروپا رهائی بخشند و دستشان در برابر بازماندگان بلوک سرمایه داری دراز خواهد ماند. آنها می توانستند در یک روند آشتیجویانه از یکدیگر جدا شوند، همانگونه که چکها و اسلوواکیها و یا اریتره ایها و اتیوپیائیها از یکدیگر جدا شدند و نزدیکتر از آن، همانگونه که مونته نگرو از یوگسلاوی جدا شد.

از دید امپریالیستها سدها هزار کشته این جنگ و نابودی دستآوردهای دهها نسل از مردمان این کشورها در جنگی بیهوده درست مانند آنچه که در افغانستان و عراق روزاروز رخ می دهد، چیزی جز "آسیبهای کِناری" (1) نیستند. پس چشمداشت اینکه آنان در رویارویی با کشور ما پروای نابودی جانهای بیگناه و سرمایه های ملی و دستآوردهای فرهنگی و هنری ما را داشته باشند، پنداری خام و کودکانه است. همچنین آنان از واژه "دوست" و "دشمن" همان برداشت ما را ندارند. عراقی که در جنگ با ایران دوست آنان بود و از زمین و آسمان برایش پیشرفته ترین سازوبرگ جنگی را می فرستادند، تا سربازان ما را کشتار کند و مردم بی پناه شهرهایمان را به موشک ببندد، بناگاه دشمن شد و در کنار همه آن تبه کاریها که می دانیم، دربهای موزه بی مانندش را نیز گشودند تا بزه کاران دست به چپاول سرمایه های فرهنگی هزاران ساله این مردم بگشایند.

پس با نگاه به شکست امریکائیها در عراق و افغانستان و با آنچه که بر مردم یوگسلاوی گذشت، دیگر نمی توان سناریوی فروپاشی ایران را نادیده گرفت. به این همه باید اینرا نیز افزود که سیاستمداران امریکا هیچ تلاشی برای پنهان کردن چنین راهکاری نمی کنند. در سالهائی که ایران نزدیکترین همپیمان امریکا بشمار می آمد، دولتمردان آن کشور را پروای سرکوب "اقلیتهای قومی" نبود. آنان تنها در این سالهای پر آشوب گذشته و همگام با پروژه فروپاشی از درون است که بیاد "اقوام" افتاده اند و تا مشتی از خروار آورده باشم "ریچارد آرمیتاژ" بناگاه خوابنما می شود که « فارسها در کشور خود یک اقلیت 52 درسدی هستند و تعداد آذریها در تبریز بیشتر از آذربایجان است!». (2)
داستان ولی همینجا پایان نمی پذیرد. به نقشه روبرو نگاه کنید، اینکه آیا امریکا و اروپا براستی بدنبال آفریدن چنین خاورمیانه ای هستند، یا با کشیدن چنین نقشه هایی تنها بدنبال نشان دادن ایستادگی خود بر سر آماجهایشان می باشند تا هم جمهوری اسلامی را بترسانند و هم جدائی خواهان را دلگرم کنند، سخن این نوشتار نیست. می خواهم تنها بگویم که هیچ چیزی ناشدنی نیست و پدید آمدن چنین کشورهائی با مرزهایی که می بینیم، اگر چه آرزوی قبیله گرایان و نژادپرستان از یکسو و راهبرد جهانخواران از سوی دیگر است، رودهای خون را برای سدها سال در خاورمیانه نفرین شده روان خواهد کرد و آن دارائیهای ملی را که می توانند بکار آسایش، بهداشت، آموزش و بالابردن آگاهی سراسری مردمان همه این کشورها بیایند و بکار آفرینش فرهنگی، در جنگی بیهوده و بی پایان، مانند آنچه که در یوگسلاوی رخ داد، خواهند سوزاند.

پس اگر چنین نقشه ای را از سوی امپریالیستها "ناخواستنی" و "ناشدنی" ندانیم، در خواهیم یافت که کار در ایران بسیار دشوارتر از یوگسلاوی است. اگر یوگسلاوی بنام یک کشور در سال 1929 و از دل جنگ جهانی نخست پدید آمد، کشور ما هزاران سال است که به این نام خوانده می شود و اگر "ملت" یوگسلاوی از همپیمانی ملتهایی پدید آمده بود که خود پیش از آن دارای کشورهائی با مرزهای شناخته شده بودند، در ایران دست کم در چهارسد سال گذشته تنها یک ملت زیسته است که مرزهای کشورش در جنگهای بیشمار پس و پیش شده اند، ولی هیچکدام از قومهای کنونی ایران از خود دارای سرزمین و دولت ویژه ای نبوده است تا ما بتوانیم آنگونه که قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه می خواهند از کشور "کثیرالمله" ایران سخن بگوئیم، مگر آنکه همه دانشگاههای و سازمانهای فراملّی جهان به خواسته قبیله گرایان گردن نهند و فرهنگهای جامعه شناسی به خواست نژادپرستان بازنویسی شوند تا ما با برداشت نوینی (یا کهنه ای) از ملت دست بیابیم که با برداشت آنان همخوانی داشته باشد. پس اکنون که امپریالیستها در ایران با "ملتهای" گوناگون روبرو نیستند تا آنان را بجان هم بیندازند، باید در گام نخستِ پروژه فروپاشی، "ملت سازی" کنند. این سخن را در همینجا ناگفته نگذارم که معنی این سخن من این نیست که سرچشمه ناآرامیهای قومی و تنشهای فرهنگی و زبانی را در بیرون از مرزهای ایران ببینم. چنین چیزی درست به اندازه آن انگاشت برخی از تلاشگران قومی که می گفتند نیروهای سرکوبگر راهپیمائیهای خرداد سال پیش آذربایجانی نبودند و از "بیرون" آمده بودند، کودکانه و سست است. ریشه این تنشها در سیاست سرکوبگرانه و "کیستی ستیز" جمهوری اسلامی است که هیچ هویتی را جز هویت شیعی-ولایت فقیهی برنمی تابد و نابرابری را چه در دین و چه در زبان و چه در باور و چه در اندیشه و برتر از همه در میان زن و مرد نهادینه کرده است. این آب را دینفروشان گل آلود کرده اند و جهانخواران تنها بدنبال گرفتن ماهی خویش از آنند، تا این نابرابریها را که برخاسته از حکومت دینی اند، دستاویزی برای ملت سازی کنند و گام نخست آنان، نابودی کیستی ایرانی ما و خوارشماری گذشته ما است، گذشته ای که با همه خوب و بدش ما ایرانیان را هزار و چهارسد سال است به هم پیوسته است و بهترین یار و یاور آنان در این راه نیز همان دشمنی است که به براندازی اش برخاسته اند، جمهوری اسلامی از همان نخستین روزهای پیدایشش بدنبال این بوده است که کیستی ایرانی ما را کمرنگ و نابود کند و بجای آن کیستی اسلامی-شیعی را بنشاند، تا از ما که چهاسد سال است در کار "ملت" شدنیم "امت" بسازد.

بدینگونه است که دشمن خانگی و دشمن بیگانه هر یک به گونه ای در پی نابودی این ملتند ، یکی می خواهد "ملت ایران" را از میان بردارد و بجای آن "امت واحده اسلام" را بنشاند و دیگری می خواهد مردمانی را که سده ها در کنار هم زیسته و انباز غم و شادی هم بوده اند و در فرآیندی چهارسد ساله به یک ملت یکپارچه فرارُسته اند، تکه تکه کند و از دل توفانهای سهمناک جنگ و تندابه های خون "ملتها"ئی را بسازد که کمر به کشتار یکدیگر ببندند و تا دهه ها همه دستآوردهای هزاران ساله یکدیگر را نابود کنند و دست گدایی بسوی جهانخواران، همانانی که نابودی و مرگ را برای همسایگان ما به ارمغان آوردند، دراز کنند.
هر دو دشمن بدنبال نابودی کیستی ملی مایند، یکی با "سدّ" و دیگری با "سی سد".

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
Collateral damages .1
2 .
www.businessweek.com/bwdaily/dnflash/sep2004/nf2004097_2792_db052.htm
همچنین و در همین راستا خانم برندا شفر نیز کتابی بنام "ایران و چالش کیستی آذربایجانی" نوشته است.
(Iran and the Chalenge of azerbaijani Idendity)

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

گفتگو با وریا محمدی - کومه له


مجله ادبیات و فرهنگ بر آن است تا سلسله گفتگوهایی را با کارشناسان امور سیاسی واجتماعی به انجام برساند که دراین گفتگوها رخدادهای ِ سیاسی و اجتماعی اخیر ایران مورد بررسی قرار خواهد گرفت. از جایی که گفتگوی حضوری با آقای بامدادان امکان پذیر نبود از ایشان خواهش کردم تا پاسخ های خودشان را با پست الکترونیکی برای مجله ادبیات و فرهنگ بفرستند با سپاس فراوان از همکاری ایشان متن کامل این پرسش و پاسخ را با یکدیگر مرور می نماییم.

آقای بامدادان با درود و سپاس فراوان ازاینکه دعوت مارا پذیرفتید.

خواهش می کنم کمی ازخودتان بگویید تا خوانندگان مجله ادبیات و فرهنگ بیشتر با شما و کارهای فرهنگی و سیاسی تان آشنا شوند.

من یک ایرانی دور از میهن، از نسل سوخته خیزش بدفرجام بهمن پنجاه و هفت هستم. اندیشیدن با صدای بلند و نگاشتن این اندیشیده ها را واکنشی میدانم به آنچه که بر سر نسل من رفته است و تلاشی در راستای خودیابی، در پاسخ به این پرسش که من که هستم، من چه هستم، و چرا چنینم.

آقای بامدادان همانطوریکه شاهد هستید اینروزها فشار برقشرهای مختلف جامعه ازجمله فعالان سیاسی ومدنی، روزنامه نگاران، دانشجویان، کارگران و زنان و... افزایش یافته است ورژیم حاکم برایران باشتاب هرچه بیشتری به اعدامها، اعتراف گیریهای تلویزیونی، اخراج استادان دانشگاه ها وسنگسار وسرکوب، ادامه می دهد بفرمایید پایه واساس ِاینگونه برخوردها چیست؟

سرکوب، کشتار، شکنجه و کشتن آزادیهای فردی و اجتماعی از ویژگیهای نهادینه شده جمهوری اسلامی است که ریشه در جهانبینی آن دارد. جمهوری اسلامی حکومت را نه برای ساماندهی کشور، که در بهترین حالت برای رستگاری مردم ایران و "بهشتی" شدن تک تک آنان می خواهد و در بدترین حالت (که شوربختانه همین روزگاری است که بدان دچاریم) برای چپاول دارائیهای مادی و نابودی داشته های فرهنگی کشورمان. در چارچوب همین جهانبینی است که سرکوب هر گونه صدای ناهمخوان نه تنها رَوا، که یک "باید" است. جمهوری اسلامی از همان آغاز پیدایشش در مردم ایران به چشم دشمن نگریسته است، چنانکه بزرگترین و ددمنشانه سرکوبها و کشتارها در سالهائی رخ دادند که رژیم از گسترده ترین پایگاه مردمی برخوردار بود. با این همه از یاد نباید برد که سران جمهوری اسلامی با فرصت طلبی ویژه همه دینفروشان، همین ویژگی نهادینه شده را هم تنها و تنها در راستای برجای ماندن قدرتشان به نمایش می گذارند. جمهوری اسلامی هیچگاه چون امروز در تنگنا نبوده است. امریکا و اسرائیل هر روز به پیروزی تازه تر و بزرگتری در رهبری ارکستر جهانی دشمنی با ایران دست می یابند و روز بروز همپیمانان بیشتری را به همخوانی با این ارکستر می کشانند. روسیه و چین بارها نشان داده اند که با وزش بادی سر از پیمان خود می پیچند و آن چند کشور "دوست" مانند سوریه و ونزوئلا و بولیوی نیز تنها در پروای کیسه گشادی هستند که برای دارائیهای مردم ایران دوخته اند و هیچگاه این رژیم را سرسوزنی نیز یاری نخواهند کرد. پس جمهوری اسلامی که جهانی را بدشمنی با خود برانگیخته است، نخست در پی خفه کردن دشمن درونی خود – مردم ایران – است، تا اگر جنگی رخ داد، همه نیروهایش را برای رویارویی با دشمن بیرونی بسیج کند.

***
شما می دانید که نقض حقوق بشر در بسیاری از کشورها همچون عربستان سعودی، سودان و افغانستان و...صورت می پذیرد ولی با آنان مانند رژیم ایران برخورد نمی شود همچنین بفرمایید ارزیابی دولت ایالات متحده آمریکا و دولتمردان اروپایی در مقابل ایران چیست؟

من هیچگاه سوگنامه های امریکا و اروپا در باره حقوق بشر را جدی نگرفته ام. به تاریخ پس از جنگ جهانی دوم نگاه کنید! هیچ دیکتاتور سرکوبگری را در جهان پیدا نخواهید کرد که از پشتیبانی همه سویه امریکا و اروپا برخوردار نبوده باشد، مگر آنکه شورویها زودتر رسیده بوده باشند! همه رژیمهای سرکوبگر خاورمیانه دلشان به پشتیبانی امریکا گرم بود و تا هنگامی که نفت ارزان در لوله ها و نفتکشها روان بود، هیچکس را پروای حقوق بشر نبود. نمونه دیگر "خونتا"های بیشمار و هراس انگیز کشورهای امریکای لاتین است. جمهوری اسلامی از فردای روزی که برنامه هسته ای خود را پایان بخشد و دست از سر اسرائیل بردارد، دیگر در فهرست کشورهای زیرپاگذارنده حقوق بشر نخواهد بود، همانگونه عربستان سعودی نیست و پاکستان نیست و ترکیه در بدترین سالهای خود نبود. نیک و بد یک رژیم برای امریکا و اروپا نه در رفتار آن با شهروندانش، که در دوری و نزدیکی اش به منافع آنان است.

***
به نظر شما آیا حمله ی نظامی آمریکا علیه ایران را باید جدی گرفت؟ شما چه توصیه و پیشنهادی به ایرانیان خارج کشور دارید؟

پاسخ به چنین پرسشهائی نیازمند آگاهی همه سویه از نقشه های سردمداران امریکا است، چیزی که نه من و نه هیچ شهروند معمولی دیگر دسترسی بدان نداریم. همین اندازه می توان گفت در کشورهایی مانند امریکا که کارگزاران سیاستهایشان از پیشرفته ترین دستآوردها و دانشهای زمان خود بهره می گیرند، هیچ گزینه ای کنارگذاشته نمی شود. میتوان پنداشت که امریکائیها دهها روش گوناگون را برای رویارویی با ایران بررسی کرده اند که بسته به رفتار جمهوری اسلامی، با یکی از آنها واکنش نشان خواهند داد، جنگ بی گمان یکی از این گزینه ها است. در سوی دیگر جمهوری اسلامی است که در رفتار خود هیچ نشانی از خرد و دانش به نمایش نگذاشته است. آنچه که من نمی توانم پیش بینی کنم، رفتار جمهوری اسلامی است، که گاه روند رخدادها را درست بسویی می راند که خود از آن آسیبهای گزاف می بینند، تنها گذاشتن احمدشاه مسعود یکی از این رفتارها بود، رفتاری که راه را برای برآمدن طالبان گشود، تا آنان نیز پس از گشودن مزار شریف همه کارمندان سفارت ایران را از دم تیغ بگذرانند.
با این همه همانگونه که در جُستاری بنام «زبان مادری و کیستی ملی» آورده ام، گزینه راهبُردی امریکا و اسرائیل فروپاشی ایران از درون، و تکه تکه کردن آن به کشورهای کوچکی است که دست کم تا دهه ها سرگرم جنگهای سرزمینی خواهند بود. همین امریکائی که فریادش از تروریسم بر آسمان است، در بخش پارسی "صدا"یش به گفتگو با عبدالمالک ریگی می نشیند، در شگفت نباید شد؟
اگرچه من حمله هوایی به بخشی از زیرساختهای سپاه و ارتش را دور از چشمداشت نمی دانم، ولی از همه هم میهنان درخواست می کنم که پروژه ملت سازی و تکه تکه کردن ایران را دست کم نگیرند.

***
به نظر شما فکر نمی کنید دراین شرایط ویژه ، نیروهای اپوزیسیون بایستی دست از اختلافات گذشته بردارند و به یاری ایران و مردم ایران بپردازند؟

این کارنه تنها در این شرایط ویژه، که بسیار پیشتر از این باید انجام می گرفت.

***
اگر حمله ی نظامی آمریکا قطعی شود آیا جمهوری اسلامی از آن استقبال خواهد کرد و یا به گونه با آمریکا و متحدان اروپایی اش کنار خواهد آمد؟

حمله نظامی امریکا بی بروبرگرد راه به سرنگونی جمهوری اسلامی خواهد برد و دینفروشان به همه چیز تن می دهند، مگر به این یک چیز. آنان اگر هیچ راه گریزی پیش پای خود نبینند، به هر کاری دست خواهند یازید تا چند روزی بیشتر بر سر قدرت بمانند و در این راه از بباد دادن دستآوردهای هزاران ساله مردم این آب و خاک نیز پرهیز نخواهند کرد. من حتا گزینه هایی مانند بخشیدن بخشهایی از خاک ایران به بیگانگان را نیز در این چارچوب ناشدنی نمی دانم.

***
آیا در کنار جمهوری اسلامی قرار گرفتن تکرار اشتباه زمان جنگ با عراق نیست که جنگ برای ثبات و بر سر قدرت ماندن جمهوری اسلامی، یک نعمت بشمار می رفت و همه را از دم تیغ گذراند؟

قرار گرفتن در کنار رژیمی مانند جمهوری اسلامی در هر شرایطی نادرست است. اگر اپوزیسیون به سودای "همکاری" دست به چنین کاری بزند، چیزی جز "بیگاری" بهره اش نخواهد شد. درست در فردای پایان جنگ تیغها برای زدنِ گردنِ همین "همکاران" آخته خواهد شد و باز هم ما خواهیم ماند و چرخه بی پایان گزینش میان "استقلال" و "آزادی"، کسانی که تن به چنین گزینشی بدهند، در پایان هردو را از دست خواهند داد و یک باخت تاریخی دیگر در دفتر ملتشان بیادگار خواهند گذاشت. ما باید تنها و تنها در کنار مردممان بایستیم، باید همه توان خود را بکار بگیریم که جنگ آغاز نشود.

***
شما می دانید که جمهوری اسلامی سالهاست دولتمردان ِ اروپایی و آمریکایی را در رابطه با پرونده هسته ای به بازی گرفته است به نظر شما این وضع تا چه وقت می تواند ادامه داشته باشد؟ آیا براستی بازی دادن اروپا آمریکا بود یا گرفتن تضمین امنیتی برای ماندن بر سر قدرت؟

تنها چیزی که جمهوری اسلامی را وامی دارد چنین بر سر این پرونده پایفشاری کند، بلندپروازیهای اتمی برای ساختن بمب است. بمبی که با آن می توان جهانی را به گروگان گرفت و از زیر فشار روز افزون جهانی گریخت. واگرنه هزینه هایی که همین پرونده هسته ای بر گردن مردم ایران گذاشته است، بسیار بیشتر از آن سودی است که شاید بتواند روزی روانه خزانه کشور شود. از سودهای کناری این پرونده البته برانگیختن احساسات ملی را نباید از یاد برد، من از بسیاری از جوانان ایرانی درون و بیرون ایران شنیده ام که "انرژی هسته ای، حق مسلم ما است!"، جمهوری اسلامی این پدیده را بخوبی می شناسد و از آن استادانه بهره می جوید.

***
بنظر شما، با توجه به استراتژی امریکا در خاورمیانه بویژه پس از 11 سپتامبر، بقای جمهوری اسلامی به هرشکل، ممکن است؟ ایا غرب می تواند حمهوری اسلامی را با همه مشخصه هایی که دارد بعنوان یک واقعیت بپذیرد؟

همانگونه که پیشتر گفتم از نگاه کاربُردی، امریکا و اروپا با یک جمهوری اسلامی "اندکی" رام شده نیز در راستای منافع خود کنار خواهند آمد. از دیدگاه راهبُردی ولی سالها است که سخن از خاورمیانه نوین در میان است و جابجائی مرزها و پدید آمدن "آذربایجان بزرگ" و "کردستان بزرگ" و "بلوچستان بزرگ" و "...ستانهای بزرگ" دیگر. یکی از این چشم اندازهای شوم را می توانید در نشانی زیر ببینید:
http://www.oilempire.us/new-map.html

***
مماشات غرب با جمهوری اسلامی با توجه به همه واقعیتهای موجود از جمله نادیده گرفتن قطعنامه های شورای امنیت، بحرانی زایی و ترور در منطقه، ناشی از چیست؟ آیا به جمهوری اسلامی باج می دهند؟

پاسخ به این پرسش تنها بر چند گمانه استوار است. نخست آنکه گسترش اقتصادی در اروپا تازه آغاز شده و بویژه در آلمان که موتور اقتصاد این قاره بشمار می رود بسیار شکننده است، پس درگیر شدن در جنگی که بار مالی بزرگی بر دوش این کشورها خواهد گذاشت و از سوی دیگر با افزایش بهای نفت اقتصاد تازه جان گرفته آنها را به نابودی خواهد کشاند، برنامه ریزیهای سالهای گذشته را برباد خواهد داد. از سوی دیگر اروپائیان پس از همراهی با امریکا در نخستین جنگ آن با عراق در سال 1990 دریافتند که برنده راستین آن جنگ امریکا بوده و به آنان چیزی جز دستمزد یک سیاهی لشگر نرسیده است. پس پرهیز از درگیری با جمهوری اسلامی هم از ترس نابودی اقتصاد ملی و هم از هراس واگذار کردن یک میدان دیگر به امریکا است. با این همه دیوانگیهای رهبران جمهوری اسلامی می تواند کار را بجایی برساند که اروپائیان سود جنگ را بیشتر از زیان آن برآورد کنند و از میانه دو گزینه بد و بدتر، تن به گزینه بد بدهند. می ماند امریکا، که آن نیز با نگاه به عراق و افغانستان هرگز بتنهایی درگیر یک جنگ همه سویه و فرسایشی دیگر با کشوری بسیار پهناورتر از آن دوتای دیگر نخواهد شد.

***
چرا جمهوری اسلامی دست از تروریست پروری و آشوب در منطقه بر نمی دارد و کشور را روز به روز بیشتر به ورطه ی نابودی و ویرانی سوق می دهد؟

به گمان من تروریسم را گذشته از آنکه دنباله دکترین "صدور انقلاب" است، باید یکی از جنگ افزارهای راهبردی جمهوری اسلامی بشمار آورد. اگر همین امروز بمباران نیروگاههای هسته ایران آغاز شود، جمهوری اسلامی چه پاسخ درخوری جز بمب گذاری گسترده در نیویورک و تل آویو و پاریس و لندن خواهد داشت؟ همه ما بخوبی می دانیم موشکهای رنگ و وارنگی که سران سپاه اینهمه به آنها می بالند پیش از آنکه از مرزهای ایران گذر کنند، نابود خواهند شد.

***
به عنوان یک کارشناس در امور جامعه و سیاست، آیندهء رژیم جمهوری اسلامی را چگونه می بینید؟

شوربختانه باورهای دینی و فرهنگی بخش نه چندان کوچکی از مردم چنان همانندیهای نزدیکی با این رژیم دارد، که چشمداشت یک خیزش گسترده مدنی بیشتر یک آرزو است. نابرابری در ایران نهادینه شده است و هنوز سالها و شاید دهه ها باید کار فرهنگی کرد که "مَرد" ایرانی دست از جایگاه برتر خود بشوید و در کنار زن ایرانی برای حقوق برابر تلاش کند. همین سخن را در باره "شیعه" ایرانی و "مسلمان" ایرانی و "فارسی زبان" ایرانی و ... می توان گفت.
آنچه که دل مرا از امید به آینده سرشار می کند، جنبش دانشجویی است و جنبش زنان، که این دومی اگر پای بگشاید و گسترده شود، آه از نهاد سرکوبگران برخواهد آورد.

***
چرا پس از گذشت سالها پراکند گی، نیروهای اپوزیسیون درخارج از کشورهنوز ازیک همبستگی فرا گیرو سرنوشت ساز برخوردار نیستند؟

به گمان من ریشه این پدیده را باید در "پاکدامنی آرمانگرایانه" سازمانهای اپوزیسیون پی گرفت. هنوز فرهنگ "همکاری بر پایه یک برنامه" در میان نیروهای ایرانی جا نیافتاده است. هر گروهی بدنبال آن است که در همکاری با دیگر نیروها "پاکدامن" بماند و در این راه از شکافتن گورهای کهنه و بگومگو در باره گذشته آن نیروها نیز هراسی ندارد. این پاکدامنی، چیزی نیست جز چشمداشت پایبندی همپیمانان به ارزشهای خودی. به هر روی ما نیز بخشی از همان جامعه هستیم و اگر چه در جای دیگر و زمانی دیگر زندگی می کنیم، ریشه در همان خاک داریم و چراغمان در آن خانه می سوزد. فرهنگ "حزب" در میان ما ریشه دار نیست و ما اگر نیز گاهی گرد هم آمده ایم، چارچوب کنشگری ما را "سازمان" ساخته است، با همه ویژگیهایش، که هموندان و هوادارانش را همگون و همسان می خواهد، چنین دیدگاهی ویژگیهای فرهنگ حزبی را که در آن هر هموندی از یک شخصیت ویژه خود برخوردار است و می تواند اینجا و آنجا به گونه ای دیگر بیندیشد، برنمی تابد.
دیگر آنکه ما ایرانیان هنوز به یک اندریافت یکسان از آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و حقوق شهروندی دست نیافته ایم. پس اگر با کسی بنشینیم که به این مقوله ها مانند ما نمی نگرد، دامن خود را آلوده ایم و دست از "پاکدامنی آرمانگرایانه" خود شسته ایم.

***
آیا می توان نیروهایی را که با جمهوری اسلامی مرزبندی کامل دارند دور یک میز جمع آوری کرد اگر شدنی است بفرمایید چگونه و از کجا بایستی آغاز کرد و یا اینکه آرزویی محال است و باید آنرا برای همیشه به دست فراموشی سپرد.

مرزبندی سیاسی با جمهوری اسلامی یک چیز است و مرزبندی در سپهر اندیشگی یک چیز دیگر. گردآمدن چنین نیروهایی تنها هنگامی شدنی خواهد بود، که همه آنان در منش و کنش و اندیشه نیز با این رژیم مرزبندی داشته باشند. ما چه در میان نیروهای مسلمان و چه در میان مارکسیستها گروههایی را داریم که اگرچه پررنگ ترین مرزبندی را با جمهوری اسلامی دارند، در سپهر اندیشگی خود چندان از آن بدور نیستند. در باره دیگر نیروها نیز هنوز برنامه گسترده ای پیش روی آنان نهاده نشده که بتوانند بر سرش همکاری و همیاری کنند و همین نبود برنامه نیز خود ریشه در نهادینه نشدن پایبندی به ارزشهای بالا دارد، نگاهی به سرنوشت گردهمائیهای سالهای گذشته شاید روشنگر این نکته باشد.
اما در باره اینکه باید این آرزو را بدست فراموشی بسپاریم یانه، من از نسلی هستم که خود را محکوم به امید می داند و از اینکه هنوز توان آرزو کردن را دارد، بر خود می بالد. کار تک تک ما ژرفا بخشیدن به فرهنگ شهروندی و ارزشهای جهان نوین است، به حقوق بشر، حقوق شهروندی، آزادی و برابری، راهی که سالها است هم در ایران و هم در بیرون از آن آغاز شده و آهسته و پیوسته پیموده می شود.

***
بفرمایید ما چگونه می توانیم از دست این رژیم نابکار و ویرانگر رها شویم ؟

برافتادن این رژیم به خودی خود رهائی را برای ما به ارمغان نخواهد آورد، ما باید نخست از دست این فرهنگ نابکار و ویرانگر رها بشویم، «چون که صد آمد، نود هم پیش ما است!».

***
شما سالها از دور و نزدیک با ایرانیان در تماس هستید، چه پیام و پیشنهادی برای ایرانیان درغربت به ویژه نیروهای اپوزیسون ، هنرمندان ، نویسندگان وشاعران دارید؟

واژه "پیام" بار سنگینی دارد، شاید بتوان گفت که خواهش و پیشنهاد من به گروههای یاد شده گفتن و سرودن و نواختن آن دارائی شگرفی است که در جمهوری اسلامی به تاراج رفته است، "کیستی ملی و آرمان ایرانشهری". ما تنها از رهگذر خودیابی ملی است که خواهیم توانست به کاروان شتابان جهان نوین بپیوندیم، با همه دستآوردهایش، آزادی، آسایش و سربلندی.

***
آقای بامدادان برای مردم ایران به ویژه دانشجویان در این شرایط حساس تاریخی چه پیامی دارید؟

من از میان همه ویژگیهای آدمی، دلیری را بیشتر از همه ارج می نهم. پیامم بویژه به زنان و دانشجویان و کارگران میهنم این است که در برابر دلهای همچون دریایشان کُرنش می کنم و بر دستان تک تکشان بوسه ستایش می نشانم.



***
با سپاس از شما که به پرسشها پاسخ گفتید و امیدوارم که درگفتگوهای دیگرنیز ما را همراهی بفرمایید.

با سپاس از شما و تارنمای جامعه و سیاست

پرسشگر:
دبیر جامعه وسیاست

۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

افسون نانِوشته بابل


باز هم بمانند این چندین هزار سال دیر می رسم. می خواهم پیش از آنکه زمستان بسر رسد، افسون آنروز شگفت انگیز بهاری را بسرایم، هر سال، هر سال در این هفت هزار سال، تا واپسین دم دست نگاهداشته ام و گذاشته ام تا بوی دل انگیز پیکرش به در خانه ام برسد و از پنجره ام سر فرا کشد و پنجه بر در بساید، تا خامه در دستم بگردد و آن جادوی جاودانه را بسرایم و بر کاغذ برنشانم.

من هفت هزار سال پیش در چنین روزی دل به زیباترین زن سرزمینم باختم، به "اَرته استونَه"، دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه"(1). در همان روز شگفتی که شاه در بابل آمدن بهار را به جشن نشسته بود و مردمان هزاران هزار می آمدند و شاد باش می گفتند و می رفتند. خدایان، خدایانِ ایلام و بابل و سومر و کلده و آشور، از فراز آسمان و ژرفنای زمین، هر خدائی از جایگاه خویش، گرد آمده بودند و جشن بابل را به تماشا نشسته بودند و از آنهمه شکوه و بزرگی انگشت شگفتی بدندان می گزیدند. شهر همان بهشتی را می ماند که مردمان شوشا آنرا جایگاه "ایشوشیناک"(2) می دانستند و من، که دبیری خُرد، پسر "کوتیک این اَنشان"(3) آمارگری از شهر "سیماش" بودم، برای بار نخست به شهر خدایان آمده بودم تا در آنهمه زیبائی خیره شوم و آمیخته ای از هراس و خودباختگی و شگفتی همه هستی ام را برآکَنَد، چندانکه به هر دمی در یاد "هومبان"(4) پناه بجویم. از همه دیوارها زر و سیم و گوهر آویزان بود و از هر پنجره ای باغی نگاه به بیرون داشت. زنانِ باریک میانِ مَه چهرهِ هفتاد وهفت کشور با جامگانی هزاررنگ در خیابانها و کویچه ها می خرامیدند و مردان تنومندِ خورشیدروی سر و کمر به کُرنش خم می کردند. همه جا زیبائی بود و شکوه بود و بزرگی، و خدایان با بهترین جامه ها و در زیباترین ارابه هایشان گرداگرد بابل جائی میان زمین و آسمان رها شده و مدهوش از این همه زیبائی در شگفت بودند؛ در چنین روزی، من دل در گرو مهر زیباترین زن سرزمینم گذاشتم؛ در گرو مهر "اَرته استونَه"، دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه".

من، دبیری خُرد، پسر "کوتیک این اَنشان" آمارگری از شهر سیماش، آنجا کنار برج سر به آسمان سوده بابل و بر کرانه رود تیگرا ایستاده بودم و درمانده از اندریافت آنهمه بزرگی و شکوه و زیبائی، نه زمین را از آسمان بازمی شناختم و نه تن را از روان و نه خود را از خویشتن. خنیاگران و رامشگران از هفتادوهفت کشور گرد آمده بودند تا رو در روی شاه و خدایان بهار را خوشآمد گویند. نوای گاودمب و تبیره و تنبک به آسمان می رسید. مردم بر روی زمین و خدایان در آسمان شانه بشانه داده بودند و دست می افشاندند و پای می کوبیدند. درست در آن دمی که نوای نغمه های شورانگیز خنیاگران هفت آسمان را درنوردیده بود و همنشین ناهید شده بود، در آن دمی که خدایان بر فراز بابل مست از باده شادی و شادکامی بودند و جهان از جنبش بازایستاده بود تا برابری روز وشب را در یاد خود نگاهدارد، در آن دمی که همه چیز از سنگینی تهی شده بود و مردمان و خدایان و شهر و برج بابل و رود تیگرا بر فراز زمین شناور شده بودند، چیزی رخ داد که جهان تا به آنروز بخود ندیده بود، رخدادی که باید روزی همه افسانه ها و داستانهای مردمان و خدایان را بزیر سایه خود می گرفت و هزاران هزار سال داستانِ گویندگان و ترانهِ گوسانها و نغمهِ خنیاگران و آوازِ رامشگران می شد. من به چشمان خود دیدم که آنهمه بزرگی و شکوه و زیبائی به دمی رنگ باخت و نوای سازها خاموشی گرفت و دیگر هیچ نماند، مگر دو چشم سیاه که کهکشانی را در ژرفای خود نهان می داشتند، گرداگر این دو چشم را چهره ای آسمانی فراگرفته بود، چهره ای از جهان مینوی، با گیسوانی که تا کمرگاه فروریخته بودند، و پیکری که هَوس مرد-خدایان و رَشک زن-خدایان را برمی انگیخت، آری در آن دم جادوئی، بر کرانه رود تیگرا و در پای برج بابل، من، دبیری خُرد از سیماش، زیباترین زن سرزمینم را دیدم، در شهر بابل، در باب-ئیل، دروازه خدایان. از آن دم دیگر نه کسی در بابل نگریست، نه در خدایان، نه در شاه و نه در خویشتن، کسی را یارای آن نبود که چشم از رخسار ارته استونه بازگیرد. هزاران هزار دیده، برای هزار بهار به کهکشان چشمان او دوخته شدند.

زیباترین زن سرزمینم ولی چشمان بی کرانه اش را در چشمان من دوخت، و من چون توده برفی در زیر آن نگاه سوزنده و تابان آب شدم و چکه چکه در آن کهکشان بی پایان فرو ریختم و چون دود پراکنده شدم تا هر ذره ای از هستی ام به گوشه ای پرتاب شود.

من و ارته استونه هزار سال دیده در دیده هم دوخته بودیم. جهان پیرامون مان از جنبش باز ایستاده بود و ما در هم می نگریستیم، با نگاهی بدرازای هزار بهار، با نگاهی که در درازای آن خاندانهای شاهی فراز آمدند و فرو افتادند، کشور ها گاه جنگ و گاه آشتی کردند، مردمان، هزاران هزار، به جهان آمدند و مهر و کین ورزیدند و در خاک شدند، مردمان و کشورهائی نوین پدید آمدند و مردمانی و کشورهائی کهنسال و دیرپای چنان از میانه برخاستند که جز نامی از آنان برجای نماند و من و زیباترین زن سرزمینم دیده در دیده هم دوخته بودیم، هزار سال، در پای برج بابل و بر کرانه رود تیگرا.

در آستانه هزارویکمین بهار دمی دیده از هم برگرفتیم و دیدیم که جادوی زمان ما را بسوی هم رانده است، رو در رو و چهره به چهره، چندانکه دم و بازدم هرکداممان، روان آندیگری را به آتش می کشید و آوای تپش دلهای هرکداممان تاروپود پیکر آندیگری را به لرزه می آورد. در درون دلم آتشی زبانه می کشید، آتشی که زبانه هایش را در چشمان بی کرانه زیباترین زن سرزمینم می دیدم. جهان باز به گردش درآمده بود. نوای رامشگران باز به آسمان برخواسته بود، از دهانه گاودمبها آتش برمی خواست، خدایان می رقصیدند و از سرانگشتانشان شراره می چکید، آتشی سوزنده و دلنشین که هر کسی آرزو می کرد تن بدان بسپارد، همه هستی را بکام خود می کشید و زبانه هایش بر فراز شهر و کشور و جهان می چرخیدند و می رقصیدند و نوای تبیره و گاودمب فراتر می رفت و رقص خدایان تندتر و تندتر می شد و تندابی از آتش سوزان گرداگرد من و ارته استونه را فرا گرفته بود و دل از دستانمان می ربود. در آن دمی که نوای نغمه های شورانگیز خنیاگران هفت آسمان را درنوردیده بود و همنشین ناهید شده بود، در آن دمی که خدایان بر فراز بابل مست از باده شادی و شادکامی بودند، من و زیباترین زن سرزمینم، پس از هزار سال که در هم نگریسته بودیم، بزانو درآمدیم و دریاهای هستیمان چنان در هم آمیختند که نه تن و نه جان و نه روانمان را از یکدیگر بازنمی توانستیم شناخت؛

در هم سرازیر شدیم.

هزاره کامجوئی و کامروائی آغاز شد. ارته استونه دست مرا گرفت و بر بال پندارم نشاند تا به آسمان فراز شویم، تا جهان را به من بنماید، تا از پس آن هزار سال جادوی نگاه او و افسون آن دمی را که در کهکشان چشمانش فرازافتادم بازنویسم. تا بر سنگ و گِلی داستان "اَرته استونَه" دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه" فرونگاشته شود، داستان زنی که در سایه افسون نگاه و جادوی رخسار و دَستان پیکرش شکوه بابل و بزرگی خدایان هفتاد و هفت کشور رنگ باخت و جهان به تماشای زیبائی اش از گردش باز ایستاد و بابل و مردمان و خدایانش، بی جنبش و سنگوار هزار سال در چشمان او خیره شدند. من، "گیرَه نَم تَمَتی"(5) پسر "کوتیک این اَنشان"، دبیری خُرد از سیماش، هزار سال زمان می داشتم تا در هر دمی بازدمِ ارته استونه را به سینه فروکَشَم، بروز و بشب، هماره و همیشه در کنارش باشم، تا به هزاره ای راز سر بمهر آن زیبائی و آن جادو و آن افسون را واگشایم.

- «این شهر باشکوه و جاودانی باب-ئیل است، دروازه خدایان» صدا از دهان او نبود که بدر می شد، صدا جایی دور در آسمان نشسته بود و چکه چکه چون می ناب هزار ساله در کام من می چکید. ارته استونه واژه مِی را در پندار من شنید و گفت: «در خاور نگر کن، آنجا در میانه دشتی که سرزمین مَردیهاست(6)، روزی شهری خواهند ساخت که آوازهِ مِی مردافکنش جهان را درخواهد نَوَردید و خدایان برای چشیدن شهد شیرینش به زمین خواهند آمد، آنجا شیراز است، شهر چامه سرایان و باده پیمایان و مهرورزان». من در شیراز نگریستم، و به آنسویترش، به تختگاه شاهان انشان، به جایگاه پارسایان، با ستونهای سر به آسمان کشیده و باغهای پُرگل و جویهای خروشانش، به پارسه، که زیباترین شهر جهان بود.
بر بال پندار شیرین رو به سوی باختر نهادیم. - «آنجا روزی پیکر مردی آرام خواهد گرفت که نامش یادآور آزادگی و بزرگ منشی و رهائی خواهد بود، او بدی را از باب-ئیل خواهد راند و بردگان را رهائی خواهد بخشید و مردمان و خدایان او را به یک سان خواهند ستود، او جهان پرآشوب را رامش و آرامش خواهد بخشید و خود در پاسارگادَه آرام خواهد گرفت». ارته استونه آنگاه آهی کشید و اشکی فرو چکانید و با صدایی که از من هزاران سال دورتر گشته بود در گوشم خواند: «... افسوس که آب ما را خواهد برد ...»

جهان همچنان به گرد ما می گشت و ما سوار بر بالهای پندار ارته استونه از فراز آسمان، دیگرگونی جهان را به تماشا نشسته بودیم و از کشوری به کشوری و از شهری به شهری می رفتیم، روزی را در "سکاستانا"(7) به تماشای هنر سکاها می نشستیم و بروزی دیگر آتشگاههای "آثورواتگانا"(8) را بزیبائی می ستودیم و به دیگر روز در "مارگیانا"(9) در هنر پهلوانان پَرنی می نگریستیم. روز را در "راگیانا"(10) می بودیم و شب را در "مادراگیانا"(11) و پگاهان در "هگمتانه"(12) دیده از خواب بازمی گشودیم. من آن جادو را، آن جادوئی را که بما زندگی جاویدان بخشوده بود، درنمی یافتم. در ژرفای دل و پهنای سرم چیزی می بالید که تا به آنروزش نمی شناختم، چیزی چون کودکی نازاده در زهدان مادری. آیا پندار من از ارته استونه بارگرفته بود؟ پدرم، پدر آمارگرم، که بزرگِ آمارگران و اخترماران سیماش بود، از اندریافت آن جادو ناتوان مانده بود. - «ایلامیان برترین دبیرانند و تو نه دبیری خُرد، که بهترین دبیر ایلامی، از سیماش، شهر دبیران و اخترماران و آمارگران، اگر کسی از پس برسرودن و برنگاشتن آن جادو برآید، آن کَس همانا توئی» این صدای ارته استونه بود که از درون سینه من چون چشمه ای می جوشید و به رخسار جهان می پاشید، و من هر بار و در آغاز هر بهاری چندان دست نگاه می داشتم و در یاد آن روز جادوئی در پای برج بابل و بر کرانه رود تیگرا غوطه ور می شدم که خود ترجمان این جهانی آن جادو می گشتم و چون سیمای بهشتی زیباترین زن سرزمینم بر آئینه پدیدار می شد، نه خِرَدم بجای می ماند و نه هوشم، تا باز روز کهنه سپری می شد و روز نو فرا می رسید و من همچُنان بی آنکه واژه ای بر سنگ کوفته باشم، جادو زده برجا می ماندم، تا بهاری دیگر.

جهان همچنان به گرد ما میگردید. خاندانهای هزارساله فرو می افتادند و شهرهای هزاران ساله فرو می ریختند و آنچه برجا می ماند نامها بودند و بس، نامهائی که گاه به نفرین و گاه به آفرین بدست دبیران چیره دست آرامی و ایلامی و بابلی بر سنگ نوشته ها و گل نوشته ها می نشستند، و دیگر هیچ. جهان جایگاه گذر بود و آنکه نامیرا بود و این همه را روز بروز و سال بسال و سده به سده و هزاره به هزاره می دید، خدایان بودند و ارته استونه و دبیری خُرد از سیماش، و از هزاره ای به هزاره دیگر خدایانی چند نیز از یاد و دل مردمان می رفتند و سرگشته و بی خانمان جهان می سپُردند و باز آنچه که برجا می ماند، نامها بودند، نامهائی که به آرامی و ایلامی و بابلی بر سنگ و گل نبشته می شدند، و دیگر هیچ. نگونبخت خدایانی بودند که از یاد و دل دبیران می رفتند، آنان را دیگر حتا بر سینه سنگنبشته ها نیز جائی نبود.

جهان همچنان به گرد ما می گردید، من هزاره ای را در مهر ارته استونه زیسته بودم، بی آنکه واژه ای بر سنگ بنشانم. من چنان در دریای خوشبختی خود غوطه ور بودم که آن هزاره را چون روزی می دیدم و نه بیشتر، جهان ولی هر روز با شتابی فزونتر بگرد ما می چرخید. آن هزاران هزاری که در آن روز زیبای بهاری بر کرانه رود تیگرا تماشاگر افسون زیبائی ارته استونه بودند، سده ها بود که چهره در خاک درکشیده بودند و فرزندان آنان و نوادگان و نبیرگان آنان نیز، ارته استونه، شاهبانوی جان و روان و پندار من را دیگر کسی بیاد نمی آورد، آری! من، "گیرَه نَم تَمَتی" پسر "کوتیک این اَنشان"، دبیری خُرد از سیماش، هزار سال دست می داشتم و سرخوش از باده مِهرش کار را هر روز به فردا وامی گذاشتم، تا غرقه در شگفتی دریابم که هزاره ای بر ما و جهان گذشته است و انگشت افسوس بدندان بگزم. من آن دبیری بودم که باید نام ارته استونه و افسانهِ افسونش را بر سنگ می نبشتم تا آیندگان را یادگاری باشد، ارته استونه و جادوی آن روز بهاری را دیگر کسی بیاد نداشت، و من، که هزاره ای را در سرخوشی و بیهُشی سپری کرده بودم، باید به پادافراه این گناه دست از بختِ خوش خویش می شستم و از هزاره ای تا هزاره ای تنها دل بیاد آن افسون و آن افسانه خوش می داشتم، بالهای پندار درهم شکسته بودند و من، بی ارته استونه باز بر زمین فروآمده بودم.

- «از آن سه چیز نیکو که مردمان را بایسته است، برترینش را از یاد بردی» این را "زرته وشتره" پسر "پوروشسب"(13) دانای دانایانِ پارس با من گفت.
- «آن سه چیز کدامند و برترینشان چیست؟» دانای دانایان پارس با مهربانی در من نگریست و گفت:
- «آنچه که بدست تو انجام یابد، از آنچه که گفته و اندیشیده ای برتر است» و تنهایم گذاشت. من مانده بودم و هزار سال پندار و گفتار نیک، و کرداری که به انجام نرسیده بود، من مانده بودم و یاد زنی که خدایان هزار سال پیش بدیدن رخسارش دست از خوراک و نوشاک و پایکوبی و دست افشانی شسته بودند و همراه با شاه بابل و آن هزاران هزار مرد و زن از هفتاد و هفت کشور، هزار بهار در چهره زیبایش نگریسته بودند، یاد ارته استونه، دختر اَشَه اَمَرتَم و اَپَم پاتَه.

هزاره ای را به شادخواری و کامجوئی از کف داده بودم، و اینک در سرآغاز هزار و یکمین بهار، من بودم، بر زمین نشسته و بی ارته استونه، که باید هزار سال دیگر چشم براهش می نشستم، تا مگر در این هزار سال پیشِ رو، افسون بابل را بسرایم و بر سنگ و گِل پخته فرونگارم. اکنون می باید از یاد خود یاری می جستم، دانای دانایان پارس گفته بود که روان مردمان را چهار نیرو است؛ خِرَد، هوش، بخت و یاد. من هوش و خِرَدم را هزار سال پیش و در یک روز دل انگیز بهاری به جادوی نگاهی باخته بودم. بخت، هزاره ای را در هستی من خانه کرده بود و اکنون که از انجام آن کِردار نیک باز مانده بودم، از من گریخته و بَر شده بود، پس چاره ایم نبود، جز آن که از "یاد" یاری بجویم و افسون بابل را بسرایم. هزار سال دیگر را سر در اندرون خود فرو بردم و گوشه گوشه جان و روانم را درجستجوی یادمانی از ارته استونه کاویدم. در درون من هیچ نمانده بود، از خود تهی گشته بودم و نه در گوشم صدائی از او بود و نه در چشمم پیکره ای، نه در تاروپودم لرزشی بود و نه در ژرفنای دلم آتشی. تهی شده بودم. در پایان آن هزار سال و در آستانه هزاره پس از آن، بوی دل انگیز پیکر ارته استونه به در خانه ام رسید و از پنجره ام سر فرا کشید و پنجه بر در سائید و من باز همان "گیرَه نَم تَمَتی" شدم، دبیری خُرد از سیماش، پسر "کوتیک این اَنشانِ" آمارگر، و تا به خود بیایم و در دریای بی کرانه آن افسون دل انگیز غوطه ور شوم، روز کهنه رفته و روز نو بازرسیده بود و دستان من تهی بودند، باز هم بمانند آن هزار سال دیر رسیده بودم و ارته استونه رفته و هوش و خِرَد و بخت مرا برده بود، مرا تنها یاد بر جای مانده بود که از هر یادمانی تهی بود.

هزار سال را در پندار بسرآوردم، می دانستم که در پایان این هزاره و در سالگشت آن روز بهاری که در آن خدایان به بابل درآمدند و با مردمان باده گساردند و رقصیدند و هوش خود را به نگاه زنی باختند و هزار سال در زیبائی چشمانش خیره ماندند، باز به نزدیک من خواهد آمد و می دانستم اگر بتوانم پیش از آنکه روز کهنه سپری شود و روز نو فرا رسد، آن افسون نانوشته را بر سنگ بنویسم، از این تُهیگی رهائی خواهم یافت و ارته استونه، ستون جاودانه راستی در خانه من خواهد شد. پس هزار سال چشم در راهش دوختم و در آستانه هزار و یکمین روز باز بوی دل انگیز پیکرش یادم را انباشت و آتش سرکش هزاران ساله را از زیر خاکستر بدرآورد و در ژرفنای دلم برافروخت، و باز همان دیوانه سودائی شدم و آگاه از اینکه اگر افسون نانوشته بماند، باز هزاره ای را سر در گریبان و چشم در راه خواهم ماند، تن و جان و روان را به ارته استونه بخشیدم و خود را به دست نامهربان سرنوشت سپاردم، تا جادوی آن یک دم، آن یک دم میان زمستان و بهار ، آن یک دم میان کهَن روز و نوروز، چون هزاران سال پیش آتش در هستی ام درافکند و چه باک اگر که بهای افسون آن یک دم، هزار سال سرگشتگی باشد ؟ و چنین بود که هزاره ها از پی هم گذشتند و من حتا واژه ای را بر دل سنگ کوفتن نتوانستم.

خدایان یکی از پس دیگری از یاد مردمان می گریختند و پس از آن جایگاهشان دیگر تنها در جهان میرائی و نیستی بود. دیگر کسی افسانه های کهن را نمی شناخت، دیگر کسی نمی دانست که چگونه بیماری انکیدو دل گیلگمش را هزارپاره کرد، دیگر کسی نمی دانست میان ایشتار و مردوک چه رفته بود، کسی از نیرنگهای بی پایان انگره مینو(14)، و جنگ هزار ساله اش با مَزدَه اهورَه برای سروری بر جهان چیزی بیاد نداشت ، کسی تیشتر و انلیل و اینانا را نمی شناخت، کسی افسانه ریباس و آفرینش گیو مَرتَه را بیان نمی آورد. روزگار خدایان بسر رسیده بود، و آنان یک بیک جهان می سپاردند و چهره در خاک در می کشیدند. و تنها ارته استونه که اکنون در یاد من می زیست، به هر هزار سال یکبار زنده می شد، تا جادوی خود را بیاد من آرد و بخت خود را بیازماید، تا مگر دوباره زندهِ نامیرا شود و افسونش از دل سنگ نبشته های من سرازیر شود و یاد همه مردمان را پُر کند، تا ستون راستی در جهان جاودانه شود.

از آن همه افسون و خدایگی هیچ چیز بجای نمانده بود، مگر دمی کوتاه در هر هزاره ای، چرا که از آن هزاران هزار این من بودم که یاد ارته استونه را زنده نگاه می داشتم. افسون و جادو و خدایگی از جهان رخت بربسته بود و خدایان نیز، و بر تخت بی جانشین آنان تَکخدائی تُرُشروی نشسته بود که نه به بابل فرومی آمد و نه با مردمان به میگساری می نشست و نه دست افشانی و پایکوبی می دانست و نه رامشگران و خنیاگران و پیکرتراشان و چامه سُرایان را دوست می داشت، خدایی که هراس از کینه جوئی اش نام او را بر روان مردمان جهان، جاودانه فروکوفته بود، خدائی که خود را ستمگر و کینه جو می نامید. پس بابل نیز فروریخت و نابود گشت، که بابل، یا آنگونه که زیباترین زن سرزمین من به زبان سُریانی می گفت، باب-ئیل، دروازه خدایان بود و اکنون که خدایان همه درگذشته بودند، پس دروازه آنان نیز برای همیشه بسته می بایست، با مرگ واپسین خدا، نه از برج بابل چیزی بجای ماند و نه از آن خانه های پر شکوهِ به زر و گوهر آراسته، دروازه خدایانی که می رقصیدند و مهر و کین می ورزیدند و باده گسار و شادخوار بودند، برای همیشه بروی مردمان جهان بسته شد، و از آن پس هیچ خدائی در هیچ کجای جهان با مردمان زمین همپیاله نشد.

در واپسین روز هزاره هفتم، هنگامی که بوی دل انگیز پیکر ارته استونه به در خانه ام رسید و از پنجره ام سر فرا کشید و پنجه بر در سائید، پیش از آنکه دل و جان و تنم را بدو بسپارم، یاد، این واپسین نیروی بازمانده در روانم را گریزاندم، آنگاه باز او همان زنی شد که خدایان بابل در شگفتی از زیبائی اش هزار سال خاموش گشتند و من، باز "گیرَه نَم تَمَتی"، که اینبار سبکبار بود و تهی از هر چیزی، مگر از افسون بابلی، دبیری که هر چه اش بود بباخته بود و هوسی جز یک افسون دیگر برایش بنمانده بود، و در پگاهان روز نو، منِ یادباخته و تهی از جان و روان، جادوی نانوشته بابل را نوشتم، تا مردمان را یادگاری باشد و از آن افسانه ها و افسونها یادآرند.

من، "گیرَه نَم تَمَتی"، دبیر ایلامی از شهر سیماش، پسر "کوتیک این اَنشانِ" آمارگر، باز زندانی افسون ارته استونه ماندم و بمانند این هفت هزار سال دیر رسیدم، ولی این افسانه دیگر زندانی یاد من نیست و مرا واگذاشته و در جهان سرریز شده است. افسون بابل دیگر نانوشته نیست و آنَک واژه ای، تا که به پایان رسد، من افسانه ارته استونه را به روز سوم از هزاره هشتُم فرونگاشتم، تا هزار سال دیگر چشم براه بدوزم و درست در دمی که بوی دل انگیز پیکر او بدر خانه ام می رسد و از پنجره ام سر فرا می کشد و پنجه بر در می ساید، با آن تکواژه ای که بر زبانش روان می شود بپایانش برم، با آنچه که در واپسین افسونش در گوش من فرو خواند، با صدائی که از فراز به فرود می افتاد و ناشنودنی می شد؛

- «تا افسانه بابل را،
دمی پیش از دمیدن بهاران به پایان بری،
در آن دمی که شب فرو افتاده،
و روز فرانیامده است،
من،
اَرتَه استونَه، دختر اَشَه اَمَرتَم و اَپَم پاتَه،
ستون جاودانه راستی و درستی در سرزمین تو،
...
تا همیشه ...
...
به روزی نو ...
...
نوروز ...

...»

و من، "گیرَه نَم تَمَتی" دبیر خُردی از سیماش، آن تکواژه واپسین را هزار نوروز دیگر چشم در راه خواهم نشست.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتادوشش
----------------------------------------------------------
1. اَرتَ استونَه : ستون راستی، اَشَه اَمَرتَم: راستیِ نامیرا، اَپَم پاتَه: نگاهبان پاکی آبها
2. خدای نگاهبان شهر شوش
3. کمربستهِ انشان
4. خداوندِ زمین
5. برگرفته از نام دو تن از شاهان ایلامی از خاندان سیماش
6. مَردیها یکی از تیره های ششگانه پارسی بودند، که بر پایه یک انگاشت زبانشناسی "مرودشت" نام خود را از آنان دارد.
7. سیستان
8. آذربایجان
9. مرو
10. ری
11. مراغه
12. همدان
13 . زرتشت اسپیدمان
14 . اهریمن

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

زنان اندر ایران چو شیران شوند ...


سرزمین ما براستی سرزمین شگفتی های بی پایان است. گاه می بینی که زنانی پیچیده در روبنده و چادر به خیابان آمده اند تا بگویند: «صیغه شیرین ترین لذتی است که نصیب زن مسلمان می شود» و بدیگر روز شیران غُرّانی را می بینی که بی هراس از داغ و درفش و بی نگاه به شمار اندکشان، به یاری یارانشان تا در بیدادگاه می روند. یک روز گمان می بری که «در خراب آباد شهر بی تپش، وای جغدی هم نمی آید بگوش» بدیگر روز فریاد بی صدای سی و اندی بانوی پاکباخته به روزی و شبی مرزهای میهن را در می نوردد و در جهان آوازه دلیری درمی افکند. آری! ایران ما براستی سرزمین شگفتیهای بی پایان است!

از میهن ما در این روزهای شوم و در این روزگار تیره هیچ آوای خوشی بگوش نمی رسد. بیشینه ایرانیان در چنگال ناداری و تنگدستی دست و پا می زنند، کارگران و آموزگاران بجان آمده هر روز به صدائی درماندگی خود را فریاد می کنند، سخن از بیکار شدن نزدیک به دوازده هزار کارگر در میان است. ایران از درون و بیرون آماج آفندهای پنهان و آشکار است. یکدندگی سران تبه کار این رژیم بر سر نیروی هسته ای جهانی را به جنگ با ایران برانگیخته است، جنگی که هفته ها از آغاز آن می گذرد؛ از یکسو تحریمهای سازمان ملل که بمانند عراق تنها و تنها گریبان مردم کوچه و خیابان را خواهد گرفت، گسترده تر می شوند، از سوی دیگر امریکا همانگونه بارها و بارها در آشکار و نهان گفته است به تنشهای قومی دامن می زند و از آذربایجان باختری گرفته تا سیستان و بلوچستان هر روز ساز بدصدای تازه تری را کوک می کند و از سوئی دیگر کارورزان رژیم را در اربیل و بغداد و استانبول می رباید. دین فروشان شاید هیچگاه تا به این اندازه درمانده و ناتوان نبوده اند. اینان را نه سر آن است که گرهی از کار کارگران و کارمندان و آموزگاران و ... بگشایند و دست کم در آستانه نوروز لبخندی بر لبان این بینوایان بنشانند، و نه توان آنکه گریبان خود را از چنگال جنگ همه سویه و رو به گسترشی رها کنند که بدست امریکا آغاز شده است. پس باید کسانی را یافت که ناتوان باشند و بتوان بر سرشان کوفت و عقده خواری و زبونی خویش را بر سر آنان گشود و راستی را برای چنین کاری چه کسی بهتر و دم ِ دستتر از زنان؟

در همه سالهای زندگیم، هر روز بیشتر از پیش "دلیری" را ستوده ام. دلیری نه از آن دست که کسی خود را با چشمان بسته و بی اندیشه در هر خطرگاهی بیفکند، تا دیگران را از دلاوری خود آگاه کند، تا به هم نشانش دهند و ستایشش کنند. آن دلیری که من می ستایمش، شیردِلی و سرفرازی مردمانی است که همچون همیشه و همچون همگان روزگار سپری می کنند و بر سر بزنگاههای سرنوشت ساز در انجام کاری که آنرا درست می دانند، دمی درنگ روا نمی دارند. بزنگاههائی که شاید بیش از چند بار در زندگانی هر کسی پای ندهند. "ستایش دلیری" از آنگونه که گفتم در اندیشه من چنان ریشه دوانده است که در برابر دارندگان آن، چه مرا دوست باشند و چه دشمن، کمر به کُرنش خم می کنم. آن بانوانی که در این چند روزه تن به دشنام و ناسزا و دستگیری و کتک و زندان دادند، در نگاه من از هر پهلوان اسطوره ای دلیر تر و شیردلترند. دلیری اینان از آنرو نیست که به پیکار با سرکوب و ستم برخاسته اند. دلیری آنان در نگر من پای فشردن بر حقوق کسانی است که بیشینه شان، آنان را از خود نمی دانند. این شیرزنان خود نیز می دانند که بخش نه چندان کوچکی از زنان خاک نفرین شده ما آنانرا "سبُک" و "بدحجاب" و حتا "هرزه" می دانند و می خوانند، مغزشوئیهای هزارواندی ساله نابرابری جنسی را در سرزمین ما چنان نهادینه کرده که تو گوئی انگاره برتری مردان بر زنان "باشیر اندرون شده با جان بدر شود"! این بانوان دریادل همچون آن گوهر یکدانه و فرزانه – قره العین – باورهای هزاران ساله را به چالش گرفته اند، اگرچه خواسته هایشان، خواسته های امروزینشان در بسیاری از کشورهای همین جهان پیرامون ما بسی ساده و پیش پا افتاده باشند؛ دلیری اینان نیز درست در همین است.

به هر روی دستگیری و بازداشت گسترده زنان در آستانه هشتم مارس نشان از دو چیز داشت، یکی از درماندگی و زبونی فرمانروائی که پایه های تختش را چند زن به لرزه می افکنند و دوم از دلیری زنانی که شاخ و شانه کشیدنها و چنگ و دندان نشان دادنهای سرکوبگران را به هیچ گرفتند و خواهیم دید که جنبش زنان ایران از پگاهان نهم مارس دیگر آن جنبش هفتم مارس نخواهد بود، بندی گسیخته و مرزی درنوردیده شده است،هم امروز زنان دربند دست از خوردن و نوشیدن شسته اند و سرکوبگران را رویاروی به چالش فرا خوانده اند. و ما؟

مانند همیشه ما فرنگ نشینان باید پژواک صدای این بانوان دربند را به گوش جهانیان برسانیم و مگذاریم که سرنوشتشان بدست فراموشی سپره شود. ولی آنچه که یاران آزاده این جنبش را در بیرون و درون دیوارهای زندان دلگرم و امیدوار خواهد کرد، پیوستن به "کمپین یک میلیون امضاء" است. اگر چه این نامه برای هاشمی شاهرودی نوشته شده است و اگرچه می دانیم که او نیز از چندان توانی برای از میان برداشتن سنگسار برخوردار نیست و اگرچه اگر او را چنین توانی می بود هم، باز از او چشم یاری نمی رفت، ولی کمپین تنها بدنبال گردآوری یک میلیون نام نیست. تلاشگران این کمپین خانه به خانه و کو به کو می روند و زنان را با حقوقشان آشنا می کنند و برایشان کارگاههای آموزشی برگزار می کنند و با آنان رودررو از ستمی سخن می گویند که بسیاری آنرا می بینند، ولی از دریافتش ناتوانند. دست کم برای ما فرنگ نشینان مایه شرمساری است که شمارمان سر به میلیونها می زند و شمار نامهای آمده در فهرست بسختی از پنجهزار فراتر می رود.

چامه ای که بر پیشانی این نوشتار نشسته است، از شاهنامه فردوسی و داستان سیاوش است، آنجا که پیران در هراس از رسیدن کیخسرو و فرنگیس به ایرانزمین می گوید:

که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران، چو شــیران شوند

کیخسرو، هم در شاهنامه و هم در دیگر داستانها و افسانه های ایرانی نماد "خِرد جاودانه" است. تلاش فرنگیس همدوش پهلوانان ایرانزمین برای رسانیدن کیخسرو به تخت کیانی، چیزی نیست بجز بر تخت نشاندن "خِرَد"، و چه زیبا که این بار بزرگ را یک زن بر دوش می کشد. گذشته این سرزمین چنین زنانی را بسیار بر خود دیده است، زنانی که "خرد جاودانه" در زهدانشان پدید می آید و از شیره جانشان پرورده می شود و سرانجام بدست آنان فرمانروای سرنوشت مردمان می گردد. فرنگیس ِ پرورانندهِ خردِ جاویدان "یک تن" نیست، این نماد زیبای شاهنامه، سیمرغی است که از در هم پیوستن سی مرغ جان می گیرد و فراز می آید، جنبش آزادی زنان اگرچه از ژرفنای درخوری برخوردار است، ولی هنوز تازه آغاز به گسترش کرده است و نرمک نرمک چون آبی از میان شکاف های تخته سنگِ سختِ باورهای هزاران ساله راه خود را می گشاید، "کمپین یک میلیون امضاء" گامی درست در راستای این گسترش است، انبوه نامهای نشسته در زیر این نامه گردانندگان کمپین را دلگرم و استوار خواهد کرد،
پس به پاس همه رنجهائی که برای ما کشیده اند و دردهائی که بر جان و روان خود خریده اند،
و به فرخندگی روز جهانی زن؛

دلهاشان را گرم و
گامهاشان را استوار کنیم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه

حقوق شهروندی عباس لسانی


دستگیری و زندانی شدن عباس لسانی تلاشگر آذربایجانی و در پی آن دست شستن او از خورد و خوراک برای پرخاش به بیدادی که بر سرش رفته بود و دنباله رویدادهای پیرامون این رخدادها بهانه ای شد برای نوشتن دوباره و چندین باره، درباره حقوق شهروندی. پیش از هر چیز باید بگویم که برخورد رسانه های سراسری با دستگیری لسانی اگر چه چون و چراهایی را بجای گذاشت و نشان داد که رویکرد نیروهای پیشرو ما به حقوق شهروندی و اندریافتمان از این واژه هنوز جای رُستن و فرازآمدن دارد، ولی آوردن گزارشهای زندانی شدن لسانی و بویژه گرسنگی خودخواسته او در نزدیک به همه سامانه های پارسی زبان نشان از رویکرد درست آنان به حقوق شهروندی دارد. همسنجی دو رویداد جداگانه، یکی دستگیری عباس لسانی در اردبیل بسال 1385 و دیگری سرکوب جنبش دانشجویان در تبریز در نوزدهم و بیستم تیرماه 1378 و کنار هم گذاشتن بازتاب این دو رخداد در رسانه های سراسری پارسی زبان نشان از آن دارد که ما، همه ما، براهی درافتاده ایم که اگرچه سخت و دشوار است، ولی سویه ای درست دارد و ما را به آماجمان خواهد رساند. از یاد نباید برد که لسانی تنها "یک" تن است و دانشجویان دانشگاه تبریز "سدها" تن بودند، لسانی تنها بدنبال دست یافتن به حقوق بخشی از مردم ایران (ایرانیان ترکزبان) است و آن دانشجویان خواهان حقوق پایه ای برای همه مردم ایران بودند، لسانی را شاید این یا آن نیروی اپوزیسیون جدائی خواه بداند و تلاشهای فرهنگیش را برنتابد و آن دانشجویان و خواسته هایشان چشم و چراغ همه نیروهای اپوزیسیون بودند. با این همه دستگیری لسانی و رخدادهای پیرامون آن بازتابی گسترده و درخور یافت، بازتابی که شوربختانه از دانشجویان آزادیخواه دانشگاه تبریز دریغ شد.

همیشه هنگامی که دیده ام کسانی در باره رخدادی جان سخن را بر زبان و خامه آورده اند، دیگر جایی برای نوشتن ندیده ام. در باره لسانی نیز چنین بود. تا اینکه سایت "بازتاب" بلندگوی محسن رضائی سخنی از سر ریشخند در باره لسانی نوشت (1). بازتاب نوشت:
«عباس لساني، قصاب كم‌سوادي كه حضوري آشكار در هدايت آشوب‌هاي خرداد ماه اردبيل داشته و به رغم آسيب زدن به چندين فقره از بانك‌ها و ساختمان‌هاي دولتي و اموال مردم، تنها به هجده ماه حبس محكوم شده، اكنون تهديد به اعتصاب غذا كرده است، به اميد آن كه كم‌كم مشهور شده و به جاي يك بزن بهادر حرفه‌اي، به عنوان يك زنداني سياسي خود را مطرح كند.»
من لسانی را نمی شناسم و هر آنچه که از او می دانم، همانی است که در هزارتوی اینترنت یافته ام. پس می توان بجای لسانی هر نام دیگری را نیز گذاشت و به نام او، نام سدها دستگیر شده راهپیمائیهای خرداد ماه امسال و سدها تلاشگر بی نام و نشان دیگر را هم افزود و از لسانیها سخن گفت. در همانجا خواندم که پای لسانی پیش از این نیز به زندان باز شده بود، آن بار لسانی را برای چاپ گاهنامه بزبان ترکی آذربایجانی و پخش نگاره های بابک خرمدین و رفتن به دژ بابک در زادروز او و همچنین برای سرودن و نگاشتن چامه ها و جستارهائی بزبان ترکی آذربایجانی دستگیر کرده بودند. پس آنچه که بازتاب نوشته است هم خنده دار و هم خشم برانگیز است؛ خنده دار از آن سو که می توان سردار دکتر رضائی را پرسید این اردبیل چگونه شهر شگفتی است که در آن یک "قصاب کم سواد" می سُراید و می نگارد و گاهنامه چاپ می کند و چهره های تاریخی کشورش را می شناسد و زادروزشان را بزرگ می دارد و .... و اگر از "قصاب کم سواد"ی این برمی آید چه چاره خواهید کرد، آن روز که فرهیختگان و فرزانگان این شهر به میدان آیند؟!
و خشم برانگیز از آنرو که این سخنان را مشتی فرومایهِ نوکیسه بر زبان می آورند، که خود بی هیچ شایستگی و توانمندی ویژه ای بر جایگاههای فراز نشسته اند و سرنوشت کشوری کهنسال و با فرهنگ را در دستان پلید خود گرفته اند. اگر جوانانِ این روزگار گذشتهِ رضائی و رضائیها را نمی دانند، ما نوجوانانِ دیروز، آنروزها را بیاد داریم و می دانیم که چگونه یک بارفروش میدان تره بار تهران با چسباندن خود به نوآمدگان به روزی به جایگاهی دست یافت که سالها پس از آن می توانست به چرخش قلمی بیش از سد و بیست میلیارد تومان از دارائیهای این مردم را به جیب برادرش بزند (محسن رفیقدوست و برادرش این پول هنگفت را برداشت کردند و بجای آنان فاضل خداداد اعدام شد). نورسیدگانی که امروز زندانی دست و پا بسته خود را "شعبان بی مخ" می نامند گویا از یاد برده اند که بزرگترین سرسپرده امامشان در پانزدهم خرداد چهل و دو، "بی مخ" دیگری بود، همتای شعبان بی مخ، بنام طیب حاج رضائی. اگر نسل امروز نداند، ما می دانیم که نوآمدگان کارها را بدست شاگردان، نوچگان و گاه فرزندان کسانی مانند سلیم تُرکه ، ناصر جیگرکی ، اکبر گِلگیری، رمضون یخی و مانند آنها - همه از چاقوکشان و بزه کاران میدان تره بار و چاله میدان - سپردند و رضائی تنها در سایه خوشرقصیهایش در سرکوب مردم و کشتن آزادی تازه بدست آمده است که به جایگاه امروزینش رسیده است.

پیش تر نوشتم که من عباس لسانی را نمی شناسم. تنها این را می دانم که او نیز از کارورزان جنبشی است در آذربایجان، که خود را "جنبش هویت طلبی" می خواند. باز هم با نگاه به نوشته های اینترنتی می دانم که خواسته های او، فهرستی است از خواسته هایی بیشتر فرهنگی، که خود این تلاشگران آنها را "حقوق قومی" (یا ملی) می نامند. من در بسیاری از نوشته هایم بر این سخن پای فشرده ام که آزادیخواهی گیتی گرا ناگزیر و دیر یا زود باید جایگاه خود را در برابر دو پُرسمان بزرگ کشورمان روشن کند؛ حقوق زنان و حقوق خلقها. پس چنین است که من نیز بر آنم:
· آموزش زبان مادری و آموزش و پرورش به زبان مادری از حقوق بنیادین تک تک شهروندان است.
· دولت باید همه زمینه های آموزش زبان مادری را فراهم کند و آنها را چنان گسترش دهد تا هر شهروند ایرانی بجایی برسد که بتواند به زبان مادری خویش دست به آفرینش فرهنگی بزند.
· هر شهروندی باید از رسانه های گروهی، از روزنامه و رادیو و تلویزیون گرفته تا سینما و تأتر و ... برخوردار باشد.
· و در پایان همانگونه که چند سال پیش در جستاری بنام "فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران" آورده بودم، در برابر یادگیری زبان پارسی از سوی همه شهروندان ایران، پارسی زبانان نیز باید یکی از زبانهای ایران را در دبستان و دبیرستان بیاموزند و هیچ ایرانی "تک زبانه" ای در ایران نباشد.
· ....

لسانی و لسانیها دست کم در باره سه خواسته نخست با من همصدا خواهند بود. با این همه من هیچگاه با آنان در پشت یک خاکریز سنگر نخواهم گرفت. راه ما آنجا از هم جدا می شود که من ریشه این نابرابری را همچون نابرابری جنسی و دینی و بخش کردن مردم به خودی و ناخودی در "ولایت مطلقه فقیه" می بینم، و آنان در آنچه که آنرا "شوینیسم فارس" می نامند. پس من تیر خود را بسویی نشانه می روم و آنان به سویی دیگر. با این همه کسانی که در پی رسیدن به خواسته های فرهنگی – یا آن گونه که خود می گویند "قومی/ملی - هستند، از آنجائی که خواسته هایشان بخشی از حقوق آمده در منشور حقوق بشر سازمان ملل و بخش جدائی ناپذیر حقوق شهروندی است، همپیمان جنبش آزادیخواهی گیتیگرا بشمار می آیند (آن بخش بسیار کوچک ولی پرهیاهو، که در شیپور نژادپرستی می دمد و تا بلندگوئی بدست می آورد، همچون راهپیمائیهای خردادماه، بیش از نیمی از مردم ایران از کرد و فارس و ارمنی را بجنگ می خواند، گرایشی فاشیستی و نژادپرستانه است که خود را در پشت خواسته های بجا و پذیرفتنی آن بخش بسیار بزرگتر پنهان کرده است. هنر در این است که در جدا کردن هواداران راستین حقوق شهروندی و جدائی خواهانِ نژادپرست مو را از ماست بکشیم و فرومایگیِ یکی را بپای دیگری ننویسیم). کو تاه سخن، پشتیبانی از حقوق شهروندی یک زندانی، بویژه هنگامی که او دست به هیچ کاری که بتوان آن را بِِزِه بشمار آورد نزده باشد، بر گردن همه آزادیخواهان است و هنر این آزادیخواهی بی مزر و بی چون چرا درست بر سر چنین بزنگاههائی است که آشکار می شود.

لسانی – باز هم تا جایی که من با نگاه به اینترنت می دانم – نه سخنی گفته و نه کاری کرده است که بتوان آنرا بِزه بشمار آورد. بَست نشینی در مسجد سرچشمه اردبیل در پرخاش به دیدار نمایندگان بازرگانی کشور ارمنستان، چاپ گاهنامه و سروده و نوشته به زبانترکی آذری، درخواست آموزش زبان مادری، رفتن به دژ بابک همه و همه کارهائی بر پایه حقوق شناخته شده شهروندی اند و باز تا آنجا که می دانم، لسانی در شورش خردادماه از راهپیمایان خواسته است که به ساختمانها آسیب نرسانند و در اندازه توانش آنانرا به آرامش فراخوانده است. پس می بینیم که پای لسانی و لسانیها در یک کشور مردمسالار و گیتیگرا هرگز به دادگاه نیز نمی رسید، چه برسد به آنکه زندانی شوند و برای بازپسگیری حقوق شهروندیشان ناچار شوند دهان از خوردن فروبندند. می توان گفت و نوشت که آموزش زبان مادری یا آنگونه که "هویت طلبان" می گویند "آزادی زبان مادری" اگرچه درست، ولی در برابر درخواست برابری زن و مرد، شیعه و سنی، مسلمان و نامسلمان و دیندار و بیدین، خواسته ای بس کوچک است. می توان گفت و نوشت که لسانی و لسانیها در شناخت کسانی که این حق را از آنان دریغ می دارند و این نابرابری را بر آنان روا می دارند به بیراهه رفته اند، می توان گفت و نوشت که چنین تلاشهائی نیروی جنبش آزادیخواهی را به هرز می برند و به پاره پاره شدن جنبش ی انجامند، ولی بر سر اینکه لسانیها نابرابری را دیده و برای نابودی اش (به شیوه خود) بپا خاسته اند، جای بگومگوئی نیست، پس هیچ شهروندی در این سرزمین سزاوار این نیست که برای خواسته های بجا و درستش به زندان افکنده شود. و نیز همانگونه که بارها نوشته ام، لسانی و لسانی ها حتا اگر جدائی خواه نیز باشند (که به گمان من نیستند و اگر هم باشند، جدائی خواهی را بخودی خود نمی توان گناه بشمار آورد)، باز هم شهروندان این آب و خاکند و پشتیبانی از حقوق شهروندی آنان بر گردن هر آن کسی است که خود را به حقوق بشر و حقوق شهروندی پایبند می داند.

جمهوری اسلامی نزدیک به سه دهه تلاش فراگیری را بکار زده است تا ملتی یکپارچه را تکه تکه کند. نادیده گرفتن ستمی که بر لسانیها می رود، تنها از آنرو که خواسته هایشان با خواسته های ما یکی نیست و یا در شناخت دشمن به بیراهه رفته اند، گام زدن در راهی است که جمهوری اسلامی ما را به پیمودن آن فراخوانده است. پس نشان دهیم که در اندریافت درونمایه "حقوق شهروندی" راه درست را پیموده ایم و با رساندن فریاد همه آن کسانی که از آذرآبادگان تا سیستان و از ترکمن صحرا تا خوزستان و کردستان به هر بهانه ای، بیگناه و بی پناه، به بیداد شیخ دچار شده اند، به جهانیان، از هر خواسته بجایی که برخاسته از حقوق بشر باشد، پشتیبانی کنیم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. http://www.baztab.ir/news/59306.php