۱۳۸۵ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (پنج)


5. انرژی هسته ای و "یوم الله بیستم فروردین"

احمدی نژاد و دیگر سران جمهوری اسلامی بدنبال آنند که چالش جهانی بر سر برنامه هسته ای خود را با خودباوری مردم ایران پیوند بزنند و از این راه جایگاه گذشته خود را در میان مردم بازیابند. همسنجی چالش هسته ای ایران دهه هشتاد با چالش نفتی در دهه سی تنها برای آن است که یاد شیرین سالهای ملی شدن نفت و پیروزی بر جهانخوار پیر و در دل مردم ایران زنده شود و ایرانیان یکبار دیگر "همه با هم" به پشتیبانی از این رژیم برخیزند.

اگر چه بسیاری برآنند که همسنجی میان جنبش ملی کردن نفت و چالش هسته تا آن اندازه خنده آور هست که نیازی به پرداختن به آن نباشد، باید بپذیریم که سران فریبکار جمهوری اسلامی در این راه به یک پیروزی هرچند کوچک دست یافته اند. کم نیستند ایرانیانی که از برنامه هسته این رژیم پشتیبانی می کنند، بی آنکه خود هوادار جمهوری اسلامی باشند. گروهی انرژی هسته ای را براستی "حق مسلم ما" می دانند، گروهی دیگر با همه ناخرسندی خود از جمهوری اسلامی، در ته دل از سرکیشیهای این رژیم در برابر اروپا و امریکا خشنودند، گروهی دیگر گمان می برند که داشتن بمبهای اتمی، اندیشه جنگ با ایران را از سر امریکا و اسرائیل بیرون می کند. بخش بزرگی نیز گمان می کنند با برخورداری از فن آوری هسته ای و در افتادن با امریکا می توانند در میان جهانیان سری برافرازند. در این میان پدران و مادران داغدیده از جنگی را نیز می توان یافت که می گویند اگر ایران در سال 1359 بمب هسته ای می داشت، صدام هرگز اندیشه آغاز جنگ با ایران را به سر خود راه نمی داد و فرزندان آنان این چنین بی هوده به خاک نمی افتادند.

به برنامه هسته ای از چند نگرگاه می توان نگریست. آیا "انرژی هسته ای، حق مسلم ماست؟" به گمان من، حق ایرانیان؟ آری! حق جمهوری اسلامی؟ هرگز!
نه تنها مردم ایران، که مردم همه کشورهای جهان حق دارند از فن آوری هسته ای برخوردار باشند. برنامه هسته ای تنها ساختن بمب اتم و نابودی مردم سرزمینهای دیگر نیست و اگر چه بکارگیری آن در کشورهای پیشرفته ای چون آلمان گفتگوهای فراوانی نیز برانگیخته است، دست آوردهای آنرا برای همین کشورها نمی توان نادیده گرفت.
برای آنکه نگاه روشنتری به این چالش پیش روی مردم داشته باشیم، باید نخست از خود بپرسیم که سردمداران جمهوری اسلامی که با هر گونه پیشرفتی ستیز دیوانه وار دارند، چرا این چنین بر بکارگیری فنآوری هسته ای پای میفشارند؟ به گمان من (و همانگونه که در بخش پیشین این جستار نیز آوردم) هم احمدی نژاد و هم دیگر سران این رژیم نابود کردن اسرائیل و امریکا را نه می خواهند و نه می توانند و خود نیز از ناتوانی خود آگاهند (گو اینکه احمدی نژاد در کنار این همه بدنبال به آشوب کشاندن جهان برای آماده سازی زمینه های آمدن مهدی نیز هست). آنان می خواهند از یک سو آن غرور از دست رفته ایرانیان را (که حتا در کشورکی مانند قطر نیز ارج و ارزشی ندارند) با یک زورآزمائی نمایشی با اروپا و امریکا به آنان برگردانند و آنان را در پشت سر خود گردآورند، و از سوی دیگر با ساختن بمب هسته ای و دانستن این نکته که اروپا و امریکا دلیری آغاز یک جنگ تازه با یک کشور اتمی را نخواهند داشت، آسوده سر به سرکوب هر چه بیشتر ایرانیان و چپاول گسترده تر دارئیهایشان بپردازند و بدانند که کسی را یارای خرده گرفتن بر دشمنی اینان با حقوق بشر نخواهد بود؛ جمهوری اسلامی تنها بدنبال ساختن بمب هسته ای است، تا با داشتن آن همچون تروریستی که در یک هواپیمای پُر، ضامن نارنجک را کشیده و آنرا در کَفَش می فشارد، ملتی را بگروگان بگیرد.

آیا سران جمهوری اسلامی براستی آنگونه که خود می گویند بدنبال "استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای" هستند؟ می دانیم که چنین نیست. بهره گیری از فنآوری هسته ای برای رساندن برق به خانه همه ایرانیان، گسترش شاخه های گوناگون صنعتی (که نیازمند بهره وری از انرژی برق است)، و از این راه کارآفرینی و از میان بردن بیکاری گسترده، درست همان چیزی است که این رژیم بدنبال آن نیست که اگر چنین می بود، دیگر نباید به تماشای کارشکنیهای گسترده و گاه ستیزه جویانه این رژیم با کارآفرینان می نشستیم. می دانیم (و ایرانیان برون مرز اینرا بخوبی نشان داده اند) که هم اندیشه، هم نوآوری و هم سازوکار آفرینش رشته ها و شاخه های صنعتی در نزد جوانان این سرزمین، از زن و مرد، هست. جمهوری اسلامی ولی تا به امروز با تمام توان خود به جنگ این تلاشها رفته است، که از نگرگاه دینفروشان نیز روشی درست و پُربازده است: هرگونه رهائی کشور از وابستگی به درآمدهای نفتی گامی است به سوی گسترش فرهنگ مردم سالاری. مردمی را که هر روز و هر ماه چشم نیاز به دستان دینفروشان دوخته اند تا به آنان پشیزی از میلیاردها دلار درآمد نفت را ارزانی دارند بهتر می توان سرکوب کرد، تا کسانی را که با رویکرد به توانائیهای خود و بدور از وابستگی روزگار می گذرانند و نیازی به گشاده دستیهای دولت (چه شاه و چه شیخ) ندارند (احمدی نژاد دست کم از آن اندازه هوش برخوردار بود که به ایرانیان بگوید «نفت را بر سر سفره شما خواهم آورد»!!!). برای همین است که جمهوری اسلامی از پیدایش شاخه های کاری که به خود او وابسته نباشند (مانند گردشگری، فرآورده های صنعتی که بتوان آنها را به دیگر کشورها فروخت و دهها شاخه مانند این که بتوان از راه آنها ارز را به درون کشور آورد، بی آنکه دارائیهای خام زیر- و روزمینی این سرزمین به کمترین بهائی به باد برود) می هراسد و با همه توان خود با آنها می ستیزد. از همین رو است که برآنم، "استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای" یک دروغ بزرگ برای فریفتن خودی و بیگانه است.

این تنها یک سوی داستان است. سوی دیگر داستان ولی غم انگیزتر است. ما مردمان بخت برگشته کشوری هستیم که در آن هر روز بیش از هفتاد تن در راهها و خیابانها جان میسپارند، کشوری که در یک زمین لرزه آن چهل هزار تن در دمی به کام مرگ فرو میروند، چرا که نه خانه هایشان (با آگاهی از اینکه این زمین گاه و بیگاه میلرزد و بیگناهانی را به کام خود می کشد) از سازه ای شایسته برخوردارند و نه آنکه باید به یاری آنان بشتابد سازوکار و دانش این کار را دارد، که زیرساختهای این آب و خاک از لوله کشی آب شهرها گرفته تا بزرگراهها و ناوگان هواپیمائی و هزاران هزار گوشه دیگر این زیرساخت در همان اندازه های دهه پنجاه درجا میزنند و دینفروشان را پروای جان مردمان این سرزمین نیز نیست، کار و درآمد آنان که جای خود دارد. میلیاردها دلاری که در این سالها بر سر راه اندازی نیروگاههای هسته ای سرمایه گذاری شده اند، و میلیاردهای بیشتری که به جیب گشاد روسها، چینیها، کره ایها و هندیها و دیگران سرازیر شده اند، می توانستند دست کم برای بهینه سازی راهها و زیرساختهای کمک رسانی (پزشک امداد، آتش نشانی، بیمارستانهای ویژه ...) بکار گرفته شوند. این تنها یک نمونه است. تهران، پایتخت میلیونی کشور بروی گسلی است که اگر بلرزد و بلغزد دست کم دو تا سه میلیون تن را در کام گرسنه خود فرو خواهد برد، در همین تهران دینفروشان از رساندن آب آشامیدنی به خانه های شهروندان ناتوانند و هرسال تابستان روزهائی را در هفته آب بروی شهروندان میبندند. ساعتهای بی برقی و خاموشی هنوز کم نیستند. در سرتاسر کشوری که هر روز با هزاران سانحه دست به گریبان است، تنها و تنها یک چرخبال برای امداد پزشکی هست. بیکاری و ناداری در سراسر ایران بیداد می کند، امروزه دیگر دوازده-سیزده ساله ها گَرد سپید مرگ را به بهائی اندک در کلاس درس میخرند و در رگ و جان خود روانه می کنند، امروزه دیگر دوازده-سیزده ساله ها بر سر کوی و برزن می ایستند و تن نازکشان را به بهائی اندک در دسترس تبه کارانی میگذارند که کام و جان یکجا می ستانند. باز هم باید این سوگنامه را دنبال گرفت و فهرست گریه آور و بی پایان نگونبختی ایرانیان را درازتر کرد؟ ببینید در همین کشاکش چالش هسته ای بر سر قربانیان زمین لرزه لرستان چه آمد! در کشوری که میلیاردها دلار برای ساختن نیروگاه و میلیاردهای دیگری برای بستن دهان روسیه و چین برباد می روند، مردم لرستان شبهای سرد را در زیر آسمان باز بسرآوردند و دینفروشان حتا سرپناه کوچکی را نیز از آنان دریغ داشتند.

این سوی داستان براستی غم انگیزتر است. با اینهمه کاستی در زیرساختهای این کشور و با اینهمه درماندگی مردمانش آیا فنآوری هسته ای تنها کمبود ما است؟

رفتار امریکا و اروپا فریبکاری را برای جمهوری اسلامی بسیار آسان کرده است. آنان می گویند کشوری که بر روی دریائی از نفت شناور است، چه نیازی به نیروی هسته ای دارد. اینان به سادگی از یاد می برند که سی سال پیش برای فروش نیروگاه به همین کشور، که آنروزها از ذخیره های نفتی بسیار بیشتری برخوردار بود، سرودست می شکستند. این هواداران تهی شدن جهان (و بویژه خاور میانه) از جنگ افزارهای هسته ای در یک نگاه دوگانه باز به سادگی از یاد می برند که نزدیکترین دوستشان اسرائیل، که بیش از یک بار نشان داده است برای پیشبرد آماجهای سرزمینی و سیاسی خود همه پیمانهای جهانی را به سادگی آب خوردن بزیر پا می گذارد، بیش از دویست کلاهک هسته ای در زرادخانه های خود نهان دارد و نیازی نیز به این نمی بیند که بود و نبود آنها را به آگاهی آژانس بین المللی برساند.
همچنین اقتصاد شکننده اروپا (که با افزایش بیشتر بهای نفت شکننده تر نیز خواهد شد) از یک سو و سودجوئیهای روسیه و چین از سوی دیگر دست بدست هم داده اند تا دست کم این دو گروه دست جمهوری اسلامی را در سرکشیها و لگدپرانیهایش باز بگذارند. امریکا که حتا به بخشی از خواسته های خود در عراق نیز نرسیده است و روزبروز باید تماشاگر افزایش بهائی باشد که برای این جنگ میپردازد، در جایگاهی نیست که بتواند از بالا (آنگونه که چهار سال پیش در برابر عراق بود) با جمهوری اسلامی سخن بگوید و گاه نرم دل است و گاه سخت سر، گاه سخن از "ائتلاف اراده مندان" می گوید و گاه از دنبال گرفتن گفتگوها، ولی پیوسته کج می دارد و نمی ریزد تا زمان بخَرَد و عراق را به سامانی برساند، تا بتواند امریکائیان ناخشنود از جنگ کنونی را نیز با خود همراه کند . تنها اسرائیل است که می تواند با بمباران یک سویه نیروگاههای ایران پای امریکا و اروپا را (چه بخواهند و چه نخواهند) به جنگی بکشد که بازنده آن از آغاز تا به پایان تنها و تنها مردم ایران خواهند بود و این جنگ چندان نیز دور از پندار نیست.

امریکا و اسرائیل ولی پیش از آنکه جنگ افزارهای خود را بسوی ایران نشانه بروند، راهکار دیگری را در نگر دارند که برای ایران مرگ آور خواهد بود و شاید که هستی مردمان این آب و خاک را برای نسلها به آتش نیستی بسپارد: همپیمانی با نژادپرستان جدائی خواه و برانگیختن آنان به جنگ درونی و برادرکشی. آنچه در خوزستان و بلوچستان می گذرد پیش پرده کوتاهی از آن نمایشنامه مرگ آور است که امریکا، اسرائیل و بریتانیا برای کشور ما نوشته اند. تا بدانید که گرگ نژادپرستی و ایران ستیزی تا به کجا دندان تیز کرده و این بازیچگان تا به چه اندازه بی خرد و فرومایه اند نگاهی به نشانی زیر بیندازید (1):
گروهی بنام "حزب همبستگی دموکراتیک اهواز" بخشی از همین جستار را هفته ها بروی سامانه اینترنتی خود گذاشته بود، نه از آنرو که گردانندگان این سامانه دلی نگران فروافتادن ایران در ژرفنای پرتگاه داشته باشند، نوشته من تنها از آنرو نگاه آنان را به خود کشیده بود، که در آن گفته بودم: «نباید بر این پندار خام پای فشرد که ایران هرگز نخواهد مرد». این سخن چنان بر آنان خوش آمده که آنرا در آغاز نوشتار من گذارده و با رنگ زرد برجسته اش کرده اند! در بخش آینده این جستار به این چالش پیش روی مردممان خواهم پرداخت.

پایان سخن اینکه سردمداران جمهوری اسلامی گمان برده اند می توانند با باوراندن توان هسته ای خود به جهانیان، جنگ گسترده ای را که به براندازی رژیمشان راه ببرد پیش بگیرند و بی پرواتر از پیش به سرکوب و چپاول بپردازند، بیهوده نیست که بیستم فروردین امسال به جشن و شادمانی گذشت، خمینی اگر زنده می بود، بی گمان این روز را نیز "یوم الله" دیگری می نامید، یوم اللهی که از سرآغاز آن مردم ایران برای دهه ها به گروگان گرفته خواهند شد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1.http://www.alahwaz.info/main/index.php?option=com_content&task=view&id=276&Itemid=40&lang

۱۳۸۵ فروردین ۸, سه‌شنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (چهار)


4. حقوق بشر

زیر پاگذاشتن حقوق پایه ای مردم ایران دومین چالش بزرگ جمهوری اسلامی است. برای اندریافتن نگاه سردمداران این رژیم به بشر و حقوق آن، باید نخست دید که شهروند آرمانی در این سرزمین کیست. شهروند آرمانی در جمهوری اسلامی از ویژگیهای زیر برخوردار است:
1. مرد است،
2. شیعه دوازده امامی است،
3. پایبند به "ولایت مطلقه" است،
4. به زبان فارسی سخن می گوید.

دو ویژگی "مرد بودن" و "پابندی به ولایت فقیه" نیازی به باز کردن بیشتر ندارند. ویژگی نخست ریشه در نگاه سران ج. ا. به جهان و انسان، و ویژگی دوم ریشه در نگاه آنان به کشورداری دارد. زنان از دیدگاه سران ج. ا. "آن نیمه پَستتر بشریت" هستند و تا آنجائی ارزش دارند که بتوانند کشتزار شایسته ای برای مردانشان باشند (1). ولایت فقیه ستون میانی چادر جمهوری اسلامی است و چه جای شگفتی اگر که پایبندی به آن برای سردمداران این رژیم یک ویژگی آرمانی باشد. در باره مذهب شیعه دوازده امامی و زبان پارسی ولی گفتنی بسیار است. از آنجا که سخن در این نوشتار بر سر چالشهای پیشروی ج. ا. است، به آوردن چند نکته پایه ای بسنده میکنم:
مذهب شیعه دوازده امامی را شاهان صفوی همچون نخی برای به هم دوختن پارچه هزار تکه ایران آنروز بکار گرفتند. اگر تا به آنروز (و بویژه بروزگار مغولان، که خود بیدین بودند و از همین رو از خود رواداری گسترده ای در برابر دینها و باورهای مردم نشان می دادند) نه تنها پیروان دهها شاخه گوناگون مذهب شیعه مانند زیدی و اسماعیلی و ... که سنیان نیز با اینکه رهبرشان، خلیفه عباسی، بدست مغولان کشته شده بود، (کمابیش) آزادانه در کنار هم زندگی می کردند، با بروی کار آمدن شاهان صفوی روزگار همزیستی دینها و باورها و در کنار آن رواداری دینی بپایان رسید. شیعه بودن در این روزگار یک ایرانی را از حقوق ویژه ای برخوردار می کرد. کار تا به آنجا پیش رفت که برای نمونه شاه عباس بزرگ ارمنیان نامسلمان را از کردان و بلوچان و ازبکان مسلمان ولی سُنی گرامیتر می داشت.
ویژگی دیگر یک شهروند "خوب و آرمانی" نیز در همین روزگار پدید آمد. ایرانی خوب، کسی بود که به زبان تهماسپ و سام و نریمان و ایرج و بهرام و شاهرخ و ... (نام چند تن از شاهزادگان صفوی) سخن میگفت و نه به زبان همسایگان سُنی خاوری (ازبکها) و باختری (عثمانیان). اگر چه در همان روزگار نیز زبان پارسی زبان فرا-مرزی در بخش بسیار بزرگی از آسیا بود، اگرچه سلطان عثمانی در دربار خود به پارسی سخن می گفت و چامه می سرود، اگر چه اکبر بابری زبان پدران خود را از یاد برده بود و در هند پارسی می گفت و پارسی می سرود، باز هم این شاهان صفوی بودند که می خواستند این زبان را با کیستی ایرانی چنان پیوند بزنند، که هر تماشاگری آنان را دنباله شاهنشاهی پرشکوه ساسانی بداند، داستان شهربانو دختر یزدگرد و هزاران داستان دیگر این چنین ساخته و پرداخته شدند. از آنروزگار تا به زمان ما در بر همین پاشنه چرخیده است.

به جمهوری اسلامی باز گردیم. این حکومت از سر تا پا بر نابرابری استوار شده است و از همین رو است که حقوق بشر در آن چنین گسترده بزیر پا گذاشته می شود. این که یک شهروند ایرانی تا چه اندازه از حقوق انسانی خود برخوردار باشد، بسته به دوری و نزدیکی ویژگیهای او به شهروند آرمانی است. در این میان "شیعه بودن" و "به پارسی سخن گفتن" دو مرده ریگی هستند که از شاه اسماعیل صفوی تا به امروز دست بدست گشته و پرورده شده اند و سرانجام در چارچوب یک "ساختار" بدست خشک مغزان روزگار ما رسیده اند. واگرنه دین فروشان نه مهری به زبان پارسی دارند و نه پروای نابودی آنرا. دشمنی آنان با دیگر زبانهای مردم ایران از آنرو نیست که آنان گوشه چشمی به این زبان دارند، بلکه از آنرو است که در ساختار خشک و سختِ پی ریخته شده بدست صفویان هیچ ویژگی دیگری بجز زبان پارسی و مذهب شیعه نمی گنجد و پذیرش این نکته که ایران کشوری چندزبانه است، برابر با شکستن یک ساختار چهارسد ساله خواهد بود، کاری که خشک مغزان نه می خواهند و نه می توانند. سخن پانگرایان رنگارنگ در باره نورچشمی بودن زبان پارسی و گرایش پانفارسیستی سردمداران جمهوری اسلامی از یک سو خنده می انگیزد، چرا که سخت کودکانه و پوچ و بیخردانه است، و از دیگر سو افسوس، چرا که نشانگر ناآگاهی و واپس ماندگی ژرف (دست کم بخشی از) مردم کشور ما است.
سران این رژیم مردم ایران را از نگر دینی به مسلمان و نامسلمان بخش می کنند. نامسلمانان نیز خود به دینداران و بیدینان بخش می شوند. در میان دینداران پیروان دین بهائی در پائینترین جایگاه از نگرگاه حقوق شهروندی جای گرفته اند. در میان مسلمانان نیز نخست سنیان به کنار گذاشته می شوند، سپس پیروان دیگر شاخه های مذهب شیعه و دست آخر آن دسته از شیعیان دوازده امامی که پایبند ولایت فقیه نیستند (سرکوب درویشان در قم نمونه زنده این گرایش است).
در باره نابرابری میان گویندگان زبانهای گوناگون نیز جای پای همین گرایش را می بینیم. در نیمه شمالی ایران آذربایجانیان و ترکمنانان هردو به زبانی جز زبان سراسری، یکی ترکی آذری و دیگری ترکی ترکمنی، سخن می گویند، در جائیکه آذربایجانی شیعه حتا میتوانند رهبر این جمهوری باشد و هیچ گونه مرزی برای دستیابی او به پستهای کلیدی در کار نیست، ترکمن سُنی حتا در پائینترین پستهای این جمهوری نیز جای ندارد.
در باختر ایران نیز داستان همینگونه است. کردها و لرها هردو به زبانی جز زبان پارسی سخن می گویند. در جایی که لر شیعه میتواند فرمانده سپاه پاسداران و رئیس مجلس شورا بشود، کرد سُنی را حتا به بخشداری زیستگاهش نیز راه نمی دهند و برایش نگاهبانی شیعه (فارس، لر، آذربایجانی و ...) می گمارند. همچنین میتوان نگاهی به خاور ایران و به جایگاه بلوچهای سُنی و سیستانیهای شیعه در این سرزمین افکند و از این همه واپس ماندگی خون گریست.
آن ساختار خشک بجا مانده از روزگار صفویان هنوز نیز برای دینفروشان کارآمدی ویژه خود را دارد: کرد و ترکمن و بلوچ حتا اگر شیعه نیز باشند، باز از آنجائی که وابستگی زبانی-تباریشان یادآور مذهب تسنُّن است، باید که از کشورداری کنار گذاشته شوند، عرب شیعه ولی می تواند استاندار، فرماندار و حتا فرمانده نیروهای رزمی باشد!

تنها از این نگر گاه است که می توان اندیشه و جهان بینی نهفته در پشت این دشمنی گسترده با حقوق بشر را دریافت، جمهوری اسلامی حقوق انسانی بیش از نوددرسد مردم ایران را ددمنشانه بزیر پا می گذارد:

- زنان، گذشته از اینکه پیرو کدام دین باشند و به کدام زبان سخن بگویند، پیوسته تماشاگر سرکوب همه جانبه حقوق خود هستند، و اگر زنی در این آب و خاک بهائی و کرد (یا ترکمن و بلوچ) هم باشد، باید سپاسگزار زنده ماندنش بود،

- همجنسگرایان از همان حقوق نیمه کاره دیگر شهروندان این آب و خاک نیز برخوردار نیستند و تنها دانستن اینکه مردی یا زنی گرایش به همجنس خود دارد، بهانه ای برای کشتن او است،

- نامسلمانان می توانند در کنار دیگر سرکوب شدگان زندگی کنند، تا جائی که بر حقوق خود پای نفشارند و به نابرابریهای گسترده تن بدهند،

- مسلمانان سُنی می توانند آئینهای ویژه خود را برگزار کنند، ولی نباید مسجدهای خود را در شهرهای شیعه نشین بسازند (شیعیان حتا اگر چند هزار تن هم باشند، در بزرگترین شهرهای سُِنی نشین نیز مسجد خود را دارند)، آنان حق نامزدی برای پستهای بالای کشوری (و لشکری) را ندارند و دست بالا می توانند در شهرها و روستاهای خود پستهای پائین را از آن خود سازند (در همانجا نیز دست کم یک شیعه باید همکار – بخوان سرپرست – آنان باشد)،

- مسلمانان شیعه اگر هوادار جمهوری اسلامی و پایبند به ولایت مطلقه فقیه نباشند، روزگاری بهتر از سُنیان ندارند،

- اگر چه نزدیک به نیمی از مردم ایران به زبانهائی جز زبان پارسی سخن می گویند، این زبانها تنها هنگامی بکار گرفته می شوند که گویندگانشان اسلام و جمهوری اسلامی و رهبر و رئیس جمهور آنرا ستایش کنند. خطبه های نماز آدینه و نوحه های سوگ حسین در هر شهری به زبان مردم همان شهر خوانده می شوند، ولی اگر کسی بخواهد به زبان مادری خود دست به آفرینندگی هنری بزند و از این راه به شکوفائی و بالندگی آن یاری برساند، پاسخی جز زندان و سرکوب نخواهد گرفت، آموزش و پرورش به زبان مادری که دیگر جای خود را دارد،

- ...

با نگاهی به این فهرست خواهیم دید که جمهوری اسلامی با تکه تکه کردن مردم ایران بر پایه ویژگیهای گوناگون، نابرابری را در این سرزمین نهادینه کرده است و در بخش پایانی این نوشتار به این سخن خواهم پرداخت که چرا بخش نه چندان کوچکی از مردم ایران چشم بر زیرپاگذاشتن حقوق هم میهنانشان می پوشند. تا نمونه ای آورده باشم، آن بخش از زنان ایرانی که به خواست خود روسری بسر می گذارند و چادر می پوشند شاید که از قانونهای طلاق و حضانت کودکان و مهر و ... دلگیر باشند، ولی نه تنها از "حجاب اجباری" ناخرسند نیستند، بلکه در ته دل خود سپاسی را نیز پیشکش جمهوری اسلامی میکنند، که از گسترش "هرزگی" در میان زنان پیشگیری می کند.

فهرست دراز سرکوب حقوق انسانی ایرانیان را در برابر منشور حقوق بشر سازمان ملل بگذاریم، خواهیم دید که تنها بخش بسیار کوچکی از مردم ایران از حقوق گسترده برخوردارند و بخش بسیار بزرگی از این مردم بجز زیستن از حق دیگری برخوردار نیستند و پیش از هر چیز حق بی چون و چرای آنان در ساختن سرنوشتشان، حق آزادی در گفتار و نوشتار و اندیشه و حق دانستن بزیر پا گذاشته می شود.

در پایان این سخن را ناگفته نباید گذاشت که مجازاتهای ددمنشانه ای که در این جمهوری بر سر زندانیان و "گناهکاران" میرود را نیز باید از نمونه های برجسته شکستن و بزیر پا گذاشتن حقوق بشر بشمار آورد و هزاران بار درباره آنها نوشت و گفت و کشید و سرود، هیچ انسانی، هر گناهی که کرده باشد، براستی شایسته این نیست که سنگسار شود و دستش را ببرند و چشمش را برکَنند و در کوی و برزن تازیانه بر پیکرش فرود آورند.

پایان سخن اینکه زیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران ریشه در نگاه سردمداران این رژیم به انسان و حقوق او دارد، ولی نباید دل به این پندار خوش کرد، که همه و یا بیشینه بزرگی از مردم این آب و خاک پایبند به حقوق بشرند. جمهوری اسلامی "می تواند"، چرا که بخش بزرگی از مردم ایران یا "می خواهند" و یا "نخواستن"شان چندان نیز از ته دل نیست. تا هنگامی که تک تک حقوق آورده شده در منشور حقوق بشر سازمان ملل در میان مردم پذیرفته و نهادینه نشود، دَر، در این سرزمین بر همان پاشنه ای خواهد چرخید، که از روزگار صفویان تا به امروز چرخیده است.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1.«نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلَاقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» بقره، آیه 223
زنان شما کشتزار شمایند پس در کشتزار خود اندر شوید هر آئینه که می خواهید، و برای خویش از پیش چیزی فرستید و از الله بترسید و بدانید که به نزد او خواهید شد و باورمندان را نوید ده.

۱۳۸۵ فروردین ۲, چهارشنبه

نوروز ایرانی، آغازگر چرخه جاودانه هستی


چو غــــــلام آفـــــتابم، هــــمه ز آفـــتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم

نوروز ایرانی باز فرا میرسد تا آغازگر چرخه نوینی در زندگی پر رنج و شکنج مردمان این آب و خاک باشد. نوروز باز فرا میرسد، از پس سده ها و هزاره ها و در پی شکستها و فروپاشیها و افتادنها و برخاستنهای هزاران باره مردمان این سرزمین اهورائی، تا بیادشان بیاورد که تا بهار هست و جشن فرخنده روزگار نو، تا بنفشه هست و سوسن و نرگس، ایران نیز خواهد بود و همانند هزاران سال در پشت سر، همه آفندها و نیرنگها و شکستها را در پس سر خواهد گذاشت و در پی زمستان پر برف و سرد، اندک اندک و آرام آرام از دل خاک تیره سر برخواهد کرد و خواهد شکفت و خواهد رست. نوروز ایرانی فرا میرسد ...

ما ایرانیان اگرچه هزاران سال است که چشم براه نوروز می نشینیم و بر گامهایش گل می فشانیم و آمدنش را به جشن می نشینیم، هنوز همه جادوی نهفته در آن را اندرنیافته ایم، جادوی آغاز همه ساله چرخه هستی را، جادوی مرگ نا امیدی و شکفتن امید را، و جادوی از یاد بردن شکست و خیز بزرگ برای پیروزی را، جادوی نوزائی جهان را.

نوروز را باید از پایدارترین جشنهای آئینی در جهان به شمار آورد که به گواهی تاریخ به گونه ای دیگر در نزد مردم فرهنگ پرور و فرهیخته سرزمین ما مانند ایلامیان، سومریان، اکدیها بابلیان و دیگران از هفت هزار سال باز برپا داشته می شده است. با آمدن آریائیان به این سرزمین و آمیخته شدن باورها و آئینهای آنان با باورها و آئینهای بومیان و بویژه در آموزه های زرتشت که نخستین آموزگار (1) اندیشه ای فرجام-باور و فرجامگرا بود، نوروز به چهره کنونی خود درآمد. و راز پنهان و جادوی نهفت نوروز را نیز در همین نگاه فرجامگرا به جهان باید جست، نگاهی که این آئین کهن را از چارچوب یک جشن ساده بیرون میکشد و به آن چهره ای فلسفی می بخشد: نوروز آغاز چرخه پایدار نو شدن و نوزائی است، ودر دل خود این پیام را نهان کرده است، که هر آغازی بناچار در فرجامی پایان خواهد یافت و در پی هر فرجامی آغازی دیگر روی خواهد نمود.

با این رویکرد و این نگاه به این آئین باستانی، شاید بتوان به گوشه ای از راز شگرف پایداری و نامیرائی فرهنگ ایرانی نیز پی برد و به این که چرا ما ایرانیان از انگشت شمار مردمانی هستیم که پیوند خود را (در اندازه توان و تا آنجا که با بودن جنگها و کشتارها و کوچیدنهای مردمان و فرهنگهای بیگانه به سرزمینمان شدنی بوده است) با گذشته خود نگاهداشته ایم و حتا با پذیرفتن دینی بیگانه با منش و اندیشه مان باز هم در یک فرآیند پیچیده فرهنگی-تاریخی «خود» خویشتن را از دست نداده ایم. به گمان من نوروز از این نگرگاه دیگر تنها یک جشن و یک آئین و یک نشانه گاهشماری نیست، نوروز یک اندیشه، که یک جهانبینی است. نوروز یک آموزه است، آموزه ای برای زندگی کردن و نه زنده ماندن. با همین جهان بینی بود که نیاکان ما در پی فرجام دردناک فرمانروائی هخامنشیان باز در جامه فرزندان اَرشَک ققنوس وار از دل آتش افروخته یونانیان و مقدونیان سربرآوردند و پادشاهی پایداری را پی ریختند که پانسد سال دیگر بر زندگی فرهنگی مردمان این سرزمین افزود و یادگار روزگاران شکوه و بزرگی و سرافرازی را بدست فرزندان ساسان سپرد. باز هم در پی آفند بنیان کن تازیان و در روزهائی که رود خون در سرزمینمان روان بود و ایرانشهر در آتش ستم و سرکوب قتیبه ها می سوخت، این خنیاگران و نوروزی خوانان بودند که مردم را به آغازی نیک در پی این فرجام خونبار و خونفشان نوید می دادند.

داستان را می توان همچنان پی گرفت و نوشت و گفت و گاه از اندوه کشتگان و گاه بر سرفرازی زندگان این تاریخ دراز و پر تنش گریست. می توان از غز و مغول و تاتار و ازبک و ... گفت و از این که در پی هر آفند فراگیر باز این فرهیختگان و در جای نخست دبیران و دیوانیان این سرزمین بودند که به رام کردن این نورسیدگان کمر بستند و چه جای شگفتی که همه آنان از نوروز آغازیدند تا از پی یک یا دو نسل، نوآمدگان نیز دربار خود را بهنگام بهار به گل و سبزه بیارایند و نوروز را به جشن بنشینند و چامه سرایان را بگویند که بهاریه بسرایند و آنان را به سیم و زر بنوازند، تا در دل مردم نوروزاندیش این سرزمین جائی باز کنند.

آری! از این همه می توان گفت و نوشت، ولی نوروز در خود رازی دیگر را نیز نهفته دارد و آن نیز همانا نگاه به آینده است، که اگر آدمی را میبایست که به گذشته بنگرد، چشمانش را نه در پیش، که در پس سرش می نهادند! نوروز یک آغاز است، آغازی که با بستن دفتر آنچه که گذشته است فرا میرسد و راهی نو میابد و مژده فرجامی نوین و نیک را می دهد. نگاه به آینده، که ترجمان نوروزی واژه زیبای "امید" است. راز ماندگاری فرهنگ ایرانی شاید که همین نوزائی امید باشد، و باور ژرف به این سخن که: «پایان شب سیه، سپید است» و به گمان من مولانا جلال الدین نیز با نگاه به همین جهان بینی است که یکی از زیباترین چامه های خود را، همان را که سخن نخستینش بر پیشانی این نوشته نشسته، سروده است؛ او نیز با بهره گیری از جهانبینی باستانی ایرانی که در جامه نوروز به به او رسیده است، خود را غلام آفتاب می خواند و گریزان از شب و شب پرستان از حدیث خواب دوری می جوید. سخن مولانا همان پیام نوروز است، همه از آفتاب گفتن، از روشنی سرودن و آتش امید را در دل ایرانیان برافروختن ...

در میتُخت شناسی زرتشتی چهره فراموش شده ای هست بنام "گوپاد-شاه" (2). گوپاد-شاه نیمی گاو و نیمی آدمی است و در نهانگاه خود از زمان آفرینش آغازین گاوی بنام "هَدَیااوش" (3) را در برابر اهریمن پاسداری می کند. نبرد میان اهورا و اهریمن پس از کشته شدن گاو آغازین یا "گئوش اوروان" (4) بدست اهریمن آغاز می شود. هَدَیااوش که گاو فرجامین است، به روز "فرَشو کِرِتی" (5) یا همان پایان جهان، بدست سوشیانت رهائی بخش قربانی میشود. او خون این گاو را با "هوم" می آمیزد و از آن نوشابه ای می سازد که به جهانیان نامیرائی و جاودانگی می بخشد و در پی آن نبرد سرنوشت میان نیکی و بدی در میگیرد و اهورا مزدا با همه امشاسپندان و ایزدانش و همه مردمان نیک کردار و نیک گفتار و نیک پندار بر اهریمن و دیوان و دستیارانش می تازد و او را به ژرفنای هستی پرتاب می کند و پس از آن جهان بی آفند و بی پتیاره می شود و سرانجام بهشت در گیتی پدیدار می شود.

بدین گونه هَدَیااوش با قربانی شدنش به چرخه ای پایان میبخشد که با کشته شدن گَئوش اوروان آغاز شده بود، چرخه ای که در آغاز و پایان آن یک گاو قربانی میشود و اگر چه در آغاز با پیروزی اهریمن همراه است، با شکست او و جاودانگی نیکی و راستی پایان میپذیرد، این چرخه و جهانبینی فرجامگرای نهفته در آن سایه بلند خود را به فرخندگی نوروز تا به امروز بر سر ما ایرانیان گسترده است و اگرچه کمتر کسی نام این میتُختها را شنیده است، ناخودآگاهِ گروهی ما بی آنکه خود بدانیم سرنوشت ما و زندگیمان را بر پایه همین اندیشه و از دل همین جهان بینی بسامان می کند.

نوروز ایرانی فرا می رسد، گل امید باز می شکفد و آتش مهر فروزان می شود و گرمی میبخشد. چرخه نوینی در پیش روی ما است، باید گوش جان به داستان پایان جهان بسپاریم و درون خود را در جستجوی "گوپاد-شاه"ی بکاویم که پاسدار آن گاو جادوئی است که از خونش نوشابه جاودانگی می سازند و بدانیم که اگر چه در این دو دهه و اندی پیروزی هربار با اهریمن و دیوان بوده است، بهاری نو در راه است و اگر که ندای سروش را بشنویم، امشاسپندان و ایزدان، که خود هورمزد نیز بیاری ما خواهند آمد و در تازش واپسینمان به فرزندان دروغ و تباهی و ستم در کنارمان خواهند ایستاد و پابپای ما ایرانی نوین و آزاد و سربلند را پی خواهند افکند، اگر که پیام نهفته در نوروز را دریابیم و در این روز نو، مَنش و بینش و کُنش خود را نو کنیم و نوروزی بیندیشیم.

نوروز ایرانی فرا میرسد، امید از کف ننهیم و پابپای بهار تلاشی نوین را برای رهائی میهن از چنگال اهریمن آغاز کنیم،
تا نوروزمان پیروز و
هر روزمان نوروز باشد.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتادوپنج
---------------------------------------------------------
1. من زرتشت را یک آموزگار و نه یک پیامبر میدانم. چهره امروزین زرتشت بمانند بسیاری از چهره های دیگر فرهنگ و گذشته ما، چهره ای نادرست و درهم است. پیامبر، به آن گونه ای که در فرهنگهای سامی یافت می شود، در میان آریائیان دیده نمی شود. همتای هندی زرتشت، بودا نیز تنها یک آموزگار است و نه یک پیامبر. در فرهنگهای سامی ولی خداوندی در آسمان هست که کسانی (پیامبرانی) را بر می انگیزد، تا مردم را بسوی او رهنمون شوند. بودا و زرتشت (همچنین مزدک و تا اندازه ای مانی) ولی خودانگیخته اند و نخست پس از انگیخته شدن درونی خود، به سوی خدا، یا همان "جان جهان" می روند.
گفتنی است که واژه پارسی خدا برگرفته از «خوَت تَویَه» پارسی باستان است که پارسی امروزین آن «خود تواننده» میباشد، پدیده ای که به خودی خود و بی نیاز از نیروئی بیرونی و فرائی، توانمند است. از همین رو است که همانند زمینی این پدیده که آدمی باشد نیز نخست باید از درون خود برانگیخته شود تا به انوشه گی و نیروانا برسد. زرتشت پس از برگزیدن راستی و پس از جستجوی فراوان در کرانه رود دائیتی به وَهومنَه (بهمن) میرسد و در همپرسگی با او از آرزوی بزرگ خود می گوید: «زرتشتم، پسر اسپیتَمَه. اندر جهان به پرهیزگاری آرزومندترم. مرا آرزو است که از آنچه کام ایزدان است آگاه شوم و چندان پرهیزگاری ورزم تا مرا رهنمون باشند به زندگی پاک»
Gopat-Shah .2
Hadayaosh .3
Geush Urvan .4
Frasho-kereti. 5

۱۳۸۴ بهمن ۱۹, چهارشنبه

این مسلمانان زودرنج…

یکبار دیگر جهانی به تماشای نمایش گریه‌آور واپس‌ماندگی کشورهای مسلمان و بی‌فرهنگی مسلمانان بنیادگرا نشسته است و انگشت شگفتی بدندان می‌‌گزد. به تماشای مردمی که از کنار سرکوب آزادی‌های خود و چپاول دارائی‌هایشان بسادگی می‌گذرند، ولی آماده‌اند که خونشان را در راه پرخاش به کشورهای – از دید آنان اسلام‌ستیز – اروپائی بر زمین بریزند.

پرسش پایه‌ای در این درگیری این است: «آیا برای درگیر شدن با اسلام بنیادگرا و واپس مانده نیازی به دشنامگوئی به پیامبر آن هست؟» به گمان من نیازی به این کار نیست. نخست آنکه چنین پیامی در چارچوب یک کاریکاتور برای بینندگان و خوانندگان آن (که باید مسلمانان باشند) آنچنان پیچیده و درهم است که آنان از اندریافت آن ناتوانند، از دیگر سو محمد را نیز باید چهره‌ای حقوقی به شمار آورد که حتا پس از گذشت هزار و چهار سد سال باید حقوق انسانی‌اش را پاس داشت. سنجش اندیشه‌های او و دینی که او پیام‌آورش بوده است، بویژه برای ما ایرانیان زخم خورده از جمهوری اسلامی یک "باید" است، درست به همان اندازه که دشنام و ناسزا به محمد (و پیامبران دین‌های دیگر) یک "نباید" است.

پرسش دوم ولی این است: «اگر روزنامه‌نگاری به پشتوانه قانون آزادی رسانه‌ها در اروپا برای رویاروئی با اسلامگرایان راه شوخی و طنز را در پیش گرفت، آیا کشورهای اروپائی باید برای جلوگیری از خشم مسلمانان پا بر روی ارزشهای خود بگذارند و از چاپ چنین نوشته‌ها و کشیده‌هائی پیشگیری کنند؟» به گمان من ارزشهائی چون آزادی گفتار و نوشتار و اندیشه در همبن اروپای آزاد امروز نیز به چنان بهای گزافی به چنگ آمده‌اند که خشم مردمانی گیج و گول و بی‌خود از خود که در سرشان اندیشه‌ای جز نابودی و کشتار و ویرانی نیست را باید بجان خرید و هیچ کس نباید به این بهانه از آزادی و حقوق شهروندی خود چشم بپوشد. پس به گمان من کشورهای اروپائی باید با همه توان به پشتیبانی از آزادی‌های شهروندان خود برخیزند و در برابر تنداب بنیادگرائی افسارگسیخته سر خم نکنند. آیا براستی کار جهان به جائی رسیده که شیخ واپس مانده سعودی، مفتی خشک مغز مصری و ملای سرکوبگر ایرانی در جایگاهی بنشینند که بتوانند به اروپائیان بگویند که چه بنویسند و چه ننویسند؟

ما فاشیست‌های کشور خود و همسایگانش را بخوبی می‌شناسیم. اینان اگر در توانشان باشد، فردا خواهند گفت که بیرون آمدن زنان اروپائی بدون حجاب اسلامی (یا آنگونه که خشک مغزان می‌گویند "نیمه لخت"!!!) دل آقا امام زمان را بدرد می‌آورد و "احساسات مذهبی مسلمین را جریحه‌دار می‌کند" و بر دولت‌های اروپائی است که جلو این هرزگی‌ها را بگیرند! همچنین درخواست بازپس دادن پناهندگانی که دیگر به اسلام باور ندارند (از دیدگاه اسلامی و قرآنی "مرتد" بشمار می‌روند) درخواست چندان نابجائی نخواهد بود، اگر که اروپا بخواهد دست مسلمانان را در پیروی از دستورهای دینی خود باز بگذارد (کشتن مرتد یک دستور قرآنی است، حال آنکه در قرآن دستوری برای کشتن ناسزاگویان به محمد دیده نمی‌‌شود).

به هر روی باید گفت که روزنامه‌های دانمارکی هیچ نیازی به چاپ این کاریکاتورها نداشته‌اند و با این کار خود هیچ گره‌ای را باز نکرده‌اند، ولی از آنجا که قانون دانمارک و دیگر کشورهای اروپائی این حق را به شهروندان خود می‌دهد که حتا کاریکاتور خدا را هم بکشند، باید از این حق شهروندی (و نه از کاری که آنان کرده‌اند) پشتیبانی کرد.

کاسه پنهان در زیر نیم‌کاسه خشم و خروش مسلمانان ولی بهره‌برداری سران خودکامه و آزادی‌ستیز کشورهای اسلامی است، که برای سرپوش گذاشتن بر ناتوانی خود از راهبری کشورهایشان بر آتش سوزان نادانی و پی ورزی توده‌های ناآگاه می‌دمند و در پی آنند که از این نمد پهن شده کلاهی نیز برای خود بدوزند و گرسنگان کوچه خیابان را به در نمایندگی‌های کشورهای اروپائی ببرند، تا خشمشان را بر سر در و دیوار و پنجره و نرده تهی کنند و از یاد ببرند که سیر کردن شکم تک تک مردم این سرزمین‌ها بر گردن کیست.

در اینجا این نکته را نیز باید یادآور شوم که "سبّ النّبی" یا دشنامگوئی به پیغمبر که اکنون دستمایه واکنشهای دیوانه‌وار مشتی ناآگاه و مشتی مزدور شده است، تا آنجائی که من خوانده‌ام و می‌دانم، ریشه در دستورهای قرآن ندارد. ریشه این قانون یا بهتر بگوئیم فتوا به تاریخ اسلام باز می‌گردد. کسانی که با اسلام و سامان قانونگذاری آن کلنجار رفته‌اند، می‌دانند که یکی از پایه‌های قانونگذاری در اسلام (در کنار قرآن) سنت است. سنت همه آن رفتاری است که محمد و جانشینان او (چهار خلیفه نخستین) از خود نشان داده‌اند و نمونه‌ای‌ست برای بازنگری، هنگامی که مسلمانان با پرسشی روبرو شوند و پاسخ آنرا در قرآن نیابند. ریشه "سبّ النّبی" نیز به گشودن مکه بدست محمد و در سال هشتم هجرت باز می‌گردد. محمد پس از آنکه به مکه درآمد، همه دشمنان خود بجز چند تن را بخشید، که شمار آنان را تاریخ‌نویسان از ده تا پانزده تن نوشته‌اند. محمد در باره اینان گفته بود: «آنها را بكشيد هر چندکه در زير پرده‏هاى كعبه پنهان شده باشند» شناخته شده‌ترین چهره‌های این مرگ یافتگان عبدالله بن (هلال بن) خطل و حويرث بن نقيذ (نفيل) بودند که هیچ یک بروی محمد و دیگر مسلمانان شمشیر نکشیده بودند. عبدالله بن خطل از مسلمانان مدینه بود که از اسلام برید و به مکه رفت و در آنجا نام محمد را به زشتی برد و چامه‌هائی در سرزنش او سرود و در آنها محمد را دشنام داد و این چامه‌ها را دو کنیز او که صدائی خوش داشتند، به آواز در کوچه‌ها می‌خواندند. عبدالله به همراه یکی از کنیزانش پس از پیروزی محمد بر مردم مکه کشته شدند (اگر درست بیاد داشته باشم، طبری سخن از سوزاندن کنیز عبدالله می‌گوید). حويرث در مكه محمد را ریشخند می‌کرد و برایش دشنام و ناسزا می‌سرود و با پراکندن هجونامه‌هایش محمد را در میان عربان بدنام می‌کرد. باز تا جائی که بیاد می‌آورم هیچ کجا سخن از نبرد او با مسلمانان نرفته است. او نیز پس از بازگشت پیروزمندانه محمد به مكه به دست على كشته شد.
شاعر دیگری که محمد فرمان به کشتنش داده بود کعب ابن زهیر بود که نخست از چنگال مسلمانان گریخت و تنها هنگامی بخشوده شد که قصیده بلندی در ستایش محمد سرود و به پوزش به نزد او آمد. می‌بینیم که محمد دشنام‌دهندگان و هجوسرایان را بیشتر از کسانی شایسته مرگ می‌دانست، که خون مسلمانان را ریخته بودند. حتا هند دختر عتبه بن ربیعه بن عبد شمس، همسر ابوسفیان نیز از آتش خشم و کینه محمد بدور ماند و بخشوده شد. این همان زنی است که می‌گویند در جنگ اُحُد برده سیاهپوستی را به کشتن حمزه عموی محمد برانگیخت و پس از کشته شدن حمزه جگر او را بدندان کشید و از همین روی در تاریخ اسلام با نام هند جگرخوار شناخته می‌شود. در نگاه محمد گناه کسی که در هجو او شعر سروده بود، بسیار سنگین‌تر از گناه کسی می‌بود که جگر عمویش را فرو بلعیده بود.
مسلمانان از دل این رفتار محمد در مکه "سنّت"ی را بدر آورده‌اند که بر پایه آن ناسزاگویندگان به محمد شایسته مرگند. داستان "سبّ النّبی" به همین سادگی است.

سخن پایان این نوشتار ولی یادی از پایان جنگ ایران و عراق است و دستور خمینی برای کشتن سلمان رشدی نویسنده رمان "آیه‌های شیطانی". بیاد داریم که در همان کشاکش سرکشیدن جام زهر بناگهان هیاهوئی ایران و کشورهای پیرامون را درگرفت و پرچم‌ها سوزانده شدند و توده‌های گیج و گول به خیابانها ریختند و خواستار مرگ کسی شدند که کتابش یک سال پیش از آن چاپ شده بود. آنروزها بر همگان آشکار بود که براه انداختن این هیاهو بویژه در کشور ما برای سرپوش گذاشتن بر شکست سنگین ایران در جنگ است و برای آنکه بی‌هودگی این جنگ بباد فراموشی سپرده شود. کاریکاتورهایی که اینچنین خشم جهان اسلام را برانگیخته‌اند نیز، در ماه سپتامبر در روزنامه دانمارکی ییلاند پُسِتن چاپ شدند. غوغا و هیاهو بر سر این کاریکاتورها ولی پنج ماه پس از آن و درست در روزهائی درگرفت، که اروپا در همگامی و همراهی با امریکا پرونده هسته‌ای ایران را به شورای امنیت سازمان ملل فرستاد. آیا سردمداران ایران ستیز جمهوری اسلامی جام زهر دیگری مانند پذیرش زبونانه پایان جنگ با عراق را به لب می‌برند؟


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۴ بهمن ۱۶, یکشنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (سه)


3. امریکا و اسرائیل، دشمنان دوست داشتنی

سردمداران جمهوری اسلامی اگر چه دمی از دشنامگوئی به این دو "دشمن" باز نمی ایستند، خود نیک می دانند که برای استوار کردن پایه های فرمانروائی خود بر ایران هیچگاه بی نیاز از این دشمنان نبوده اند. در این میان باید گفت اگر ایران و ایرانیان امریکا را برای سرنگونی دولت مردمی دکتر مصدق دشمن می دارند، برای دشمنی با اسرائیل هیچ بهانه پذیرفتنی در میان نیست. دینفروشان خود نیز بخوبی می دانند که هیاهوی شان در دشمنی با این دو کشور تنها و تنها از سر نیاز به داشتن دشمنانی همیشگی است، وگرنه با همه نامردمیهای دولتهای امریکا با مردم ایران، چه با پشتیبانی از رژیم خودکامه و آزادی ستیز شاه، چه با سرنگونی نخستین دموکراسی راستین در خاورمیانه و کوتاه کردن دست ایرانیان از دارائی ملی خویش و چه با برانگیختن صدام حسین به جنگ با ایران، هیچ بهانه پذیرفتنی برای دشمنی رودررو با امریکا در میان نیست. این دشمنی در بیست و هفت سال گذشته تنها و تنها ایران را در گفتگوهای دو یا چند سویه با همسایگان و دیگر کشورهای جهان به جایگاهی فرودست رانده است و نابودی بزنگاههای بسیاری را برای مردم ایران (بهره اندک ایران از دریای مازندران، کشیده شدن لوله نفت و گاز کشورهای آسیای میانه و قفقاز از گرجستان و ترکیه بجای ایران، چشمپوشی از گرفتن خسارت از عراق پس از پایان جنگ، ...) به ارمغان آورده است. تنها کسانی که از این دشمنی بهره مند شده اند، دینفروشان بوده اند که به بهانه این دشمنی آزادی و آزادیخواهان را سرکوب کرده اند.

رژیمها و گروههای خودکامه و سرکوبگر از آنجائی که میدانند "دوستی" هوادارانشان همیشگی نیست، می کوشند برای خود "دشمنانی" همیشگی دست و پا کنند. دشمنانی که هم میتوان مردم را از آنان ترساند و آزادیهایشان را به بهانه نبر با آنان سرکوب کرد، و هم خودیها را می توان در برابرشان به یکپارچگی خواند. خشک مغزان سرزمین ما، امریکا و اسرائیل را دشمنان همیشگی امت همیشه در صحنه اسلام می دانند؛ امریکا، از آنرو که پشتیبان شاه بوده است و دشمن مصدق (همان کسی که به گفته بنیانگزار این جمهوری «از اسلام سیلی خورده بود»!) و اسرائیل، از آنرو که دشمن فلسطین و "اشغالگر قدس" است و یار و یاور شاه بوده است. با این همه باید گفت که پایندگی همیشگی این دو کشور آرزوی شبانه روزی سران جمهوری اسلامی است، چرا که اگر امریکا و اسرائیل از فهرست دشمنان همیشگی و آشتی ناپذیر امت اسلام بیرون بروند، هیچ کشور دیگری برای جایگزینی در دسترس خشک مغزان تهران و قم نخواهد بود. از این رو است که امریکا و اسرائیل را باید در نگر سران جمهوری اسلامی "دشمنان دوست داشتنی" دانست، دشمنانی که باران ناسزای سردمداران رژیم فقاهتی شبانه روز بر سرشان می بارد، ولی بودنشان برای زیستن و برجای ماندن این رژیم دوزخی مانند هوا برای دم زدن است.

یک) امریکا: نام امریکا در ایران تا پیش از سرنگونی دولت مردمی دکتر مصدق یادآور دوستی و همدلی بود. مردم ایران بویژه پس از خیزش مشروطه یاد خوشی از امریکائیان در دل داشتند. واژه امریکا در دهه های آغازین این سده و بویژه در آذربایجان، یادآور جوان آزاده ای بود که جان بر سر آرمانهای آزادیخواهانه مردم ایران گذاشته بود: هوارد باسکرویل. باسکرویل بیست و سه ساله آموزگار مموریال اسکول تبریز بود که در سال 1287 به این شهر آمد و خود را بناگاه در میانه نبردی نابرابر میان خودکامگان و آزادیخواهان دید. او که تفنگ بدست گرفته و به "فوج نجات" پیوسته بود، در پاسخ همسر کنسول آمریکا که از او خواسته بود از مشروطه خواهان جدا شود، پس از پس دادن پاسپورتش گفته بود:« تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است و این فرق بزرگی نیست. » او در سی ام فروردین 1288 در پی برخورد گلوله ای به سینه اش به انبوه جانباختگان راه آزادی ایران پیوست.
این پندار در نزد دکتر مصدق نیز نیرومند بود. او که خود را ناتوان از رویاروئی با جهانخواران انگلیسی میدید، همه تلاشش را بکار برد تا از امریکا در برابر فزونخواهی بریتانیائیها یاری بجوید. تاریخ ولی سرنوشت کشور ما را به سوی دیگری برد و امریکائیها که پس از سرنگون کردن دولت دکتر مصدق و بازگرداندن شاه به تاج و تخت مست باده پیروزی شده بودند، نمی خواستند این پیروزی آسان را رایگان از دست بدهند. از روز بیست و نهم امرداد ماه هزار و سیسد و سی و دو آمریکا دیگر یک دوست نبود، نام باسکرویل از یادها زدوده شده بود و بجای آن کرمیت روزولت و شوارتزکوف نشسته بود. پشتیبانی بی چون و چرای همه سران امریکا از شاه روزبروز بر کینه مردم ایران و بویژه فرهیختگانشان از این کشور می افزود.
نمی توان و نباید از یاد برد که امریکائیان با برانداختن دولت مردمی دکتر مصدق، روند دموکراسی را نه تنها در ایران، که در همه خاور میانه برای دهه ها بازپس انداختند، همان دموکراسی که برای برپاکردنش امروزه خروارها بمب بر سر مردم عراق و افغانستان می ریزد و جان دهها و سدها هزار بیگناه را می ستاند. با این همه اگر دینفروشان راست میگویند و اگر این گذشته یک بهانه پذیرفتنی برای دشمنی رودررو و قطع رابطه با امریکا باشد، جای آن می بود که جمهوری اسلامی در همان فردای برپائی اش در شیپور جنگ با روسیه و انگلستان می دمید، از یاد نبریم که این دو کشور همانگونه که در نوشتار دیگری آوردم(١)، از سال 1192 تا سال 1349 بخشهای بزرگی از سرزمین ما را با جنگ و نیرنگ جدا کردند. همچنین دشمنی انگلستان با آزادیخواهان ایرانی و چپاول دارائی ملی ما، دشمنی روسیه با جنبش مشروطه و پشتیبانی از شاه خودکامه قجر و همچنین یاری رساندن به جدائی خواهان در سالهای پس از انقلاب اکتبر زخمهای ژرفی را بر تن و روان مردم ایران بر جای گذاشته است.

امریکای پس از جنگ جهانی دوم کشوری است که نام "جهانخوار" براستی برازنده آن است و تا پایان جنگ سرد هیچ خودکامه سرکوبگری را نمی توان یافت که از پشتیبانی همه جانبه این کشور برخوردار نبوده باشد، مگر آنکه آن جهانخوار دیگر – شوروی - پیشدستی کرده بوده باشد. اگر همه کنشهای دیگر امریکا را نیز نادیده بگیریم، سرنگونی دولت مردمی دکتر مصدق برای همیشه ننگی پاک نشدنی بر پیشانی تاریخ امریکا خواهد بود. با این همه همانگونه که رفت، امریکا به هیچ روی تافته جدابافته ای نیست و اگر با نگاه به تاریخ سر دشمنی با کشوری داشته باشیم، بریتانیا برای این کار بسیار شایسته تر خواهد بود.

دو) اسرائیل: دشمنی با اسرائیل ولی در آغاز خیزش بهمن پنجاه و هفت سرچشمه در آبشخوری دیگر داشت. جهانبینی پان اسلامیستی رهبران خیزش بهمن آنان را وامی داشت که فلسطینیان را دوست و اسرائیلیان را دشمن بدارند. کشور یهود نه تنها زمینهای مسلمانان را بزور گرفته و آنان را به سرزمینهای دیگر رانده بود، که کشورهای مسلمان را در همه جنگهای تا به آنروز (1979) شکست داده و خوار کرده بود. فلسطینیان ولی در نگر سرمداران مست از باده پیروزی خیزش بهمن تنها از آن رو شایسته یاری و پشتیبانی بودند، که عرب و مسلمان بشمار می آمدند. از این نگر کمک به مردم و جنبش فلسطین نه برای یاری به مردمی ستم کشیده و آواره، که کمک به مسلمانان بود. از دیگر سو دوستی و نزدیکی اسرائیل با ایران شاهنشاهی بهانه دیگری بود برای دینفروشان تا با ساختن و پرداختن داستانهائی مانند دست داشتن سربازان اسرائیلی در کشتار سیزدهم آبان پنجاه و شش و آتش سوزی سینما رکس آبادان با مردم فریبی در آتش این کینه نابجا بدمند.

هنگامی که تئودور هرتزل کتاب "کشور یهود" را مینوشت، نگاهش را بیشتر بسوی آمریکای لاتین و روسیه دوخته بود تا به فلسطین عثمانی. حتا در گردهمائی بازل سوئیس در بیست و هشتم اوت 1897 نیز کسی پندار روشنی از سرزمین آرمانی یا "اِرِز ایتسرائِل" نداشت. هنگامی که لرد بالفور در نوامبر 1917 خواستار گردآوردن یهودیان در کشوری از آن خودشان (در فلسطین) شد نیز بیشتر یهودیان اروپا در هراس از رانده شدن از اروپا به این پیشنهاد به دیده بدگمانی می نگریستند، هنوز نازیها در آلمان به قدرت نرسیده بودند و یهودیان هنوز نمی دانستند که پوگرومهای تا به آنروز در برابر آنچه که در دهه سی و چهل می خواست بر سرشان بیاید چیزی بیش از بازی خیابانی نبوده است. به هر روی یهودیان بسیاری در دهه های نخستین سده بیستم به فلسطین کوچیدند که در میان برجسته ترین چهره هایشان میتوان از بن گوریون (کوچ به فلسطین 1906) و گلدا مئیر (کوچ به فلسطین 1914) و همچنین اِزِر وایزمن (زاده شده در تل آویو 1924) نام برد.
جنگ جهانگیر دوم پایان یافت، سه سال پس از آن و با پشتیبانی گسترده همه کشورهای اروپائی کشور اسرائیل پس از جنگهای خونین با بومیان مسلمان، مسیحی و گاه نیز یهودی کرانه خاوری دریای مدیترانه که خود را از دیر باز فلسطینی می نامیدند، و همچنین کشتارهای گسترده این مردم بدست سازمان تروریستی هاگانا، اشترن و بویژه ایرگون زئوی لئومی پا گرفت. سازمان نوپای ملل متحد پیشتر در قطعنامه 181 (نوامبر 1947) رای به بخش کردن سرزمین فلسطین میان یهودیان و عربان و پی ریزی دو کشور داده بود. گفتنی است که بسیاری از سران کشور اسرائیل پیشینه همکاری با سازمانهای تروریستی یادشده را در کارنامه خود داشتند که از آن میان می توان از ایتساق شامیر، بی گوریون، مناخیم بگین و موشه دایان نام برد. اینان همه پیش از پدید آمدن کشور اسرائیل در کشتار فلسطینیان و راندن آنان از زادبوم خود دست داشتند.
قطعنامه 181 تنها قطعنامه از میان بیش از هشتسد قطعنامه سازمان ملل در باره اسرائیل و فلسطین است که اسرائیل آنرا پذیرفته است و سران این کشور در این باره هیچگاه نیز نیازی به پرده پوشی ندیده اند. بن گوریون یکبار در برابر پرسش یک خبرنگار در همین باره گفته بود: «اونو شمونو!» (به عبری: «اونو {سازمان ملل} هیچ چیز نیست!»). چنین دیدگاهی سایه خود را بر رفتار همه رهبران اسرائیلی افکنده است و رویاروئی آنان با فلسطینیان (از اسحاق رابین و شیمون پِرِز اگر که بگذریم) همیشه از بالا و بیانگر نگاه نژادپرستانه آنان بوده است.
تا به اینجا نگاهی کوتاه داشتیم به پیدایش کشور اسرائیل. اسرائیلِ امروز کشوری است که حقوق شهروندی و انسانی بیش از سه و نیم میلیون فلسطینی را هرروزه بزیر پا می گذارد، هیچگونه پایبندی به پیمانهای جهانی ندارد، در راه پیشبرد آماجهای سیاسی ترور و کشتار بیگناهان را روا می شمارد و در این گوشه جهان با سرسختی بر نگاهداری یک رژیم آپارتاید پای می فشارد.
این ولی همه چهره اسرائیل نیست؛ اسرائیل تنها کشور خاور میانه و نزدیک است که مردم آن فرمانروای سرنوشت خویشند و از سامانه مردمسالاری پیشرفته ای برخوردارند. آزادی اندیشه، گفتار و نوشتار برای مردم اسرائیل (از یهودی و عرب و دروزی) یک پدیده پذیرفته شده است و همچنین اسرائیل تنها کشور در این بخش از جهان است، که زنان آن از حقوق اجتماعی گسترده ای برخوردارند (گلدا مئیر در دهه های شصت و هفتاد وزیر و نخست وزیر این کشور بود). عربهای شهروند اسرائیل می توانند نماینده خود را به کنست بفرستند و چه ما را خوش بیاید و چه ناخوش، فلسطینیان شهروند اسرائیل از حقوقی بسیار بالاتر از همتباران خود در دیگر کشورهای عربی برخوردارند.
از دیدگاه سودهای ملی برای ایرانیان ولی باید گفت، اسرائیل کین جویی و فزون خواهی پان عربیسم را در دهه های پس از جنگ جهانی نخست بسوی خود کشید و آنانرا از دشمنی و رویاروئی با ایران، این همسایه نیرومند در خاور جهان عرب باز داشت. به گمان من جهان بینی بسته و واپس مانده سران و اندیشمندان عرب درست بمانند آنچه که امروز بر سرزمین ما فرمانروا است، در جستجوی یک دشمن همیشگی، پیکان دشمنی خود را اگر که اسرائیل نمی بود، بسیار زودتر بسوی ایران برمی گرداندند، همانگونه که در جنگ ایران و عراق و بر سر جزیره های ایرانی و نام خلیج فارس و در تلویزیون الجزیره و …. کرده اند و از این دیدگاه می توان اسرائیل را سپری در برابر فزونخواهی پان عربیسم دانست که ایران در شش دهه گذشته بیشترین سود را از آن برده است. برای رهبران عرب، فلسطینیان تنها یک بهانه اند و دشمنی آنان با اسرائیل از همان آبشخوری سرچشمه می گیرد که جمهوری اسلامی را به رویاروئی با این کشور کشانده است. کیست که نداند رهبران عرب گاه در کشتار و سرکوب و ستم بر فلسطینیان از همتایان اسرائیلی خود پیشی گرفته اند (سپتامبر سیاه (2) و تل زعتر (3) تنها دو نمونه اند) و کیست که نداند فلسطینیِ شهروند اسرائیل هیچگاه همین شهروندی نیمبند خود را با زندگی "آزاد" در یک کشور عربی تاخت نخواهد زد؟!
همچنین اگر سردمداران کشورمان براستی سرکوب و کشتار "مسلمانان" را دستآویز دشمنی کور خود با اسرائیل می دانند، بد نیست که نیم نگاهی نیز به رفتار دوست و همپیمان خود روسیه، با "مسلمانان" چچن بیندازند و بگویند چرا خون یک فلسطینی برایشان رنگینتر از خون یک چچنی است؟!

کوتاه سخن اینکه دشمنی کور و سخت سرانه با امریکا و اسرائیل هیچ سود و هوده ای برای ایران و ایرانیان نداشته است و تا کنون تنها بکار استوار کردن پایه های ستم و سرکوب آمده است. از آن گذشته این دشمنی کور از یکسو در دهه های گذشته کشور ما را از بهره گیری از بزنگاههای ارزشمند باز داشته است و از دیگر سو ایران را بر لبه پرتگاه ژرفی رانده است، که جنگ رودررو و کشته شدن سربازان و مردم بیگناه کوچکترین برآیند و کمترین هزینه های آن خواهند بود. نیروهای هوادار مردمسالاری و حقوق بشر باید از داشتن رابطه با همه کشورهای دنیا پشتیبانی کنند و در این راه تنها و تنها سودهای ملی ما ایرانیان را در نگر بگیرند. پایبندی به دموکراسی، حقوق بشر و حقوق شهروندی تنها سنجه ای است که بر پایه آن باید از کشوری دور و یا به آن نزدیک شویم.

سردمداران فریبکار جمهوری اسلامی بارها نشان داده اند که برای نگاهبانی از آنچه که خود آنرا "نظام مقدس" (بخوان دستِ باز در چپاول دارائیهای ایرانیان) می خوانند، آماده بوسیدن پای اهریمن نیز هستند. آمادگی سران رژیم برای گفتگو با امریکا را شاید از این نگرگاه بتوان سنجید.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
١. حقوق قومی یا حقوق شهروندی(١)، ایران امروز، اردیبهشت هشتاد و چهار
2. ارتش اردن در چهارم سپتامبر سال 1970 ستاد کمیته مرکزی سازمان آزادی بخش فلسطین را زیر آفند گسترده رزمی گرفت. دستآویز این آفند اگر چه ترور نافرجام شاه حسین در روز اول سپتامبر همان سال نامیده شد، ولی بیشتر ریشه در این نکته داشت که فلسطینیان سرمست از پیروزی در نبرد کرامه آشکارا دست به نکوهش شاه حسین برای پذیرفتن قطعنامه 242 زده بودند و در برابر ارتش اردن آرایش جنگی بخود گرفته بودند. سرانجام در هفدهم سپتامبر 1970 جنگِ ناگزیر و نابرابر میان سی تا چهل هزار رزمنده فلسطینی و ارتش اردن آغاز شد و ارتش شاه حسین در ده روزِ پس از آن هزاران فلسطینی را کشتار کرد و باز ماندگان را به لبنان راند،رخدادی که آغازگر و راهگشای تنش میان فلسطینیان و حزب فالانژیست، حزب کتائب و ارتش سوریه بود و سرانجام به جنگهای خانمان برانداز درونی در لبنان انجامید.
3. در تابستان ۱۹۷۶ هنگامی که لبنان در آتش جنگ درونی میسوخت، نیروهای حزب فالانژیست لبنان با پشتیبانی ارتش سوریه که گرداگرد این اردوگاه را فرا گرفته بود و از رسیدن پشتیبانی به رزمندگان فلسطینی جلوگیری می کرد، ایستادگی قهرمانانه فدائیان فلسطینی را پس از پنجاه و دو روز (۱۲ اوت ۱۹۷۶) درهم شکستند و دست به کشتار مردم بیگناه اردوگاه گشودند. کينه و دژخوئی ددمنشانه ای که بر ضد تهيدستان فلسطينی و لبنانیِ تل زعتر به کار رفت و ایستادگی دليرانه مردم و جنبش فلسطين دستمایه سرودن چامه های بسیاری شد که شناخته شده ترین آنها از آنِ محمود درويش است و بارها همراه با موسيقی خوانده شده است.

۱۳۸۴ دی ۲۵, یکشنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (دو)


2. حجتیه در راه قدرت، خَزش بجای خیزش

نام محمد تقی مصباح یزدی با واژه های سرکوب و تکفیر و بگیر و ببند روزنامه ها گره خورده است. همه ما آن کاریکاتور زیبای نیک آهنگ کوثر را بیاد داریم که در آن از ملّای واپسگرای میلیاردر با نام "استاد تمساح" یاد کرده بود. مصباح یزدی و وابستگانش، و همچنین اندیشه ای که او نماینده آن است، تا روزی که خمینی زنده بود هیچگاه مجالی برای خودنمائی نیافتند. خمینی که خود نماینده بخش دیگری از اسلام واپسگرا بود، با همه باورش به بازگشت مهدی، همانگونه که در همه نوشته هایش آورده بود، برپائی یک حکومت دینی را آماج زندگی و نبرد خود می دانست و بر آن بود که یک مسلمان باورمند باید همیشه و در هر زمانی در برابر ستم و هرزگی بپاخیزد. این برداشت خمینی و هم اندیشان او از فلسفه انتظار بود.(1) از همین رو انجمن حجتیه و هواداران مصباح یزدی در همه آن سالها تا اندازه ای خاموشی گزیدند و چشم براه مرگ خمینی نشستند.

با برکشیده شدن خامنه ای به جانشینی خمینی، رفسنجانی گمان می کرد با رهبری بی دست و پا و ناتوان روبرو خواهد بود و خود در جایگاه رئیس جمهور و پس از از میان برداشتن پست نخست وزیری همه کاره کشور خواهد شد. احمد خمینی، تنها کسی که میتوانست در آینده موی دماغ او شود، کوتاه زمانی پس از مرگ پدرش بدنبال او روانه شد، یا آنگونه که گمان می رود، "بدنبال او فرستاده شد...". خامنه ای برای رفسنجانی از آنرو بهترین گزینه برای رهبری بود، که از جایگاه فقهی پائینی برخوردار بود و در سالهای رئیس جمهوری اش نشان داده بود که ناتوان از تصمیم گیری و گریزان از درگیری است. گذشته از آن او یکبار نیز مزه خشم خمینی را چشیده بود، هنگامی که در سخنرانی نماز جمعه دستور کشتن سلمان رشدی را پایان یافته خوانده بود.

خامنه ای ولی با همه ناتوانی و بزدلی اش، برآن نبود جامه یک رهبر فرمایشی و دستوربگیر را بر تن کند و از آنجایی که خود از آن جایگاه فقهی و سازمان پشتیبانی برای سربرکردن در برابر رفسنجانی و هوادارانش برخوردار نبود، رو بسوی حوزه علمیه، شاگردان و استادان مدرسه حقانی، هیئتهای مؤتلفه و گروهی که معاودین عراقی خوانده میشدند، آورد. یکی از برجسته ترین چهره های گروه واپسین، سید محمود هاشمی شاهرودی بود که در سال 1367 و در گفتگوئی با روزنامه رسالت، در پاسخ به پرسش خبرنگار که پرسیده بود: «شما خودتان را ایرانی میدانید یا عراقی؟» گفته بود: «من عراقی هستم» (2) شاهرودی در نخستین گام برای "آیت الله" خامنه ای، که تا روز پیش از گزینشش به رهبری هنوز "حجت الاسلام" بود، رساله علمیه نوشت و چند سال پس از آن پاداش خود را با برگمارده شدن به ریاست قوه قضائیه گرفت. از دیگر چهره های شناخته شده این گروه می توان برای نمونه از سردار نقدی و آصفی (سخنگوی وزارت خارجه) نام برد. بهره و پاداش مؤتلفه با چهره های سرشناسی مانند عسگراولادی و بادامچیان و باهنر و ... و فرمانروائی بی چون و چرای آنان بر بازار و اطاق بازرگانی و دیگر نهادهای پولساز نیازی به گفتن دوباره ندارد.

اگر شاهرودی بار پشتیبانی فقهی و مؤتلفه بار پشتیبانی مالی (و بسیج نهادهائی که بخش بزرگی از دارائیهای مردم ایران در آنها انباشته شده است) را بر دوش می کشیدند، مصباح یزدی که اکنون آفتاب بخت خود را بردمیده می دید، بار سنگین (ولی برای او بسیار آشنای) بازخوانی دستورهای دینی برای کاربرد سرکوبگرانه آنها را بر دوش گرفت و با بسیج گسترده شاگردان و دست پروردگانش جنبش آرام و خزنده ای را بسوی تاج و تخت رهبری آغاز کرد. خامنه ای که خود از تئوریزه کردن سرکوب بر پایه اسلام ناتوان بود، دست مصباح یزدی را در این کار تا به آنجا باز گذاشت، که نمازگزاران روزهای جمعه هفته های بسیاری را گوش به سخنان زنجیره ای او دادند. با این همه (و چه هواداران همیشگی خاتمی بپذیرند و چه نپذیرند) گناه بزرگ و نابخشودنی پیروزی مصباح یزدی تنها و تنها بر گردن خاتمی است، که بر پایه همان ترس همیشگی اش از "فروپاشی نظام" هشت سال در برابر خشک مغزان افسارگسیخته کوتاه آمد، تا جمهوری اسلامی دلبندش را، (و نه ایران را که خانه تک تک مردمان این سرزمین است)، دچار چالشی درونی نکند. در همه این سالها مصباح شمشیر اسلام را بر سر هرآنچه که رنگی از آزادیخواهی و ایراندوستی داشت، کوبید و دریغ از پرخاش ناچیزی از دهان مردی که گفته بود آمده است تا پاسدار حق مردم باشد، همان که امروز فریاد "تحجر ستیزی"اش گوشها را کر کرده است.

پشتیبانی بی چون چرای مصباح یزدی از ولایت فقیه، نه از آن رو بود که او دلی با خامنه ای داشت، این همه پیشدرآمدی بود برای آهنگ گوشخراشی که امروز سازهای واپسگرایان برایش کوک می شوند:
در گام نخست، مصباح یزدی بدنبال آن بود که ولایت فقیه را به جایگاهی آسمانی و دست نیافتنی برساند و با از میان برداشتن همان سامانه های نیم بندی که در جمهوری اسلامی بهر روی با رأی مردم سروکار دارند، از فقیه نه یک شاهنشاه، که یک خلیفه اسلامی بسازد.
در گام دوم که اکنون آغاز شده است، مصباح یزدی و هوادارانش همه نیروی خود را بکار خواهند گرفت تا خامنه ای را از این جایگاه فرو بیفکنند، تا پدرخوانده مافیای شکر بتواند دامنه فرمانروائی خود را به همه دارائیهای ملی ایران و پیش از هرچیز به چاههای نفت گسترش دهد. بیهوده نیست که مصباح و شاگردانش اکنون انتخابات مجلس خبرگان را نشانه رفته اند، مجلسی که میتواند خامنه ای را به آسانی برکنار کند و مصباح را بجای او بنشاند.

آنچه که بر سر میهن ما رفته است، از رهبری خامنه ای گرفته تا ریاست جمهوری احمدی نژاد، براستی شایسته کشوری با گذشته فرهنگی چندین هزار ساله نیست. از آن اندوهناکتر ولی تن دادن بخش بزرگی از مردم این سرزمین با بازیهای آغاز شده بدست دینفروشان تاریک اندیش است. امریکا، اسرائیل و کشورهای اروپائی بی گمان در برابر دیوانه گیهای احمدی نژاد و همدستانش آرام نخواهند نشست. ولی آیا می توان از آنان خواست که حساب مردم ایران را از این دیوانگان جدا کنند، هنگامی که بخشی از همین مردم، بویژه اندیشورزان و هنرمندان و روزنامه نگارانش با دل و جان در نمایش شرم آور انتخابات بازی کرده اند و دیگران را نیز به بازی خوانده اند؟ دیگر به کدام بهانه میتوانیم به جهانیان بگوییم که احمدی نژاد نماینده ما نیست و ما مردمی آرامش جو و بیزار از جنگیم و نه نابودی یهودیان را، که حتا آزار مورچه دانه کشی را نیز برنمی تابیم، هنگامی که خود، یا بخش بزرگی از ما، به پای صندوقهای رأی رفته ایم و با این کار به این کودتای بدون خونریزی رنگ و آب دموکراتیک زده ایم؟ گناه همیشه از دیگران نیست، بخش بزرگی از سرنوشت یک کشور بدست مردمان و بویژه اندیشورزان و فرهیختگان آن نوشته می شود. کسانی که مانند سودازدگان دل و دست در پشتیبانی از خاتمی باخته بودند، باید بدانند که احمدی نژاد برآیند هشت سال "تساهل و تسامح" با خشکسران و مردم ستیزان، و خاموشی در برابر کشتار و به بند کشیدن بهترین فرزندان این آب و خاک است، برآیند هشت سال بستن سنگها و باز گذاشتن سگها، و مردم ایران اگر نیک در این گذشته بنگرند، خواهند دید که با برگزیدن خاتمی و پشتیبانی همه سویه از او، برای کسی مرده اند که برایشان تب نیز نکرد.

نبرد قدرت میان خامنه ای و مصباح یزدی دیری است که آغاز شده است. آیا خودفریبانی که دیروز انگشت سرزنش را به سوی ما رأی ندهندگان نشانه رفته بودند، که چرا به رفسنجانی رأی ندادیم تا احمدی نژاد بر سر کار بیاید، اینبار نیز با همان سودازدگی ما را به سینه زدن در زیر عَلَم خامنه ای فرا خواهند خواند، تا مصباح نتواند بر منبر ولایت فقیه بنشیند؟ آیا گزینش میان بد و بدتر سرنوشت ناگزیر و همیشگی ما ایرانیان است؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. بررسی دیدگاههای گوناگون در باره انتظار، که از پایه های اندیشه شیعه دوازده امامی بشمار میرود، بسیار گسترده و گاه خسته کننده است. همین اندازه بس که هم اندیشان خمینی در آن روزها در پاسخ به این پرسش بی سروته حجتیه ایها که: «اگر بازگشت امام زمان تنها هنگامی روی می دهد که جهان از ستم و هرزگی پر شده باشد، آیا نبرد با ستم و برانداختن هرزگی آن روز را دوتر نخواهد کرد؟»، پاسخ بی سروته تری می دادند که: «آیا شما هنگامی که در تاریکی شب چشم براه سرزدن آفتاب هستید، چراغ روشن نمی کنید؟» این پرسش و آن پاسخ را از آن رو بی سروته مینامم که هیچکدام حتا نیم نگاهی نیز به سرنوشت انسانهای دربند و سرکوب شده پیرامون خود نداشتند و تنها دغدغه شان، هماهنگی و همسوئی با دستورهای دینی بود.
2. رسالت 13 آبان 1367

۱۳۸۴ دی ۴, یکشنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (یک)


1. احمدی نژاد، آغاز یک پایان؟

بروی کار آمدن احمدی نژاد با پشتیبانی گسترده و سازماندهی شده واپسگراترین بخش جمهوری اسلامی به رهبری انجمن حجتیه میهن ما را در برابر چالشهای بنیان کنی جای داده است که هر یک به تنهائی از توان به نابودی کشاندن کشوری مانند ایران برخوردارند. پیش از هر چیز باید گفت که امروز و پس از گذشت شش ماه از برآمدن احمدی نژاد دیگر بر کسی پوشیده نیست که آنهمه دشنامها که بر سر ما رأی ندهندگان می بارید، ریشه در کوته بینی و کج اندیشی رأی دهندگان داشت که اگر ما بر پایه شناخت درستمان از چیستی (ماهیت) رژیم ولایت فقیه پیچش مو را دیدیم، اینان نیز بر پایه شناخت نادرستشان حتا از دیدن مو نیز ناتوان بودند. سخن این نیست که ما با پیش بینی کودتای مصباح یزدی و انجمن حجتیه از رفتن به پای صندوقهای رأی خودداری کردیم، همه سخن من بر سر این است که ما با دانش بر پلیدی و ناپاکی این بازی، تن به آن نسپردیم و دست کم در پیشگاه وجدان خود آسوده ایم که بازیچه سیاهکاران نشدیم. پس با نگاه به چگونگی بر سر کار آمدن احمدی نژاد می توان دریافت که این همه نه پی آمد کم کاری اصلاح طلبان و نه گناه رأی ندهندگان، که پدیده ای سازماندهی شده و گام پایانی پروژه ای چندین و چند ساله بوده است. از همین روست که باید با چشمان باز به رویاروئی با داده ها و دیده های این سرزمین رفت و دست از دوباره گوئی درخواست گریه آور شرکت در انتخابات برداشت و بدنبال راهی نوین گشت، پیش از آن ولی برآنم که در این جستار به چالشهای بنیان کنی بپردازم که از رهگذر برکشیده شدن احمدی نژاد گریبانگیر مردم ایران شده است.

احمدی نژاد را پیش از هر چیزی باید بازیچه دست مصباح یزدی و نماینده ویژه او در کاخ ریاست جمهوری، هاشمی ثمره دانست. من از گفته های تاکنونی احمدی نژاد در باره "هاله نور" و "گزینش وزیر نفت بدست خداوند" و دیگر سخنان از این دست چندان شگفت زده نشدم. با شناختی که از سالهای دور پیش از خیزش بهمن از انجمن حجتیه دارم، می دانم که کسانی مانند احمدی نژاد خود به این گفته ها باور دارند و آنها را راست می پندارند. عروسک گردانان پشت پرده این نمایش ولی، بدرستی می دانند که چه می کنند و چه بر زبان عروسک خود مینهند. مصباح یزدی و دارودسته او که تنها و تنها چپاول دارائیهای مردم ایران و سرکوب و شکنجه آنان را در سر دارند و حتا اندکی نیز در اندیشه ایران نیستند (که میهندوستی را گناه می دانند)، توانسته اند بویژه در سالیان ریاست جمهوری خاتمی و روش کجدار و مریز او بخشهای بزرگی از نیروهای رزمی را با خود همراه کنند و برای رودررو شدن با گرایش میهنی سربازان و پاسدارانی که از خوان گسترده آنان بهره ای ندارند، نیروهای عراقی (معاودین) و افغانی (گریختگان هوادار طالبان)را به گرد خود آورند. چنین است که امروز با نگاهی به چیدمان وزیران و سرپرستان سازمانهای دولتی، دیگر بی هیچ گمانی می توان از کودتای بدون خونریزی نیروهای رزمی سخن گفت، کودتائی که حتا اگر ده میلیون تن دیگر نیز به رأی دهندگان در انتخابات رئیس جمهوری افزوده می شد، انجام میپذیرفت، چرا که نهادهای نگاهبان رأی مردم و پیشاپیش همه آنها خاتمی و همراهانش، از مار فروپاشی جمهوری اسلامی چنان در هراس بودند، که خود را دوان دوان به کام اژدهای مصباح و فرماندهان سرکوبگر سپاه افکندند.

پیامدهای روی کار آمدن احمدی نژاد برای مردم ایران چیست؟ جمهوری اسلامی از همان آغاز بر سرکار آمدنش با دو چالش ماندگار روبرو بوده است:

1. درگیری و رودرروئی با امریکا و اسرائیل (همچنین دشمنی دینفروشان با تلاشهای آشتیجویانه اعراب و اسرائیل)
2. حقوق بشر
در سالیان گذشته به این دو چالش همیشگی تلاشهای جمهوری اسلامی برای دستیابی به بمب اتم نیز افزوده شده است.

اگر چه در نگاه نخست این سردمداران رژیم هستند که باید از پس این چالشها برآیند، تاوان و بهای این رویاروئی را ولی مردم ایران باید بدهند. برای نمونه امریکا و اسرائیل در رویاروئی با این رژیم واپس مانده به تکه تکه کردن ایران و دمیدن در آتش کینه نژادی و زبانی نیز به نام یکی از گزینه ها می نگرند. همچنین گسترش یک فرهنگ واپس مانده آزادی کُش و زن ستیز و زورگرا و ناتوان کُش جان و روان این مردم را چنان در هم کوفته که دیگر بسختی بتوان از آنان چشمداشت خیزش و تلاش برای بازیابی حقوق انسانی خودشان داشت. پس چالشهای روبروی کشور و مردم ایران را میتوان چنین برشمرد:

1. درگیری جمهوری اسلامی با امریکا و اسرائیل
2. زیرپا نهادن حقوق پایه ای مردم ایران بدست جمهوری اسلامی
3. تلاش جمهوری اسلامی برای ساختن بمب اتمی
4. نژادپرستان جدائی خواه
5. گسترش فرهنگ خرافات و پذیرش "کیستی" نوشته شده بدست دین فروشان

این را نیز از نگر دور نباید داشت که در این بازی پیچیده نه تنها مردم ایران و بخش بزرگی از فرهیختگان و هنرمندان و روزنامه نگاران و ...، که خامنه ای و رفسنجانی نیز فریب خوردند. خامنه ای خود بیشتر گرایش به گزینش قالیباف داشت (گزینش قالیباف به شهرداری تهران را نیز باید دلجوئی از خامنه ای به شمار آورد). هم خامنه ای و هم رفسنجانی به احمدی نژاد بدیده خُردی می نگریستند و گمان نمی کردند که بازی را به کسی ببازند که تنها با سدوچهل هزار رأی به شهرداری تهران راه یافته بود. حتا پس از پایان بازی نیز گیجی این دو و بویژه خامنه ای دنباله داشت و هنگامی که خامنه ای خرسند از آستانبوسی احمدی نژاد دستش را بسوی او دراز کرد، تا به آن بوسه بزند، نمی دانست که رئیس جمهور، پیش از آنکه به دستبوسی او بیاید، به پایبوسی مصباح یزدی رفته بود.

آنچه که در این میان هراس آفرین و ترس آور است، نه دیوانگیهای احمدی نژاد، که پایبندی و باورمندی دارو دسته حجتیه به سخنان بی سروته اوست. همانگونه که پیشتر آوردم، من در دوران کودکی با این فرقه تاریک اندیش و خشک مغز آشنائی و با برخی از هموندانش نشست و برخاست داشته ام (در آن سالها دعای ندبه روزهای جمعه بهانه ای برای حجتیه ایها بود تا گردهم آیند و به روان شوئی تازه پیوستگان بپردازند. من همانگونه که گفتم در سالیان کودکی بودم و نزدیکیم با این انجمن آمیزه ای از بازی و کنجکاوی بود). از سران پول پرست و سوداگر این فرقه اگر که بگذریم، توده پائینی حجتیه براستی بر این باورند که با به آشوب کشاندن جهان و ویرانی کشورها و آوارگی مردمان، راه را برای آمدن مهدی هموار کرده اند و تنها در آن هنگام است که جهان به آن سامان و هماهنگی راستین خود خواهد رسید، چرا که در همه نوشته های کهن شیعی سخن از آن است که مهدی تنها هنگامی باز خواهد آمد که ستم و هرزگی جهان را پر کرده باشد. در این میان جمهوری اسلامی نیز، از آنجا که به باور آنان از ستم و بیداد در جهان میکاهد، مانند ترمزی در برابر چیرگی هرچه بیشتر بی دینی و ستم و هرزگی در جهان است و در درازمدت باید که برای فراهم کردن زمینه های آمدن امام زمان از میان برود((1)، واگر این کار بدست اسرائیل روی دهد، تیر رها شده از چله کمان حجتیه همزمان بر دو نشان نشسته است: هم گسترش بی دینی و ستم (با از میان رفتن تنها کشور اسلامی) شتاب بیشتری میگیرد و هم با جنگ میان ایران اتمی و اسرائیل نیرومند جهان پرآشوب میشود. اینکه در این گیرودار سرزمین و مردم ایران نیز آماج تیرهای مرگ و نیستی میشوند، همان بخش هراس انگیز و ترس آفرین نمایشنامه نوشته شده بدست خشک مغزان است. پس سخنان احمدی نژاد درباره اسرائیل نه از آن روست که او در جمهوری اسلامی توان رویاروئی با ارتش نیرومند این کشور را میبیند، بلکه از آنرو که گمان میبرد آتش جنگ ایران و اسرائیل، خاور میانه و بدنبال آن همه جهان را در چنان گردابی از ناآرامی و هرج و مرج و بی دینی و هرزگی وستم خواهد افکند، که برای مهدی چاره ای جز آمدن و راست کردن کارهای جهان بجای نخواهد ماند. از یاد نبریم که احمدی نژاد بروزگار شهرداریش می خواست با ویران کردن بخشهائی از تهران بزرگراهی بسازد تا مهدی امام زمان بی هیچ دشواری از این شهر گذر کند و جهان را پر از داد گرداند!!! احمدی نژاد و بخش میانی وپائینی انجمن حجتیه در تاروپود پندارهای بیمارگونه خود زندانی شده اند و به آنان باید پیش از هر چیز به دیده بیماران روانی نگریست. این مصباح یزدی و فرماندهان سپاهند که در پشت پرده این نمایش دل بهم زن بدنبال دست یازیدن به بالاترین لایه های قدرتند و در این راه از نابودی ایران و ایرانیان نیز هیچ پروائی ندارند.

پس هراس و دلهره همه ایران دوستان تنها از آن روست که احمدی نژاد به آنچه که می گوید باور دارد و خود نیز میداند که در برابر ارتش کارآزموده و میهنپرستی چون ارتش اسرائیل یارای کوچکترین پایداری را نخواهد داشت و فراتر از آن این دانسته بخشی از نقشه او برای به آشوب کشاندن همه جهان است تا دعای "اَلّلهُمَ عَجِّل فَرَجَهُ الَّشَریف" هر چه زودتر برآورده شود و جهانیان رستگار شوند. احمدی نژاد نیز مانند همتای آمریکائیش جرج بوش، انسان کُندذهن ولی خودبزرگ بینی است که خود را از برانگیختگان میداند و برآن است که خداوند او را برای رستگاری مردم جهان فرستاده است. این چالشهای سهمگین و این کاربران پندارباف، که به ساخته های بیمارگونه مغز خشکیده خود باور نیز دارند، ایران را بر لبه پرتگاه ژرفی برده اند که سرنگونی آن بدرون دره نابودی بسته به تکانی کوچک است؛ نباید بر این پندار خام پای فشرد که «ایران هرگز نخواهد مرد!». اسرائیل و امریکا و بدنبال آنها اروپای باختری اگر که سود خود را در نابودی این سرزمین ببینند، آنی در راندن آن بسوی دره مرگ درنگ نخواهند کرد. نگاهی به رویدادهای دو دهه گذشته بخوبی نشان می دهد که که به چه سادگی می توان مرزها را پس و پیش کشید و دوست را بجان دوست انداخت و همسایه را واداشت تا همسایه اش را سر ببرد و همشهری را که آتش در خانه همشهریانش زند. بالکان و جمهوریهای از بند روسیه رسته و افغانستان و عراق پیش چشمان مایند. اگر در این کشورها انگشت شمار رهبرانی برای سرزمین و مردم خود دل میسوزانند، رهبران و سردمداران کشور ما نام ایران را همچون خار خلنده ای در چشمان اسلام میبینند و برای نگاهبانی از اسلامشان، ایران را در چشم بهمزدنی قربانی خواهند کرد. ایران بر لبه پرتگاهی ژرف است، بیاریش بشتابیم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. هواداران انجمن حجتیه همگی برآن بودند که باید از خیزش بهمن پنجاه و هفت بدور بمانند، چرا که سرنگونی شاه و برپائی یک حکومت اسلامی که بدنبال گسترش دادگری در ایران باشد، آنان را از آماج نخستینشان، که همان هموار کردن راه بیرون آمدن مهدی باشد دور خواهد کرد. شیعه راستین مهدی در دیدگاه حجتیه تنها باید خود را از همه ناپاکیها (برای نمونه سیاست) بدور دارد و همیشه چشم براه آمدن امام زمانش باشد تا بتواند در کنار او با بی دینان و هرزگان بجنگد.