۱۳۸۵ خرداد ۹, سه‌شنبه

آنَک رقص گرگها ...


گاهی تنها مایه افسوس و اندوه است، هنگامی که میبینی پیشبینی هایت یک به یک رخ می دهند. درست یک هفته پیش بود که با ستایش از خویشتنداری دانشجویان نوشتم که نژادپرستان جدائی خواه با همه نیرو به میدان خواهند آمد و این بی خردی روزنامه ایران را دستاویز براه انداختن جنگ ترک و فارس خواهند کرد. از مهر همیشگی دوستان اگر که بگذریم، برخی از پانترکیستها نیز نامه هائی سرشار از ناسزا بسوی من روانه کردند و حتا مرا "سگ فارسها" خواندند که زوزه می کشد و نوشتند که من همان "قُروی" استاندار پیشین آذربایجان هستم (!!!) در این میان دوست نادیده ای نیز برایم نوشت:

« جناب آقاي مزدك بامدادان، ... كدام ملتي را ميشناسيد كه به اندازه ترك ها در دفاع از مام ميهن اين همه هزينه داده باشد؟ جاي بسيار تاسف دارد كه عده اي نا آگاه و دشمن قسم خورده ايران كه امروزه به بركت خرفت پروري نظام منحوس حكومت اسلامي دست در دست تجزيه طلباني فاقد اندك شعور سياسي مينهند تا مام وطن را با دندان هاي تيز جاهلانه خويش بدرند. من يك ترك هستم و چهار سال است كه به كار روزنامه نگاري در منطقه آذربايجان غربي مشغولم و خدا ميداند چه قدر زجر كشيديم و در مقابل تجزيه طلبان ايستاديم اما اي دريغ هر چه ما ميبافيم نادانان از هر سوي ميگسلند و درد آور از همه اما سكوت روشنفكراني است كه دچار يبوست شده اند معلوم نيست به چه كاري مشغولند دست كم از منظر حقوق بشر هم كه شده بايد توهين به انسان ها را محكوم كنند فرقي نميكند اين انسان كرد باشد يا ترك ويا فارس يا يهود. اما چه بايد كرد كه مردم به حاكمانشان ميمانند تا به پدر مادرانشان واين همه سهل بي حرمتي كردن به ديگران و نفي حضور ديگري (به تعبير زنده ياد استادم محمد مختاري) را از رژيم جهل و جور ياد گرفته اند كه كشت و دريد و بلعيد و برد و سوخت و ويران كرد.»

آنچه که در نوشته پیشین خود پیشبینی کرده بودم، هراس از دشمنی که تنها در پندار ماست نبود، نژادپرستانی که در چند جنبش پیشین خود شکست خورده بودند و میرفتند که بجان یکدیگر بیفتند و همدیگر را "خائن به ملت تورک" و "فرصت طلبان بی عمل" و ... می خواندند، پس از آنکه نتوانستند به گردهمائی پرخاشگرایانه دانشجویان دانشگاه سهند رنگ و بوی نژادپرستانه و یا آنگونه که خود می گویند"تورک گرایانه" بزنند، گوش خواباندند تا مگر در گوشه ای گزکی فراچنگ آورند و شهر را به آشوب بکشند، روزنامه ایران با دنبال کردن روندی که لمپنیسم را در جهان روزنامه نگاری گسترش میدهد و با همان بی خردی که ویژه سردمداران پوک مغز جمهوری اسلامی است، این بهانه را به آنان پیشکش کرد. نخست تماشاگر راهپیمایها و گردهمآییهای آرام دانشجویان بودیم که در آنها (اگر بر آتش زدن نسخه های روزنامه ایران چشم بپوشیم) هیچ کاری که بتوان بر آن خرده گرفت، روی نداد.
از روزی که دانشجیان به کناری رانده شدند و "خیابان" جای دانشگاه را گرفت، نژادپرستان میداندار شدند و رهبری این جنبش را با آن دهها هزار تنی که به خیابان ریخته بودند و سراپا فریاد و پرخاش و کینه و سرخوردگی بودند (و ای بسا درست بمانند داستان کاریکاتورهای محمد بسیاری از آنان نه نوشته روزنامه ایران جمعه را خوانده بودند و نه آن سوسک بینوا را دیده بودند) بدست گرفتند. از این پس بود که شعارها رنگ و بوی نژادپرستانه و جدائی خواهانه گرفتند و دستها به نشان بوزقورت (گرگ خاکستری، نشانی مانند صلیب شکسته نازیها) بالارفتند و گروه اندکی شعارهای چون:

فارس دیلی، ایت دیلی (زبان فارسی، زبان سگان)
اونلار کی بی طرف دی، فارس دان دا بی شرف دی (آنها که بی طرفند، از فارسها هم بی شرفترند)
تؤرک تؤرکی فارسا ساتماز (تُرک تُرک را به فارس نمی فروشد)
آند اولا ستارخانا، تهران گرک اودلانا (سوگند به ستارخان که تهران باید در آتش بسوزد)
آذربايجان اوياقدي كوردلر بيزه قوناقدي (آذربایجان بیدار است، کُردها مهمان ما هستند)
تبريز،باكي،آنكارا فارسلار هارا بیز هارا (تبریز، باکو، آنکارا! فارسها کجا ما کجا!)

را بدهان توده از خود بی خود شده گذاردند و اینچنین رهبری جنبشی که می رفت این مردم در خواب رفته را با سیلی و فریاد برخیزاند و ترس و هراس را در دل فرمانروایان بیفکند بدست کسانی افتاد که خود روی دیگر سکه جمهوری اسلامی اند و بنیاد اندیشه شان (اگر که از توان اندیشیدن برخوردار باشند) بر برتری نژاد ترک برپا شده است و اگر می توانستند همین جمهوری اسلامی را نگاه دارند و تنها بجای پارسی، زبان ترکی را سراسری کنند، هیچ غم دیگری نمی داشتند. سری به سامانه های اینترنتی نژادپرستان مانند آزادتریبون، دورنا، شمس تبریز و بویژه گاموح بزنید و بایگانی آنها را زیرورو کنید، خواهید دید که اینان نه دلی نگران سرکوب زنان و رنجبران و دگراندیشان دارند و نه از آپارتاید دینی دل غمین می دارند. آنان از اینهمه ستمی که شب و روز بر مرد و زن این سرزمین میرود تنها و تنها ستم فرهنگی و زبانی را برگزیده اند، چرا که نیک می دانند در این آب و خاک و با این کارورزان خودکامه میتوان توده های گیج و گول و سرخورده را به این بهانه به سادگی برانگیخت و به خیابان آورد و زد و کشت و سوزاند و نابود کرد. اگر چنین نیست، چرا همین مردم به جان آمده یکبار هم به خیابان نریختند و بر سر دینفروشان فریاد برنیاوردند که : «اگر مرد و زن بجان آمده ای تاب گرسنگی کودکانش را نیاورد و دست به دزدی زد، دستش را نبرید! اگر زنی و مردی بدون پروانه شما در بستر شدند و عشق ورزیدند، سنگسارشان نکنید! چشم گناهکاران را نَکَنید! گناهکاران را مانند هزار سال پیش در کوی و برزن بدار نیاویزید! خواهران و مادرانمان را بهلید که از این کفنهای سیاه بدر آیند! جوانانمان را بهلید که بیندیشند و اندیشه را سخن کند و سخن را بنویسند و بسرایند و بکَشند! برای جوانانمان کار بیافرینید، تا گَرد سپید مرگ را در رگان خود نریزند و تن نازک خود را بر سر کوی و خیابان به پشیزی نفروشند!» راستی این دایه های مهربانتر از مادر مردم آذربایجان یا آنگونه که خود می گویند "ملت تورک" بر سر چنین بزنگاههای کجا هستند؟

دوست نادیده ام در نامه دیگری می نویسد:

«خواسته بوديد برايتان از تبريز و آذربايجان بگويم (...) اين كاريكاتور تا آنجا كه با مردم صحبت ميكردم بهانه اي بيش نبود. آمار در ايران دقيق نيست ولي ميشود از روي قراين و نشانه ها هم فهميد كه بيش از 40 در صد مردم در زير خط فقر زندگي ميكنند، حاشيه نشيني به نهايت اوج خود رسيده است و حاشيه به وضوح دارد خود را به متن تحميل ميكند، كافيست دو نفر در خيابان با هم گلاويز بشوند صد ها نفر را ميبيني كه از حاشيه خيابان به سوي آنها سرازير ميشوند تا خود را مشغول دارند. وضعيت روحي مردم اصلا مناسب نيست اكثريت عظيم مردم از فقدان تغذيه مناسب رنج ميبرند مردم دچار پوسيدگي ذهن و جسمي شده اند به همان اندازه كه از فقدان آهن و ويتامين رنج ميبرند از فقدان انديشه هم رنج ميبرند همانطور كه از پوكي استخوان رنج ميبرند از پوكي مغز نيز مينالند. (....) كردها از ما بدبخت تر هستند نه در جايي استخدام ميتوانند يشوند ونه اصلا قابل اعتماد هستند از اين رو تبديل ميشوند به قاچاقچياني دست بريده از همه جا. حال چه كسي بايد جلو اين قاچاقچيان را بگيرد؟ سربازان و درجه داران ترك، همان هايي كه از سر ناچاري پوتين به پا كرده اند. ماجراي تبريز جدا از مسايل كردستان نيست و همينطور از مسايل اهواز و خوزستان و كرمانشاه، چهار گوشه ايران اينك در التهاب است.(...) اين تمام انچيزي است كه از گفته هاي مردم ميتوان شنيد و ميتوان فهميد، وگرنه نه تجزيه طلبان را جايي است در اين ميان، و نه مردم ايران دوست به ياوه هاي آنها گوش ميسپارند، آنها در اقليت هستند و از طرف مردم طرد ميشوند همچنان كه اسلام سخيف و اباطيل العرب اينك از سوي جوانان پيرو بابك و جليل قليزاده ها و تقي زاد ها طرد می شود ....»

بارها نوشته ام که نژادپرستان جدائی خواه همانندیهای بسیاری با سران جمهوری اسلامی دارند. اینان نیز حجت الاسلامها و آیت الله های خود را دارند. این کسانی که شب و روز سوئیس را نمونه می آورند و کانادا را، هنگامی که می خواهند به جنگ چالش پیش روی خود بروند، دست بدامان آیت الله های رنگ و وارنگ می شوند تا به همگان بفهمانند «توهین به قومیتها یک گناه است»!!! (1) تا بدینجای کار شاید ارزش بازگوئی نداشته باشد، ولی اگر فردا روزی یکی از این نژادپرستان بسراغ آیت اللهی پوک مغزتر از خود رفت و از او فتوای "مباح بودن خون توهین کنندگان" را گرفت، چه بایدمان کرد؟ این ولی همه داستان نیست، این شعار نقده ایها را بخوانید و ببینید بیاد چه می افتید:

آند ایچیریک کفن گییه ک، شهادت شربتین ایچه ک
(سوگند می خوریم کفن بپوشیم، شربت شهادت بنوشیم!)
آیا نباید از آنان پرسید: «سوئیس هارا، سیز هارا!»

نژادپرستان که اینک توانسته اند یک جنبش حق جویانه را به بیراهه ببرند، خواسته های دیگر خود را نیز رفته رفته در خیابانها فریاد زدند، شاید بزرگترین آرزوی آنان همانی باشد که بارها در گردهمای های خود بزبان آورده اند:

او تای، بو تای، بیر اولسون! باش کندی تبریز اولسون!
(آن تکه و این تکه یکی شوند! پایتخت آن تبریز باشد!)

بی گمان سران جمهوری آذربایجان از شنیدن این سخنان شادمان می شوند. تا آنجائی که سخن از جدائی آذربایجان از ایران است، بی گمان از هیچ کمکی نیز دریغ نخواهند کرد، ولی آیا آنان براستی چنان "ترک دوست" خواهند بود که تن به یکی شدن دو کشور بدهند؟ هرگز! آن اندک درآمد نفتی که امروز میان هفت هشت میلیون شهروند جمهوری آذربایجان بخش می شود، آنگاه باید میان بیش از بیست میلیون شهروند آذربایجان یکپارچه بخش شود و این اندازه از میهن دوستی نه در نزد سردمداران جمهوری آذربایجان و نه در نزد مردم کوچه و خیابان آن یافت می شود. البته اگر می خواهید ببینید که پانترکیستها هنگام سخن گفتن از سرزمین "ملت تورک" تا چه اندازه سیری ناپذیرند، سری به نشانی زیر بزنید و آذربایجان بزرگ را ببینید. (2) ایران ولی تنها سرزمین ترکزبانان و فارسزبانان نیست، گروههای دیگری نیز هستند که برای خود "آرزوهای بزرگ" در سر می پرورند و چنین می شود که هنوز شیر را نکشته بر سر بخش کردن پیکرش می جنگند. (3)

به گمان من نژادپرستان با درس گیری از رخدادهای عراق پیش از فروپاشی رژیم صدام حسین بدنبال آن بودند که با تندروی های خود، چه در گفتار و چه در کردار دستگاه سرکوب جمهوری اسلامی را به جائی بکشند که بی مهابا خون بریزد، تا این جنبش نیز "شهیدان) خود را داشته باشد، تا بتوان به بهانه خونخواهی آنان خونهای بیشتری ریخت و درخت افسانه ای فارسهای ستمگر و ترکان ستمدیده را آبیاری کرد.
دوست نادیده من در نامه دیگری می نویسد:

«مزدك قارداشيما سلام، (...) نميدانم خبر هاي دردناك نقده را شنيديد يا نه؟ نقده متحمل فاجعه بسيار هولناكي شد طي درگيري هاي دو روز گذشته بيش از 12 نفر كشته شدند 57 نفر زخمي شده اند در ميان كشته شدگان پسر 12 ساله اي بود كه با شليك مستقيم سپاهي ها و بسيجيان(قربانيان فقر و جهل ولايت فقيه) به شهادت رسيد . جناب مزدك در كجاي دنيا ميتوان سبعيتي اين چنين را نظاره گر بود جز اين ويران سراي ما؟ ... روز جمعه فردي با صداي بلند به مردم ناسزا ميداد و ميگفت ما بسيجي ها دهن استكبار را خرد ميكنيم و مردم را تحريك ميكرد. جوانان نقده او را دستگير کردند و يكي از گو ش هايش را بريدند. اسم اين فرد محبّي بود كه در نقده خيابان سينما به تعمير لوازم الكترونيكي مشغول بود. راستي چه تحليلي بايد به اين قضيه داد؟»

و چنین بود که در دنباله این تندرویها، پانترکیستها همه تلاش خود را بکار بردند تا پای کشورهای بیگانه را نیز به این داستان باز کنند. اینان در بیانیه های خود "هفت کشور تورک" را فرامی خواندند تا به یاری آنان بیایند و در راهپیمائی ارومیه فریاد میزدند:

تؤرکیه! تؤرکیه! ایمداد! (ترکیه! ترکیه! کمک!)
اورمیادا قان آخیر، آنکارا اوزاخدان باخیر!
(در ارومیه خون می ریزد، آنکارا از دور تماشا می کند!)

آماج پانترکیستها این بود که با بهره گیری از فشارهای جهانی بر جمهوری اسلامی وتنگناهای آن بر سر برنامه هسته ای در یک همسنجی کودکانه و تهی مغزانه با رژیم صدام حسین در ماههای پیش از آغاز جنگ، با جهانی کردن یک داستان که زائیده بی خردی یک روزنامه از یکسو و گرایشهای نژادپرستانه گروهی جدائی خواه از سوی دیگر بود، پای امریکا و انگلستان را به میان بکشند و آنان را وادارند که آذربایجان را بمانند کردستان عراق (در برابر ارتش صدام حسین) بزیر چتر پشتیبانی خود بگیرند. کار ولی آنگونه که آنها می خواستند پیش نرفت، امریکا و انگلستان خود را کنار کشیدند، ترکیه و بویژه رسانه های آن نیز با رفتار خود بر ناامیدی نژادپرستان دامن زدند. (4)

***
من مانا نیستانی را نمی شناسم، آن نوشته و آن کاریکاتور را هم شاید بتوان با هزاران چون و چرا دشنامی به ترکزبانان بشمار آورد، ولی همچنان بر سر سخن نخستین خود هستم که این همه تنها و تنها برآیند گسترش لمپنیسم کوچه بازاری در رسانه های این کشور و هزار البته فرجام بیست و هفت سال سرکوب و ستم و خوارشماری تک تک مردم این سرزمین است. این داستان دیر یا زود پایان خواهد یافت، تا باز این زخم چرکین کجا و به کدام بهانه سر باز کند.

در پایان از گفتن دو نکته ناگزیرم:
1. همانگونه که در همه نوشته های خود گفته ام، از نگر من آموزش به زبان مادری، برخورداری از رسانه های همگانی بزبان مادری و بیش و پیش از هر چیزی آفرینش فرهنگی بزبان مادری یک حق بی چون و چراست و هر کسی که خود را به حقوق شناخته شده بشر و حقوق شهروندی پایبند می داند باید برای برخورداری تک تک ایرانیان از این حقوق تلاش کند و در این رنگارنگی فرهنگی و زبانی یک برتری و نه یک کاستی ببیند. اگر ما پشتیبانی از این حق را به گردن نگیریم، نژادپرستانی که هنری جز دمیدن در آتش جنگهای نژادی و قومی ندارند همچون اینبار میداندار خواهند شد و مانند آنچه که در ارومیه و تبریز و نقده رخ داد، جانهای پاک مردم ستمدیده این آب و خاک را قربانی آماجهای پلید و انسان ستیزانه خود خواهند کرد. بر ما است که نگذاریم گرگها بر سر پیکر نیمه جان ایرانمان پایکوبی کنند.
مردم آذربایجان چه از هفت هزار سال پیش در این سرزمین بوده باشند و چه همین دیروز به اینجای آمده باشند، شهروندان این کشورند. آنان چه از روز نخست آفرینش ترکی گوی بوده باشند و چه از چهارسد سال باز به این سو، امروز به زبان ترکی آذربایجانی سخن می گویند، گذشته هر چه می خواهد بوده باشد، زبان مادری زبانی است که "مادر" هر کسی بدان سخن می گوید، نه "مادر بزرگ" و نه "مادربزرگانی سدها سال پیش" و نام این زبان مادری نه آذری است، نه آذربایجانی و نه هیچ چیز دیگری بجز "ترکی آذربایجانی"، و گویندگان آن "ترکزبان" و یا "ترکی گوی" هستند، همانگونه که کیستی آنان نه "تورک" که "آذربایجانی" است.

2. یکی از شعارهائی که با بسامد بسیار بگوش می رسید، «أولؤم وار، دؤنمک یوخ» بود. همزبانان جوان من که در مرند و تبریز و اردبیل و ارومیه این شعار را سر می دادند، شاید ندانند که شش دهه پیش از این نیز گروه دیگری که بی گمان از این رهبران خودخوانده و نژادپرست امروزین جنبش پاکدلتر و دلیرتر بودند و چهره فرهمندی چون پیشه وری را در میان خود داشتند، با همین شعار و زیر چتر پشتیبانی ارتش شوروی در برابر ارتش ایران نیرو آراسته بودند؛ ألؤم وار، دؤنمک یوخ! مرگ هست، ولی بازگشت نیست! پیش از آنکه نیروهای ارتش از قافلانکوه بگذرند، همه آن کسانی که سوگند پایداری تا پای جان خورده بودند، با خودروهای انباشته از خوراک و پوشاک و کاچال از ارس گذشته بودند و باز هم مانند همیشه تاریخ این سرزمین، این سربازان پیاده جنبش بودند که به چنگ سربازان ارتش شاهنشاهی افتادند و خونهای پاکشان برای خودخواهی ها، بزدلیها و ناراستیهای رهبرانشان بر خاک سیراب ناشدنی آذرآبادگان فروریخت.
«أولؤم وار، دؤنمک یوخ»، وه که چه یادمانهای غم انگیزی در این چهارواژه هست ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
bijar-az.blogsky.com/Printable.bs?PostID=341
4 .
www.gamoh-at.com/xeber-D245.html

۱۳۸۵ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

سوسکها و آدمها


داستان بسیار ساده آغاز می شود: روزنامه نگار یک روزنامه سراسری که نام "ایران" بر پیشانی آن نشسته است، به گمان خود "چیزکی" خنده آور می نویسد و به زبان کوچه خیابانی به مردم راههای نبرد با سوسک را نشان می دهد. سوسک در جائی واژه ترکی "نَمَنه" (چه؟/چی؟) را بکار می برد، واژه ای که بر زبان بسیاری از جوانان تهرانی روان است و کمتر کسی از آنان ریشه ترکی آنرا می داند. همانگونه که در خیابانهای تهران روزانه هزاران بار واژه هائی چون "قاراشمیش"، "یِر به یِر"، "آچمز" و مانند آن بگوش می رسد، بی آنکه کسی از ریشه ترکی این واژه ها آگاه باشد.

دنباله داستان از آن نیز ساده تر است: سامانه های اینترنتی وابسته به نژادپرستان جدائی خواه با شتابی باور نکردنی سخن از "اهانت وحشتناک و جنایت فرهنگی شوینیسم فارس در حق ملت تورک آذربایجان" می رانند و آتش بزیر هیمه ای می گیرند که بدنبال سرکوبها و خوارشماریهای دهه های گذشته در دل دانشجویان ترکزبان انباشته شده است. دانشجویان آذربایجانی همان کاری را می کنند که هر انسانی، تا جائی که خود، زبان و فرهنگ خود را ارج بگذارد، میبایست به آن دست یازد؛ به خیابانها می ریزند تا پرخاش کنند و فریاد ناخرسندی خود را بگوش همگان برسانند. در این میان خواسته های انباشته شده پایه ای (مانند آموزش به زبان مادری، پرورش و گسترش فرهنگ، آئینها و بویژه کیستی آذربایجانی) جائی برای دم زدن میابند و پارچه نوشته ها از پرخاش به روزنامه ایران فراتر می روند و دیگر خواسته های آذربایجانیها را نیز دربر می گیرند.

هر انسان خردمندی، که اندکی نیز از میهندوستی و مردمگرائی بهره مند باشد، از خود خواهد پرسید، دینفروشان چرا در چنین روزهائی که بر سر این آب و خاک «ز منجنیق فلک تیر فتنه می بارد»، در روزهائی که هم امریکا و هم اسرائیل به هزار زبان و به روشنی و آشکار و بدون پرده پوشی فریاد میزنند که برای بزانو درآوردن ایران در آتش کینه های قومی خواهند دمید و در جائی که مایکل لدین یک روز نشستی درباره فدرالیسم در ایران برگزار می کند و روز دیگر با بکارگیری واژه هائی که ویژه نژادپرستان جدائی خواه درون و بیرون ایران است می گوید «ایران فارسستان نیست» باز هم دیوانه دیگری روانه میدان می شود تا سنگ بی خردی خود و سردمداران جمهوری اسلامی را در چاه ژرف چالشهای گریبانگیر مردم این سرزمین غمزده بیفکند تا اکنون هزارن خردمند و فرزانه در بیرون آوردن آن درمانده شوند؟
چرا در روزهائی که سیستان و کرمان در آتش گرونگانگیری و راهبندی می سوزند، خوزستان بشکه باروتی را می ماند که جرقه کوچکی را چشم براه است، در ماکو و نقده و ارومیه و دیگر شهرهای آذربایجان باختری کرد و ترک در برابر هم دندان می سایند و سازوبرگ جنگی به رخ همدیگر می کشند، در کردستان دیگ خشم مردم از این همه نابرابری و سرکوب بجوش آمده و دور نیست که این کهنترین ایرانیان همه رشته های مهر و دوستی را با کشوری که خود نخستین بنیانگذارانش بودند، پاره کنند، آری چرا درست در چنین روزهایی که سرنوشت این کشور کهنسال به تار موئی بسته است، چنین نوشته ای، که تنها و تنها لُمپنیسم ریشه دوانده در گوشه گوشه این رژیم دوزخی را برهنه به تماشا می گذارد، آذین بخش روزنامه ای می شود که نام "ایران" را بر خود نهاده است؟ ایران، نامی است که رنگارنگی فرهنگی، زبانی و آئینی این سرزمین و مردمان آنرا بیاد ما می آورد. نامی که از آنِ هیچکدام از گروههای زبانی و نژادی و فرهنگی این مردم نیست، نامی که همه پادشاهان و فرمانروایان گذشته این آب و خاک، از ترکزبان و پارسی گوی به آنش خوانده اند و واژه ای که همه چامه سرایان این پهنه، از فردوسی توسی در خراسان بزرگ تا نظامی گنجوی در اران و قفقاز و آن هزاران هزار دیگر، بدان مهر ورزیده اند و آنرا بجان و دل سروده اند.
آری! زیر همین نام امروز ارزشهای انسانی بسادگی آب خوردن بزیر پای گذارده می شوند! تفو بر دینفروشان فرومایه که چنین نام بزرگی را چنین به ننگ و خواری آلوده اند!

این ولی همه داستان نیست. نژادپرستانی که چهره زشت خود را پشت واژه "هویت طلب" پنهان می کنند با همه نیرو به میدان آمده اند تا از این آب گل آلود ماهی خود را بگیرند. در دو روز گذشته بیش از سیسد نامه از این گروهها بدست من رسیده که خواندن برخی از آنان جز شرم و افسوس چیز دیگری برنمی انگیزد. همان کسانی که خود "انجمن مبارزه با جنایات کُرد" می سازند، همان کسانی که هم میهنان ارمنی را با زشتترین واژه ها می نوازند، همانها که با شادی و سرور سخن از کوچ گسترده ارمنیها از استان آذربایجان میرانند و به آنها "سفر خوش!" می گویند، همانها که با نژادپرستی لگام گسیخته خود هر آنچه را که "ترکی" نباشد بزیر آفند می گیرند، همانها که بی شرمانه بر سر گور ستار خان میروند و خاک پاک این بزرگمرد تاریخ ایران را با رنگهای پرچم یک کشور بیگانه می آلایند، آری! همانها که بارها گفته اند پس از جدائی آذربایجان از ایران «این خاک مقدس را از ارمنی و کرد پاک خواهند کرد»، همان انسان ستیزانی که فریادشان از دست "شوینیسم فارس" و "پان آریانیسم" گوش جهان را کر کرده و خود هنگامی که گردهم می آیند دستها را به نشانه بوزقورد (گرگ خاکستری؛ نشان نژادپرستان تندروی تُرک، که نژاد خود را برترین نژاد جهان می دانند و بدنبال پایه گذاری امپراتوری ترک از دریای سیاه تا دریای زرد هستند و گزاره زیر شعار آنهاست: هِر عیرقین اؤستؤنده، تؤرک عیرقی/ نژاد ترک برتر از هر نژادی) بالا می برند و فریاد «کؤرد، فارس، ائرمنی! تؤرکلرین دؤشمنی!» (کرد، فارس، ارمنی! دشمن ترکان!) سر می دهند، آری همان کسانی که در بیرون "هویت طلب"اند و در درون نژادپرست، از شادی سر از پا نمی شناسند. بیهوده نیست که یکی در ایران فریاد جهاد با پانفارسیسم را سر می دهد، دیگری در یک دنباله روی کودکانه از خمینی، از آن سوی آبها برای "فرزندان برومندش، جوانان آذربایجانی" پیام می فرستد.
اینها همه توش و توان خود را بکار گرفته اند تا این داستان را به "قوم فارس" و پان فارسیسم پیوند دهند، به همان جانور ترسناکی که تنها و تنها ساخته و پرداخته پندار بیمار و روانِ پریشان خود آنها است! براستی اگر ریشه خوار شماری آذربایجانیها و زبان ترکی در "پانفارسیست" بودن جمهوری اسلامی است، ریشه سنی ستیزی، یهودی ستیزی، بهائی ستیزی، مسیحی ستیزی و بیش و پیش از هر چیز "زن ستیزی" این رژیم تبهکار را و همچنین ستیز آن با آزادی و اندیشه و دانش و پیشرفت را در کجا باید جست!؟ اینهمه دشمنی دینفروشان (و بویژه گردانندگان روزنامه ایران) با نمادهای ملی ایرانیان، با نوروز، چهارشنبه سوری، یلدا، مهرگان، تاریخ پیش از اسلام و ... سر در کدام آبشخور دارد!؟
یک روزنامه فارسی زبان بر فرهنگ و زبان آذربایجانیها، یا آنگونه که نژادپرستان می گویند "تورکها" تاخته، پس این جنگی میان فارسهای ستمگر و ترکهای ستمکشیده است، آفتاب آمد، دلیل آفتاب!!! آیا بی خردی و پوک مغزی را مرزی هم هست؟

افسوس و دریغ که دیوانگان نشسته بر تخت فرمانروائی در ایران کار این سرزمین کهن را به جائی رسانده اند که کیان آن به بادی به لرزه می افتد و هر فرومایه تازه از راه رسیده ای خود را در جایگاهی می بیند که آینده این آب و خاک را به چالش بگیرد و همآورد بجوید!

ولی آماج نویسندگان روزنامه ایران چه بوده است؟ شاید هیچ آماج ویژه ای در اندیشه نویسنده نبوده باشد. درستتر بگوئیم، نویسنده چنین سخنانی و دیگر نویسندگان روزنامه های این چنینی با هر گونه اندیشه ای بیگانه اند و تیره بختی مردم این آب و خاک هم در همین است که بخش بسیار بزرگی از دست اندر کاران این کشور با اندیشه بیگانه اند، که اندیشمندان و اندیشه ورزان را در این کشور خوار می دارند و از خود می رانند و کارهای بزرگ را به مردمان خُرد می دهند و چنین می شود که روزنامه سراسری دولت را نه روزنامه نگاران کارآزموده و جهاندیده، که مشتی بی سروپا می گردانند، که پهنه روزنامه نگاری را با کوی و خیابان و سر گذر یکی می بینند، کسانی که هنری جز لودگی ندارند و ایکاش آئین همین کار را هم بخوبی می دانستند!

تنها در کشوری مانند ایران است که روزنامه نگاری (روزنامه نگاران راستین پوزش مرا بپذیرند) می تواند چنین بی پروا چشمانش را ببندد و دستانش را در نوشتن آزاد بگذارد و لختی نیز به این نیندیشد که آوردن تنها یک واژه در روزگاری که دشمن گرداگرد خانه را گرفته است، بهانه بدست نژادپرستان جدائی خواه می دهد تا دست در دست دینفروشان رقص مرگ را بر سر پیکر نیمه جان ایرانزمین آغاز کنند.
جوانان پاکدلی که امروز به خیابانها ریخته اند، باید بدانند که این همه، پی آمد تن دادن به فرهنگ "خودی" و "ناخودی" است که هم سران جمهوری اسلامی و هم نژادپرستان جدائی خواه به آن سخت پایبندند؛ هنگامی که رسانه های سراسری این کشور دمی از دشنامگوئی به هممیهنان سنی، اهل حق، یهودی، مسیحی، زرتشتی و بویژه بهائی باز نمی ایستند و صدائی از ما بر نمی خیزد، هنگامی که نیمی از مردم این سرزمین، زنان، در هر دمی که می کِشند و هر گامی که بر می دارند هزار بار خوار می شوند و برای آنکه از یاد نبرند که در این سرزمین جایگاهی پستتر از مردان دارند، زنده زنده در کفن سیاه پیچیده می شوند و ما خاموشیم، نباید از این نکته در شگفت شویم که این شتر روزی نیز بر در خانه ما بنشیند! اگر از آغاز بر آپارتاید جنسی و آپارتاید دینی شوریده بودیم، امروز کسی را یارای آن نبود که هر چه خواست بنویسد، بی آنکه پروای آزردگی مردم این آب و خاک را بدل راه دهد!

چاره کار چیست؟ به گمان من همه کسانی که خود را پایبند به حقوق شهروندی و حقوق بشر میدانند، باید صدای پرخاش خود را بلند کنند تا مگر دست کم روزنامه نگاران بدانند که هر واژه ای را باید پیش از بزبان آوردنش ده بار و سدبار در ترازوی اندیشه بگذارند و سبک و سنگین کنند. از یاد نبریم، جمهوری اسلامی در آتش چنین کینه کشیهائی باز هم خواهد دمید و نژادپرستان جدائی خواه نیز از این نمد بدنبال کلاهی برای خود خواهند بود. آن که نوشته بود «اکنون توپ در زمین ما است» بدرستی این بازی را دریافته است؛ نمایش بی مزه ای که روزنامه ایران آغازگر آن بوده است، انبوهی از مردم بجان آمده آذربایجان را در برابرخود دارد که همشه و در سراسر تاریخ آماده جانفشانی برای این سرزمین بوده اند و اکنون برای بدست آوردن حقوق شهروندی خود به میدان آمده اند و همانگونه که نوشتم، دست به کاری زده اند که انسانی ترین واکنش هر شهروندی است و باید بر آنان آفرین گفت که دست کم تا این دم با بردباری بسیار، خردمندی و فرهیختگی خود را نشان داده اند. این نمایش ولی دو بازیگر پنهان نیز دارد، که توپ را پیوسته به هم پاس می دهند؛ دینفروشان و نژادپرستان، توپ اینبار در زمین نژادپرستان است که به ساز ناکوک گردانندگان بیخرد یک روزنامه، آواز گوشخراش جدائی آذربایجان از ایران را سر داده اند.
از یاد نبریم، جای ما در کنار همه کسانی است که برای گرفتن حقوق شهروندی خود به خیابانها می آیند. اگر نرویم، جای تهی ما را نژادپرستان جدائی خواه پر خواهند کرد و بر روی این آتش افروخته بدست دینفروشان، آش خود را خواهند پخت، بی آنکه پروای جان بی گناهان را داشته باشند!

داستان سوسکها و آدمها بسیار ساده است:

آدمها، آذربایجانیها و کردها و فارسها و عربها و بلوچها و کوتاه سخن ایرانیانی هستند که از این همه خوارشماری و سرکوب، که یکروز به بهانه دین، یک روز به بهانه آیین، روز دیگر به بهانه زن بودن و دیگر روز به بهانه زبان و گویش روی می دهد، بجان آمده اند،

و سوسکها، دینفروشان و نژادپرستان ایران ستیز هستند که دست در دست هم کمر به نابودی کیان و هستی این سرزمین بسته اند، سوسکهائی که همه ویژگیهای آمده در روزنامه ایران، برازنده هر دو گروه آنهاست.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۵ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (پنج)


5. انرژی هسته ای و "یوم الله بیستم فروردین"

احمدی نژاد و دیگر سران جمهوری اسلامی بدنبال آنند که چالش جهانی بر سر برنامه هسته ای خود را با خودباوری مردم ایران پیوند بزنند و از این راه جایگاه گذشته خود را در میان مردم بازیابند. همسنجی چالش هسته ای ایران دهه هشتاد با چالش نفتی در دهه سی تنها برای آن است که یاد شیرین سالهای ملی شدن نفت و پیروزی بر جهانخوار پیر و در دل مردم ایران زنده شود و ایرانیان یکبار دیگر "همه با هم" به پشتیبانی از این رژیم برخیزند.

اگر چه بسیاری برآنند که همسنجی میان جنبش ملی کردن نفت و چالش هسته تا آن اندازه خنده آور هست که نیازی به پرداختن به آن نباشد، باید بپذیریم که سران فریبکار جمهوری اسلامی در این راه به یک پیروزی هرچند کوچک دست یافته اند. کم نیستند ایرانیانی که از برنامه هسته این رژیم پشتیبانی می کنند، بی آنکه خود هوادار جمهوری اسلامی باشند. گروهی انرژی هسته ای را براستی "حق مسلم ما" می دانند، گروهی دیگر با همه ناخرسندی خود از جمهوری اسلامی، در ته دل از سرکیشیهای این رژیم در برابر اروپا و امریکا خشنودند، گروهی دیگر گمان می برند که داشتن بمبهای اتمی، اندیشه جنگ با ایران را از سر امریکا و اسرائیل بیرون می کند. بخش بزرگی نیز گمان می کنند با برخورداری از فن آوری هسته ای و در افتادن با امریکا می توانند در میان جهانیان سری برافرازند. در این میان پدران و مادران داغدیده از جنگی را نیز می توان یافت که می گویند اگر ایران در سال 1359 بمب هسته ای می داشت، صدام هرگز اندیشه آغاز جنگ با ایران را به سر خود راه نمی داد و فرزندان آنان این چنین بی هوده به خاک نمی افتادند.

به برنامه هسته ای از چند نگرگاه می توان نگریست. آیا "انرژی هسته ای، حق مسلم ماست؟" به گمان من، حق ایرانیان؟ آری! حق جمهوری اسلامی؟ هرگز!
نه تنها مردم ایران، که مردم همه کشورهای جهان حق دارند از فن آوری هسته ای برخوردار باشند. برنامه هسته ای تنها ساختن بمب اتم و نابودی مردم سرزمینهای دیگر نیست و اگر چه بکارگیری آن در کشورهای پیشرفته ای چون آلمان گفتگوهای فراوانی نیز برانگیخته است، دست آوردهای آنرا برای همین کشورها نمی توان نادیده گرفت.
برای آنکه نگاه روشنتری به این چالش پیش روی مردم داشته باشیم، باید نخست از خود بپرسیم که سردمداران جمهوری اسلامی که با هر گونه پیشرفتی ستیز دیوانه وار دارند، چرا این چنین بر بکارگیری فنآوری هسته ای پای میفشارند؟ به گمان من (و همانگونه که در بخش پیشین این جستار نیز آوردم) هم احمدی نژاد و هم دیگر سران این رژیم نابود کردن اسرائیل و امریکا را نه می خواهند و نه می توانند و خود نیز از ناتوانی خود آگاهند (گو اینکه احمدی نژاد در کنار این همه بدنبال به آشوب کشاندن جهان برای آماده سازی زمینه های آمدن مهدی نیز هست). آنان می خواهند از یک سو آن غرور از دست رفته ایرانیان را (که حتا در کشورکی مانند قطر نیز ارج و ارزشی ندارند) با یک زورآزمائی نمایشی با اروپا و امریکا به آنان برگردانند و آنان را در پشت سر خود گردآورند، و از سوی دیگر با ساختن بمب هسته ای و دانستن این نکته که اروپا و امریکا دلیری آغاز یک جنگ تازه با یک کشور اتمی را نخواهند داشت، آسوده سر به سرکوب هر چه بیشتر ایرانیان و چپاول گسترده تر دارئیهایشان بپردازند و بدانند که کسی را یارای خرده گرفتن بر دشمنی اینان با حقوق بشر نخواهد بود؛ جمهوری اسلامی تنها بدنبال ساختن بمب هسته ای است، تا با داشتن آن همچون تروریستی که در یک هواپیمای پُر، ضامن نارنجک را کشیده و آنرا در کَفَش می فشارد، ملتی را بگروگان بگیرد.

آیا سران جمهوری اسلامی براستی آنگونه که خود می گویند بدنبال "استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای" هستند؟ می دانیم که چنین نیست. بهره گیری از فنآوری هسته ای برای رساندن برق به خانه همه ایرانیان، گسترش شاخه های گوناگون صنعتی (که نیازمند بهره وری از انرژی برق است)، و از این راه کارآفرینی و از میان بردن بیکاری گسترده، درست همان چیزی است که این رژیم بدنبال آن نیست که اگر چنین می بود، دیگر نباید به تماشای کارشکنیهای گسترده و گاه ستیزه جویانه این رژیم با کارآفرینان می نشستیم. می دانیم (و ایرانیان برون مرز اینرا بخوبی نشان داده اند) که هم اندیشه، هم نوآوری و هم سازوکار آفرینش رشته ها و شاخه های صنعتی در نزد جوانان این سرزمین، از زن و مرد، هست. جمهوری اسلامی ولی تا به امروز با تمام توان خود به جنگ این تلاشها رفته است، که از نگرگاه دینفروشان نیز روشی درست و پُربازده است: هرگونه رهائی کشور از وابستگی به درآمدهای نفتی گامی است به سوی گسترش فرهنگ مردم سالاری. مردمی را که هر روز و هر ماه چشم نیاز به دستان دینفروشان دوخته اند تا به آنان پشیزی از میلیاردها دلار درآمد نفت را ارزانی دارند بهتر می توان سرکوب کرد، تا کسانی را که با رویکرد به توانائیهای خود و بدور از وابستگی روزگار می گذرانند و نیازی به گشاده دستیهای دولت (چه شاه و چه شیخ) ندارند (احمدی نژاد دست کم از آن اندازه هوش برخوردار بود که به ایرانیان بگوید «نفت را بر سر سفره شما خواهم آورد»!!!). برای همین است که جمهوری اسلامی از پیدایش شاخه های کاری که به خود او وابسته نباشند (مانند گردشگری، فرآورده های صنعتی که بتوان آنها را به دیگر کشورها فروخت و دهها شاخه مانند این که بتوان از راه آنها ارز را به درون کشور آورد، بی آنکه دارائیهای خام زیر- و روزمینی این سرزمین به کمترین بهائی به باد برود) می هراسد و با همه توان خود با آنها می ستیزد. از همین رو است که برآنم، "استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای" یک دروغ بزرگ برای فریفتن خودی و بیگانه است.

این تنها یک سوی داستان است. سوی دیگر داستان ولی غم انگیزتر است. ما مردمان بخت برگشته کشوری هستیم که در آن هر روز بیش از هفتاد تن در راهها و خیابانها جان میسپارند، کشوری که در یک زمین لرزه آن چهل هزار تن در دمی به کام مرگ فرو میروند، چرا که نه خانه هایشان (با آگاهی از اینکه این زمین گاه و بیگاه میلرزد و بیگناهانی را به کام خود می کشد) از سازه ای شایسته برخوردارند و نه آنکه باید به یاری آنان بشتابد سازوکار و دانش این کار را دارد، که زیرساختهای این آب و خاک از لوله کشی آب شهرها گرفته تا بزرگراهها و ناوگان هواپیمائی و هزاران هزار گوشه دیگر این زیرساخت در همان اندازه های دهه پنجاه درجا میزنند و دینفروشان را پروای جان مردمان این سرزمین نیز نیست، کار و درآمد آنان که جای خود دارد. میلیاردها دلاری که در این سالها بر سر راه اندازی نیروگاههای هسته ای سرمایه گذاری شده اند، و میلیاردهای بیشتری که به جیب گشاد روسها، چینیها، کره ایها و هندیها و دیگران سرازیر شده اند، می توانستند دست کم برای بهینه سازی راهها و زیرساختهای کمک رسانی (پزشک امداد، آتش نشانی، بیمارستانهای ویژه ...) بکار گرفته شوند. این تنها یک نمونه است. تهران، پایتخت میلیونی کشور بروی گسلی است که اگر بلرزد و بلغزد دست کم دو تا سه میلیون تن را در کام گرسنه خود فرو خواهد برد، در همین تهران دینفروشان از رساندن آب آشامیدنی به خانه های شهروندان ناتوانند و هرسال تابستان روزهائی را در هفته آب بروی شهروندان میبندند. ساعتهای بی برقی و خاموشی هنوز کم نیستند. در سرتاسر کشوری که هر روز با هزاران سانحه دست به گریبان است، تنها و تنها یک چرخبال برای امداد پزشکی هست. بیکاری و ناداری در سراسر ایران بیداد می کند، امروزه دیگر دوازده-سیزده ساله ها گَرد سپید مرگ را به بهائی اندک در کلاس درس میخرند و در رگ و جان خود روانه می کنند، امروزه دیگر دوازده-سیزده ساله ها بر سر کوی و برزن می ایستند و تن نازکشان را به بهائی اندک در دسترس تبه کارانی میگذارند که کام و جان یکجا می ستانند. باز هم باید این سوگنامه را دنبال گرفت و فهرست گریه آور و بی پایان نگونبختی ایرانیان را درازتر کرد؟ ببینید در همین کشاکش چالش هسته ای بر سر قربانیان زمین لرزه لرستان چه آمد! در کشوری که میلیاردها دلار برای ساختن نیروگاه و میلیاردهای دیگری برای بستن دهان روسیه و چین برباد می روند، مردم لرستان شبهای سرد را در زیر آسمان باز بسرآوردند و دینفروشان حتا سرپناه کوچکی را نیز از آنان دریغ داشتند.

این سوی داستان براستی غم انگیزتر است. با اینهمه کاستی در زیرساختهای این کشور و با اینهمه درماندگی مردمانش آیا فنآوری هسته ای تنها کمبود ما است؟

رفتار امریکا و اروپا فریبکاری را برای جمهوری اسلامی بسیار آسان کرده است. آنان می گویند کشوری که بر روی دریائی از نفت شناور است، چه نیازی به نیروی هسته ای دارد. اینان به سادگی از یاد می برند که سی سال پیش برای فروش نیروگاه به همین کشور، که آنروزها از ذخیره های نفتی بسیار بیشتری برخوردار بود، سرودست می شکستند. این هواداران تهی شدن جهان (و بویژه خاور میانه) از جنگ افزارهای هسته ای در یک نگاه دوگانه باز به سادگی از یاد می برند که نزدیکترین دوستشان اسرائیل، که بیش از یک بار نشان داده است برای پیشبرد آماجهای سرزمینی و سیاسی خود همه پیمانهای جهانی را به سادگی آب خوردن بزیر پا می گذارد، بیش از دویست کلاهک هسته ای در زرادخانه های خود نهان دارد و نیازی نیز به این نمی بیند که بود و نبود آنها را به آگاهی آژانس بین المللی برساند.
همچنین اقتصاد شکننده اروپا (که با افزایش بیشتر بهای نفت شکننده تر نیز خواهد شد) از یک سو و سودجوئیهای روسیه و چین از سوی دیگر دست بدست هم داده اند تا دست کم این دو گروه دست جمهوری اسلامی را در سرکشیها و لگدپرانیهایش باز بگذارند. امریکا که حتا به بخشی از خواسته های خود در عراق نیز نرسیده است و روزبروز باید تماشاگر افزایش بهائی باشد که برای این جنگ میپردازد، در جایگاهی نیست که بتواند از بالا (آنگونه که چهار سال پیش در برابر عراق بود) با جمهوری اسلامی سخن بگوید و گاه نرم دل است و گاه سخت سر، گاه سخن از "ائتلاف اراده مندان" می گوید و گاه از دنبال گرفتن گفتگوها، ولی پیوسته کج می دارد و نمی ریزد تا زمان بخَرَد و عراق را به سامانی برساند، تا بتواند امریکائیان ناخشنود از جنگ کنونی را نیز با خود همراه کند . تنها اسرائیل است که می تواند با بمباران یک سویه نیروگاههای ایران پای امریکا و اروپا را (چه بخواهند و چه نخواهند) به جنگی بکشد که بازنده آن از آغاز تا به پایان تنها و تنها مردم ایران خواهند بود و این جنگ چندان نیز دور از پندار نیست.

امریکا و اسرائیل ولی پیش از آنکه جنگ افزارهای خود را بسوی ایران نشانه بروند، راهکار دیگری را در نگر دارند که برای ایران مرگ آور خواهد بود و شاید که هستی مردمان این آب و خاک را برای نسلها به آتش نیستی بسپارد: همپیمانی با نژادپرستان جدائی خواه و برانگیختن آنان به جنگ درونی و برادرکشی. آنچه در خوزستان و بلوچستان می گذرد پیش پرده کوتاهی از آن نمایشنامه مرگ آور است که امریکا، اسرائیل و بریتانیا برای کشور ما نوشته اند. تا بدانید که گرگ نژادپرستی و ایران ستیزی تا به کجا دندان تیز کرده و این بازیچگان تا به چه اندازه بی خرد و فرومایه اند نگاهی به نشانی زیر بیندازید (1):
گروهی بنام "حزب همبستگی دموکراتیک اهواز" بخشی از همین جستار را هفته ها بروی سامانه اینترنتی خود گذاشته بود، نه از آنرو که گردانندگان این سامانه دلی نگران فروافتادن ایران در ژرفنای پرتگاه داشته باشند، نوشته من تنها از آنرو نگاه آنان را به خود کشیده بود، که در آن گفته بودم: «نباید بر این پندار خام پای فشرد که ایران هرگز نخواهد مرد». این سخن چنان بر آنان خوش آمده که آنرا در آغاز نوشتار من گذارده و با رنگ زرد برجسته اش کرده اند! در بخش آینده این جستار به این چالش پیش روی مردممان خواهم پرداخت.

پایان سخن اینکه سردمداران جمهوری اسلامی گمان برده اند می توانند با باوراندن توان هسته ای خود به جهانیان، جنگ گسترده ای را که به براندازی رژیمشان راه ببرد پیش بگیرند و بی پرواتر از پیش به سرکوب و چپاول بپردازند، بیهوده نیست که بیستم فروردین امسال به جشن و شادمانی گذشت، خمینی اگر زنده می بود، بی گمان این روز را نیز "یوم الله" دیگری می نامید، یوم اللهی که از سرآغاز آن مردم ایران برای دهه ها به گروگان گرفته خواهند شد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1.http://www.alahwaz.info/main/index.php?option=com_content&task=view&id=276&Itemid=40&lang

۱۳۸۵ فروردین ۸, سه‌شنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (چهار)


4. حقوق بشر

زیر پاگذاشتن حقوق پایه ای مردم ایران دومین چالش بزرگ جمهوری اسلامی است. برای اندریافتن نگاه سردمداران این رژیم به بشر و حقوق آن، باید نخست دید که شهروند آرمانی در این سرزمین کیست. شهروند آرمانی در جمهوری اسلامی از ویژگیهای زیر برخوردار است:
1. مرد است،
2. شیعه دوازده امامی است،
3. پایبند به "ولایت مطلقه" است،
4. به زبان فارسی سخن می گوید.

دو ویژگی "مرد بودن" و "پابندی به ولایت فقیه" نیازی به باز کردن بیشتر ندارند. ویژگی نخست ریشه در نگاه سران ج. ا. به جهان و انسان، و ویژگی دوم ریشه در نگاه آنان به کشورداری دارد. زنان از دیدگاه سران ج. ا. "آن نیمه پَستتر بشریت" هستند و تا آنجائی ارزش دارند که بتوانند کشتزار شایسته ای برای مردانشان باشند (1). ولایت فقیه ستون میانی چادر جمهوری اسلامی است و چه جای شگفتی اگر که پایبندی به آن برای سردمداران این رژیم یک ویژگی آرمانی باشد. در باره مذهب شیعه دوازده امامی و زبان پارسی ولی گفتنی بسیار است. از آنجا که سخن در این نوشتار بر سر چالشهای پیشروی ج. ا. است، به آوردن چند نکته پایه ای بسنده میکنم:
مذهب شیعه دوازده امامی را شاهان صفوی همچون نخی برای به هم دوختن پارچه هزار تکه ایران آنروز بکار گرفتند. اگر تا به آنروز (و بویژه بروزگار مغولان، که خود بیدین بودند و از همین رو از خود رواداری گسترده ای در برابر دینها و باورهای مردم نشان می دادند) نه تنها پیروان دهها شاخه گوناگون مذهب شیعه مانند زیدی و اسماعیلی و ... که سنیان نیز با اینکه رهبرشان، خلیفه عباسی، بدست مغولان کشته شده بود، (کمابیش) آزادانه در کنار هم زندگی می کردند، با بروی کار آمدن شاهان صفوی روزگار همزیستی دینها و باورها و در کنار آن رواداری دینی بپایان رسید. شیعه بودن در این روزگار یک ایرانی را از حقوق ویژه ای برخوردار می کرد. کار تا به آنجا پیش رفت که برای نمونه شاه عباس بزرگ ارمنیان نامسلمان را از کردان و بلوچان و ازبکان مسلمان ولی سُنی گرامیتر می داشت.
ویژگی دیگر یک شهروند "خوب و آرمانی" نیز در همین روزگار پدید آمد. ایرانی خوب، کسی بود که به زبان تهماسپ و سام و نریمان و ایرج و بهرام و شاهرخ و ... (نام چند تن از شاهزادگان صفوی) سخن میگفت و نه به زبان همسایگان سُنی خاوری (ازبکها) و باختری (عثمانیان). اگر چه در همان روزگار نیز زبان پارسی زبان فرا-مرزی در بخش بسیار بزرگی از آسیا بود، اگرچه سلطان عثمانی در دربار خود به پارسی سخن می گفت و چامه می سرود، اگر چه اکبر بابری زبان پدران خود را از یاد برده بود و در هند پارسی می گفت و پارسی می سرود، باز هم این شاهان صفوی بودند که می خواستند این زبان را با کیستی ایرانی چنان پیوند بزنند، که هر تماشاگری آنان را دنباله شاهنشاهی پرشکوه ساسانی بداند، داستان شهربانو دختر یزدگرد و هزاران داستان دیگر این چنین ساخته و پرداخته شدند. از آنروزگار تا به زمان ما در بر همین پاشنه چرخیده است.

به جمهوری اسلامی باز گردیم. این حکومت از سر تا پا بر نابرابری استوار شده است و از همین رو است که حقوق بشر در آن چنین گسترده بزیر پا گذاشته می شود. این که یک شهروند ایرانی تا چه اندازه از حقوق انسانی خود برخوردار باشد، بسته به دوری و نزدیکی ویژگیهای او به شهروند آرمانی است. در این میان "شیعه بودن" و "به پارسی سخن گفتن" دو مرده ریگی هستند که از شاه اسماعیل صفوی تا به امروز دست بدست گشته و پرورده شده اند و سرانجام در چارچوب یک "ساختار" بدست خشک مغزان روزگار ما رسیده اند. واگرنه دین فروشان نه مهری به زبان پارسی دارند و نه پروای نابودی آنرا. دشمنی آنان با دیگر زبانهای مردم ایران از آنرو نیست که آنان گوشه چشمی به این زبان دارند، بلکه از آنرو است که در ساختار خشک و سختِ پی ریخته شده بدست صفویان هیچ ویژگی دیگری بجز زبان پارسی و مذهب شیعه نمی گنجد و پذیرش این نکته که ایران کشوری چندزبانه است، برابر با شکستن یک ساختار چهارسد ساله خواهد بود، کاری که خشک مغزان نه می خواهند و نه می توانند. سخن پانگرایان رنگارنگ در باره نورچشمی بودن زبان پارسی و گرایش پانفارسیستی سردمداران جمهوری اسلامی از یک سو خنده می انگیزد، چرا که سخت کودکانه و پوچ و بیخردانه است، و از دیگر سو افسوس، چرا که نشانگر ناآگاهی و واپس ماندگی ژرف (دست کم بخشی از) مردم کشور ما است.
سران این رژیم مردم ایران را از نگر دینی به مسلمان و نامسلمان بخش می کنند. نامسلمانان نیز خود به دینداران و بیدینان بخش می شوند. در میان دینداران پیروان دین بهائی در پائینترین جایگاه از نگرگاه حقوق شهروندی جای گرفته اند. در میان مسلمانان نیز نخست سنیان به کنار گذاشته می شوند، سپس پیروان دیگر شاخه های مذهب شیعه و دست آخر آن دسته از شیعیان دوازده امامی که پایبند ولایت فقیه نیستند (سرکوب درویشان در قم نمونه زنده این گرایش است).
در باره نابرابری میان گویندگان زبانهای گوناگون نیز جای پای همین گرایش را می بینیم. در نیمه شمالی ایران آذربایجانیان و ترکمنانان هردو به زبانی جز زبان سراسری، یکی ترکی آذری و دیگری ترکی ترکمنی، سخن می گویند، در جائیکه آذربایجانی شیعه حتا میتوانند رهبر این جمهوری باشد و هیچ گونه مرزی برای دستیابی او به پستهای کلیدی در کار نیست، ترکمن سُنی حتا در پائینترین پستهای این جمهوری نیز جای ندارد.
در باختر ایران نیز داستان همینگونه است. کردها و لرها هردو به زبانی جز زبان پارسی سخن می گویند. در جایی که لر شیعه میتواند فرمانده سپاه پاسداران و رئیس مجلس شورا بشود، کرد سُنی را حتا به بخشداری زیستگاهش نیز راه نمی دهند و برایش نگاهبانی شیعه (فارس، لر، آذربایجانی و ...) می گمارند. همچنین میتوان نگاهی به خاور ایران و به جایگاه بلوچهای سُنی و سیستانیهای شیعه در این سرزمین افکند و از این همه واپس ماندگی خون گریست.
آن ساختار خشک بجا مانده از روزگار صفویان هنوز نیز برای دینفروشان کارآمدی ویژه خود را دارد: کرد و ترکمن و بلوچ حتا اگر شیعه نیز باشند، باز از آنجائی که وابستگی زبانی-تباریشان یادآور مذهب تسنُّن است، باید که از کشورداری کنار گذاشته شوند، عرب شیعه ولی می تواند استاندار، فرماندار و حتا فرمانده نیروهای رزمی باشد!

تنها از این نگر گاه است که می توان اندیشه و جهان بینی نهفته در پشت این دشمنی گسترده با حقوق بشر را دریافت، جمهوری اسلامی حقوق انسانی بیش از نوددرسد مردم ایران را ددمنشانه بزیر پا می گذارد:

- زنان، گذشته از اینکه پیرو کدام دین باشند و به کدام زبان سخن بگویند، پیوسته تماشاگر سرکوب همه جانبه حقوق خود هستند، و اگر زنی در این آب و خاک بهائی و کرد (یا ترکمن و بلوچ) هم باشد، باید سپاسگزار زنده ماندنش بود،

- همجنسگرایان از همان حقوق نیمه کاره دیگر شهروندان این آب و خاک نیز برخوردار نیستند و تنها دانستن اینکه مردی یا زنی گرایش به همجنس خود دارد، بهانه ای برای کشتن او است،

- نامسلمانان می توانند در کنار دیگر سرکوب شدگان زندگی کنند، تا جائی که بر حقوق خود پای نفشارند و به نابرابریهای گسترده تن بدهند،

- مسلمانان سُنی می توانند آئینهای ویژه خود را برگزار کنند، ولی نباید مسجدهای خود را در شهرهای شیعه نشین بسازند (شیعیان حتا اگر چند هزار تن هم باشند، در بزرگترین شهرهای سُِنی نشین نیز مسجد خود را دارند)، آنان حق نامزدی برای پستهای بالای کشوری (و لشکری) را ندارند و دست بالا می توانند در شهرها و روستاهای خود پستهای پائین را از آن خود سازند (در همانجا نیز دست کم یک شیعه باید همکار – بخوان سرپرست – آنان باشد)،

- مسلمانان شیعه اگر هوادار جمهوری اسلامی و پایبند به ولایت مطلقه فقیه نباشند، روزگاری بهتر از سُنیان ندارند،

- اگر چه نزدیک به نیمی از مردم ایران به زبانهائی جز زبان پارسی سخن می گویند، این زبانها تنها هنگامی بکار گرفته می شوند که گویندگانشان اسلام و جمهوری اسلامی و رهبر و رئیس جمهور آنرا ستایش کنند. خطبه های نماز آدینه و نوحه های سوگ حسین در هر شهری به زبان مردم همان شهر خوانده می شوند، ولی اگر کسی بخواهد به زبان مادری خود دست به آفرینندگی هنری بزند و از این راه به شکوفائی و بالندگی آن یاری برساند، پاسخی جز زندان و سرکوب نخواهد گرفت، آموزش و پرورش به زبان مادری که دیگر جای خود را دارد،

- ...

با نگاهی به این فهرست خواهیم دید که جمهوری اسلامی با تکه تکه کردن مردم ایران بر پایه ویژگیهای گوناگون، نابرابری را در این سرزمین نهادینه کرده است و در بخش پایانی این نوشتار به این سخن خواهم پرداخت که چرا بخش نه چندان کوچکی از مردم ایران چشم بر زیرپاگذاشتن حقوق هم میهنانشان می پوشند. تا نمونه ای آورده باشم، آن بخش از زنان ایرانی که به خواست خود روسری بسر می گذارند و چادر می پوشند شاید که از قانونهای طلاق و حضانت کودکان و مهر و ... دلگیر باشند، ولی نه تنها از "حجاب اجباری" ناخرسند نیستند، بلکه در ته دل خود سپاسی را نیز پیشکش جمهوری اسلامی میکنند، که از گسترش "هرزگی" در میان زنان پیشگیری می کند.

فهرست دراز سرکوب حقوق انسانی ایرانیان را در برابر منشور حقوق بشر سازمان ملل بگذاریم، خواهیم دید که تنها بخش بسیار کوچکی از مردم ایران از حقوق گسترده برخوردارند و بخش بسیار بزرگی از این مردم بجز زیستن از حق دیگری برخوردار نیستند و پیش از هر چیز حق بی چون و چرای آنان در ساختن سرنوشتشان، حق آزادی در گفتار و نوشتار و اندیشه و حق دانستن بزیر پا گذاشته می شود.

در پایان این سخن را ناگفته نباید گذاشت که مجازاتهای ددمنشانه ای که در این جمهوری بر سر زندانیان و "گناهکاران" میرود را نیز باید از نمونه های برجسته شکستن و بزیر پا گذاشتن حقوق بشر بشمار آورد و هزاران بار درباره آنها نوشت و گفت و کشید و سرود، هیچ انسانی، هر گناهی که کرده باشد، براستی شایسته این نیست که سنگسار شود و دستش را ببرند و چشمش را برکَنند و در کوی و برزن تازیانه بر پیکرش فرود آورند.

پایان سخن اینکه زیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران ریشه در نگاه سردمداران این رژیم به انسان و حقوق او دارد، ولی نباید دل به این پندار خوش کرد، که همه و یا بیشینه بزرگی از مردم این آب و خاک پایبند به حقوق بشرند. جمهوری اسلامی "می تواند"، چرا که بخش بزرگی از مردم ایران یا "می خواهند" و یا "نخواستن"شان چندان نیز از ته دل نیست. تا هنگامی که تک تک حقوق آورده شده در منشور حقوق بشر سازمان ملل در میان مردم پذیرفته و نهادینه نشود، دَر، در این سرزمین بر همان پاشنه ای خواهد چرخید، که از روزگار صفویان تا به امروز چرخیده است.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1.«نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلَاقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» بقره، آیه 223
زنان شما کشتزار شمایند پس در کشتزار خود اندر شوید هر آئینه که می خواهید، و برای خویش از پیش چیزی فرستید و از الله بترسید و بدانید که به نزد او خواهید شد و باورمندان را نوید ده.

۱۳۸۵ فروردین ۲, چهارشنبه

نوروز ایرانی، آغازگر چرخه جاودانه هستی


چو غــــــلام آفـــــتابم، هــــمه ز آفـــتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم

نوروز ایرانی باز فرا میرسد تا آغازگر چرخه نوینی در زندگی پر رنج و شکنج مردمان این آب و خاک باشد. نوروز باز فرا میرسد، از پس سده ها و هزاره ها و در پی شکستها و فروپاشیها و افتادنها و برخاستنهای هزاران باره مردمان این سرزمین اهورائی، تا بیادشان بیاورد که تا بهار هست و جشن فرخنده روزگار نو، تا بنفشه هست و سوسن و نرگس، ایران نیز خواهد بود و همانند هزاران سال در پشت سر، همه آفندها و نیرنگها و شکستها را در پس سر خواهد گذاشت و در پی زمستان پر برف و سرد، اندک اندک و آرام آرام از دل خاک تیره سر برخواهد کرد و خواهد شکفت و خواهد رست. نوروز ایرانی فرا میرسد ...

ما ایرانیان اگرچه هزاران سال است که چشم براه نوروز می نشینیم و بر گامهایش گل می فشانیم و آمدنش را به جشن می نشینیم، هنوز همه جادوی نهفته در آن را اندرنیافته ایم، جادوی آغاز همه ساله چرخه هستی را، جادوی مرگ نا امیدی و شکفتن امید را، و جادوی از یاد بردن شکست و خیز بزرگ برای پیروزی را، جادوی نوزائی جهان را.

نوروز را باید از پایدارترین جشنهای آئینی در جهان به شمار آورد که به گواهی تاریخ به گونه ای دیگر در نزد مردم فرهنگ پرور و فرهیخته سرزمین ما مانند ایلامیان، سومریان، اکدیها بابلیان و دیگران از هفت هزار سال باز برپا داشته می شده است. با آمدن آریائیان به این سرزمین و آمیخته شدن باورها و آئینهای آنان با باورها و آئینهای بومیان و بویژه در آموزه های زرتشت که نخستین آموزگار (1) اندیشه ای فرجام-باور و فرجامگرا بود، نوروز به چهره کنونی خود درآمد. و راز پنهان و جادوی نهفت نوروز را نیز در همین نگاه فرجامگرا به جهان باید جست، نگاهی که این آئین کهن را از چارچوب یک جشن ساده بیرون میکشد و به آن چهره ای فلسفی می بخشد: نوروز آغاز چرخه پایدار نو شدن و نوزائی است، ودر دل خود این پیام را نهان کرده است، که هر آغازی بناچار در فرجامی پایان خواهد یافت و در پی هر فرجامی آغازی دیگر روی خواهد نمود.

با این رویکرد و این نگاه به این آئین باستانی، شاید بتوان به گوشه ای از راز شگرف پایداری و نامیرائی فرهنگ ایرانی نیز پی برد و به این که چرا ما ایرانیان از انگشت شمار مردمانی هستیم که پیوند خود را (در اندازه توان و تا آنجا که با بودن جنگها و کشتارها و کوچیدنهای مردمان و فرهنگهای بیگانه به سرزمینمان شدنی بوده است) با گذشته خود نگاهداشته ایم و حتا با پذیرفتن دینی بیگانه با منش و اندیشه مان باز هم در یک فرآیند پیچیده فرهنگی-تاریخی «خود» خویشتن را از دست نداده ایم. به گمان من نوروز از این نگرگاه دیگر تنها یک جشن و یک آئین و یک نشانه گاهشماری نیست، نوروز یک اندیشه، که یک جهانبینی است. نوروز یک آموزه است، آموزه ای برای زندگی کردن و نه زنده ماندن. با همین جهان بینی بود که نیاکان ما در پی فرجام دردناک فرمانروائی هخامنشیان باز در جامه فرزندان اَرشَک ققنوس وار از دل آتش افروخته یونانیان و مقدونیان سربرآوردند و پادشاهی پایداری را پی ریختند که پانسد سال دیگر بر زندگی فرهنگی مردمان این سرزمین افزود و یادگار روزگاران شکوه و بزرگی و سرافرازی را بدست فرزندان ساسان سپرد. باز هم در پی آفند بنیان کن تازیان و در روزهائی که رود خون در سرزمینمان روان بود و ایرانشهر در آتش ستم و سرکوب قتیبه ها می سوخت، این خنیاگران و نوروزی خوانان بودند که مردم را به آغازی نیک در پی این فرجام خونبار و خونفشان نوید می دادند.

داستان را می توان همچنان پی گرفت و نوشت و گفت و گاه از اندوه کشتگان و گاه بر سرفرازی زندگان این تاریخ دراز و پر تنش گریست. می توان از غز و مغول و تاتار و ازبک و ... گفت و از این که در پی هر آفند فراگیر باز این فرهیختگان و در جای نخست دبیران و دیوانیان این سرزمین بودند که به رام کردن این نورسیدگان کمر بستند و چه جای شگفتی که همه آنان از نوروز آغازیدند تا از پی یک یا دو نسل، نوآمدگان نیز دربار خود را بهنگام بهار به گل و سبزه بیارایند و نوروز را به جشن بنشینند و چامه سرایان را بگویند که بهاریه بسرایند و آنان را به سیم و زر بنوازند، تا در دل مردم نوروزاندیش این سرزمین جائی باز کنند.

آری! از این همه می توان گفت و نوشت، ولی نوروز در خود رازی دیگر را نیز نهفته دارد و آن نیز همانا نگاه به آینده است، که اگر آدمی را میبایست که به گذشته بنگرد، چشمانش را نه در پیش، که در پس سرش می نهادند! نوروز یک آغاز است، آغازی که با بستن دفتر آنچه که گذشته است فرا میرسد و راهی نو میابد و مژده فرجامی نوین و نیک را می دهد. نگاه به آینده، که ترجمان نوروزی واژه زیبای "امید" است. راز ماندگاری فرهنگ ایرانی شاید که همین نوزائی امید باشد، و باور ژرف به این سخن که: «پایان شب سیه، سپید است» و به گمان من مولانا جلال الدین نیز با نگاه به همین جهان بینی است که یکی از زیباترین چامه های خود را، همان را که سخن نخستینش بر پیشانی این نوشته نشسته، سروده است؛ او نیز با بهره گیری از جهانبینی باستانی ایرانی که در جامه نوروز به به او رسیده است، خود را غلام آفتاب می خواند و گریزان از شب و شب پرستان از حدیث خواب دوری می جوید. سخن مولانا همان پیام نوروز است، همه از آفتاب گفتن، از روشنی سرودن و آتش امید را در دل ایرانیان برافروختن ...

در میتُخت شناسی زرتشتی چهره فراموش شده ای هست بنام "گوپاد-شاه" (2). گوپاد-شاه نیمی گاو و نیمی آدمی است و در نهانگاه خود از زمان آفرینش آغازین گاوی بنام "هَدَیااوش" (3) را در برابر اهریمن پاسداری می کند. نبرد میان اهورا و اهریمن پس از کشته شدن گاو آغازین یا "گئوش اوروان" (4) بدست اهریمن آغاز می شود. هَدَیااوش که گاو فرجامین است، به روز "فرَشو کِرِتی" (5) یا همان پایان جهان، بدست سوشیانت رهائی بخش قربانی میشود. او خون این گاو را با "هوم" می آمیزد و از آن نوشابه ای می سازد که به جهانیان نامیرائی و جاودانگی می بخشد و در پی آن نبرد سرنوشت میان نیکی و بدی در میگیرد و اهورا مزدا با همه امشاسپندان و ایزدانش و همه مردمان نیک کردار و نیک گفتار و نیک پندار بر اهریمن و دیوان و دستیارانش می تازد و او را به ژرفنای هستی پرتاب می کند و پس از آن جهان بی آفند و بی پتیاره می شود و سرانجام بهشت در گیتی پدیدار می شود.

بدین گونه هَدَیااوش با قربانی شدنش به چرخه ای پایان میبخشد که با کشته شدن گَئوش اوروان آغاز شده بود، چرخه ای که در آغاز و پایان آن یک گاو قربانی میشود و اگر چه در آغاز با پیروزی اهریمن همراه است، با شکست او و جاودانگی نیکی و راستی پایان میپذیرد، این چرخه و جهانبینی فرجامگرای نهفته در آن سایه بلند خود را به فرخندگی نوروز تا به امروز بر سر ما ایرانیان گسترده است و اگرچه کمتر کسی نام این میتُختها را شنیده است، ناخودآگاهِ گروهی ما بی آنکه خود بدانیم سرنوشت ما و زندگیمان را بر پایه همین اندیشه و از دل همین جهان بینی بسامان می کند.

نوروز ایرانی فرا می رسد، گل امید باز می شکفد و آتش مهر فروزان می شود و گرمی میبخشد. چرخه نوینی در پیش روی ما است، باید گوش جان به داستان پایان جهان بسپاریم و درون خود را در جستجوی "گوپاد-شاه"ی بکاویم که پاسدار آن گاو جادوئی است که از خونش نوشابه جاودانگی می سازند و بدانیم که اگر چه در این دو دهه و اندی پیروزی هربار با اهریمن و دیوان بوده است، بهاری نو در راه است و اگر که ندای سروش را بشنویم، امشاسپندان و ایزدان، که خود هورمزد نیز بیاری ما خواهند آمد و در تازش واپسینمان به فرزندان دروغ و تباهی و ستم در کنارمان خواهند ایستاد و پابپای ما ایرانی نوین و آزاد و سربلند را پی خواهند افکند، اگر که پیام نهفته در نوروز را دریابیم و در این روز نو، مَنش و بینش و کُنش خود را نو کنیم و نوروزی بیندیشیم.

نوروز ایرانی فرا میرسد، امید از کف ننهیم و پابپای بهار تلاشی نوین را برای رهائی میهن از چنگال اهریمن آغاز کنیم،
تا نوروزمان پیروز و
هر روزمان نوروز باشد.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتادوپنج
---------------------------------------------------------
1. من زرتشت را یک آموزگار و نه یک پیامبر میدانم. چهره امروزین زرتشت بمانند بسیاری از چهره های دیگر فرهنگ و گذشته ما، چهره ای نادرست و درهم است. پیامبر، به آن گونه ای که در فرهنگهای سامی یافت می شود، در میان آریائیان دیده نمی شود. همتای هندی زرتشت، بودا نیز تنها یک آموزگار است و نه یک پیامبر. در فرهنگهای سامی ولی خداوندی در آسمان هست که کسانی (پیامبرانی) را بر می انگیزد، تا مردم را بسوی او رهنمون شوند. بودا و زرتشت (همچنین مزدک و تا اندازه ای مانی) ولی خودانگیخته اند و نخست پس از انگیخته شدن درونی خود، به سوی خدا، یا همان "جان جهان" می روند.
گفتنی است که واژه پارسی خدا برگرفته از «خوَت تَویَه» پارسی باستان است که پارسی امروزین آن «خود تواننده» میباشد، پدیده ای که به خودی خود و بی نیاز از نیروئی بیرونی و فرائی، توانمند است. از همین رو است که همانند زمینی این پدیده که آدمی باشد نیز نخست باید از درون خود برانگیخته شود تا به انوشه گی و نیروانا برسد. زرتشت پس از برگزیدن راستی و پس از جستجوی فراوان در کرانه رود دائیتی به وَهومنَه (بهمن) میرسد و در همپرسگی با او از آرزوی بزرگ خود می گوید: «زرتشتم، پسر اسپیتَمَه. اندر جهان به پرهیزگاری آرزومندترم. مرا آرزو است که از آنچه کام ایزدان است آگاه شوم و چندان پرهیزگاری ورزم تا مرا رهنمون باشند به زندگی پاک»
Gopat-Shah .2
Hadayaosh .3
Geush Urvan .4
Frasho-kereti. 5

۱۳۸۴ بهمن ۱۹, چهارشنبه

این مسلمانان زودرنج…

یکبار دیگر جهانی به تماشای نمایش گریه‌آور واپس‌ماندگی کشورهای مسلمان و بی‌فرهنگی مسلمانان بنیادگرا نشسته است و انگشت شگفتی بدندان می‌‌گزد. به تماشای مردمی که از کنار سرکوب آزادی‌های خود و چپاول دارائی‌هایشان بسادگی می‌گذرند، ولی آماده‌اند که خونشان را در راه پرخاش به کشورهای – از دید آنان اسلام‌ستیز – اروپائی بر زمین بریزند.

پرسش پایه‌ای در این درگیری این است: «آیا برای درگیر شدن با اسلام بنیادگرا و واپس مانده نیازی به دشنامگوئی به پیامبر آن هست؟» به گمان من نیازی به این کار نیست. نخست آنکه چنین پیامی در چارچوب یک کاریکاتور برای بینندگان و خوانندگان آن (که باید مسلمانان باشند) آنچنان پیچیده و درهم است که آنان از اندریافت آن ناتوانند، از دیگر سو محمد را نیز باید چهره‌ای حقوقی به شمار آورد که حتا پس از گذشت هزار و چهار سد سال باید حقوق انسانی‌اش را پاس داشت. سنجش اندیشه‌های او و دینی که او پیام‌آورش بوده است، بویژه برای ما ایرانیان زخم خورده از جمهوری اسلامی یک "باید" است، درست به همان اندازه که دشنام و ناسزا به محمد (و پیامبران دین‌های دیگر) یک "نباید" است.

پرسش دوم ولی این است: «اگر روزنامه‌نگاری به پشتوانه قانون آزادی رسانه‌ها در اروپا برای رویاروئی با اسلامگرایان راه شوخی و طنز را در پیش گرفت، آیا کشورهای اروپائی باید برای جلوگیری از خشم مسلمانان پا بر روی ارزشهای خود بگذارند و از چاپ چنین نوشته‌ها و کشیده‌هائی پیشگیری کنند؟» به گمان من ارزشهائی چون آزادی گفتار و نوشتار و اندیشه در همبن اروپای آزاد امروز نیز به چنان بهای گزافی به چنگ آمده‌اند که خشم مردمانی گیج و گول و بی‌خود از خود که در سرشان اندیشه‌ای جز نابودی و کشتار و ویرانی نیست را باید بجان خرید و هیچ کس نباید به این بهانه از آزادی و حقوق شهروندی خود چشم بپوشد. پس به گمان من کشورهای اروپائی باید با همه توان به پشتیبانی از آزادی‌های شهروندان خود برخیزند و در برابر تنداب بنیادگرائی افسارگسیخته سر خم نکنند. آیا براستی کار جهان به جائی رسیده که شیخ واپس مانده سعودی، مفتی خشک مغز مصری و ملای سرکوبگر ایرانی در جایگاهی بنشینند که بتوانند به اروپائیان بگویند که چه بنویسند و چه ننویسند؟

ما فاشیست‌های کشور خود و همسایگانش را بخوبی می‌شناسیم. اینان اگر در توانشان باشد، فردا خواهند گفت که بیرون آمدن زنان اروپائی بدون حجاب اسلامی (یا آنگونه که خشک مغزان می‌گویند "نیمه لخت"!!!) دل آقا امام زمان را بدرد می‌آورد و "احساسات مذهبی مسلمین را جریحه‌دار می‌کند" و بر دولت‌های اروپائی است که جلو این هرزگی‌ها را بگیرند! همچنین درخواست بازپس دادن پناهندگانی که دیگر به اسلام باور ندارند (از دیدگاه اسلامی و قرآنی "مرتد" بشمار می‌روند) درخواست چندان نابجائی نخواهد بود، اگر که اروپا بخواهد دست مسلمانان را در پیروی از دستورهای دینی خود باز بگذارد (کشتن مرتد یک دستور قرآنی است، حال آنکه در قرآن دستوری برای کشتن ناسزاگویان به محمد دیده نمی‌‌شود).

به هر روی باید گفت که روزنامه‌های دانمارکی هیچ نیازی به چاپ این کاریکاتورها نداشته‌اند و با این کار خود هیچ گره‌ای را باز نکرده‌اند، ولی از آنجا که قانون دانمارک و دیگر کشورهای اروپائی این حق را به شهروندان خود می‌دهد که حتا کاریکاتور خدا را هم بکشند، باید از این حق شهروندی (و نه از کاری که آنان کرده‌اند) پشتیبانی کرد.

کاسه پنهان در زیر نیم‌کاسه خشم و خروش مسلمانان ولی بهره‌برداری سران خودکامه و آزادی‌ستیز کشورهای اسلامی است، که برای سرپوش گذاشتن بر ناتوانی خود از راهبری کشورهایشان بر آتش سوزان نادانی و پی ورزی توده‌های ناآگاه می‌دمند و در پی آنند که از این نمد پهن شده کلاهی نیز برای خود بدوزند و گرسنگان کوچه خیابان را به در نمایندگی‌های کشورهای اروپائی ببرند، تا خشمشان را بر سر در و دیوار و پنجره و نرده تهی کنند و از یاد ببرند که سیر کردن شکم تک تک مردم این سرزمین‌ها بر گردن کیست.

در اینجا این نکته را نیز باید یادآور شوم که "سبّ النّبی" یا دشنامگوئی به پیغمبر که اکنون دستمایه واکنشهای دیوانه‌وار مشتی ناآگاه و مشتی مزدور شده است، تا آنجائی که من خوانده‌ام و می‌دانم، ریشه در دستورهای قرآن ندارد. ریشه این قانون یا بهتر بگوئیم فتوا به تاریخ اسلام باز می‌گردد. کسانی که با اسلام و سامان قانونگذاری آن کلنجار رفته‌اند، می‌دانند که یکی از پایه‌های قانونگذاری در اسلام (در کنار قرآن) سنت است. سنت همه آن رفتاری است که محمد و جانشینان او (چهار خلیفه نخستین) از خود نشان داده‌اند و نمونه‌ای‌ست برای بازنگری، هنگامی که مسلمانان با پرسشی روبرو شوند و پاسخ آنرا در قرآن نیابند. ریشه "سبّ النّبی" نیز به گشودن مکه بدست محمد و در سال هشتم هجرت باز می‌گردد. محمد پس از آنکه به مکه درآمد، همه دشمنان خود بجز چند تن را بخشید، که شمار آنان را تاریخ‌نویسان از ده تا پانزده تن نوشته‌اند. محمد در باره اینان گفته بود: «آنها را بكشيد هر چندکه در زير پرده‏هاى كعبه پنهان شده باشند» شناخته شده‌ترین چهره‌های این مرگ یافتگان عبدالله بن (هلال بن) خطل و حويرث بن نقيذ (نفيل) بودند که هیچ یک بروی محمد و دیگر مسلمانان شمشیر نکشیده بودند. عبدالله بن خطل از مسلمانان مدینه بود که از اسلام برید و به مکه رفت و در آنجا نام محمد را به زشتی برد و چامه‌هائی در سرزنش او سرود و در آنها محمد را دشنام داد و این چامه‌ها را دو کنیز او که صدائی خوش داشتند، به آواز در کوچه‌ها می‌خواندند. عبدالله به همراه یکی از کنیزانش پس از پیروزی محمد بر مردم مکه کشته شدند (اگر درست بیاد داشته باشم، طبری سخن از سوزاندن کنیز عبدالله می‌گوید). حويرث در مكه محمد را ریشخند می‌کرد و برایش دشنام و ناسزا می‌سرود و با پراکندن هجونامه‌هایش محمد را در میان عربان بدنام می‌کرد. باز تا جائی که بیاد می‌آورم هیچ کجا سخن از نبرد او با مسلمانان نرفته است. او نیز پس از بازگشت پیروزمندانه محمد به مكه به دست على كشته شد.
شاعر دیگری که محمد فرمان به کشتنش داده بود کعب ابن زهیر بود که نخست از چنگال مسلمانان گریخت و تنها هنگامی بخشوده شد که قصیده بلندی در ستایش محمد سرود و به پوزش به نزد او آمد. می‌بینیم که محمد دشنام‌دهندگان و هجوسرایان را بیشتر از کسانی شایسته مرگ می‌دانست، که خون مسلمانان را ریخته بودند. حتا هند دختر عتبه بن ربیعه بن عبد شمس، همسر ابوسفیان نیز از آتش خشم و کینه محمد بدور ماند و بخشوده شد. این همان زنی است که می‌گویند در جنگ اُحُد برده سیاهپوستی را به کشتن حمزه عموی محمد برانگیخت و پس از کشته شدن حمزه جگر او را بدندان کشید و از همین روی در تاریخ اسلام با نام هند جگرخوار شناخته می‌شود. در نگاه محمد گناه کسی که در هجو او شعر سروده بود، بسیار سنگین‌تر از گناه کسی می‌بود که جگر عمویش را فرو بلعیده بود.
مسلمانان از دل این رفتار محمد در مکه "سنّت"ی را بدر آورده‌اند که بر پایه آن ناسزاگویندگان به محمد شایسته مرگند. داستان "سبّ النّبی" به همین سادگی است.

سخن پایان این نوشتار ولی یادی از پایان جنگ ایران و عراق است و دستور خمینی برای کشتن سلمان رشدی نویسنده رمان "آیه‌های شیطانی". بیاد داریم که در همان کشاکش سرکشیدن جام زهر بناگهان هیاهوئی ایران و کشورهای پیرامون را درگرفت و پرچم‌ها سوزانده شدند و توده‌های گیج و گول به خیابانها ریختند و خواستار مرگ کسی شدند که کتابش یک سال پیش از آن چاپ شده بود. آنروزها بر همگان آشکار بود که براه انداختن این هیاهو بویژه در کشور ما برای سرپوش گذاشتن بر شکست سنگین ایران در جنگ است و برای آنکه بی‌هودگی این جنگ بباد فراموشی سپرده شود. کاریکاتورهایی که اینچنین خشم جهان اسلام را برانگیخته‌اند نیز، در ماه سپتامبر در روزنامه دانمارکی ییلاند پُسِتن چاپ شدند. غوغا و هیاهو بر سر این کاریکاتورها ولی پنج ماه پس از آن و درست در روزهائی درگرفت، که اروپا در همگامی و همراهی با امریکا پرونده هسته‌ای ایران را به شورای امنیت سازمان ملل فرستاد. آیا سردمداران ایران ستیز جمهوری اسلامی جام زهر دیگری مانند پذیرش زبونانه پایان جنگ با عراق را به لب می‌برند؟


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۴ بهمن ۱۶, یکشنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (سه)


3. امریکا و اسرائیل، دشمنان دوست داشتنی

سردمداران جمهوری اسلامی اگر چه دمی از دشنامگوئی به این دو "دشمن" باز نمی ایستند، خود نیک می دانند که برای استوار کردن پایه های فرمانروائی خود بر ایران هیچگاه بی نیاز از این دشمنان نبوده اند. در این میان باید گفت اگر ایران و ایرانیان امریکا را برای سرنگونی دولت مردمی دکتر مصدق دشمن می دارند، برای دشمنی با اسرائیل هیچ بهانه پذیرفتنی در میان نیست. دینفروشان خود نیز بخوبی می دانند که هیاهوی شان در دشمنی با این دو کشور تنها و تنها از سر نیاز به داشتن دشمنانی همیشگی است، وگرنه با همه نامردمیهای دولتهای امریکا با مردم ایران، چه با پشتیبانی از رژیم خودکامه و آزادی ستیز شاه، چه با سرنگونی نخستین دموکراسی راستین در خاورمیانه و کوتاه کردن دست ایرانیان از دارائی ملی خویش و چه با برانگیختن صدام حسین به جنگ با ایران، هیچ بهانه پذیرفتنی برای دشمنی رودررو با امریکا در میان نیست. این دشمنی در بیست و هفت سال گذشته تنها و تنها ایران را در گفتگوهای دو یا چند سویه با همسایگان و دیگر کشورهای جهان به جایگاهی فرودست رانده است و نابودی بزنگاههای بسیاری را برای مردم ایران (بهره اندک ایران از دریای مازندران، کشیده شدن لوله نفت و گاز کشورهای آسیای میانه و قفقاز از گرجستان و ترکیه بجای ایران، چشمپوشی از گرفتن خسارت از عراق پس از پایان جنگ، ...) به ارمغان آورده است. تنها کسانی که از این دشمنی بهره مند شده اند، دینفروشان بوده اند که به بهانه این دشمنی آزادی و آزادیخواهان را سرکوب کرده اند.

رژیمها و گروههای خودکامه و سرکوبگر از آنجائی که میدانند "دوستی" هوادارانشان همیشگی نیست، می کوشند برای خود "دشمنانی" همیشگی دست و پا کنند. دشمنانی که هم میتوان مردم را از آنان ترساند و آزادیهایشان را به بهانه نبر با آنان سرکوب کرد، و هم خودیها را می توان در برابرشان به یکپارچگی خواند. خشک مغزان سرزمین ما، امریکا و اسرائیل را دشمنان همیشگی امت همیشه در صحنه اسلام می دانند؛ امریکا، از آنرو که پشتیبان شاه بوده است و دشمن مصدق (همان کسی که به گفته بنیانگزار این جمهوری «از اسلام سیلی خورده بود»!) و اسرائیل، از آنرو که دشمن فلسطین و "اشغالگر قدس" است و یار و یاور شاه بوده است. با این همه باید گفت که پایندگی همیشگی این دو کشور آرزوی شبانه روزی سران جمهوری اسلامی است، چرا که اگر امریکا و اسرائیل از فهرست دشمنان همیشگی و آشتی ناپذیر امت اسلام بیرون بروند، هیچ کشور دیگری برای جایگزینی در دسترس خشک مغزان تهران و قم نخواهد بود. از این رو است که امریکا و اسرائیل را باید در نگر سران جمهوری اسلامی "دشمنان دوست داشتنی" دانست، دشمنانی که باران ناسزای سردمداران رژیم فقاهتی شبانه روز بر سرشان می بارد، ولی بودنشان برای زیستن و برجای ماندن این رژیم دوزخی مانند هوا برای دم زدن است.

یک) امریکا: نام امریکا در ایران تا پیش از سرنگونی دولت مردمی دکتر مصدق یادآور دوستی و همدلی بود. مردم ایران بویژه پس از خیزش مشروطه یاد خوشی از امریکائیان در دل داشتند. واژه امریکا در دهه های آغازین این سده و بویژه در آذربایجان، یادآور جوان آزاده ای بود که جان بر سر آرمانهای آزادیخواهانه مردم ایران گذاشته بود: هوارد باسکرویل. باسکرویل بیست و سه ساله آموزگار مموریال اسکول تبریز بود که در سال 1287 به این شهر آمد و خود را بناگاه در میانه نبردی نابرابر میان خودکامگان و آزادیخواهان دید. او که تفنگ بدست گرفته و به "فوج نجات" پیوسته بود، در پاسخ همسر کنسول آمریکا که از او خواسته بود از مشروطه خواهان جدا شود، پس از پس دادن پاسپورتش گفته بود:« تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است و این فرق بزرگی نیست. » او در سی ام فروردین 1288 در پی برخورد گلوله ای به سینه اش به انبوه جانباختگان راه آزادی ایران پیوست.
این پندار در نزد دکتر مصدق نیز نیرومند بود. او که خود را ناتوان از رویاروئی با جهانخواران انگلیسی میدید، همه تلاشش را بکار برد تا از امریکا در برابر فزونخواهی بریتانیائیها یاری بجوید. تاریخ ولی سرنوشت کشور ما را به سوی دیگری برد و امریکائیها که پس از سرنگون کردن دولت دکتر مصدق و بازگرداندن شاه به تاج و تخت مست باده پیروزی شده بودند، نمی خواستند این پیروزی آسان را رایگان از دست بدهند. از روز بیست و نهم امرداد ماه هزار و سیسد و سی و دو آمریکا دیگر یک دوست نبود، نام باسکرویل از یادها زدوده شده بود و بجای آن کرمیت روزولت و شوارتزکوف نشسته بود. پشتیبانی بی چون و چرای همه سران امریکا از شاه روزبروز بر کینه مردم ایران و بویژه فرهیختگانشان از این کشور می افزود.
نمی توان و نباید از یاد برد که امریکائیان با برانداختن دولت مردمی دکتر مصدق، روند دموکراسی را نه تنها در ایران، که در همه خاور میانه برای دهه ها بازپس انداختند، همان دموکراسی که برای برپاکردنش امروزه خروارها بمب بر سر مردم عراق و افغانستان می ریزد و جان دهها و سدها هزار بیگناه را می ستاند. با این همه اگر دینفروشان راست میگویند و اگر این گذشته یک بهانه پذیرفتنی برای دشمنی رودررو و قطع رابطه با امریکا باشد، جای آن می بود که جمهوری اسلامی در همان فردای برپائی اش در شیپور جنگ با روسیه و انگلستان می دمید، از یاد نبریم که این دو کشور همانگونه که در نوشتار دیگری آوردم(١)، از سال 1192 تا سال 1349 بخشهای بزرگی از سرزمین ما را با جنگ و نیرنگ جدا کردند. همچنین دشمنی انگلستان با آزادیخواهان ایرانی و چپاول دارائی ملی ما، دشمنی روسیه با جنبش مشروطه و پشتیبانی از شاه خودکامه قجر و همچنین یاری رساندن به جدائی خواهان در سالهای پس از انقلاب اکتبر زخمهای ژرفی را بر تن و روان مردم ایران بر جای گذاشته است.

امریکای پس از جنگ جهانی دوم کشوری است که نام "جهانخوار" براستی برازنده آن است و تا پایان جنگ سرد هیچ خودکامه سرکوبگری را نمی توان یافت که از پشتیبانی همه جانبه این کشور برخوردار نبوده باشد، مگر آنکه آن جهانخوار دیگر – شوروی - پیشدستی کرده بوده باشد. اگر همه کنشهای دیگر امریکا را نیز نادیده بگیریم، سرنگونی دولت مردمی دکتر مصدق برای همیشه ننگی پاک نشدنی بر پیشانی تاریخ امریکا خواهد بود. با این همه همانگونه که رفت، امریکا به هیچ روی تافته جدابافته ای نیست و اگر با نگاه به تاریخ سر دشمنی با کشوری داشته باشیم، بریتانیا برای این کار بسیار شایسته تر خواهد بود.

دو) اسرائیل: دشمنی با اسرائیل ولی در آغاز خیزش بهمن پنجاه و هفت سرچشمه در آبشخوری دیگر داشت. جهانبینی پان اسلامیستی رهبران خیزش بهمن آنان را وامی داشت که فلسطینیان را دوست و اسرائیلیان را دشمن بدارند. کشور یهود نه تنها زمینهای مسلمانان را بزور گرفته و آنان را به سرزمینهای دیگر رانده بود، که کشورهای مسلمان را در همه جنگهای تا به آنروز (1979) شکست داده و خوار کرده بود. فلسطینیان ولی در نگر سرمداران مست از باده پیروزی خیزش بهمن تنها از آن رو شایسته یاری و پشتیبانی بودند، که عرب و مسلمان بشمار می آمدند. از این نگر کمک به مردم و جنبش فلسطین نه برای یاری به مردمی ستم کشیده و آواره، که کمک به مسلمانان بود. از دیگر سو دوستی و نزدیکی اسرائیل با ایران شاهنشاهی بهانه دیگری بود برای دینفروشان تا با ساختن و پرداختن داستانهائی مانند دست داشتن سربازان اسرائیلی در کشتار سیزدهم آبان پنجاه و شش و آتش سوزی سینما رکس آبادان با مردم فریبی در آتش این کینه نابجا بدمند.

هنگامی که تئودور هرتزل کتاب "کشور یهود" را مینوشت، نگاهش را بیشتر بسوی آمریکای لاتین و روسیه دوخته بود تا به فلسطین عثمانی. حتا در گردهمائی بازل سوئیس در بیست و هشتم اوت 1897 نیز کسی پندار روشنی از سرزمین آرمانی یا "اِرِز ایتسرائِل" نداشت. هنگامی که لرد بالفور در نوامبر 1917 خواستار گردآوردن یهودیان در کشوری از آن خودشان (در فلسطین) شد نیز بیشتر یهودیان اروپا در هراس از رانده شدن از اروپا به این پیشنهاد به دیده بدگمانی می نگریستند، هنوز نازیها در آلمان به قدرت نرسیده بودند و یهودیان هنوز نمی دانستند که پوگرومهای تا به آنروز در برابر آنچه که در دهه سی و چهل می خواست بر سرشان بیاید چیزی بیش از بازی خیابانی نبوده است. به هر روی یهودیان بسیاری در دهه های نخستین سده بیستم به فلسطین کوچیدند که در میان برجسته ترین چهره هایشان میتوان از بن گوریون (کوچ به فلسطین 1906) و گلدا مئیر (کوچ به فلسطین 1914) و همچنین اِزِر وایزمن (زاده شده در تل آویو 1924) نام برد.
جنگ جهانگیر دوم پایان یافت، سه سال پس از آن و با پشتیبانی گسترده همه کشورهای اروپائی کشور اسرائیل پس از جنگهای خونین با بومیان مسلمان، مسیحی و گاه نیز یهودی کرانه خاوری دریای مدیترانه که خود را از دیر باز فلسطینی می نامیدند، و همچنین کشتارهای گسترده این مردم بدست سازمان تروریستی هاگانا، اشترن و بویژه ایرگون زئوی لئومی پا گرفت. سازمان نوپای ملل متحد پیشتر در قطعنامه 181 (نوامبر 1947) رای به بخش کردن سرزمین فلسطین میان یهودیان و عربان و پی ریزی دو کشور داده بود. گفتنی است که بسیاری از سران کشور اسرائیل پیشینه همکاری با سازمانهای تروریستی یادشده را در کارنامه خود داشتند که از آن میان می توان از ایتساق شامیر، بی گوریون، مناخیم بگین و موشه دایان نام برد. اینان همه پیش از پدید آمدن کشور اسرائیل در کشتار فلسطینیان و راندن آنان از زادبوم خود دست داشتند.
قطعنامه 181 تنها قطعنامه از میان بیش از هشتسد قطعنامه سازمان ملل در باره اسرائیل و فلسطین است که اسرائیل آنرا پذیرفته است و سران این کشور در این باره هیچگاه نیز نیازی به پرده پوشی ندیده اند. بن گوریون یکبار در برابر پرسش یک خبرنگار در همین باره گفته بود: «اونو شمونو!» (به عبری: «اونو {سازمان ملل} هیچ چیز نیست!»). چنین دیدگاهی سایه خود را بر رفتار همه رهبران اسرائیلی افکنده است و رویاروئی آنان با فلسطینیان (از اسحاق رابین و شیمون پِرِز اگر که بگذریم) همیشه از بالا و بیانگر نگاه نژادپرستانه آنان بوده است.
تا به اینجا نگاهی کوتاه داشتیم به پیدایش کشور اسرائیل. اسرائیلِ امروز کشوری است که حقوق شهروندی و انسانی بیش از سه و نیم میلیون فلسطینی را هرروزه بزیر پا می گذارد، هیچگونه پایبندی به پیمانهای جهانی ندارد، در راه پیشبرد آماجهای سیاسی ترور و کشتار بیگناهان را روا می شمارد و در این گوشه جهان با سرسختی بر نگاهداری یک رژیم آپارتاید پای می فشارد.
این ولی همه چهره اسرائیل نیست؛ اسرائیل تنها کشور خاور میانه و نزدیک است که مردم آن فرمانروای سرنوشت خویشند و از سامانه مردمسالاری پیشرفته ای برخوردارند. آزادی اندیشه، گفتار و نوشتار برای مردم اسرائیل (از یهودی و عرب و دروزی) یک پدیده پذیرفته شده است و همچنین اسرائیل تنها کشور در این بخش از جهان است، که زنان آن از حقوق اجتماعی گسترده ای برخوردارند (گلدا مئیر در دهه های شصت و هفتاد وزیر و نخست وزیر این کشور بود). عربهای شهروند اسرائیل می توانند نماینده خود را به کنست بفرستند و چه ما را خوش بیاید و چه ناخوش، فلسطینیان شهروند اسرائیل از حقوقی بسیار بالاتر از همتباران خود در دیگر کشورهای عربی برخوردارند.
از دیدگاه سودهای ملی برای ایرانیان ولی باید گفت، اسرائیل کین جویی و فزون خواهی پان عربیسم را در دهه های پس از جنگ جهانی نخست بسوی خود کشید و آنانرا از دشمنی و رویاروئی با ایران، این همسایه نیرومند در خاور جهان عرب باز داشت. به گمان من جهان بینی بسته و واپس مانده سران و اندیشمندان عرب درست بمانند آنچه که امروز بر سرزمین ما فرمانروا است، در جستجوی یک دشمن همیشگی، پیکان دشمنی خود را اگر که اسرائیل نمی بود، بسیار زودتر بسوی ایران برمی گرداندند، همانگونه که در جنگ ایران و عراق و بر سر جزیره های ایرانی و نام خلیج فارس و در تلویزیون الجزیره و …. کرده اند و از این دیدگاه می توان اسرائیل را سپری در برابر فزونخواهی پان عربیسم دانست که ایران در شش دهه گذشته بیشترین سود را از آن برده است. برای رهبران عرب، فلسطینیان تنها یک بهانه اند و دشمنی آنان با اسرائیل از همان آبشخوری سرچشمه می گیرد که جمهوری اسلامی را به رویاروئی با این کشور کشانده است. کیست که نداند رهبران عرب گاه در کشتار و سرکوب و ستم بر فلسطینیان از همتایان اسرائیلی خود پیشی گرفته اند (سپتامبر سیاه (2) و تل زعتر (3) تنها دو نمونه اند) و کیست که نداند فلسطینیِ شهروند اسرائیل هیچگاه همین شهروندی نیمبند خود را با زندگی "آزاد" در یک کشور عربی تاخت نخواهد زد؟!
همچنین اگر سردمداران کشورمان براستی سرکوب و کشتار "مسلمانان" را دستآویز دشمنی کور خود با اسرائیل می دانند، بد نیست که نیم نگاهی نیز به رفتار دوست و همپیمان خود روسیه، با "مسلمانان" چچن بیندازند و بگویند چرا خون یک فلسطینی برایشان رنگینتر از خون یک چچنی است؟!

کوتاه سخن اینکه دشمنی کور و سخت سرانه با امریکا و اسرائیل هیچ سود و هوده ای برای ایران و ایرانیان نداشته است و تا کنون تنها بکار استوار کردن پایه های ستم و سرکوب آمده است. از آن گذشته این دشمنی کور از یکسو در دهه های گذشته کشور ما را از بهره گیری از بزنگاههای ارزشمند باز داشته است و از دیگر سو ایران را بر لبه پرتگاه ژرفی رانده است، که جنگ رودررو و کشته شدن سربازان و مردم بیگناه کوچکترین برآیند و کمترین هزینه های آن خواهند بود. نیروهای هوادار مردمسالاری و حقوق بشر باید از داشتن رابطه با همه کشورهای دنیا پشتیبانی کنند و در این راه تنها و تنها سودهای ملی ما ایرانیان را در نگر بگیرند. پایبندی به دموکراسی، حقوق بشر و حقوق شهروندی تنها سنجه ای است که بر پایه آن باید از کشوری دور و یا به آن نزدیک شویم.

سردمداران فریبکار جمهوری اسلامی بارها نشان داده اند که برای نگاهبانی از آنچه که خود آنرا "نظام مقدس" (بخوان دستِ باز در چپاول دارائیهای ایرانیان) می خوانند، آماده بوسیدن پای اهریمن نیز هستند. آمادگی سران رژیم برای گفتگو با امریکا را شاید از این نگرگاه بتوان سنجید.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
١. حقوق قومی یا حقوق شهروندی(١)، ایران امروز، اردیبهشت هشتاد و چهار
2. ارتش اردن در چهارم سپتامبر سال 1970 ستاد کمیته مرکزی سازمان آزادی بخش فلسطین را زیر آفند گسترده رزمی گرفت. دستآویز این آفند اگر چه ترور نافرجام شاه حسین در روز اول سپتامبر همان سال نامیده شد، ولی بیشتر ریشه در این نکته داشت که فلسطینیان سرمست از پیروزی در نبرد کرامه آشکارا دست به نکوهش شاه حسین برای پذیرفتن قطعنامه 242 زده بودند و در برابر ارتش اردن آرایش جنگی بخود گرفته بودند. سرانجام در هفدهم سپتامبر 1970 جنگِ ناگزیر و نابرابر میان سی تا چهل هزار رزمنده فلسطینی و ارتش اردن آغاز شد و ارتش شاه حسین در ده روزِ پس از آن هزاران فلسطینی را کشتار کرد و باز ماندگان را به لبنان راند،رخدادی که آغازگر و راهگشای تنش میان فلسطینیان و حزب فالانژیست، حزب کتائب و ارتش سوریه بود و سرانجام به جنگهای خانمان برانداز درونی در لبنان انجامید.
3. در تابستان ۱۹۷۶ هنگامی که لبنان در آتش جنگ درونی میسوخت، نیروهای حزب فالانژیست لبنان با پشتیبانی ارتش سوریه که گرداگرد این اردوگاه را فرا گرفته بود و از رسیدن پشتیبانی به رزمندگان فلسطینی جلوگیری می کرد، ایستادگی قهرمانانه فدائیان فلسطینی را پس از پنجاه و دو روز (۱۲ اوت ۱۹۷۶) درهم شکستند و دست به کشتار مردم بیگناه اردوگاه گشودند. کينه و دژخوئی ددمنشانه ای که بر ضد تهيدستان فلسطينی و لبنانیِ تل زعتر به کار رفت و ایستادگی دليرانه مردم و جنبش فلسطين دستمایه سرودن چامه های بسیاری شد که شناخته شده ترین آنها از آنِ محمود درويش است و بارها همراه با موسيقی خوانده شده است.