۱۳۸۲ خرداد ۳۱, شنبه

مجاهدین، پایان غم انگیز یک رؤیای دردناک

نیاکان ما بر این عقیده بودند که روان درگذشتگان در روزگاران سختی و تنگی به سرکشی زندگان می آیند. روان در گذشتگان سالهای شصت تا شصت و هفت چند روزی است که رهایم نمی کنند.

دستگیری اعضای ارشد سازمان مجاهدین خلق در فرانسه شاید که آخرین پرده از تراژدی دردناک سرگذشت بخشی از نسل ما باشد، نسلی که اقیانوس صداقتش را به پای کسانی ریخت، که قلبشان گنجایش کوزه شکسته ای را هم نداشت.

نسل من، یعنی همه آنهایی که بلوغ ذهنی و جسمی شان را در کوران انقلاب تجربه کردند، دیگر حسابی با تاریخ ندارد، که ما به هر ندائی، از هر کجای این سرزمین اهورائی که برخاست و از هر حلقومی که بدر آمد، پاسخ گفتیم، وجانانه پاسخ گفتیم، چه آنروز که به انقلابمان خواندند، چه آنزمان که بنا بود بنیاد ستم نوپا را برکنیم و پا به جاده ای بگذاریم که قرار بود مارا به جامعه ای بی طبقه رهنمون شود و چه آنزمان که دشمن بیگانه خاک پاک میهن را اشغال کرده بود، هر بار و هر بار که خواندندمان، جان عزیزمان را –که چیزی بجز آن نداشتیم- در کف گرفتیم و در رفتن سر از پا نشناختیم.

و امشب بیست و دو سال پس از سی خرداد شصت، چهره خندان احمد، مرتضی، حمید و شاهرخ تنها یادگاری است که برایم از آن سالهای فوران شور و فقدان شعور باقی مانده است و امشب که این زخم کهنه و چرکین با دیدن صحنه دستگیری مجاهدین و خود سوزیشان سر باز کرده است، میدانم که هرگز نخواهم بخشیدشان.

انقلاب بهمن، نسل مرا از ساحل امن روزمرگی به کام توفان پر تلاطم پرسش و پویش پرتاب کرد و همه ما بی آنکه بدانیم چرا، بناگاه "سیاسی" شدیم. سیاسی شدیم برای آنکه فعالیت سیاسی سه غریزه ویژه سنی ما را توأما ارضاء میکرد: غریزه اعتراض، غریزه عدالتخواهی و غریزه ماجراجویی، و ما در همین سطح آمادگی ذهنی برای فعالیت اجتماعی داشتیم: فروختن روزنامه ای، پخش اعلامیه ای، شرکت در تظاهراتی و گاه هم زد و خوردی و پرتاب سنگی و آجری. اوج فعالیت فکری ما این بود که روزنامه ای در دست بگیریم و تحلیل سیاسی سازمانمان را خط به خط بخوانیم و از بر کنیم، مبادا که در بحث از حریفمان پس بیفتیم.

و در همین حال و هوا، سی خرداد رسید و دستی روزنامه ها و اعلامیه ها را از دستمان گرفت و سلاح مرگباری در آن گذاشت و از تک تک ما خواست که دشمنان خدا و خلق خدا را بکشیم، از شاهرخ، که قناری پرورش میداد، از حمید، که میتوانست ساعتها به تماشای چرخ زدن کبوترهای جلدش بنشیند، از احمد، که هیچ کاری را بیشتر از آب دادن به گلدانهای شمعدانی مادرش، در حیاط آن خانه قدیمی شان، دوست نداشت، از مرتضی که سنتور میزد و بالاخره از من که همان روزها هم در اعماق ذهنم شرمنده این بودم که چرا در کودکی یکبار دست و پای گوسفندی را که داشتند ذبحش میکردند گرفته بودم.

حمید و مرتضی یک هفته بعد از سی خرداد اعدام شدند. رهبری سازمان بی آنکه چاهی کنده باشد منار را دزدیده بود: یک هفته بعد از اعلام جنگ مسلحانه، سازمان هنوز هیچ پناهگاهی برای میلیشیای از جان گذشته اش نداشت ، حمید و مرتضی که سر پناهی نداشتند، شام آخر زندگی کوتاهشان را درپیاده رو خیابان سلسبیل، میان دو سطل بزرگ زباله به سر آوردند.

قامت بلند شاهرخ روز پنجم مهر ماه به روی آسفالت داغ خیابان فردوسی افتاد. یک ساعت پیشش با هم دیده بوسی کرده بودیم و برای آنکه به همدیگر قوت قلبی داده باشیم، بر سر اینکه کداممان زودتر در راه خدا و خلق شهید میشویم، شرط بسته بودیم، چه کسی میدانست که من آن شرط لعنتی را در کمتر از یک ساعت خواهم باخت؟

فردای آنروز احمد را هم برای اولین بار از دست دادم، او میخواست با ایمانش بماند و من میخواستم شک و تردیدم را بردارم و بروم. دیده بوسی کردیم و چهره خندان احمد تنها چیزی بود که از سازمان برایم بیادگار ماند، احمد را در اعدامهای سال شصت و هفت برای بار دوم، و اینبار برای همیشه از دست دادم.

فراموش کردن سازمان مجاهدین در این سالهای تبعید، کار آسانی نبود: رهبری سازمان به هر ترفندی که بود نام خود را بر سر زبانها می انداخت و من هم به یاد و حرمت چهار عزیز جانباخته ام، سرنوشت این جریان را دورادور دنبال میکردم و هر چه از آن سالهای شوریدگی و سودا سری دورتر میشدم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که دست رهبری سازمان و در رأس آن رجوی، کمتر از خمینی و خامنه ای به خون فرزندان دلیر ایران زمین آغشته نیست.

هر چه بود، نسل من در آرمانخواهی بی چشمداشتش گوی سبقت را از همه همگنان ربود و برایش چیزی نماند، جز آنکه بسراید:

خنک آن قمار بازی، که بباخت هر چه بودش
بنــــــماندش هیــــچ الا، هــــوس قـــــمار دیگر

و برای من، تنها چهره خندان احمد مانده است و این دعای نقش بسته بر کتیبه بیستون:
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر