۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - نوزده


19. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش سوم

آفتاب نوزائی کیستی ایرانی از خراسان سَرزَد. زبان پارسی دری در کوتاه زمانی بستری شد تا رود خروشان فرهنگ پربار ایرانی در آن سرازیر شود، از آن سرریز شود و سرتاسر ایران زمین را سیراب کند. هنگامی که از نوزائی یک پدیده سخن می گوئیم، باید دو پیشزمینه را پیشتر پذیرفته باشیم؛ نخست آنکه آن پدیده بروزگاری از یک "هستی ِ خود-استوار" برخوردار بوده (در هستی خود وابسته به پدیده های همانند نبوده) و دوم آنکه آن پدیده در گذر زمان و یا در گردباد رخدادهای تاریخی دچار مرگ یا ناتوانی شده است. در باره کیستی ایرانی با هردوی این پیشزمینه ها روبروییم. در فرآیند نوزائی کیستی ایرانی، بازگشت به گذشتهِ پیش از شکست، نمود ویژه ای دارد. ما همانند این پدیده را در نوزائی (1) اروپائی نیز می بینیم، در رنسانس. هنگامی که اندیشمندان اروپائی برای رهائی از دستگاه سنگواره-گون اندیشه کلیسائی دست به بازنگری در یافته ها و اندیشیده های خود زدند، راه گریزشان بسوی روم و یونان باستان بود. "اندیشه" از یونان برگرفته شد و "قانون" از روم. نیم نگاهی به سده روشنگری در اروپا و همسنجی آن با سده های میانه بخوبی نشانگر بازتاب این رویکرد در همه زمینه های زندگی ِ فرهنگی است، بازگشت به یونان و روم باستان رفته رفته رنگ و بوی کلیسا را از چهره هنر اروپائی زدود و آنرا از آسمان بزیر کشید و زمینی کرد، همانگونه که پیش از برآمدن مسیحیت چنان بود.

نوزائی ملی ایرانیان در سده های سوم و چهارم خورشیدی پس از اسلام نیز چیزی جز این نبود. آنان نیز بدنبال از سرگذراندن توفانهای کشتار و تندابهای ویرانی بدنبال نوزائی و بازگشت به ریشه های ایرانی خود بودند. در این میان آنچه کار را بر این جنگاوران پهنه نبرد فرهنگی دشوار می کرد، دشمنی آشکار و بی گذشت اسلام با رقص و موسیقی و تندیس سازی و نگارگری بود. اسلام با برانداختن دین کهن مردم حجاز گسترش یافته بود و علی داماد پیامبرش، پای بر دوش او گذارده و در خانه کعبه همه بتهای شناخته شده عربان را از لات و عزی گرفته تا منات و ودّ و هبل و اسف و نائله در هم شکسته و فروکوفته بود، پس جای شگفتی نمی بود که عرب بیابانگرد که بجز پرستش الله و بت پرستی چیز دیگری نمی شناخت، هر تندیسی را بدیده بت بنگرد و ساختنش را برنتابد (عربان شهر نشین چنین نبودند و چنانکه می دانیم "لَخمیان" و مردم یمن و آندسته از مردم حجاز که به شام و فلسطین کوچیده بودند و شهرنشین شده بودند، از فرهنگ پیشرفته ای برخوردار بودند و نه تنها با هنر آشنا می بودند، که خود در آن دست به آفرینش می زدند). درباره نگارگری نیز داستان از همین دست بود. موسیقی و رقص اگر چه در قرآن نامیده نشده اند، ولی از "محرمات" شناخته شدند. دستآویز مسلمانان برای این دشمنی آیه های گوناگون قرآن در باره "غنا" و "لهو و لعب" هستند که میگویند همان رقص و آواز و موسیقی است (2). پس پیشروان نوزائی ملی ایران باید با هنری بمیدان می آمدند که درخشش آن چشمها را خیره کند و بار سنگین ایستادگی فرهنگی را به تنهائی بدوش کشد؛ هنر سرایندگی،
و زبانی که بتواند میدانی شایسته برای این هنرنمائی باشد؛ زبان پارسی دری.

یاری جُستن از زبان پارسی تنها برای بیرون راندن زبان دشمنان از پهنه زندگی روزانه مردم ایران نبود، این زبان باید همه یادگارهای گذشتگان را نیز بدست آیندگان می داد، از سرگذشت شاهان و هنرمندان و نوازندگان و خنیا گران گرفته تا نامهای دستانهای موسیقی ایرانی و جشنها و آئینهایی که برای زیستِ خود-استوار ِ یک کیستی ِ پابرجا، چون آبَند برای ماهیان، و بیش و پیش از هر چیز، بازگوئی و نگاهبانی از میتُختها و افسانه های کهن، که در سرتاسر این گیتی هر ملتی زنده بدانها است؛ هیچ ملتی را نمی توان یافت که بتواند کیستی خود را بدون اسطوره هایش پاس بدارد و نگاهبان باشد.

پس اگر ما امروزه نزدیک به همه پارسی سرایان را ایرانی می دانیم و می خوانیم، سخنی بگزافه نرانده ایم، چرا که نه تنها زبان آنان، که سپهر اندیشگی آنان نیز ایرانی و بر پایه میتختها و افسانه های ایرانی است. از آنجا که اینروزها کشور ترکیه با برگذاری آئینهای بزرگداشت مولانا چنان نموده است که یاد شاعری "تُرک" را پاس می دارد و سردمداران جمهوری اسلامی نیز بجای پاسخگوئی به این یاوه ها و پاسداری از مرده ریگ فرهنگی ما، بیشتر پروای آن دارند که چاه جمکران را فراختر کنند و جیبهای امامزاده گردانان و کارورزان "هیئت" ها را با دارائیهای این مردم بینوا پر کنند، می خواهم به این نمونه اندکی بیشتر بپردازم. ترکیه مولانا را از خود می داند، اگرچه هیچ کس از شهروندان آن، تا جائی که پارسی نیاموخته باشد، توانائی خواندن سروده های او را ندارد، و اندک سروده های ترکی او را نیز، چرا که ترکی بکار رفته در نوشته های بجا مانده از مولانا و خاندان او، بیشتر به زبان عثمانی (عوثمانلیجا) نزدیک است تا ترکی (تؤرکجه)! از دیگر سو قبیله گرایان ما نیز از این دزدی آشکار سر از پا نشناخته اند و یکی از آنان بنام سید حیدر بیات (که هم قبیله گرا است و هم حجت الاسلام!)، در نوشته ای که خود ایشان یا یکی از دوستانش برای من فرستاده است، می نویسد: «نسبت ایران با مولانا چیست؟ انصاف این است که هیچ». (3)

به گمان من مولانا با آن اندیشه های بلند و آن جان سوخته و روان فرازتر از آسمانش، شهروند همه این جهان است، او با انسان سروکار دارد و از بند کوته نگریهای دینی و نژادی و زبانی گریخته است. با این همه همین شهروند جهان نیز در جائی چشم به گیتی گشوده و در خاندانی پرورش یافته و بزبانی سخن گفته که با اندیشه هایش خویشاوندی تنگاتنگی داشته است. قبیله گرایانی چون آقای بیات برای آنکه بما بباورانند مولانا را «هیچ نسبتی با ایران نیست» بناچار به او از همان دریچه تنگ قبیله گرائی می نگرند، به اینکه او در کدام شهر زاده شده است و زبان مردم آن شهر چه بوده است و پدر و نیاکان او از کدام تیره بودند. یعنی به خاک، و به خون! به همه آن ویژگیهائی که تنها و تنها بکار نشان دادن وابستگی به قبیله می آیند و با اندیشه سروکاری ندارند، اینان اگر بجای نژادپژوهی و تبارشناسی مولانا یکبار، آری، تنها یکبار سروده های او را می خواندند، شاید این سخن زیبای او را در باره کیستی آدمی درمی یافتند که:

ای برادر تو هــــمه اندیـــــشه ای
مابقی خود اسـتخوان و ریشه ای!

و براستی درخت اندیشه مولانا ریشه در کدام خاک پُربار داشت؟ من پاسخ به پرسشهای پیرامون نژاد و تبار مولانا را به کارشناسان دانش ژنتیک وامی گذارم و در سروده ها و نوشته های او بدنبال دریای بی پایان اندیشه اش می گردم. تا آنجا که من هم در غزلیات شمس و هم در مثنوی معنوی پژوهیده ام (بی آنکه خود را مولانا شناس بدانم) دو رگۀ ستَبر یا دو ستون استوار را می توان در نوشته های مولانا دید، که پایه های سپهر اندیشگی اویند: جهانبینی اسلامی، و میتخت شناسی آریائی. دو زبانی که می توانستند جهانبینی و میتخت شناسی او را بازگو کنند، عربی و پارسی بودند، چنانکه خود می گوید:

چو نامت پارسی گویم
کــــند تازی مـــــرا لابه
چو تازی وصف تو گویم
بـرآرد پارســـــــی زاری

یکی از چهره هائی که مولانا بسیار از او نام می برد و برای واگوئی اندیشیده هایش او را نمونه می آورد، رُستم دستان، بزرگترین پهلوان افسانه ای ایرانزمین است که گاه با زال، گاه به تنهائی، گاه به همراه علی امام نخست شیعیان و گاه در کنار حمزه عموی پیامبر اسلام در میان سروده های مولانا رخ می نماید. از آنجایی که سخن در این نوشتار بر سر مولانا نیست، من به آوردن فهرستی از میتُختهای ایرانی بسنده می کنم و داوری را به خوانندگان آگاه وامی گذارم، تا دانسته شود که ایرانی بودن مولانا تنها در پارسی سرودن او نیست و این میتخت شناسی و جهانبینی ایران باستان است که در بستر زبان پارسی چون رودی دشتهای بارور اندیشه او را سیراب می کند و از او همان چهره فرهمند تابناکی را می سازد، که می تواند همه مرزهای ساخته دست آدمیان را درنوردد و "شهروند جهان" شود و در "جان جهان" درآمیزد:

جمشید، ضحاک، فریدون، کیقباد، کیکاووس، سیاوش، کیخسرو، بهرام، نریمان، سام، زال، رستم، سهراب، ویس، رامین، خسرو، شیرین، فرهاد، اسفندیار، دارا (داریوش)، انوشیروان، ایران، توران، زرتشت، ایزد، کوه قاف، جام جم، سیمرغ، هُما، اهریمن، دیو، پری،.. (4). نمونه سروده هایی که این واژگان در آنها بکار رفته اند:

هـــــر كه را آتـــش پنـــــاه و پشت شد
هم مجوسي گشت و هم زردشت شد (مثنوی، دفتر نخست)
چـــــند مخـــــنث نژاد دعـوي مردي كند
رستم خنجر كشيد سام و نريمان رسيد (دیوان شمس 895)
ويــس و رامين خسرو و شـــيرين بخوان
كه چه كــــــردند از حـــــــسد آن ابلهان (مثنوی، دفتر پنجم)
تا ز دارالـــــــــملك دل برهـــــــم زنــــــد
ملـــــــــك نوشِـــــروان و دارا ســــاعتي (دیوان شمس 2905)
ديــــو مي‌گفـــــتي كه حق بر شكل من
صـــــورتي كردســــــت خوش بر اهرمن (مثنوی، دفتر چهارم)
ســـــيمرغ كوه قـــاف رسيدن گرفـت باز
مرغ دلـــم ز سينه پريـــــدن گرفــــت باز (دیوان شمس، 1198)
...

اگر نیک بنگریم، اینها همه برگرفته از فرهنگ شاهنامه ها، بویژه شاهنامه فردوسی اند. در هیچ کدام از سروده های مولانا جای پایی از فرهنگ و میتخت شناسی ترکی-اوغوزی نمی بینیم. پس مولانا حتا اگر پسر "اوغوزخان" نیز بوده باشد و در دل کوههای آلتائی نیز به جهان آمده باشد، در سرش چیزی جز جهانبینی عرفانی (اسلامی) و اسطوره شناسی ایرانی جای نداشته است، بدیگر سخن، اندیشه او با نگاه به نگاشته ها و سروده هایش، ایرانی-اسلامی است، اندیشه ای که اگر بر آن چشم بپوشیم، از مولانا چیزی جز "استخوان و ریشه" بجای نمی ماند. او خود در باره زبانی که بستر جهانبینی پویا و اندیشه ژرفش بوده است می سراید:

مســـلمانان مســـلمانان، زبـــان پارســـی گویم
که نبود شرط در جمعی، شکر خوردن به تنهائی

مولوی در این روند تنها نیست، اگر اسطوره شناسی و جهانبینی ایران باستان را از شعر پارسی برداریم، ناگزیر خواهیم بود بر بخش بسیار بزرگی از آن چشم بپوشیم. در سروده های نزدیک به همه این چامه سرایان می توان جای پای مرده ریگ برجای مانده از مردمان سرفراز روزگاران کهن را به چشم دید. زبان پارسی دری تنها زبان عربی را از میدان بدر نکرده بود، اینک این نگاه ایرانیان به جهان و پیشینه خویش بود که دگرگون می شد، پس می بایست هرچه زودتر چاره ای یافت می شد تا آن ایرانیان دور از خراسان را نیز از این خوان گسترده بهره ای باشد، و اینچنین بود که نخستین واژه نامه ها پدید آمدند. اسدی طوسی در باره آن که خود نگاشته است، می گوید:
«... و غرض ما اندرین لغات پارسی است، که دیدم شاعران را که فاضل بودند، ولیکن لغات پارسی کم می دانستند، و قطران شاعر کتابی کرد و آن لغتها بیشتر معروف بودند. پس فرزندم حکیم جلیل اوحد، اردشیربن دیلمسپار النجمی الشاعر، ادام الله عزه، از من که ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی هستم لغتنامه ای خواست، چنانکه بر هر لغتی گواهی بود از قول شعرای پارسی ...» (5).

گفتنی است که در زبان شعر، کمتر به واژه های عربی برمی خوریم تا در زبان نثر. برای نمونه اگر سعدی گلستان را با این سخن می آغازد: «منت خدای را عز و جلّ كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزید نعمت. هر نفسي كه فرو مي‌رود، مُمد حیات است و چون بر مي‌آيد مفرح ذات؛ پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب» (63 درسد عربی)،
در سرآغاز بوستان می سراید:

بنام خـــــــدایی که جـــــان آفــــــرید
سخــــــن گفـــــتن اندر زبان آفریــــد
خـــداوند بخــــشنده دســــــــــــتگیر
کریم خــــــطاپـوش پــــــــــوزش پذیر
عزیزی که هـــر که از درش سر بتافت
به هر در که شـــد هـیچ عزت نیافت
(17 درسد عربی)

پارسی ستیزان همیشه از انبوهی واژگان تازی در زبان پارسی چماقی برای خوارشماری آن ساخته اند و در این ماهها و سالهای گذشته حتا سخن از "زبان برتر" و "زبان پستتر" می رانند، که هر فرزانه ای را اندوهگنانه بیاد "نژاد برتر" و "نژاد پستتر" می اندازد. گذشته از آن که زبان پارسی و دیگر زبانهای ایرانی نزدیک به چهار سده زیر سختترین و ددمنشانه ترین سرکوب فرهنگی به زیست نیمه پنهان خود ادامه داده بودند و "عربگرائی" نژادپرستانه مسلمانان بویژه بروزگار امویان، خَزش پیوسته واژگان عربی را بدرون همه زبانهای این آب و خاک ناگزیر می کرده است (هرچه باشد ما از دورانی نزدیک به چهارسد سال سخن می گوئیم، نه از ده سال و بیست سال!)، باید پدیده دیگری را نیز در اینجا واکاوی کرد؛ نزدیک به بیست سال پیش بخشهائی از "رسائل" ابوالفضل بیهقی به دستم رسید، بنام "سیسد و هفتاد و سه سخن". سالها پس از آن دوستی از ایران برایم نبشت که نسخه ای از آن در کتابخانه ملک تهران نگاهداری می شود. بیهقی در این رساله آئین نامه ای فرونوشته است، برای دبیران دیوانی، که آنان را بر بکارگیری واژگانی چند از زبان عربی بجای واژگان پارسی فرمان می دهد (برای نمونه: بجای شتاب کردن تعجیل نویسند). من در اینجا نمونه وار چند واژه از این فهرست را با برابرنهادهای تازی آنان می آورم:
(شوریدگی : اضطراب)، (رستگاری : خلاص)، (اندیشه: تأمل)، (آرزومندی : تمنا)، (آهستگی : تأنی)، (ترسانیدن : تهدید)، (خو : سیرت)، (خانگیان : اهل بیت)، (اندیشگی : تغافل)، (مرگ : وفات)، (خویشاوندان : اقارب)، (بیگانگان : اباعِد)، (بردباری : تحمل)، (مِهر : اشفاق)، (پس : مؤخر)، (دوستی : مصادقت)، (دانسته : معلوم)، (پارسائی : عفاف)، (استوار : محکم)، ...
بیهقی ولی بدین نیز بسنده نمی کند و واژه های جا افتاده عربی چون خجلت و فخر را نیز با واژگانی ناآشناتر تاخت می زند و فرمان می دهد که دبیران «بجای خجلت تشویر نویسند» و «بجای فخر کردن مباهات نویسند»!

اینکه چرا بیهقی (و بی گمان دیگر دبیران دیوانی) دست به چنین کاری یازیده اند، سخن این جُستار نیست. شاید بیهقی می خواسته با اینکار دل سلطان غازی (سلطان محمود غزنوی که مسلمانی سخت پایورز و خشک مغز بود) را بدین زبان نرم کند و در او این گمانه را برنیانگیزد که زبان پارسی زبان "مجوسان" است، بویژه آنکه اگر شعر ابزار آفرینش فرهنگی بود، زبان دیوانی یکسره با "سیاست" سروکار داشت و نگاه فرمانروایان به آن سخت گیرانه تر می بود. همانگونه که دیدیم در نمونه بالا زبان پارسی واژه های زیبا و گویا و رسائی دارد، که بیهقی جای آنان را به واژگان عربی سپرده است. پس جایگزینی واژه های پارسی با برابرنهادهای عربی آنان ریشه در هر چیزی می تواند داشته بوده باشد، مگر در "ناتوانی" زبان پارسی دری!

زبان پارسی دری، در درخشانترین سده تاریخ این سرزمین فراز آمد و گسترده شد. گسترش این زبان و پیروزی آن بر زبان عربی با شکوفائی دانش و فرهنگ و هنر در ایرانزمین همزمان است. اگر سده های سوم تا پنجم خورشیدی را سده های نوزائی و شکوفائی فرهنگ و کیستی ایرانی بنامیم، خواهیم دید که در این سه سده چهره های درخشانی پا به پهنه گیتی نهاده اند، که ایرانیان هنوز از هم میهنی با آنان بر خود می بالند. از آن دستند:
زکریای رازی (زاده 244) فارابی (زاده 249) ، ابوریحان بیرونی (زاده 352)، ابونصر مشکان (درگذشته 419)، ابن سینا (زاده 359)، بیهقی (زاده 374)، نظام الملک (زاده 379)، ناصر خسرو (زاده 383) خیام (زاده 427)، غزالی (زاده 437)، ...

با نگاهی به زادگاه این بزرگان که بیشتر در کار دانش و فلسفه بودند تا فرهنگ و هنر، یک همانندی شگفت دیگر با جنبش نوزائی فرهنگی ایران آشکار می شود؛ به جز زکریای رازی (که زاده ری در نزدیکی تهران است) همه اینان در همان سرزمینهایی به جهان آمده اند که خورشید زبان پارسی دری از آن بردمیده است؛

در خراسان بزرگ!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. واژه فرانسوی "رُنسانس" همان "نوزائی" است. کسانی که این واژه را برای این دوره تاریخی برگزیدند، نگاه به زایش دوباره فرهنگ باستانی اروپا داشتند. گفتنی است که واژه های "ریناسچیتا" و "ریناسچی مِنتو" (نوزائی) برای نخستین بار از سوی "جورجیو واساری" هنرمند و هنرشناس ایتالیائی بسال 1550 در باره «گذر از هنر سده های میانه و نوزائی هنر باستانی» بکار رفتند. بنگرید به دانشنامه بروکهاوس.
Renaissance, rinascita, Rinascimento
2. شخصی به امام جعفر صادق (ع) عرض کرد: پدر و مادرم بفدایت وقتی در منزل به مستراح می روم از خانه همسایه ام نوای موسیقی و آوازه خوانی به گوشم می رسد و من گاهی برای آنکه صدای موسیقی آنها را بشنوم نشستن در مستراح را طول می دهم. پس امام (ع)فرمودند :ای مرد شنیدن موسیقی و خوانندگی را ترک کن. آن مرد گفت ای مولای من آخر من که به مجلس آنها نرفته ام بلکه فقط صدای آوازهای از آنها را می شنوم. پس امام (ع) فرمودند: آیا گفتار خدای متعال در سوره اسری آیه 17 را نخوانده ای؟ همانا چشم و گوش و قلب نسبت به آن چیزی که کسب کرده اند مسئول هستند. آن مرد پس از شنیدن این آیه گفت: به خدا این آیه از کتاب خدا را تا کنون از هیچ عرب و عجمی نشنیده بودم و دیگر این عمل را تکرار نخواهم کرد. پس امام فرمودند :برخیز و غسل توبه کن زیرا بر گناه بزرگی مداومت می کردی. (من لا یحضر الفقیه جلد1 صفحه 73)
3.
http://hbayat.azerblog.com/?p=219
4. اگر مولانا امروز و در میان ما می زیست،برای بهره جوئی از همین اسطوره های کهن آریائی، آماج دشنامهایی چون پانفارسیست و آریاپرست و باستانگرا می شد. ولی از آنجا که دست او از جهان کوتاه است و چهره اش تابنده تر از هر زر و سیمی، جای شگفتی نیست که سردمداران فرهنگی و سیاسی ترکیه دست به دزدیدن چنین گوهر یگانه ای می زنند، و قبیله گرایان ما برایشان چراغ برمی افروزند تا مگر بهری از آن نیز در دامان ایشان درافتد.
5. لغت فُرس، نوشته ابومنصور احمد بن علی اسدی طوسی، نگارش فتح الله مجتبائی-علی اشرف صادقی، نشر خوارزمی

۲ نظر:

  1. جناب آقای بامدادان عزیز به نظر شما بعد از گذار از این دوران سیاه و تحجر اخوندی و حتی در طی این دوران چه چیزی میتواند منجر به نوزایی کیستی دیگر ایرانیان شود؟ چرا که حکومت چهل ساله آخوندی ضربات سنگینی به هویت فرهنگی و زبانی ما زده است. نسل‌هایی که در این دوران پرورش یافته اند بسیار از کیستی فرهنگی و تاریخی خود دور شده اند و کیستی جعلی و اندیشه هایی بی ریشه به زور سیستم اموزشی و تبلیغات در ذهن و روح آنها چپانده شده است. از دید شما چه چیزی بازسازی ذهنی و فرهنگی این نسلها را دارد؟

    پاسخحذف
  2. دوست گرامی، از مهر شما سپاسگزارم
    ایران یک آرمان است و چنان نیرومند، که توانسته است حتا در زیر بار سنگین هزاران ساله کمر راست کند. باید آستین بالا زد و کار کرد.

    پاسخحذف