۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

خوش به حال روزگار ...


باز بوی دل انگیزش در سرتاسر گیتی پیچیده است، بوی خاک نم خورده و سبزه تازه، بوی آذرخشی خاموشی ناپذیر، بوی زایش و پویش رویش، بوی مادر... هزاران سال است که می آید، و هزاران سال است که با هر آمدنی، گوئی که پدیده ای نو و نادیده باشد شگفتی می آفریند.

پنجره را باز می کنم. نسیم مهربانی بدرون می آید و همچون کودک کنجکاوی به هر گوشه خانه ام سرک می کشد، وزش-اش ساز هزار سال بدیوار آویخته را به صدا در می آورد، نبشته های کهن را برگ برگ می کاود و چامه های هزاران ساله را با صدای بلند بَرمی خواند، سنبل خوان هفت سین را به جنبش وامی دارد و چرخی دیگر در خانه می زند و گونه ام را نوازش می کند و بیرون می رود.

چشمها را می بندم و سینه را با هوای نیمه سرد و تازه واپسین روز سال می انبازم، عشق در رگانم می دود و سرم گویی که باده هفت هزار ساله پیموده باشم، به چرخش می افتد. دلم در سینه نمی تپد، که می خرامد و می رقصد، خنیاگر روزگار به انگشت جادو بر چنگ تنم زخمه می نوازد و هستی ام سرشار از سرود و آواز می شود، در بهشتم من، در "گرودمانه"، در سرای سرود... قمری زیبائی پر می ساید و دل دل می کند که بگریزد، یانه. آهسته درودش می گویم، شگفت زده پاسخم می گوید، همنوا می شویم و تا آن دمی که جفتش از راه برسد، با من سرود نوروزی می خواند.

چه کسی نیاکانم را آموخت که این دم جادوئی هستی را که در آن شب و روز به یک درازایند، به جشن بنشینند، کدام جان دلداده ای این آئین را بنیاد نهاد، تا کمند بر دل دلدارش بیفکند؟ نوروز، نیرنگ کدام عاشق کامجوی خوش پندار بود؟ آن دلدادگان نخستین چه جادویی در کار این روز کرده بودند، که از پس هفت هزار سال هنوز هم، آرام از دل من می رباید تا چونان نوجوان سبکباری گوش به بارش باران بسپارم و باز همچون نوروز هر سال، دل به مهر همان زنی بسپارم که آهنگ نامش زیباترین سرود دلدادگی است؟ چه کسی در این پیمانه لبالب از می ناب، چکه ای غم شیرین چکانید، که هر نوروز هستی ام از غمی زیبا و دوست داشتنی پر شود و شنیدن نوای سرنایی که در گوشم می خواند «نوروز است...» چکه چکه چکه اشک بیفشانم؟ اشکی نه تلخ است و نه دل را می فشارد، اشکی که در پی اش سبکباری است و سبکبالی؟

در خانه را می گشایم و پای در باغچه می گذارم. شکوفه های بیتاب اندک اندک رخ می نمایند و گلهای بهاری نرم نرمک سر بر می کنند. آفتاب جهانتاب مانده است که بردمد یا نه، ترس از آن دارد که اگر برآید، این زیباترین روز هستی زود آغاز شود و زودتر به پایان رسد، جهان گویی از گردش و چرخش باز ایستاده است، نه نسیمی می وزد و نه برگی برجای می جنبد. این تنها منم که آویخته از آسمان فیروزه ای جایی میان اکنون و آن گذشته بسیار دور، جایی میان راین (1) و دائیتی (2) گوش به سرود جاودانه نوروز سپرده ام.

از دل خاک تیره سوسن زیبایی جوانه می زند و در برابر چشمانم سر از خاک بر می کند و تا مچ پایم فرا می روید،
درودش می گویم،
به گرمی نگاهم می کند،
خم می شوم،
بوسه ای بر گونه اش می نشانم،
و او،
سبدی پر از لبخند در دستانم می نهد...

نرم نرمک می رسد اینک بهار!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتاد و هفت
----------------------------------------------------------
1. رود راین که از سوئیس سرچشمه می گیرد و پس از گذر از آلمان در هلند به دریا می ریزد.
2. رودی افسانه ای که به گفته وندیداد جمشید شهر "وَرجَمکَرت" را در کرانه آن ساخته است
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر