با اینانا به تماشای فیلم کمپلکس بادر-ماینهوف رفته ایم. دیدن پوسترهای تبلیغاتی فیلم مرا به دنیای کودکی ام در شهر کوچکی در دامنه کوههای سر به آسمان کشیده آذربایجان پرتاب می کند. به روزهایی که پدر با روزنامه ای در زیر بغل به خانه می آمد و آرام در گوشه ای به خواندن آن سرگرم می شد و من با کنجکاوی کودکانه ام ورقهای بر زمین افتاده را نگاه می کردم و نامها را می خواندم و سر در نمی آوردم. عصر که می شد پدرم مرا با خودش به مغازه لوازم یدکی یکی از دوستانش می برد و همانطور که با آنها در باره نوشته های روزنامه بحث می کرد، من غرقه در بازی کودکانه ام اینجا و آنجای حرفهایشان چیزهایی را که در روزنامه خوانده بودم دوباره می شنیدم.
نیمه اول دهه پنجاه بود، چریکهای فدائی خلق از سیاهکل گذشته بودند و مجاهدین خلق نخستین شهدایشان را قربانی خدا و خلق قهرمان ایران کرده بودند. از انبوه خاله زادگان و دائی زادگان من، شاید از هر خانواده ای یکی، دستگیر شده بود. در ایران پس از کودتا دوران تازه ای آغاز شده بود که بی شباهت با آنچه که در روزنامه ها در باره گروه بادر-ماینهوف می خواندیم نبود. دزدی مسلحانه از بانکها، ترور مستشاران آمریکایی و بمبگذاری در دفتر شرکتهای امپریالیستی.
خبر گروگانگیری هانس مارتین شله یر را در تهران خواندم. در همان سالهایی که روزی هنگام بازگشت از مدرسه صدای تیراندازی شنیدم و پاسبانها جلوی ورود من و چند نفر دیگر به آن کوچه پهن پر درخت را گرفتند و گفتند که چند خرابکار را به تله انداخته اند، پدر هنوز داستان بادر-ماینهوف را دنبال می کرد. من از دور مأمورین ساواک را و به تله افتادگان را می دیدم و آتش دهانه هفت تیرهایشان را، و صدای رگبار مسلسلها را می شنیدم و می دانستم که آنها خرابکار نیستند، شاید پسر دائی یا دختر خاله خود من بودند، همانها که زندگی آسوده را رها کرده بودند و می خواستند به پای همه بچه های پابرهنه کفش کنند و بر تن همه برهنه ها لباس بپوشانند، همانها که روزهای عید بجای پول، کتابهای صمد بهرنگی برایم می آوردند، همان کتابهایی که قهرمانشان آرزو می کرد مسلسل پشت شیشه از آن او باشد؛
آرمانخواهی در همان سالها در درون من جوانه زد و در همان جهان کودکی ام شیفته همه چریکها و پارتیزانهای جهان شدم، چریکهایی که پسردائی یا دخترخاله کسی بودند و زندگی آسوده خود را رها می کردند و شب و روز را با اندیشه پابرهنگان بسر می کردند و برای پسرهمه یا خاله شان کتابهای صمد بهرنگی می بردند.
فیلم شروع می شود، صحنه های خشونت پلیس و مزدوران ساواک تکاندهنده اند و کارگردان بخوبی از عهده نمایش این آمیزه خشونت و حماقت برآمده است. در حالی که چهره اولریکه ماینهوف و آرمانگرائی روشنفکرانه او بخوبی نشان داده شده است، کارگردان در باره آندرآس بادر پا را از جاده انصاف و دادگری بیرون می گذارد. بادر در صحنه رانندگی در اتوبان دیگر یک شورشی آرمانخواه نیست، او یک گانگستر ماجراجو است که جنون سرعت و عشق اسلحه دارد. کارگردان اگرچه گام بگام چهره آرمانگرائی دهه هفتاد اروپا را ترسیم می کند و خوب و بد آنرا نشان می دهد، ولی گویا بشدت پروای آنرا دارد که مبادا از تروریستهای دیروز برای نسل بی انگیزه امروزی که جز کامجوئی هر چه بیشتر فکری در سر ندارد، الگو و سرمشقی بسازد. برای همین است که این شورشیان دست از جان شسته بناگاه در اردوگاههای فلسطینی زیر همه قاعده ها و قانونهای زندگی چریکی می زنند و هم در خوابگاه مختلط می خوابند و هم در برابر نگاههای تشنه جنگجویان عرب برهنه می شوند. کارگردان در اینجا هم از بادر چهره یک لمپن را بنمایش می گذارد، هنگامی که او فرمانده فلسطینی را "شترچران" خطاب می کند.
فیلم رفته رفته به پایان می رسد، من بیاد روزنامه پدر می افتم و بیاد خود که خیلی زود به جستجوی پسردائیها و دخترخاله های گمشده ام رفتم، و بیاد اینکه از آنهمه شور و شیفتگی و دست از جان شستگی نسل ما هیچ نشانی بجا نمانده است. عقده بادر-ماینهوف، عقده همه آرمانخواهان جهان است. سرگذشت کسانی که بدنبال رهائی انسان و گسستن بندهای او بودند، ولی زنجیرهای سنگین تفکر ایدئولوژیک و یکسونگر خود را نمی دیدند. کسانی که با ساده سازیهای گاه کودکانه جهان را به خوب مطلق و بد مطلق بخش کرده بودند و گمان می کردند که راه صلح از لوله تفنگ می گذرد و راه آسایش از شراره های آتش شورش. کمپلکس بادر-ماینهوف سرگذشت تلخ نسلی است که تا مغز استخوان آرمانخواه و از سرتا بپا یکسونگر و ساده اندیش بود. نسلی که با افکندن خود به درون زندان تنگ و تار ایدئولوژی می خواست آزادی را برای جامعه خود به ارمغان بیاورد،
نسلی که اگرچه پیش از آغاز نبرد شکست خورده بود، ولی هیچگاه دستهایش را به نشانه تسلیم بالا نبرد.
با اینانا دست در دست و بی آنکه حرفی بزنیم و یا در چشم هم نگاه کنیم از پله های ایستگاه مترو پائین می رویم، روی سکو می ایستیم، بی اراده سر بر شانه هم می گذاریم وبی صدا اشک می ریزیم و در هر تکان شانه هایمان بغص فروخورده آرمانخواهی معصومانه ای که به تاریخ پیوسته است، چکه چکه در هوای سر پائیز فرومی ریزد و گم می شود.
صدای سوت قطار بلند می شود، باد سرد و سوزنده ای صورتمان را می خراشد، اکتبر فرارسیده و خزان سردی در راه است.
عالی بود!
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف