39. زبان مادری و کیستی ملی - دو
«در ایران که دنیا را با گذشته خود آراسته چه چیزی وجود دارد که در حال حاضر بتوان به آن افتخار نمود و به اعتبار آن ادعا کرد که "من نیز هستم"؟ به هر طرفی که می نگریستی ظلم و استبداد، به هر جانبی که نظر می افکندی خرابه و ویرانه، به هر سمتی که روی می گرداندی، جهل و غفلت، و در هر سویی بطالت و کسالت به چشم می خورد».
این سخنان را محمد امین رسولزاده در چهارم ژوئیه 1906 (چهاردهم تیرماه 1285) در گزارشی برای روزنامه ارشاد نوشته است (1). اگر زبان این نوشته را امروزی کنیم، کمتر کسی را بتوان یافت که گمان بَرَد سخن از یکسد و سه سال پیش است. روزگار امروز ایران در همسنجی با دیگر کشورهای جهان و بویژه با برخی از همسایگان، چندان بهتر از روزگار مظفرالدین شاه نیست.
سه دهه از برپائی جمهوری اسلامی می گذرد و دینسالاران همچنان برآنند که اسلام در هیچ زمینه ای مردمان، و بویژه دینداران را به خود وانگذاشته است و از شیوه فرمانروائی و ساماندهی کشور (پهنه همگانی) گرفته تا پیوندهای خانوادگی و زناشوئی (پهنه خصوصی)، قانونها و آئینهای ویژه خود را دارد، پس کیستی اسلامی ما را بسنده است و هیچ نیازی به کیستیهای دیگر، از جمله کیستی ایرانی نداریم. در راستای همین اندیشه و بر پایه همین جهانبینی است که آنان از همان نخستین روز برپائی حکومتشان جنگ همه سویه ای را با فرهنگ ایرانی آغازیده و هیچگاه آرزوی دیرین خود را در جایگزین کردن فرهنگ و کیستی "ایرانی" با فرهنگ و کیستی "اسلامی" پنهان نکرده اند. جمهوری اسلامی سی سال است که تلاش می کند با از میان برداشتن همه آنچه که از ایرانیان یک "ملت" یکپارچه می سازد، آنان را به "امت" اسلام بدل کند.
این روش و این نگرش بدانجا انجامیده است که جوان ایرانی از یکسو کیستی اسلامی پدید آمده در جمهوری اسلامی را نمی پذیرد، چرا که از زیستن در کشوری که در آن بزه کاران را مانند هزاران سال پیش در کوچه و بازار به دار می آویزند، دست میبرند و چشم از چشمخانه برون می آورند و زنان را خوار می شمارند و خرافات و دوروئی و دروغ را ارج مینهند، شرمگین است. از سوی دیگر در پی ستیز پیگیر و همه سویه سردمداران جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوارشماری آن، از ایران بدون اسلام هیچ چیز نمی داند، چرا که دینسالاران اسلامگرا در کتابهای درسی به او آموخته اند، ما ایرانیان پیش از شکست از اعراب هیچ چیز نداشتیم و در نادانی و گناه و ناداری و گرسنگی و ستم دست و پا میزدیم و اسلام پدران ما را از این دوزخی که در آن گرفتار بودند رهائی بخشید. و در اینجا است که او با گریز از این کیستی برساخته گروهی، بدنبال کیستی برگزیده فردی خود میگردد. در این میان کسانی که از بینش و آگاهی سیاسی و اجتماعی باز و پرورده ای برخوردار نیستند، کیستی فرمانروایان را با کیستی ملی یکسان میگیرند و بیزاری از یکی، آنانرا به گریز از دیگری وامی دارد، جمهوری اسلامی توانسته است با درپیش گرفتن استادانه واپس مانده ترین شیوه های فرمانروائی آسیبهای بزرگی به هردو رویه کیستی ایرانیان بزند:
*) در درون ایران پهنه را چنان بر تک تک ایرانیان تنگ کرده که همگان تلاش در گریز از هر آن چیزی دارند که آنانرا به فرمانروایان میپیوندد،
*) و در بیرون از مرزها نام ایران و ایرانی را به ننگ تروریسم، دژخوئی، واپس ماندگی، خواری و زبونی آلوده است.
اینچنین است که شهروندان یک کشور، در پی شرمگین شدن از آنچه که هستند (یا درستتر بگوئیم: آنچه که می پندارند هستند) بدنبال کیستیهای جایگزین می گردند و در این زمینه هرچه اندیشه قبیله گرائی نیرومندتر باشد، نیروی گریز از این "خودِ شرم آور" نیز سهمناکتر می شود. انسان سرخورده از ایران، ایرانی که با نام و نشان جمهوری اسلامی شناخته می شود، تلاش می کند تا به قبیله ای دیگر، که هموندی آن مایه شرمساریش نباشد، بپیوندد؛ فراخترین پُلی که او را به چادرگاه این قبیله می رساند، "زبان مادری" است. و چنین است که از پیوند دو پدیده "شرمساری از کیستی کنونی" و "اندیشه قبیله گرا"، گونه ای از هویت طلبی پدید می آید که هم واپس گرا، هم نژادپرست و هم دیگرستیز است. (همانگونه که بارها در این جستار آوردم، رفتارها و گفتارهای این گروه از هویت طلبان را نباید به پای کسانی نوشت که دریافتشان از هویت طلبی شکوفائی فرهنگ و زبان مادری و در پایان کار سربلندی و آسایش همه مردم است. این دسته از هویت طلبان با برخورداری از فرهنگ شهروندی دست اندرکار آفرینش فرهنگی و تلاش شهروندانه برای رسیدن به حقوق قومی-زبانی هستند). ایرانی کیستی-باخته برای ستیز با آنچه که از سوی دینسالاران به نام "کیستی رسمی" شناسانده می شود، در پشت آماده ترین در دسترس ترین سنگر پناه می جوید، در پشت "زبان مادری" که چیزی جز "زبان رسمی" است.
تا بدینجای کار نمی توان بر این نگرش خرده گرفت، این واکنش ولی هنگامی رنگ و بوی ستیزه جویی به خود می گیرد، که کنشگر بدنبال پیشینه سازی برای این کیستی تازه یافته خود باشد. در اینجا است که او باید به خود (و به دیگران) پاسخ دهد، که سخن گفتن به زبان ترکی یا عربی، تا چه اندازه او را به چنگیز و طغرل و تیمور، و یا عمر بن خطاب و سعد ابن وقاص و قتیبه ابن مسلم باهلی می پیوندد.
آیا یک عربزبان ایرانی باید خود را نبیره مسلمانان عربی بداند که چندین سده خاک مرگ و ویرانی بر این بوم و بر پاشیدند و آزادگان سرافراز را به بردگی و کنیزی بردند و دستآوردهای چندین هزار ساله فرهنگی ایرانیان را نابود کردند، یا نبیره عَربان لخمی حیره که نگاهبانان ایران ساسانی بودند و خود بدست مجاهدان مسلمان کشتار شدند و نخستین قربانیان شکست ایران در برابر مسلمانان بودند، یا فرزندان دلاوران پاکباخته ای که تا واپسین دم در برابر سردار دیوانه قادسیه ایستادند و در خرمشهر و اهواز و آبادان از گوشت و پوست و استخوان خود دیواری برای نگاهبانی از ایران در برابر سربازان صدام حسین برافراشتند؟
آیا یک ترکزبان ایرانی باید خود را نواده کسانی بداند که بر این آب و خاک تاختند و «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» و در تازش به فرهنگ ایران همچنان براه آنان برود، یا آنکه خود را بازمانده میلیونها ترکزبان دیگری بداند که خود را ایرانی تر از هر شهروند دیگری دانستند و در پهنه فرهنگ شکوه، و در میدان جنگ افسانه آفریدند و سرانجام با پای گذاشتن در جهان نوین، پایه گذاران چهارمین نوزائی فرهنگی ایرانزمین، و بنیانگزاران ناسیونالیسم پیشرو و آزادیخواه ایرانی شدند؟
شکست دردناک ایرانیان از مسلمانان عرب زخم ژرفی در روان گروهی این ملت برجای گذارده است. یورشهای پی در پی قبیله های ترک و تاتار و مغول نیز هر بار نهال تازه سربرکرده آسایش را لگد مال سم ستوران جنگی نموده است، پس چه جای شگفتی اگر که در سروده ها و نگاشته های سخنوران و چامه سرایان این آب و خاک، از هر گوشه ایران که بودند و زبان مادریشان هرچه که بود، رگه هایی از عرب-ستیزی و تُرک-ترسی ببینیم؟ آیا می توان با نگاه امروز به چکامه هایی که سدها سال پیش سروده شده اند (یا نزدیکتر، و از شهریار سخن پارسی و ترکی که می نویسد: «فلک یک چند ایران را اسیر ترک و تازی کرد / در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد») نگریست و از دل آنها "نژاد پرستی" ایرانی را بیرون کشید؟ آیا چامه سرایان این آب و خاک حتا نباید دست دادخواهی از آنهمه کشتارها و خونریزیها و ویرانیها بر آسمان می بردند؟ این هراس پیوسته از جنگجویان ترک و تاتار در ناخودآگاه گروهی ِ ترکزبانان ایرانی نیز خانه کرده است، مگر "عاشیق"ها هنوز این بایاتی های یادگار نیاگانمان را برایمان نمی خوانند:
بـــوردان بیر تـاتار کئچدی / اوخــونـــو آتـــار کـــئچدی (از اینجـــــا تاتاری بگذشت / تیــــــری افــــــکند و بگذشت)
غم گلــدی، غم اوستونه / گؤن گؤنده ن بتر کئـچدی (غمی بر غمی افزوده شد / روزی از روزی بــــــتر بگذشت)
آپـــــارار تـــاتـــار مــــــنی / قول ائدر، ســـــــاتار منی (تــــاتار با خود مـــیبردم / برده ام می کند و می فروشدم)
یاریم وفالـــی اولــــــــسا / آخـــــتاریـب تاپار مــــــنی (یارم را اگر که وفا باشد / در پی ام می گردد و می یابدم)
اگر از سر کژفهمی سروده های شاعران پارسی گوی را بتوان نشانی از ترک ستیزی و عرب ستیزی دانست، اینجا دیگر یک سراینده ترکزبان است که از تیر تاتار شِکوه می کند و از اینکه تاتار او را به بردگی می فروشد، از جدائی ها و از غمهایی که در پی تازش تاتار بر روی هم انباشته می شوند. پس ترکزبان ایرانی، بازمانده همان ترکزبانان به بردگی رفته و کشتار شده و داغ دیده است، نه بازمانده تیمور و طغرل و چنگیز.
ولی این داستان سویه دیگری نیز دارد؛ در کلنجار با این یادگارهای تلخ گذشته باید خود را پرسید، مرز میان آن گذشته و این اکنون کجا است؟ رفتار و کنش یک شهروند پایبند به کیستی ایرانی با همه خوب و بد تاریخ آن، با شهروندان ترکزبان و عربزبان چگونه می تواند آینده نگرانه و امروزین باشد؟ مگر نیاگان ما بروزگار توانمندی ایران با همسایگان خود از در جنگ و ستیز درنمی آمدند؟ چه جای شگفتی که در یادمان تاریخی این همسایگان نیز نام ایرانی (یا پارسی) به همان اندازه یادآور ویرانی و مرگ باشد، که برای ما ایرانیان نام عرب و مغول و تاتار؟
پس پرسش بنیادین این است:
آیا شهروندان ترکزبان کشور ما بازماندگان اوغوزها و بخشی از "اولو تؤرک میلتی" هستند، یا شهروندان ترکزبان آذربایجانی و بخشی از ملت ایران؟
آیا شهروندان عربزبان ما بازماندگان جهادگران مسلمان و بخشی از "اُمَّة العَرَبیَه الواحِدَه" هستند، یا شهروندان عربزبان خوزستانی و بخشی از ملت ایران؟
پاسخ به این پرسش، پیوند میان زبان مادری و کیستی ملی را نیز آشکار می کند.
اگر کسی هنوز خود را از از قبیله قریش و بنی تمیم، و یا از قبیله تُرکانی می داند که "تیرشان غم بر غم می انباشت و زیبارویان ایرانی را به بردگی می فروختند"، و در پی آن ایرانیان را (که از سر مردمفریبی آنان را شوینیستهای فارس می خواند) هنوز دشمن می دارد و شایسته کشتار و شاید "بردگی"، اگر کسی هنوز بر این باور است که اعراب "اشرف الامم" هستند، و یا می پندارد که « نه موتلو تؤرکؤم دییَنه» (2)، و وابستگی زبانی خود به "قبیله برتر" را در ستیز با ایرانی بودن خویش می بیند، باید اینرا نیز بپذیرد که ناخودآگاه گروهی ایرانیان به چنین نگاهی واکنش نشان دهد و در او به چشم دشمن نگرد،
و از دیگر سو اگر کسی به بهانه سربازکردن آن زخمهای کهنه تاریخی دست به خوارشماری ترکزبانان و عربزبانان بگشاید و آنان را که گاه خود نخستین قربانیان آن کشتارها و دیواری در برابر آن یورشها بوده اند، با عرب هزاروچهارسدسال پیش و ترک هزار سال پیش و تاتار ششسد سال پیش یکی بگیرد و ایشان و زبانشان را "بیگانه" بخواند، نباید در شگفت شود که آنان نیز در واکنش به این خوارشماری و بیگانه سازی، پیوندهای هزاران ساله را بشکافند و از زبان مادری خود دیواری برآورند برای جدائی، و در این راه برای خود و زبان و تبار خود پیشینه ای نوین برسازند و همه رشته های پیوند را بگسلند.
ماشاءالله رزمی که در این جستار چندین بار از نوشته های او نمونه آورده ام، در نوشتاری بنام "قهوه خانه های تبریز" بسال 1999 می نویسد:
«معروفترین نقال تبریز در دهه های چهل و پنجاه آقای شاکری بود. [...] اما شاهنامه ای که او می خواند روح فردوسی نیز از آن خبر نداشت. اولا تمام داستانهای شاهنامه در اطراف تبریز رخ می داد، ثانیا اشعار نیم ترکی نیم فارسی بود، ثالثا چنان اغراق می کرد که دود از کله رستم بلند می شد. [...] بعضی از کتابهای ترکی نظیر "رستم نامه"، "گرشاسب نامه" و نیز "امیر ارسلان نامدار" و"حسین کرد شبستری" مأخذ اصلی داستانهای نقالی بودند».
این نوشته ولی با سخنپردازیهای قبیله گرایانی که با پنهان شدن در پشت زبان مادری در پی دیگرگون کردن کیستی ملی، و گسستن پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان هستند، نمی خواند، زیرا آنان که در هر نوشته ای دست کم ده بار شاهنامه را کتابی "ضد تُرک" می نامند، از پاسخ به این پرسش که چرا تبریزیان شاهنامه خوانی می کرده اند (بویژه بزبان ترکی!) و رستم نامه و گرشاسپ نامه را بزبان ترکی برمی گرداندند، ناتوان خواهند بود. پس آقای رزمی گامی فراتر می رود و برای بی ارزش کردن شاهنامه در نوشته ای بنام "ریشه های ترکستیزی در ایران" بسال 2006 می نویسد:
«جالب اینکه عرب، رجز را شعر نمیشناسد و شاهنامه فردوسی چیزی جز رجزخوانی نیست و خود فردوسی در اثر دیگرش بنام یوسف وزلیخا (3) افسوس میخورد که عمرش را برای سرودن شاهنامه تلف کرده است».
ایشان در همان نوشته با پافشاری شگفت آوری پارسی را "لهجه سی و سوم زبان عربی" می نامد، تا بدینگونه یکی دیگر از پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان را نیز به گمان خود بی ارزش کرده و گسسته باشد. او سپس در نوشتار دیگری بنام "مساله ملی آذربایجان" به یکباره کتاب دده قورقود را شاهنامه آذربایجان می خواند و پس از آن و در نوامبر سال 2006 در نوشتاری بنام "میدان گرگ" پس از ستایش فراوان از گرگ و جایگاه آن در آنچه که او آنرا "فرهنگ ترک" می خواند، در باره نماد بوزقورد یا گرگ خاکستری که نشان تندروترین گروههای نژادپرست تُرک است، چنین می نویسد: «افرادی که اطلاعی از اسطوره گرگ خاکستری در فرهنگ ترک ندارند نا آگاهانه ( بعضی ها نیز آگاهانه )، گرگ خاکستری را معادل یک گروه سیاسی بهمین نام در ترکیه دانسته و موضعگیری سیاسی می کنند . گروه سیاسی یاد شده یک جریان جدید است ولی اسطوره گرگ خاکستری در اعماق تاریخ ترکان جای دارد».
ولی آقای رزمی در این راهپیمائی دراز از 1999 تا 2007 بدنبال چیست؟ پاسخ را از زبان خود او می خوانیم : «تحقیقات تورکولوژی برای نشان دادن زبان آذربایجانی بعنوان شاخهای از زبان ترکی و انبوهی از دیوانهای اشعار و متون ادبی کلاسیک آذری که تماما ثابت کننده هویت مستقل آذربایجانی هستند، منتشر شدهاند»، "هویت مستقل آذربایجانی" (بخوان "گسستن از ایران و کیستی ایرانی") همان آماج شومی است که رزمی و رزمیها بدنبال آنند.
سخن گفتن به زبانی جز زبان رسمی، هیچ ستیزی با کیستی ایرانی ندارد. روز یازدهم دسامبر 2003 جایزه نوبل به خانم شیرین عبادی داده شد. نماینده فرهنگ و موسیقی ایران در این جشن خانواده کامکارها بودند که با جامه های کُردی خود بر سر صحنه رفتند و کردی نواختند و کردی خواندند. زبان کردی، در آنروز زیبای زمستانی نماینده کیستی ملی ایرانیان شد، نمایشی که جان هر ایرانی آزاده و میهندوستی را از شادی و شکوه پر کرد. نماینده فرهنگ و کیستی ایرانی در آنروز می توانست حسین علیزاده با موسیقی آذری، علی اکبر شکارچی با موسیقی لُری و یا دیگری با موسیقی ترکمنی، بلوچی یا خراسانی باشد. در آن روز یازدهم دسامبر هیچ کس بر این نشانِ آشکار همزیستی "زبان مادری" با "کیستی ملی" خرده نگرفت (4).
آیا در کشوری چون ایران با گوناگونی گسترده زبانی و فرهنگی، زبان مادری و کیستی ملی دچار یک چالش پایان ناپذیرند؟
به گمان من چنین نیست، و این دو پدیده دست کم در ایران نه تنها در ستیز با هم نیستند، که بی آندیگری دچار کاستی و سستی می شوند. نمونه بسیار گویای این سخن، جامعه کوچک، ولی پُرکار ارمنیان است. ارمنیان از چهارسد سال پیش به اینسو با آنکه نه مسلمان بوده اند و نه پارسی زبان، توانسته اند کیستی خود را از گزند نابودی (چه دینی و چه زبانی) بدور نگاه دارند. آنان از همان نخستین سالهای پیدایش آموزش نوین در ایران، دبستانها و دبیرستانهای ویژه خود را داشتند، باشگاه ورزشی آنان "آرارات" یکی از دیرپاترین باشگاههای ورزشی ایران بوده است که بازیکنان ملی فراوانی از آندرانیک اسکندریان تا اندرانیک تیموریان را پیشکش فوتبال ایران کرده است. روزنامه "آلیک" نه تنها دیرپاترین روزنامه ارمنی، که یکی از دیرپا ترین روزنامه های ایران است. از سوی دیگر ارمنیان تنگاتنگ در تاروپود کیستی ایرانی بافته شده اند، آنان نخستین بنیانگزاران تأتر و سینما در ایران بوده اند، در موسیقی یحیی خاچیکیان (استاد یحیی) را آفریده اند که چهره ای افسانه ای بخود گرفته است، نزدیک به همه سازه های شناخته شده سده گذشته خورشیدی در تهران که به این شهر چهره ای ویژه بخشیده بودند، کار استادان ارمنی (قليچ باقليان، لئون تادوسيان، الگال گالستيانس، گابريل گوريکيان، ...) هستند. این فهرست را می توان همچنان دنبال گرفت (5). ارمنیان با برخوردی شهروندانه توانستند حقوق زبانی و قومی خود را بدون کوچکترین تنشی بدست آورند و حتا در رژیم دینسالار جمهوری اسلامی نیز از بیشتر آنها برخوردار بمانند.
راز این پیروزی در چه بود؟ به گمان من یکی از برتریهای ارمنیان بر دیگر گروههای زبانی در ایران نگاه نوین، پیشرو و شهروندانه آنان به حقوقشان بود، آنان "ارمنی بودن" خود را هیچگاه در ستیز با "ایرانی بودن"شان ندیدند و برای برخورداری از حقوق زبانی و بویژه داشتن آموزشگاههای ارمنی زبان، هرگز بروی زبان پارسی تیغ نکشیدند، زویا پیرزاد نام خود را با نوشتن رمان "چراغها را من خاموش می کنم" جاودانه کرد و لوریس چکناواریان شاهکار خود را بر پایه داستان رستم و سهراب ساخت. پایفشاری ارمنیان بر کیستی قومی-زبانی شان، هیچگاه هراس از جدائی خواهی را در میان دیگر ایرانیان بر نینگیخت.
نگاه قبیله گرایانه سرآمدان آذربایجانی، عرب و تا اندازه ای کرد و بلوچ در ایران، بهترین بهانه را بدست سرکوبگران حقوق شهروندی داده است، تا هرگونه فریاد حقجویانه ای را که سخن از زبان مادری و حق آموزش آن براند، در گلو خفه کنند. رهبران، سرآمدان و نویسندگان جنبشهای "هویت طلبی"، حقوق شهروندی مردم خود را چنان با سیاستهای بیگانگان و خواسته های سوداگرانه خود در هم آمیخته اند، که حتا مردم آذربایجان که سدها، و شاید هزارها برابر بیشتر و پیشتر از ارمنیان کیستی امروزین ایرانی را ساخته و پرداخته اند، در برخورداری از حقوق بی چون و چرای خود، به گرد آنان نیز نرسند.
نمونه ارمنی، یک نمونه پیروزمند همزیستی کیستی قومی و کیستی ملی است، چرا که رهبران و سرآمدان این قوم کیستی ایرانی خویش را دنباله کیستی ارمنیشان میدانند و نگاهشان به این مقوله شهروندانه است،
نمونه آذربایجانی (و همچنین عربی، بنگرید به نوشته های یوسف عزیزی بنی طُرُف، که نمونه عربزبان ماشاءالله رزمی است) نمونه ای از پیش شکست خورده است، چرا که سرآمدان آن پیش از آنکه پروای حقوق شهروندی مردم خود را داشته باشند، در پی ساختن "هویت مستقل آذربایجانی" (یا عربی) هستند و نگاهشان به این مقوله قبیله گرایانه است.
چالش پیش آمده میان زبان مادری و کیستی ملی، دستاورد ستیز جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوار شماری شهروندان این کشور است، برای گشودن این کلاف هزار گره، باید آزاده بود و خرد داشت و دلیری کرد، یا از زبان فردوسی:
از ايران هر آنكس كه گو زاده بوده / دلـــير و خــــردمـــند و آزاده بــــود
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
1. بنگرید به "گزارشهایی از انقلاب مشروطیت ایران"، محمد امین رسولزاده، برگردان از رحیم رئیس نیا، برگ 36.
2. نه تنها نژادپرستان عرب و پیروان پان عربیسم ناصری، که حتا کسانی چون یاسر عرفات نیز این واژه را که به معنی "ملت برتر" است، بکار برده اند. آتاتورک و ترکان جوان نیز بر آن بودند که «خوشبخت آن که خود را ترک بنامد»
3. البته اینکه فردوسی یوسف و زلیخا را سروده باشد، از آرزوهای آقایان محمد زاده صدیق، محمدصادق نائبی و بیش از هر کس آقای ماشاءالله رزمی است. ولی حتا اگر چنین سروده سُستی از فردوسی نیز باشد، چیزی از ارزش شاهنامه که شاهکار او است، کاسته نخواهد شد.
4. در همان روزها ابراهیم تاتلی سَس در استانبول ترانه ای بزبان مادریش کُردی خواند، نژادپرستان ترک بروی صحنه ریختند و او را کشان کشان از سالن بیرون بردند و بباد کُتک گرفتند.
5. همچنین بنگرید به " دانشنامه ایرانیان ارمنی، شرح حال مشاهیر ارمنی"، لازاریان، نشر هیرمند 1382
2. نه تنها نژادپرستان عرب و پیروان پان عربیسم ناصری، که حتا کسانی چون یاسر عرفات نیز این واژه را که به معنی "ملت برتر" است، بکار برده اند. آتاتورک و ترکان جوان نیز بر آن بودند که «خوشبخت آن که خود را ترک بنامد»
3. البته اینکه فردوسی یوسف و زلیخا را سروده باشد، از آرزوهای آقایان محمد زاده صدیق، محمدصادق نائبی و بیش از هر کس آقای ماشاءالله رزمی است. ولی حتا اگر چنین سروده سُستی از فردوسی نیز باشد، چیزی از ارزش شاهنامه که شاهکار او است، کاسته نخواهد شد.
4. در همان روزها ابراهیم تاتلی سَس در استانبول ترانه ای بزبان مادریش کُردی خواند، نژادپرستان ترک بروی صحنه ریختند و او را کشان کشان از سالن بیرون بردند و بباد کُتک گرفتند.
5. همچنین بنگرید به " دانشنامه ایرانیان ارمنی، شرح حال مشاهیر ارمنی"، لازاریان، نشر هیرمند 1382
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر