بالاگرفتن خیزشهای مردمی در چند کشور عربی و دستیابی شتابان آنان به آماجهایشان، که نخست بن علی را از تونس گریزاند و اکنون مبارک را در چاردیوار کاخ خود به بند کرده، آه از نهاد کنشگران و هواداران جنبش سبز برآورده است. همه از خود می پرسند چرا آنان توانستند و ما نتوانستیم. در این میان هر گروهی می کوشد پندارها و آرزوهای خود را بجای آنچه که براستی رخ می دهد بنشاند و از دل همسنجی این جنبشها با جنبش فراگیر آزادیخواهی در ایران به پاسخ دلخواه خود برسد.
مصر و تونس کشورهائی هستند که من در گذشته از آنها دیدن کرده ام و از آنجایی که آشنائی اندکی با زبان عربی دارم، توانسته ام با مردم کوچه و خیابان آنها همسخن شوم. اگرچه نمی توان از رهگذر چند گفتگوی کوتاه به شناخت یک جامعه دست یافت، ولی همیشه نشانه هایی هستند که می توان در آنها چون دریچه ای نگریست که به ما توان دیدن نادیده ها و پنهان مانده ها را می دهند. پیکره های غول آسای زین العابدین بن علی بر زمینه سرخ که رنگ پرچم تونس است، به سادگی گرایش او را به یک فرمانروائی پدرسالار نشان می داد، فرمانروائی که با ساختن کاخ ریاست جمهوری تونس در کنار ویرانه های کارتاژ و پیوستن خود به شاهان نیرومندی چون هانیبال (1) بدنبال آفرینش یک کیستی ویژه برای مردم تونس بود. با اینهمه نام او در میان واژگانی که از زبان همسخنانم می شنیدم، کمتر بگوش می رسید. ولی آنچه که در همسنجی با دیگر کشورهای عربی بیش از هر چیز دیگری به چشم می آمد، باشندگی گسترده زنان در پهنه جامعه بود؛ از کارمند بانک گرفته تا فروشنده و افسر راهنمائی و افسر بخش گذرنامه فرودگاه، همه جا می شد زنانی را دید که بدون حجاب سرگرم رسیدگی به کار شهروندان بودند.
در مصر ولی سایه مبارک را بیشتر در لابلای سخنان شهروندان می شد دید تا بر روی پیکره ها و در خیابانها. همانجا بود که همسخن مصری من سخن از جمال مبارک – یا آنگونه که او به گویش مصری می گفت "گمال" – بمیان آورد و اینکه برای جانشینی پدرش آماده می شود. زنان مصری ولی چندان نمودی در زندگی روزانه نداشتند. در روزی که در قاهره بسر بردم نه تنها نه افسر پلیسی و نه کارمند بانکی و نه فروشنده زنی را نمی شد دید، که شمار زنانی که بدون پوشاندن موهای خود در خیابان آمده بودند نیز به گونه ای چشمگیر اندک بود.
در هر دوی این کشورها یک سال و اندی پس از خیزش سبز ایرانیان مردم به خیابان آمده اند و خواهان دگرگونی اند. در تونس کار کمابیش پایان یافته به نگَر می رسد، در مصر ولی داستان همچنان دنباله دارد. امروز در یک پس نشینی رژیم بخش بزرگی از سردمداران دستگاه حکومتی وادار به کناره گیری و خانه نشینی شدند، مبارک ولی همچنان جانسختی و خیره سری می کند و سر رفتن ندارد. مردم در میدان "التحریر" گرد آمده اند و می گویند تا مبارک نرود، آنها هم جایی نخواهند رفت. همانندیهای بسیاری میان آنچه که در گزارشهای خبری می بینیم بآ آنچه که بر سر کنشگران جنبش سبز رفت، می تواند یافت، اگرچه که دامن دادگری از دست نباید داد و باید پذیرفت که حسنی مبارک شاید در سرکوبگری حتا کاریکاتور خامنه ای هم نباشد.
من در اینجا سر همسنجی یکایک ویژگیهای این دو خیزش بزرگ را ندارم، در اینباره دیگرانی بسیار نوشته اند و ریشه ها را واکاویده اند. می خواهم خیزش (تا کنون) پیروزمند مصریان را بهانه ای کنم و به برخی کاستیهای جنبش سبز بپردازم، و به اینکه چرا برآنم پیروزی این جنبش باشکوه در همان ماههای آغازش می توانست یکی از بزرگترین شکستهای جنبش آزادیخواهی مردم بشمار آید.
بگذارید چشمانمان را لختی ببندیم و این هیاهوی برخاسته در پیرامونمان را دمی فراموش کنیم و در جهان پندار جنبش سبز را در سی ام خرداد هشتاد و هشت پیروز و سرافراز ببینیم. بپنداریم که کودتاگران در برابر فشار خیابان بازپس نشسته اند و پیروزی میر حسین موسوی را پذیرفته اند و خامنه ای خود را از پهنه سیاست روزانه کنار کشیده است و قدرت را یکپارچه به مجلس و دولت بخشیده است. گمان می کنید موسوی اگر از سر تا بپا هم آتش می بود، تا کجای این سامانه بی سامان را می توانست بسوزاند؟
نخست آنکه هم موسوی و هم کروبی از روزگار خمینی بنام "دوران طلائی امام" نام می برند. من در آن روزگاران سیاه نوجوانی بیش نبودم، که دست سرنوشت به میانه جنگ پلید سیاستش پرتاب کرده بود. در آن "دوران طلائی"، درستتر بگویم از فردای سی اُم خرداد هزار و سیسد شصت، من نوجوان که در هر کشور دیگر این پهنه خاک باید در پی دانش آموختن و پیشرفت دانشی می بودم، یا در پی دلباختن و نوشیدن بوسه های عاشقانه، همه آنچه را که نامش "زندگی" من بود، در کولباری ریخته بودم و در هراس روزاروز از شکنجه و مرگ از شهری به شهری و خانه ای به خانه ای می گریختم و هر شب با کابوس دستگیری بخواب می رفتم و هر بامداد با شنیدن خبر اعدام چند دوست دیگر از خواب برمی خواستم. آری! "دوران طلائی امام" همان دهه ای بود که جان پاکباخته ترین فرزندان این آب و خاک را چندان ستاند، که من و هزاران هزار چون من اگر امروز به سرزمین مادری و خانه پدری باز گردیم، حتا یک تن را نداریم که با او یادمانهای نوجوانیمان را بازگو کنیم. جوانی و نوجوانی من و هزاران هزار چون من در آن دوران طلائی دستگیر شد، شکنجه شد و سرانجام در شهریور ماه هزار و سیسد و شصت و هفت در زیر خروارها خاک خاوران به افسانه پیوست. اگر جنبش سبز در خردادماه سال گذشته به پیروزی رسیده بود، شاید که رهبران آن روز آن موسوی و کروبی دیگر نمی توانستند ما را به "دوران طلائی" خود بازگردانند، ولی آیا آنان گامی فراتر از آنچه که خاتمی در هشت سال و با بیست میلیون رأی پیموده بود، می توانستند رفت؟ جنبش سبز اگر در خرداد یا تیر ماه سال گذشته به پیروزری رسیده بود، بی گمان جوانمرگ می شد. پس هیچ جای افسوس و دریغ نیست، شادمان باشیم که کودک خردسال آنروز پخته تر و آگاهتر و فرزانه تر می شود. شکیبائی کنیم، که "روز خشم" ایرانیان نیز فراخواهد رسید.
با اینهمه نباید از این "شکست" خجسته چندان شادمان شویم که کاستیهای کارمان در همسنجی با جنبش مصریان از نگَرها نهفت و نهان بماند. بسیاری از بررسندگان جنبش مصر نبود یک رهبری یکپارچه را از کاستیهای آن می دانند و بر این باورند که این جنبش سرانجام از همین سوراخ گزیده خواهد شد و به پرتگاه مرگبار اسلامگرائی اخوان المسلمین فروخواهد افتاد. داوری در باره درست و نادرست این سخن در توان و آگاهی من نیست. ولی آنچه که در توان من است، بازگوئی این نکته است که داشتن یک رهبری شناخته شده درست چشم اسفندیار جنبش سبز بود. آشکارتر بگویم، ما بیش از اندازه رهبران و کارشناسان و اندیشه پردازان رنگارنگ داشتیم، سرآمدانی که در بسیاری از بزنگاهها نه تنها راهی فراپیش کنشگران این جنبش نگذاشتند، که راه را بر پویائی اندیشه آنان نیز بستند. نمونه آشکار این این دادنامه، شعار "جمهوری ایرانی" است. هنگامی که راهپیمایان در خیابانهای تهران در کوتاه ترین زمان دریافتند که شعار "رأی من کجاست" به هرز دادن نیروی بزرگ آزاد شده از پس انتخابات رئیس جمهوری است، رفته رفته خواسته های خود را آشکارتر بر زبان آوردند. آنان بسیار زودتر از رهبران و اندیشه ورزان خودخوانده جنبش سبز به این سخن رسیدند که تنها با بازپس گرفتن رأیشان از چنگال خونریز ولی فقیه و تبهکاران حقانی و حجتیه راه به هیچ جای نخواهند برد و تنها دگرگونیهای بنیادین در ساختار و نگاه راهبردی حکومت است که می تواند راه رهائی را پیش روی ایرانیان واگشاید. سر دادن شعارها "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!" و "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی!" در ایران، و برافراشتن پرچم شیروخورشید در بیرون از ایران همه و همه در یک راستا بودند. هم کنشگران درون ایران و هم هم اندیشان آنان در اروپا و امریکا در اندک زمانی دریافتند که تنها و تنها یک چیز است که می تواند همه ایرانیان را در همه جهان به هم بپیوندد: ایران و سود و زیان آن.
ولی ببینیم رهبران و کارشناسان و اندیشه پردازان با این نمایش فرهیختگی و تیزهوشی توده خیابانی چه کردند. اگر ف. تابان (سردبیر تارنگار اخبار روز و از هموندان سازمان فدائیان خلق-اکثریت) این شعار را - که تنها و تنها خواستار بکارگیری سرمایه های ایران برای ایرانیان بود – نمود "راسیسم آریائی" می دید (2)، محسن کدیور (روحانی شیعه و از کسانی که خود را نواندیشان دینی می نامند) بیکباره هر آنچه را که در باره گناه بزرگی بنام "دروغ" بر سر منبر و محراب در گوش مسلمانان خوانده بود از یاد برد و در گفتگویی با صدای امریکا گفت: «مردم هم در خیابانهای ایران فریاد زدند که هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران!» (3).
ولی این همه داستان نبود. شعار هوشمندانه "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی!"، که می خواست چارچوب رژیمی را که می بایست در آینده نگاهبان آن سودها و از میان برنده این زیانها باشد نمایان کند، چنان هراسی در دل همان رهبران و اندیشه پردازان افکند که موسوی در جایگاه رهبر جنبش با خشم فراوان گفت: «ما خواستار اجرای بدون تنازل قانون اساسی و بازگشت جمهوری اسلامی به اصالت اخلاقی نخستینش هستیم. ما جمهوری اسلامی نه یك كلمه كم نه یك كلمه زیاد را میخواهیم» (4) و اندیشه پردازانی چون اکبر گنجی هم بجای آنکه این تخم پربار افکنده شده بر خاک اندیشه ایرانی را بپرورانند و آنرا توشه ای برای آینده این آب و خاک کنند، با همه توان اندیشگی خود به میدان آمدند تا با بهره جستن از دانش شیرینی پزی و سوسیس سازی و فوتبال شناسی و رقص و نانوائی و جامه دوزی بگویند: «به تعبير ديگر، آيا نوعی جمهوری وجود دارد که ايرانی به شمار رود؟ پاسخ منفی است» (5). من از آنجا که شعار "جمهوری ایرانی" را در نوشتار دیگری واکاویده ام (6) به همین اندازه بسنده می کنم و می گذرم.
گنجی همچنین یکی از بسیارانی بود که نشان ملی ایران "شیر و خورشید" را هم برنمی تافتند و بر کسانی که پرچمی با این نشان بدست می گرفتند می تاختند و آنان را دیکتاتور می خواندند. در ایران برافراشتن پرچم شیر و خورشید نشان کار آسانی نبود، چرا که شرمگینانه و شوربختانه باید گفت که بخش بزرگی از سرآمدان ایرانی مانند آقای گنجی این پرچم را "پرچم نظام پیشین" می دانند. ولی در بیرون از ایران ایرانیان در جستجوی خورشید رهائی سرزمینشان شیر را نماد پایداری خود گرفتند تا این نماد کهن باز آسمان و زمینشان را به هم بپیوندد. در جستاری که اکنون در دست نوشتن دارم، فرگشت تاریخی نماد شیر و خورشید را برخواهم رسید، تا آشکار شود که چسباندن این نماد بی همتا به خاندان پهلوی تا چه اندازه کودکانه و سُست است.
مردم مصر و تونس خوشبختند که چنین رهبران و اندیشه پردازانی ندارند. آنان خواسته های خود را بی پروا بزبان می آورند و چشم براه نمی مانند که کسی آن خواسته ها را با بهره گیری از نامهای بزرگی چون پوپر و هابسباوم و آنا هارنت و ... اندیشه پردازی کند. آنان با زورمداران بی میانجی و سرراست سخن می گویند. پس زبان آنان برای سخن گفتن گشوده تر است.
سران مصر و تونس پروای چهره خود را در نزد اروپائیان و امریکا دارند. آنها از آنجایی که همیشه پیوندهای استواری با کشورهای باختری داشته اند و از پشتیبانی آنان بهره برده اند، در سرکوب مردمشان مرزهایی را کشیده بودند که پس از شکست دادن جنبش باز هم بتوانند جایی در میان همپیمانانشان در اروپا و امریکا داشته باشند، بی آنکه سپهر همگانی و رسانه های این کشورها بتوانند از آنان بنام دژخیم و خونخوار یاد کنند. در ایران ولی این گونه نیست، رژیم ایران نه تنها پروای نام و ننگ ندارد، که همچون کودکان به جامعه جهانی دهان کجی می کند و درست یک روز پس از بیانیه اروپا در باره اعدامها، یک شهروند ایرانی-هلندی را به چوبه دار می سپارد، تا نشان دهد که "سپهر همگانی" جهان را به پشیزی نمی گیرد. از سوی دیگر کودتاگران بخوبی می دانند که سخنان اروپائیان چیزی بیشتر از زوزه های از راه دور نیست و آنان بی آنکه لختی شرمسار شوند، آماده اند جان میلیونها ایرانی را قربانی سودهای خود کنند. نمونه دم دست این سخن رفتار اتحادیه اروپا با علی اکبر صالحی است. نام این جانشین متکی در فهرست کسانی است که پروانه ورود به اروپا و برخی کشورهای دیگر را ندارند. با اینهمه خبرگزاری رویترز روز سوم فوریه می نویسد: «اتحادیه اروپا ممنوعیت ورود به خاک آن برای صالحی را نادیده می گیرد». به همین آسانی!
دستگاه سرکوب در ایران بسیار سازماندهی شده تر و سامان یافته تر از دو کشور یاد شده است. ارتش این دو کشور نیز به مانند ارتش شاهنشاهی برای جنگ با ارتش بیگانه آموزش دیده اند و بدنه آنها از فرزندان مردم ساخته شده است که در بزنگاههای سخت از تیراندازی بسوی خانواده و خویشان و همشهریان خود خودداری می کنند. نهادهای چندگانه سرکوب در ایران مانند "نیروی انتظامی"، "بسیج" و "سپاه" از همان آغاز نه برای رویاروئی با دشمن بیگانه که برای سرکوب آنچه که از سوی سران جمهوری اسلامی "ضد انقلاب" نامیده می شود ساخته شده اند. برای نمونه نام سپاه بیهوده "سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" نیست. کار این نهاد "پاسداری از انقلاب اسلامی" است، انقلابی که پس از پایان جنگ با عراق تنها در خطر سرنگونی از سوی مردم ایران است. پس جای شگفتی نیست اگر پاسداران بی مهابا بروی مردم آتش می گشایند و آنان را زیر شکنجه و تجاوز می کشند، فلسفه نهادین سپاه و بسیج و نیروی انتظامی بر نگاهبانی از "اسلام" (که جمهوری اسلامی نماد این جهانی آن است) و نه پاسداری از "ایران" و "مردم ایران" بنیاد شده است. کار نیروی انتظامی پائیدن شهروندانی است که می توانند با رفتار خود "اسلام" را (و نه شهروندان دیگر را) به خطر افکنند. از همین رو است که چند تار موی بانویی می تواند دهها مأمور باتوم بدست را بر سر او بریزد، ولی اگر مردی در میدان کاج تهران مرد دیگری را دشنه آجین کند و نگذارد که رهگذران او را به بیمارستان برسانند، نیروی انتظامی تنها به تماشا می ایستد، چرا که کشتن یک بیگناه در برابر چشمان مردم اگرچه قانون شکنی و بزه کاری است، ولی گزندی به "اسلام" نمی رساند. و تا سخن کوتاه شود، همسنجی ابزارهای بکار رفته در سرکوب می تواند اندازه آمادگی دو رژیم مصر و ایران را در برابر چشم ما بگذارد: در مصر راهپیمایان بدست "شترسواران" سرکوب می شوند و در ایران بدست "موتورسواران"، این تنها یک بازی واژگانی نیست.
و دیگر اینکه نه تونس و نه مصر نفت ندارند، یا آن اندازه که در خور باشد ندارند. رفتار اروپائیان با جنبش سبز، و بویژه پرسش هزاران باره آنها در تابستان 2009 که «آیا ایرانیان آمادگی و گنجایش دموکراسی را دارند؟» و بازگوئی هرباره این سخن که «این فیلمها سرکوب راهپیمایان را نشان می دهند، ولی ما نمی توانیم راست و دروغ آنها را بسنجیم» (7) این گمانه را نیرومندتر می کند که اروپا و امریکا دموکراسی را هرگز در یک کشور نفت خیز برنخواهند تافت، بویژه اگر این کشور همچون ایران گذشته از نفت، سرشار از سرمایه های انسانی و رو- و زیرزمینی فراوان باشد. بگذارید تنها رفتار اوباما را در این گیرودار بسنجیم و ببینیم چرا جوانان ایرانی فریاد می زدند «اوباما، اوباما، یا با اونا یا با ما!». آیا پرهیز چشمگیر رسانه های اروپائی از همسنجی رخدادهای مصر و تونس با رویدادهای ایران تنها برای این نیست که آن خیزش بزرگ به دست فراموشی سپرده شود؟
و اگر هنوز هستند کسانی که گمان می کنند این سخنان برخاسته از "تئوری توطئه" است و میان پشتیبانی از جنبش آزادیخواهی و نفت هیچ پیوندی نیست، اندکی درنگ کنند تا آتش خیزش عربی دامان عربستان و کویت و امارات و دیگر کشورهای نفتخیز را هم بگیرد، تا ببینیم اروپا و امریکا در فریاد دموکراسی خواهی شان تا چه اندازی راستگو و درست کردارند.
پایان سخن اینکه جنبش سبز اگرچه نتوانست به آماج خود برسد، ولی نه تنها شکست نخورده است، که با فرهنگ سازی و ژرفایش و گسترش اندیشه های پیشرو، بخشی نوین را در حماسه ایرانزمین آغاز کرده است که همه آن بخشهای دیگر را در درخشش باشکوه خود بیرنگ خواهد کرد، جنبش سبز پیله ای است که در روزی نه چندان دور دیبای خوشدوخت جمهوری ایرانی از آن بافته خواهد شد. میدان هفت تیر روزی چون التّحریر پهنه جشن پیروزی ما خواهد بود،
اشک مَریزیم،
رشک مَبریم،
شکیبا باشیم.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
1. کارتاژ شاهنشاهی بزرگ و نیرومندی بود که بدست کوچندگان فنیقی در سده های نهم و هشتم پیش از زادن مسیح در کرانه های دریای مدیترانه پدید آمد و تا پیش از گشوده شدن سرزمین مادر (فنیقیه در لبنان امروزی) بدست هخامنشیان هنوز بخشی از آن بشمار می رفت. این پادشاهی کوچک در اندک زمانی چنان نیرومند شد که برجسته ترین فرمانروای آن هانیبال دو سده پیش از زادن مسیح با انبوه سربازان و پیلان جنگی از آلپ گذشت و آهنگ فروگرفتن رم را کرد.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=24112 .2
http://www.youtube.com/watch?v=xcTpmFLlank .3
4. بیانیه شماره 13 به بهانه راهپیمائی روز قدس
5. «جمهوری ايرانی»: حلال مسأله يا مسأله ساز؟
... نوعی شيرينی وجود دارد که دانمارکی به شمار می آيد. نوعی سوسيس وجود دارد که آلمانی به شمار می آيد. نوعی فوتبال وجود دارد که آمريکايی محسوب می شود. نوعی رقص وجود دارد که هندی محسوب می شود. نوعی نان وجود دارد که فرانسوی به شمار می آيد. نوعی يقه وجود دارد که انگليسی محسوب می شود. آيا موجودی يا ايده ای به نام «جمهوری ايرانی» می تواند وجود داشته باشد يا به شمار رود؟ اگر جمهوری، حکومت جمهور مردم، مطابق قوائدی خاص،چارچوبی معين و نتايج نامعين باشد(يعنی از پيش معلوم نيست چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود)،ايرانی و غير ايرانی نخواهد داشت. به تعبير ديگر، آيا نوعی جمهوری وجود دارد که ايرانی به شمار رود؟ پاسخ منفی است ...
http://mbamdadan.blogspot.com/2010/02/blog-post.html .6
7. بیاد دارم که سر دادن شعار الله اکبر بر سر بامهای خانه ها بگومگوی بزرگی را در رسانه های اروپا براه انداخته بود که «آیا همین شعار الله اکبر نشاندهنده این نیست که این جنبش هم یک جنبش اسلامگرا است؟» تنها نگاهی به چهره و پوشش سبزها نشان می داد که آنها هرچه باشند، اسلامگرا نیستند. ولی در مصر حتا با دیدن انبوه مردان ریشو و زنان با حجاب نیز، نه تنها از همه جا فریاد برمی آید که نباید از اخوان المسلمین ترسید، که گیدو وستروله وزیر خارجه آلمان با این گروه به گفتگو هم می نشیند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر