برخورد ما با فرهنگ و تاریخ میهنمان نشان از یک روانپارگی گروهی دارد. از یکسو به تاریخ و فرهنگ هفتهزارسالهای میبالیم که از آن چیز چندانی نمیدانیم، و از دیگر سو شیفته بیگانگانی هستیم که تومار این فرهنگ و گذشته درخشان را در هم پیچیدهاند. سخن از دوگانهای بنام ایران پیش و پس از اسلام است. دوگانهای که بخشی از آن نماد ایرانی بودن ماست و بخش دیگرش نماد مسلمانیمان و از آنجایی که این دو پاره کیستی فرهنگی ما از همان روز نخست با هم سر ستیز داشتهاند، ما به مردمانی درخودستیز و باخودستیز فرارُستهایم که بخشی از کیستی ما آن بخش دیگر را برنمیتابد و پیوسته با آن در نبرد است.
پیشینه
فرهنگ و شهرنشینی چه در جغرافیای سیاسی و چه در جغرافیای فرهنگی ایران به بیش از
هفتهزار سال میرسد و آنچه که "تاریخ دوهزاروپانسد ساله" نامیده میشود،
چیزی بیش از یک کژفهمی تاریخی نیست، که کشورمداری را با فرهنگ یکی
میگیرد. فرهنگ از ریشه اوستائی " ثَنگه" (1) به چم "کشاندن"
با پیشوند پهلوی " فرَ-" (2) که در چم "دوباره کاشتن شاخه
درخت" نیز هست، همه آن چیزی است که آدمی میسازد، تا با آن خود را فراز کشد.
بدینگونه هرآنچه که از روزگار باشندگان شهر سوخته و تپه سِیَلک و بیرجند به
ایلامیان و سومریان و از آنان به دیرتر آمدگانی چون مادها و پارسها و از آن رهگذر
به ما رسیده است، "فرهنگ" ما است. تا نمونهای چند آورده باشم، در باره
موسیقی ایرانی گفته میشود که ریشه در موسیقی ایلامی دارد و از گونهای پیوستگی
تاریخی برخوردار است. همچنین هنر فرشبافی
از پیشینهای چندینهزار ساله برخوردار است و اگر امروز با چشمان یک ایرانی به دستبافته
پازیریک (3) بنگریم، در آن رگههایی آشنا مییابیم. از دیگر نمونههای این
پیوستگی فرهنگی جشنی است بنام یلدا، که به سُریانی همان "زایش" است و از
روزگار سومریان تا به امروز پیوسته پاس داشته میشود، و نوروز که آنهم اگرچه با
نام ایرانیاش برای ما آشنا است، ولی جشنی بزرگ در میان همه مردمان باختری آسیا از
دجله و فرات گرفته تا سند و پنجاب میبوده است. و تا سخن دراز نشود، ما به وارونه
مصریان و آشوریان و بابلیان و ایلامیان و دیگرانی که با فروهشتن زبان خویش
"عرب" شدند، از زبانی برخورداریم که پیوستگی تاریخی آنرا تا روزگار
هخامنشیان دنبال میتوانیم کرد. این زبان فرستادهای از ژرفای تاریخ است، که فرهنگ
را در خود جای داده و ما را به ان پیشگفتگان پیوسته است.
گذشته
پیش از اسلام، حتا اگر آغاز آنرا به پادشاهی هخامنشیان فروبکاهیم و از ایلام و
سومر و آکاد (که یا در جغرافیای سیاسی و یا در جغرافیای فرهنگی ایران امروزین جای
دارند) درگذریم، گذشتهای بس باشکوه بوده است. بویژه اگر بروزگار ساسانیان نگاه
افکنیم که دیگر از پرده افسانه برون شده و خاندانی تاریخی بودند، خواهیم دید که
"ما" بر نیمی از جهان شهرنشین آنروز فرمان میراندیم. ساسانیان دارای
همه آن ویژگیهایی بودند که میتوانستند یادمانی زیبا و نیرومند از گذشته تاریخی ما
بسازند و پاره-کیستیهای ما را در چارچوب یک کیستی یگانه ملی گردهم آورند. آنان
ولی خود بدست کسانی سرنگون و از پهنه گیتی رانده شدند، که پیامآوران کیستی نوین
ما بودند، بدست مسلمانان. با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی ما که دستکم از روزگار شاپور یکم (400 سال پیش
از اسلام) ایرانی بودیم (4)، بناگاه و برای نُهسد سال تنها و تنها مسلمان ماندیم.
این مسلمانی ما اگر نیک بنگریم، چیزی جز دوری جستن از آن گذشته پرشکوه نبود، همان
گذشتهای که نامش با "ایران" پیوند جاودانه خورده بود. پس ما در یک ستیز
درونی یا باید میپذیرفتیم که آن گذشته نه باشکوه، که بسیار تیره و تار بوده و
اسلام ما را از چنگال آن رهائی بخشیده است، و یا باید دل بدان گذشته می سپردیم و
اسلام را مایه تیرهروزی خود میدیدیم. این ستیز درونی تا به امروز گریبان ما را
رها نکرده است و ناخودآگاه گروهی ما را از درون میخلد. پس بر مسلمانان باورمند
است که با همه نمادهای ملی، که ما را بیاد آن گذشته باشکوه میاندازند از در جنگ
درآیند و برای آنکه نشان دهند اسلام براستی رهائیبخش بوده است، همه دستآوردهای
فرهنگی پیش از اسلام را بزیر آفند همهسویه بگیرند.
امروزه
بجز دینباوران سودازده دیگر کمتر کسی را میتوان یافت که شکوه سدههای پیش از
اسلام را نپذیرد و یا نادیده بگیرد. با اینهمه مسلمان ایرانی بوارونه همکیشان عربش
در یک کشاکش پیوسته با تاریخ سرزمین و دین خویش است. مسلمانان کشورهای عربی تاریخ
دینی خود را در پیوند با بیگانگانی که به سرزمین آنان تاخته و از کشتهها پشتهها
ساخته از خون مردمان جویها روان کردهاند، نمیبینند، زیرا آنان خود را بازماندگان
همان "بیگانگان"ی میدانند که به نیروی شمشیر سرزمینهای همسایه را
گشودند و نیاکان این مسلمانان امروزی را بدانجا کوچاندند. ولی در ایران داستان
دیگرگونه است. مسلمان ایرانی اگرچه روزی هزار بار میگوید و سوگند یاد میکند که
ایرانیان با آغوش باز پذیرای اسلامی شدند که با تیغه شمشیر جهادگران مسلمان بر گردنشان
فرود آمد، باز هم ناچار از خواندن همان کتابهایی است که تاریخ رسمی اسلام بر آنها
استوار است. پس چه دست یاری بسوی طبری دراز کند و چه بلعمی را بخواند، چه دینوری
را گواه بگیرد و چه یعقوبی و ابنخلدون
را، با داستانهای هراسناکی از کشتار و بردگی نیاکانش و ویرانی شهرهای آباد کشورش
روبرو میشود. او نمیتواند مانند یک عرب مصری یا سوری یا عراقی بگوید «نیاکان عرب
و مسلمان من این سرزمینها را به شمشیر خود گشودند و بدینگونه ما بدینجای آمدیم و
این سرزمین از آن ما شد» او اگر هم نه خودآگاهانه، دستکم در ناخودآگاه خود میداند
مسلمانیاش را وامدار کسانی است که پدرانش را از دم تیغ بیدریغ گذراندند و مادرانش
را در بازراهای بردهفروشان همچون ستوران و گاوان و گوسپندان به درهمی فروختند. پس
در درون هر مسلمان ایرانی آتش یک کشاکش هزاروچهارسد ساله فروزان است، که میسراید:
گرچه عرب زد چو حرامی به ما / داد یکی دین گرامــــی
به مـــا
گرچــه ز جور خلــــفا سـوختیم / ز آل علــــــی
معرفت آموختیم (5)
هنگامی
که سخن به شیعیان میرسد، کار از این نیز سختتر میگردد. اگر همان تاریخهای پیشگفته
را درست بپنداریم، ایران بروزگار عمر گشوده شد. بروزگار کسی که از نگر شیعیان در
همدستی با ابوبکر حق علی را در جانشینی محمد بزیر پا گذاشته بود. اگرچه این ابوبکر
بود که جاینشین محمد شد، ولی شیعیان عمر را بیشتر دشمن میدارند تا او را و عثمان
را، زیرا این عمر بود که پهلوی فاطمه دختر پیامبر را شکسته و کودک نازاده او محسن
را کشته بود. عمر، در نگاه شیعیان سرچشمه همه پلیدیها در جهان اسلام است و من از
روزگار کودکی خود بیاد دارم که شیعیان شهر ما سُنیان را "عُمری" میخواندند
و جشن عُمرکُشان برپا میکردند و تا کنون جشنی بنام ابوبکرکُشان یا عثمانکُشان را
نه دیده و نه از آن شنیدهام. پس ایرانیان بدست کسانی مسلمان شدند که رهبرشان از
دیدگاه شیعیان خود گمراه و ستمگر بود و ارج خاندان محمد را شکسته بود و در دین
نوآوریهایی کرده بود که او را سزاوار اتش دوزخ میکرد. سرداران عمر که جنگجویان تشنه چپاول و بَرده و زر و سیم را
در جنگ با ایرانیان فرماندهی می کردند نیز دست کمی از خود او نداشتند. نیاکان ما
بروزگار عمَر بدست سعد بن ابی وقاص، المثنی بن حارثه الشیبانی، ابوعبید مسعود ثقفی، هاشم بن عتبه و نعمان بن عمرو بن مقرن مزنی بود
که مسلمان (یا کشتار و بَرده) شدند. تازه اینان سرداران عمر بودند و تنها سرزمینی
را که امروزه عراق نامیده میشود گشودند. روند مسلمانسازی ایرانیان بروزگار عثمان
و پس از او بدست معاویه و یزید و دیگر خلیفگان اموی شتاب بیشتری گرفت.
نیاکان
شیعیان امروزی بدست کسانی اسلام پذیرفته بودند، که شیعه آنان را سزاوار نفرین
مردمان و آتش دوزخ میداند. بدست عمَر که پهلوی فاطمه را شکست، یا عثمان که حق علی
را برای سومین بار زیر پای گذاشت، یا معاویه که در برابر امام نخست لشگر آراست و
امام دوم را با نیرنگ بکُشت و یا یزید که امام سوم را در دشت کربلا فرمان به کشتن
داد و خاندانش را به اسیری بُرد. شیعیان دستان امامان شیعه را از ریختن خون
ایرانیان پاک میدانند و برآنند که آنان هرگز پای به این سرزمین ننهادند. بدینگونه
ایرانیان اسلام را از گروهی هرزه و گمراه و ستمگر و بَددین و کژآئین فراگرفتند و
نُهسد سال نیز بر همان اسلام ماندند، تا بار دیگر شاهانی که باده در استخوان سر
دشمنان خود مینوشیدند و بنگ و چرس میکشیدند و یا چون شاه اسماعیل یکم مادر خود
را شکم میدریدند، چهره راستین اسلام را که همان "تشیع" بود، به آنان
نشان دهند.
پس
شیعیان در کنار آن کشاکش پیشگفته با یک ستیز درونی دیگر نیز روبرویند. آنان اگر
هم بپذیرند که مسلمانان اسلام را با آغوش باز پذیرفتند و دهها هزار برگ تاریخ طبری
و بلعمی و یعقوبی و دینوری و ابنخلدون و دیگران در باره کشتارهای هولناک ایرانیان
بدست مسلمانان را دروغ بپندارند، باز هم ناچار از پذیرفتن این سخنند، که ایرانیان آغوش
خود را نه بروی اسلام علی و فاطمه و حسن و حسین، که بروی اسلام عمر و عثمان و
معاویه و یزید گشودند، بروی کسانی که خود سزاوار آتشند و بگفته قرآن «هُمْ فِيهَا
خَالِدُونَ».
به
خویشتن دوپاره خود و برخوردمان با گذشته پُرشکوه پیش از اسلام بازگردیم. ما دارای
یک خویشتن اسلامی و یک خویشتن کهنتر پیشااسلامی هستیم که اگرچه اسلاممان برای
نابودی آن به این سرزمین آمده است، نه میخواهیم و نه میتوانیم از آن دل بکنیم.
از سویی دیگر نیز از گردآوردن این دو پاره کیستی تاریخی خود ناتوانیم و نمیتوانیم
به ستیز هزاروچهارسد ساله آن دو پایان دهیم. پس هنگامی که از "کیستی"
خود سخن میگوئیم، روی به کدام سوی داریم؟ همانگونه که در نوشته دیگری بنام
"ما و مدرنیته رضاشاهی" آوردم، ما هرگز نخواهیم توانست دریابیم بیشینه "مردم مسلمان
ایران" در باره یک پرسش چگونه میاندیشند. پس در چنین بزنگاههایی باید به سراغ
اندیشورزان و سرآمدان مسلمان برویم و تا بتوانیم اندکی به هسته راستین آنچه که
تنها پوسته بیرونیش بر ما آشکار است نزدیک شویم.
علی شریعتی که در نوشتار دیگری نمونهای از خود-خوارشماری و
عربستائی او را آوردم (6) در جایگاه یک مسلمان نواندیش در باره این خویشتن چنین
مینویسد:
«ما یک خویشتن باستانی داریم مال
دوره هخامنشی , دوره ساسانی, اشکانی و پیش از آنها، آیا به آن خویشتن برگردیم؟ آن
خویشتن، خویشتن کهن است. خویشتنی است که در تاریخ ثبت شده است، خویشتنی که فاصله
طولانی قرنها پیوند ما را با آن گسسته است. آن خویشتن هخامنشی و باستانی، خویشتنی
است که در تاریخ، مورخین و جامعه شناسان دانشمندان، باستان شناسان آن را میتوانند
کشف کنند بخوانند و بفهمند ولی ملت آن خویشتن را به عنوان خویشتن خودش حس نمیکند
و قهرمانان و شخصیتها و نبوغها و افتخارات و اساطیر آن دوره در میان مردم ما
حرکت و تپش ندارد و قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس از
اسلام ما فاصلهای انداخته که خویشتن قبل از اسلام ما فقط به وسیله دانشمندان و
متخصصین در موزه ها و کتابخانهها قابل رویت است. توده ما هیچ چیز از آن یادش نیست
[...] [خویشتن اسلامی] خویشتنی است
که با دانشگاههای هزار سال اخیر ما، با
ادبیات هزار سال اخیر ما، با علم هزار سال اخیر ما , با افتخارات و تاریخ و تمدن و
نبوغ و استعدادهای گوناگون نظامی و ریاضی
و علمی و نجومی و ادبی و
عرفانی ما در این هزار سال بصورت یک فرهنگ بزرگ در جهان جلوه کرده است. تا
در برابر اروپای رنسانسی بتوانم بگویم من یک فرد وابسته به فرهنگ بزرگ اسلامی هستم»
(7)
پس از دیدگاه شریعتی خویشتن ما تنها یک خویشتن اسلامی است،
زیرا «قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و
پس از اسلام ما فاصلهای انداخته». از نگر او « خویشتن
پیش از اسلام [...] بر اساس استخوانهای پوسیده مبتنی است» و باز گشت به آن،
«بازگشت به کهنگی، سنگگرایی، بازگشت به جُل الاغ»
است.
سوگمندانه باید بپذیریم که این سخنان شریعتی بازتاب گرایش
ژرف بخش بسیار بزرگی از مسلمانان ایرانی است، زیرا آنان هر اندازه هم که بخواهند
این دو پاره روان فرهنگی خود را با یکدیگر آشتی دهند، باز بر سر بزنگاههایی این
چنین، ناچار از گزینش میان اسلام و ایران خواهند بود و از آنجایی که ایران تنها
نگاه به این جهان دارد و اسلام بنا به باور مسلمانان آسایش هر دو جهان را برای
باورمندانش فراهم میکند، چندان سخت نیست که بگوییم کفه ترازو به کدام سو سنگینتر
است.
تنها
در پیش روی چنین پسزمینه تاریخی است که میتوان دشمنی سرسختانه کسانی چون اکبر
گنجی با "شیروخورشید" و دلبستگی آنان به پرچم اللهنشان جمهوری اسلامی
را دریافت. یوسفی اشکوری نیز در نوشتهای دیگر (8) نمیتواند شادی خود را از
پذیرفته شدن پرچم اللهنشان در میان ایرانیان برونمرز و کمرنگ شدن نشان شیروخورشید
پنهان کند، اگرچه خود آن را "بلوغ مدنی جوانان" مینامد. دشمنی کینتوزانه
سران جمهوری اسلامی با گذشته پیشااسلامی ایران نیز در همین راستا است. آنان تنها
هنگامی به این بخش از تاریخ ایران با مهر مینگرند که بدانند فریب مردم تنها با
پاره "ایرانی" خویشتن ایشان شدنی است و پاره اسلامی به تنهایی بکار نمیآید.
اینچنین است که انرژی هستهای در چارچوب گفتمان "ایران نیرومند" جای میگیرد
تا با برانگیختن یادمان "ایرانزمین باشکوه" ایرانیان را بدنبال خود بکشد
و براستی باید بر سران مردمفریب جمهوری اسلامی و پشتیبانان و همپیمانان پیدا و
پنهان آنان در میان اپوزیسیون آفرینها گفت.
و
اگر به فرآیند ساخته شدن کیستی یا خویشتن خود از این نگرگاه بنگریم، دیگر دریافتن
ایرانستیزی چپ کهنهاندیش مایه شگفتی ما نخواهد شد. بیشینه چپ ایرانی، ستیز با
ایران باستان را بخشی از کیستی خود میدانست و همچنان میداند. این گرایش میهنستیزانه
که پیآمد پذیرش انترناسیونالیسم استالینی بود، یک شبه در ایران پا نگرفت. سرآمدان
چپ ایرانی در دامان مادرانی پرورش یافته بودند که
ستیز هزاروچهارسد ساله اسلام/ایران را با شیر خود در کام آنان میچکاندند،
مادرانی که زهدانشان از این آشفتگی و سردرگُمی فرهنگی بارگرفته بود.
به
امروز بنگریم. تاریخ سیسدوپنجاه ساله پس از اسلام در سیوپنج سال دوبارهسازی میشود
و گاه در این دوبارهسازی چنان همانندیهایی به چشم میخورند که آدمی همزمان در
شگفت و در هراس میشود؛
شاهنشاهی
ساسانی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود که مردم، ستیزهجویان مسلمان را
با آغوش باز پذیرفتند،شاهنشاهی پهلوی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود که مردم، جمهوری اسلامی را با آغوش باز پذیرفتند،
و
نگاهی که بر آن آغوشهای باز خیره شده است، چشم خود را هم بر جویهای خون در نهاوند
و استخر و ری و خوارزم برمیبندد و هم بر زنان و کودکان ایرانی که در مدینه و کوفه
و بصره بفروش رفتند. دلباخته آن آغوشهای باز، هم کشتار دلاوران کُرد و ترکمن و
بلوچ را نادیده میگیرد و هم اعدام هزاران زندانی بیپناه در سالهای سیاه شصت را.
انسان
ایرانی در ستیز پیوستهاش با خویشتنِ ِ خویش، از یک سردرگمی هزاروچهارسد ساله رنج
میبرد. او همچون آونگی میان اسلام و ایران در جنبش است و هنوز نمیداند در کدام
سوی این میدان نبرد نیزه افراشته است. او اسلام و آن گذشته باشکوه پیش از اسلام را
با هم میخواهد، اگرچه در ناخوآگاه خود میداند، که نابودی آن پیشینه باشکوه بهایی
بود که برای مسلمان شدن او پرداخته شد و "بود" یکی در گرو
"نبود" دیگری است. سازش او با جمهوری اسلامی، چه کمونیست باشد و چه
مسلمان، چه خداباور و چه بیخدا، سازشی است با پاره اسلامی خویش (9).
راز
ماندگاری این رژیم با همه تبهکاریهایش، شاید درست در همینجا نهفته باشد.
دنباله
دارد ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از
ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
thanga .1
Pahlavi: fra-hang .2
4. در سنگنبشته شاپور بسال 260 میلادی برای نخستین بار واژه
"اِرانشهر" در اندریافت سیاسی آن بکار میرود و این سنگنبشته را میتوان
شناسنامه کشورمان ایران دانست.
5. ملکالشعرای بهار، منظومهها، چهار خطابه، خطابه دوم
7. بازگشت به خویشتن. علی شریعتی
9. مسعود بهنود در گفتگو با کامبیز حسینی نمونه بسیار درخشانی از
این رویکرد بدست داده است. من پس از خوابیدن هیاهو در این باره خواهم نوشت.
چه لذتی بردم از این نگاه خردمندانه به دیروز و امروز مان . دست مریزاد . با اجازه شما در سایت خودم باز نشرش میکنم
پاسخحذفبا سپاس از مهر بیکران شما
پاسخحذفبازچاپ نوشته من در سایت شما مایه سربلندی است.
شاد زی،
دیر زی،
مهر افزون!