6. گفتار در خودویرانگری
بدینگونه میتوان با نگاه به گذشته دریافت که سپهر اندیشگی آن سالها تا به کجا مرگاندیش و خودویرانگر بود. کسی پدید اوردن ساختارهای نوین و شکستن پندارهای کهن را "دلیری" نمیدانست. دلیری را شریعتی پیشتر برای مارکسیست و مسلمان تعریف کرده بود. دلیری این بود که یا بمانند حسین شمشیر درکشی و با هفتاد تن در نبردی بیفرجام به دل سپاه انبوه دشمن بزنی و مرگ را پذیرا شوی، و یا اگر بختت یار نبود و زنده میماندی، در بارگاه یزید سخن شهیدان را بگوش ستمگران برسانی. یا خون باشی، یا پیام:
" یك مكتب، یك انقلاب، و یك مذهب، دو چهره دارد: خون و پیام. حسین مظهر نخستین و زینب مظهر دومین است. این است كه آنها كه با حسین و در راه حسین رفتهاند، كاری حسینی كردهاند و آنهایی كه ماندهاند، باید كاری زینبی كنند، و گر نه یزیدیاند."
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از
ایرانزمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
2. "ما و مدرنیته
رضاشاهی"، بنگرید به
http://mbamdadan.blogspot.de/2014/09/blog-post.html
«در فرهنگ
ما شهادت، مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهد تحمیل کند. شهادت مرگ دلخواهی است که
مجاهد با همه آگاهی و همه منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش، خود انتخاب
میکند!… شهادت، در یک کلمه ـ بر خلاف تاریخهای دیگر که حادثهای، درگیری و مرگ
تحمیل شده بر قهرمان و تراژدی است ـ در فرهنگ ما، یک درجه است، وسیله نیست؛ خود
هدف است، اصالت است؛ خود یک تکامل، یک علو است؛ خود یک مسئولیت بزرگ است؛ خود یک
راه نیمبُر به طرف صعود به قلّه معراج بشریت است و یک فرهنگ است»(1)
آنچه آمد بخشی از نوشتههای علی
شریعتی، از سرآمدان و پیشروان "نواندیشی دینی" و آموزگار انقلاب است.
همانگونه که در نوشته دیگری (2) نیز آوردم، پرداختن به شریعتی از آنرو است که
سخنان او همچون آئینهای ناسازواریهای اندیشه ایرانیان مسلمان را پیش چشمان ما میگیرند
و اگر او را "بهترین" این گروه بدانیم، به خوشبینانهترین برداشت از
خواستههای ایرانیان مسلمان در آستانه انقلاب دست یافتهایم. همانگونه که از فرنام
این جُستار پیداست، آماج من از این نوشتار این نیست که بِزِهگری بیابم و گناه تیرهبختی این سرزمین را
بر گردن او بیفکنم. من در پی واکاوی همان "خویشتن"ی هستم که از آن در
رنج و هراسم و اندیشهای که شریعتی نماینده آن بود، یکی از برسازندگان این خویشتن
است.
باری، شریعتی در جایگاه کسی که
دستکم خود میگفت در پی زدودن زنگارهای هزارساله از رُخ اسلام و نمایاندن چهره
راستین آن به مسلمانان است، میبایست پیشروترین، بهروزترین و انسانیترین خوانش
را از اسلام بدست داده باشد و به دیگر سخن میتوان گفت همه خوانشهای دیگر از اسلام
در پس و پی او جای میگرفتند و واپسگراتر از خوانش او میبودند. شریعتی
"شهادت" را نه یک رخداد ناخواسته و مرگی که اگر چاره دیگری در کار نباشد
بدان تن میبایست داد، که گوهر زندگی آدمی میداند، زیرا شهادت از نگاه او "وسیله نیست؛ خود هدف است، یک فرهنگ است ". در
اندیشه شریعتی، که چکیده آن چیزی جز خوانش رمانتیک و شاعرانه از اسلام و تاریخ آن
نیست، آدمی نه در پی ساختن، که در پی ویران کردن است و در این راه از خود میآغازد
و چه جای پرسش، که کسی که بر خود مهر نمیورزد و جان خویش را ارج نمینهد، بر
دیگران چه روا داشتن تواند؟
بدینگونه شریعتی در تکتک نوشتههای
فراوانش ستایشگر مرگ و ویرانی و تباهی است. از نگاه او زندگی به خودیخود هیچ
ارزشی ندارد و این مرگ و چگونگی آن است که بدان درونمایه نیک یا بد میبخشد؛ آن یک
دمی که آدمی چشم بر گیتی برمیبندد و چهره در خاک میکشد، از نگاه او ارزشی بسیار
برتر و بالاتر از همه سالیان زندگی او دارد. مرگ در اندیشه او پایان زندگی نیست،
که آغازی است بر "صعود به قلّه معراج بشریت"،
آغازی که آدمی سالیان زندگانی خود برای آموختن درست آن زیسته است: «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم
آموخت». مرگ نه فرجام طبیعی زندگی و پایان ناگزیر آن، که "آماج"
آن است. شاید برای همین است که او در برگ 72مجموعه آثار 23 فیلسوفان را "چهرههای پُفیوز تاریخ" میخواند، زیرا فلسفه با
پرسش از "بودن" و چرائی آن آغاز میشود و همه آنچه که شریعتی میخواست
"نابودن" بود.
اکنون و پس از بررسیدن اندیشههای
شریعتی در باره مرگ و زندگی و جایگاه آدمی در میانه آن دو، دیگر نیازی نیست که به
دیگر گروهها و گرایشهای اسلامی (از مجاهدین و هیئتهای مؤتلفه و دیگران) بپردازیم، زیرا
همانگونه که رفت، شریعتی پیشروترین و امروزیترین آنان بود، تا به دیگران چه رسد.
ولی این تنها مسلمانان نبودند که مرگ
را چنین از جان و دل میستودند و سرسپُرده ویرانی بودند. «عمر مفید چریک شش ماه است» این سخن را کمتر کسی از همسالان من هست که
از زبان همان چریکها نشنیده باشد. مارکسیستهای ما نیز همچون مسلمانانمان بر خود میبالیدند
که برترین سرمایه آدمی را که جانش باشد، چنین بر سر دست گرفتهاند و در قماری ششماهه
بر سر بازار آرمانگرایی بر آتشش میافکنند. بیهوده نبود که مارکسیستها نیز کشته
شدگان خود را "شهید" مینامیدند، که تنها و تنها در چاچوب گفتمانهای
دینی دریافتنی است. سخن من در اینجا نه بازی با واژگان و درپیچیدن به بگومگوهای
زبانشناسی است و نه از اندریافت این نکته ناتوانم که مارکسیستها بر بهشت و دوزخ
باور نداشتند که بخواهند با مرگی سرخ و خونین "شهید" شوند و در آغوش
حورالعین آرام بگیرند. این همه را من نیز میدانم. ولی این را نیز نیک میدانم که
مارکسیستهای ما هم در زهدان همان فرهنگ دینزدهای پدید آمده بودند که شریعتیها و
مطهریها و خمینیها را در خود پرورده بود و بر همان خاکی بر زمین افتاده بودند که
بوی "تربت کربلا" را میداد و از پستان همان تاریخی سیراب شده بودند که
سرتا به پایش ستیز میان ایرانگرائی و "اسلامیت" بود و اگر نمیخواستند
که تن به یکی بدهند – و فریادا که اگر مارکسیست انترناسیونالیست ما خود را به
ایران پایبند میدانست – ناگزیر بدامان آن دیگری میغلتیدند، و دیدیم که چگونه بخش
بزرگی از آنان در آغوش اسلام غلتیدند و چه ژرف و ننگین غلتیدند.
باری، برگزیدن واژه یکسر دینی
"شهید" از نگر من به یکباره و بی یک پشتوانه ناخودآگاه اندیشگی شدنی نمیبود.
مارکسیستها نیز در ژرفای ناخودآگاه خویش، خود را "مجاهدان فی سبیلالله"
(بخوان رزمندگان راه خلق) میدانستند و شهید دانستن به خاک خفتگان پیآمد ناگزیر
این نگاه بود. اگر مسلمانان همه تلاش خود را بکار میزدند که مرگی در خور یک مجاهد
بیابند و "در لقاءالله فنا شوند"، مارکسیستها نیز با نارنجکی بر کمر و
هفت تیری در جیب و سیانوری زیر زبان به شکار مرگ میرفتند، شهادت، برای هر دو گروه
آماجی بود که به گونهای سودایی در پی رسیدن بدان بودند.
ولی این "شهادت"، واژهای
که شریعتی آن را برای نامیدن برترین جایگاه یک انسان بکار میگرفت و مارکسیستها از
آن برای نامیدن چگونگی مرگ همرزمانشان بهره میجُستند، چیست؟
گفتنی است که اسلام این واژه را از
فرهنگ مسیحی به وام گرفته است. شهید از ریشه تَک-سِهگان (ثلاثی مجرد) شَهَدَ در
چم گواهی دادن است. شهید، کسی است که با مرگ خود بر درستی آرمان و باورش گواهی میدهد
و یک "گواه" است. ولی شهید همانگونه که رفت، یک برساخته اسلامی-عربی
نیست. شهید برگردان واژه "مارتور" یونانی است. این واژه که در بیشتر
زبانهای اروپائی بکار میرود، برگرفته از واژهشناسی مسیحی-یونانی است، در چم کسی
که با مرگ رنجبار خود بر باورش گواهی میدهد (3)
بدینگونه میتوان با نگاه به گذشته دریافت که سپهر اندیشگی آن سالها تا به کجا مرگاندیش و خودویرانگر بود. کسی پدید اوردن ساختارهای نوین و شکستن پندارهای کهن را "دلیری" نمیدانست. دلیری را شریعتی پیشتر برای مارکسیست و مسلمان تعریف کرده بود. دلیری این بود که یا بمانند حسین شمشیر درکشی و با هفتاد تن در نبردی بیفرجام به دل سپاه انبوه دشمن بزنی و مرگ را پذیرا شوی، و یا اگر بختت یار نبود و زنده میماندی، در بارگاه یزید سخن شهیدان را بگوش ستمگران برسانی. یا خون باشی، یا پیام:
" یك مكتب، یك انقلاب، و یك مذهب، دو چهره دارد: خون و پیام. حسین مظهر نخستین و زینب مظهر دومین است. این است كه آنها كه با حسین و در راه حسین رفتهاند، كاری حسینی كردهاند و آنهایی كه ماندهاند، باید كاری زینبی كنند، و گر نه یزیدیاند."
اینکه سخنان پوچ و درونتُهی
شریعتی و همانندگان او به آسانی در گوشهای توده و سرآمدانش مینشستند، نه نشان
فرهمندی او، که برگ شرماوری از دفتر فرومایگی فرهنگی ما است، چرا که بذر هرزهگیاه
در خاک خشک و سخت نیز ریشه میبندد، چه رسد به خاک فرهنگی که در درازنای
هزاروچهارسد سال با شمشیر مجاهدان شخم زده و با خون شهیدان آبیاری شده باشد. در
پیشروی چنین پسزمینهای است که میتوان رفتار و گفتار کسانی چون خسرو گلسرخی را
دریافت، و هم این را دریافت که چرا مارکسیست ایرانی سخنش را در دادگاه (دربار
یزید) با حسین و علی میآغازد. او که مجاهد فی سبیلالله است، خود را چون زینبی میبیند
که باید "از حق خلقش دفاع کند" و در بارگاه یزید همانگونه که در تاریخ
رستگاری شیعیان آمده است، بپا میخیزد، تا اگر خود از کاروان شهیدان بجای مانده
است، دستکم "پیام" آنان را بگوش جهان برساند و کوتاهسخن اینکه «کاری زینبی کند، تا یزیدی نباشد».
مرگ، نیستی، نابودی و ویرانی واژگان
دوستداشتنی دهه پایانی پادشاهی پهلویها هستند. تو گویی هرچه شاه و سرآمدان
دیوانسالاری گستردهاش پروای آبادانی و پیشرفت ایران را دارند، براندازان از
مسلمان گرفته تا مارکسیست آرزویی جز ویرانی و نابودی هر انچه که هست را در سر نمیپرورند.
در سرتاسر نوشتههای انبوه براندازانی که به کمتر از مرگ شاه خرسند نبودند، نمیتوان
حتا یک پیشنهاد سازنده برای سربلندی و آسایش و پیشرفت ایران یافت، که نگاه به
سازندگی داشته هست. هرچه هست، سخن از این است که چه باید ویران و که باید کشته
شود، تا کار مرزوبوم به سامان برسد. دریغ از یک برگ برنامه، برای ساختن ایران در
فردای سرنگونی شاه و رژیمش.
تاریخ پسااسلامی ما، تاریخ ستایش
مرگ و خودویرانگری است. تاریخی که رستگاری فرجامین انسان را در مرگ سرافرازانه او
میداند و این جهان را تنها سزاوار نابودی و ویرانی، تا در آن جهان آسایش و
سربلندی فراچنگ آید. انسان برگزیده این فرهنگ "مجاهد" است، یعنی کسی که
اگر بتواند میکُشد و دیگری را ویران میکند و اگر نتواند، کشته میشود و دست به ویرانی
خویشتن میزند: «یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ / یا او
سر ما به دار سازد آونگ» راه میانهای پیش روی انسان برگزیده این فرهنگ
نیست. از همین رو است که در درازنای هزاروچهارسد سال تیغ بیدریغ خودویرانگری شاخوبرگ
هنر را از تنه درخت این فرهنگ بریده است، "هنر" نام دیگر آفرینندگی است،
نام دیگر "ساختن" و فرهنگ مجاهدپرور ما این همه را برنمیتابد. نه نقاشی
را، نه پیکرهسازی را، نه موسیقی را، نه رقص و دستافشانی را. چرا که هیچکدام از
این هنرها را نمیتوان در راه ویرانگری به کار گرفت. تنها هنری که در این
هزاروچهارسد سال آزاد بوده است، ادبیات است. شاخهای از هنر، که کاربردی دوگانه
دارد و از آن میتوان هم برای نابودی و هم برای آبادانی بهره جست، میتوان با آن
شاهنامه سرود، یا روضه سیدالشّهداء، میتوان دیوان حافظ سرود، یا "مَقتَل"
دو طفلان مسلم.
پس چون پای به جهان نوین مینهیم،
در کنار مجاهد، انسان برگزیده دیگری نیز پدیدار میشود؛ "فدائی"، که اگر
آن دیگری در پی آن است که یا بکشد و یا کشته شود، این یکی در پی "فدا"
کردن خویش است. هر دوی اینان راه رستگاری را در ویرانی و نابودی خویش میدانند،
یکی در راه خدا، و دیگری در راه خلق.
بروزگار سیاه خویش بازگردیم. آنچه
که به انسان برگزیده فرهنگ ما ویژگی میبخشد، "مرگ" است و
"رنج". مرگ و رنج سنجههایی هستند بر اندیشه و آرمان و رفتار و گفتار یک
انسان. در فرهنگ ما هنوز که هنوز است، انسان رنج کشیده انسانی است که درست میگوید
و اگر این رنج او راه به مرگ بَرَد، دیگر هیچ کس را یارای خردهگیری بر او نیست و
پرسش بنیادین – شاید گاه نا خودآگاه – ما این نیست که تو در اندیشه و کردار برای
ساختن سرزمینت چه کردهای، پرسش این است که تو برای این آب و خاک و این خدا و این
خلق چه رنج و شکنجی را بر جان خریدهای.
بیهوده نپنداریم که این سخنان در
باره گذشتگانند و ما با آموختن از تاریخ سیوهفت ساله سرزمینمان دچار یک دگردیسی
فرهنگی شدهایم. در کشوری که شمارگان چاپ کتاب به گفته شهلا لاهیجی از پانسد و
ششسد فراتر نمیرود، کتابهای علی شریعتی در شمارگان بیش از دههزار به فروش میروند
و از این نگر، ما هنوز هم همان مردم خودویرانگر و خودستیزیم، که رستگاری را نه در
زیستن، شاد زیستن و آسوده زیستن، که در کوبیدن سر دشمن بر سنگ، و یا کشته شدن برای
آرمانهایمان میدانیم. از همین رو است که بسیاری از ما ایرانیان، چه در آشکار و چه
در نهان با جمهوری اسلامی کنار آمدهایم. درستتر بگویم؛ جمهوری اسلامی،
کالبدیافتگی و بازتاب بیرونی روان خودویرانگر ما است. او توانسته است تکتک ما را
در چارچوب یک امت مجاهد، فدائی و شهیدپرور گردهم آورد تا با نیرویی اندک به سپاه
دشمن بزنیم و سینههای خود را آماج شمشیرهای آخته او کنیم، بی آنکه پروای سود و
زیان سرزمینمان را داشته باشیم.
نگاهی به داستان جنگ ایران و عراق
و درگیری هستهای بیندازیم؛ چرا بخش بزرگی از مردم کوچه و خیابان و آنچه که خود را
اپوزیسیون مینامد اینچنین آشکار و بیپرده با خامنهای و روحانی (و حتا احمدینژاد)
همسو و همنوا است و در کنار جمهوری اسلامی
میایستد و حتا خون بیگناهان را از دستان آلوده سردمداران آن میشوید؟ میتوان دل
خویش آسوده داشت و گفت اینان همه مُزدورند. ولی گذشته از اینکه بار اخلاقی چنین
سخنی سنگینتر از آن است که بر دوش بتوانش کشید، چنین برخوردی تنها به کار خودفریبی
میآید و راه به نادیده گرفتن آسیبهای ژرف فرهنگ مرگاندیش ما میبرد.
انقلاب اسلامی کارنامه درخشان ما
ایرانیان در خودویرانگری بود و تا روزی که ستایش زندگی جای پرستش مرگ را نگیرد،
تاریخ رستگاری ما را خواری و زبونی و واپسماندگی خواهند نوشت.
دنباله دارد ....
1. حسین وارث آدم، مجموعه آثار 19،
«شهادت» دکترعلی شریعتی، برگ 192
μάρτυς: martys .3
http://antipanturk.blogspot.de/2015/03/4.html
پاسخحذفhttp://antipanturk.blogspot.de/2015/03/5.html
پاسخحذف"حماسه تخمه و خون"
پاسخحذفتظاهرات آن زمان داشت تبدیل میشد به یک پیک نیک دائمی. زنان خانه دار این را کشف کرده بودند. مادرم که مهارت خاصی در این باب پیدا کرده بود. اغذیه فروشیها که کفاف نمیدادند از دست اینهمه آدم انقلابی. شب قبل از تظاهرات، مادرم گوشت کوبیده جانانه ای درست میکرد و با نان لواش در یک ساک گنده با خودش میآورد. گاهی هم کوفته و غیره. از روی تجربه، میرفتیم می ایستادیم کنار خانواده های دیگر. مثلا اگر گوجه فرنگی و یا خیار نداشتیم، از خانواده دیگر میگرفتیم و به ایشان چیز دیگر میدادیم. یعنی یک زندگی اشتراکی بدون پول در مایکروکوسموس جامعه توحیدی - سوسیالیستی!
یک چیزی که در هیچ تظاهراتی از طرف هیچ کس فراموش نمیشد "تخمه" بود. غذا که صرف میشد، دیگه تخمه فراموش نمیشد. البته یادمان نمیرفت که "مرگ بر شاه" هم بگوییم. همینطور که شعار میدادیم، تکه های تخمه از دهانمان پرت میشد بیرون.
دو چیز همیشه روی زمین بود: 1- خون 2- پوست تخمه.
خون را دوستان چفیه پوش میآوردند. از بچه های کنفدراسیونی این کار را کسی نمیکرد. و یا لااقل من موردی از آن ندیدم. ولی اگر خاطرات آقای "محسن رفیقدوست" را خوانده باشید، خود ایشان هم بدون خجالت تعریف میکند که با بطری از کشتارگاهها خون میآوردند و برای جری کردن ملت، خون به روی زمین میریختند. "امت" هم از خودش نمیپرسید که این خونها، به این مقدار فراوان، از رگ کدام دیوی ریخته. آخه بعضی اوقات یک لیتر و دو لیتر هم که نبود. حتی اگر صدای گلوله ای شنیده نمیشد و حتی یک سرباز هم در خیابان نبود مردم در دست داشتن رژیم در ریخته شدن خون شک نداشت. آن هم در زمان شادروان بختیار که بسان فرشته ای میان هیولاهای انقلابی، نوید انسانیت و صلح اجتماعی میداد.
این خونها به سختی از بطری در میآمد چون لخته شده بودند. به هنگام درآوردن خون، دست "خونریز" خونی میشد که او با راندمان بالایی آن را به روی دیوار و ماشینها میمالید. به این ترتیب ماشینها هم میشدند یک بیلبورد متحرک ضد حکومتی.
البته در جریان انقلاب آدم کشته شد که تعداد آن را سالها بعد "بنیاد شهید" اعلام کرد.
گاهگاهی هم بچه ها میرفتند بانک میزدند و کارهای انقلابی دیگر میکردند که اگر حوصله کنم، در نوشتارهای بعدی به آنها میپردازم.
http://antipanturk.blogspot.de/2015/03/8.html
"نوکر بی اختیار"
پاسخحذفشادروان شاپور بختیار اقیانوسی از شرف، متانت و معرفت بود. ولی آن موقع به او "نوکر بی اختیار" میگفتیم. امیدوارم که از من خرده نگیرید. هرچه باشد سطح فکر ما از این حد بیشتر و بالاتر نبود. تازه ما قشر تحصیل کرده و خارج دیده این مملکت بودیم.
دو ماه مانده به انقلاب شکوهمند، بختیار تمامی آزادیهای سیاسی موجود در ذهن بشری را آزاد کرد. برای اینکه شما خوانندگان این سطور، شیرفهم شوید که این بزرگمرد چه کرد، میخواهم آن را برایتان ترجمه کنم: شادروان بختیار لزوم و پایه های ادامه شورش و یا انقلاب را منتفی کرد. از همه بدتر اینکه او، ساواک را منحل نموده و ایران را به یکباره کر و کور کرد. ولی بهانه را در حقیقت از انقلابیون شکوهمند گرفت.
به جای اینکه به سر کار و کاشانه خود برویم و پیروزی به این مهمی را جشن بگیریم، دستور از کادر بالای کنفدراسیون آمد که:"جنبش ادامه دارد".
خب ما هم جنبش را ادامه دادیم. نوکر بی اختیار دیگر تبدیل شده بود به "نوکروافوری". از آنجایی که این بزرگمرد دستور مطلق داده بود که با تظاهرکنندگان و حتی متخلفین اجتماعی برخورد نکنند، ما هم به بانک زدن و آتش زدن اتوبوسها ادامه میدادیم. ما شب و روز در خیابانها ول بودیم. از ابتدا تا انتهای خیابانی، حتی یک پاسبان نمیدیدی. ما اتوبوسها را آتش میزدیم، برادران چفیه پوش زحمت میکشیدند و سینماها و مراکز فرهنگی را به آتش میکشیدند.
چه دزدیها و سرقتها و تجاوزها نمیشد. هر اتفاقی هم که میافتاد، البته مقصر اصلی آن شاپور بختیار بود.(که بود!)
زمانی هم که ملت به زندانها حمله کردند، چون زندانی سیاسی وجود نداشت، فقط متجاوزین و دزدان و قاتلین را فراری دادند که آنها هم بعداً دِین خود را به اجتماع پرداختند....
خوشبختانه از این پیر-انقلابیون آن زمان تعداد زیادی باقی نمانده است. ولی آن چند تا فسیلی که زنده مانده اند، به خاطر سطح شعور خود و کمبود درک از جنایاتی که نسبت به ایران انجام داده اند، هنوز مصرانه به انقلاب شکوهمند خود چسبیده اند. من این افراد را هیچگاه خیانتکار ندانسته و هنوز هم نمیدانم. چراکه طبیعت به هر انسان، مقدار معینی شعور داده. این مقدار شعور متأسفانه با بالا رفتن سن، کمتر هم میشود.
پاشنه آشیل و نقطه ضعف هر انقلابی شکوهمند ایرانی در دو نکته نهفته است:
1- "شاه ما را مجبور کرد که انقلاب کنیم"
اینکه آیا شاه این انقلابیون شکوهمند را "مجبور" به نابودی ایران کرد، باید تاریخدانان جوابش را بدهند. ولی بختیار که تمامی خواسته های انقلابیون را فراهم کرد؟ دیگر انقلاب چرا؟ ادامه آن، 2 ماه مانده به 22 بهمن 1357 چه معنا میتوانست داشته باشد و چه ربطی با عقل سالم داشت؟ او که حتی به بزهکاران سیاسی، عفو عمومی داده بود. او که ساواک را منحل کرده بود. او که تمامی جرائد و مطبوعات را آزاد گذاشته بود. او که به تمامی احزاب سیاسی اجازه فعالیت بدون مرز داده بود. کدام خواسته انقلابیون شکوهمند را بزرگمرد بختیار بدون جواب گذاشته بود؟
2- "انقلاب را از ما دزدیدند"
این یکی که دیگر نهایت بیشرمیست. رفراندم 12 فروردین 1358 ناقض صریح این ادعاست. تمامی سازمانها و احزاب در نشستهای مشترک، بر محتوای رفراندم به توافق رسیده بودند. نحوه برگزاری و روز اجرای رفراندم هم با موافقت همه احزاب و گروههای سیاسی به انجام رسید. در آن روز "یک گزینه" وجود داشت که از محتوای آن نه تنها همه خبر داشتند، بلکه با آن موافق هم بودند. آن گزینه هم چنین بود:"جمهوری اسلامی آری یا نه".
همه گروههای سیاسی آن زمان به یک جمهوری "اسلامی" بله گفتند. هیچ یک حتی پیشنهاد اضافه گزینه های دیگر را هم نداد. مثلا میتوانستند برای نشان دادن شعور سیاسی، گزینه هایی نظیر "جمهوری کمونیستی" و یا جمهوری "آبنبات چوبی" و یا "جمهوری کباب خوری" و یا امثالهم هم اضافه کنند تا نوادگانشان در آینده به هیکل ایشان خراب ننمایند. حالا همانها ادعا میکنند که انقلاب را از آنها دزدیده اند و نمیدانستند که نظام، "اسلامی" خواهد شد. به نظر من کار این فسیلها از وقاحت هم فراتر رفته و به جنون سلب مسئولیت رسیده.
به هر حال شادروان شاپور بختیار ، سمبل یک چکش اخلاقی بر فرق از خود بیخود یک نسل و وقاحت نادانی ذاتی ایشان میباشد. بیخود نیست که این فسیلهای سیاسی هنوز بعد از 36 سال سعی در مخدوش کردن چهره بختیار دارند.
از روح او طلب آمرزش دارم.
ادامه دارد...
"دلقکی به دلقکان خندد"
پاسخحذفوقتی از بشر صحبت میشود، فرقی نمیکند چه شخصی باشد، هرچه باشد، صاحب علائم بشریست. فرق اعضای بشریت ولی در این است که بعضی از این خاصیت بیشتر دارند و بعضی از خواص دیگر.
در عالم هنرمندی، در مجموع دو نوع هنرمند وجود دارد. 1- یکی میخواهد هنر عرضه کند 2- دیگری نان هنر خود را میخورد.
کسانی که نان هنر خود را میخورند، معمولا افرادی بی ظرفیت، بی استخوان و سطحی میباشند. هر دو نوع هنرمند، بنا به "بظاعت فکری" خودشان، طرفدارانی نیز دارند.
به طور مثال آقای Justin Bieber چندی پیش به این ترتیب خبرساز شد: ایشان در شهر تورنتو کانادا از بالای بالکن هتلش بر روی طرفداران مشتاقش که نامش را صدا میکردند، تف کرده و ایشان را تحقیر میکرد. جالب اینکه هر بار که تف میکرد، ملت برایش بیشتر هورا میکشیدند. البته این دفعه اول نیست که او بر چهره ملت تف میکند. این هم فیلمی از این واقعه:
این موضوع بیانگر این واقعیت است که، این مخاطبان هستند که هنرمندان را میسازند.
هنر و هنرمند را مخاطبان و مناظران تعریف میکنند. آن هم بنا به "بظاعت فکری" و "لیاقتشان".
یک مثال جالب دیگر.
عده ای فکر میکنند که قادر به تشریح و شناخت هنر هستند. حقیقت این است که هنر نوعی تماس و ارتباط با دنیای خارج با وسایل مختلف از دید هنرمند است. توجیح آن، همانطور که گفته شد، به عهده تماشاگر میباشد.
پس در هنر، "قصد و عمدی" در کار است تا هنرمند پیامی به مخاطب خود برساند.
در یک شوخی تلویزیونی، چند نفر به یک میمون کاغذ و قلم دادند و صفحه های خط خطی او را به عنوان هنر در نمایشگاهی نشان دادند. جالب اینکه آمهای معمولی پیامی در این نقاشیها ندیدند. ولی افرادی که خود را "صاحب نظر" و "متفکر" نشان میدادند، چندین جمله در مورد پیام و قصد این نقاشیها بیان میکردند.
ما صاحب نظرانی از علوم کونین داریم که جبهه چپ سیاسی ایران، اصولا از این گروه هستند. بزرگترین بخش طرفداران به اصطلاح هنر آقای "محسن نامجو"، همین چپهای وطنی هستند. شما را به دیدن ویدئویی از این آقا دعوت میکنم:
از آنجایی که آقای نامجو از بخشی از اعتقادات ایدئولژی چپها پیروی میکند، همین امر کافیست که با وجود "تحقیری" که آقای نامجو نسبت به مخاطبان خود اعمال میکند، از کنسرتهای او دیدن کنند. کاش به تمامی این ویدئو دسترسی داشتم. باید تماشاگران را میدیدی که چگونه با قیافه هایی متفکر به این صحنه زل زده بودند که اقای محسن نامجو از دهان خود صدای "گوز" درمیآورد!
او تحقیرشان میکند و پولشان را میگیرد، آنها هم خود را لایق آن میدانند. ببینید چه کسانی پرچمدار خود انگاشته روشنفکری در ایران هستند.
خلایق هرچه لایق...
https://www.youtube.com/watch?v=HQPkMS2VkvA
ادامه دارد...
گرامی،
پاسخحذفهنگامی که گفته میشود «از کوزه همان برون تراود که در اوست» نگاه به چنین پدیدههایی است. ما "این" هستیم، ما نامجو هستیم، ما احمدینژادیم، ما جمهوری اسلامی هستیم
مزدک گرامی، نمیدانم چرا حساسیت به عباراتی از اینگونه دارم : خلایق هر چه لایق و یا «از کوزه همان برون تراود که در اوست» . شاید این ملت را با توجه به مصائب و گرفتاریهایش در طی تاریخ (از حمله اعراب و آسیای صغیریها تا به حمله مغول و ....) بیشتر از آنکه ستمگر بوده باشد ، ستمدیده میبینم. درست است که شانس هایی هم داشتهایم(دوران پهلوی بطور نمونه) ولی به هر حال برای رهائی از چنگال دین بسنده نبوده. اینکه چرا ملل دیگر (غرب به هر شکل و حتا خاور دور هم) به آزادی رسیدند شاید به خاطر نبود اسلام در آن جوامع بوده باشد چرا که ما از حدود ۵۰ کشور اسلامی فقط یک کشور نیمچه آزاد داریم و آنهم ترکیه است........به دوران کودکی و نوجوانی خود و دیگر فرزندان خانواده که مینگرم میبینم که ما در طی این دوران تنها و تنها یک کتاب قصه برای خواندن داشتیم که من شخصاً سالی دوبار آنرا میخواندیم و چه لذتی هم میبردم. نه اینکه فکر کنید مسائل مالی نقش داشتند، نه، فرهنگش در خانواده ما نبود. ولی تا دلتون بخواد کتابهای دینی موجود بودند. حال از من نوجوان دینزده و در ادامه به چپ گرأییده، آرمانگرا شده، جانمازش را به طرف مسکو پهن کرده، از سیاست هیچ نمیداند و ضدّ شاه شده، چه انتظاری میتوان داشت؟ و مانند من بسیار بودند هماتطور که خود هم میدانید. در انتها این درست است که «از کوزه همان برون تراود که در اوست» ولی با این وجود حس خوبی به من و شاید خیلیها نمیدهد(irgendwie unangenehm)
حذف" تاریخ ما دورهی ننگینی را از سر میگذراند. تصویری بدیع از جامعهای غریب. ماهزدهگی از جمله بیماریهای لاعلاجی است که در شرایط فعلی درمانی برایش متصور نیست. 36 سال پس از استقرار نظامی مبتنی بر آپارتاید دینی و توافقی به ظاهر همهگیر بر سر آیندهای سکولار، رای به فردی که هم خودش روحانی است و هم شهرتش و قرار است حافظ قانون اساسی باشد که در آن دست قطع میکنند و سنگسار، شگرف است. و رقتانگیزتر از همه موقعیتِ پارهای مرشدان سیاسیمان که هر اتفاقی بیافتد آنرا پیروزی مردم آنهم از نوع «بزرگ!»اش میخوانند. تا هنگامی که این پتانسیل در جمهوریی اسلامی وجود دارد که بتواند بخش کثیری از اپوزیسیون ایرانی را به مطربان روحوضی بنگاه شادمانی علی خامنهای بدل کند و پارهای رهبران سیاسی اپوزیسیون را بزککرده جلوی سفارتِ فخیمهاش! به صف کند، یعنی آنکه هنوز میتوان و باید در انتظار کسی بود که خواهد آمد و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر است."
پاسخحذفاز کتاب "ماه زدگان" نوشته مهدی اصلانی.
ناشناس گرامی، من هم آرزو داشتم که بتوانم رویههای گوناگون فرهنگمان را چون برگهای زرین دستاوردهای جهانی بشر بر سر دست بگیرم و از زیبائی آنها بر خود ببالم، ولی افسوس که دست ما تنگ است. باور کنید آگاهی بر این نابسامانیها و کژاندامیهای فرهنگی برای خود من از هر کس دیگری دردآورتر است.
پاسخحذفممنون از پاسخ شما،
حذفهمین اندازه که بسیار وقت هزینه کرده دانش گسترده خود را در زمینههای گوناگون, با تحلیلهایی آنچنان دقیق که در کمتر مکان مجازی یافت میشوند در اختیار همگان قرار میدهید چون برگهای زرین هستند. افزون بر آن مهارت شما در گفتار و زیبا نویسی است(großer Respekt) که قابل تحسین و اگر نگویم به آن حسودیم میشود :-) دروغ گفتهام.
ممنون, شاد و سرافراز باشید. با امید به ایرانی یکپارچه و آزاد !