۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

در تاریخ‌پژوهی فیلسوفان - به بهانه توئیت‌های زنجیره‌ای نیکفر

زمان برای خواندن: 12 دقیقه

آدمی هنگامی که سالیانی دراز را به کاری می‌پردازد، اندک‌اندک بخشی از آن "کار" می‌شود و به جهان همیشه از دریچه کار روزانه خود می‌نگرد. هنگامی که توئیت‌های نیکفر درباره ایران و تاریخ آن را خواندم، خود را پرسیدم آیا باید در اینباره چیزی نوشت یا نه، چرا که ستیز با ایران و پیشینه و بنیاد آن از گفتمانهای بنیادین چپ کهنه‌اندیش است و داستانی است که سر دراز دارد و نمی‌توان همیشه و همه‌جا به انبوه سخنانی از این دست پاسخ داد. کار من ولی چنانکه بسیاری از خوانندگان اکنون می‌دانند، پزشکی است و در همین نگاه پزشکانه مرا واداشت که به نیکفر و توئیت‌هایش از نگرگاهی دیگر بنگرم.
اگر گفتمان "انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی" را با یک بیماری یکی بگیریم، خواهیم دید که هم فراگیر است و هم واگیردار، به دیگر سخن می‌توان از یک اپیدمی در میان اندیشه‌پردازان ایرانی، بویژه در میان آن دسته از ایشان که در رسانه‌های بزرگ و پرشنونده سرگرم به کارند، سخن گفت. پس برآن شدم که برای واکاوی این اپیدمی مرگبار از شیوه "مورِد‌کاوی"[1] بهره بجویم. مورِد‌کاوی در پزشکی در راستای پیش‌آموزی[2] بکار می‌رود، برای نمونه به هنگام گفتگو درباره یک بیماری ویژه، نمونه‌ای از آن  با همه نشانه‌هایش به پرسشگران شناسانده می‌شود. پس همانگونه که از نام این نوشته پیدا است، نیکفر و سخنانش تنها بهانه‌ای هستند برای واکاوی دوباره و چندباره یکی از بیماریهای بدخیم جنبش آزادیخواهی مردم ایران.

نیکفر در توئیت‌های زنجیره‌ای خود گناه جنگها و بدبختیهای خاورمیانه را به گردن کتابهای درسی آن کشورها می‌اندازد، که سخنش بی‌کم‌وکاست درست است. آنچه که شگفت انگیز است، این است که او برای ریشه‌یابی جنگها دهه نود، به سراغ کتابهای دهه چهل می‌رود. کسانی که در میانه دهه چهل کلاس پنجم (12-11 ساله) بودند، امروز بالای 65 سال دارند، آیا جنگهای امروز خاورمیانه را  این فاشیستهای 65 ساله بر سر نژاد آریا براه انداخته‌اند، یا اسلام‌گرایانی که کتابهایشان در این چهار دهه پس انقلاب "دوبُنی" و دزدیده‌شده نیکفر بخورد جوانان ایرانی داده می‌شود؟ گذشته از آن، انگاشت "کوچ آریائیان" تا همین دو دهه پیش پذیرفته‌شده‌ترین انگاشت تاریخی بود. من نمی‌دانم چرا باید در سال 1398 استخوان نویسندگان آن کتاب را – که چیزی جز داده‌های دانشگاهی آن روزگار را ننوشته بودند – از گور بیرون کشید و بر آن آتش افکند؟
نیکفر آنگاه نخست گزاره‌ای را که گنگ و درنیافتنی است فرومی‌نویسد و سپس خود از آن برمی‌آشوبد: «ایران را اقوام آریایی بنیان گذاشتند». این گزاره می‌تواند به یک اندازه درست یا نادرست باشد، چرا که واژه "ایران" اندریافتهای گوناگونی از اسطوره گرفته تا دولت‌ملت مدرن را دربرمی‌گیرد. چنین برخوردی از کسی که دست کم آکادمی را می‌شناسد و سالیان بسیار درازی را در آن بسر برده، بسیار شگفت‌آور است و تنها می‌تواند نشانگر نگاه ایدئولوژیک او باشد. دیگر داده‌های او درباره تاریخ ایران –بویژه بخش باستانی آن – نیز چنان نادرست و پَرت‌اند، که هر دانشجوی سال نخست تاریخ را نیز به اندیشه وامی‌دارند. با اینهمه نیکفر تاریخدان نیست و بر او نمی‌توان برای گفتن سخنانی چنین بی‌پایه خرده گرفت، ولی او که همه جا خود را "فیلسوف" می‌نامد، آیا نباید بداند هگل درباره همین آریائیان چه گفته است؟ آیا چشمداشت بزرگ و بی‌جایی است که از "فیلسوف" بخواهیم، دستکم فلسفه را درست بخواند و بداند؟ او اگر از سخن بالا برمی‌آشوبد – سخنی که اگر واژه ایران را با یک ساختار فراگیر سیاسی یکی بگیریم چندان هم نادرست نیست - پاسخ هگل را چه خواهد داد که گامی نیز فراتر می‌نهد و می‌نویسد:

«ما تازه با امپراتوری پارس پای در پیوستار تاریخ می‌نهیم. پارسیان نخستین قوم تاریخی هستند، پارس نخستین امپراتوری از میان رفته تاریخ است»[3]

نیکفر درست می‌گوید: «فکر آزادی و صلح، نیازمند ساختارشکنی جعلیات تاریخی است» و من این سخن او را به گوش جان می‌نیوشم، که خود در نوشته‌های پر شمار خویش و بویژه در کتاب "مغاک تیره تاریخ" کاری جز این نکرده‌ام. ولی بد نیست نیکفر خود نیز در این راستا نخست از آن تاریخی آغاز کند که بدست بی‌بی‌سی و رادیو مسکو نوشته‌ شده است و در کنج اندیشه بازماندگان چپ روسوفیل خانه‌گزیده و بدر نمی‌شود، واگرنه تاختن به تاریخی که هیچ پشتیبانی ندارد و رسانه‌های امپریالیستی و رژیم ولایت‌فقیه و چپ ایران‌ستیز همصدا و همنوا بر آن می‌تازند، هنری نیست که بتوان اینچنین بر آن بالید.
من خواسته و دانسته از پرداختن به تک‌تک گفته‌های نیکفر درباره تاریخ ایران و کیستی ایرانی می‌پرهیزم، چرا که آنها را چنان سُست و بی‌پایه و ستیزه‌جویانه می‌بینم که خردمند براستی با خواندنشان انگشت شگفتی بدندان می‌گزد. شاید تنها این نوشته بسنده باشد که بدانیم نام ایران و پیوستار تاریخی و فرهنگی این سرزمین به کدام گذشته‌های دور می‌رسد:

من، پرستنده مزدا خدایگان شاپور، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، پسر پرستنده مزدا خدایگان اردشیر، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، نَوه خدایگان بابک شاه، فرمانروای ایرانشهر (اِرانشهر خودای) هستم.

An, mazdēsn bay šābuhr, šāhān šāh ērān ud anērān kē čihr az Yazdān, pus mazdēsn bay Ardašīr, šāhān šāh Ērān, kē čihr az Yazdān, nab bay Pābag šāh, ērānšāhr xwadāy hem.[4] 

نگاه ایدئولوژیک و ستیزه‌جویانه نیکفر را یک لغزش فرویدی[5] لو می‌دهد، آنجا که از "پهلوی دوم" سخن می‌گوید. آیا نیکفر هنگام سخن گفتن از فتحعلی‌شاه و شاه اسماعیل هم از آنان با نام "قاجار دوم" و "صفوی اول" یاد می‌کند؟ بکاربردن واژه‌ای که ساخته رژیم ولایی و پرداخته بی‌بی‌سی است، اگر نشان از نمود ایرانی مونارکوفوبیا که همان پهلوی‌هراسی است نباشد، نشان چیست؟ هراسی زَهره‌شکن که حتا نام محمدرضا شاه را هم برنمی‌تابد!

به گمانم ولی پرارجترین بخش در این مورِدکاوی نگاه او به پیدایش اسلام است. به نگر می‌رسد نیکفر جسته و گریخته از اینجا و آنجا چیزهایی را درباره پژوهشهای بازنگرانه شنیده و خوانده و خواسته است آنها را در ستیزه‌گوئی[6] خود بگنجاند. بر بیشتر خوانندگان نباید پوشیده باشد که من خود یکی از پژوهشگران این پهنه‌ و از نخستین کسانی هستم که آنها را در رسانه‌های پارسی‌زبان شناساندم[7] و برآنم که گفتگو درباره خاستگاه اسلام در پیوند با فاشیسم آریائی چنان پرت و بی‌جا است که نیاز به پاسخگوئی ندارد. همین اندازه باید به فیلسوف نازنین گوشزد کرد که بیرونی بودن اسلام را ایرانگرایان نیآفریدند، این دبیران و تاریخ‌گزاران دربار عباسی – یعنی پدران و پیشوایان دوستان نویافته و "نواندیش" ایشان - بودند که با نوشتن سیره‌ها و تاریخ‌ها به این پنداشت نا‌درست دامن زدند. از این ولی اگر بگذریم، واژه‌واژه سخن نیکفر درست است، آنجا که می‌گوید «بیرونی کردن، ناتوانی در انتقاد از خویش است» نیکفر این را بسیار خوب دریافته است و از همین رو نخست دست به اهریمن‌سازی از ایران‌دوستی می‌زند و آن را نژادپرستی و فاشیسم می‌نامد، و آنگاه برای فروکوفتنَش، آن را "بیرونی" می‌کند و می‌نویسد: «برلین، زادگاه اصلی ناسیونالیسم ایرانی است». بدینگونه چپ انترناسیونالیستی که نمی‌تواند گناه سترگ خود در تیره روزی ایرانیان را بپذیرد و از خود "انتقاد" کند، بناچار گورهای کهنه دهه چهل را می‌شکافد و نه تنها گناه سیه‌روزی ایرانیان، که جنگهای سرتاسر خاورمیانه را بر گردن نازک ناسیونالیسم پندارینی می‌افکند که تازه آن هم "بیرونی" است و در برلین پدید آمده است. با چنین ژرفایی از کینه کور به ناسیونالیسم ایرانی، به گمانم کاری بس بیهوده خواهد بود اگر به فیلسوف ارجمندمان گوشزد کنیم، پدر ناسیونالیسم مدرن ایرانی میرزا فتحعلی آخوندزاده 55 سال پیش از بروی کار آمدن نازیها چهره در خاک تفلیس درکشید!

در پایان ولی باید سرانجام به این پرسش نیز پاسخ داد که پافشاری روزافزون بازماندگان گفتمان "انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی" بر ستیز با تاریخ و فرهنگ ایران‌زمین ریشه در چه و کجا دارد؟ راستی را چنین است که جنبشی سرگشته‌تر و گیج‌تر از چپ ایرانی را در میان کمتر مردمانی بتوان یافت. چپ انترناسیونالیستی که می‌خواست همه مرزها را در جهان از میان بردارد، هنگامی که به ایران می‌رسید بناگاه بیاد "حق ملل در تعیین سرنوشت" می‌افتاد و خواهان آفریدن مرزهای نو می‌شد. چپی که هواداران یکپارچگی ایران را "پرستندگان خاک و خون" می‌نامید، به جدائی‌خواهان نژادپرست که می‌رسید، به بهانه "دفاع از حقوق خلقهای تحت ستم" برآن بود که مرمانی "هم‌خون"، حق آن را دارند که بخشی از یک "خاک" را از دیگر بخشهای آن جدا کنند و پرچم خویش را بر آن برافرازند. از آن گذشته چپ ایرانی "مبارزه بی‌امان با امپریالیسم جهانخوار"، "همبستگی با پرولتاریای جهان"، "نبرد برای رسیدن به سوسیالیسم" و شعارهایی دیگر از این دست را بر پرچم خود نوشته بود. همزاد دیگر چپ مارکسیستی اسلام انقلابی بود که آن نیز "مبارزه با استکبار جهانی"، "حمایت از مستضعفین جهان"، "نبرد برای رسیدن به جامعه عدل علی" و چندین آرزوی خام دیگر از این دست را بر دیوارهای شهر نگاشته بود. از آن همه آرمانهای اسلامی چیزی برجای نماند و از این رو رژیم ولایی برای آنکه ورشکستگی همه‌سویه خود را نهان کند، به هزینه‌ای گزاف هنوز هم حجاب را بر سر زنان ایرانی می‌کوبد.

سرنوشت گفتمانهای ایدئولوژیک کمابیش به یک جا می‌رسد. همانگونه که اسلامی بودن رژیم ولایت فقیه تنها در حجاب است که نمود پیدا می‌کند، از همه آرمانهای انترناسیونالیستی چپ ورشکسته‌ای که در دامان امپریالیسم جهانخوار پناه جسته و یا به بورژوازی و یا به خرده بورژوازی شهری پیوسته و همبستگی پرولتری را بباد فراموشی سپرده است و در رسانه‌های امپریالیستی کارمی‌گزارد نیز، تنها میهن‌ستیزی بر جای مانده است.

ناسیونالیسم ایرانی اندیشه پیشتاز دو جنبش پرشکوه – جنبش مشروطه و جنبش نفت – بوده است و ایران نوین پساقاجاری کارنامه درخشان این گفتمان است. در برابر آن چپ ایرانی (با همه انسانهای میهن‌دوست و ایران‌گرائی که در درون آن بودند) دستکم در میان همنسلان من، پیش و بیش از هر چیز یادآور ویرانگری و ترور و همکاری با واپسمانده‌ترین و تبه‌کارترین نیروی اجتماعی ایران است.

در همسنجی میان دستآوردهای ناسیونالیسم ایرانی و چپ انترناسیونالیست-ضدامپریالیست کدام‌ یک سربلند بیرون می‌آیند؟ پاسخ به این پرسش، ریشه و چرائی کینه بی‌مرز چپ کهنه‌اندیش به همه نمادهای فرهنگ و تاریخ و کیستی ایران را به نیکی نشان می‌دهد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد




[1] Kasuistik
[2] Propädeutik
[3] Georg Wilhelm Friedrich Hegel: Vorlesungen über die Philosophie der Geschichte - Kapitel 8, dritter Abschnitt, Persien, Verlag von Philipp Reclam jun. Leipzig
[4] سنگ‌نوشته شاپور یکم در کعبه زرتشت
[5] Freudian slip
[6] Polemic
[7]  همین پنجشنبه گذشته میهمان و سخنران سمپوزیون بین‌المللی پژوهشکده اناره درباره انگاشتهای نوین اسلام‌شناسی بودم، که در آن پژوهشگرانی از بیش از 10 کشور جهان سخنرانی داشتند.

۱ نظر:


  1. یادی از گذشته: ما دانشجویان 57 تی چه میخواستیم؟
    شاید برای برخی خوانندگان، مخصوصا خوانندگان جوان، خواندن این سطور قدری غریب و غیر قابل درک باشد. ولی چه باک!
    اینجا فقط بحث بر سر دانشجوی "ایرانی" نیست. اصولا در آن سالها طرز فکر دانشجوی "معمولی" در اروپای غربی و کشورهای در فرآیند توسعه در یک سطح بود.
    به علت موقعیت خاصم، هم در ایران با دانشجویان تماس داشتم و هم در آلمان.
    دانشجو، گل سرسبد هر خانواده و کشور بود. تمامی خود را الیت جامعه میشمردیم. همگی در عین اینکه خود را مدافع پرولتاریا میخواندیم، مطلقا با این قشر تماس نداشتیم. به قول یکی از بچه ها، کاش اینها (کارگران) بیشتر عطر مصرف میکردند و کمتر بوی گند میدادند.
    ما از بس که به پندار خودمان هشیار و باهوش بودیم، به پشتمان میگفتیم با ما نیا که بو میدی.
    پس از معرفی جسته و گریخته از خودمان، آیا حدس میزنید که اهداف و آلام و آرزویمان در آن سالها چه بود تا به رستگاری ابدی برسیم؟
    یک دانشجوی آلمانی با اینکه اصلا نمیدانست در آلمان شرقی چه میگذرد، آرزو داشت که که آلمان غربی مانند آلمان شرقی شود! آن هم آلمان شرقی آن زمان.
    یک دانشجوی ایرانی مانند من، آرزو داشت که کشورش مانند آلبانی و ویتنام شود. آن هم یک آلبانی و ویتنام آن زمان.
    یک دانشجوی آمریکایی میخواست که کشورش مانند چین بشود. مانند چین آن سالها.
    یک دانشجوی کرۀ جنوبی تا اواخر دهۀ 90 به خیابانها میرفت، ماشین آتش میزد، پلیس میکشت و سنگ پرتاب میکرد تا کشورش بشود مانند کرۀ شمالی. آن هم کرۀ شمالی آن زمان!
    نگاهی به عکسهای آن زمان و مقایسۀ کشورهای بلوک شرق با کشورهای غربی نشان میدهد که مردگان متحرک دهۀ پنجاه شمسی، عقل و آیندۀ خود را به چه کسی عاریه داده بودند تا آن انقلاب کذایی را به ثمره برسانند.
    به ما!

    پاسخحذف