زمان برای
خواندن: 15 دقیقه
پیشکشی فروتنانه به دکتر آجودانی و "مشروطه ایرانی"اش
بدینگونه مشروطهخواهان پس از شکستی زودگذر چنانکه که رفت
بر پادشاه خودکامه پیروز شدند، کار کشور ولی هنوز بسامان نشده بود. خودکامگی اگر
برافتاده بود، ولی آشوبی که ریشه در همان یک سال نبرد مردم با شاه داشت، روزگار
مردم را سیاه کرده بود. کسروی درباره رخدادهای فروردین همان سال (پیش از گشودن
تهران) مینویسد:
«ناامنی راهها را گرفته
[...] در کرمانشاهان مسلمانان جهودان را کشتار مینمودند. در بوشهر سید مرتضی نامی
با تفنگچیان تنگستانی به شهر دست یافته در گمرک کسان خود را گماشته بود»[1]
«... ایران در حال شگفتی
بود. محمدعلیمیرزا ناچار شده سر به مشروطه فرود آورده ولی از درون خرسندی به آن
نمیداد، از این سوی آزادیخواهان نمیدانستند چه باید کرد»[2]
مشروطهخواهان در روز 28 تیرماه 1288 با گشایش مجلس عالی
محمدعلی شاه را برکنار و پسر نوجوانش احمدمیرزا را جانشین او کردند. همچنین ولیخان
سپهدار تنکابنی (فرمانده مجاهدان گیلان) وزیر جنگ و حاج علیقلیخان سردار اسعد (فرمانده
مجاهدان بختیاری) وزیر داخله شدند. یک کار پسندیده این مجلس دادن چهار کرسی به
نمایندگان اقلیتهای دینی بود، اگرچه ناظمالاسلام کرمانی آن را با رشوه کلانی که
ارباب جمشید به بهبهانی پرداخت، در پیوند میبیند[3].
باری، اگرچه تهران در دست مشروطهخواهان بود، ولی در سرتاسر
ایران هر سرکردهای ساز خود را مینواخت و فرمان شاه مشروطه و قانون مجلس ملی به
سختی در همان پایتخت هم گوش شنوا مییافت. روسیان که پیشتر به بهانه گرسنگی مردم
تبریز و برای رساند گندم و دیگر کالاها به آن شهر به آذربایجان لشگر کشیده بودند،
بر بدرفتاری خود با مردم بینوای تازه از جنگ آسوده شده افزودند. در تبریز رحیمخان
دیههای قراداغ را میچاپید و در اردبیل شاهسونها دست به چپاول گشوده بودند و این
دو نمونه را باید مشتی از خرواری دانست که سرتاسر ایران را درگرفته بود. کسروی
تصویر گویایی از آشفتگی کشور بدست میدهد که هراسانگیز است:
«افسوس که در چنان هنگامی
کسانیکه رشته کارها را در دست داشتند کمتر این شایستگی را دارا بودند [...]
کسانیکه از میان آزادیخواهان با ایشان بودند اینان نیز بیشتر مردمان بیارج و
ترسویی بودند و جانهای خود را بیشتر از ایران دوست میداشتند [...] هر یکی مشروطه
را خوان یغمایی پنداشته در جستجوی رسد خود بودند [...] از یکسو نیز ملایان در
هرکجا دست باز کرده بگمان خود "اجرای حدود" میکردند. چنانکه یکی در
تبریز به پسر حاجی میرزا هادیخان چوب زد. دیگری در قوچان زنی را سنگسار کرد»[4]
بر آشفتگی کارها روزبروز افزوده میشد، از سویی ملایان دستهای
پدید آورده به ستیز با پیشروان مشروطهخواهی برخاسته بودند و میگفتند علمای نجف
فتوا به بیدینی تقیزاده دادهاند، و از دیگر سو کسانی به خانه سید عبدالله
بهبهانی ریخته او را یکسال پس از گشودن تهران کشتند[5]. آشوبی
که سرتاسر کشور را فراگرفته بود ولی همچنان پابرجا بود و اگر نگاهی به تاریخ هجدهساله
آذربایجان بیاندازیم، خواهیم دید که در گزارشهای کسروی شورشی از پی شورش دیگر و
بلوایی از پی بلوایی دیگر رخ میدهد و دولت مشروطه آرمان برباد رفتهای است که
نشانش را تنها میتوان در اینجا و آنجای تهران یافت.
آوردن موبموی رخدادهای یازده ساله میان برکناری محمدعلی
شاه و کودتای سوم اسفند سخن را بیهوده بدرازا خواهد کشید. پس در اینجا فهرست
گاهشمارانهای از رویدادهای ارجدار این سالها خواهم آورد تا دانسته افتد آن
"دستآوردهای شگرف" مشروطه که یکسدواندی سال است سینهبهسینه بازگو میشوند
چهها بودند.
بزرگترین دستآورد ساختاری مشروطه بیگمان مجلس شورای ملی
بوده است. این نهاد قانونگذاری ولی تا چه اندازه توانست مُهر خود را بر سرنوشت
ایرانیانِ رَسته از بند خودکامگی فروکوبد؟
مجلس دوم
در آبان 1288 آغاز به کار کرد و در آذر
1290 (24 ماه) با اولتیماتوم روسیه به کار خود پایان داد. مجلس سوم در آذر 1293 گشوده
شد و در آبان 1294 (12 ماه) با سرازیر شدن ارتشهای عثمانی و روس و بریتانیا به
ایران، بسته شد. بدینگونه در یازده سال و هشت ماه پس از پیروزی مشروطه، مجلس شورا
تنها سه سال (%25،7) براه بود.
روزگار
دولتها از این نیز آشفتهتر بود. از تیرماه 1288 تا اسفندماه 1299 (یازده سال و هشت ماه) بیست کابینه سرنوشت
کشور را بدست گرفتند (میانگین = 7 ماه). چهار کابینه در این میان دو ماه بیشتر نپائیدند[6] و پایدارترینشان از آن وثوقالدوله
بود که از 11 مرداد 1297 تا 3 تیرماه 1299 ( 23 ماه) فرمان راند. نکته پُرارج دیگر
این است که رهبری این بیست دولت میان نُه تن دستبدست میشد[7]. تازه همین نُه تن نیز گاهی در یک دوره نخستوزیری چند
کابینه میپرداختند، برای نمونه مستوفیالممالک از مرداد تا دی 1289 (6 ماه) با سه
کابینه گوناگون کار کرد.
آنچه که درباره مجلسها و دولتها آوردم، برای هر پژوهشگری
نشانی آشکار و بیچونوچرا از ناپایداری و نااستواری یک جامعه است، چیزی که میتوان
آن را با آشوب یکسان گرفت. از آن گذشته بیشتر اینان از اشراف قاجاری بودند و دستکم
یکی از آنان (عینالدوله) دشمن سوگندخورده مشروطه بود:
«وقتی دیدم عینالدوله
وزیر داخله شده است سرم گیج رفت. به خود گفتم خداوندا! ما چه ملت بدبختی هستیم؟
آیا تمام زحمات ما برای این بود که دوباره عینالدوله و فرمانفرما زمام امور ملت
را در دست گرفته به ما آزادیخواهان نیشخند بزنند؟»[8]
دو سال پس از برافتادن پادشاه خودکامه شیرازه کشور چنان از
هم گسیخته بود، که احمد کسروی از آن سال با "سال پُراندوه 1290" یاد میکند.
از یکسو همان آشوبگریهای پیشگفته هنوز فروکش نکرده بودند و هرگاه یپرمخان و
سالار ارفع و دیگران آتش آشوبی را در گوشهای فرومینشاندند، آتش بلوای بزرگتری در
جای دیگر شراره میکشید، از دیگرسو محمدعلی شاه به پشتیبانی ترکمانان استرآباد دست به تلاش برای بازگشت به تاج و تخت
از دست رفته خود زد و برادرش سالارالدوله
نیزلشگری از سواران کلهر و جاف و سنجابی آراست و شهرهای باختری ایران را فروگرفت.
این ولی همه داستان نبود، روسها که پیشتر هم به بهانههای گوناگون لشگر به خاک
ایران کشیده بودند، آشکارا به دولت و مجلس ایران فرمان میراندند که برجستهترین
نمونه آن داستان اولتیماتوم بود.
باری در این هنگامه آشوب و بلوا و از هم گسیختگی ملی، جنگ
جهانگیر نخست نیز در سال 1293 آغاز شد و در پی آن ارتشهای سه امپراتوری همسایه
ایران پای در خاک میهن ما نهادند. روسها که پیشتر نیز آذربایجان را در دست داشتند،
بر شمار سربازان خود افزودند، از آن سو بریتانیا به بهانه "حفظ امنیت"
میدانهای نفتی جنوب ایران را اشغال کرد و عثمانی نیز در دیماه همان سال بسوی
آذربایجان لشگر انگیخت و تبریز و ارومیه را فروگرفت. در بهمن ماه همان سال ارتشهای
روسیه و عثمانی در این دو شهر با یکدیگر درگیر شدند و سپاه عثمانی شکست خورد و
سرتاسر آذربایجان را به روسیه واگذاشت. در جنوب تنگستانیها به فرماندهی رئیسعلی
دلواری پرچم ایستادگی در برابر ارتش بریتانیا را برافراشتند و در پی شکست آنان
بوشهر و دلوار بدست انگلستان افتادند. بدینگونه ارتشهای دو امپراتوری آن روزگار که
با یک قربانی دستوپا بسته روبرو میبودند، از شمال و جنوب آهنگ پایتخت را کردند.
در این میان مشروطهخواهان نیز به چاره برخاستند و بخشی از آنان که کسروی از ایشان
با نام کوچنگان یاد میکند، در نبود مجلس ستادی بنام "کمیته دفاع ملی"
پدید آورده و به باختر ایران کوچیدند، تا در سایه دو ابرقدرت دیگر درگیر در جنگ
(آلمان و عثمانی) بتوانند در برابر روس و انگلیس ایستادگی کنند.
بدینگونه در بهار سال 1295 ایرانی که نه ارتش داشت و نه
مجلس و خاکش در اشغال سه کشور بیگانه بود، بناگاه دارای دو دولت شد؛ یکی دولت سپهسالار
اعظم که در تهران بود و دیگری دولت کوچندگان به رهبری رضاقلی خان نظامالسلطنه مافی در کرمانشاه.
جنگ جهانی نخست اگر برای همه کشورها خانمانسوز بود، برای
ایران یک بدبختی بزرگ دیگر نیز افزون بر آن به ارمغان آورد. در کشوری که نه از
دولت و ارتش نامی مانده بود و نه از دفتر و دیوان نشانی، خرید انبوه دانههای
خوراکی بویژه گندم از سوی اشغالگران راه به نایاب شدن نان برد و اندکاندک
واژه "قحطی" پژواک هراسانگیز
خود را به گوش همگان رسانید. درباره این قحطی که در سالهای 1296 تا 1298 جان
میلیونها ایرانی را گرفت، گزارشهای بسیاری به چاپ رسیدهاند که اگرچه درباره شمار
درگذشتگان و ریشههای آن رخداد همسخن نیستند، ولی در اینکه مرگومیر بسیار گسترده
بوده است، جایی برای بگومگو نمیگذارند. برای نمونه آبراهامیان مینویسد:
«بین سالهای 1296/1917 تا
1300/1921 در مجموع بیش از دو میلیون نفر از جمعیت ایران از جمله یکچهارم جمعیت
روستائی کشور بر اثر جنگ، بیماری و گرسنگی جان خود را از دست دادند [...] شایع بود
دهقانان گرسنه در مواردی به آدمخواری روی آوردند»[9]
"آدمخواری" را رحیم نامور نیز – که گواه آن قحطی
بوده - در رمان خود "سایههای گذشته" آورده است. محمدقلی مجد در یک
همسنجی آماری از سالهای پیش و پس از این قحطی شمار قربانیان را نزدیک به 40درسد
مردم ایران میداند[10].
افزون بر آن بیماریهایی چون وبا و طاعون و تیفوس و آنفولانزا نیز دستهدسته مردم
بیپناه را کشتار میکردند.
اینهمه گویا برای مردم بختبرگشته ایران بس نمیبود. در سال
1293 عثمانیها دست به کشتار مسیحیان گشودند و در این میانه جیلوهای آسوری به رهبری
مار بنیامین شیمون به ایران گریختند و در سلماس و ارومیه نشیمن گزیدند. این از مرگ
رَستگان اندکاندک به سازماندهی نیروهای خود پرداخته و در آن بخش از خاک ایران
خودسری آغاز کردند. پیامد این خودسریها برای مردم شهرهای باختری آذربایجان بویژه
سلماس و ارومیه چیزی جز مرگ و نابودی، در سالهای 1293 تا 1297 که در آن مار شیمون
بدست اسماعیلآقا سیمیتقو کشته شد، نبود. تاوان کشته شدن او را نیز مردم این دو
شهر با جان و کاچال خود دادند.
«روز دوشنبه بیستوهفتم
اسفند [...] جیلوها سخت شوریده و از سران خود پرگ خواستند که کینه جویند و خون
پیشوای خود خواهند. سران مسیحی پرگ دادند که 12 ساعت کشتار شود [/] در این قتل عام
قریب دَههزار نفر از مسلمان و کلیمی کشته [شدند]»[11]
ولی آیا این همه داستان آن "دستآورد"های مشروطه
بود؟ هرگز! سرنوشت سر آن نداشت که پس از ده سال مرگ و آشوب و گرسنگی و ویرانی و
جنگ و برادرکشی و قحطی و بیماری با ایرانیان از در مهر و بخشش درآید. همانگونه که
پیشتر نیز آوردم، در سالهای پایانی سده سیزدهم و بویژه پس از پایان جنگ چیزی بنام
"دولت ایران" در میان نبود، تا چه رسد به اینکه خوکامه، مشروطه یا
مشروعه باشد. شاه در کاخ خود نشسته و بر سر حقوق بازنشستگیاش با نمایندگان
بریتانیا چانه میزد و مجلس هم که از سال 1293 بسته بود. سایهای کمرنگ از دستگاه
دیوانی با نام "دولت" با وزیرانی بیکاره و ناتوان برجای مانده بود و اگر
آن واژه کهن "قلمرو / قلم+رو" را که برای نامیدن مرزهای یک سرزمین بکار
میرفت به چم این بگیریم که «تا جایی که قلم دیوانیان میرود» آنگاه خواهیم دید
قلمرو ایران در آن سالها حتا تا دیوارهای تهران نیز نمیرفت. پس جای شگفتی نیست که
در چهارسوی کشور جنگسالاران و خودسران سر از فرمان پایتخت بپیچند و ساز خود
بنوازند. چنین بود که در سیستان بهرام خان بارکزایی پس از پیروزی بر طایفه نارویی
خودسرانه به فرمانروایی پرداخت و در سال 1299 برادرزادهاش دوستمحمد خان جانشین
او شد. در خوزستان شیخ خزعل پاک از پایتخت بریده و با نشان Knight commander
بر آن بخش ایران فرمان میراند. در گیلان میرزا کوچکخان که نخست در سال 1293 با
پدیدآوردن "هیئت اتحاد اسلام" و در همکاری با عثمانی و آلمان یک جنبش
ایستادگی سراسری را در برابر بیگانگان سامان داده بود، در سال 1298 و در پی از همگسیختگی
کارهای دولت بار دیگر به جنبش آمد تا با اینبار با پشتیبانی ارتش سرخ در خردادماه
1299 جمهوری شوروی ایران را بنیان گذارَد. در آذربایجان نیز از یکسو اسماعیلآقا
سیمیتقو بخشهای باختری آذربایجان را پهنه تاختوتاز تفنگچیان خود کرده و دست به
چپاول شهرها و روستاها گشوده بود، و از دیگر سو شیخ محمد خیابانی در تبریز دولت
آزادیستان را برپا کرده بود و «با تهران در گفتگو چنین میگفت: باید دولت
آزادیستان را برسمیت بشناسد»[12]. در
خراسان نیز افسر میهنپرستی بنام کلنل محمدتقیخان پسیان کارها را در دست خود
گرفته بود و دیدیم که او نیز پس از کودتای سوم اسفند و در مردادماه 1300 به
رویاروئی با تهران برخاست و
«... تلگرافخانه را تحت
سانسور قرار داد و برخی از افراد را که احتمال میداد با حکومت مرکزی همکاری کنند
[...] بازداشت کرد»[13]
آوردن نام این مردان در یکجا، به چم آن نیست که اینان همگی
از یک سرشت و یک گوهر بودند و آماجهایی یکسان داشتند، اگر سیمیتقو کردان شکاک را
به گرد خود آورده بود و سودای این را در دل میپرورد که از راه چپاول مردم روزی
شاه کردستان شود، به میهندوستی پسیان و خیابانی با همه کژرفتاریهایشان کمتر بتوان
بدگمان شد. از دیگر سو و در پیوند با میرزا کوچکخان سخت بتوان پذیرفت که یک
روحانی شیعه با همدستی کمونیستهای ایرانی و با پشتیبانی ارتش سرخ شوروی در دل یک
کشور پادشاهی یک حکومت جمهوری پدید آورد و آماجش تنها و تنها سربلندی ایران بوده
باشد[14].
باری من از آشوبگریهای گروههای تروری مانند کمیته مجازات درگذشتم و این فهرست را
که بیگمان چند تن دیگر را نیز بدان میتوان افزود تنها از آنرو آوردم که چهره ازهمگسیختگی
ملی را با همه زشتی و هراسناکیاش دربرابر چشمان خوانندگان بگیرم، تا از خود
بپرسیم آن "مشروطه" کدام گیاه شگفتانگیز و جادویی بوده است، که
"نهال نورسته"اش در چنین شورهزار ویرانی به بار نشسته بوده است، تا
قزاقی از گرد راه برسد و آن را زیر چکمه خود نابود کند؟
باری، اکنون که دورنمایی از روزگار مردم ایران در یازده سال
مشروطه نشان داده شد، گاهِ آن است که به دو افسانه بزرگ مشروطه، یعنی
"آزادی" و "احمد شاه دموکرات" بپردازیم.
دنباله دارد ...
خداوند
دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
مزدک
بامدادان
[7] مستوفیالممالک چهار بار، سپهسالار
اعظم سه بار، صمصامالسلطنه دو بار، وثوقالدوله دوبار، مشیرالدوله دو بار، علاءالسلطنه دو بار، عینالدوله
دو بار، فرمانفرما یک بار، فتحالله سپهدار اعظم یک بار. نخستین کابینه نیز
نخستوزیر نداشت.
[14] همین را میتوان درباره جمهوری مهاباد در سال
1325 گفت. گذشته از اینکه در مهاباد چه گذشت، پدیدآوردن یک جمهوری در دل یک کشور
پادشاهی چیزی جز جدائیخواهی یا همان "تجزیهطلبی" نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر