۱۳۹۸ شهریور ۱۷, یکشنبه

مشروطه و افسانه‌هایش -پنج


زمان برای خواندن: 15 دقیقه
پیشکشی فروتنانه به دکتر آجودانی و "مشروطه ایرانی"اش

بدینگونه مشروطه‌خواهان پس از شکستی زودگذر چنانکه که رفت بر پادشاه خودکامه پیروز شدند، کار کشور ولی هنوز بسامان نشده بود. خودکامگی اگر برافتاده بود، ولی آشوبی که ریشه در همان یک سال نبرد مردم با شاه داشت، روزگار مردم را سیاه کرده بود. کسروی درباره رخدادهای فروردین همان سال (پیش از گشودن تهران) می‌نویسد:

«ناامنی راهها را گرفته [...] در کرمانشاهان مسلمانان جهودان را کشتار می‌نمودند. در بوشهر سید مرتضی نامی با تفنگچیان تنگستانی به شهر دست یافته در گمرک کسان خود را گماشته بود»[1]
«... ایران در حال شگفتی بود. محمدعلی‌میرزا ناچار شده سر به مشروطه‌ فرود آورده ولی از درون خرسندی به آن نمی‌داد، از این سوی آزادیخواهان نمی‌دانستند چه باید کرد»[2]

مشروطه‌خواهان در روز 28 تیرماه 1288 با گشایش مجلس عالی محمدعلی شاه را برکنار و پسر نوجوانش احمدمیرزا را جانشین او کردند. همچنین ولی‌خان سپهدار تنکابنی (فرمانده مجاهدان گیلان) وزیر جنگ و حاج علی‌قلی‌خان سردار اسعد (فرمانده مجاهدان بختیاری) وزیر داخله شدند. یک کار پسندیده این مجلس دادن چهار کرسی به نمایندگان اقلیتهای دینی بود، اگرچه ناظم‌الاسلام کرمانی آن را با رشوه کلانی که ارباب جمشید به بهبهانی پرداخت، در پیوند می‌بیند[3].

باری، اگرچه تهران در دست مشروطه‌خواهان بود، ولی در سرتاسر ایران هر سرکرده‌ای ساز خود را می‌نواخت و فرمان شاه مشروطه و قانون مجلس ملی به سختی در همان پایتخت هم گوش شنوا می‌یافت. روسیان که پیشتر به بهانه گرسنگی مردم تبریز و برای رساند گندم و دیگر کالاها به آن شهر به آذربایجان لشگر کشیده بودند، بر بدرفتاری خود با مردم بی‌نوای تازه از جنگ آسوده شده افزودند. در تبریز رحیم‌خان دیه‌های قرا‌داغ را می‌چاپید و در اردبیل شاهسونها دست به چپاول گشوده بودند و این دو نمونه را باید مشتی از خرواری دانست که سرتاسر ایران را درگرفته بود. کسروی تصویر گویایی از آشفتگی کشور بدست می‌دهد که هرا‌س‌انگیز است:

«افسوس که در چنان هنگامی کسانیکه رشته کارها را در دست داشتند کمتر این شایستگی را دارا بودند [...] کسانیکه از میان آزادیخواهان با ایشان بودند اینان نیز بیشتر مردمان بی‌ارج و ترسویی بودند و جانهای خود را بیشتر از ایران دوست می‌داشتند [...] هر یکی مشروطه را خوان یغمایی پنداشته در جستجوی رسد خود بودند [...] از یکسو نیز ملایان در هرکجا دست باز کرده بگمان خود "اجرای حدود" می‌کردند. چنانکه یکی در تبریز به پسر حاجی میرزا هادی‌خان چوب زد. دیگری در قوچان زنی را سنگسار کرد»[4]

بر آشفتگی کارها روزبروز افزوده می‌شد، از سویی ملایان دسته‌ای پدید آورده به ستیز با پیشروان مشروطه‌خواهی برخاسته بودند و می‌گفتند علمای نجف فتوا به بی‌دینی تقی‌زاده داده‌اند، و از دیگر سو کسانی به خانه سید عبدالله بهبهانی ریخته او را یکسال پس از گشودن تهران کشتند[5]. آشوبی که سرتاسر کشور را فراگرفته بود ولی همچنان پابرجا بود و اگر نگاهی به تاریخ هجده‌ساله آذربایجان بیاندازیم، خواهیم دید که در گزارشهای کسروی شورشی از پی شورش دیگر و بلوایی از پی بلوایی دیگر رخ می‌دهد و دولت مشروطه آرمان برباد رفته‌ای است که نشانش را تنها می‌توان در اینجا و آنجای تهران یافت.

آوردن موبموی رخدادهای یازده ساله میان برکناری محمد‌علی‌ شاه و کودتای سوم اسفند سخن را بیهوده بدرازا خواهد کشید. پس در اینجا فهرست گاهشمارانه‌ای از رویدادهای ارجدار این سالها خواهم آورد تا دانسته افتد آن "دستآوردهای شگرف" مشروطه که یکسدواندی سال است سینه‌به‌سینه بازگو می‌شوند چه‌ها بودند.

بزرگترین دستآورد ساختاری مشروطه بی‌گمان مجلس شورای ملی بوده است. این نهاد قانون‌گذاری ولی تا چه اندازه توانست مُهر خود را بر سرنوشت ایرانیانِ رَسته از بند خودکامگی فروکوبد؟
مجلس دوم در  آبان 1288 آغاز به کار کرد و در آذر 1290 (24 ماه) با اولتیماتوم روسیه به کار خود پایان داد. مجلس سوم در آذر 1293 گشوده شد و در آبان 1294 (12 ماه) با سرازیر شدن ارتشهای عثمانی و روس و بریتانیا به ایران، بسته شد. بدینگونه در یازده سال و هشت ماه پس از پیروزی مشروطه، مجلس شورا تنها سه سال  (%25،7) براه بود.

روزگار دولتها از این نیز آشفته‌تر بود. از تیرماه 1288 تا اسفندماه  1299 (یازده سال و هشت ماه) بیست کابینه سرنوشت کشور را بدست گرفتند (میانگین = 7 ماه). چهار کابینه در این میان دو ماه بیشتر نپائیدند[6] و پایدارترینشان از آن وثوق‌الدوله بود که از 11 مرداد 1297 تا 3 تیرماه 1299 ( 23 ماه) فرمان راند. نکته پُرارج دیگر این است که رهبری این بیست دولت میان نُه تن دست‌بدست می‌شد[7]. تازه همین نُه تن نیز گاهی در یک دوره نخست‌وزیری چند کابینه می‌پرداختند، برای نمونه مستوفی‌الممالک از مرداد تا دی 1289 (6 ماه) با سه کابینه گوناگون کار کرد.

آنچه که درباره مجلسها و دولتها آوردم، برای هر پژوهشگری نشانی آشکار و بی‌چون‌وچرا از ناپایداری و نااستواری یک جامعه است، چیزی که می‌توان آن را با آشوب یکسان گرفت. از آن گذشته بیشتر اینان از اشراف قاجاری بودند و دستکم یکی از آنان (عین‌الدوله) دشمن سوگندخورده مشروطه بود:

«وقتی دیدم عین‌الدوله وزیر داخله شده است سرم گیج رفت. به خود گفتم خداوندا! ما چه ملت بدبختی هستیم؟ آیا تمام زحمات ما برای این بود که دوباره عین‌الدوله و فرمانفرما زمام امور ملت را در دست گرفته به ما آزادیخواهان نیشخند بزنند؟»[8]

دو سال پس از برافتادن پادشاه خودکامه شیرازه کشور چنان از هم گسیخته بود، که احمد کسروی از آن سال با "سال پُراندوه 1290" یاد می‌کند. از یکسو همان آشوبگریهای پیش‌گفته هنوز فروکش نکرده بودند و هرگاه یپرم‌خان و سالار ارفع و دیگران آتش آشوبی را در گوشه‌ای فرومی‌نشاندند، آتش بلوای بزرگتری در جای دیگر شراره می‌کشید، از دیگرسو محمدعلی شاه به پشتیبانی ترکمانان  استرآباد دست به تلاش برای بازگشت به تاج و تخت از دست رفته خود زد و  برادرش سالارالدوله نیزلشگری از سواران کلهر و جاف و سنجابی آراست و شهرهای باختری ایران را فروگرفت. این ولی همه داستان نبود، روسها که پیشتر هم به بهانه‌های گوناگون لشگر به خاک ایران کشیده بودند، آشکارا به دولت و مجلس ایران فرمان می‌راندند که برجسته‌ترین نمونه آن داستان اولتیماتوم بود.   

باری در این هنگامه آشوب و بلوا و از هم گسیختگی ملی، جنگ جهانگیر نخست نیز در سال 1293 آغاز شد و در پی آن ارتشهای سه امپراتوری همسایه ایران پای در خاک میهن ما نهادند. روسها که پیشتر نیز آذربایجان را در دست داشتند، بر شمار سربازان خود افزودند، از آن سو بریتانیا به بهانه "حفظ امنیت" میدانهای نفتی جنوب ایران را اشغال کرد و عثمانی نیز در دی‌ماه همان سال بسوی آذربایجان لشگر انگیخت و تبریز و ارومیه را فروگرفت. در بهمن ماه همان سال ارتشهای روسیه و عثمانی در این دو شهر با یکدیگر درگیر شدند و سپاه عثمانی شکست خورد و سرتاسر آذربایجان را به روسیه واگذاشت. در جنوب تنگستانیها به فرماندهی رئیس‌علی دلواری پرچم ایستادگی در برابر ارتش بریتانیا را برافراشتند و در پی شکست آنان بوشهر و دلوار بدست انگلستان افتادند. بدینگونه ارتشهای دو امپراتوری آن روزگار که با یک قربانی دست‌وپا بسته روبرو می‌بودند، از شمال و جنوب آهنگ پایتخت را کردند. در این میان مشروطه‌خواهان نیز به چاره برخاستند و بخشی از آنان که کسروی از ایشان با نام کوچنگان یاد می‌کند، در نبود مجلس ستادی بنام "کمیته دفاع ملی" پدید آورده و به باختر ایران کوچیدند، تا در سایه دو ابرقدرت دیگر درگیر در جنگ (آلمان و عثمانی) بتوانند در برابر روس و انگلیس ایستادگی کنند.

بدینگونه در بهار سال 1295 ایرانی که نه ارتش داشت و نه مجلس و خاکش در اشغال سه کشور بیگانه بود، بناگاه دارای دو دولت شد؛ یکی دولت سپهسالار اعظم که در تهران بود و دیگری دولت کوچندگان به رهبری  رضاقلی خان نظام‌السلطنه مافی در کرمانشاه.  

جنگ جهانی نخست اگر برای همه کشورها خانمانسوز بود، برای ایران یک بدبختی بزرگ دیگر نیز افزون بر آن به ارمغان آورد. در کشوری که نه از دولت و ارتش نامی مانده بود و نه از دفتر و دیوان نشانی، خرید انبوه دانه‌های خوراکی بویژه گندم از سوی اشغالگران راه به نایاب شدن نان برد و اندک‌اندک واژه  "قحطی" پژواک هراس‌انگیز خود را به گوش همگان رسانید. درباره این قحطی که در سالهای 1296 تا 1298 جان میلیونها ایرانی را گرفت، گزارشهای بسیاری به چاپ رسیده‌اند که اگرچه درباره شمار درگذشتگان و ریشه‌های آن رخداد همسخن نیستند، ولی در اینکه مرگ‌ومیر بسیار گسترده بوده است، جایی برای بگومگو نمی‌گذارند. برای نمونه آبراهامیان می‌نویسد:

«بین سالهای 1296/1917 تا 1300/1921 در مجموع بیش از دو میلیون نفر از جمعیت ایران از جمله یک‌چهارم جمعیت روستائی کشور بر اثر جنگ، بیماری و گرسنگی جان خود را از دست دادند [...] شایع بود دهقانان گرسنه در مواردی به آدم‌خواری روی آوردند»[9]

"آدمخواری" را رحیم نامور نیز – که گواه آن قحطی بوده - در رمان خود "سایه‌های گذشته" آورده است. محمدقلی مجد در یک همسنجی آماری از سالهای پیش و پس از این قحطی شمار قربانیان را نزدیک به 40درسد مردم ایران می‌داند[10]. افزون بر آن بیماریهایی چون وبا و طاعون و تیفوس و آنفولانزا نیز دسته‌دسته مردم بی‌پناه را کشتار می‌کردند.

اینهمه گویا برای مردم بخت‌برگشته ایران بس نمی‌بود. در سال 1293 عثمانیها دست به کشتار مسیحیان گشودند و در این میانه جیلوهای آسوری به رهبری مار بنیامین شیمون به ایران گریختند و در سلماس و ارومیه نشیمن گزیدند. این از مرگ رَستگان اندک‌اندک به سازماندهی نیروهای خود پرداخته و در آن بخش از خاک ایران خودسری آغاز کردند. پیامد این خودسریها برای مردم شهرهای باختری آذربایجان بویژه سلماس و ارومیه چیزی جز مرگ و نابودی، در سالهای 1293 تا 1297 که در آن مار شیمون بدست اسماعیل‌آقا سیمیتقو کشته شد، نبود. تاوان کشته شدن او را نیز مردم این دو شهر با جان و کاچال خود دادند.

«روز دوشنبه بیست‌وهفتم اسفند [...] جیلوها سخت شوریده و از سران خود پرگ خواستند که کینه جویند و خون پیشوای خود خواهند. سران مسیحی پرگ دادند که 12 ساعت کشتار شود [/] در این قتل عام قریب دَه‌هزار نفر از مسلمان و کلیمی کشته [شدند]»[11]

ولی آیا این همه داستان آن "دستآورد"های مشروطه بود؟ هرگز! سرنوشت سر آن نداشت که پس از ده سال مرگ و آشوب و گرسنگی و ویرانی و جنگ و برادرکشی و قحطی و بیماری با ایرانیان از در مهر و بخشش درآید. همانگونه که پیشتر نیز آوردم، در سالهای پایانی سده سیزدهم و بویژه پس از پایان جنگ چیزی بنام "دولت ایران" در میان نبود، تا چه رسد به اینکه خوکامه، مشروطه یا مشروعه باشد. شاه در کاخ خود نشسته و بر سر حقوق بازنشستگی‌اش با نمایندگان بریتانیا چانه می‌زد و مجلس هم که از سال 1293 بسته بود. سایه‌ای کمرنگ از دستگاه دیوانی با نام "دولت" با وزیرانی بیکاره و ناتوان برجای مانده بود و اگر آن واژه کهن "قلمرو / قلم+رو" را که برای نامیدن مرزهای یک سرزمین بکار می‌رفت به چم این بگیریم که «تا جایی که قلم دیوانیان می‌رود» آنگاه خواهیم دید قلمرو ایران در آن سالها حتا تا دیوارهای تهران نیز نمی‌رفت. پس جای شگفتی نیست که در چهارسوی کشور جنگ‌سالاران و خودسران سر از فرمان پایتخت بپیچند و ساز خود بنوازند. چنین بود که در سیستان بهرام خان بارکزایی پس از پیروزی بر طایفه نارویی خودسرانه به فرمانروایی پرداخت و در سال 1299 برادرزاده‌اش دوست‌محمد خان جانشین او شد. در خوزستان شیخ خزعل پاک از پایتخت بریده و با نشان Knight commander بر آن بخش ایران فرمان می‌راند. در گیلان میرزا کوچک‌خان که نخست در سال 1293 با پدیدآوردن "هیئت اتحاد اسلام" و در همکاری با عثمانی و آلمان یک جنبش ایستادگی سراسری را در برابر بیگانگان سامان داده بود، در سال 1298 و در پی از هم‌گسیختگی کارهای دولت بار دیگر به جنبش آمد تا با اینبار با پشتیبانی ارتش سرخ در خردادماه 1299 جمهوری شوروی ایران را بنیان گذارَد. در آذربایجان نیز از یکسو اسماعیل‌آقا سیمیتقو بخشهای باختری آذربایجان را پهنه تاخت‌وتاز تفنگچیان خود کرده و دست به چپاول شهرها و روستاها گشوده بود، و از دیگر سو شیخ محمد خیابانی در تبریز دولت آزادیستان را برپا کرده بود و «با تهران در گفتگو چنین می‌گفت: باید دولت آزادیستان را برسمیت بشناسد»[12]. در خراسان نیز افسر میهن‌پرستی بنام کلنل محمدتقی‌خان پسیان کارها را در دست خود گرفته بود و دیدیم که او نیز پس از کودتای سوم اسفند و در مردادماه 1300 به رویاروئی با تهران برخاست و

«... تلگرافخانه را تحت سانسور قرار داد و برخی از افراد را که احتمال می‌داد با حکومت مرکزی همکاری کنند [...] بازداشت کرد»[13]

آوردن نام این مردان در یکجا، به چم آن نیست که اینان همگی از یک سرشت و یک گوهر بودند و آماجهایی یکسان داشتند، اگر سیمیتقو کردان شکاک را به گرد خود آورده بود و سودای این را در دل می‌پرورد که از راه چپاول مردم روزی شاه کردستان شود، به میهن‌دوستی پسیان و خیابانی با همه کژرفتاریهایشان کمتر بتوان بدگمان شد. از دیگر سو و در پیوند با میرزا کوچک‌خان سخت بتوان پذیرفت که یک روحانی شیعه با همدستی کمونیستهای ایرانی و با پشتیبانی ارتش سرخ شوروی در دل یک کشور پادشاهی یک حکومت جمهوری پدید آورد و آماجش تنها و تنها سربلندی ایران بوده باشد[14]. باری من از آشوبگریهای گروههای تروری مانند کمیته مجازات درگذشتم و این فهرست را که بیگمان چند تن دیگر را نیز بدان می‌توان افزود تنها از آنرو آوردم که چهره ازهم‌گسیختگی ملی را با همه زشتی و هراسناکی‌اش دربرابر چشمان خوانندگان بگیرم، تا از خود بپرسیم آن "مشروطه" کدام گیاه شگفت‌انگیز و جادویی بوده است، که "نهال نورسته"اش در چنین شوره‌زار ویرانی به بار نشسته بوده است، تا قزاقی از گرد راه برسد و آن را زیر چکمه خود نابود کند؟

باری، اکنون که دورنمایی از روزگار مردم ایران در یازده سال مشروطه نشان داده شد، گاهِ آن است که به دو افسانه بزرگ مشروطه، یعنی "آزادی" و "احمد شاه دموکرات" بپردازیم.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
مزدک بامدادان


[1]  تاریخ هجده‌ساله آذربایجان، احمد کسروی، نشر امیرکبیر، 2537، پوشینه یکم، برگ 16
[2]  همان، برگ 18
[3]  درد اهل ذمه، یوسف شریفی، شرکت کتاب، 1387، برگ 394
[4]  تاریخ هجده‌ساله آذربایجان، احمد کسروی، نشر امیرکبیر، 2537، پوشینه یکم، برگ 127
[5]  همان، برگ 130
[6]  مشیرالدوله، عین‌الدوله (دوبار)، فرمانفرما
[7]  مستوفی‌الممالک چهار بار، سپهسالار اعظم سه بار، صمصام‌السلطنه دو بار، وثوق‌الدوله  دوبار،  مشیرالدوله دو بار، علاءالسلطنه دو بار، عین‌الدوله دو بار، فرمانفرما یک بار، فتح‌الله سپهدار اعظم یک بار. نخستین کابینه نیز نخست‌وزیر نداشت.
[8]  بخشی از تاریخ مشروطیت، فتح تهران و اردوی برق، علی دیوسالار، نشر ابن‌سینا 1336، برگ 110
[9]  تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، 1389، برگ 118 تا 119
[10] Majd, Mohammad Gholi (2012). The Great Famine & Genocide in Iran, 1917-1919 
[11]  تاریخ هجده‌ساله آذربایجان، احمد کسروی، نشر امیرکبیر، 2537، پوشینه دوم، 728 و 730
[12]  همان، 872
[13] کلنل پسیان و ناسیونالیسم انقلابی در ایران، استفانی کرونین، نشر ماهی، تهران 1394، برگ 38
[14]  همین را می‌توان درباره جمهوری مهاباد در سال 1325 گفت. گذشته از اینکه در مهاباد چه گذشت، پدیدآوردن یک جمهوری در دل یک کشور پادشاهی چیزی جز جدائی‌خواهی یا همان "تجزیه‌طلبی" نیست.

۱۳۹۸ شهریور ۳, یکشنبه

مشروطه و افسانه‌هایش -چهار


زمان برای خواندن: 14 دقیقه
پیشکشی فروتنانه به دکتر آجودانی و "مشروطه ایرانی"اش

اینکه در بزنگاههایی ویژه شورِ همراهی و همگامی همگان را درمی‌گیرد، نشان از آگاهی مردم نیست. نمونه این همدلی ملی را ما در انقلاب اسلامی نیز دیدیم، آنهم در میان همان مردمانی که ژرفای آگاهیشان را  از دیدن عکس امام در ماه می‌توان سنجید. اکنون باید گام‌بگام با رخدادهای مشروطه و نقش‌آفرینان و قهرمانان آن پیش برویم، تا ببینیم این بیداری ژرفی که یک‌شبه پدید آمده بود، چه رنگ‌وبویی داشت. چیستی و چگونگی این دستآوردها را دکتر آجودانی در کتاب پرارج خود "مشروطه ایرانی" به نیکی واگشاده است و من خوانندگان کنجکاو را به خواندن دوباره و چندین‌باره آن فرامی‌خوانم و خود در اینجا نمونه‌وار به برخی رخدادهای ویژه می‌پردازم. اگر طالبوف توده مردم را تهی از آن خودآگاهی ژرف بر گفتمانهایی چون حق شهروندی و آزادی و مشروطه می‌دانست، کسروی نیز نوشته بود:

«جستجویی هم از حال مردم بکنیم. چنانکه دیدیم جنبش مشروطه‌خواهی را در ایران دسته اندکی پدید آوردند و توده انبوه معنی مشروطه را نمی‌دانستند و پیداست که خواهان آن نمی‌بودند»[1]

باری، محمدعلی شاه از همان آغاز پادشاهی خود با مشروطه سر ناسازگاری داشت. این ستیز ولی چنان نبود که  راه را بر مشروطه‌خواهان بربندد. او حتا توان آن را نداشت که بمانند پدر و پدربزرگش زبان رعیت گستاخ را از پس سر بیرون بکشد و بجای آن دست بدامان دادگاه شد:

«سید محمدرضا [شیرازی، سردبیر روزنامه مساوات] چون در یکی از شماره‌های روزنامه‌اش پرده‌دری بسیار کرده بود محمدعلی میرزا از عدلیه دادخواهی کرد، ولی سید محمدرضا گردن‌کشی کرده بدادگاه نرفت، بلکه یک شماره از روزنامه خود را (شماره 22) ویژه ریشخند و بدنویسی به دادگاه گردانید. سپس به یک رفتار بیشرمانه‌تری برخاسته بدکاریهایی بنام محمدعلی میرزا و مادرش ام‌الخاقان بروی چلوار بزرگی نوشته ببازار فرستاد که مردم گواهی خود را در پای آن بنویسند و مُهر کنند»[2].

اینجا یکی از آن بزنگاههایی است که می‌توانیم داوری طالبوف را بهتر دریابیم، آنجا که "بیداری ایرانیان" را افسانه می‌خواند. از یاد نبریم که سید محمدرضا شیرازی خود از بست‌نشینان شاه عبدالعظیم و پیشگامان همان جنبشی بود که نخست با درخواست "عدلیه" آغاز شد و به مشروطه و مجلس انجامید، ولی هنگامی که سروکار خودش به همان عدلیه نوپا افتاد، آن را به هیچ گرفت و زبان به ریشخندش گشاد. او همچنین از سران حزب دموکرات عامیون و حزب سوسیالیست و نماینده مجلس دوم تا پنجم بود.

نمونه دیگر رشدیه است. میرزا حسن رشدیه از کسانی است که من او را بسیار ارج می‌نهم و تلاشهای پیگیرش برای بنیانگذاری آموزش‌وپرورش نوین در ایران را بسیار ارزشمند می‌دانم. ولی تا که ژرفای اندیشه آزادیخواهانه و انسان‌گرایانه را در نزد چنین کسی که او را شاید بتوان یکی از انگشت‌شمار پیشروان جامعه ایرانی بشمار آورد بسنجیم، گفتاورد زیر شایان ارجی بس بزرگ است. در دی‌ماه 1286 فریدون فارسی کشته شد. او پیشتر بیشترین بها را برای خرید یکی از روستاهای سالارالدوله یشنهاد کرده بود و رشدیه می‌بایست به نمایندگی از سالارالدوله آن روستا را به این ایرانی زرتشتی می‌فروخت:

«دوشب قبل [دو شب پیش از قتل فریدون] از شدت اضطراب خواب نکرده، با روح مقدس نبوی، ... در مناجات بودم که یا رسول الله ... فردای قیامت این مواخذه را از من خواهید کرد که من هر یک ذرع مربع خاک ایران را، اقلا یک مسلمان به کشتن داده، این خاک را از زرتشتیان گرفته به دست شما دادم. و تو به چه دلیل این همه اراضی را به دست زرتشتیان دادی؟ پس شرّ این آدم را از سر من رفع کن. بحمدالله صبح آن شب، خبر در شهر پیچید که فریدون ..... بدان تفصیل که می‌گویند، مقتول شده است. ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی[3]»[4]

روز هشتم شهریور 1286 امین‌السلطان (اتابک) نخست‌وزیر مشروطه پس از پایان نشستی در مجلس در برابر درب خانه ملت بدست عباس‌آقا تبریزی و به فرمان حیدرخان عمواغلی کشته شد. اینکه اتابک که بود و چه کرد و آیا براستی دل با مجلس داشت یا در کار فریب بود، پرسش این جستار نیست. نگاه من در اینجا به رفتاری شگفت از کسانی است که ما همیشه پنداشته‌ایم خواهان آن "یک کلمه" جادویی بودند و می‌خواستند با آفریدن مشروطه و مجلس پیش و بیش از هر چیزی قانون، مهر پایانی بر خودسریها و خودکامگیها بکوبند. جای افسوس بسیار  است که کسروی بزرگ، در جایگاه یکی از درخشانترین چهره‌های روشنگری ایرانی که کمابیش یک سده از همگنان خود جلوتر بود و اندیشه‌ای بس پیشرو داشت، چنین می‌نویسد:

«اتابک چنانکه از رفتارش پیدا شد، پافشاری به برانداختن مشروطه می‌نمود [...] این به بسیاری از آزادیخواهان سخت می‌افتاد و این بود که آرزوی کشتن او را می‌کشیدند [...] کشتن اتابک یک شاهکاری بشمار است، و چنانکه خواهیم دید این شاهکار دلهای درباریان را پر از بیم و ترس گردانید»[5]

کسروی در دنباله گزارش خود از اینکه مجلس «نمی‌خواست به این جانبازی گرانبهای آن جوان ارجی گزارد»[6] در شگفت می‌شود. به گفته او ولی پس از سردرگمی نخست، مشروطه‌خواهان دست به بزرگداشت کُشنده نخست‌وزیر مشروطه می‌زنند و گورش را به گُل می‌آرایند و بازاریان به شادمانی مرگ نخست‌وزیر چراغ برمی‌افروزند. این رفتار از سوی توده مردم بود، که کارشان با نگاه به آنچه که در بخش یکم آمد، چندان مایه شگفتی نیست. ولی مجلس شورای ملی، یعنی همان نهادی که می‌بایست پیش‌زمینه‌ای برای "عدالتخانه" می‌بود تا هیچکس دیگری را خودسرانه کیفر ندهد نیز به همین موج پیوست و به گفته کسروی «کم‌کم در مجلس نیز این گفتگو بمیان آمد و نتیجه این شد که شهربانی دیگر کسی را نگرفت و داستان در اینجا پایان یافت»[7].

این نمونه شایانِ درنگی هرچند کوتاه است. آنچه که پدران مشروطه در آن روز – بی‌گمان از سر دلسوزی و نیک‌خواهی – به انجام رساندند، با کُشتن اتابک و بخشودگی کُشندگان او پایان نیافت و سایه خود را چون سنتی شوم بر رخدادهای پس از خود نیز افکند. 43 سال پس از آن، در سال 1329 هنگامی که شاه کمابیش هیچ‌کاره و مجلس، مجلسی راستین و برگزیده ملت بود، محمد مصدق در سخنرانی خود رو به حاج‌علی رزم‌آرا (نخست‌وزیر) چنین گفت:

« خدا شاهد است اگر ما را بکشند. پارچه پارچه بکنند، زیربار حکومت این جور اشخاص نمی‌رویم وحدانیت نیت حق خون می‌کنیم، خون می‌کنیم، می‌ریزیم، و کشته می‌شویم اگر شما نظامی هستید من از شما نظامی‌ترم، می‌کشم، همینجا شما را می‌کشم»[8]

کشتن رزم‌آرا را ولی نه محمد مصدق در آن روز، که خلیل طهماسبی در شانزدهم اسفند 1329 به انجام رسانید و کارش آنگونه که آبراهامیان می‌نویسد، شادی همگانی را برانگیخت[9]. ولی رفتار شرم‌آوری که سنت زشت پدران مشروطه را در یاد آورد، "ماده واحده" مجلس هفدهم در روز 16 امرداد 1331 بود:

«ماده واحده - چون خیانت حاج علی رزم آرا برملت ایران ثابت گردیده هرگاه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد به موجب این قانون مورد عفو قرارمی‌گیرد و آزاد می‌شود»[10]

بدبنگونه در دو بزنگاه بسیار پرآشوب، دو نخست‌وزیر قربانی ترور و آدمکشی شدند و هر دوبار مجلسی که می‌بایست همه شهروندان را در برابر قانون برابر می‌دانست، قانونی نوشت که بر پایه آن یک آدمکش بخشوده و خون قربانیان "هدر"[11] می‌شد. باری، داستان ترور در آغاز مشروطه ولی با اتابک پایان نیافت. پدران "چپ" ایران چون حیدرخان عمواغلی که از واکنش مجلس به ترور نخست‌وزیر دلیر شده بودند، روز هشتم اسفند 1286 دست به ترور نافرجام محمدعلی شاه زدند. این ترور که به هنگام نزدیکترین همکاری محمدعلی شاه با مجلس رخ داد، کاری بس بیهوده بود و نشان از این داشت که انجام‌دهندگانش تنها درپی آشوب‌افکنی هستند و نه پیشرفت مشروطه، چنانکه کسروی در بخش "رخداد هشتم اسفند" می‌نویسد:

«محمدعلی میرزا همچنان با مجلس رفتار نیکو  می‌نمود، و می‌توان پنداشت که این هنگام از نبرد با مجلس نومید گردیده و خواه‌وناخواه گردن به نگهداری آن گزارده بود»[12].

ولی جای هزار افسوس است که کسروی، یعنی یکی از کسانی که من در زندگانی خود از او بسیار آموخته‌ام و در نزدم از ارجی سترگ برخوردار است، در اینجا هم دست به ستایش کسی می‌زند که الگوی آشوبگران دهه بیست چون حزب توده، و پیشگام تروریستهای دهه پنجاه خورشیدی چون مجاهدین و فدائیان خلق بود و درست به مانند آنها آب به آسیاب دشمنان آزادی می‌ریخت[13].

رخدادهای پس از این ترور را می‌توان در کتابهای گوناگون خواند و من در اینجا بدنبال دوباره‌گوئی آنچه که دیگران گفته‌اند نیستم. در روز 2 تیر 1287محمدعلی شاه مجلس ملی را بدانگونه که همگی می‌دانیم به توپ بست و به کردار پدران خویش بازگشت. درپی آن مشروطه‌خواهان پس از گیجی و سردرگمی آغازین، به بازسازی و گردآوری نیروهای خود پرداختند، تا پس از یک سال مجلس و مشروطه را از پادشاه خودکامه و پشتیبانان روسی او بازپس ستانند. اگرچه ایستادگی در برابر محمد‌علی شاه در سرتاسر ایران به چشم می‌خورد، ولی آذربایجان و قهرمان آن ستارخان قرجه‌داغی از جایگاهی ویژه برخوردارند، با اینهمه در اینجا باید یادآور شوم که کسروی در کتاب برجسته خود بنا بر همشهریگری، این جایگاه را فرازتر از آن نقش کرده است که باید. همچنین ناگزیر از گفتنم که آنچه در زیر می‌آید برای کوچک کردن کار بزرگ و پرارج مشروطه‌خواهان نیست و این نوشته همانگونه که از نامش برمی‌آید، در پی افسانه‌زدایی از تاریخ نزدیک کشورمان و رخداد برجسته آن، جنبش مشروطه است[14]. باری در یکی از کتابهای بهائیان درباره ستارخان چنین می‌خوانیم:

«چنانکه در پيش انقلابيّون ببهتان عظيم شهرت دادند که بهائيان جميعاً از اعتداليّون‌اند و دشمن انقلابيّون، لهذا ستّارخان گفته بود که فتوای علما را در حقّ بهائيان بايد مجری داشت تا حزب ما قوّت گيرد»[15].

این گفته از آن رو که از زبان یک نویسنده بهائی است و بی‌یکسویه نیست، شاید که درست نباشد. این ولی همه داستان نبود. ستارخان و باقرخان همزمان با درگیری میان تقی‌زاده و حزب دموکرات با اعتدالیون و بهبهانی و "حکم فساد مسلک سیاسی" او، به نایب‌السلطنه چنین نوشتند:

«وجود این چند نفر که اسباب اختلال شرف و ناموس و امنیت و انتظام و آسایش مردم هستند برای استقلال و حفظ مشروطیت مخل می‌باشند. بدواً به حضور مبارک عرضه می‌داریم و استدعا می‌نماییم حتماً باید این چند نفر از این مملکت تبعید بشوند والا از طرف چاکران بر طرد و نفی این چند نفر اقدامی‌شده است»[16]

داستان قهرمان مشروطه ولی پایانی ‌اندوهبار داشت. ستارخان که با پایمردی و دلیری آن ایستادگی شگفت‌انگیز را از خود نشان داده و پابپای دیگر رزمندگان، مجلس و مشروطه را به ایرانیان بازگردانده بود، از فرمان همان مجلس برای بازدادن تفنگش سرباززد و در هنگامه یک برادرکشی نابرابر در پارک اتابک به تیر بی‌خردی دچار گشت و از میدان مشروطه بیرون شد.

این سرگذشت مجاهدان آذربایجان و بویژه تبریز بود که برای مشروطه و مجلس جانفشانیها کرده بودند، ولی سخن همان مجلس را برنمی‌تافتند. اکنون دوباره به رخدادهای پیش از سرنگونی محمدعلی ‌شاه بازمی‌گردیم و می‌خوانیم که در جنوب ایران سواران بختیاری – که هم‌ایلی‌هایشان در تبریز سرگرم نبرد با ستارخان بودند -  به فرماندهی صمصام‌السلطنه به اصفهان درآمدند و شهر را از دولتیان پرداختند و بدینگونه دومین شهر ایران پس از تبریز که هنوز ایستادگی می‌کرد، از دست دولتیان بیرون شد. فروگرفتن اصفهان بدست این ارتش رهائی‌بخش ولی لکه ننگی هم برجای گذاشت، که تاریخ‌نگاران افسون‌زده نگاه رمانتیک خود را از آن برگرفته و از آن یاد نکرده‌اند:

«در اصفهان بختیاریها که جزو مشروطه‌خواهان بودند، شروع به تجاوز به یهودیان را می‌نمایند و در دکان ساسون قریب به دوهزار تومان اسباب نجاری و فرنگی‌سازی سوخته می‌شود. دولت شاه در اصفهان قدرتی برای جلوگیری نداشت و بختیاریها جزو انقلابیون بودند»[17].

اگر این گزارش راست باشد، باید بپذیریم که رزمندگان آن ارتش آزادیبخشی که برای رهائی از نابرابری و خودکامگی رهسپار پایتخت شده بود، در سر راه خود نخست دست به چپاول کوی یهودیان گشودند. ولی از دادگری بدور خواهد بود اگر که گزارش حبیب لوی را دربست بپذیریم، چرا که او خود یهودی بوده و دور نیست که سخن به سود همکیشان خود گفته باشد.

از شمال نیز مجاهدان به همراهی فدائیان ارمنی به فرماندهی یپرم‌خان رو بسوی پایتخت نهادند و شهری پس از شهر دیگر را از دست دولتیان بدرآورده و سنگر به سنگر راه خود را با دلیری و جانفشانی فراوان بسوی تختگاه پادشاه خودکامه گشودند. اگر در دو نمونه پیشین گزارش را کسانی نوشته بودند که خود از دسته قربانیان بودند و بیم بزرگنمائی ایشان می‌رفت، در اینجا دیگر هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست، چرا که نویسنده کتاب علی دیوسالار (سردار فاتح) خود از رزمندگان ارتش آزادیبخش شمال بود و کمتر بتوان گمان برد که او درباره همرزمان خود سخن به دروغ آلوده باشد:

«جنگ نیکویه: در هر حال داخل شدیم دیدیم مجاهدین به احدی ابقاء نمی‌کنند هر کس بدستشان می‌رسد کارش را با گلوله می‌سازند. هرچه آنها را از کشتار منع می‌کنیم ابدا به خرج نمی‌رود»[18].
«موقع حرکت از ساری میرزا غفارخان و منتصرالدوله و گریگور تقریبا چهارصد بار غارتی با خود داشتند و من مجبور بودم ساکت بمانم و حالا هم قلم خود را نگاه می‌دارم از ذکر معایب همراهانم خودداری می‌کنم [...] خلاصه غارت و چپاول آنها که خود را طرفدار رنجبر می‌شمردند بقدری بود که قلم از ذکرش شرم دارد [...] حقیقتا باید منتظر بود که از این راه و با این کارهای پرمفسده ترقیاتی برای ما دست دهد؟»[19].

بدینگونه تهران بدست مشروطه‌خواهان افتاد و دوران خُرده‌خودکامگی (استبداد صغیر) پایان یافت و مشروطه راستین آغاز شد. ولی آنچه که در این بخش آمد، برای برهم زدن آن افسانه شیرینی است که بر پایه آن اگر در یک سوی میدان دولتی سرکوبگر و شاهی خودکامه سپاه آراسته بود، ولی در سوی دیگرش ملتی دلیر و آزاده و آگاه پرچم نبرد برای پارلمانتاریسم، پلورالیسم، حقوق شهروندی و برابری دینی را برافراشته بود.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد


[1]  تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، نشر امیرکبیر ، پوشینه یکم، نشر امیرکبیر، 1363، برگ 259
[2]  همان، برگ 594
[3]  و چون [ريگ به سوى آنان] افكندى تو نيفكندى بلكه خدا افكند. سوره انفال، 17
[4]  مشروطه ایرانی، ماشاءالله آجودانی، نشر اختران، چاپ ششم، برگ 149 
[5]  تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، نشر امیرکبیر ، پوشینه یکم و دوم، نشر امیرکبیر، 1363، برگهای 448 و 451
[6]  همان
[7]  همان 454
[9]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان،چاپ نهم، نشر نی، 327
[11]  واژه "مهدورالدمّ" از همین ریشه است. «مهدورالدم یعنی کسی که خونش باطل است و در برابر آن قصاص یا دیه‌ای نیست» قانون مجازات اسلامی
[12]  تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، نشر امیرکبیر ، پوشینه دوم، نشر امیرکبیر، 1363، برگ 542
[13]  همان، 543
[14]  نگاه " یا خوبِ خوب، یا بدِ بد" در میان ما ایرانیان مرا وامی‌دارد که بارها و بارها این سخن را بازبگویم، تا دانسته افتد که خرده گرفتن بر قهرمانان، به چم شکستن اورنگ پهلوانی آنان نیست.
[15]  مائده آسمانی، اشراق خاوری، پوشینه پنجم، 224
[16]  نهضت مشروطه و نقش تقی‌زاده، منوچهر بختیاری، نشر پگاه، 1393، پیوست 9
[17]  تاریخ یهود ایران، حبیب لوی، 1334، پوشینه سوم، برگ 840
[18]  بخشی از تاریخ مشروطیت، فتح تهران و اردوی برق، علی دیوسالار، نشر ابن‌سینا 1336، برگ 68
[19]  همان، برگ 136