۱۳۸۴ فروردین ۱, دوشنبه

اَباتیمار، اندکی شادی باید!

برخیـــز که بـــاد صبح نــوروز / در باغچه می کند گل افشان
.
آورده اند که پس از فروپاشی پادشاهی ساسانی و در روزهائی که تازیان آزادگان ایرانی را از دم تیغ بیدریغ میگذراندند و زن و مرد و کودک را به بردگی می گرفتند و شهرهای آباد پارس و خراسان و اسپهان و آذرآبادگان را فرومیسوختند، رامشگر آواره ای شهر به شهر میگشت و داستان پرآب چشم نژادگان ایرانی را برمی گفت و سوگ میخواند، تا که در نوروز به سیستان رسید و چون دژخوئیها و دیوآهنگی های سپاهیان عرب را و خواری و درماندگی مردم سرزمینش را یک به یک باز گفت، چنگ برگرفت و به پاس نوروز نغمه های شادی آفرین ساز کرد و خواند:
«اَباتیمار، اندکی شادی باید!»

نورز است باز! همه هستی به پایکوبی و دست افشانی برخاسته است. بهار، جانهای مهرورزان را به شادی و شادخواری میخواند. اگرچه مام میهن هنوز در چنگال اهریمن و دیوان گرفتار است، اگر چه خون آزادگان ایرانی هنوز بر زمین است و اگر چه زنان و مردان و کودکان ایرانی به بردگی میروند، ولی گاه است که دمی غم از خانه دل برانیم و سر از اندیشه بپردازیم و هلهله مستی سردهیم و پای کوبان، شیشه دُردی بدست، سر به بازار قلندرها نهیم و گوش به نغمه دلنواز بهار بسپاریم، که نوروز است و «اندکی شادی باید!»

نوروز است باز و بهار! از هزاران سال باز، هر سال می آید و آتش مهر و خرمی را در دلها بر می افروزد، فرودین است باز! ماه "پاکان نامیرا"، فَرَوَهَرها! روانهای درگذشتگان نیک کردار و نیک پندار و نیک گفتار از بهشت فرود آمده اند و بر در خان و مان بستگانشان چشم میدارند تا سال بگردد و برخانه ها درآیند و خرد و هوش و یاد و بختِ خانگیان را پاسبانی کنند، تا خرمی بر فراز خانه چتر گسترد و درخت شادی شکوفه کند، «که شادی ز یزدان و اندُه ز اهریمن است»!
نوروز سرآغاز نبرد همه ساله نیکی با بدی است، تلاشی نو و هماره، برای برافکندن تباهی و ناراستی، و دستگیری از راستی و درستی، گریزاندن اهریمن و دیوان، و بر تخت نشاندن اهورا و امشاسپندان، برآوردن آفتاب و تاراندن سیاهی. از این روست که ایرانیان در این روز جز سخن خوش و نیکو نمی گویند و غم را و اندوه را یاد نمی کنند و رخت نو میپوشند و خانه را به کاچال نو می آرایند و دشمنی ها را از یاد میبرند و رشته های دوستی و خویشاوندی را به دید و بازدید استوارتر میکنند.

نوروز ولی آغاز بهار نیز هست، آغاز همان پاره دل انگیز و جان افزای سال، که نغمه هایش را میتوان بوئید، رنگهایش را می توان نیوشید و از جادوی مهرآفرینش میتوان مست و بی خود شد و هر سال باز از سر نو عاشقی کرد. نوروز پیشرو سپاه بهار است و مژده آور عاشق شدن هستی؛

در این روز "هئوروَتاتَه" (خرداد) که امشاسپند تندرستی و کاستی ناپذیری است، همه سال باز دل به همزادش "اَمِرتاتَه" (مرداد)، امشاسپند جاودانگی و نامیرائی میسپارد، "اَرتَه وَهیشتَه" (اردیبهشت) با همه پارسائی و داد و پرهیزکاری خود با "سپَنتَه اَرمَئیتی" (اسفند)، امشاسپند فروتنی، پاک روانی و مهرورزی درمی آمیزد، "وَهومَنَه" (بهمن) که امشاسپند اندیشه و منش نیک است، دل در گرو عشق امشاسپند فرمانروائی نیک، "خشَثرَه وَئیریَه" (شهریور) مینهد، و اهورا مزدا که خود شادی بیکرانه و خرمی کاستی ناپذیر و سرُور بی پایان است، هر سال باز از سر نو دل به فرزندان "مَشیَه و مَشیانَه" (آدم و حواٌی ایرانی) میبندد به دست خود تخم خجسته عشق به انسان و انسانیت را بر زمین بارور بهار می افشاند.
پس به خجستگی نوروز و فرخندگی بهار، دست به نیایش برداریم و از ژرفنای جان آرزو کنیم که؛
- خرداد تندرستی و کمال ایرانیان و مردمان چهارگوشه گیتی را نگهبان باشد،
- مرداد بی مرگی و نامیرائی را به صلح و دوستی میان ایرانیان و ملتهای جهان ارزانی دارد،
- اردیبهشت پرهیزگاری و داد را در پهنه ایرانزمین و همه گیتی بگستراند،
- اسفند آتش مهر را در دل مردمان ایرانزمین و چهارگوشه این جهان برفروزد و آئین مهرورزی و عشق را زنده بدارد،
- بهمن منش ایرانیان را نیکو گرداند و اورنگ جنگ و ویرانی را در همه گیتی در هم شکند،
- شهریور ستم و بیداد را از ایرانزمین براندازد و فرمانروائی نیکو (آرمانشهر) را در آن برپا دارد،
- و هورمزد چنگ و چغانه برگیرد و نغمه های شاد سردهد و جهان را به دست افشانی و پایکوبی برانگیزد،

تا خرمی و گشاده دلی بر خاک اندوه زده ایرانزمین سایه گسترد،
تا هیچ زنی و مردی و پیری و جوانی را را غم نان مباشد،
تا صدای خنده کودکان هفت آسمان را درنوردد،
تا رخسار ایرانزمین به گلخندی بشکفد،
و همه روز، نوروز باشد ...

اندکی شادی باید! پس بگذارید به خجستگی نوروز فرخنده پی یکی از زیباترین غزلهای حضرت خداوندگار مولانا جلال الدین را به هرآن کسی پیشکش میکنم، که شادی را پاس میدارد و نوروز را درمیابد و آنرا میزید، به هر آنکس که در سینه اش آتش مهر به ایرانزمین و مردمان آزاده آن شعله ور و رقصان است!

باز بنفشه رســــــید، جانب ســوســـــن دوتا
باز گـــل لــــــعل پــــــــوش، می بدراند قــبا
باز رسیدند شاد، زان سـوی عالــــــم چو باد
مست و خرامان و خــــوش، ســــبزقبایان ما
سرو علمدار رفت، سوخت خزان را به تفـت
وز سـر کُه رخ نمود، لالـــه شــــــــــیرین لقا
سنبله با یاســــــمین، گفت ســـــــلام علیـــک
گفت علیک السلام، در چـــــــمن آ ای فــــــتا
یافـــته معروفی ای، هر طرفی صوفـــــی ای
دست زنان چون چنار، رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان، کرده رخ خـود نهـــان
باد کـــــشد چــادرش، کی سره رو برگـــــــشا
رفت دی روتُرُش، کشته شد آن عیــــش کش
عـــــمر تو بادا دراز، ای ســــــمن تــــــیز پا
نرگــس در ماجـــرا، چشـــمک زد ســــبزه را
سبزه ســخن فهم کرد، گـــــفت که فرمان ترا
سیب بگفت ای ترنج، از چه تو رنجــیده ای
گفت من از چـــــشم بد، می نـــــــشوم بد نما
فاخـــته با کــو و کــو، آمـــــده کـــان یـار کـو
کردش اشــــارت به گــــل، بلبل شـــیرین نوا
غیر بهـــــــار جهان، هست بهــــــاری نــهان
مـــاه رخ و خوش دهان، باده بــده ســــــاقیا

نوروز را سدها پیام است و هزاران سخن، جان آن را ولی رامشگر سیستانی، زیباتر از هر ترانه و چامه ای در سه واژه سروده است:

نوروز است!
به خشنودی اهورا،
اندکی شادی باید!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتاد و چهار

۱۳۸۳ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - شش


5. کیستی ایرانی: از پندار تا آرمان (دو)

در زمینه فلسفه نیز همان تداوم اندیشه به گونه ای دیگر انجام یافت. از آنجا که بررسی همه آنچه که اندیشمندان ایرانی پس از اسلام از آموزه های ایرانیان باستان آموخته بودند، بحثی بسیار گسترده و پیچیده (و بیرون از توان و دانش من) است، در اینجا به نگاهی کوتاه به نوشته های سهروردی بسنده می کنم.
نخست باید گفت که پیش از برافتادن ساسانیان نیز کوششهائی در راه پالودن اندیشه های زرتشتی از آمیخته های ناروای موبدان درباری انجام گرفته بود که شناخته شده ترین آنها جنبش درست دینان به رهبری مزدک پسر بامداد است. درست دینان همانگونه که از نامشان پیداست بدنبال درستی و راستی آغازین اندیشه های زرتشت بودند. مزدک با شعار «زن و خواسته برای همگان» و باور بر این سخن که «اهورامزدا بندگان خود را هم مرد و هم زن آفریده و ایندو در پیشگاه او با هم برابرند» دگرگونی بزرگی در ایران آنروز پدید آورد. گفتنی است که موبدان درباری آنروزگار نیز مانند نوادگانشان در ایران امروزمان، ملایان، برای سرکوب اندیشمندان پیشرو زمان خود چیزی جز اتهام "اباحه گری" یا بی بندوباری جنسی و از میان بردن آئینهای زناشوئی در چنته نداشتند.

زن و خانه و چیز بخشیدنی است
تهیدست کس، با توانگر یکی است
من اینرا کنم راست تا دین پاک
شود ویژه پیدا بلند از مغاک

اینها تنها اندیشه های سیاسی و اجتماعی مزدکیان بودند و در باره اندیشه های فلسفی آنان می توان به آثار شهرستانی، الوراق، نظام الملک، بیرونی و همچنین نولدکه و کلیما و ایرانشناسان دیگر نگاه کرد. شهرستانی از جانشینان درست دینان بدین گونه نام می برد: «کودکیه، ابومسلمیه، ماهانیه، اسپیدجامگیه، مزدکیه، محمره (سرخجامگان) و ... » که نشانگر تأثیر ژرف اندیشه های مزدک بر جنبشهای آزادیخواهانه پس از اسلام است. بدین گونه مزدکیان را باید حلقه میانجی میان اندیشه ها و باورهای ایرانی پیش، و پس از اسلام دانست.
اگر گفته همین پژوهشگران را در باره کتاب دینی مزدک "دیسناد" بپذیریم، دور نیست که اندیشمندان ایرانی پس از اسلام نیز بدان دست داشته بوده باشند. به هر رو حمدالله مستوفی در کتاب نزهه القلوب زبان مردم سهرورد، زادگاه سهروردی را "فهلوی" (پهلوی) میداند. سهروردی خود در بازگوئی راهی که حکمت خسروانی تا به نزد او پیموده است، می نویسد: «خمیره حکمت خسروانی در سلوک به بایزید بسطامی منتقل شد، و بعد از او به منصور حلاج، و پس از آنان به شیخ ابولحسن خرقانی». (1) سهروردی ژرفنای آگاهی خود از اندیشه ایران باستان را ولی در "رساله عقل سرخ" نشان می دهد. اگر فردوسی بُنمایه های فلسفی آئین و اندیشه ایران کهن را در چهره اسطوره ها بازگوئی می کند، سهروردی راه باژگونه را در پیش می گیرد و اینبار به بازخوانی فلسفی و عرفانی همین اسطوره ها می پردازد و با واشکافی عرفانی داستان "رستم و اسفندیار" و "سیمرغ و زال" و همچنین کاوش فلسفی واژه ها و نامهای اوستائی مانند کوه قاف (اوپائیری سَئِنه)، درخت طوبی (وَن وَس تُخمَک)، چشمه سلسبیل (اَرِدویسور) پلی میان اندیشه در دوران اسلامی و ایران باستان بَرمیزند. آنچه که امروزه بنام "تمدن اسلامی" شناخته شده است، نه از اسلام، که نتیجه واکاوی اندیشه و فرهنگ ایران پیش از اسلام بوده است. اسلام اگر به خودی خود توانائی فرهنگ سازی و پدیدآوردن شهرآئینی را داشت، بی گمان تأثیر خود را نخست بر خاستگاه خود و بر مردمانی می گذاشت که پیامبرش از میان آنان برانگیخته شده بود و زبان کتاب آسمانیش را هم آنان از همه بهتر درمیافتند. و چنین بود که تمدنی که امروزه آنرا "اسلامی" می نامند، نه در سرزمین حجاز، که در باختر (شمال آفریقا و مغرب) و خاور آن (ایران) و بر بستر و بر سر خوان گسترده تمدنهای کهن و فرهنگهای پربار گذشته پدید آمد.

فردوسی و سهروردی در میدان این کارزار تنها نیستند. نگاهی به نوشته های دیگر اندیشمندان و چامه سرایان از شمس و مولانا در قونیه گرفته تا سعدی و حافظ شیرازی و عطار و خیام خراسانی و خواجوی کرمانی و نظامی گنجه ای و قطران تبریزی، هر جوینده ای را به این نتیجه می رساند که چه در عرصه شعر و ادب، و چه در پهنه فلسفه و عرفان، اندیشه کهن ایرانی جای پای خود را در چهار گوشه این سرزمین بر جای گذاشته است، یا همانگونه که احمد غزالی می گوید: «هنوز آتش پارسی نمرده است ...»

از پیوستگی و امتداد در زبان، اسطوره و اندیشه سخن گفتیم. جای آن دارد که یادی نیز از این پیوستگی در زمینه جنبشهای سیاسی- اجتماعی داشته باشیم، که بیشتر خود را در چهره خیزشهای توده ای آشکار می کردند. در واکنش به سرکوب همه جانبه فرهنگ و زبان و کیستی ایرانی در روزگار امویان که ایرانیان را "موالی" می خواندند، جنبشهائی پدید آمدند که تاریخ نگاران آنانرا زیر نام "شعوبیه" گرد می آورند. برجسته ترین چهره شعوبیان ابومحمد عبدالله بن مقفع بود و چه جای شگفتی که او جان بر سر برگرداندن آيين نامه، خداينامه و کليله و دمنه از پهلوی به عربی گذاشت. جای پای شعوبیان (و یا آرمانهای شعوبیه) را که گذشته ایران را میستودند و در واکنش به خوارشماری و سرکوب تبار و زبان خود و پیش و بیش از هر چیز کشتارهای گسترده ایرانیان و ویرانی شهرها و نابودی کتابها و آتشکده ها، به تبار و گذشته خود می بالیدند و آنان نیز عرب را خوار می شماردند و بیابانگردی و چادرنشینیش را برخ او می کشیدند، در همه خیزشهای توده ای ای این دوران می توان یافت.

با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی و آمدن اسلام به ایران گسست ژرفی در آن پیوستگی تاریخی، اسطوره ای و فلسفی پدید آمد. مسلمانان تنها بدنبال شکست دادن مردمان سرزمینهای دیگر نبودند، آنان نوک تیز حمله های خود را به سوی کیستی کشورهای شکست خورده میگرفتند و به چیزی جز مسلمان شدن آنان و جایگزینی زبانشان با زبان عربی که زبان قرآن بود و آئینهای دینی را جز به آن نمی شد برپا داشت، خرسند نمی شدند. گفتن این سخن که ایرانیان نه به زور شمشیر و کشتار، که آزادانه و خود خواسته به اسلام گرویدند، بیش از آنکه خشم برانگیزد، اندوه برانگیز است. کسانی که چنین سخنی را بر زبان می آورند، گویا تاریخ طبری و مروج الذهب و آثار الباقیه را نخوانده اند و از کشتارهای مسلمانان در ایران آگاهی ندارند. از چرخاندن آسیاب به خون مردم بی گناه دیلم و تبرستان و از فروش زنان و کودکان تیسفون و خوزستان مانند گله های چارپایان در بازارهای مدینه، از کشتار چندین باره مردم استخر بدست عبدالله ابن عامر که تنها در یکبار آن چهل هزار تن کشته شدند. گویا نخوانده اند که : «عده کسانی که حجاج گردن زده بود، بجز آنان که در جنگها کشته شده بودند یکسد و بیست هزار تن بود»(2) ولی کشتار مردم ایران و کوچاندن عشیره های عرب به گوشه گوشه این سرزمین همه آنچیزی نبود که زنجیرهای پیوند ایرانیان را به نیاکان خود میگسست. «علت اینکه ما از این اخبار بی خبر مانده ایم، این است که قتیبه ابن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان خوارزم را از دم شمشیر گذراند و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی سواد ماندند». این جمله ها را نه یک پانفارسیست اسلام ستیز سده بیست ویکم، که ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه و در سده دهم نوشته است.(3) افسوس که دینخوئی بسیاری از اندیشمندان ما (و بویژه ملی-مذهبیها) را به آنجا کشانده است که کتابسوزان مسلمانان را دروغ و کشتارهای آنان را ساخته و پرداخته شعوبیه آنروزگار و اسلامستیزان این روزگار میدانند. براستی اگر "همه" ایرانیان همانگونه که مسلمانان میگویند خودخواسته به اسلام گرویده بودند، دیگر نیازی به این همه کشتارهای دهشتناک، که خواندن داستانشان هنوز و از پس هزارو اندی سال دل را بدرد می آورد، میبود؟

به هر روی آمدن اسلام گسست بزرگ و ژرفی در کیستی ملی ما پدید آورد. از آن گذشته در دوران اسلامی بسیاری از ارزشها دستخوش نابودی شدند و مسلمانان پیروز گاه خوی بیابانگرد خود را بر جای آئین شهر نشینی ایرانیان نهادند. در این جا من تنها از مسلمانان سخن می گویم و نه از عربان. آسیبهائی که از رهگذر آمدن اسلام گریبانگیر سرزمین ما شد، برخی را بر آن می دارد که "اسلام" را با "عرب" یکی بگیرند و بر طبل عربستیزی بکوبند. هدف من از بیابانگرد خواندن اعراب مسلمان نه خوارشماری آنان، که جدا کردن آنان از اعراب شهرنشین و متمدن، مانند مردم یمن و حیره است (همانگونه که هم امروز نیز ایرانی شهرنشین، روستا نشین و کوچ نشین داریم) چنانکه می دانیم، همین اعراب شهرنشین نیز از توفان بنیان کن گسترش اسلام برکنار نماندند و آنان که تا به آن روزگار همپیمانان ایران و سپری در برابر دست اندازیهای اعراب بیابانگرد به مرزهای آن میبودند، خود نخستین قربانیان تندآب ویرانگر اسلام شدند. چنانکه می دانیم، جنگ و گریزهای اعراب بادیه نشین بسیار پیشتر از آمدن اسلام آغاز شده بود و اسلام به مثابه یک جهانبینی عربی توانست همه عشیره های پراکنده عرب را در زیر یک پرچم گرد آورد و آنان را یکپارچه و نیرومند سازد (4)، عشیره هائی که هنوز چادر نشین و ستیزه جوی بودند و از فرهنگ و شهرآئینی بوئی نبرده بودند، چنانکه قرآن نیز در باره آنان می نویسد: «اعراب در کفرورزی و دوروئی سختتر و به نادانی بر مرزهای آنچه که خدا بر پیامبرش فرستاده سزاوارترند ...»(5)

با این همه دادگرانه نخواهد بود، اگر که همه آنچه را که بر سرمان رفته است، از آمدن اسلام بدانیم. نهادینه شدن خوکامگی و دینسالاری را نمی توان تنها به اسلام پیوند داد. اگر از دل آیه های قرآن میتوان ولایت مطلقه فقیه بیرون کشید، جمله «چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه!» نیز بُنمایه خودکامگی رضاشاهی و محمدرضاشاهی است. مؤبدان زرتشتی روزگار ساسانیان از دین ساده و انسانگرای زرتشت چنان جانور درنده و کشتارگری ساخته بودند که دیگر کسی را یارای دفاع از آن نبود. مؤبدان شاهپرست درست به مانند ملایان ذوب شده در ولایت روزگار ما به سادگی آب خوردن بر کشتن هر دگراندیشی فرمان می دادند. ستیز با دگراندیشان، فرهنگ مردسالاری و زن ستیزی اگر چه با آمدن اسلام تشدید شدند، ولی از پایه نیز زائیده اسلام نبودند. از دیگر سو آمدن اسلام این نیکی را هم داشت که با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی و در هم ریختن طبقات اجتماعی راه آموزش و پژوهش بر همگان باز شد و مردم کوچه و خیابان نیز به دانش و دست آوردهای آن دست یافتند. همچنین بن بست سیاسی، دینی و فرهنگی پدید آمده در سالهای پایانی پادشاهی ساسانیان با آمدن اسلام و عربان (اگرچه به بهائی بسیار گزاف) شکسته شد. در باره بن بست سیاسی همین بس که در بیست وسه سال پایانی پادشاهی ساسانیان دوازده پادشاه بر تخت نشستند.
خرده گرفتن به شیوه فرمانروائی ساسانیان البته مارا نباید به آنجائی بکشد که حمله مسلمانان را توجیه کنیم و چشم بر کشتار و به بردگی رفتن نیاکانمان و نابودی دستآوردهای فرهنگی آنان ببندیم. بر حمله اعراب مسلمان به ایران و دیگر همسایگان، با همه پی آمدهای نیک و بدش، نامی جز جنگجوئی، خودبرتربینی نژادی و دینی و بویژه کشورگشائی برای بهره کشی از مردمان شکست خورده و تاراج دارائیهای آنان نمیتوان نهاد. این را نیز ناگفته نباید گذاشت که مسلمانان پیروزیهای پیاپی خود را نه آنگونه که راویان تاریخ رسمی خلفا می گویند وامدار پیوستن خودخواسته ایرانیان به خود، که وامدار پشت کردن بزرگان و سران ایرانی به مردم و میهن خود بودند. اینان از سوئی گمان می کردند که با بهره گیری از جنگآوران عرب یزدگرد را سرنگون کرده و خود بر تخت خواهند نشست (همانگونه که پیش از آن نیز شاهان و شاهزادگان بسیاری با پشتیبانی جنگجویان بیگانه به تخت و تاج رسیده بودند. مانند قباد ساسانی که به یاری سربازان ارخوشنوار پادشاه هپتالیان دوباره بر تخت نشست ) و از دیگر سو در هراسی که هنوز پس از گذشت یک سده از جنبش مزدکیان از پیروان آنان در دل داشتند هر گونه نظمی، حتا نظم زیر پرچم بیگانه را بر بی نظمی که می توانست به مزد کیان میدانی برای خودنمائی بدهد ترجیح میدادند. بدین گونه است که هرمزان در رایزنی با عمر به او می گوید: «اصفهان سر است و پارس و آذربایجان دو بال. اگر یک بال را قطع کنی، سر با یک بال دیگر برجای تواند بود. ولی اگر سر را ببری، دو بال بیفتند، پس از سر آغاز کن ... »

ولی کار مردم کوچه و بازار چهره و روی دیگری داشت. اینان کینه خود را به مهاجمان عرب تا بدانجا در دل پروردند که یکی از آنان بنام پیروز مجوسی نهاوندی (ابولؤلؤ) تیغ تیز پادافراه همه آن کشتارها و گرگخوئیها و خوارشماریها را به این کینه آب داد و عمر، خلیفه ای را که دستور گشودن ایران و بردگی و بندگی ایرانیان را داده بود، به همراه نه تن دیگر در مسجد مدینه به سزای دژکاریهای خود رساند و ایرانیان تا به همین روزگار ما این روز را بنام "عمرکُشان" جشن میگیرند (که بسیاری به نادرستی آنرا پیآمد جنگ شیعه و سنی می دانند). سالها گذشت تا شعوبیه، ابومسلم، بابک خرمدین، سنباد، مازیار و دیگر مبارزان راه آزادی ایران پای در راهی گذاشتند، که پیروز نهاوندی آغازگرش بود.

حال شایسته است بی آنکه به دامان اسلامستیزی مبتذل بیفتیم، پیآمدهای آمدن اسلام به ایران را بر کیستی ملی خود نیز واکاویم. نخست بایدمان گفت که این پرسش آزاردهنده: «کیستی ایرانی یا کیستی اسلامی» اگرچه در سالهای حکومت جمهوری اسلامی خود را هر روزه مینمایاند، ولی ریشه در همان سالهای مسلمان شدن ایرانیان دارد. اگر ارزشهای پذیرفته شده در میان همه مردم جهان را پایه بگیریم، میباید به نام یک ایرانی، از روزبه یا همان سلمان فارسی بیزار باشیم، از کسی که میهن خود را واگذاشته و به دشمنان آن پیوسته است. ولی آیا ایرانیان مسلمان اینگونه می اندیشند؟ اگر ایرانی مسلمان گزارش دم به دم نبرد میان علی و معاویه را می داند، آیا هیچ آگاهی از اینکه در همان روزهای جنگ صفین چه بر سر نیاکانش در نهاوند و همدان و اصفهان و سیستان و در زیر سرنیزه اشغالگران میرفت نیز دارد؟ آیا در هیچ کجای جهان مردمانی را می شناسیم که نام کُشندگان پدران و مادران خود را بر فرزندانشان بگذارند؟
از سوی دیگر حرمت نقاشی، رقص، مجسمه سازی و موسیقی در اسلام پیآمدهای خردکننده ای برای کیستی ملی ما داشته است. هنرمندان هر ملتی با آفرینش هنری چهره های گوناگون و زشت و زیبای کیستی مردم خویش را به آنان مینمایانند و در این ره گذر به بازسازی و بازآفرینی آن میپردازند. ولی ما ایرانیان پس از مسلمان شدنمان از این همه محروم بوده ایم و هنوز که هنوز است، سیمای جمهوری اسلامی از نشان دادن سازهای ایرانی هراس دارد و بسیاری از آیت الله های رنگ و وارنگ مجسمه سازی را (در هراس از افتادن به دام بت پرستی!!!) حرام میدانند و نقاشی را جز برای کشیدن چهره اولیاء و اوصیاء روا نمی دارند، و رقص ... ؟
همچنین درپرده کردن زنان و خانه نشین کردن آنان نیمی از مردم این سرزمین را هزار و چهارسد سال از هرگونه پیشرفتی باز داشته و از کیستی خود بریده، و آنان نیز درجای خود همه این کاستیها را به نسل بعدی انتقال داده اند. نکته دیگر دشمنی اسلام با همه آئینها، جشنها و باورهای کهن است، که خود نمادهای برجسته ای از کیستی هر ملتی بشمار می آیند. چنانکه از انبوه جشنها و آئینهای نیاکان ما، بجز همین چندتائی که میشناسیم و پاس میداریم، آنهم به فرخندگی پایمردی و ایستادگی فرهنگی مردمان این مرزوبوم چیزی بدست ما نرسیده است و چگونگی آنان را باید در کتابهای تاریخ پی بجوئیم. واین نیز همان دشمنی است که رژیم کیستی ستیز جمهوری اسلامی با هر آنچه که رنگ و بوی ایرانی داشته باشد، روا میدارد: قهرمانان فیلمهای ساخته سیمای جمهوری اسلامی اگر که درستکار و نیک منش باشند، نامهائی عربی-اسلامی مانند محمد و علی و حسین و مانند آن دارند و اگر تبه کار و کلاه بردار و کژرفتار باشند، نامهای ایرانی مانند بیژن و داریوش و بهرام و... . در این سالها سران جمهوری اسلامی از هیچ تلاشی برای سرکوب و نابودی جشنها و آئینهای ایرانی فروگذار نکرده اند و این نکته را که جشنهای ملی (و نه دینی) مانند نوروز و یلدا و مهرگان و چهارشنبه سوری سال بسال گسترده تر و باشکوه تربرگزار می شوند نه به پای رواداری و بر سر مهر آمدن دینفروشان با فرهنگ ایرانی، که به پای رویکرد همگانی و گسترده ایرانیان را به کیستی راستین خود باید نوشت، که گفته اند: «پریرو تاب مستوری ندارد، در ار بندی سر از روزن برآرد!»
(آیا هیچ کسی که برای خود، سخن خود و هوش و خرد شنوندگان خود پشیزی ارزش قائل باشد، می تواند از "پانفارسیست" و "آریاگرا" بودن این حکومت دم بزند!؟)

و البته هنوز هم کسانی یافت میشوند که برآنند، این همه نه از اسلام که از مسلمانی ما است. ولی آیا بی خردی نخواهد بود، اگر برای نمونه از یک سبک در نویسندگی سخن بگوئیم، بی آنکه به کتابهائی بپردازیم، که بدین سبک و بر پایه آن نوشته شده اند؟ آیا می توان از معماری ایرانی سخن گفت و هیچ کدام از سازه های پدیدآمده بر پایه آنرا بررسی نکرد؟ آیا اسلام پدیده ای مجرد و بی ارتباط به تاریخ، فلسفه، اجتماع، هنر، دانش و دست آخر زندگی روزمره مردم است که بتوان از آن بدون پیآمدها و دستآوردهایش سخن گفت؟ در اینجاست که خطای بزرگ اندیشمندان ملی-مذهبی ما آشکار می شود، که با اسلامی خواندن کیستی ملی ما در تلاشند از دل اسلام و قرآن مردمسالاری و به زور تفسیر و تأویل و دستآویختن به ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه (با آنهمه آیاتی که آشکارا مردان را برتر از زنان میشمارند) برابری زن و مرد را بدرآورند.

"کیستی" یک مقوله فرهنگی است و برای سخن گفتن از آن باید جهان سیاست را پشت سر خود بگذاریم و پای به میدان فرهنگ نهیم. برای نمونه این نه منتی بر گردن مردمان چهار گوشه ایران، که کمترین و کوچکترین حق آنان است که بزبان مادری خود بخوانند و بنویسند و رسانه هایی بزبان مادری خود داشته باشند و آنچه را که به شهرها و استانهایشان برمیگردد، در مجلسهای استانی (ایالتی و ولایتی) بدست نمایندگان برگزیده خود به تصمیم بنشینند. این "حق" ولی مربوط به حقوق شهروندی و بخشی از منشور جهانی حقوق بشر است و جای سخن گفتن از آن در عرصه سیاست است و نه در عرصه فرهنگ. پیشتر در نوشته دیگری(6) در اینباره که چگونه می توان در کشوری چند زبانه و چند فرهنگه مانند ایران، در کنار نگاهبانی از یک کیستی یکپارچه ملی، راه را برای شکوفائی بخشها سازنده این کیستی نیز باز کرد، نوشته ام. به گمان من حتا زبان میانجی و سراسری را نیز (که امروز پارسی است)، در یک ایران مردمسالار و گیتی گرا می توان به رأی همگان گذاشت. این بر گردن سیاستمداران است که با پیاده کردن موبموی حقوق بشر و مردمسالاری، زمینی را آماده کنند که در آن همه گلهای زیبا و رنگارنگ این گلستان بستری برای شکفتن بیابند، پیش زمینه این همه ولی پشت سر گذاشتن فرهنگ قبیله ای و پای نهادن به جهان نوین است. (7)

به فرهنگ بازگردیم. کیستی امروزین ما برآیند همه آنچیزی است که از روزگار ایلامیان و دیگر مردمان ایران کهن بر این سرزمین گذشته و بروی آن پدید آمده است. زبان پارسی از آنرو از نقشی برجسته تر برخوردار میگردد، که بیشترین آفرینشهای فرهنگی (هنری، ادبی، تاریخی و فلسفی و ...)، به این زبان انجام گرفته و اینرا بویژه در میان کسانی می توان دید، که به زبانی جز پارسی سخن می گفته اند. از آنجا که این پدیده نه به روزگار پادشاهی پهلویها، که بروزگار فرمانروائی خاندانهای ترکتبار باز می گردد، باید پذیرفت که پدیده ای خودخواسته بوده و هیچکس به انجام آن وادار نشده است. آیا میتوان پذیرفت که چامه سرای بزرگی مانند شهریار، که یکی از زیباترین و ناب ترین منظومه های زبان ترکی آذربایجانی، "حیدر بابا " را آفریده (8)، دچار بیگانگی با زبان مادری و گذشته خود، و خودباختگی فرهنگی در برابر پارسها و زبان پارسی شده باشد؟ آنجا که میسراید:

اكنـــــــون نه به تـــبريز و به ايران تنها
دنيا همه يك دهــــن به پهناى فـــلك‏
بگشوده به اعجاب و به تحـــــسين تمام
با هر چه زبان و ترجمان دل و جان‏
در گــــــوش تـــو با دهــــان پر مى‏گويد:
فردوســـــى و شاهنــــامه جاويدانند

کیستی ایرانی چیست؟ یا بهتر بگوئیم چه کسی را می توان ایرانی خواند؟ به گمان من کسانی که ریشه های خود را در دشت قبچاق و کوههای آلتائی و یا شنزارهای عربستان میجویند، (که از دیدگاه نژادی و ژنتیکی شاید که نادرست هم نباشد، ولی این چارپایان اند که ارزششان به نژاد آنهاست. ارزش انسان به فرهنگ و منش و اندیشه اوست) کسانی که همه گذشته هفت هزارساله ایران را در سه تیره هخامنشی، اشکانی و ساسانی خلاصه می کنند و هر خاندانی را که پارس زبان نبوده باشد، بیگانه و انیرانی می خوانند و نقش خاندانهای ترکتبار را در پیدایش کیستی ایرانی امروز ما نادیده می گیرند، و کسانی که خود را به مردمان کشورهای بیگانه، مانند کشورهای عربزبان و ترکزبان و ... نزدیکتر میدانند تا به همسایگان و هم شهریان و هم میهنان ایرانی خود، شایسته نام "ایرانی" نیستند.

در نگاه به گذشته ایران از یاد نباید برد که پدران و مادران همه ما ایرانیان از هر تبار و ریشه ای که هستیم و به هر زبانی که سخن می گوئیم، کوچنده و جنگجو (مهاجر و مهاجم) بوده اند که برخی زودتر به این سرزمین آمدند و برخی دیرتر. همه اینان ولی با همه گونه گونیهایشان در هر کجا که باشند و به هر زبانی که سخن بگویند، "نوروز" که برسد، سفره هفت سین خود را میچینند، در واپسین چهارشنبه سال از روی آتش میپرند و شب یلدا را با هندوانه و انار و آجیل پای قصه مادربزرگ می نشینند.
در این میان نوروز از چنان جایگاهی برخوردار است که امروزه از کشورهائی که مردمانشان آنرا جشن میگیرند، با نام "گستره فرهنگی نوروز" یاد می شود.

دیگر آنکه گذشته سرزمین ما نه با اسلام آغاز شده و نه با آن پایان پذیرفته است. جدا کردن تاریخ پیش و پس از اسلام در جستجوی کیستی ملی و کنار گذاشتن یکی از آنها، ما را یا به دامان نژادپرستی ضد عربی آمیخته با اسلامستیزی، و یا به ورطه اسلامگرائی آمیخته با ایرانستیزی خواهد افکند.

چه کسی را می توان ایرانی خواند؟ نیچه نیاکان ما را نخستین مردمانی می داند که «به تاريخ در تمامیّتِ آن ... و همچون زنجيره‌ای از فرايندها انديشيدند» پس ایرانی به گمان من کسی است که در منش و کنش به این فرآیند پیوسته "تاریخ"، "فرهنگ" و "اندیشه" وفادار بماند و یکپارچگی آنرا دریابد. اگر چه زبان پارسی تا کنون نقش بزرگی در این فرآیند و این روند بازی کرده است، اگر چه هخامنشیان (و پیش از همه کوروش بزرگ) به گواهی آشنا و بیگانه در میانه این روند فصل نوینی را در تاریخ جهان گشودند، امروز، در جهانی که خوشبختانه تک تک ایرانیان نیز چادرهای قبیله را ترک میکنند و ضمیر "من" جای "ما" را می گیرد و کیستیهای گروهی رنگ می بازند و کیستیهای فردی پررنگتر می شوند، در جائی که روند جهانی شدن، این کیستیهای فردی پراکنده در چهار گوشه گیتی را روز بروز به یکدیگر ماننده تر می کند، کیستی ملی ایرانی را دیگر با یک زبان و شاهکارهای این و یا آن خاندان شاهی نمی توان بیان کرد. در جهان کوچک شده امروز دیگر نژاد و زبان و خون (نشانه های کیستی در فرهنگهای واپس مانده) نشانه های کیستی یک انسان نیستند. انسان نوین، با اندیشه و کنش و منش خویش تعریف می شود. ایرانی در جهان کوچک شده امروز، هر کسی است، که جهانبینی و اندیشه ایرانی را که از ایلامیان آغاز شده و همانگونه که در این نوشتار آمد، تا به امروز، هر روز به زبانی بیان شده است، بشناسد، بپذیرد و آنرا زندگی کند و به هر زبان که میداند و میتواند بیان کند؛
ایرانی هر آن کسی است که برای شناختن خویش ، هر آنچه را که از "راستی"، "درستی"، و "آزادگی" در ترکش دارد، همچون آرش کمانگیر، ایستاده بر چکاد دماوند، بر چله کمان نهاده و پرتاب کند (9)، تا مرزهای کیستی خود را وایابد و وانماید.

و این تیر از آن دمی که نوک انگشت آرش را بوسید و از چله کمان رها شد تا به امروز همچنان بال گشوده و در پرواز است و «هدف نه رسیدن، که رفتن است و این راه را پایانی نیست». فرهنگ ایرانی با همه آسیبهائی که بدان دچار شده و با همه سختیهائی که برسرش رفته است و با همه رنجوریهایش، هنوز سخنان ناگفته بسیاری برای فرهنگ جهانی دارد:

ز غارتيکه خــــزان ميکـــند مشـــو نومــید / هزار غنچه گل در کمیـــنگه خاک است
به یک دو حادثه از جان مشوی دست امید / هزار اخـتر بختت در اوج افــلاک است
مبر گـــمان که به پایان رسـید کار مـغـــــان / هزار باده ناخورده در رگ تــــاک است
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. کتاب المشارع والمطارحات، مجموعه مصنفات
2. التنبیه والشراف، ابولحسن مسعودی، ص. 297
3. آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، ص. 75
4. نیاز به یک جهانبینی سراسری در میان عشیره های عرب آن روزگار را از آنجا میتوان دریافت، که در روزگار محمد، سه تن دیگر نیز خود را برانگیخته میدانستند که هرسه هم خود را رسول الله مینامیدند و میگفتند که فرشته بر ایشان فرود می آید. از این سه تن، اَسوَد عَنَسی در یمن در توطئه مشترک ایرانیان و یمنیان کشته شد، طُلَیحه ابن خُوِیلَد در جنگی که پس از مرگ محمد روی داد شکست خورد و گریخت و ثُمامه ابن حبیب که بنام مُسیلِمه کذّاب شناخته می شود نیز در جنگ با خالد بن ولید به نیرنگ کشته شد.
5. اَلاعَرْابُ اَشدَّ كُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ یّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ .... سوره‌ی توبه، آيه‌ی 97
6.
فاشيسم دينی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ايران(5)
7. بیسمارک صدراعظم آلمان و بنیانگزار آلمان یکپارچه گفته بود: «من این ملت را با آتش و شمشیر متحد خواهم کرد» بیبسمارک براستی نیز به این هدف رسید، ولی آنچه که آلمان یکپارچه را به رغم دو جنگ جهانگیر همچنان یکپارچه نگاه داشت، نه آتش و شمشیر، که (از جمله) رفرمهای ژرف در ساختار سیاسی و پدید آوردن شبکه تأمین اجتماعی بود. مردمی که در درون مرزهای کشور خود از آزادی، رفاه و سربلندی، و بیش و پیش از هر چیز حس برابری با دیگر شهروندان برخوردار باشند، نه هیچگاه سودای جداسری در سر خواهند پروراند و نه مرغ همسایه را غاز خواهند دید.
8. من اینرا همیشه از خوشبختی خود دانسته ام که ترکی آذربایجانی، زبانی که حیدربابا به آن سروده شده، زبان من نیز هست و اینکه میتوانم حیدربابا را به همان زبانی بخوانم که شهریارش بدان سروده است. گفتنی است که شهریار در این منظومه نه تنها توانائیهای زبان ترکی آذربایجانی را به خوبی نشان داده است، بلکه با بکار بردن واژه های ناب و گاه فراموش شده این زبان، واژه نامه پرباری نیز برای آیندگان برجای گذاشته است.9. از نیچه است: « راست بگو و هرچه را در توان داری در تیرت بنه و بلندتر پرتاب کن، فضیلت ایرانی این است!»

۱۳۸۳ دی ۲۹, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - پنج


5. کیستی ایرانی: از پندار تا آرمان (یک)

به دشوارترین بخش این نوشتار رسیده ایم. آیا کیستی ایرانی را می توان به آسانی تعریف کرد؟ پاسخ بیگمان منفی است. از یاد نباید برد، ما در سرزمینی زندگی می کنیم که دارای فرهنگ و گذشته ای چندین هزار ساله است و چه پس از آنکه در روزگار شاهان هخامنشی چهره یک واحد یکپارچه سیاسی را بخود گرفت و چه در هزاره های پیش از آن زیستگاه مردمانی با فرهنگها، دینها و زبانهای گوناگون بوده است. هدف من در این نوشته نیز تنها گشودن دری برای گفتگو در این باره است، چرا که دریا هرچه ژرفتر باشد، غوطه خوردن در آن و کاویدن و یافتن گنجهایش دشوارتر خواهد بود و این نه از کاستیهای فرهنگ و کیستی ما، که از پیچیدگیهای آن است. واگر نه که هر تازه بدوران رسیده کم مایه ای میتواند خود و کیستی خود را در چند واژه تعریف کند. (مانند آنچه که پانگرایان میکنند؛ اینان به دیدن نقش مار چنان خو کرده اند که اگر کسی واژه مار را برایشان بنویسد، اورا نادان و بی سواد می خوانند!)

در نوشته ای دیگر آورده بودم که «پهلویها با به هم بافتن موهومات هذیان گونه ای در باره نژاد آریا بمانند آن دیوانه تمثیلی سنگی را به چاه افکندند که اکنون سد ها فرزانه در بیرون آوردنش درمانده اند»(1) با افسوس فراوان می بینیم که بخش بزرگی از هم میهنان ما با یکی گرفتن گذشته سیاسی و گذشته فرهنگی و شهرآئینی از تاریخ دوهزار و پانسد ساله ایران سخن می گویند. از سوی دیگر چندین سال است که نمایشگاهی در اروپا بنام «هفت هزار سال هنر ایرانی» شهر به شهر میگردد و چشمان بینندگان را به خود خیره می کند. راستی کدامیک از این داده ها درست اند؟ باید گفت هردو!
اگر بخواهیم گذشته سیاسی کشوری بنام ایران را به نام یک واحد یکپارچه سیاسی بررسی کنیم، باید سال زایش آنرا 550 پیش از میلاد بدانیم. در این سال کوروش بزرگ پادشاه انشان (یکی از استانهای ایلام)، که خود باجگزار ماد بود، با یکپارچه کردن تیره های پارسی (2) پس از پنج سال نبرد بر پادشاه ماد ارشتو-وايگه (آستیاگ) پیروز شد و هگمتانه (همدان) را گشود و خود را پادشاه ماد خواند. گشودن ماد برای کورش به معنی فرمانروائی بر ماد، آشور، کاپادوکيه، و سوريه بود. در اين هنگام، کورش به بزرگترين امپراتوری آسيای باختری فرمان میراند. آنچه که جایگاه کوروش را در نزد پژوهشگران خودی و بیگانه تا بدین اندازه بالا برده است، نه کشورگشائیهای او (که پادشاهانی دیگر، هم پیش و هم پس از او سرزمینهای بیشتر و بزرگتری را گشودند)، که رواداری دینی و فرهنگی و گذشت و بردباری در برابر شکست خوردگان است. هگل در "عقل در تاریخ" می نویسد: «پارسیان ملتهای بسیاری را در زیر سلطه خود داشتند که همه آنان را در حفظ ویژگیهای خود آزاد گذاشته بودند»(3) شاید از همین روی بود که در جنگ با بابل، در پاييز 540، گوبورو، حاکم استان بابلی «گوتيوم» (همان ايلام باستانی) با همه سربازان خود به کورش پيوست و راه گشودن بابل را بدون جنگ و خونریزی هموار کرد.
گذشته فرهنگی ما ولی بسیار کهنتر از این است. اگر این گفته نیچه را بپذیریم، که ایرانیان « نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن ... و همچون زنجيره‌ای از فرايندها انديشيدند»، باید اینرا نیز بپذیریم، که کیستی امروزین ما فرایندی است از همه رویدادها و دستاوردهای فرهنگی زنجیره وار این سرزمین، که نقطه آغازین آن نه پادشاهی کوروش بزرگ، که بنیانگذاری نخستین شهرها و تمدنها، از ایلام و سومر و آکاد گرفته تا شهر سوخته و تپه مارلیک و بیرجند است که بسیاری از آنان پیش از برآمدن هخامنشیان بدست همسایگانشان (بویژه آشور) نابود شده بودند، ولی دستآوردهای آنان در هنر و فرهنگ و شهرنشینی بیگمان تأثیر خود را بر آنان که مانده بودند، برجای گذاشته بود. اینجاست که میتوان از تاریخ و گذشته هفت، هشت و حتا ده هزار ساله ایران سخن گفت.
نگاه به این گذشته دشواریهای دیگری را نیز پیش روی ما مینهد: نخست آنکه نه ایران افسانه ای (ایرانویج) و نه ایران تاریخی به تمامی در درون مرزها ی امروزین آن نبوده اند. اگر درباره ایرانویج سخن بسیار است و پژوهشگران کجائی آنرا بدرستی نمی دانند، درباره ایران تاریخی میدانیم که بسیار بزرگتر از اکنون بوده و سرزمین امروزین ما نه در میان، که در کناره آن جای داشته است. هم در روزگار اشکانیان و هم در دوره ساسانیان، قلب ایران در میانرودان (بین النهرین، عراق امروزی) میزد و تیسفون در نزدیکی بغداد کنونی دل تپنده شاهنشاهی ساسانی بود. (4) از همین روست که ما ایرانیان میبایست خود را در کنار تمدنهائی که نام بردم، نبیرگان فرهنگی بابل نیز بدانیم. دیگر اینکه بیگانگان کشور ما را (که سرزمین همزیستی مردمانی گوناگون با زبانها و فرهنگهائی گونه گون تر میبود)، هر یک بنامی میشناختند: یونانیان که با هخامنشیان جنگیده بودند، به نام پارس، و رومیان که دشمنان اشکانیان بودند، به نام پارت.(5)

اگر چه همه تمدنهای نامبرده در شکل گیری فرهنگ و تمدن ایرانی نقش داشته اند، اگر بتوان از مردمانی به نام پایه گذاران و نیاکان فرهنگ و تمدن ایرانی نام برد، بیگمان ایلامیان شایسته تر از همه دیگرانند. باید گفت که دستآوردهای بزرگ و خیره کننده ایلامیان در فرهنگ و دانش و هنر را با هیچکدام از هم روزگاران آنان نمی توان سنجید. ایلام (6) که از کهنترین فرهنگهای روی زمین است، در هزاره ششم پیش از میلاد پدید آمد و مردمان آن بزبانی سخن می گفتند که با هیچکدام از گروههای زبانی همسایه ایلام خویشاوند نبود.(7) روزگار شکوفائی ایلام را باید سده 13 پ. م. بشمار آورد. ایلام بسال 640 پ. م. در برابر آشوربانیپال و ارتش ویرانگر آشور بزانو درآمد، شوش ویران شد و ایلام اگر چه دیگر هرگز به نام یک کشور نیرومند کمر راست نکرد، تأثیر ژرف آن بر فرهنگ و تمدن ایرانی ولی تا برآمدن عربان و شکست ساسانیان همچنان پابرجا بود.
شاید از بلندبختی پارسیان بود که اینان پس از کوچ به ایران همسایه ایلامیان شدند و چنانکه از سنگ نبشته ها برمی آید، گویا پارسیان و ایلامیان همزیستی دوستانه و بی جنگ و ستیزی داشته بوده اند. خاندان هخامنشی از طبقه اشراف پارسی بودند که فرهنگ و آئینهای ایلامی را پذیرفته بودند، به گونه ای که کورش و پسرش کمبوجيه، و همچنین چئیش پئش، پدر کورش یکم، همه نامهای ايلامی داشتند(8) . هخامنشیان، بویژه کوروش بزرگ، از ایلامیان در همه زمینه ها، از کشورداری و رزمآوری گرفته تا موسیقی و هنر بسیار آموختند و این آموخته ها را پروردند و به فرزندان و نوادگان خود سپردند و چنانکه از رفتار آنان با این آموزگاران خود پیداست، خود را همواره وامدار آنان می دانسته اند. پس از پایه گذاری شاهنشاهی هخامنشی نیروی زبده ای بنام "اَمَرتَگان" (نامیرایان) یا همان گارد جاویدان پدید آمد که سربازان آن تنها از میان پارسیان، مادها و ایلامیان برگزیده می شدند. همچنین زبان ایلامی در کنار زبان پارسی دومین زبان رسمی شاهنشاهی هخامنشی بود. سرنوشت ایلام نمونه برجسته ای از رواداری و فراخ سینگی هخامنشیان در برابر فرهنگهای دیگر است: اگرچه ایلام نه در دوردستهای این سرزمین پهناور، که در قلب آن قرار داشت و پایتخت کهن آن شوش، دومین پایتخت شاهان هخامنشی نیز می بود، هیچ کس ایلامیان را وادار به فروگذاشتن فرهنگ و زبان و آئین خود نکرد و هزار و دویست سال پس از برآمدن هخامنشیان ایلامیان با هویت و زبان مستقل بنام "خوزیان" در خوزستان زندگی می کردند، حال آنکه هنوز سه سده از آمدن عربان به ایران نگذشته بود که این بنیانگزاران فرهنگ و شهرآئینی ایرانی برای همیشه از صحنه تاریخ گم شدند.(9)
ولی کدام ویژگی بود که نقش هخامنشیان را نه تنها در تاریخ سرزمین ما، که در تاریخ جهان چنین برجسته کرد؟ کدام ویژگی بود که هگل را برآن داشت تا بنویسد: «امپراتوری هخامنشی، نخستین "دولت" به مفهوم مدرن آن بود، یعنی چیزی که بر پایه اندیشه ها، قانونها و روشها شکل گرفته بود و با همه آن چه که تا به آنروز وجود داشت، متفاوت بود» (10). افسوس و دریغ نیچه از اینکه چرا بجای رومیان، ایرانیان سرور یونانیان نشدند از کجا سرچشمه می گرفت؟ (11) آیا تنها مدارا با شکست خوردگان و آزادی دینی و فرهنگی و برانداختن برده داری که کوروش در گل نبشته بابل (نخستین منشور حقوق بشر) از آن سخن گفته است ریشه این شیفتگی است؟ آیا پذیرش چند فرهنگه و چند زبانه بودن ایرانیان و واگذاری کارهای دولتی به همان پادشاهان شکست خورده (بومی) و نوشتن فرمانها و سنگ نوشته ها به سه زبان پارسی، ایلامی و آرامی (ویا بابلی) است که شگفتی اینان را بر انگیخته است؟ یا رهائی یهودیان از زندان بابل؟ آیا شاهان هخامنشی از خودکامگی و ستم و سرکوب بدور بودند؟ آیا براستی همه کشورها داوطلبانه و بی جنگ و ستیز به این امپراتوری می پیوستند؟ میدانیم که چنین نیست و کشورگشائی های آنان نیز از بابل اگر درگذریم، بدون جنگ و خونریزی رخ نمی داد و از این نگرگاه هخامنشیان مانند همه شاهان پیش و پس از خود بودند.

به گمان من بزرگتری برتری هخامنشیان بر دیگر خاندانهای شاهی، جهانبینی سیاسی آنان بود. بدین معنی که آنان نژاد و دین و زبان را مایه برتری هیچ کسی بر کس دیگر نمی دانستند و چنانکه رفت، هیچ کس را وادار به پذیرش دین و آئین و زبان خود نمی کردند و به یک سخن "چند فرهنگی" بودن ایران را پذیرفته بودند و آنرا با رسمی کردن چند زبان در کنار هم، پاس می داشتند. اینان اگرچه پادشاهانی خودکامه میبودند، ولی در کشورداری پیرو آئینها و پیمانهائی بودند، که خود نیز با همه خودکامگی یارای زیرپا نهادن آنها را نداشتند و بدین گونه "دولت" را به برآیند "خرد همگانی" تبدیل کردند (و این همان تفاوتی است که هگل از آن سخن می گوید). همچنین میدانیم که آمیزش نژادها و فرهنگهای گوناگون در نزد آنان نه تنها ناخواسته نبود، که به پیشواز آن نیز می رفتند چنانکه پدرانشان از آمیزش با ایلامیان و پذیرش فرهنگ آنان و گزیدن نامهای ایلامی پروائی نداشتند. این پدیده بعدها بازتاب خود را در افسانه ها و فرهنگ اسطوره ای نیز باز یافت و میبینیم که بزرگترین پهلوانان شاهنامه نتیجه آمیزش نژادی اند: رستم، بزرگترین پهلوان ملی و چشم و چراغ فردوسی، پسر زال (پهلوان ایرانی) و رودابه (دختر مهراب کابلی از نوادگان ضحاک) است. همچنین سهراب و سیاوش و کیخسرو که از مادرانی تورانی اند و ایرج دختر جندل پادشاه یمن را بزنی میگیرد. آیا نمیتوان انگاشت که قهرمانان این افسانه ها، ملتها و فرهنگهایی هستند که در جهان اسطوره ای چهره انسانی به خود گرفته اند؟ همانگونه که نبرد بی پایان ایران و توران (که از دیدگاه نژادی هردو خویشاوند بودند) نه جنگ میان دو کشور و دو ملت (و بدون هیچ شک و تردیدی نه جنگ ترک و فارس!!!)، که بازخوانی یک جهانبینی در بستر اسطوره ها است، نبرد بی پایان نیکی و بدی!

داریوش خود را شاه آریائی می خواند. این واژه که بویژه در اروپا بسیار حساسیت برانگیز و دارای بار منفی است، به گمان من هیچ گونه مفهوم نژادی نداشته است. "آریائی" به گمان من واژه ای بوده است که همه ویژگیهای یک انسان راستین مانند والاتباری، بزرگمنشی، راستگوئی، درستکرداری و بویژه آزادگی را در خود جمع می کرده است و ایرانیان نیز خود را "آزادگان" می نامیدند(فردوسی: از ایرانم از تخم آزادگان، یا: پدر ترک و مادر ز آزادگان. همچنین نگ. ک. به آثار نظامی و دقیقی). نیچه ستايشگرِ چيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالت سروری‌ و قدرت‌خواهی‌شان، و همچنین پافشاری‌شان بر فضيلت راستگويی است.(12) اینها همه ویزگیهائی بودند که یونانیانی مانند گزنفون را (برای نمونه در کوروپدیا) به تحسین ایرانیان وامی داشتند و این نویسندگان که ایرانیان را نیز مانند همه غیر هلنیها "بربر" میخواندند، نیک میدانستند، که این "بربر"ها از یک نظام حقوقی برخوردار بودند و فرق میان "روا" و "ناروا"و "سامان" و "بی سامانی" را درمیافتند و تصویر روشنی از راستی و ناراستی داشتند. همچنین می دانستند که این همه، ریشه نه در خرد معمول و رایج انسانی، که در یک جهانبینی و رویکرد فلسفی داشت، رویکردی که در آن "دادگری" و "بی دادگری" بازتاب و جایگزین اجتماعی "راست" و دروغ" میبودند و این دو، خود معنی و مفهوم بیرونی "نیکی" و "بدی". پادشاه می دانست که "داد" پدیده ای جاویدان و نامیرا است و آنرا تنها با یک سنجه می توان سنجید، با "راستی". و این همان بن مایه آئین زرتشتی بود، که آنرا باید جهانبینی سیاسی هخامنشیان دانست. یک زرتشتی(13) آزاد است که میان "اشَه" و "دروج"، میان راستی و دروغ یکی را برگزیند و این آزادی گزینش او را به معمار سرنوشت خویش بدل می کند. پس ایرانیان به گفته هرودوت به جوانان خود تا بیست سالگی سه چیز را می آموختند: سوارکاری، تیراندازی و راستگوئی. آئین زرتشتی ولی تنها سخن از راست و دروغ نمی گفت، زرتشت از "شهرستان نیکوئی" (14) سخن می گفت که در آن "فرمانروای فرزانه" (حاکم حکیم) فرمان میراند و از نبرد پیوسته نیکی و بدی، از آرزوی آشتی و بیزاری از جنگ، و بالاخره از "فرجام" نیکی و بدی. بدین گونه بود که زرتشت با آوردن نخستین آئین فرجامگرا نه تنها زندگی و اندیشه ایرانیان زمان خود را دستخوش دگرگونی کرد، که تأثیر بزرگی نیز بر اندیشه فیلسوفان یونانی مانند پلاتون و ارسطو گذاشت (15) و سرنوشت اندیشه و فلسفه را در نزد بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان دوران پس از اسلام، مانند سهروردی، به نامهای "حکمت خسروانی"، "حکمت فهلویون" و مانندهای آن نیز رقم زد. همچنین آئین زرتشتی تأثیر بزرگی بر دینهای ابراهیمی (بویژه آئین یهود و مسیح) در زمینه پیشگوئیهای فرجام جهان (اسکاتولوژی) و شناخت نیروهای اهریمنی (دمونولوژی) برجای گذاشت. بیش از هر چیز ولی باید از درونمایه جهانگرا، ستایشگر زندگی و مثبت نگر آئین زرتشتی سخن گفت و این معنی را همین بس که زرتشت در دم زادن با صدای بلند خندید ...(16)

هخامنشیان تنها در سایه این جهانبینی سیاسی-فلسفی یکپارچه، که به گمان من در پیدایش آن نیز ایلامیان و دیگر مردمان و فرهنگهای سرزمین ایران تأثیر ژرف داشته اند، وپیاده کردن آن در زندگی روزانه مردمان گوناگون کشور پهناورشان توانستند به جایگاهی در تاریخ برسند که حتا اسکندر نیز در جنگ با داریوش سوم او را غاصب (اوزورپاتور) و خود را وارث راستین تاج و تخت هخامنشی می دانست و پس از گشودن ایران نیز با پیروی از آئینهای دربار هخامنشی اگر چه خشم یونانیان سپاه خویش را برانگیخت (اینان که پس از سوزاندن تخت جمشید به هدف خود از همراهی با اسکندر دست یافته بودند، سپاه او را ترک کرده و به یونان بازگشتند)، ولی نشان داد که خود را براستی جانشین کوروش و داریوش می داند.(17) در کنار آن داستانهائی نیز سرائیده شدند که اسکندر را دارای خون هخامنشی نشان می دادند.(18) پس از آن اشکانیان و ساسانیان نیز با ساختن و پرداختن داستانهائی تلاش کردند برای مشروعیت بخشیدن به فرمانروائیشان، خود را دارای خون هخامنشی و جانشینان راستین آنان بنمایند و نیم نگاهی به تاریخ نشان میدهد که این روند تا روزگار صفویان ادامه داشته است.
من برآنم که اگر ما در این روزگار برای بازگشت به کیستی خود روی بسوی گذشته برمیگردانیم تا ریشه های فرهنگ و تمدن خود را بکاویم، نباید به هخامنشیان بسنده کنیم و از همانان باید بیاموزیم که ایران سرزمین همه مردمانی است که به این سرزمین کوچیده اند و این روند نه با پارسها و مادها آغاز شده و نه با آنان پایان یافته است.(19) روند کوچ مردمانی با فرهنگها، زبانها و آئینهای گوناگون تا روزگار صفویان همچنان ادامه داشت و ایرانیان همه فرمانروایانی را که به روح جهانبینی سیاسی هخامنشیان وفادار می ماندند، خودی میدانستند. از همبن رو است که تیمور لنگ را ما امروز یک دشمن مهاجم ، ولی پسرش شاهرخ و نوه اش بایسنقر را ایرانی می دانیم. همچنین صفویان ترکتبار شاهان ایرانی بشمار میروند و محمود و اشرف افغان پارسی گوی دشمنان و اشغالگران ایران. حال باید دید که ریشه این دوگانگی در کجاست. به گمان من همه این پادشاهان برای یافتن مشروعیت در نزد ایرانیان در تلاش بودند خود را دنباله همان روندی نشان دهند که با ایلامیان (و دیگر مردمان کهن این سرزمین مانند کاسیها، ماننائیها، لولوبیها و دهها تمدن دیگر که یا پیش از برآمدن هخامنشیان برافتاده بودند و یا پس از آن در آنها حل شدند) اغاز شد، با هخامنشیان شتاب گرفت و دیگر هرگز از جنبش بازنایستاد. اینان (که پس از برافتادن ساسانیان بیشتر ترکتبار بودند) برای رسیدن به این هدف دو راه را در پیش گرفتند. یکی گسترش زبان پارسی، و دیگری زنده کردن تاریخ اسطوره ای ایران و پیش از هر چیز بازنویسی و پردازش شاهنامه.(20)

درباره زبان پارسی می دانیم که آنرا در دوران پس از اسلام باید زبان فراملی (لینگوآ فرانکا) سرزمینهای اسلامی دانست، (21) همانگونه که آرامی در روزگار هخامنشیان زبان فراملی و سراسری بود. عربها پس از گشودن ایران تا سالیان دراز برای کارهای مالیاتی و دیوانی از زبان پارسی بهره میبردند، چرا که خود از کشاورزی و آبیاری و کشت و برداشت و خراج مربوط به آن سررشته ای نداشتند. عباسیان که بیاری ایرانیان بر سر کار آمده بودند، همان راه و روش شاهان ساسانی را در کشورداری در پیش گرفتند و اگر تعصب مسلمانان بر زبان عربی نمیبود، شاید آنان نیز پارسی گوی می شدند. به هر رو در روزگار همین خاندان بود که ایرانیان سررشته بیشتر کارها را در دست گرفتند، برمکیان (نوادگان برمک، سرپرست پرستشگاه بودائی نوبهار در بلخ) به وزیری خلفای عباسی رسیدند و نفوذشان در روزگار هارون که از مادری ایرانی (خیزران) زاده شده بود به اوج خود رسید، چنانکه هیچ کاری در سرتاسر سرزمینهای اسلامی بدون پروانه آنان انجام نمیافت. پس از آن نیز هیچ پادشاهی را نمی توان یافت که وزیری پارسی در کنار خود نداشته باشد. در همه این سده ها که زبان پارسی زبان نامه نگاریهای کشوری و لشکری، و همچنین زبان نویسندگان و چامه سرایان بود، فرمانروایان ایران ترکتبار و ترکزبان بودند. اگر چه برخی از آنان گاه و بیگاه نیز نامه هائی به ترکی نوشته اند، ولی از آنجا که زبان ترکی در این دوران بشدت وابسته به پارسی بود، این سنت هیچگاه دوامی نیافت و پارسی باز جای خود را در کشورداری و نویسندگی گشود. برای نمونه بخشی از نامه شاه تهماسب اول به سلطان سلیم عثمانی را می آورم:
«شهزاده-یی عنید سؤلطان بایزید-ی نادان و جاهیل، و ریعایت-ی حؤقوق-ی پدر و برادر-ی مئهتر امرینده غافیل-ی لایعقل اؤلماغین شناعت و سفاهتلری بی نهایت اؤلدوغونا بیزده دخی عئلم حاصیل اؤلموشدور»
چنانکه میبینیم، از بیست و چهار واژه آمده در این جمله تنها چهارتای آن ترکیست و حتا واژه های ریشه ای مانند پدر و برادر (به ترکی آتا و قارداش) نیز به فارسی نوشته شده اند.(22) صفویان نیز اگر چه گاه به زبان ترکی شعر میسرودند، ولی با پیوستن تبار خود به شهربانو دختر یزدگرد، در جستجوی مشروعیت سیاسی برای پادشاهی بر ایران، همان راهی را رفتند، که پیشینیان آنان رفته بودند. پس از آنان نیز همین روند دنباله داشت تا به قاجاریان میرسیم که پیشتر از گرایشهای آنان در پارسی گوئی و رویکرد به ایران باستان نوشتم. در این دوره کار به جائی رسیده بود که درباریان تهران که خود همه از ایل قجر و ترکتبار بودند از همراهان ولیعهد (تبریزنشین) با نام "ترکها" یاد می کردند (شادروان احمد شاملو در این باره در جلد دوم کتاب کوچه زیر واژه "آبجی" نوشته و شعر رایج آندوران در باره مظفرالدین شاه را با مطلع «آبجی مظفر آمده ..» آورده است). و سفرنامه های ناصرالدین شاه و شعرهای پارسی او نمونه های خوبی از سبک ادبی این دوره در نثر و در نظم اند.

این ولی همه ماجرا نبود و زبان پارسی تنها میانجی ایرانیان پس از اسلام با گذشته های دوردست سرزمینشان نبود و این تداوم اگر دارای یک پشتوانه فلسفی و حماسی نمیبود، هرگز تا بروزگار ما دوام نمیافت. از یک سو باید به پردازش و باز نویسی اسطوره ها بدست سرایندگانی چون دقیقی و فردوسی پرداخت، و از دیگر سو به بازتاب و تأثیر اندیشه های زرتشت بر اندیشه های فیلسوفان مسلمان ایرانی.

درباره شاهنامه های نگاشته شده در این دوره باید گفت که آنان از یک سو ریشه در خداینامه های روزگار ساسانی داشتند و از دیگر سو هر آنچه را که سینه به سینه و از پدران و مادران به فرزندانشان رسیده بود، گرد می آوردند و فرومی نوشتند. بزرگترین شاهنامه نویس (و یکی از بزرگترین چامه سرایان ایران) فردوسی بود. فردوسی از یک سو اسطوره ها، حماسه ها و افسانه های ایرانی و همچنین تاریخ ساسانیان را در کتابی گرد آورد و از دیگر سو با تکیه بر اوستا باورها و اندیشه های ایرانیان باستان را با بیانی حماسی بازگوئی کرد. بیهوده نیست که واژه های "راستی" و "آزادگی" با بسامد بسیار در شاهنامه آمده اند. چنانکه پیشتر آوردم، نبردهای بی پایان ایران و توران را باید چهره زمینی و انسانی شده نبرد جاودانی "نیکی" و "بدی" دانست و گفتنی است که فردوسی از سرزنش قهرمانان خود، آنجا که پا بر روی ارزشهای راستین و پیش از هر چیز "راستی" و "آزادگی" می گذارند، پروایی ندارد. اگر در این شاهنامه ها جای پایی از مردمان دیگر مانند ایلامیان نمی بینیم، از آنروست که از یک سو همه این چامه سرایان آنچه از گفته ها و نوشته های موبدان زرتشتی را که بدست اعراب نابود نشده بود، پایه نوشتار خود میگرفتند و بنابراین سنت روائی زرتشتی-اوستائی را پی می گرفتند و از دیگر سو خود ما نیز هم امروز اگر داده های باستان شناسی سده های گذشته نمی بودند، هیچ آگاهی از بود و نبود این مردمان نمی داشتیم. بهر روی این نکته که همه خاندانهای شاهی ایرانی پس از اسلام از هر تیره و نژاد و باهر فرهنگ و زبانی فردوسی و شاهنامه را چنین بزرگ و گرامی می داشتند، نشانگر آنست که ترک ستیز و نژادپرست خواندن فردوسی از سوی پانگرایان چیزی جز دروغپردازیهای کودکانه نیست، مگر آنکه بپذیریم، همه این شاهان ترکنژاد و ترکزبان، یا نزدیک به یک هزار سال کسی را بزرگ میداشتند که تبار و زبان آنان را خوار می شمارد، و یا هیچکدام از آنان از "کیستی" ترکی خود آگاهی نداشتدن و این کیستی به یکباره در سد سال گذشته کشف و یا اختراع شده است!(23)
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. «فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران(4) »
2. «مرافیها» و «مسپیها» که در نزديگی پاسارگاد زندگی می کردند، در همان آغاز و تیره های ديگر پارسی مانند پنثياليان، دروسيايی ها، گرمانها (ساکن دشت کرمان)، و تیره های کوچ نشين دایی، مردی (مردمان مرودشت، در نزديکی تخت جمشيد)، دروپيکی و سگرتی ها (ساکنان منطقه يزد) رفته رفته به پادشاه جوان انشان پیوستند.
Die Vernunft in der Geschichte, Felix Meiner Verlag, S. 247 .3
4. پانعربها عراق و خوزستان را از روزگار آدم و حوا عرب نشین میدانند. اگر چنین باشد باید پذیرفت که شاهان هخامنشی و ساسانی یا خود نیز عرب بوده اند و یا پایتختهای خود را بیرون از ایران و در میان عربان بنا کرده بوده اند!
Perisia و Regnum parthorum .5
6. این نام باید آرامی و یا بابلی باشد. اگر سنگ نبشته داریوش را پایه بگیریم، ایلامیان سرزمین خود را "اووجا" ویا "هووجا" مینامیدند که "خوز" و "هوز" شکلهای دیگر آنند و اولی بخشی از نام استان خوزستان و دومی به شکل جمع شکسته عربی نام شهر "اهواز" است.
7. زبان ایلامی نه هندواروپائی، نه سامی و نه آلتائی است. پژوهشگران در سالهای گذشته همانندیهائی میان ایلامی و زبان دراویدی (بومیان هند پیش از کوچ آریائیها مانند تامیلها و گدها و توداها) یافته اند.
8. نخستین شاه این خاندان که نام پارسی دارد داریوش بزرگ است: "دارایَت وَهوش" (دارنده نیکی بسیار)
9. ن. ک. به انساب الاشراف بلاذری و المنتظم ابن الجوزی
Vorlesungen zur Philosophie der Geschichte, Kapitel 3, über Perserreich und die persische Religion .10
Friedrich Nietzsche, Sämtliche Werke , B.8, S.65 .11
12. چنین گفت زرتشت
13. سخن اینجا از آئین راستین زرتشتی است، و نه آنچه که در روزگار ساسانیان برای به بند کشیدن هر چه بیشتر مردم ساخته و پرداخته شد.
14. از شیخ شبستری است، در گلشن راز: به شهرستان نیکوئی علم زد/ همه ترتیب عالم را به هم زد. واژه اصلی به شکلهای "وَنگِهئوش خشَثرَ" و " خشَثرَ وَئیریه" آمده که اولی به معنی "شهر نیکوئی" و دومی به معنی "شهر آرزو شده" است و شاید بتوان آنرا بن ایده اتوپیا یا آرمانشهر دانست، که پلاتون بنیانگزار آن بود.
15. در باره پلاتون می دانیم که ناپدری او پیریلامپس فرستاده شاه ایران در آتن بود و او بدین گونه دسترسی به اندیشه های زرتشتی می داشته است. رافائل نقاش ایتالیائی (1520-1483) در تابلوئی بنام "مدرسه فلسفه یونان" زرتشت را در حلقه فیلسوفانی چون سقراط، پلاتون، ارسطو، دیوجانس و اپیکور نقش کرده است.
16. باید گفت از آنجائی که زرتشت خود چهره ای نیمه افسانه ای دارد، هر آنچه که در باره او تا کنون گفته شده است نیز اگرچه آغشته به افسانه و داستان، ولی بازتاب برداشت و انگاشت مردمان در باره اوست. مانند سایه ای که بی وجود شیئ اصلی هرگز پدیدار نمی شود.
17. این روایت از حمله اسکندر به ایران، روایتی است که در دبیرستانهای آلمان نیز به عنوان روایت پذیرفته شده و رسمی تدریس می شود. همچنین ن. ک. به دانشنامه انکارتا.
18. در شاهنامه فردوسی، تصحیح ژول مول (ص. 1385) داراب پسر همای پس از جنگی با فیلقوس دختر او ناهید را بزنی می گیرد و پس از چندی او را بی آنکه از بارداریش آگاه باشد، بنزد پدر باز می فرستد. ناهید پس از چند ماه اسکندر را به جهان می آورد.
19. حتا ایلامیان نیز که آنانرا از کهنترین مردمان ایران میشناسیم، باید خود به خوزستان کوچیده بوده باشند. نقش برجسته سنگ نرمسین (حفاریهای شوش) نشانگر سیاهپوست بودن بومیان پیش-ایلامی خوزستان است.
20. همانگونه که پیشتر نوشتم، شناخته شده ترین نسخه خطی شاهنامه "شاهنامه بایسنقری" است. بایسنقر پسر شاهرخ حتا برای جمع آوری شاهنامه و بازنویسی آن (و همچنین دیگر آثار زبان پارسی) از کشورداری کناره گرفت. همچنین محمود غزنوی که در آغاز با فردوسی درشتی کرده بود، پس از چندی پشیمان شد و کاروان هدایایش پس از مرگ فردوسی به شهر او رسید. از آن گذشته همانگونه که آوردم بسیاری از شاهان این دوده ها نامهای پارسی و شاهنامه ای داشتند.
21. فردریش انگلس در نامه ای به کارل مارکس می نویسد: «... برای "وایتونگ" بدشانسی بزرگی است که پارسی نمیداند، واگر نه زبان جهانی خود را تا کنون به تمامی یافته بود!».
Friedrich Engels Profil, Helmut Hirsch, Peter Hammer Verlag, 1 Auflage 1970, Seite 244
22. البته نوشته های پارسی بیشماری را میتوان یافت که آکنده اند از واژه های عربی، ولی می دانیم که ایرانیان تا دویست سال اجازه بکار بردن زبان مادری خود را نداشتند و امویان چه با کشتارهای همگانی و چه با کوچاندن عشیره های عرب به دوردستترین گوشه های ایران، و چه با نابود کردن کتابها و آثار علمی نوشته شده به زبان پارسی و کشتار دبیران و مؤبدان، سیاست عربی کردن سرزمین مارا روز بروز دنبال کرده و شتاب می بخشیدند، همان سیاستی که در عراق، سوریه، لبنان و دیگر کشورهای بیرون از شبه جزیره عربستان به بار نشست. ترکان ولی خود فرمانروایان ایران بودند و کسی آنان را به پارسی گوئی و پارسی نویسی وانداشته بود.
23. در این باره گفتگوی الخان قاسم اف با شرقشناس جمهوری آذربایجان پروفسور موباریز علیزادا بسیار خواندنی است. (روزنامه آذربایجان آزاد 24/03/83)

۱۳۸۳ دی ۱۲, شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - چهار


4. شوینیسم فارس: از جهانبینی تا دشنام

پیشتر نوشته بودم که پیامدهای زیانبار نادیده انگاشتن کیستی فرهنگی تک تک بخشهای سازنده مجموعه ای که "ملت ایران"ش می نامیم، و این نکته که ایران کشوری چندفرهنگه و چندزبانه است، اگر بیشتر از "پان"گرائی نباشد، کمتر از آن نیز نخواهد بود. از آنجائی که کوته اندیشی و خشک مغزی فارس و ترک و عرب و کرد و بلوچ نمی شناسد، بخشی از ایرانیان سوراخ دعا گم کرده کیستی ایرانی را در زبان پارسی و گذشته آنرا در پادشاهی خاندانهای سه گانه هخامنشی، اشکانی و ساسانی خلاصه میکنند (1). همان گونه که در بخش پیشین نوشتم، ناآگاهی از تاریخ و فرهنگ ایرانی گرایش به نگرهای گوناگون نژادپرستانه را بدنبال می آورد، که در این میان گرایش به یکسان سازی فرهنگی و زبانی اگر چه دم از ایرانگرائی و دشمنی با ایران ستیزان میزند، خود نیز در ویران سازی همبستگی ملی دست کمی از جنبشهای پان ندارد و به اندازه آنها و شاید بیشتر تیشه بر ریشه کیستی ملی ما میزند. بیگمان میتوان گفت که قائل بودن بر برتری نژادی ویژه پانعربیسم و پان تورکیسم و پانهای رنگ و وارنگ دیگر نیست و کسانی نیز "پارسیان" را نژاد برتر میشمارند. نکته اینجا است که چنین نگرشی (که پانگرایان آنرا در واکنش به اتهام نژادپرستی که نوک پیکانش بسوی خود آنان نشانه رفته است "پان فارسیسم" می نامند) دست کم در بیست و پنج سال گذشته به دلائل زیر هیچ نمود بیرونی نداشته است:
* جمهوری اسلامی هیچ جنبشی را که سودای رقیب تراشی برای اسلام و تشیع داشته باشد، بر نمی تابد و برای دینفروشان هر گونه رویکردی به گذشته پیش از اسلام، "مجوس بازی" و هواداری از رژیم پهلوی است!
* تا کنون هیچ کس خود و اندیشه خود را به این نام نخوانده است، حال آنکه هواداران پانهای دیگر خود را به این نام میخوانند.
* تا کنون هیچ کدام از گرایشهایی که "پان فارسیست" خوانده میشوند، آرزوی پیوستن بخشهای پارسی زبان بیرون از ایران
(مانند افغانستان و تاجیکستان و ... ) را در سر نپرورانده اند (و اگر در سرشان جای خرد باشد هرگز نخواهند پرورد!)، حال آنکه نخستین ویژگی یک جنبش پان، پیوند گرائی آنست.(2)
* اگر بتوان از جنبشی پان مانند سخن گفت، شاید "پان ایرانیسم" نمونه خوبی باشد، ولی از آنجائی که در بیرون از مرزهای ایران جائی نیست که بتوان بومیان آنرا ایرانی نامید (3)، و پیش از هر چیز مفهوم "ایرانی بودن" هنوز مفهوم تعریف شده ای نیست (کار پان تورکیستها و پانعربیستها از این نگر بسیار ساده است: هر ترکزبانی ترک و هر عرب زبانی عرب است!)، پان ایرانیسم را نیز نمی توان با پان های دیگر همسنگ و هم تراز دانست.(4)

این همه البته به معنی نادبده گرفتن نژادپرستی پارسی نیست، چرا که همانگونه که در بالا نوشتم، بی خردی و ناآگاهی فارس و ترک و عرب نمی شناسد. سخن از یکسو بر سر این است که پدیده ای بنام پان فارسیسم بدلائل بالا پدیدآمدنی و پاگرفتنی نیست و بکار بردن این واژه از سوی هر کسی که باشد، نشانگر آن است که گوینده نه تعریف دانشگاهی و پذیرفته شده "پان" را میداند، و نه دارای آگاهیهای لازم در باره تفاوتهای بنیادی واژه های نژاد، زبان، ملت و فرهنگ است. اگر بتوان به پدیده فارسگرایانه نامی داد، همان واژه شووینیسم گویاتر و برازنده تر است. از سوی دیگر این همه به این معنی نیست که این گونه از نژادپرستی در ایران یافت نمی شود، سخن این است که این گرایش در ایران سازماندهی شده و کنشگر نیست و از همه مهمتر جمهوری اسلامی را با هیچ منطقی که برای انسانهای اندیشمند فهمیدنی باشد نمیتوان به فارسگرائی و شوینیسم فارس متهم کرد. واگر نه هیچ انسان پایبند به مردمسالاری و حقوق بشر، نمی تواند در برابر خواسته کسانی که خواهان آموزش و پرورش به زبان مادری و برپائی رسانه های همگانی به زبان خود هستند، بایستد و باز هم دم از دموکراسی و آزادی و حقوق شهروندی بزند و کسانی که با چشم بستن بر بافت پیچیده و رنگارنگ جامعه ایران، همه ایرانیان را فارس و فارسی زبان میبینند، شایسته نامی جز شوینیست نیستند. اینجا همان جائی است که میتوان از واژه "شووینیسم فارس" به نام یک جهانبینی یاد کرد. با افسوس فراوان باید گفت که جمهوری اسلامی در اینجا هم در راستای همان سیاستهای کیستی ستیزانه، ضدملی و پان شیعیستی خود، واکنشهائی را در میان جوانان برانگیخته که با سوی و رویی باژگونه، از نژادپرستی و دیگرستیزی چندان دور نیستند. روزنامه آلمانی "دی تسایت" در گزارشی از تهران، پس از آنکه فرهنگ "وبلاگ نویسی" را میشکافد و نشان میدهد که بخش بزرگی از وبلاگ نویسان نامهای اوستائی و اسطوره ای ایرانی بکار می برند، مینویسد که بسیاری از جوانان ایرانی بر سر کار آمدن جمهوری اسلامی را هجوم دوباره اعراب به ایران میدانند، چرا که از سوئی کیستی ایرانی آنان از سوی دین فروشان سرکوب می شود و از دیگر سو ملایان "سیاه دستار" یا سیدان از آنجا که نسب خود را به امامان شیعه میرسانند نه ایرانی، که عرب تبارند! (5)

واژه "شووینیسم فارس" ولی کارکرد و کاربرد دیگری نیز دارد. ایران ستیزان و پان گرایان از یکسو، روشنفکران جهان میهن (6) فارس و غیر فارس از سوی دیگر، و اسلامگرایان ایرانی از سوی سوم، واژه "شووینیست فارس" (و ترجمانهای دیگر آن مانند باستان پرست، آریاگرا و مانندهای آن) را چون دشنام سختی بی مهابا نثار همه کسانی می کنند، که به گونه ای گذشته پیش از اسلام را در جستجوی کیستی ایرانی ما می کاوند و بدنبال زادگاه و گهواره آن میگردند. بویژه این پانگرایان هستند که با تاریخ سازی و دروغ پراکنی، گرایش به گذشته پیش از اسلام و بزرگداشت و ارج نهادن کوروش و داریوش و دیگر شاهان و دودمانهای پیش از اسلام و بالیدن بر فرهنگ وشهرآئینی ایران باستان را، و همچنین نقش محوری زبان پارسی را در همبستگی ملی از سیاستهای خاندان پهلوی میدانند و تاریخ آنرا به هشتاد سال گذشته باز میگردانند، که سخنی سراسر پوچ و کودکانه است:
پس از فروپاشی پادشاهی ساسانیان، از فرمانروایان محلی سده های نخست پس از اسلام مانند صاهریان و سامانیان و صفاریان و دیلمیان و چند خاندان دیگر اگر بگذریم، تا پایان سده سیزدهم خورشیدی خاندانهای شاهی ایران ترکنژاد و ترکزبان بوده انند. در باره خاندانهای پارسی میدانیم که اینان هر یک دوده خود را به گونه ای به دودمانهای پیش از اسلام میرساندند. (7) شاهان ترک نیز اگر چه از این دوده سازیها بی بهره بودند، ولی زبان پارسی را پاس می داشتند و دربارشان همیشه انجمن شاعران و ادیبان پارسی گوی بود. بویژه آنکه شاید کمتر شاه ترکنژاد و ترک زبانی را بتوان یافت، که وزیری پارسی در کنار تخت خود نداشته باشد و دیوانیانش همه پارسی نبوده باشند. از آن گذشته این دودمانها پس از چندین نسل چنان در فرهنگ ایرانی در می آمیختند که دیگر نمیشد آنان را بیگانه و انیرانی خواند. کافی است نگاه کوتاهی به نامهای شاهان این دوده ها بیندازیم و ببینیم که چگونه نامهای در آغاز ترکی رفته رفته جای خود را به نامهای اسلامی و پس از آن به نامهای پارسی می دهند. این چنین است که نوادگان الپتکین و سبکتکین غزنوی نامهائی چون فرخزاد، بهرامشاه، خسروشاه و خسروملک را بر فرزندان خود مینهند، آخرین جانشین هولاکو در ایران (نواده چنگیز مغول ) انوشیروان عادل نام میگیرد و دست آخر شاهان ترک زبان صفوی از سوئی مانند شاه اسماعیل نامهای تهماسپ و بهرام و سام را بر فرزندان خود مینهند و از دیگر سو با ساختن افسانه ازدواج حسین این علی با شهربانو دختر یزدگرد، نسب خود را به هر ترفندی که شده به ساسانیان میرسانند! این پدیده را میتوان اگر نه در همه، ولی در بیشتر خاندانهای ترکزبان و ترکنژاد پی گرفت که در بخش پایانی به چرائی آن خواهم پرداخت. اینان شاهنامه فردوسی را نیز که پلی بر آن گذشته افسانه ای میزد، ارج بسیار مینهادند و کمتر پادشاهی را در میان آنان میتوان یافت که در بزمهایش انجمنهای شاهنامه خوانی برپا نکرده باشد و این کتاب را بدست گرته برداری و تذهیب نسپارده باشد، چنانکه شناخته شده ترین نسخه خطی شاهنامه در جهان، در دوره بایسُنغُر پسر شاهرخ گورکانی و نواده تیمور لنگ فرمانده تاتاران، تذهیب شد که به نام خود او "شاهنامه بایسُنغُری"خوانده می شود. (8)

در دوران مدرن تاریخ ما ولی داستان از گونه دیگری است. شاید نخستین کسی که در این دوران نگاه بسوی گذشته تابناک ایران برگردانده است، شاهزاده جلال الدین میرزا، پسر فتحعلیشاه و برادر کوچک عباس میرزا باشد که کتاب "نامه خسروان" را در باره شاهان پارسی نگاشته است. (9) جلال الدین میرزا در دیباچه نامه خسروان مینویسد: « نامه خسروان , داستان پادشاهان پارسى بزبان پارسى كه سودمند مردمان بويژه كودكان است » و زبان نگارش آنرا "پارسی بیغش" (سره) می نامد. پس از او میتوان از آخوندزاده (زاده نوخا و بزرگ شده در شکی قفقاز) یاد کرد که در "مکتوبات" می نویسد: « سلاطين فرس در عالم مداري داشتند و ملّت فارس برگزيده ملل دنيا بود ». دیگری میرزا آقا خان کرمانی است که در "سه مکتوب" می نویسد: «ای ایران! کو آن سعادت و شوکت تو که در عهد کیومرث و گشتاسب و انوشیروان و خسرو پرویز داشتی؟ اگر چه آنگونه شوکت و سعادت در جنب شوکت و سعادت حالیه ملل فرنگستان و ینگی دنیا حالا به مثابه شمعی است در برابر آفتاب، ولیکن نسبت به حالیه ایران مانند نور است در مقابل ظلمت شب تار». به این فهرست نامهای دیگری مانند تقي‌زاده, ايرانشهر, محمود افشار, كسروي, آزاد مراغه‌اي, تقي‌اراني, ملك‌الشعراء بهار و بسیاری دیگر را نیز می توان افزود و دریافت که از یک سو بازگشت نوین به کیستی ایرانی پیش از اسلام (گذشته از درستی و یا نادرستی آن) نه در دوره پهلویها، که دست کم دو یا سه نسل پیش از آنان و در دوره فرمانروائی شاهان ترک تبار قجر آغاز شد و از سوی دیگر بیشتر تلاشگران این اندیشه و گرایش خود از مردمان غیر فارس و بویژه از آذربایجانیان بودند. پان تورکیستهائی که امروز هر آنکه را که سخنی از کوروش و داریوش بزبان بیاورد شووینیست و باستانگرا میخوانند، شاید نمی دانند که حتا پیشوای فرقه دموکرات آذربایجان، سید جعفر پیشه وری نیز نام پسر خود را "داریوش" نهاده بود! (10)

حال ببینیم پدیده جوک سازی را آیا می توان بخشی از اندیشه شوینیستی فارس دانست. همانگونه که پیشتر نیز نوشته ام، لطیفه های قومی را تا آنجا که "لطیف" باشند و ویژگیهای گوناگون مردمان چهارگوشه هر کشوری را بدور از خوارشماری و با نازک بینی و به زبان طنز موی بشکافند، باید پدیده ای طبیعی به شمار آورد، که در همه جای جهان یافت می شود و حتا در میان مردمان دو شهر همزبان (مانند تبریز و اردبیل و تبریز و مرند) نیز به گوش و به چشم می خورد. چنین پدیده ای ویژه کشورهای چند فرهنگه و چند زبانه مانند ایران نیست و برای نمونه در آلمان "بادن"یها به ناخن خشکی، "بایرن"یها به کلّه شقی و "فریزلند"یهای شرقی به حماقت مشهورند. در ایران ولی بسیاری چنین مرزهای باریکی را نمی بینند و یا نادیده می گیرند، و به این لطیفه ها رنگ و بوئی نژادپرستانه می دهند. و با افسوس فراوان باید گفت که این "بسیاری"تنها در میان فارس زبانان نیستند که یافت می شوند و با اندوه فراوانتر باید بگویم که خود من بیشترین و تازه ترین جوکهای این چنینی را از همشهریان آذربایجانی خود شنیده ام. این داستان البته داستان تازه ای نیست و شمس تبریزی هنگامی که می نویسد: « آن از خری خود گفته است که تبریزیان را، خر گفته است! آنجا کسانی بوده اند که، من، کمترین ایشانم ... » در قونیه است و روی سخن نه به پارسیان، که به ترکان سلجوقی آن سامان دارد. گو اینکه "خر" خواندن تبریزیان در آن روزگار نمی توانسته است مایه ای ترک ستیزانه داشته بوده باشد، همانگونه که از این جمله شمس و دیوانهای دهها شاعر تبریزی (همام تبریزی، عزالدین عادل بن یوسف تبریزی، صائب تبریزی، قطران تبریزی و ...) و آذربایجانی آن روزگار پیداست، اینان نه ترکی زبان، که پهلوی-گوی بودند و کتابها به پارسی و پهلوی (11) می نگاشتند. دور نیست که ایرانیان (و نه تنها فارسی زبانان) در روزگار تازشها و ویرانگریهای اقوام ترک، آنان را "خر" خوانده باشند، چنانکه میدانیم در بیشتر جنگهای آن روزگاران، در هر دو سوی میدان نبرد خاندانها و سپاهیان ترک زبان و ترک تبار ایستاده بودند که گروهی در سرزمین ایران "بومی" شده بودند و از مرزهای آن نگاهبانی می کردند و گروهی دیگر به این سرزمین تاخته بودند.
پدیده خوار شماری شهرستانیها به گمان من هیچ گونه ارتباطی با فارسگرائی ندارد و اگر بتوان بر آن نامی نهاد، آن نام همانا "تهرانگرائی"خواهد بود، چرا که این پدیده مبتذل، فارسی زبانان اصفهان و شیراز و مشهد و یزد و کرمان را نیز از نمکریزیهای خود بی بهره نمی گذارد و باز ناگفته نباید گذاشت، که این پدیده نیز زائیده فرمانروائی پهلویها نیست و ریشه آن به سالهای پایتختی تهران در دوران قجر بازمی گردد. ژوکوفسکی بسال 1885 ترانه ای تهرانی را رونویسی کرده که با پوزش از همه هم میهنان بخشهائی از آن را در اینجا می آورم:

آمدیم و باز آمدیم//اردک رفتیم غاز آمدیم// از راه شیراز آمدیم/.../ساوه و اناراشون// ناوند و گلابیاشون//نوش جون زناشون!//زنای تمبون کوتاشون//جون دل مرداشون//بروجرد و زردکاشون//زردک نپخته هاشون//هرچی ازشون دراومد//خیر سر آقاهاشون!//تویسرکون و دس بیلاشون// به کون مفسداشون/.../اورزما و حلّاجاشون//چن، و کمون ... زناشون!/.../ ماهیدشت و جنده هاشون//کنگوور و راهزناشون/.../ آمدیم و باز آمدیم//اردک رفتیم غاز آمدیم// از راه شیراز آمدیم!

در پاسخ به این هرزه درائیها باز ژوکوفسکی ترانه دیگری را بسال 1886 رونویسی کرده که سرایندگانش باید شهرستانی بوده باشند :

از اینجا که پریدیم//به شهر تهرون رسیدیم//تهرون و برج هاشون/.../پاتخت پادشاهاشون//زنای خوشگلاشون//خالای پشت پاشون//بچه های خوشگلاشون//گوز میکنن سگاشون//مادر َلَوندن همه شون//بزغاله بندن همه شون// خیلی قشنگن همشون!

میبینیم که این تهرانی گری و خوارشماری شهرستانیها دست کم در آن روزگار هیچ ربطی به "ترک ستیزی" و "عرب ستیزی" و "شووینیسم فارس" و داستانهای کودکانه ای از این دست نداشته است. ریشه این پدیده به گمان من رشد بادکنکی تهران و تهی شدن آن از کیستی ویژه یک شهر کهن است:
اگرچه نام تهران در حدود اواخر سده دوم بيش از ميلاد ، براي نخستین بار در يکي از نوشته هاي تيوديس يوناني آمده است، این شهر را یکی از دیههای ری به شمار می آوردند.تهران در روزگار شاه تهماسب صفوی دارای دیوار و برج و بارو شد و رفته رفته رو به آبادانی شهرشدن گذاشت و در سالهای برافتادن صفویان و برآمدن نادرشاه رفته رفته بر اهمیت آن افزوده شد، تا اینکه آغامحمدخان با همت ايل قاجار و همراهان خود موفق به تصرف تهران شد و در روز يكشنبه 11جمادي الثاني سال 1200 هجري قمري كه مصادف با نوروز بود در تهران جلوس كرد و از آن تاريخ تهران دارالخلافه خوانده شد. در سال 1305 هجری قمری (1270 خورشیدی؟) مهندس نجم الملک معلم ریاضیات مدرسه دارالفنون جمعیت تهران را دویست و پنجاه هزار تن سرشماری کرد. این شماره در سال 1319 خورشیدی پانسد و چهل هزار تن، در سال 1325 به هشتسد و هشتاد تن و در سال 1355 به چهار میلیون و پانسد و سی هزار تن رسید. نگاهی به این سرشماریها نشان میدهد که شمار شهروندان تهران در هشتاد سال هجده برابر شده و به طور میانگین سالانه پنجاه هزار تن به آن افزوده شده است، سیلی که کیستی شهری تهران را در همان دهه های نخست شست و از میان برد.به تهران آمدگان به ویژه آنها که از گروههای تهیدست و کم دانش میبودند، در تهران کیستی جایگزینی برای کیستی فرونهاده خود نمی یافتند و نسل به نسل این سرگشتگی و بی هویتی ژرفتر و پیامدهای آن تلختر میشد.نسل دوم به تهران آمدگان که دیگر زبان مادری را از یاد برده بود و از آئینها و باورهای خاستگاه خود چیزی نمیدانست (و یا اگر می دانست از شرم نشانش نمی داد)، از آنجائی که گمان میکرد چیزی ندارد که به آن ببالد، به تهرانی بودن خود میبالید و "تهرانی بودن" را نیز در لودگی و نمکریزی و دست انداختن و بویژه "جوک سازی" می دید. این چنین بود که خوارشماری شهرستانیها نه از سوی تهرانیان، که از سوی فرزندان کیستی باخته همین مهاجرین آغاز شد.

پایان سخن اینکه نژادپرستی در میان فارسی زبانان نیز به همان اندازه دیگران (و نه بیشتر و نه کمتر) یافت می شود و درست مانند گونه های دیگر این پدیده، ریشه در بی خردی و بی دانشی دارد. دیگر اینکه "شوینیسم فارس" اگر چه چون چماق خوش دستی است که به یکسان در دستان پانگرایان و جدائی خواهان، اسلامگرایان و چپگرایانِ کهنه اندیشِ جهان میهن جای می گیرد و بر سر همه ایران گرایان، بی نیم نگاهی به انگیزه ها و آرمانها و خاستگاهشان، فرود می آید، نه یک پدیده سازمانیافته وگسترده، و نه آنگونه که پانگرایان میگویند، ایدئولوژی دولتی رژیم جمهوری اسلامی است. از یاد نباید برد که سیاستهای پان اسلامیستی و پان شیعیستی این رژیم، به همان اندازه که گروهی را به سوی جدائی خواهی، پان تورکیسم و پان عربیسم رانده است، گروه دیگری را نیز به سوی گونه ای از ایرانگرائی کشانده است، که به آن نامی جز نژادپرستی نمیتوان داد و این چیزی نیست، جز همان سیاست ویرانگر و ایران بربادده فروپاشی همبستگی ملی و از هم گسیختن کیستی یکپارچه ایرانی.

نگاه دوباره و تهی از پیشداوری به گذشته پیش از اسلام، راهی است که در جستجوی یافتن تکه پاره های هویت از هم گسیخته ایرانی ناگزیر از پیمودن آنیم. همانگونه که برای پژوهش در زندگی یک انسان، نخست به خانواده و شرایط زایش و روزگار پرورش او می پردازیم، باید که زمین یخ بسته و افسرده تاریخ سرزمینمان را در جستجوی ریشه های درخت پربار "کیستی ایرانی" بکاویم و در این راه از سرزنش خار مغیلان نهراسیم،

در بخش پایانی این نوشتار به این مهم خواهم پرداخت.
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. همانگونه که خواهیم دید، این گونه نگاه ویژه "فارس"ها نیست و هواداران آن در میان همه مردمان ایران و بویژه آذربایجانیان پراکنده اند.
2. "پان" یک پیشوند یونانی به معنی "همه" و "هر" است و هدف جنبشهای پانگرا به هم پیوستن "همه" گروههای انسانی است، که از دید آنها به یک ملت (ملت تورک، ملت عرب، ملت اسلاو و ...) تعلق دارند. همانگونه که پان اسلامیسم بدنبال به هم پیوستن همه مسلمانان است و اگر چه مرزهای نژادی را در می نوردد، ولی در برخورد با نامسلمانان همان راه پانگرایان دیگر را در پیش می گیرد و تنها دین را به جای نژاد می نشاند.
3. برای نمونه پانتورکیستهای ترکیه، ترکهای جهان را به "ایچ تؤرکلر" (ترکهای درونی) در برابر "دیش تؤرکلر" (ترکهای بیرونی) بخش میکنند.
4. محمود افشار که پدر پان ایرانیسم نامیده می شود، در این باره می نویسد: «در این گفتار نظر خود را در نسبت به پان ایرانیسم روشن می کنم. سابقا هم راجع به هفده شهر قفقاز و دیگر نقاط خارج از حدود کنونی ایران نوشته ام که ایران نباید نسبت به آنها نظر سیاسی و ارضی داشته باشد ... بلندپروازیهای بیهوده جز ایجاد سوء تفاهم در میان همسایگان ما و ضرر ایران نتیجه ای ندارد» افغان نامه ص. 479-478
Die Zeit, 11.11.2004, Das verschleierte Land .5
6. در این باره پیشتر در نوشتاری بنام «
در ميهن‌ستائی و ميهن‌ستيزی روشنفكران ايرانی » نوشته ام.
7. طاهریان نسب خود را به رستم دستان، آل بویه به یزدگرد سوم، صفاریان به خسرو پرویز و سامانیان به بهرام چوبینه می رساندند.
8. خود من پیش از آنکه خواندن و نوشتن بیاموزم، برای نخستین بار داستانهای شاهنامه را در آذربایجان و به زبان ترکی شنیدم.
9. کتاب جلال الدین میرزا که خود از ترکان قاجار بود، بسال 1255 در اتریش به چاپ رسیده است و از زمان این شاهزاده تا روی کار آمدن پهلویها پنج پادشاه (محمد شاه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدشاه و احمدشاه) فرمانروائی کردند که تبار همه اینان نیز به ترکان قجر میرسید.
10. از درستی و یا نادرستی این گرایشها اگر که بگذریم، این بر گردن پان تورکیستها است که بگویند چرا روشنفکرانی که خود بیشتر آذربایجانی و ترکزبان بودند، پس از نزدیک به هزار سال فرمانروائی ترکان و در دوران پادشاهی دوده ترک تبار قاجار بجای پرداختن به تاریخ و گذشته نیاکان "ترک" خویش، همه تلاش خود را بکار میبردند تا خود و کیستی خود را به شاهان پارس پیوند بزنند!
11. نمونه زبان پهلوی شمالی که به نامهای آذری، تاتی و تالشی نیز خوانده میشود را می توان در دیوانهای شاعران نامبرده یافت. از آن دست است از همام تبریزی (سده هفتم و هشتم هجری):
وهار و ول و دیم یار خوش بی (بهار و گل به روی یار خوش است)
اوی یاران مه ول بی مه وهاران (بدون یاران نه گل باشد و نه بهاران)

۱۳۸۳ آذر ۲۴, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - سه


3. جنبشهای "پان": از پیوندگرائی تا نژادپرستی

پرداختن به "پان"گرایان و جدائی خواهان نه از سر آن است که اینان در کفه ترازوی نیروهای درون ایران از سنگینی ویژه ای برخوردارند. از یاد ولی نباید برد که از سوئی در فردای خیزش مردم ایران برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری این نیروها موی دماغ دموکراسی نوپائی خواهند شد که ایرانیان یکسد سال است برای رسیدن به آن خیز برداشته اند و از دیگر سو بیم آن میرود که "پان"گرایان دروازه های دژ ایستادگی را در سر بزنگاههای سرنوشت ساز بروی بیگانگان بگشایند. (1)

گرایش به جنبشهائی با پیشوند "پان" مانند پانتورکیسم و پانعربیسم یکی از گونه های ایران ستیزی است. هواداران این جنبشها با برکندن کیستی خود از کیستی ایرانی و پیوند دادن آن با همزبانانشان در بیرون از مرزهای ایران برای خود کیستی نوینی می آفرینند و تاریخ و جغرافیای این سرزمین را بدنبال یافتن تفاوتهایشان با دیگر ایرانیان (و بویژه فارسها) و شباهتهایشان با دیگر اقوام و ملتهای همزبان میکاوند. گفتنی است که گرایش به "پان" ویژه ترکزبانان و عربزبانان است، چرا که در بیرون از مرزهای ایران شمار بیشتری از مردم به این دو زبان سخن میگویند، کردها و بلوچهائی که از کیستی ایرانی بریده اند ولی بیشتر راه جداسری و جدائی خواهی را در پیش میگیرند.
با نخستین نوشته های تلاشگران این جنبشها نزدیک به پانزده سال پیش در هفته نامه "ایران تریبون" و ماهنامه "راه ارانی" (2) آشنا شدم. از آنجایی که من همیشه کنکاش در کیستی ملی را بفال نیک گرفته ام، در آغاز به این جنبش به دیده یک جنبش پیشرو مینگریستم و امید داشتم که هر کسی سر در درون اندیشه خود فرو برد و آنرا بکاود و آنچه را که دریافته است با سنجه گفتگو بسنجد، تا از این میان کیستی راستین ما ایرانیان سر برکند و آشکار شود. گذر سالیان ولی نشان داد که «خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم ...». هویت جوئی به خودی خود پدیده ای نیکو ست که می تواند تک تک ایرانیان را به یک خودآگاهی ملی برساند، ولی با افسوس فراوان امروزه هویت جوئی عربی جای خود را به پانعربیسم، با گرایشهای یهودی و فارس ستیزانه، و هویت جوئی آذربایجانی جای خود را به پانتورکیسم، با گرایشهای کردستیزانه و ارمنی ستیزانه و فارس ستیزانه داده است.

رژیم حاکم بر ایران از سوی تلاشگران جنبشهای "پان" رژیمی راسیست و شوینیست با گرایشات نژادی "آریائی" و "فارسگرا" شناسانده میشود که در همین راستا سرکوب فرهنگی و زبانی را در حق مردمان "غیرآریائی" و "غیرفارس" روا میدارد. از خنده دار بودن این گزاره اگر که بگذریم، چنین سخنی تنها ناشناخته بودن بار واژه "راسیسم" و "شوینیسم" را نزد بکاربرندگان آنان میرساند. در باره جمهوری اسلامی باید گفت که از آن هر گناه و تبه کاری و گرگخوئی برمیاید، بجز "نژادپرستی"، آنهم از گونه آریائی اش. از یاد نبریم که دینفروشان همیشه کیستی ایرانی ما را چون خاری در چشم خود دیده اند و در این بیست و پنجسال دمی از کوفتن تیشه بر ریشه های آن باز نایستاده اند. در جمهوری اسلامی تنها یک "کیستی" برسمیت شناخته می شود و آن نیز "هویت شیعی با برداشت فاشیستی-ولایت فقیهی" آن است و جای شگفتی نیست که هر کیستی دیگری سرکوب میشود: بزبان ترکی میتوان سخن گفت، اگر که گوینده ملاحسنی باشد و سخنش ستایش امام خامنه ای، و به عربی اگر که گوینده صادق الحسینی باشد و سخنش دشنام و ناسزا به کوروش بزرگ. (3)

حال ببینیم آیا میتوان دینسالاران ایران را راسیست و شوینیست خواند؟ برای پاسخ به این پرسش باید نخست به پرسش دیگری پاسخ داد: آیا وابستگیهای قومی، فرهنگی، زبانی و نژادی نقشی در برخورداری از امکانات اجتماعی بازی می کنند؟ (چنانکه می دانیم این یکی از ویژگیهای برجسته حکومتهای راسیستی و شووینیستی است!) پاسخ بی هیچ درنگی منفی است. در مورد آذربایجانیها نیازی به آوردن فهرستی جداگانه نیست، از ملا حسنی گرفته تا آیت الله های رنگ و وارنگ مانند خلخالی، اردبیلی، تبریزی، قاضی و ...، تا استانداران و فرمانداران و شهرداران و فرماندهان سپاه و ارتش و بسیج هیچکدام برای "آذربایجانی و ترکزبان بودنشان" در راه رسیدن به پستهای کلیدی با دشواری روبرو نشده اند. از عربهائی که در پستهای مهم قرار گرفته اند، شناخته شده ترینشان شمخانی فرمانده پیشین نیروی دریائی و وزیر کنونی دفاع است. (4) اگر کسی در این میان بستانکار باشد، این کردها و بلوچها و ترکمنها هستند که نه بدلیل وابستگی قومیشان، که بدلیل "شیعه" نبودن و "سنی" بودنشان از پستهای مهم کشوری و لشگری دور نگاه داشته می شوند. و تازه اینها سنی، و به دیگر سخن مسلمانند و از سران خشک مغز جمهوری اسلامی چه جای شگفتی است، اگر که جوانان ارمنی و یهودی و آسوری را (به گفته ایشان "اهل کتاب" را) از رسیدن به پستهای مهم، و جوانان بهائی را حتا از آموزش دانشگاهی نیز محروم کنند. دیگر آنکه "فارس"های زلزله زده بم که به زعم "پان"گرایان نورچشمیان این رژیم "فارسگرا" هستند، یکسال پس از ویرانی شهرشان هنوز شبها را زیر چادر بروز می آورند و آنچه که جهانیان از سر انساندوستی برایشان گرد آورده بودند هنوز در بازارهای شهرهای بزرگ فروخته می شود. پس میبینیم که ادعای "پان فارسیست" بودن جمهوری اسلامی و هواداری و پشتیبانی آن از "شوینیسم فارس" سخنی کودکانه و سست و نشانگر بیخردی گویندگان آن است که با گشودن جبهه های دروغین در تلاشند مبارزه یکپارچه مردم ایران برای برانداختن آپارتاید دینی و رسیدن به یک مردمسالاری گیتی گرا (سکولار) را به بیراهه بکشانند، تا فراموش شود که ایرانیان تنها بر پایه دوری و نزدیکی به "تشیع فاشیستی به رهبری ولی فقیه" است که به خودی و ناخودی بخش میگردند و چه جای شگفتی است که کاربران جمهوری اسلامی نیز در آتش این "پان"گرائیهای رنگ و وارنگ بدمند و یا دستکم آنان را بحال خود وابگذارند، چرا که دینفروشان و نژادپرستان در اندیشه و منش خویشاوندند: هر دو اینان قبیله گرایند و دشمن آزادی. بیهوده نیست که "باطبی" برای برافراشتن پیراهن خونآلود یک دانشجو به اعدام و سپس حبس ابد محکوم میشود، ولی جدائی خواهان در روز روشن و زیر چشمان سربازان گمنام امام زمان پرچم یک کشور بیگانه (جمهوری آذربایجان) را بر فراز دژی که نماد ایستادگی ایرانیان در برابر بیگانگان است، برمی افرازند و کسی بیضه اسلام را در خطر نمی بیند! بیهوده نیست که کاربران این رژیم دهان جوان اهوازی و آبادانی را خرد میکنند، اگر که آزادی ایران را فریاد کند و پروای آن چند سد فریب خورده را ندارند که در هنگامه جنگ امریکا با عراق به خیابانها میریزند و لبریز از غیرت عربی فریاد "برّوح! بدّم! نفدیک یا صدام!" سر میدهند. آری دینفروشان و نژادپرستان "پان"گرا زبان یکدیگر را بسیار خوب می فهمند!

این ولی تنها یک روی سکه است. بسیاری از ایرانگرایان نیز با یک کیسه کردن همه هویت جویان، و جدائی خواه و پانتورکیست، پانعربیست و ... خواندن آنان هیچ گونه جدائی میان آندسته از هویت جویان، که بدنبال رسیدن به حقوق انسانی همزبانان خود از دیدگاه "حقوق بشر" و "مردمسالاری" هستند و این همه را در درون مرزهای میهنشان ایران می خواهند، با دسته دیگری که هویت جوئی را چون صورتکی برای پنهان داشتن چهره نژادپرست خود بر رو می افکنند، نمی بینند. یکی از چهره های سرشناس این بخش از هویت جویان، که آنان را باید هویت جویان راستین نامید، دکتر رضا براهنی است. براهنی خود می گوید: «من همیشه گفته ام که آذربایجان بخشی از خاک ایران است و حقوق مردمان آنرا باید رعایت کرد. اصلا میان تمام اقوام ایرانی باید تساوی بوجود بیاید، تساوی در زبان و ... و چون نگاهم به مسئله این گونه بوده است بسیاری گفته اند که براهنی پان تورکیست است. ...اصولا با هرگونه پان مخالفم که در رأس همه آنها پانترکیسم قرار دارد. پان یعنی نوعی نژادپرستی ...من به عنوان یک ایرانی به هیچ احدی اجازه نمی دهم یک ذره، یک وجب از خاک میهنم را جابجا کنند»(5) دیگری مرتضا نگاهی روزنامه نگار آزاد و سردبیر تارنمای پر خواننده "یولداش" است. یولداش می گوید: «کوتاه سخن اينکه من خود را ايرانی می دانم و ايرانی بودن را هم فقط در زبان فارسی داشتن يا مذهب شيعه داشتن هم نمی دانم. من همانقدر که به زبان مادری عشق می ورزم به زبان فارسی هم عشق می ورزم و يکی از بزرگ ترين خوشبختی های خودم را در اين می دانم که اشعار حافظ و فضولی و نباتی و نسیمی و خيام و نظامی و ... می توانم به زبان اصلی شان بخوانم!»(6) و دست آخر میباید برای بستن مشت نمونه خروار از روزنامه نگار دلیر و دربند آذربایجانی انصافعلی هدایت یاد کرد. هدایت که از پرتلاشترین روزنامه نگاران آزاد ایران است، در نامه ای به خاتمی به دفاع از حقوق فرهنگی آذربایجانیان پرداخت، ولی از آنجائیکه نقطه آغازین حرکتش نه گرایشهای نژادپرستانه و ایران ستیزانه که مردمسالاری و حقوق بشر بود، از همراهی همایش جمهوریخواهان در برلین، که به همه ایرانیان مربوط میشد نیز غافل نماند. جمهوری اسلامی شاید بهتر از این نمی توانست با کاری نمادین دیدگاه خود را در باره دشمنان و دشمن نمایان نشان دهد: هدایت نه در پی نامه نگاری به خاتمی، که در پی شرکت در همایش جمهوریخواهان دستگیر و زندانی شد!
آیا بیخردی و خشک مغزی نخواهد بود، اگر کسی چنین هویت جویانی را "پان تورکیست" و "تجزیه طلب" بخواند؟

گرایش به جنبشهای "پان" بیش و پیش از هر چیز ریشه در ناآگاهی از تاریخ ایران و از ماهیت این جنبشها دارد. چنانکه رفت، کسانی که رژیم ایران را "راسیست و شوینیست" می خوانند، یا معنی این واژه ها را نمیدانند، و یا دانسته بدنبال آنند که پیکان کینه بخشی از ایرانیان را از سینه دشمن راستین (جمهوری اسلامی) برگردانده و بسوی دشمنی خیالی (فارسها) نشانه روند. جای افسوس فراوان است که برخی از اینان حتا مفهوم نام جنبشی را که به آن گرویده اند نیز نمیدانند. یکی از چهره های سرشناس هویتجوی آذربایجانی و از بنیانگذاران "آسمک" (7)، که در درست اندیشی و نیک منشی اش کمتر بتوان تردید کرد، در نامه ای برای من می نویسد: « پان ترکیسم اگر به معنای برتر دانستن ترکها بر سایر ملتها باشد البته از نظر ما محکوم است ولی اگر دوست داشتن فرهنگ ، زبان ، تاریخ ، مفاخر ملی ترکها و ... را پان ترکیسم بنامیم ، از نظر اینجانب دیدگاهی در خور احترام است.» می بینیم که حتا پان ترکیسم (که در ترکیه با شعار "نژاد ترک برتر از هر نژادی" آغاز به کار کرد(8))نیز بدرستی شناخته نشده است از نگر برخی "میتواند چندان چیز بدی هم نباشد!". برخی از همین جوانان ناآگاه هنگامی که از سوی سردمداران نژادپرست چنین گروههائی برانگیخته میشوند دستان خود را با نشان "بوزقورت" یا گرگ خاکستری بالای سر می گیرند، بی آنکه بدانند در زیر همین نشان چه جانهای پاک و بیگناهی از ارمنی و کرد و عرب و و حتا ترک بنام "نژاد برتر ترک" در خون تپیده اند و بی آنکه بدانند نشان گرگ خاکستری چیزی جز روایت ترکی صلیب شکسته نیست. در آن گوشه دیگر ایران کسانی همه دژخوئیها و تبه کاریهای صدام حسین و بعثیها در خوزستان را و پشتیبانی بی دریغ سران واپسگرای عرب را از این جنایتکاران فراموش می کنند و با ادعای اینکه رژیم فارسگرای ایران، عربستان (خوزستان) را اشغال کرده است، زیر پرچم پان عربیسم سینه میزنند.
گفتنی است که جنبشهای پان دست کم در تاریخ پیدایششان نزدیکی تنگاتنگی با اسلامگرایان و اندیشه پان اسلامیسم داشته اند و شاید همین نزدیکی آبشخورهای اندیشه، پیوندی ناگفته را میان پان گرایان و جمهوری اسلامی به وجود آورده باشد. پانعربها از سوئی اعراب را "اشرف الامم" میخوانند و از سوئی دیگر اسلام را که دین ملی توده های عرب و برآمده از فرهنگ و تاریخ و سنت عربی است، چون شیرازه ای میبینند که این انبوه پراکنده را به هم میپیوندد. شگفت آنکه پانتورکیستها نیز نوزائی خود را در ترکیه پس از جنگ جهانی دوم با شعار «هدف توران، رهبر قرآن»(9) آغاز کردند و از همان آغاز کار نیز بنا بود که "تؤرکلیق" و یا ترک بودن هویت ملی و اسلام هویت دینی ترکان را از دریای مدیترانه تا دریای زرد بسازد. شاید از همین روست که تلاشگران پان گرا یا بحال خود رها می شوند و یا جایی برای ترس از نیروهای سرکوبگر نمیبینند، ولی تلاشگران آزادیخواهی مانند فروهر و سیرجانی و مختاری و پوینده و هزاران هزار دیگر که چشم سرکوب و واپس گرائی را نشانه رفته اند، چنین در خاک و خون میتپند. نکته در این است که جمهوری اسلامی با بال و پر دادن به پان گرایان و جدائی خواهان و بزرگ کردن آنان بدنبال آنست که خود را تنها ناخدای کشتی توفان زده ای بنمایاند، که اگر سکان را از دست او بگیرند، کشتی از هم می گسلد و هر تکه اش بسوئی پرتاب می شود.
اینرا نیزنا گفته نباید گذاشت، که گیتی گرائی (سکولاریسم) جای پای خود را در میان پانتورکیستها و پان عربیستها نیز در دهه های گذشته باز کرده است، ولی از آنجائی که پان گرایان ایرانی در این زمینه نیز از همتایان خود در دیگر کشورها واپس ترند، گیتی گرایان نیروی درخوری در میان آنان به شمار نمیروند.

در زیر نگاه کوتاهی به این دو گرایش می کنیم:

*پانعربیسم: بنیاد فکری این گرایش که هوادارانش زیر پرچم گروههائی مانند "جبهه دمکراتيک مردمی خلق عرب أحواز" و "سازمان حقوق بشر أحواز "گردآمده اند،بر این پندار استوار است که خوزستان از چندین هزار سال پیش میهن قبیله های عرب بوده و این فارسها و لرها و دیگران هستند که به این استان کوچیده اند. استناد اینان نیز برای پیشینه عربی خوزستان تمدن ایلام است، که آنرا عربی و یا دست کم سامی می دانند. اگر چه سخنان کسانی مانند عزیزی بنی طرف گاهگاهی رنگ و بوی پانعربیستی بخود می گیرند، بلندگوی اصلی این جریان ولی یکی از تهران نشینان غیر عرب به نام ناصر پورپیرار است، که با رنگ آمیزی "اسلامی" اندیشه های نژادپرستانه خود بر طبل یهودی ستیزی و فارس ستیزی می کوبد و با دروغ خواندن تاریخ شناخته شده ایران همه پیشرفتها و دستآوردهای ایرانیان را از آن اعراب (یا سامیان) میداند. اگر نوشته های پورپیرار از ارزشی چندان برخوردار نیستند که نیازی به پرداختن به آنها باشد، پیوند تنگاتنگ او با دست اندر کاران رژیم ولی مانند کردار کودک پرگوئی که رازهای خانوادگی را فاش می کند، پرده از برنامه های کیستی ستیزانه کاربران و کارپردازان جمهوری اسلامی برمیدارد. پورپیرار در جایگاه یک "عربگرا" نمی تواند افسوس ژرف خود را از اینکه ایرانیان نه به عربی که به فارسی سخن می گویند، پنهان کند و مینویسد: « اينك مسلم است كه نخواهيم توانست زبان ناتوان فارسي را كه بدون سود بردن از قواعد و لغات عرب ٬ به لقلقه مي افتد٬ كنار گذاريم و به زبان قرآن پناه بريم. اما بي شك از آن كه آينده ما را اتحاد اسلامي رقم خواهد زد٬ گستردن زبان عرب در ميان جوانان و گنجاندن جدي تر آن در موارد درسي و زدودن مزخرفات باستان پرستي٬ از عرصه سنت ها و رسومات سراسر خرافات٬ ميتواند زيربناي اين اتحاد را پي ريزي كند.»(10) پورپیرار در آغاز خود از شیفتگان فرهنگ و تمدن ایران باستان بود (11) و اکنون به تولید انبوه کتابهائی روی آورده است که همه و همه بدنبال شکستن این پندارند که ایرانیان پیش از اسلام نیز از فرهنگ و شهرآئینی (تمدن) برخوردار بوده اند. پورپیرار در پیروی از نویسنده دیگری بنام عبدالله شهبازی همه نابسامانیهای جهان و بویژه ایران و خاورمیانه را از آتشی میبیند که یهودیانش برافروخته اند و در این یهودی ستیزی و عرب ستائی تا بدانجا پیش میرود که از سوئی صدام حسین را به نام "قهرمان بزرگ شرق نزدیک" میستاید و از دیگر سو، بخش بزرگی از آثار باستانی چهارگوشه ایران و همچنین مردمانی بنام "فارس"ها را ساخته و پرداخته "یهود" میداند. (به این معنی که یهودیان در چند سد سال گذشته سرگرمی دیگری جز کندن سنگ نبشته، ساختن آتشکده، ضرب سکه های کهن، صدور شناسنامه و سجلات برای فارسها ونوشتن تاریخ برای ایرانیان نداشته اند!) تا بدینجا البته گفته ها و نوشته های او را میتوان مانند سخنرانیهای ملا حسنی بهانه ای برای خنده در این روزگار تهی از شادی دانست و خندید و گذشت. پورپیرار ولی هیچ تلاشی در پوشاندن آن چهره دیگر خود که همانا هواداری از آپارتاید دینی و جنسی است، نمی کند و گفتار همیشگی مرا در باره پیوند تنگاتنگ دینفروشان و نژادپرستان تأیید می کند. او از یکسو یهودیان و بهائیان را ریشه راستین نابسامانیهای ایران می خواند و از سوی دیگر مینویسد: « جمهوری اسلامی ايران بلافاصله آن آسيب سنتی و مذهبی رضا شاه را، به صورت بازگرداندن چادر بر سر زنان ترميم و جبران کرد»

حال دیگر نیازی به غیبگوئی نیست که بتوان دریافت، پورپیرار و شهبازی یار غار و رفیق گلشن و گرمابه روزنامه کیهان، انتشارات سروش، صدا و سیما و سایت بازتاب و از همسخنان حسین شریعتمداری و روح الله حسینیان هستند. از دیگر سو، ایندو در سالهای گذشته به مرجع تقلید بسیاری از "پان"گرایان، بویژه پانتورکیستها در پاسخ به پرسشهای تاریخی تبدیل شده اند.

*پان تورکیسم: پانتورکیسم اندکی بیش از یکسد سال پیش در واکنش به پان اسلاویسم روسی و در میان تاتارهای کریمه پدید آمد. پدر پانتورکیسم "ایسماعیل گاسپرینسکی" است که این اندیشه را بر پایه "یگانگی در زبان، اندیشه و کردار" (12) پی ریخت. در ایران ولی پان تورکیسم بنا بر نقش گسترده آذربایجانیان در جنبشهای سراسری و شرکت آنان در سامانه های کشورداری و بیشتر از همه در پراکندگی ترکزبانان در سرتاسر ایران هیچگاه نتوانست از وزن درخوری برخوردار شود. پان تورکیسها ولی هر گاه که دولت مرکزی را ناتوان دیده اند، به تلاش و کوشش پرداخته اند.
گفتار و کردار گروه هائی که امروز گرایشهای پان تورکیستی دارند، آمیزه ای از نژادپرستی، تاریخ سازی، آمارپردازی و چهره دزدی است. برای نمونه محمودعلی چهرگانی، رهبر "گاموح" (13) در گفتگوئی برای به تصویر کشاندن کشور آذربایجان آرمانی خود، میگوید: «"70% تهران در دست آذربايجانی هاست. نصف استان اراک از آن ماست و در کردستان دارای نيروی بزرگی هستيم و در گيلان انزلی و آستارا را داريم. اگر پروسه جدايی رخ دهد، نبايد چيزی در خاک بيگانه رها کنيم.» که تا به اینجای کار تنها سخن از جدائی خواهی است و گرایش به جدائی به خودی خود جرم نیست. در جمله های پس از آن ولی کُردستیزی او آشکار میشود: « حدود 500 هزار نفر کرد به آذربايجان جنوبی کوچ کرده اند که اگر بصورت طبيعی به زندگی خود ادامه دهند هيچ مشکلی نخواهد بود. وگرنه همانطور که آمده اند مجبور به بازگشت خواهند شد.» (14) گاموح ولی به همین نیز بسنده نمی کند و در بیانیه ای از ارتش ترکیه می خواهد برای جلوگیری از خطر "کردستان بزرگ" وارد کردستان عراق شود. (15)
بخش دیگری از پان تورکیستها به تاریخ سازی میپردازند و همه اقوامی را که در روزگاران کهن در ایران میزیسته اند مانند ماننائیها، کاسپیها، لولوبیها، و حتا مادها و اشکانیان را ترک میخوانند و فارسها را نیز آمیخته ای از ترکها؛ عربها و بومیانی میدانند که زبان خود را از یاد برده و به فارسی سخن میگویند. از سوی دیگر هر آنکه روزگاری در آذربایجان ویا دیگر بخشهای ترکزبان ایران و آسیای میانه کوچک زیسته، ترک خوانده می شود: از نظامی گنجوی، قطران تبریزی، شمس و صائب تبریزی گرفته، تا مولانا و ابن سینا و فارابی و بیرونی و ... و این "تُرکسازی" تاریخ ایران و چهره های آن گاهی نیز ابعاد سرگرم کننده و خنده آوری بخود میگیرد و در تنگنای قافیه بناگاه بابک خرمدین که نامش پارسی است "بای-بک!" خوانده میشود و با ترک نامیده شدن رستم دستان، کار بجائی میرسد که فریاد از نهاد پان تورکیستهای خردمندتر نیز بر می آید! (16) هنگامی پانزده سال پیش نخستین نوشته های پان تورکیستی را در نشریه های فارسی زبان میخواندم، "ترکان" یک چهارم و یا بیست و پنج درسد مردم ایران شمرده می شدند. امروزه ولی آماری را میبینیم که از "جمعیت شست تا هفتاد در سدی ترکان" سخن می گویند. ناآگاهی از مفهوم واژه هائی مانند "ملت"، "ملی" و "مردمی" کار را به آنجا می کشاند که حکومت پاگرفته در زیر و به پشتیبانی سرنیزه بیگانگان "حکومت ملی" خوانده میشود. (17) تا بدینجای کار باز هم میتوان سری از سر افسوس تکان داد و راه خود گرفت، ماجرا ولی از آنجائی خطرناک میشود که پان تورکیستها با کرد ستیزی و ارمنی ستیزی به کاربران بی مزد و رایگان کشور ترکیه تبدیل میشوند و دنباله سیاستهای نژادپرستانه دولت این کشور را به خیابانهای تهران و تبریز می کشانند. حمله به راهپیمائی هم میهنان ارمنی در چهارم آوریل امسال را براستی چیزی جز لکه ننگ نمی توان نامید. بر هیچ کس پوشیده نیست که داشناکها و جیلوها در کشاکش سالهای پرآشوب جنگ جهانگیر نخست، چه بر سر مردم ارومیه و خوی و سلماس آوردند. ولی آیا میتوان به این بهانه کسانی را در خیابانهای تهران به باد کتک گرفت که یاد یک و نیم میلیون ارمنی کشته شده بدست عثمانیها را پاس می دارند و باز هم فریاد برآورد که ما را نه با ترکیه و نه با پان تورکها هیچ سروسرِی نیست؟ در اینجاست که دیگر سخن از مبارزه برای رسیدن به حقوق برابر، آزادی فرهنگی و سیاسی و اقتصادی یکسر فراموش می شود و تنها یک سخن بر مغزهای شسته شده نقش میبندد: «ترک خوب، فارس بد!» که البته بجای فارس میتوان ارمنی، کرد، عرب، تالشی و هر آن چیز و هر آن کسی را گذاشت که "ترک" نیست. و ایکاش این جوانان می دانستند که پای اندیشه های پان تورکیستی تا به آنجا در گل است که سرشناس ترین چهره ترک گرای جهان، آتاتورک نیز هرگز به آنان میدانی برای خودنمائی نداد و بارها سرانشان را به زندان افکند.

همان گونه که در آغاز این بخش آوردم، پان گرایان از جایگاه آنچنانی در میان نیروهای درون ایران برخوردار نیستند، ولی همانگونه که گفتم، اینان میتوانند در هنگامه های سرنوشت ساز میهن همان روزنه کوچکی باشند که سدّ بزرگی را فرو میریزد، اگر که در پشت آن دشمن کمین کرده باشد. خوشبختانه و به رغم بیست و پنج سال حکومت دین سالاران، مردم ایران رفته رفته میروند که فردگرائی را، که پیش زمینه مدرنیته و گیتی گرائی است، جایگزین قبیله گرائی کنند، که خواستگاه خودکامگی و واپس ماندگی است، و از همین رو میدان برای خودنمائی و تازش جنبشهای پان در ایران روزبروز کوچکتر و کوچکتر میشود.

پایان سخن اینکه تکیه بر زبان و همسانیهای نژادی برای یافتن کیستی ملی را باید هویت جوئی قبیله ای و روستائی خواند، که نشان از واپس ماندگی اندیشه و جهانبینی هویت جو دارد. براحتی میتوان از همین زاویه زبان بخشهاو مردمان گوناگون جهان را در کنار هم گذاشت و دید، هرچه فرهنگ عمومی بالاتر باشد، زبان نقش کمتری در تعریف و تعیین هویت ملی دارد. در خاورمیانه نفرین شده ما، پان تورکیسم راداریم که که هر ترکزبانی را چه از ترکستان و چه از فرغانه دارای هویت ترکی میداند و پان عربیسم را که از تونسی تا کویتی را جز به نام عرب نمی شناسد، در آمریکای جنوبی دهها کشور اسپانیولی زبان داریم که هر کدام از مکزیک و هندوراس و کوبا گرفته تا آرژانتین و بولیوی کیستی ویژه خود را دارند و خود را نه "اسپانیول" که کوبائی و بولیویائی و آرژانتینی میدانند و دست آخر به اروپا میرسیم که در آن مردم فرانسوی زبان لوزان نه شهروندان فرانسه را، که "برن"یهای آلمانی زبان را هم میهن خود میدانند. همچنین یک آلمانی زبان سوئیسی خود را نه آلمانی و نه اتریشی میداند. از این نمونه ها در باره فرانسه زبانان (سوئیس، فرانسه، بلژیک)، آلمانی زبانان (آلمان، اتریش، سوئیس)، فلامانها (بلژیک و هلند)
و ایتالیائیها (ایتالیا، سوئیس) نیز میتوان آورد.

کوتاه سخن اینکه هویت جوئی خردگرایانه و نواندیشانه کیستی ملی را فراتر از زبان و نژاد، و در گذشته و سرنوشت و آرمانهای مشترک میجوید و از توده بی شکل و پراکنده و گونه گون، یک "ملت" یکپارچه می سازد که برآیندی از همه آن بخشهای سازنده خویش است، و هویت جوئی روستائی و قبیله گرایانه آنرا در زبان و نژاد و همسانیهای بیرونی (و نه درونی) می بیند و به پان ترکیسم و پان عربیسم و دیگر گرایشهای خردسوز و انسان ستیز می پیوندد.
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1) دیدارهای محمودعلی چهرگانی با مقامات امنیتی و نظامی ترکیه، آذربایجان و امریکا را در همین راستا باید دید.
2) از چند سال پیش به این سو بنام راه آزادی به چاپ میرسد.
3) امامان جمعه سرتاسر ایران خطبه های نماز جمعه را به زبان مادری مردم همان بخش ایران میخوانند. ولی گرفتن پروانه برای گاهنامه های فرهنگی-ادبی به همان زبانها سختتر از گذر از هفتخوان رستم است.
4) در اینجا نیز فهرست بلندبالائی را میتوان آورد که من به نوشتن چند نام بسنده میکنم:
سردار وهاب سخيراوي و تيمسار خليل سخراوي (نیروهای رزمی)، مهندس سالمي، سيدخلف موسوي، ابراهيم عامري، شريف جدويي، عبدالله ساكي (فرماندار)، دكتر عباس حيصمي (مديركل آموزش‌وپرورش خوزستان)، مهندس دسومي (مديركل پايانه‌هاي خوزستان) مهندس بشيري (مديركل شركت ملي گاز خوزستان) و .....
5) گفتگو با روزنامه شرق
www.negahi.com 6)
7) پس از چاپ نوشتاری بنام "فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران" در ایران امروز با این دوست بسیار گرامی نامه نگاریهائی داشتیم که بنا بود در دسترس هماندیشان او نیز قرارگیرد.
شعار روی جلد نشریه پان تورکی بوزکورت (گرگ خاکستری) بود. 1942-1939 چاپ استانبولHer irkin üstünda Türk irqi (8
پان ترکیسم، یک قرن در تکاپوی الحاقگری، ج. لاندو، نشر نی 1382Hedef turan, rehber quran (9
10) پلي بر گذشته٬ بخش سوم؛ بررسي اسناد و نتيجه٬ صفحه ۲۵۹
11) ن. ک. مقدمه کتاب "از زبان داریوش" نوشته آنه ماری شیمل، ترجمه رجبی، نشر کارنگ (متعلق به پورپیرار!)
پان ترکیسم، یک قرن در تکاپوی الحاقگری، ج. لاندو، نشر نی 1382Dilde, fikirde ve iste birlik (12
13) گؤنی آذربایجان اویانیش میللی حرکتی (حرکت بيداری ملی آذربايجان جنوبی)
http://gamoh.org (14
http://medlem.spray.se/oyan/xeberler/kerkuk.htm (15
http://www.tribun.com/1000/1086.htm (16
17) در اینجا نه روی سخن به پیشه وری است و نه به فرقه دموکرات آذربایجان. در این باره اگر بدور از نفرینها و آفرینها داوری کنیم، خواهیم دید که پیشه وری نه آنچنان که دشمنانش میگویند نوکر گوش بفرمان روسها بود و نه آنگونه که شیفتگانش میگویند، دموکرات، پیشرو و مستقل. نگاه من در اینجا تنها و تنها به مفهوم واژه "ملی" است. گفتنی است که در کودکی ام در مرند برخی از بزرگترها گاه از سر تمثیل میگفتند: «سنی گتیرن، سنه ده دئییر گئد!» (آنکه تورا آورده بتو می گوید برو!) بیش از بیست سال طول کشید تا با افسوس فراوان دریابم که این سخن را سرهنگ قلي‌اف در برابر پیشه وری و پس از شکست دموکراتها بزبان آورده است.

۱۳۸۳ آذر ۱۰, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - دو


2. واکنشها: از ایرانگرائی تا ایران ستیزی

در بخش یکم از سیاستهای کیستی سوز جمهوری اسلامی سخن رفت. در این بخش به واکنشهای گروهبندیها گوناگون اجتماعی خواهم پرداخت. شاید نیازی به گفتن نباشد، که پرشماری، گوناگونی و پیچیدگی این واکنشها که خود بازتابی از ویژگیهای بافت مردمی سرزمینمان به شمار میرود، جائی برای پرداختن به همه آنها نخواهد گذاشت. از این رو تلاش خواهم کرد در این نوشتار به آن بخش از واکنشها بپردازم، که به گمان من یکپارچگی ملی و بدنبال آن "کیستی ایرانی" ما را به سوی نابودی میرانند.

واکنشهای ایرانیان را میتوان به دو دسته «افقی» و «عمودی» بخش کرد. برای نمونه یک زن سرکوب شده در زابل از سوئی یکی از سی و پنج ملیون زن ایرانی و هم سرنوشت زنان تهرانی و تبریزی و مشهدی و اهوازی است (جایگاه افقی) و از دیگر سو میتواند مسلمان، یهودی، ارمنی، بهائی و ... باشد (جایگاه عمودی). همچنین جوان سرکوب شده ایرانی از یک سو هم سرنوشت میلیونها جوان دیگر ایرانی است (جایگاه افقی) و از دیگر سو میتواند فارس، آذربایجانی، کرد و ... و زن یا مرد باشد (جایگاه عمودی) و این ویژگی در جای خود بر پیچیدگی پیامدهای این واکنشها می افزاید.

واکنشها را میتوان بر پایه دوری و نزدیکی آنان به ایران و کیستی ایرانی نیز دسته بندی کرد:

1. ایرانگرائی: این گرایش که بیشتر در میان جوانان به چشم میخورد، در واکنش به رفتارهای کاربران و ارگانهای جمهوری اسلامی روی به فرهنگ و تاریخ پیش از اسلام می آورد و در تلاش است که جمهوری اسلامی و اسلام را به یکباره و باهم از زندگی و کیستی خود بزداید. اگر چه بخش بزرگی از این تلاشها دانشپژوهانه اند و نشان از آگاهی تلاشگران این دسته به کارشان دارند، با افسوس فراوان باید گفت که این رویکرد گاهی پای را از مرزهای خودکاوی فرهنگی و خودشناسی تاریخی فراتر میگذارد و رنگ و بوی نژادپرستانه و خودبرتربینانه به خود میگیرد. ایرانگرائی را میتوان بسته به گرایش کنش گرانش از واکنشهای «افقی» و یا «عمودی» به شمار آورد.(1)

2. ایران گریزی: کسانی که به این گرایش روی می آورند، بدنبال گریز از "شرم" ایرانی بودن و در ایران زیستنند. این گرایش را نیز میتوان بویژه در میان جوانان دید. این گروه که بسیاری از نخبگان علمی گروهبندی جوانان ایرانی در خود جای می دهد، به گونه ای از «جهان میهنی بدون جهان بینی» رسیده است و ایران را نه چندان دوست، و نه چندان دشمن میدارد. زندگی در اروپا و امریکا و پرداختن به آنچه که در جستجوی آنند مانند پژوهشهای دانشگاهی، سرمایه گذاری و کارآفرینی، بهره گیری از امکانات بی شمار کشورهای باختری و ... همه آن چیزی است که اینان بدنبال آنند. این دسته را باید در گروهبندی «افقی» جای داد.

3. ایران ستیزی: بخشی از شهروندان ایران ریشه نابسامانیهای زندگی خود را نه در ساختار سرکوبگر و خودکامه رژیم دینی، که در موقعیت خود به نام "اقلیت غیر فارس" میبینند. اینان با به هم پیوستن و درهم آمیختن زبان رسمی کشور و رفتارهای حکومتگرانی که به آن سخن می گویند این دو را یکی میگیرند و بی آنکه در پی شناسائی ریشه های راستین نابسامانیهای خود و کشور خود باشند واحد سیاسی و جغرافیائی "ایران" را ساختگی، زبان پارسی را تحمیلی و هویت ایرانی را پنداری موهوم میدانند و راه رهائی خود را نه در پیوند با دیگر هم میهنانشان در تلاش برای برپائی یک ساختار سیاسی مردمسالار، که در جدائی از ایران و پایه گذاری کشورهائی نوین با کیستیهای نوین می دانند.این واکنشها را باید از گونه «عمودی» بشمار آورد.

واکنش گروهبندیهای گوناگون جامعه ایران به کنشهای جمهوری اسلامی:
واکنشهای جوانان و زنان در گروه «افقی» و واکنشهای پیروان اقلیتهای دینی و قومی در گروه «عمودی» جای می گیرند.

1. سیاستهای جمهوری اسلامی بیش از هرچیزی "دلسردی" و "ناامیدی" در جوانان بوجود آورده است.این دلسردی در گامهای بعدی جای خود را به دلزدگی و وازدگی از هر آنچیزی میدهد که پیوندی با ایران و جمهوری اسلامی دارد. سخن یکی از همین جوانان دلزده (27 ساله، پزشک و دارای اندیشه سیاسی و آگاه از پیرامون خود) که بدنبال یافتن کار در اروپاست مبتواند سخن از دل برآمده میلیونها جوان ایرانی باشد: «این کشور تا به امروز به من چه چیزی داده که من در عوض پایبند آن باشم؟! »این دلزدگی جوانان، و در میان آنان بویژه دانش آموختگان را به جائی می کشاند که بگویند: «دنیا پس مرگ ما، چه دریا چه سراب!» و خود را رها از هر گونه پاسخوری در برابر آنچه که در برابر چشمان و زیر گوشهایشان میگذرد، بدانند و بی نیم نگاهی به سرنوشت هممیهنان و همرنجانشان سر خود بگیرند و درخود و باخود و برای خود باشند.
در سرزمینی که در سرتاسر تاریخ آن، رفتار فرمانروایانش همیشه نقش بزرگی در توانمندی و ناتوانی "کیستی" مردمان آن داشته است و "فرهمندی" (برخورداری از فرّه ایزدی/پادشاهی) همچون رشته ایکه دانه های پراکنده یک گردنبند زیبا را به هم میپیوندد، از مردمانی چنین گونه گون، ملتی یکپارچه می ساخته است، هنوز هم تا روزی که ما فرهنگ قبیله ای را پشت سر خویش ننهیم و پای به جهان نوین نگذاریم، شهر و شهربان، و کشور و کشوربان یکی انگاشته میشود و دژخوئی یکی به پای آندیگری نگاشته می شود و اگر واپس ماندگانی مانند این دینفروشان از ژرفنای تاریخ سر برآورند و ایرانیان را از هست و نیست بیاندازند، کسانی خواهند گفت، این همه، نه از فرمانروایانمان، که از ایرانی بودن ماست! و این همان چاه ژرفی است که جمهوری اسلامی جوانان ما را در ته آن میخواهد: مردمانی مسخ و بی هویت و بی اعتنا به سرنوشت کشور و مردمشان! در همین راستا است که جمهوری اسلامی و بویژه رهبر بی خرد آن کسانی را بر سر کارهای بزرگ مینهد که از بی شرمی گرایشهای ایران ستیزانه خود را حتا پنهان نیز نمی کنند. بخش بزرگی از پستهای کلیدی کشور ما در دست بیگانگانی است که آنان را به نام "معاودین عراقی" می شناسیم. چهره هائی مانند هاشمی شاهرودی، نقدی، آصفی، صادق الحسینی، پروازی و ... دهها مقام ریز و درشت دیگر بویژه در نیروهای رزمی کشور، که هیچ پایبندی به ایران و ایرانیان ندارند. (2) آیا میتوان با داشتن نمایندگانی در درون و برون مانند ملا حسنی، مصباح یزدی، ناطق نوری، خامنه ای، رفسنجانی، خرازی، ولایتی، فلاحیان باز هم به ایرانی بودن خود بالید؟ از همه آن دیگران هم اگر بگذریم، هیچ خواری و زبونی برای یک ایرانی بزرگتر از ابن هست که سید علی خامنه ای مرد شماره یک کشورش باشد!؟
از سوی دیگر نگاهی به دوستان و دشمنان جمهوری اسلامی نیز هر ایرانی آزاده ای را شرمگین می کند: بهترین دوستان دستاربندان، بدترین کشورهای جهان مانند سودان و سومالی هستند و گذشته از آن دستاربندان از دوستی با سوریه،بورکینا فاسو و سازمانهای تروریستی مانند حماس و جهاد اسلامی و حزب الله به خود میبالند و از سوی دیگر کاری جز ستیزه با همه کشورهای متمدن و آزاد جهان یاد ندارند.
در این میان تلاشهای ایران گرایان راستین براستی خاری خلنده در چشمان کاربران جمهوری اسلامی است، هنگامی که در همین هوای زهرآگین و با دهانکجی به دینفروشان به کاوش و جستجو در تاریخ و فرهنگ این آب و خاک میپردازند و آنرا از پیرایه های بیگانه میپالایند و در سر بزنگاههای سرنوشت ساز به میدان می آیند و بر سر دشمنان درونی و بیرونی مردم ایران فریاد بر می دارند که:
این بیشه گمان مبر تو خالی است! / شاید که پلنگ خفته باشد! (3)

2. واکنش زنان از پیچیدگیهای بیشتری برخوردار است، چرا که آنان به عنوان نیمی از مردم ایران در همه لایه ها و گروهبندیها حضور دارند و هم کنشها و هم واکنشهایشان دو سویه است. سرکوب ناجوانمردانه زنان بخش بزرگی از آنان را با پذیرش سرنوشت به سوی افسردگی و درخودفرورفتگی کشانده است و بخش کوچکتری را به سوی پرخاشگری و ستیزه جوئی. همه آنچه که بر سر زنان ایرانزمین میرود، این نیمه جامعه را بسوی یک جدائی همگانی از متن جامعه رانده است. زنان برای خود هیچ جایگاهی را در کارزار ساخت و پرداخت جامعه نمی بینند، اگر زنی و یا زنانی دلیری کنند و پای از مرزهای رهبرفرموده فراتر بگذارند، سروکارشان با داغ و درفش و زندان و شکنجه خواهد افتاد. مهرانگیز کار و شیرین عبادی باید به زندان بروند، تا زنان ایرانی بدانند که جایشان نه در جایگاه وکیل مدافع و تلاشگر حقوق کودکان، که در کنج آشپزخانه است. جمهوری اسلامی در خوارشماری و دشنامگوئی به برنده جایزه نوبل از هیچ تلاشی فروگذار نبود، چرا که عبادی به نام یکی از این توده به جان آمده زنان، داشت سرود یاد مستان میداد. زنان ایرانی به معنای راستین واژه "کنارگذاشته شده اند" و نه تنها کیستی ملی، که کیستی انسانیشان نیز در این گیرودار رنگ می بازد. بیهوده نیست که خودسوزی در چهارگوشه ایران به ابزاری فراگیر برای گریز از این خواری و درماندگی بدل شده است. در همین راستاست که پرورش نسلهای آینده (که در جامعه مردسالار ما بی هیچ اما و اگری بر دوش زنان است) در دامان کسانی روی میدهد که خود کوهی از خواری و سرکوب و ستم را بر دوش می کشند و زن ستیزی جمهوری اسلامی بسیاری از آنان را به لبه پرتگاه ازخودبیگانگی کشانیده است. این کیستی رنگ باخته و این ازخودبیگانگی که گریبان نسل پرورنده را گرفته است، مانند یک بیماری ارثی به منش و کنش کودکانی راه میابد که خود جوانان فردایند و این چرخه تباهی از نسلی به نسلی با تندی بیشتری می چرخد.

3. بزرگترین آسیبی که بر کیستی ما از سرکوب همه سویه پیروان دینهای دیگر میرود، همانا درهم ریختن بافت فرهنگی، نژادی و زبانی مردم ایران است. این تنها بهائیان وبابیان نیستند که سرکوبشان بخشی از فرزندان این آب و خاک را از کشور زادگاهش بیزار میکند، باگریز یهودیان، ارمنیان، آسوریان و کلدانیان، که هر یک (و بویژه آسوریان و کلدانیان) یادگاری از یک تمدن کهن و بازمانده های آنند و فرهنگ، زبان و آئینهایشان از سرمایه های همگانی کشورمان به شمار میروند، ایران بخشی از نیروهای آزموده و کاردان خود را نیز از دست میدهد. پیامدهای سرکوب سنی مذهبان را ولی باید سهمناکتر از دیگر پیامدها دانست. اگر چه شمار بزرگی ار مردم ایران شیعه مذهبند، سنی مذهبان ولی در پاسداری از کیستی ملی از جایگاه برتری برخوردارند: از بخشهایی از آذربایجان اگر بگذریم، همه مرزنشینان ما سنی مذهبند و براستی که نقش مرزنشینان در نگاهبانی از یکپارچگی سرزمین و همبستگی سراسری مردم بر هیچ کسی پوشیده نیست. جمهوری اسلامی با از خود راندن سنی مذهبان، ویران کردن مسجدها و کشتار رهبران دینی آنان یکپارچگی این سرزمین را با شتابی روزافزون بسوی نابودی میراند. سرکوب دینی هنگامی که در بخشهای دورافتاده مرزی دست به دست محرومیتهایی بدهد که در بخش یکم از آنها سخن رفت، نگاه مرزنشینان را از درون به بیرون میگرداند و آتش جداسری را تیزتر می کند.

4. کشور ایران حتا پیش از پایه گذاریش بدست کورش بزرگ کشوری چند فرهنگی بوده است. (4) همانگونه که در نوشته های پیشین خود نوشته ام، هیچکدام از خلقهای ایران به تنهائی در اکثریت نیستند و این کشور را باید مجموعه ای از اقلیتها خواند. اگر چه خلقهای بسیاری از سالیان باز در ایران و در کنار هم در آشتی و دوستی زندگی کرده اند، پنداری نادرست خواهد بود، اگر که گمان بریم، این همزیستی تا پایان جهان برجای خواهد ماند. دست کم در مورد آذربایجانیها، کردها، عربها و بلوچها میدانیم که اینان همزبانانی در بیرون از مرزهای ایران و در میان کشورهای همسایه دارند و ناگزیر سرگذشت و سرنوشت خودرا با سرنوشت همزبانانشان در آنسوی مرزها میسنجند. همانگونه که پیشتر نوشتم، کسانی که با نگاهی ژرف و آگاهانه به کاستیها و واپسماندگیهای ایران مینگرند، ریشه نابسامانیهای روزگار خود را نه در "ترک بودن"، "کرد بودن"، ویا "عرب بودن" خود، که در نبود آزادی و به هیچ انگاشته شدن خواسته های تک تک مردمان این آب و خاک و نبود سامانه های مردمسالاری و راه رهائی را نیز در همراهی با "همه" مردم ایران برای برپائی مردمسالاری و آزادی میبینند. بخش دیگری که اندیشه هایشان هنوز بوی "توتم" قبیله را میدهد و با همه تلاششان هنوز راه به جهان نوین نبرده اند و زیستگاه فکریشان هنوز چادر قبیله است، وابستگی نژادی، فرهنگی و زبانی خود را علت همه آن ستمهائی میبینند، که به ایشان روا داشته می شود. جوانان ایرانی هر یک بر پایه زبان و دیگر وابستگیهای فرهنگیشان، سرشار از خشمی فروخورده نگاهی به همسایگان دیوار به دیوار ایران می اندازند و روزگار خود را با روزگار همسالان همزبانشان در آن کشورها میسنجند:
ترکیه که مردمانش روزگاری به حال ایرانیان غبطه می خوردند، اکنون سوار بر ارابه پیشرفت چهاراسبه بسوی "اروپائی" شدن میتازد و در این کار چنان پایداری میورزد که ژنرالهای تشنه به خونش را نیز افسار میزند که دست از گریبان مردم تشنه آزادی بردارند. در جائی که سیمای جمهوری اسلامی (جمعیت نزدیک به هفتاد میلیون) با چندین شبکه (سحر، العالم، ...) حتا نمیتواند مردم ایران را به تماشای برنامه های خود وادارد، الجزیره تلویزیون فرامرزی قطر (جمعیت نزدیک به هشتسدهزار، یا نزدیک به یک نودم جمعیت ایران!!!) یکی از پربیننده ترین تلویزیونها و یکی از سرشناسترین منابع خبری نه تنها در خاورمیانه، که در همه جهان است. مردم جمهوری آذربایجان و دیگر جمهوریهای پیشین شوروی اگر چه از روزگار چندان فراخی برخوردار نیستند و بسیاری از آنان در بیچیزی و ناداری دست و پا میزنند، اگر چه استقلال این کشورها برایشان نه آزادی که فقر بیشتر به ارمغان آورده است، اگرچه خاندان علیف هست که جمهوری را نیز به پادشاهی موروثی تبدیل میکند و ترکمن باشی که زادروز مادرش را روز زن (یا مادر!؟) می نامد، ولی در این کشور ها دیگر نه گشت نهی از منکری هست و نه بسیجی که برای بوسه ای تازیانه بر جانت بکشد و شهد عشقت را شرنگ کند، که دهانت را ببوید و برای جرعه ای می که پنهان خورده ای آشکار شلاقت بزند، که پایت را در گونی پر از سوسک کند که چرا تاب مستوری نداری، و .... و دیگر اینکه چه بگوئیم که حتا در افغانستان تازه از بند طالبان رسته نیز میتوان به پای صندوق رأی رفت، بی آنکه شورای نگهبانی باشد و ولی فقیهی و مجلس خبرگانی!
.....
در اینجاست که گام نخست ایران ستیزی که "واگرائی" است برداشته میشود. فرد در این میان شرمگین از کیستی تاکنونیش
بدنبال کیستی جایگزین میگردد. ایرانی بودن رفته رفته رنگ میبازد، همانندیها با دیگر ایرانیان فراموش میشوند و دیگرگونه بودن پررنگتر می شود. هویت جو(یا هویت گم کرده!؟) اینبار بدنبال همه همانندیهای خود با کسانی میگردد که خود را از ایشان میپندارد، و بزرگترین و مهمترین آنها را نیز بی هیچ جستجوئی در دسترس خود میابد: زبان مادری. از این پس دیگر "ما" را نه در باره هممیهنانش، که در باره همزبانانش بکار میبرد، دیگر "ما ایرانیها"یی در کار نیست، "ما" ترکها هستند (نه به معنای زبانی که به مفهوم نژادی آن)، "کردها" هستند، "عربها" و "بلوچها". هویت جو (یا هویت گم کرده!؟) کم کم خود را از آنانی که خودی نمیپنداردشان کنار می کشد، در خود فرو میرود و دیگران را نیز به حال خود رها می کند. او خرج خود را از دیگران جدا میکند، "کمیته زندانیان سیاسی آذربایجان" (5) براه می اندازد، "سازمان دفاع از حقوق بشر آذربایجان جنوبی " را پایه گذاری می کند و دست آخر در نامه به خاتمی آزادی "فعالین سیاسی فرهنگی آذربایجانی" را از او می خواهد (6). تو گوئی که زندان و شکنجه و داغ و درفش تنها بهره فعالین سیاسی فرهنگی آذربایجان است و دیگران (بویژه فارسها) آزادانه و بی هراس هر چه که می خواهند مینویسند و میگویند.
گام بعدی ولی از این نیز اندوهناکتر است. در اینجا ریشه نابسامانیهای ایران و مردمانش نه در اندیشه فرمانروایان، که در زبانی است که بدان سخن می گویند. روزنامه صدای ارومیه در جستاری درباره ریشه های زن ستیزی و مردسالاری بنام «مسأله زن و تبعیض جنسی در ایران»(7) نخست از جایگاه والای زنان در نزد "اقوام التصاقی زبان" (8) مینویسد، سپس جایگاه والای زنان را در نزد ترکان میستاید و دست آخر به این نتیجه میرسد که «در نهایت میتوان چنین نتیجه گرفت که تبعیض جنسی با ورود اقوامی که مورخان معاصر به آنان لقب آریائی داده اند و با حاکمیت آنها آغاز میگردد و دیگر زن در سرزمین ایران نمی تواند مقام قبلی خود را که در میان اقوام ایلام و دیگر التصاقی زبانها داشته بدست آورد»
این زاویه دید به نابسامانیهای اجتماعی در کنار ادعای خنده آور "پانفارسیست" و "پان آریائی بودن" سران رژیم دایره پیرامون ایران ستیزی را میبندد و هویت جو با کوله باری از کینه به هم میهنانش راه جداسری در پیش می گیرد و کیستی خود را دیگر نه در جای جای و گوشه و کنار میهنش، که در کوههای آلتائی و سرزمین توران میجوید.
گفتنی است که من آندسته از ایران گرایان را نیز که هیچ جدائی میان "ایران" و "پارس" نمیبینند و هویت جوئیشان چیزی جز کوبیدن بر طبل نژادپرستی خود برتربینی و خوارشماری دیگر فرهنگهای این آب و خاک نیست، از ایران ستیزان بشمار می آورم، که رفتارشان یکپارچگی ملی ما را درست به اندازه جدائی خواهان به نابودی می کشاند. ولی از آنجائی که آنان سر جدائی از ایران و پیوستن به کشور دیگری را ندارند، در جای دیگری از آنان باز خواهم نوشت.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
------------------------------------------------
1) برای نمونه کسانی که همه گذشته ایران را در پارسها و آریائیها خلاصه می کنند دارای واکنشی «عمودی» و کسانی که با نگاهی روشن و انسانی به همه آنچه که فرهنگ و شهرنشینی را در ایران ساخته و پرورده است تاریخ و گذشته ایران را در جستجوی کیستی خود می کاوند، داری واکنشی «افقی» اند.
2) بیگانه خواندن هاشمی شاهرودی برای این نیست که او در عراق زاده شده است. هاشمی دز سالهای آغازین پایگیری جمهوری اسلامی سخنگوی "مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق"، یعنی یک عراقی بود، که اگر جز این میبود، عراقیهائی مانند حکیم او را در میان خود نمیپذیرفتند. شاهرودی تا همین چند سال پیش نیز فارسی را بزحمت فراوان حرف میزد.
3) ایرانیان در سرتاسر گیتی دفتر مجله نشنال جئوگرافيک را با نامه ها و رایانامه های خود بمباران کردند. سایت "لگوماهی" پا را از این فراتر گذاشت و با ترفندی زیرکانه گوگل را نیز به خدمت خود درآورد: با نوشتن واژه "الخلیج العربی" و یا برابر انگلیسی اش در جستجوگر گوگل جمله «خلیج عربی وجود ندارد، واژه خلیج فارس را وارد کنید» به عربی و یا انگلیسی بر صفحه کامپیوتر نقش میبندد!
4) من واژه چند فرهنگی را از آن رو بکار میبرم که در ایران نه "نژادها" و "ملتها"، که فرهنگهای گوناگون در کنار هم زندگی می کنند. واژه سراپا نادرست "کثیرالمله" تنها نشاندهنده ناآگاهی ژرف بکاربرندگان آن از تعریف و مفهوم مدرن "ملت" است. البته هر کسی میتواند هر واژه ای را به دلخواه خود تعریف کند، ولی ما هیچ نیازی به این نداریم که «چرخ را از نو اختراع کنیم!» ملت برگردان واژه لاتینی "ناسیون" و به معنی مردمی است که در درون مرزهای تعریف شده جغرافیائی و با یک سیستم سیاسی، پولی، اقتصادی آموزشی و ارزشی مشترک زندگی میکنند و دارای دولتی سراسری (نماینده همگان) و قانون اساسی (پیمان همگانی) هستند.
5) آذربایجان سیاسال محبوسلار مدافیعه کمیته سی ( آسمک )
6) نامه عيواض مدبر، شهريار حسين خواه، مناف سببی به خاتمی «چرا فعالين سياسی و فرهنگی آذربايجان در زندانند!»
http://www.ahwazstudies.org/persian/9.20.Azeri-Prisoners.htm
http://medlem.spray.se/oyan/sedayeurmu.pdf
8) زبانهای پیوندی(التصاقی) یکی از دسته های زبانشناسی بر پایه کارواژه (فعل) آنهاست، در کنار زبانهای صرفی. گفتنی است که ترکی از زبانهای پیوندی و فارسی از زبانهای صرفی است.