۱۳۸۵ مهر ۲۷, پنجشنبه

نامه به بابک:
یکسدوپنجاه سال است درجا می زنیم


بابک نازنین!

پائیز کم کَمَک می رسد و "اکتبر زرین" در سرزمین ژرمنها غوغایی از رنگ و روشنائی برپا کرده است. آفتاب که راه خانه اش را پیش می گیرد، در آن دمی که روز فرو افتاده و شب هنوز فرانیامده، دلتنگی شگفتی جان آدمی را پر می کند. امسال پائیز این سرزمین همیشه بارانی، به گونه ای شگفت آور پائیزهای تهران را می ماند. آدمی، بویژه اگر که چون من سرگشته باشد و دلی در اینجای دور و دلی در آنجای نزدیک داشته باشد، از احساسی آشنا ولی نامیده ناشدنی پر می شود، که نه غم است، نه افسردگی، نه اندوه و نه نا امیدی، شاید همانی باشد که فرنگیان آنرا ملانکولی می نامند. دوست گرامی، پائیز شگفتی است، خزانِ امسالِ سرزمین ژرمنها ...

نامه ات را چند روزی با خود به این سو و آنسو بردم و بارها خواندم. آنچه که در باره ریشه های رویکرد دوگانه مردم به دو راهپیمائی گوناگون نوشته ای، اگر چه پذیرفتنی است و "چرائی" آنرا تا اندازه ای پاسخ می گوید، ولی همه داستان نیست. بگذار پیش از هر چیزی بگویم که من در این خواند و نوشتمان بدنبال افشاندن تخم ناامیدی بر زمین اندیشه و تلاش نیستم. بارها برایت این سخن برادرم را نوشته ام که پس از رهائی از چنگال شکنجه گرانش برایم نوشته بود: «نسل ما محکوم به این است که هیچگاه ناامید نشود». می خواهم بگویم، اگر که دردهای سرزمینمان را و بیماریهائی را که بدان دچار است درست نشناسیم، پزشکی خواهیم بود که بجای درمان بیمار، به مرگ او شتاب می بخشد. در نامه نخستم هم نوشته بودم که باید این کوه ستُرگ دشواریها را بخوبی ببینیم و بشناسیم، تا درازی نابیوسان راه ما را از پای نیندازد. ولی بیشتر از آن نگران آنم که پیروزی های چشمگیر تنی چند از زنان سرزمینمان ما را بفریبد و چشمانمان را بر راستیِ آنچه که هست بربندد. در این که زنان ایرانی به نیروی بی پایان زایندگیِ اندیشه پای بر چکاد بلندترین کوهها نهاده اند، جای هیچ گمان و دودلی نیست. ولی من برآنم که سرگذشت این زنان و دستآوردهایشان، از چهره ای جهانی چون شیرین عبادی گرفته تا آن بانوی خودساخته ای که در میان انبوهی از زنجیرهائی که دین و آئین و فرهنگ و خوی مردمان سرزمین ما برایش بافته اند، ناشناس و بی آنکه کسی برایش هورا بکشد، راه خود را می رود و یا استاد دانشگاه است و یا شهردار و یا رئیس شورای شهر و یا پژوهشگر هسته ای و یا .... تنها و تنها آذرخشهای پرفروغی هستند در دل این شب تیره، که بر سر ایرانزمین، و بویژه بر سر زنان آن چتر گسترده است. (رؤیا طلوعی چند روز پیش در گفتگو با صدای امریکا بدرستی می گفت: نباید زنان شهرهای بزرگ و تهران را سنجه ای برای نگاه به همه ایران گرفت. باید اندکی از شهرهای بزرگ دور شوید، تا ببینید که اگر زنی چادر بر سر نکند، "نانجیب" شمارده می شود!) مباد که درخشش کوتاه و گاه بگاه این آذرخشها چشم ما را چُنان از روشنائی پر کند که تاریکی ژرف این شب تیره و تار را مَبینیم.
بابک گرامی! هراس من همه از این است!

داستان زنان ایران زمین از آن که نوشته ای و نوشته ایم بسیار اندوه بارتر است. بسیاری از تلاشگران جنبش زنان (و نه همه آنان) بدنبال آشتی دادن ارزشها اسلامی با اندریافتهای نوین فمینیستی هستند. شیرین عبادی، که من بسیار ارجش می نهم و در برابر تلاشهای انساندوستانه اش کمر به کرنش خم می کنم، می گوید که اسلام نه با دموکراسی ناسازگار است و نه با حقوق زنان. زنان ملی-مذهبی ما می خواهند از دل آیه های قرآن برابری مرد و زن را، یا آنچه را که خود می پندارند برابری زن و مرد است، بیرون بکشند. اینها را برای کوچک شماردن و بی ارزش کردن تلاشهای گاه پرهزینه این سروران ارجمند نمی گویم. می خواهم برایت سروده ای را بنویسم، تا سخنم را فاشتر و سرراستتر گفته باشم:

هان صبح هدی فرمود آغـــــــــاز تنفس
روشن همه عالم شد ز آفاق و ز انفس
دیگر ننشیند شیخ بر مســـــــــند تزویر
دیگر نشود مســـــــجد دکـــــان تقدس
ببریده شود رشته تحــــت الحنک از دم
نه شیخ بجــا ماند و نه زرق و نه تدلس
محکوم شود ظـــــلم به بازوی مساوات
معــــدوم شود جـــهل ز نـــیروی تقرس

این چامه را یک زن سروده است. این چامه را یک زن در ایران سروده است، ولی چشمان خواننده هنگامی از شگفتی گرد می شود که دریابد این چامه را یک زن در ایران و در یکسدوپنجاه سال پیش سروده است، فاطمه زرین تاج خانم برقانی، که تاریخ خونبار این سرزمین او را بنام "طاهره قرّه العین" می شناسد. زنی که هیچ زنجیر سرنوشت بافته ای را بر دست و پای خود برجای نگذاشت و اگر چه در چهاده سالگی به شویَش دادند، پس از چندی فرزندان را به شوهرش سپرد و خود به عراق عرب رفت و در آنجا به جایگاهی در دانش دینی و سخنوری دست یافت، که پس از مرگ سید کاظم رشتی از پس پرده شاگردان او را آموزش می داد، کاری که هم امروز نیز در قم و مشهد و نجف و کربلا نه تنها ناشدنی است، که در پندار نیز نمی گنجد.
این ولی همه داستان نبود، زرین تاج بسال 1227 (158 سال پیش!) در گردهمائی دشت بَدَشت نقاب از چهره و حجاب از سر برگرفت و در میان مردان و زنان بابی گفت:
«ای اصحاب! این روزگار ایّام فترت شمرده می شود. امروز تکالیف شرعی یکباره ساقط است و این صوم و صلاه کاری بیهوده است...... پس زحمت بیهوده بر خویش روا مدارید و در اموال یکدیگر شریک و سهیم باشید که در این امور شما را عِقاب و عذابی نخواهد بود»(1)

زرین تاج این همه را ولی از سر ماجراجویی و نادانی نمی کرد، او در همان روزگاری که زنان را از زندگی بهره ای نبود، جز آنکه در خانه کُلفَتی سخت کوش و در بستر همخوابه ای شوخ باشند، سرشار از خودشیفتگی بود. این خودشیفتگی ولی از سر خود بزرگ بینی و کوته نگری نبود، خودشیفتگی زرین تاج از سر خودشناسی بود و پیامد ناگزیر این اندریافت که در میان همه مردان نیز کسی در اندازه های او یافت نمی شد، این سروده شورانگیزش را بخوان تا ببینی که خودشیفتگی برخاسته از خودشناسی تا چه اندازه زیبا می تواند باشد:

اگر بـــــــــباد دهم زلـــف عنبرآســـــــا را
اســــــــیر خویـــش کـــنم آهوان صحرا را
و اگر به نرگس شهلای خویش سرمه کشم
به روز تــــــــیره نشــــانم تــــمام دنـــیا را
برای دیــــــــدن رویم ســـپهر هر دم صبح
بــــــرون برآورد آئـــــــــــینه مطـــــــلا را

این سروده ها نشانگر خودشناسی، نه! بسیار بیشتر از آن، نشانه "خودیافتگی" زن ایرانی در یکسدوپنجاه سال گذشته است. مرگ زرین تاج و شیوه ای که برای آن برگزیدند، از نگر امروزی گویای همه آن چیزی است که می خواهم بگویم، قره العین را مانند دیگر سران بابی به زخم خنجر و دشنه و گلوله نکشتند، او را خفه کردند، آری! دستمالی بدور گردنش انداختند و دستمالی در گلویش فرو کردند تا خفه شود، که کار چنین زنی با مرگ پایان نمی پذیرفت و باید "خفه می شد".

بابک گرامی!
این گذر کوتاه به زندگی یکی از برجسته ترین چهره های این سرزمین در سده های گذشته تنها برای این بود که گفته باشم داستان زنان قهرمان و ساختارشکن در سرزمین ما، داستان تازه ای نیست، این فرهنگ مردانه و پدرسالار ما است که درخشش این ستارگان را هیچگاه برنتافته و بر نمی تابد. ما در همان یکسدو پنجاه سال پیش "رستمه خانم" را داشتیم که از فرماندهان شورشیان بابی در زنجان بود و با تیراندازی و شمشیرزنی نیروهای دولتی را به ستوه آورده بود، آنیکی زینب پاشا بود که در تبریز آه از نهاد خودکامگان برآورده بود و گرانفروشانی که گندم را از مردم شهر دریغ می داشتند، از ترس او وچوبدستی چربش خواب نداشتند. و بی بی خانم نویسنده کتاب "معایب الرجال" را داشتیم و تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه را با کتاب "خاطرات"ش (2). اینان چهره های برجسته ای بودند که نه تنها خود براه می افتادند، که رهبری جنبش را نیز به گردن می گرفتند. ما در سال 1290 "انجمن مخدرات وطن" را داشتیم. در اینسال همسر آقا سید کاظم رشتی بانوان پیشرو و اندیشمندی مانند همسر یپرم خان را در خانه خود گرد آورد و پس از گفتگو در باره پریشانی کارها در ایران و روزگار آشفته زنان، شصت تن در آن انجمن دست یگانگی بهم دادند و همسوگند شدند که این روزگار پریشان را چاره ای اندیشه کنند، و اینچنین بود که نخستین انجمن زنان ایرانی (نودوپنج سال پیش!!!) پای به پهنه هستی نهاد. (3)

من نمی دانم آیا میرزاآقا خان اگر امروز از خواب گران برمی خواست، براستی آنگونه که تو نوشته ای زبان به ستایش زنان و مردان ایرانی می گشاد، که اگر چه روزگار قره العین را خود درنیافته بود، ولی بدلیل نزدیکی اش به بابیان و دامادی صبح ازل او را بخوبی می شناخت. کرمانی بروزگار خود سروده بود:

کنون ای مرا ملت هوشـــمند
چرائــــــید در چاه غفلت نژند
برآئید و بیـــنید کــــار شگفت
به آسان توانید گـــیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بـشر

به گمانم میرزاآقا خان بیش از هر چیزی از این در شگفت می شد که ما از پس یکسدوپنجاه سال هنوز اندر خم همان کوچه حقوق بشر مانده ایم و از این نِگَر نیم گامی هم فراتر از روزگار او نرفته ایم.

بگذار در همان روزگار بمانیم و اندکی هم از ميرزا فتعحلي آخوندزاده بخوانیم:
«... نه قانوني هست و نه نظامي و نه اختيار معيني. اگر کسي به کسي سيلي بزند، مظلوم نمي داند که به کدام اختيار رجوع نمايد. يکي نزد مجتهد مي دود و ديگري به خدمت شيخ الاسلام مي رود؛ يکي به امام جمعه شکايت مي برد و ديگري به داروغه رجوع مي کند؛ يکي به بيگلر بيگي عارض مي شود ديگري به در خانه شاهزاده تظلم مي نمايد. يک قانون معين و دستاويز هر کس موجود نيست تا بدانند وقتي که به کسي سيلي زده شد، به کدام اختيار بايد رجوع کرد: مقصر را بعضي جريمه مي کند، بعضي به چوبکاري مستحق مي داند، برخي عفو مي نمايد، اگر کسي مصدر جرمي باشد در بعضي جا حاکم از مجرم جريمه مي گيرد و در بعضي جا در سزاي همان جرم به حبسش مي نشاند، در بعضي جا از شغلش معزول مي کند. حتي نقل مي کنند که در پاره اي جا به واسطه وابستگي مقصر به اشخاص بزرگ و صاحب شأن اتفاق مي افتد که او را انعامي و خلعتي نيز داده باشند تا موجب رفع شرمساري از تقصيرش گردد...
در يک صفحه روزنامه طهران مي بيني که نوشته‏اند بريدن گوش و بيني در دولت ايران هرگز وقوع ندارد، اين افترا را انگليسان از راه عداوت به دولت ايران بسته در غازيته [روزنامه] هاي خودشان مي نويسند، در صفحه ديگر همان روزنامه در ذکر اخبار مازندران مي خواني که مهديقلي ميرزا گوشهاي عطاري را عِبرَةَ لِلنّاظِرين [براي عبرت بينندگان] بريده است، چون که صد تومان پول سيدي را به تقلب خورده بود...
طرز سياست متداوله به جهت نظم مملکت هر عاقل را غريق بحر تحير مي کند. رسم سياست که در ميان طوايف وحشي و بربري معمول است، الان در ايران مشاهده مي شود. مي بيني آدمِ دو نيمه شده از دروازه هاي شهر آويزان گشته است؛ مي شنوي که امروز پنج دست مقطوع گشته، پنج چشم کنده، پنج گوش و دماغ بريده شده است...
» (4)
نمی خواهم بیشتر از این بیاورم، که مثنوی هفتاد من خواهد شد. اگر نگارش این نامه را امروزی کنی، کسی درنخواهد یافت که نویسنده از ایران قاجاری سخن می گوید، یا از ایران جمهوری اسلامی؟! بویژه اگر که این عکس را نیز بر این نوشته ها بیفزایی!

این ولی باز هم همه داستان نیست، روزنامه ها را نگاه می کنی، دود از سر و آه از نهادت بر می آید که خدا را! ما در کدام دوره از تاریخ زندگی می کنیم؟:
*مردى كه مدعی بود با امام زمان درارتباط است و سرمردم كلاه می‌گذاشت، در هتل لاله تهران دستگير شد! مجيد يك دفتر مشاوره با نام "راز" در سعادت آباد راه انداخته و با ادعای ارتباط با امام زمان برای بيماران دعا و داروهای گياهی می‌نوشته و مدعی بوده كه اين نسخه‌ها را از امام زمان گرفته است! (ایران)
*زائران حرم امام رضا (ع) ناگهان با سگ سفيدي مواجه شدندكه تا چند متري ضريح مطهر ، پيش آمده بود و به صورت ويژه اي سرش را در درست مقابل پايين پاي مبارك روي زمين گذاشته و با صداهاي عجيب، گريه مي كرد.
*در شهر كوچك شيبان نزديك اهواز گوسفندی پيدا می‌شود كه می‌گويند روی شاخ سمت چپ او شمشير امام علی نقش بسته است. بلافاصله اين موضوع دهان به دهان گشته و به يك افسانه‌ی مذهبی در منطقه مبدل شده و كم‌كم به رسانه‌های سراسری نيز كشيده می‌شود. مردم دسته دسته برای تماشای گوسفند مقدس به سمت شيبان هجوم می‌برند و ...
*يك عكس تبليغاتی از چهره‌ی زنی با صورت ببر كه توسط فتوشاپ ساخته شده، در قم كپی و تكثير شده و شايعه‌ای پديد می‌آيد كه زنی به مقدسات اهانت نموده و به اين صورت درآمده و او را دستگير كرده‌اند. شايعه می‌شود كه قرار است زن ببرنما را روز جمعه اعدام كنند. با فرا رسيدن بعداز ظهر روز جمعه و نزديك شدن به ساعات اعدام زن ببرنما مردم اين منطقه گروه گروه در ميدان نبوت تجمع می‌كنند اين قضيه به تدريج به صورت يك شورش همگانی درمی‌آيد و با شكستن شيشه بانك‌ها منطقه به آشوب كشيده می‌شود و تعداد زيادی نيز دستگير می‌شوند. (پیک نت)
* تصوير اسكن شده‌ای از نامه‌ای منسوب به امام زمان در تهران و مسجد جمكران توزيع شد و در نشريه‌ی خورشيد نيز به چاپ رسيد و به تعداد زياد در محافل مذهبی تكثير و در سايت‌های اينترنتی نيز منتشرشد كه در آن اشاره شده اين دستخط امام زمان است و خادم مسجد آن را پيدا كرده است. (روز آن لاین)

بابک نازنین! من عینک بدبینی بر چشم ننهاده ام! ولی چگونه می توان سر از رفتار مردمی درآورد که سدهاهزارشان بر سر چاهی می روند که می گویند دوازدهمین امام در آن پنهان است و چشم براه نامه های آنان، تا آرزوهایشان را برآورده سازد؟ این تنها ناآگاهان و کم دانشان نیستند که سر بر لب این چاه می نهند، در میان این "زائرین" می توانی از پزشک و استاد دانشگاه و داروساز و مهندس و ... ببینی. میبینی که در این سرزمین نفرین شده "مدّاحی" کاری است که اگر از پسش برآیی نانت در روغن و روزگارت بکام است. این درست که دولت مهرورزی با این فریبکاران و فریبگران بسیار برسر مهر است، ولی با آن هزاران هزاری که پای مداحی اینان مینشینند چه باید کرد؟ مگر می توان چشم بر این پدیده که مردم از جان و دل پای منبر اینان گرد می آیند و بازارشان را گرم می کنند، بست؟

سخن را کوتاه می کنم، هم میرزا آقا خان و هم میرزا فتحعلی در باره روزگار اشک برانگیز زنان نوشته اند و آنرا مایه و ریشه بدبختی ما ایرانیان دانسته اند. ایرج میرزا نیز سروده است:

خــــدایا تا کی این مردان بخوابند؟
زنـــــان تا کی گـــــــرفتار حجابند؟
مگر زن در میان ما بشـــر نیست؟
مگر زن در تمیز خیر و شر نیست؟

دوست فرهیخته ام! ما ایرانیان چهارسد و اندی سال است که داریم "ملّت" می شویم و با این همه، هنوز که هنوز است، چندان از چادرهای قبیله خود دور نشده ایم، که "ملّت" به همه شهروندان یک سرزمین می گویند و ما را تا شهروند شدن راهی است بس دراز. برای همین است که (در کنار ریشه هایی که تو بدرستی برشماردی) برای پرخاش به سوسک پانسدهزار تن به خیابان می آیند و برای پشتیبانی از زنان تنها پنجهزار تن، که آنجا به کیان "قبیله" توهین شده است و اینجا سخن از حقوق "شهروند"ی در میان است.

دوست نازنینم! ما ایرانیان یکسدوپنجاه سال است که خیز بلند خود را برای گرفته آنچه که سزاوار ما است، آغازیده ایم و دربِ خانهِ سرنوشت را گاه به مشت، گاه با قلم و گاهی نیز با قنداق تفنگهایمان کوفته ایم تا بخت خفته خود را بیدار کنیم، و راستی را که این راه دراز را کالبد قهرمانانمان سنگفرش بوده است، که از چیزهای بسیاری، و گاه از خود نیز گذشته ایم. با این همه برداشت من این است که در همه این سالیان، بدور خود گشته ایم و درجا زده ایم، که اگر جز این بود، یکسدوپنجاه سال پس از قره العین پرسش پیش روی زنان ما "حجاب" نمی بایست می بود.

چرا با این همه هزینه های سنگین، یکسدوپنجاه سال است که درجا می زنیم و بدور خود می گردیم؟ پاسخ به این پرسش، شاید که ما را گامی فراپیش بَرَد.

تا نامه ای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. «قره العین، شاعره آزادیخواه و ملی ایران» معین الدین محرابی، برگ 93
2. «زندگی زن ایرانی از دو چیز ترکیب شده ؛ یکی سیاه یکی سفید . در موقع بیرون آمدن و گردش کردن ، هیاکل موحش سیاه عزا ؛ در موقع مرگ کفن های سفید . من یکی از همین زنان بدبخت بودم.»
3. بدرالملوک بامداد؛ زن ایرانی از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید؛ جلد دوم تهران 1347، برگ 13
4. مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر