۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

در عَرَبستیزی ما


درباره سخنان شیخ حسن نصرالله

سخنان شیخ حسن نصرالله رهبر حزب الله لبنان بازتاب گسترده ای در میان ایرانیان درون و برون مرز یافت و در درون سپهر رسانه های پارسی زبان خیزابه ای از واکنشهای خشم آلود هم میهنانمان برانگیخت که هنوز سر آرام گرفتن ندارد. در جهان رسانه سالار امروز نمی توان هر دیده و شنیده ای را به آسانی پذیرفت و باور کرد. اینکه آیا نصرالله چنین سخنانی را براستی بر زبان آورده است یا نه، پرسش این نوشتار نیست. می خواهم در اینجا به واکنش بخش بزرگی از ایرانیان بپردازم، که بی گمان هیچ انسان خردمند و آزاده ای نمی تواند با خواندن آنها بر خود ببالد و شادمان شود. رودربایستی را کنار بگذاریم، بخش بزرگی از این واکنشها آغشته به بوی آزاردهنده "عَرَبستیزی" هستند.
خود را فریب ندهیم، سخنانی بسیار زشتتر و بی پایه تر از این، روزاروز بر زبان سران جمهوری اسلامی نیز جاری می شوند و کیستی ایرانی ما از همان روز نخست برپائی این رژیم خاری در چشم سردمداران این حکومت بوده است. کسانی که نشان باستانی ملت ایران، یعنی شیروخورشید را از روی پرچم ما برداشتند و بجایش واژه الله را نشاندند، همان کاری را کردند که سرانجامش سخنان امروز حسن نصرالله است: ما مردمان این سرزمین نخست شیعه جعفری هستیم، سپس شیعه ایم، سپس مسلمانیم، سپس بخشی از امت بزرگ اسلامیم و آنگاه اگر جایی ماند و نیازی بود، "ایرانی" هستیم. تا بدینجای کار و با نگاه به کردار و گفتار سران جمهوری اسلامی، حسن نصرالله هیچ سخن گزافه ای بر زبان نیاورده است. ولی آنچه که مرا سخت آزار می دهد، ناسزاهایی است که در پیوند با تبار "عربی" نصرالله بر سر او باریده می شود. اگر می پذیریم که سخنان نصرالله نابجا و گزاف است، چرا آنرا به نژاد و زبان او بازمی گردانیم و نه به اندیشه واپسمانده اش؟ بدیگر سخن اگر کس دیگری که عرب نباشد و ترک نباشد و چینی نباشد و اروپائی و روس و امریکائی، و از زهدان مادر بر خاک همین مرز پرگُهر افتاده باشد و باز چنین سخنان یاوه ای سر دهد، آنگاه گریبانش را چگونه خواهیم گرفت؟ آیا باز هم در جای جای نوشته هایمان جانوران خزنده و کوهان دار را بیادش خواهیم آورد، و به رُخش خواهیم کشید که در هزار و اندی سال پیش نیاکان ما چند بودند و پدران او چون؟

علی لاریجانی ایرانیان پیش از اسلام را مردمانی "بی تمدن و جاهل که بضرب شمشیر اعراب روشنفکر از تاریکی بسوی نور هدایت شدند" می خواند، شجونی در باره کوروش می گوید: «همین کوروش که حالا به او فخر می کنند، در تاریخ آمده که اولین کسی که ازدواج با محارم رو شروع کرد کوروش بوده دخترش آتاشا و رخشانا رو به عقد پسرش کمبوجیه در آورد»، خزعلی می گوید: «عيد غدير بايد به بزرگترين جشن در كشور تبديل شده و بيش از عيد نوروز مورد تاكيد و اهتمام مردم قرار گيرد»، خامنه ای در دیدار از نمایشگاه کتاب تهران دستور به برچیده شدن تندیسهای هخامنشی می دهد، صادق الحسینی در روزنامه شرق الاوسط کوروش را آدمکش و ایرانیان پیش از اسلام را خونخوار می نامد، مطهری ایرانیان را تنها به بهانه برپاداشتن جشن چهارشنبه سوری در یک سخنرانی دو دقیقه ای "نُه بار" احمق و خَر می خواند و نوروز را "روز نحس" می نامد.
در سرزنش این گروه چه خواهیم نوشت؟ اگر عرب بودن نصرالله را دستاویز ستیز با او می گیریم، با این "خودی"ها چه خواهیم کرد و کدام تبار و نژاد و زبانشان را به باد ناسزا خواهیم گرفت؟ مگر نصرالله سخنی زشتتر از این یاوه ها بر زبان آورده است؟

برخوردهایی چنین، نشان می دهند که قبیله گرائی در تاروپود و جان و روان ما ایرانیان چنان ریشه دوانده که رهائی از دست آن به این سادگی شدنی نیست. قبیله گرائی می گویم، چرا که تاختن به تبار عربی حسن نصرالله به بهانه سخنان ایران ستیزانه اش به هیچ روی برخاسته از فرهنگ و منش شهروندی نیست. کسی در جایی سخنانی یاوه و ناروا در باره قبیله ما بر زبان آورده و ما نیز بجای آنکه بر او و سخنانش بتازیم، قبیله اش را خوارمی شماریم و دشنام می دهیم، بی آنکه دمی اندیشه کنیم حسن نصرالله در نگاه نخست یک کاربر جمهوری اسلامی است، سپس یک مسلمان بنیادگرا است، سپس یک روحانی است، سپس رهبر حزب الله لبنان است، سپس هموندی از جامعه شیعیان لبنان است، سپس شهروند کشور لبنان است و پس از همه اینها یک "عرب" است. پس سخنان او نیز برخاسته از همین جایگاه اویند و باید در نگاه نخست آنها را برخاسته از یک نگرش بنیادگرایانه اسلامی با گرایش شیعی-ولایت فقیهی دید، تا برخاسته از نژادپرستی عربی او!

*****
عربستیزی ما نه امروز آغاز شده و نه آنگونه که قبیله گرایان ترک و عرب می گویند، با برآمدن خاندان پهلوی. این عربستیزی حتا دستآورد دهه های روشنگری پیش از انقلاب مشروطه و سخنان کسانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی و جلال الدین میرزای قاجار هم – با همه گرایشهای تند عربستیزانه آنها – نیست. عربستیزی ما گذشته ای بدرازای مسلمان بودنمان دارد. من که در یکسال گذشته بدنبال واکاوی گوشه های تاریک تاریخ سرزمینم بوده ام و در این رهگذر بیش از هر چیز به سراغ دو سده نخست پس از اسلام رفته ام، برآنم که این عربستیزی از همان دهه های نخست برآمدن اسلام در تاروپود فرهنگ ما ریشه دوانده است.

به گمان من اسلام نه در بیرون از مرزهای شاهنشاهی ایران، که در درون آن پدید آمد و شاید بخشهایی از مردم ایران در آغاز خودخواسته بدان گرویده بوده باشند. اما همچون انقلاب اسلامی که از پشتیبانی بیشینه بزرگی از مردم ایران – بویژه فرهیختگان و فرزانگان و بخش بسیار بزرگی از مارکسیستها و بیدینان و پیروان دینهای دیگر- برخوردار بود، در اندک زمانی کارد بر گلو و تسمه از گُرده مردم کشید و دست به ویرانی دستآوردهای فرهنگی هزاران ساله آنان، وکشتارهای گسترده برای گستراندن خود گشود. واکنش مردمانی که دیگر چندین دهه یا سده بود که "مسلمان" - با هر اندریافتی - شده بودند، نمی توانست اسلام را نشانه بگیرد، همانگونه که حتا تا به امروز بخشی از کنشگران انقلاب اسلامی گناه همه کاستیها را به گردن کسانی می اندازند که آنرا به بیراهه کشانده اند و بر این باورند که این انقلاب بخودی خود از کاستی و کژی بدور بود و "هر عیب که هست، از مسلمانی ماست". پس برای نیاگان ما در هزار و اندی سال پیش از این که تباهی فرهنگ و زبان و منش و آئین و دستآوردهای خود را به چشم می دیدند، ساده ترین کار این بود که گناه را نه بر گردن اسلام، که بر گردن "اعراب" بیندازند. (این تنها یک انگاشت تاریخی است و غم نان اگر بگذارد، با بپایان رسیدن پژوهشهایم آنها را به چاپ خواهم رساند). نیاگان ما نمی توانستند بر اسلام، بر دینی که زمان درازی با آن خو گرفته بودند، بتازند، پس گناه بر گردن اعراب افتاد و اینچنین بود تخم عربستیزی بر خاک فرهنگ این آب و خاک افتاد. در این میان بی گمان نمی توان برتری جوئیهای نژادی و زبانی اعراب درون ایران را نادیده گرفت.

راستی را این است که ما از تاریخ دو سده نخست پس از برآمدن اسلام هیچ نمی دانیم. نخستین کتابهای تاریخی نزدیک به دو سده پس از آغاز اسلام نوشته شده اند و اگر سخن طبری، یکی از سرشناسترین تاریخنگاران این دوره را بپذیریم که می نویسد: «بینندۀ کتاب ما بداند که بنای من در آنچه آورده ام و گفته ام بر راویان بوده است و نه حجت عقول و استنباط نفوس، به جز اندکی، که علم اخبار گذشتگان به خبر و نقل به متأخران تواند رسید، نه استدلال و نظر، وخبرهای گذشتگان که در کتاب ما هست و خواننده عجب داند یا شنونده نپذیرد و صحیح نداند، از من نیست، بلکه از ناقلان گرفته ام و همچنان یاد کرده ام» خواهیم دید این "تاریخنگاران"ی که رخدادهای دوسده پیش از زمان خویش را فرونوشته اند، خود نیز در راستی و درستی گزارشهایشان گمانه برده اند و پیشاپیش از خوانندگان خود پوزش خواسته اند.
کوتاه سخن اینکه دانسته های ما در باره دو سده نخست پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان نزدیک به "هیچ" است و هیچ کتاب یا سند تاریخی همزمان با پیدایش اسلام و فروپاشی شاهنشاهی ایران در دست نیست. قرآن نیز که تنها سند همزمان با رخدادهای آغاز اسلام بشمار می رود، به جز یک بار (جنگهای ایران و روم از 611 تا 614 در سوره ای به همین نام) به این رخدادها نپرداخته است. خوشبختانه همسایگان ما از نبشتن بازنمانده بوده اند. با نگاه به تاریخنگاریهای بیرون از پهنه فرهنگی ایرانی (و سپس تر اسلامی) می توانیم دریابیم که "عربها" یا مردمانی که در آنروزگار بدین نام خوانده می شدند (اینها امیخته ای فراگیر از آسوریان، کلدانیان، بازماندگان ملت بابل و سریانیان می بودند) نه تنها بیگانه نبودند و بخشی از مردمان "اِرانشهر" بشمار می آمدند، که در دهه های پایانی شاهنشاهی ساسانی به جایگاهی فراز در دستگاه سیاسی و ارتشی ایرانشهر دست یافته بودند. نگاهی به نقشه زیر نشان می دهد که "عربان" در گستره ای از خلیج پارس تا دریای مدیترانه می زیستند (1). فرمانداران و شاهکان عرب ایرانی از خاندان "بنو لخم" و از پیروان کلیسای نستوری (1) – تنها کلیسای مسیحی پذیرفته شده در ایران ساسانی - بودند. در برابر آنان خاندن "بنوغسان" جای گرفته بود که پیرو کلیسای یعقوبی (کلیسای سریانی یا سوریایی) (3) بودند و از امپراتور بیزانس فرمان می بردند. اینان در جنگهای پایانی ایران و روم نقش بسیار برجسته ای داشتند و آنچه که شایان نگاه موشکافانه است، باور آنان به گونه ای یکتاپرستی یا تک-گوهری (4) عیسا مسیح است. دیگر آنکه این "عربان" با آن پنداره ای که ما از اعراب آغاز اسلام در سر داریم، هیچگونه همانندی و خویشاوندی نداشتند. اینان که شهروندان دو شاهنشاهی بزرگ روزگار خود بودند، در شهرها می زیستند و از خود فرهنگ و هنر داشتند و خود نیز در ستیز هرروزه با اعراب بیابان نشین حجاز می بودند که اگرچه تا اندازه ای همزبان آنان بشمار می آمدند، ولی از نِگَر فرهنگی و زبانی و دینی بسیار واپسمانده بودند و جز برای بدست آوردن کاچال و بَرده تن به جنگ نمی دادند.

بدین گونه و با پژوهش در نوشته های همسایگان آنروزمان و بدور از داستان پردازیهای "تاریخنگاران" مسلمان، که نزدیک به دو سده پس از برآمدن اسلام و فروپاشی ایرانشهر تازه آغاز به گردآوری (یا درستتر بگوییم "برساختن") گزارشهای تاریخی شده بودند، می توان دریافت که این دو سده نخست در چادری از تاریکی پیچیده شده اند و بر فرزندان فرهیخته این آب و خاک است که بر آنها نور بتابانند. تا نمونه ای آورده باشم، از میان هشت خلیفه نخست، تنها می توان به هستی معاویه و مروان، آنهام برپایه سنگنبشته ها و سکه های همزمانی که نام آنان بر آنها نبیسانده شده است، باور داشت. از آن شش تن دیگر هیچ بازمانده همزمانی در دست نیست و هر چه که از آنان می دانیم، گفته های همان "تاریخنگاران" پیش گفته است.

پس دور نیست که اسلام، در میان همین عربان (مسیحیان یکتاپرست سریانی، آرامی، کلدانی، آسوری) پدید آمده باشد که از سال 622 میلادی (آغاز تاریخنگاری اسلامی) و شکست سنگین ایران از بیزانس و آغاز فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان، و در پی ناتوانی گسترده سرورانشان (خسروپرویز در ایران و هراکلیوس در بیزانس) کم کم خود را از وابستگی به این دو کشور رهانیده بودند و خود پروای فرمانروائی بر دو کشور را داشتند. بیهوده نیست که سکه های برجامانده از معاویه یکم، در همین سبک و آئین سکه های خسروپرویز زده شده اند و بر روی آنان بزبان پهلوی گزاره "معاویه امیر ی ولویشنیکان" (امیر یک هزوارش آرامی است) نقش بسته است (5). نخستین جنگهای معاویه نیز با بیزانس و در دنباله جنهای ایران و روم بوده اند و او بخش بزرگی از سرزمینهای کناری بیزانس (از سوریه و فلسطین گرفته تا شمال افریقا) را از چنگ رومیان بدرآورد و نه مکه و مدینه (خواستگاه اسلام) که دمشق را به پایتختی برگزید.

به عربستیزی ما بازگردیم. همانگونه که آوردم، از چند و چون گرایش ایرانیان به اسلام گزارش درست و باورپذیری در دست نیست. همین اندازه می دانیم که دست کم بروزگار معاویه و جانشینانش کشتارها و ویرانگریهای هراسناکی برای گسترش این آئین انجام گرفته اند که نه تنها یادمان تاریخی ایرانیان، که نوشته های کسانی چون ابن خلدون در باختر، و بیرونی در خاور سرزمینهای اسلامی نیز از آنها آکنده اند. در جایی که اسلام را نمی شد آماج گرفت و نگونبختیها و سیاهروزیها را به گردن آن افکند، ایرانیان کسانی را یافتند که نامشان با اسلام پیوند جاودانه خورده بود: "اعراب". از همان زمان بود که عربستیزی جایگزینی شد برای اسلامستیزی (که ناشدنی می بود).
در این میان ما به آسانی از یاد می بریم که این عربستیزی روی دیگر سکه ایرانستیزی ما است. ایرانستیزی از آن رو می گویم، که نوشته های مسلمانان باورمند حتا اگر چون دکتر علی شریعتی آگاه و جهاندیده و پیشرو باشند، سرشار است از ستایش دلاوریهای مسلمانان و خوارشماری ایرانیان. افسانه پشت افسانه برای نشاندادن نیروی نهفته در باور اسلامی و پوسیدگی باورهای کهن ایرانی ساخته شد و بخورد ما داده شد. ما در باور اسلامیمان چاره ای جز این نداشتیم که دست به خوارشماری گذشته پیشا-اسلامی خود بزنیم، واگرنه کدام انسان باخردی می پذیرفت که گروهی با شمشیر به کشوری درآیند و مردم آن را یا بکشند و یا به بردگی بفروشند و آن مردمان همچنان شیفته آئین این دشمنان ویرانگر باشند و دل به دین آنان بسپارند؟ پس می بایست راه اسلام و اعراب را از هم جدا می کردیم و یکی را دوست و آندیگری را دشمن می داشتیم. بدینگونه و بی آنکه لختی بیندیشیم، اسلام را دین بخشش و گشایش و سربلندی و آسایش دانستیم، ولی آورندگان و نخستین گروندگان به آنرا مردمانی دژخو و ددمنش و ویرانگر و آدمکش خواندیم و از این راه گناه "مسلمانان" را بر گردن "اعراب" افکندیم. این مرده ریگ تا به امروز دست از گریبان یادمان گروهی ما ایرانیان برنداشته است.

****
نگاه شهروندانه به سخنان نصرالله، تنها و تنها خود او را نشانه می گیرد و نه تبار و نژاد و زبان و نیاکانش را. من جنبش سبز را بیشتر از آن رو ستوده و بدان امید بسته ام، که آن را گام بزرگی در شهروند شدن ایرانیان و درهم شکستن ساختارهای اندیشه قبیله گرا می دانم. واکنشهای گروهی از همین سبزها به سخنان نصرالله چهره عریان فرهنگ قبیله گرای ما را لخت و بی پرده در برابر چشمانمان بنمایش می گذارد. اگر این چنین شیفته و دلباخته فرهنگ خویشیم که از چنین سخنانی برمی آشوبیم، دست کم سری به شاهنامه بزنیم و ببینیم فردوسی بزرگ در بازگوئی جنگهای ایرانیان حتا از کسانی چون ضحاک ماردوش و افراسیاب تورانی با چه زبانی سخن می گوید. یا بسیار بازپس تر رویم و ببینیم نیاگانمان در باره دیگران (دشمنان؟) چگونه می اندیشیدند، آنگاه که در نیایشهایشان مردمان سرزمینهای همسایه را نیز از یاد نمی بردند و به آواز می خواندند:

فروهرهای مردان پاکدین سرزمینهای ایران را می ستاییم، فروهرهای زنان پاکدین سرزمینهای ایران را می ستاییم.
فروهر های مردان پاکدین سرزمینهای توران را می ستاییم، فروهر های زنان پاکدین سرزمینهای توران را می ستاییم.
فروهرهای مردان پاکدین سرزمینهای سئیریم را می ستاییم، فروهرهای زنان پاکدین سرزمینهای سئیریم را می ستاییم. (6)

اگر سر آن نداریم که از گذشتگان خود نیک و بد کارها و سرانجام آنها را بیاموزیم، چه نیازی به اینهمه دم زدن از فرهنگ سه هزار، هفت هزار سال و ده هزار ساله داریم؟ راه شهروند شدن از خرده گرفتن بر خویش آغاز می شود و با یادگیری از دیگران دنبال گرفته می شود و آنگاه به ساختن آن خویشتن راستین می آنجامد. به زاده شدن "من"، منی که دربند قبیله و تبار نیست و سرزمین و کشور و نژادش را در آرمانها و اندیشه هایش می بیند و هم میهن همه کسانی است که جدای از نژاد و زبان و سرزمینشان پایبند به همان آرمانها هستند. کشور ما اندیشه جستجوگر ما، ونژادمان آرمان رهائی و سربلندی و آسایش مردمان – مردمان همه کشورها – است. ما آزادگی خود را که برترین ویژگیمان بود و خود را نیز بدان می نامیدیم از یاد برده ایم. ما گنجینه های گرانسنگ فرهنگ و اندیشه نیاگانمان را یا از دست باخته ایم و یا به پشیزی فروخته ایم و دیرگاهی است که خویش-کاوی را از یاد برده ایم و در پوستین دیگران افتاده ایم، تا یا باران ناسزا بر سرشان بباریم و یا کردار و رفتارشان را ریشخند کنیم.

هزاروچهارسد سال از روزگاری که گفته می شود اعراب (و نه مسلمانان) ویرانگر و ستیزه جو دست به کشتار مردم و ویرانی شهرهای ما گشودند می گذرد. امروزه نیز عربان همچون روزگار ساسانیان بخشی از شهروندان ایرانزمین و هم میهنان مایند. همان اعرابی که از گوشت و پوست و استخوان خود در سرتاسر خوزستان در برابر ارتش همزبانان بعثی خود دیواری بلند ساختند تا ما در تهران و تبریز و شیراز و اصفهان و مشهد و یزد و کرمان و زاهدان آسوده سر بر بالین خواب بگذاریم. چگونه می توانیم از ملت یکپارچه ایران سخن بگوئیم و با شنیدن و خواندن چنین سخنان عربستیزانه ای در برابر این هم میهنانمان از شرم سر بزیر نیفکنیم؟

هزار و چهارسد سال است که بر لب این خلیج جاودانه پارس نشسته ایم و به ریش رهگذران می خندیم، گاه آن است که اندکی نیز بر روزگار پریشان خویش بگرییم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------http://sitemaker.umich.edu/mladjov/files/sasanidpersia.jpg .1
Nestorian Church .2
Syriac Orthodox Church .3
Monophysitism .4
http://www.memo.fr/Media/Moawiyya.jpg .5
ولویشنیک از ریشه "ووروییستن" پهلوی به معنی "پناه یافتن" یا "پایبند بودن" است.
MAAWIYYA Amir-i wlwyshnyk´n
6. بند 143 از تیر یشت

۲ نظر:

  1. آقای بامدادان
    تا حدی حق با شماست. اما کاش به وجه نژادپرستانه سخنان نصرالله هم اشاره می کردید. ایشان به طور ضمنی معتقدند که ایرانی ها حتی اگر شیعه و بزرگترین حامیان ما هم باشند باز هم ننگ ایرانی بودنشان برتافتنی نیست. پس اول باید ننگ ایرانی بودن را از ایرانی ها پاک کرد و آنها را عرب دانست تا بعد بشود در رابطه با دوستی با ایرانی ها صحبت کرد. در برابر چنین اهانت نژادپرستانه ای بود که ما هم اجدادش را به یادش آوردیم. هرچند به هرحال به رفتار ما ایراد وارد است اما کاش شما هم علاوه بر واپسماندگی به نژادپرستانه بودن افکار نصرالله توجه می کردید. حرف شما در رابطه با شهروندی و .. متین. ولی اگر آدم حس کند از طرف قومی قبیله گرا مورد تهدید است حق جبهه گرفتن ولو به صورت قومی را ندارد؟

    پاسخحذف
  2. دوست گرامی، با سپاس از مهر شما،
    به گمان من ما باید در درجه نخست به خود بپردازیم و برخود خرده بگیریم. از این نصرالله ها تاریخ بسیار بخود دیده است. ولی حافظه گروهی جهان نه صدای آنها را، که صدای فردوسیها و کوروشها و بابکها و مزدکها را در خود نگه داشته است. پس بکوشیم که مانند دشمنان خود نشویم.
    سخنان نصرالله نمونه آشکار آن زبانزد ایرانی است که می گوید:
    مه فشاند نور و سگ عوعو کند.
    عرب بودن بخودی خود نه خوب است و نه بد، اندیشه های واپسمانده را باید کوفت و نابود کرد

    شاد باشید

    پاسخحذف