پنج سال پیش و در آستانه انتخابات مجلس خبرگان و شوراهای شهر در نوشتاری بنام "دریوزگان آزادی" (1) کسانی را که مردم را به رأی دادن فرا می خواندند "دریوزگان" یا گدایان آزادی نامیدم. آن نوشتار انبوهی از واکنشهای بیشتر پرخاشگرانه را برانگیخت و برای نمونه هم میهن گرامی آقای فانی یزدی در نامه ای با فرنام "شباهت دیدگاه بخشی از اپوزیسیون با مصباح یزدی" نوشت: «مقاله ایشان، از عنوان آن گرفته که "دریوزگان آزادی" نامش نهادهاند تا سطر سطر آن، پراست از توهین و تهدید و افترا». آنچه که بر خرده گیران نوشته گران آمده بود، واژه "دریوزه" بود که برابرنهادی است برای "گدا" و بی گمان برخورنده. چنین شد که در نوشتار دیگری (2) تلاش کردم دیدگاه خود را فاشتر و آشکارتر بازگویی کنم و بویژه بگومگو را به میدان "رویکرد" بکشانم. رویکرد (3) شیوه برخورد ما، یا زاویه نگاه ما به یک پدیده یا پرسمان است. با این پیشزمینه همه تلاش من در آن دو نوشته برای واکاوی گونه ای از رویکرد در میان نیروهای اپوزیسیون به رخدادهای درون ایران بود و واژه دریوزه را نیز نه برای دشنام دهی و "توهین و تهدید و افترا"، که برای نامیدن این رویکرد بکار گرفته بودم و در همین راستا از آقای فانی یزدی پرسیده بودم: «آیا گمان نمی کنید، درست از همین رو است که یکسدوپنجاه سال است درجا می زنیم و به گرد خود می گردیم؟ که دل به کمترین دستآوردها خوش می داریم و در یک واژه "مینیمالیست"ترین مردم جهانیم؟». به واژه مینیمالیست بازخواهم گشت.
آنچه که مرا به یادآوری این دو نوشته واداشت، تلاشهای آقای رضا پهلوی و رایزن حقوقی ایشان آقای مصطفایی در "شکایت از رهبر ایران به اتهام نقض حقوق بشر و جنایت علیه بشریت"، واکنش بخشی از گروههای اپوزیسیون و بویژه خاموشی بخش بزرگی از کنشگران و گروههای آزادیخواه در برابر آن است. پیشاپیش ناگزیر از گفتنم که داوری در باره درونمایه حقوقی این شکایتنامه بیرون از دانش من است و آنرا به حقوقدانان وامی گذارم و بیشتر بدنبال واکاوی رفتار اپوزیسیون جمهوری اسلامی، یا دستکم بخشی از آن، با این تلاش ارزنده هستم. ولی پیش از آن باید بار دیگر نگاهی به گذشته داشته باشم تا درونمایه سیاسی و اجتماعی یک واژه کلیدی را بشکافم.
از همان سالهای کودکی همیشه از دهان مادرم – که روان پاکش شادمان باد – زبانزدی را می شنیدم که جانم را سخت می آزرد:
یا رب روا مدار گدا معتبر شود
در خانواده و خاندانی که همیشه تنی چند از هموندان آن در راه رسیدن به آماجهای سوسیالیستی در زندان بودند، اندیشه کودکانه من "گدا" را با "تنگدست" یکی می گرفت و نمی توانستم دریابم که چرا مادرم که سرچشمه انساندوستی بود، اینچنین به زشتی از گدایان (تنگدستان) یاد می کند. دیگر به مردی جوان فرارسته بودم که توانستم مادرم را بپرسم و همو برایم گفت "گدا" نه بازگوکننده دارائی و جایگاه اجتماعی یک انسان، که نامی بر گوهر رفتاری او و نگاهش به خویشتن و پیرامون خویش است. در دیدگاه مادرم گدا کسی بود که به کمترینها بسنده می کرد و برای بدست آوردن همانها هم از خم کردن گردنش پرهیز نداشت. گدا هیچگاه به سراغ آماجهای بلند و سخت نمی رفت و روزگارش را با همان چند پشیز بدست آمده در سایه فروتنی و سرافکندگی، از امروز به فردا می گذراند. گدا از نگاه آن زن دانشگاه نرفته بالیده در دامنه البرز که مرده ریگ سترگی از خرد جاودان نیاکانش را در سینه پنهان می داشت، کسی بود که همیشه در چادری از هراس پیچیده بود، هراس از "باختن" و "از دست دادن". اگر بخواهیم ترجمانی سیاسی از این ویژگیها بدست بدهیم، واژه ای بهتر از "مینیمالیست" نخواهیم یافت.
به گمان من آنچه که آقای رضا پهلوی و رایزنان حقوقی ایشان بدنبال آنند و بویژه با بزنگاهی که برای انجام آن برگزیده اند، شایسته هرگونه پشتیبانی از سوی همه آزادیخواهان راستین است. هر کسی با هر گرایش سیاسی و دینی و اندیشگی اگر رهائی راستین و نه نیمبند ایران و ایرانیان را ارج می نهد، بایسته است که از این شکایت پشتیبانی کند و به یاری کنشگران آن برخیزد. آقای رضا پهلوی و همکاران او از نگر من بجای گفتگو بااژدهای جمهوری اسلامی و پند و اندرز دادن به او در پی کوفتن سر آنند.
خواندن نوشته هایی که در رویاروئی با برنامه آقای پهلوی نوشته شده اند، در آدمی افسوس و اندوه برمی انگیزد. این سخن من بدین معنی نیست که برنامه ایشان و رایزنانشان بویژه آقای مصطفایی تهی از کاستی است و نباید بر آن خرده گرفت، افسوس من از رویکرد خرده گیران است. یکی ما را از «شهزاده ای که احوال پرسِ مجاهدین نیز هست» می ترساند و می نویسد: «... ای کاش نام خانوادگی اش را همان می گذاشت که نام اصیل رضا خان میر پنج بود. رضا سوادکوهی...» و شوخی سرنوشت را ببین که نام خانوادگی نویسنده "رهبر" است! (4) از این مشت نمونه خروار که بگذریم، بخش بزرگی از خرده گیران "جنایت بر علیه بشریت" را بزرگنمائی می بینند و بیشتر از آنکه نگران بزیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران باشند، از این شادمانند که در عربستان سعودی روزگار مردم بسیار آشفته تر از ایران است و یا اسرائیل هم حقوق انسانی فلسطینیان را بزیر پا می گذارد. در خوشبینانه ترین نگاه می توان انگاشت که این خرده گیریها ریشه در نگرانی این دسته از هم میهنان از بهانه دادن بدست جنگ افروزان باشد.
کاری که آقای پهلوی و همکارانش امروز بدان دست یازیده اند، شیوه ای است که آزادیخواهان باید دیر ِ دیر پس از پایان کار خاتمی، بجای فراخواندن مردم به شرکت در انتخابات رنگارنگ بدان دست می یاختند؛ جایگزینی چالش هسته ای با چالش حقوق بشر. ارزش این کار در این است که نگاه سپهر همگانی کشورهای آزاد (و نه دولتهای آنان) را از بمب هسته ای به سوی کسانی می چرخاند که براستی نیازمند پشتیبانی مردمان آزادیخواه در سراسر جهانند. به گمان من اینکه آیا شورای امنیت سازمان ملل این شکایت را درخور بررسی می داند یا نه (بخش حقوقی)، نباید آماج برتر و نخستین این برنامه باشد. آماج راهبردی این برنامه باید کشاندن چالش حقوق بشر در ایران به رسانه های جهانی باشد و همه ما باید بکوشیم که پرسمان حقوق بشر اگر نه در جایگاهی برتر، دستکم در جایگاهی برابر با چالش هسته ای جای بگیرد، چرا که رویاروئی جمهوری اسلامی باجهان بر سر برنامه هسته ای از همان روز نخست نیز هیچ پیوندی با مردمان این آب و خاک نداشت و کوتاه سخن، این جنگ، جنگ آنان نبود. در جایی که چالش حقوق بشر، چالش روزانه تک تک ما است؛ از کوچندگانی که از حق بازگشت به زادگاهشان برخوردار نیستند گرفته، تا دگراندیشانی که بزندان می افتند، شکنجه می شوند و سر بدار می سپارند، تا زنی که از سر عشق و یا تنگدستی پای در بستر مرگ خود می نهد و سنگسار می شود، و مردی که برای پر کردن شکم کودکانش دست به دزدی می زند و دزدان دستش را می زنند. اگر بتوان به جهانیان نشان داد که آزادیخواهان دستکم برای به دادگاه کشاندن بزرگترین دشمن حقوق بشر یکپارچه و همصدا در کنار ملت خود ایستاده اند، آنگاه می توان از آنان چشم یاری به جنبش آزادیخواهی مردم ایران را هم داشت.
به "رویکرد" بازگردیم. بخش بزرگی از کنشگران امروزین اپوزیسیون جمهوری اسلامی تا پیش از برافتادن پادشاهی در ستیز با آن بودند. بسیاری از اینان که حتا برافراشتن پرچم ملی شیروخورشید را آنگونه که خود می گویند "علامت سلطنت طلبی" می دانند، بی گمان همکاری با آقای پهلوی را برنمی تابند و (شاید) از این می ترسند که مُهر "سلطنت طلبی" بر پیشانی آنان فروکوبیده شود. اینان از این نیز فراتر می روند و هرگونه گرایشی به فرهنگ کهن ایران را نیز نشانی از شاه خواهی می دانند، انگیزه اینان بیشتر "پاکدامنی سیاسی" است. با این همه گویا این تنها خاندان پهلوی است که لکه بر دامان این بخش از اپوزیسیون می نشاند. برای نمونه آقای فرخ نگهدار نشستن در کنار عطاالله مهاجرانی را آلاینده دامان خود نمی داند. از اینکه آقای مهاجرانی تا واپسین روز پیش از رانده شدنش از دربار ولی فقیه همکاری تنگاتنگ با دژخیمان و شکنجه گران داشته است می گذریم. ولی آقای نگهدار کنار کسی می نشیند که هنوز هم شناسنامه کتاب "نقد توطئه آیات شیطانی" را در تارنمای خود دارد (5)، که در آن می نویسد: «[سلمان رشدی] مسائلی را مطرح می کند که دیگر قابل پاسخگویی نیست و پاسخاش همان فتوای امام خمینی است».
نگاهی نمونه وار به رفتار و گفتار بخشی از چهره های اپوزیسیون بویژه در دو سال پس از خیزش خرداد هشتاد و هشت می تواند ریشه خاموشی شگفت انگیز بخش بزرگی از اپوزیسیون در باره برنامه آقای پهلوی را نشان دهد. تا پیش از رخدادهای سال هشتاد وهشت رویکرد بخش بزرگی از نیروهای اپوزیسیون، همان اپوزیسیونی که در باره شاه به هیچ دستآوردی جز سرنگونی و نابودی خرسند نمیشد، در برابر جمهوری اسلامی یک رویکرد "پیرایش گرایانه" بود، بدین معنی که به پیرایش (اصلاح) اندک اندک و دراز-زمان این رژیم از راه انتخابات دل بسته بود. پیوند ناگفته ای میان نیروهای ایدئولوژیک جامعه ایران پدید آمده بود که در روند جنبش سبز همانندیهای خود را بیشتر نشان دادند. همانندی برجسته این توده ناهمگون که یک سرش را چپ کهنه اندیش و سر دیگرش را اسلامگرایان نواندیش می ساختند (و می سازند)، در این بود که همه اینان سودهای ایدئولوژیک خود را برتر از سودهای ملی می دانستند.
تا نمونه ای آورده باشم، آنچه که ف. تابان سردبیر تارنمای اخبار روز (مارکسیست [پیشین؟] و هموند سازمان فدائیان خلق) را با محسن کدیور (حجت الاسلام والمسلمین) همانند می کند، رویکرد آنان به شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!» است. اگر آقای تابان تا ترساندن مردم از خطر ناسیونالیسم آریائی پیش می رود، آقای کدیور دست به برساختن شعاری نو می زند و می گوید: «مردم شعار دادند هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران!» (6). من در نوشته ای بنام «چه کسی از جمهوری اسلامی می ترسد» (7) به سخنان آقای تابان پرداخته ام. این نمونه را ولی از آن رو آوردم که نشان دهم رویکرد ایدئولوژیک آدمی را تا به کجا می تواند بکشد. درگیری میان اسرائیل و فلسطینیان هم برای اسلامگرایان و هم برای چپ کهنه اندیش یک گفتمان بنیادین و بخشی از جهانبینی آنان است.
از این نمونه ها که بخش بزرگی از آسیب شناسی جنبش سبز را می سازند، بسیار می توان آورد. آقای اکبر گنجی یکبار با نشان ملی ما ایرانیان – خورشید نشسته بر پشت شیر – به ستیز برمی خیزد، بار دیگر "جمهوری ایرانی" را بزیر آتش می گیرد و در این چند ماهه نیز بیاد بمبهای هسته اسرائیل افتاده است و بر دیگران خرده می گیرد که چرا "دابل استاندارد" (گفته ایشان است) بکار می برند و بجای گرفتن گریبان رژیمی که سرانش دهها بار از "محو اسرائیل از روی زمین" سخن گفته اند، بسراغ اسرائیل نمی روند. اندیشه ایدئولوژیک چنان بسته و یکسونگر است که حتا به هنگام رویاروئی با پدیده ننگ آوری چون "حجاب" نیز نمی تواند خود را از هراس باختن برهاند. آقای یوسفی اشکوری می نویسد: «چادر، هیچ ارتباطی با اسلام ندارد، چادرمشکی که الان مطرح است، پوشش معشوقگان دربار پادشاهان و زنان اشرافی بوده و همه زنان نمیتوانستهاند چادر بپوشند» (8). آقای اشکوری بیگمان در پی به چالش گرفتن چادر است، ولی از آن می هراسد که در این رهگذر گردی بر دامان اسلامش بنشیند، پس گناه را به گردن فرهنگ ایرانی می اندازد.
آقای پهلوی ولی تا کنون نشان داده که چهره ای ایدئولوژیک نیست و سود و زیان ایرانزمین را برتر از هر چیز دیگری می داند، اسرائیل و فلسطین هیچ جایگاه ویژه ای در سپهر اندیشگی او ندارند، در جایی که بسیاری از اسلامگرایان اپوزیسیون نام نماد جنبش سبز، ندا آقا سلطان را (شاید از آنرو که با "زن آرمانی" آنان همخوانی ندارد) بزور بر زبان می آورند، او با بزبان راندن نام ندا بگریه می افتد. در جایی که آنان در گردهمائی خود پرچم راستین ایران را برنمیتابند، او هم از شهروندان گرفتار در اشرف (که در سرنگونی پدر او نقش داشته اند) پشتیبانی می کند و هم برای آزادی "همه" زندانیان سیاسی تلاش می کند. در جایی که آنان در برابر تبه کاریهای خامنه ای عربستان را به رخ می کشند او می گوید: « اما دغدغه اول من عربستان سعودی و یا کشورهای دیگری نیست، من ایرانی هستم و اولین دغدغهام وضعیت کشور خودم است بنا بر این در این جهت من اصلا مقایسه نمیخواهم بکنم که کدام یک از این کشورها مسابقه نقض حقوق بشر با ایران گذاشتهاند!» و هنگامی که سخن از یکی از برجسته ترین گفتمانهای نیروهای ایدئولوژیک، یعنی اسرائیل و فلسطین بمیان می آید، او می نویسد: « من حقوق بشر را از یک دید جهانی میبینم. ولی این طبیعی است که چون ایرانی هستم و اولین وظیفه خودم را – تا زمانی که ملتها وجود دارند ملیت من تغییر نمیکند – طبیعی است که اولین تقدم من ملیت خودم باشد. این به مفهوم این نیست که به بقیه اهمیت نمیدهم».
جهان ما دگرگون شده است. نسل جوان ایران دیگر نه بمانند ما آرمانگرای ناب است که بیداری را در پای رؤیا قربانی کند، و نه نگاهش به خاندان پهلوی مانند نگاه ما ایدئولوژی زده و خودفریبانه است. این نسل می داند که انقلاب اسلامی نه تنها بی خردانه ترین کار در تاریخ کشورما، که یکی از بیهوده ترین خیزشهای تاریخ جهان بوده است، چرا که با برافکندن ساختاری که اگرچه خودکامه و سرکوبگر بود و می کشت و شکنجه می داد، ولی هم ایرانگرا بود و هم رفرم پذیر، خود را دچار ساختاری کرد که هم در کشتار و شکنجه و سرکوب گوی از همگان ربوده است و هم ایران را قربانی اسلام می کند و تا بنیان ایران و ایرانی برنکند، برنمی افتد، رفرم پیشکشش! امروزه کمتر کسی را می توان یافت که افسانه های نیروهای ایدئولوژیک (چه اسلامگرا و چه چپ کهنه اندیش) را در باره سدهاهزار زندانی سیاسی و دهها هزار اعدامی و اره کردن دست و پای زندانیان، یا "نوکری" شاه برای امریکا، باور کند. نسل جوان میداند که پهلویها با همه تبهکاریهایی که بروزگار آنان انجام گرفت، بنیانگزاران و سازندگان ایران نوین بودند. این دگرگونی در رویکرد ایرانیان به پهلویها را برای نمونه می توان در انبوه نامه ها و نوشته های آنان به خانواده پهلوی پس از خودکشی شادروان علیرضا پهلوی دید. نُه سال پیش از آن، خودکشی فرزند دیگری از این خاندان (شادروان لیلا پهلوی) نه تنها همدردی گروهی ایرانیان را برنیانگیخت، که برخی شانه بالا افکندند و آنرا سرانجام خوشگذرانی با دارائیهای مردم دانستند.
از آن گذشته کسانی که با نگاه شهروندانه و نه قبیله گرایانه به جهان می نگرند، برآنند که "رضا پهلوی" در نگاه نخست تنها و تنها "رضا پهلوی" است، یکی از میلیونها شهروند ایرانی که اندیشه های خود را گذشته از درست و نادرستشان بداوری مردم می گذارد، خواهان رسیدن به یک ایران دموکرات و گیتیگرا است، که مردم بتوانند در آن رژیم دلخواه خود را آزادانه برگزینند. به درستی سخنان او و آماجهای پیدا و پنهانش همان اندازه می توان باور داشت یا نداشت که به سخنان هر ایرانی دیگری. تنها در نگاه دوم و سوم است که او در جایگاه پسر واپسین پادشاه ایرانی می نشیند. شکایت از خامنه ای، فراکشیدن چالش حقوق بشر در کنار چالش هسته ای و گرد آوردن همه نیروها گرد این پرچم می تواند آغازگر راه نوینی در جنبش آزادیخواهی مردم ایران باشد، شایسته است که نیروهای ایرانگرا در پشتیبانی از این برنامه بکوشند، چرا که دُگمهای تنیده بر دست و پای نیروهای ایدئولوژیک آنان را از همراهی با این پروژه باز خواهد داشت.
مردم ایران در دو سال گذشته نشان دادند که اگر چشم اندازی در تیررس نگاهشان باشد، بی هراس از مرگ و کهریزک به خیابانها می آیند. آنان به هیچ روی چیزی از همدردان عربشان در مصر و تونس و سوریه کم ندارند. آنچه که راه را بر جنبش آزادیخواهی آنان بسته است و راهپیمائی سه میلیونی آنان را در هراس از "باخت"های ایدئولوژیک به "راهپیمائی دو ساعته سکوت در پیاده روها" فروکاسته است، همین اپوزیسیون است؛
اپوزیسیونی با انگشت شمار شاهزادگان،
و انبوهی از گدایان.خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
http://mbamdadan.blogspot.com/2006/11/blog-post_01.html .1Betrachtungsweise, Approach .3
4. شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید، محمد رهبر، روز آنلاین
8. ای یاوه، یاوه، یاوه، خلائق! دانسته نیست که چرا هم چادر و هم فرم عربی آن "عبایه" تنها و تنها در میان مسلمانان از اندونزی تا اندلس (ساسانیان؟!) دیده می شوند و در میان زرتشتیان که بازماندگان فرهنگ ساسانیان اند، جایی ندارند.
درود به سرکار مزدک بامدادان و سپاس از این نوشتار ارزنده.
پاسخحذفمن نیز این فرنامش (اقدام) شاهزاده رضا پلهوی را در پاسخگوی کردن علی خامنه در یک دادگاه جهانی به گناه نسل کشی ایرانیان به شگون نیک میگیرم و از آن پُشتیبانی میکنم. و از آنجا که از سازمان های چپ کهنه اندیش و ایدیولوژی زده و دیگر سازمان های سیاسی تمامیت خواه امیدی نیست، بهتر است که هر ایرانی به اندازه-ی توانش در پُشتیبانی از کیفرخواست شاهزاده رضا پهلوی بکوشد.
دیگر اینکه اگر توانستید مرا راهنمایی کنید که چگونه میتوانم همانند شما برای نوشتن نوشتارها از دبیره-ی (خط) تاهوما (Tahoma) در وبگاهم بهره ببرم.
زنده و تندرست در پناه اورمزد
خشایار
http://khaschayarrochssani.blogspot.com/2012/01/blog-post_29.html