پی نوشتی بر "شاهزاده و گدا"
نوشتار "شاهزاده و گدا" همانگونه که گمان برده بودم، واکنشهای فراوانی را برانگیخت. اگرچه تلاش من درآن نوشته بر واکاوی رویکرد ویژه نیروهای اپوزیسیون از یک سو، و نشان دادن ریشه های ایدئولوژیک رفتار بسیاری از این نیروها بود، گویا برای گروهی از خوانندگان این گمانه پدید امده بود که من در پی هواداری از رژیم پادشاهی یا خود آقای رضا پهلوی بوده ام. اینرا هم از پیامهای زیر آن نوشتار در تارنمای ایران امروز و هم در رایانامه هایی که برایم فرستاده شده بودند می شد دریافت.
شاید واگویی این نکته تهی از هوده نباشد که کشورداری آرمانی من، بنام کسی که از سالهای نوجوانی گرایش اندیشگی و رفتاری نیرومندی به آنارشیسم داشته است، فرسنگها از یک رژیم پادشاهی که در آن حق فرمانروائی از پدر یا مادر به پسر یا دختر می رسد، بدور است. من ولی اگرچه در ژرفای دل آرمانهای نوجوانی و جوانی خود را از یاد نبرده ام، دیگر آرمانگرا نیستم و آرمانگرائی را بیماری نسل خود و نسل پیش از آن می دانم. و می دانم که آرمانگرائی، پرواز مستی آور در آسمان آرزوها است.
دیدارهای هفتگی با برادری که در زندان شاه بود (کودکی)، انقلاب بهمن 57 (نیمه نخست نوجوانی)، خیزش نافرجام خرداد شصت (نیمه نوجوانی) و زندگی چند ساله در هراس روزانه از دستگیری و سرانجام گریز از میهن (آغاز جوانی) و سرانجام زیستن روزاروز در هراس از تکه تکه شدن در پی بمبارانهای شبانه ارتش صدام (سرتاسر نوجوانی) مرا نیز همچون هزاران هزار هم-سرنوشتم از آن آسمان فراخ و خیال انگیز بزیر کشید و بزمین سخت زندگی کوفت.
پس از آن، زیستن در سرزمینی که مردمانش نزدیک به همه آنچه را که بر سر ما رفته بود و شاید بیشتر، خود از سر گذرانده بودند، به من آموخت که "آرزو" چیزیست و "آماج" چیزی دیگر. و اینکه آرزو همیشه یک چشم انداز است و آماج یک جایگاه، که در پی دست یافتن به آنیم. که آرزو یک "پنجره" است که از چارچوب آن می توان به دوردستها نگریست و آماج یک "دَر" که می توان از آن گذر کرد و به سوی آن چشم انداز دوردست گام برداشت. من آموختم که هیچ انسان خردمندی برای برون شدن از خانه پنجره را برنمی گزیند، بویژه اگر که آن خانه همچون کوه نابسامانیهای آین آب و خاک، سر به ابر بساید. نگاهی به تاریخ سه دهه گذشته ایران مرا سخت بیاد سه سده نخستین پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی می اندازد. سه سده ای که در آن دهها جنبش فراگیر سرشار از قهرمانی و جانبازی ایرانیان نتوانست آنان را از یوغ بردگی مسلمانان رها کند و درست بمانند جمهوری اسلامی، فرمانروایان مسلمان توانستند هر بار جنبشهای رهیائیبخش ایرانیان را در خون خفه کنند. درست بمانند روزگار ما، این پدیده ریشه در پراکندگی ایرانیان داشت و نه در توانائی فرمانروایان ستمگر.
کسانی که در دهه هشتاد میلادی (شصت خورشیدی) در فرانسه بودند، بیاد می آورند که نیروهای اپوزیسیون هر روز آدینه از ساعت 12 تا 14 در نهارخوری دانشگاه پاریس (سیته اونیورسیته) گردهم می آمدند و روزنامه ها و کتابهای خود را می فروختند و درباره رخدادهای ایران و جهان گفتگو می کردند. در همان آغاز راه و درست در همان روزهایی که ایران در آتش جنگ و سرکوب و شکنجه می سوخت، نیروهای اپوزیسیون درگیر این بودند که با دو گروه در یک روز و یک جای گِردهم نیایند: "حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت" و "سلطنت طلبان". چکیده داستان اینکه بجای مردان و زنانی که کارشان گفتگو و اندیشورزی بود، سیته اونیورسیته را مردان ورزیده ای پر کردند که به ورزشهای رزمی آشنا بودند و مشت زدن را خوب می دانستند. کار درگیریها چندان بالا گرفت که تنها آمدن نیروی ویژه پلیس "س.اِر.اِس" توانست به آنها پایان بخشد. سرانجام "سلطنت طلبان" به چهارشنبه ها و "حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت" به پنجشنبه ها رانده شدند، در همان روزهایی که جمهوری اسلامی در کشتار و سرکوب ایرانیان با مجاهد و پیکاری و فدائی سلطنت طلب و توده ای و فدائی یکسان رفتار می کرد و هیچ کسی را از شکنجه و کشتار بی بهره نمی گذاشت.
سرنوشت کانونهای پناهندگی در آلمان، که من خود در پایه گزاری چند تای آنها نقش داشتم نیز چیزی جز این نبود. ما گرد هم می آمدیم تا ماهها بر سر این بگومگو کنیم که چگونه جلوی آمدن "حزب توده و سازمان اکثریت" و "سلطنت طلبان" را به درون این کانونها بگیریم. نوشتن چنین اساسنامه ای چنان نیروی ما را به هرز می داد که اندک زمانی پس از بنیانگزاری کانون دیگر توانی برای پی گیری کار خود نداشتیم و پراکنده می شدیم، و جمهوری اسلامی همچنان خون مجاهد و فدائی و توده ای و سلطنت طلب را در هم می آمیخت.
دهه نَوَد دهه دوری جستن از سیاست و گرایش به کار فرهنگی بود. ولی اندیشه ایدئولوژیک گویا سر آن نداشت که دست از گریبان ما بردارد. در اینجا هم ماهها از پی ماهها میگذشتند و ما را کاری جز این نبود که سر خود را با "اساسنامه" هایی گرم کنیم که راه را به نیروهای "ناخودی" بربندد. با این تفاوت که ما دیگر پناهنده نبودیم و دانشجو شده بودیم و گروهی تازه به ما افزوده شده بود که می خواست آتش نبردهای دیرین را دوباره برافروزد: کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، با جنگ بی پایان میان "سیس" و "فیس" (1)، و ما همچنان ناتوان از این بودیم که گامی بیشتر از براه اندازی کانونهای فرهنگی برداریم و جمهوری اسلامی در کنار کشتار همه دگراندیشان، از توده ای و فدائی و مجاهد و سلطنت طلب، پُتک بر بنیان فرهنگ ایرانزمین نهاده بود و دستآورد هزاران ساله نیاگان ما را بر باد می داد.
سرنوشت جنبشهای رهائیبخش ایرانیان پس از بر سر کار آمدن مسلمانان نیز چیزی جز این نبود. اگر چه دست تاریخ در گزارش دو سده نخست پس از فروپاشی ساسانیان بسیار تنگ است و آنچه بما رسیده نیز سرشار است از دروغ و ناراستی، ولی با نگاه به همین گزارشهای کژ و کول هم می توان دریافت که بنیان شکوه و فرّ هزاران ساله را درست به مانند امروز همین نگاه تنگ و خُشک ایدئولوژیک بر باد داد. همه جنبشهای ما ایرانیان در این سه دهه و آن سه سده در یک چیز انباز و همانند اند: بجز انگشت شماری، هیچکس پروای سود و زیان ایران را نداشت و ندارد و هر کسی در پی رسیدن به آماجهای ایدئولوژیک خود بود و هست.
ابومسلم خراسانی که از او بنام نخستین سردار ایرانی یاد می شود که بر عربان شورید، از یک سو دیگر جنبشها را چون جنبش به آفرید سرکوب کرد و از دیگر سو بجای خاندان امیه، خاندان عباس را بر سر کار آورد.
طاهریان را بنیانگزاران نخستین پادشاهی ایرانی و نماد آغاز ایستادگی سازمانیافته ایرانیان در برابر اعراب می دانند. ولی بنیانگزار این دودمان، عبدالله پسر طاهر ذوالیمینین که خلیفه عباسی را به چالش گرفته بود همان کسی است که دستور به سوزاندن نوشته های "مجوسان" می داد و آورده اند که او همان کسی است که سرو کاشمر را که نماد آزادگی ایرانیان بود، فرمان به سوختن داده است.
دو جنبش گسترده بابک خرمدین و مازیار اسپهبد نیز باز بر پایه همان اندیشه ایدئولوژیک نتوانستند به هم بپیوندند و شیرازه فرمانروائی مسلمانان را از هم بگسلند، خرمدینان از بازماندگان مزدکیان بودند و اسپهبدان همانگونه که از نامشان پیدا است، از شاهزادگان ساسانی و می توان انگاشت که هر کدام از آنان بدنبال برآوردن آرمانهای ایدئولوژیک خود بوده باشند و همکاری با دیگری را ننگ بشمار آورده باشند. در این میان نیروی سومی نیز بود که باز بر پایه همان پرهیزکاریهای ایدئولوژیک تا سرکوب جنبش خرمدینان و دستگیری بابک پیش رفت؛ افشین شاهزاده اشروسنه.
از نیمه دوم سده سوم پس از اسلام (250) تا پایان سده پنجم، یعنی در درازای دویست و پنجاه سال چهارده خاندان شاهی کمابیش همزمان و در کنار هم بر گستره ایران بازمانده از ساسانیان فرمان می راندند(2). هر کدام از این دودمانها بتنهایی می توانستند بغداد را فرو بگیرند و اورنگ فرمانروائی عباسیان را در هم شکنند، ولی از آنجایی که نزدیک به همه آنان خود بیشتر از خلیفه پروای اسلام و مسلمانی داشتند و نه سودای رهائی ایران را، یکسر در جنگ و نبرد با یکدیگر بودند و کوچکترین گرایش ایرانخواهانه را به بهانه "مجوسی"گری و "گبری"گری سرکوب می کردند. بیهوده نبود که خیزش سنباد سیستانی (سنباد گبر) بیش از هفتاد روز به درازا نکشید، چرا که گفته بود: «بازنگردم تا کعبه را ویران نکنم، که او را بَدَل آفتاب برپای کردند و ما همچنان قبله خویش آفتاب کنیم، چنانکه قدیم بود»(3).
اسلام در هزاروچهارسد سال پیش، و جمهوری اسلامی در سی و سه سال پیش آمده بودند تا ریشه کیستی ملی ما را بخشکانند، هردوی این پدیده ها توانستند با پیروزی شگفت آوری ایرانیان را از کیستی تاریخی خود بترسانند و از "ملت"، "امت" بسازند و چنان گشت و چنین رفت که گرایش به ایران و ارزشهای فرهنگی آن، بدان روزگار "مجوسی گری و آتش پرستی" و بروزگار ما "شاه پرستی و سلطنت طلبی" نام گرفتند. آتش این اندیشه خردسوز و این نگاه لوچ به ایران و جهان، تنها دامان مسلمانان را نگرفت. کنشگران سیاسی ما - از انگشت شماری اگر بگذریم - ایران را چون سرمایه ای می دیدند (و می بینند) که می بایست به پای آرمانهای ایدئولوژیک آنها (اسلامگرایی[چه بنیادگرانه و چه نواندیشانه]، انترناسیونالیسم جهانی، مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیریش صهیونیسم، ...) به آتش کشیده شود. آری! این تنها خمینی نبود که می گفت ایران را برای اسلام می خواهد و "ملی گرایی را خلاف اسلام" می دانست. "اسلام زدگی" به یک بیماری فرارسته بود که مرزهای دینی را درهم شکسته بود و دیگر مسلمان و مارکسیست نمی شناخت، وگرنه در کدام گوشه دیگر جهان مارکسیست لنینیست باورمندی را می توان یافت که سخنش را با گفتآوردی از امام سوم شیعیان آغاز کند و حسین و علی را "مولا" بنامد؟ (4)
و اگر کسی گمان می برد که این نگاه و اندیشه تنها ویژه اسلامگرایان بنیادگرا است، بد نیست نگاهی نوشته های دکتر علی شریعتی بیندازد، که او را بدرستی پیشاهنگ جنبش روشنفکری دینی نامیده اند: «در اوج مبارزه ي عثماني ها با اروپايي ها، که قدرت امپراطوري عثماني در غرب پيش مي رفت، ناگهان در پشت جبهه، در منتهي اليه مرزهاي شرقي عثماني، يک قدرت نيرومند مهاجم و تازه نفس مي جوشد، و از پشت بر عثماني حمله مي کند [...] اسلام و قدرت جهانی اسلام [...] با ظهور صفویه از پشت خنجر خورد». (5) یعنی اینکه صفویها با همه دژکاریها و واپس ماندگیهایشان پس از نُه سده گستره فرهنگی ایرانزمین را بزیر یک پرچم گردآوردند و نام ایران را بار دیگر زنده کردند و نوزائی سوم تاریخ ایران را رقم زدند، به پشیزی نمی ارزد. آنان از دیدگاه شریعتی گناهکارند، چرا که چون خنجری از پشت بر پیکر ایستاگی جهان اسلام در برابر اروپا فرود آمدند.
"ایران گریزی" و گاه "ایران ستیزی" بخش بسیار بزرگی از نیروهایی که در پی سرنگونی شاه می بودند چنان آشکار بود، که خاندان پهلوی و نهاد پادشاهی را به تنها پشتیبانان ارزشهای ایرانشهری فرارویانده بود، به تنها نیرویی که ایران را براستی تنها و تنها برای ایران می خواست و نه برای "انقلاب پرولتری جهانی" و "اعتلای جهانی اسلام" و "پشتیبانی از بلوک سوسیالیستی".
آرمانگرایان آن نسل بر آن بودند «چون که سد آمد، نود هم پیش ما است!»، پس با رهائی مردم جهان (پرولتاریا، زحمتکشان، مستضعفین) ، مردم سرزمینمان هم رها خواهند شد. کسانی که برنامه ای برای آینده ایران حتا در اندازه یک برگ کاغذ نداشتند، بلندپروازانه در پی رهائی سرتاسر جهان بودند و درست بمانند امروز همه انسانها را برابر، ولی فلسطینیان را برابرتر می دیدند. (6) آنان از زمین سخت و خشک زندگی بال کشیده بودند و در آسمان که نه، در کهکشان آرمان و آرزو پرواز می کردند.
و خردمندی یافت نمی شد که بپرسدشان:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست؟ چو ندانی که در سرایت کیست؟
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
1. کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در دهه پنجاه به این دو سازمان بخش شد.
2. نک. به "سلسله های متقارن در ایران"، اشپولر، بازورث، مینورسکی، ...، انتشارات مولی، 1384
3. سیاستنامه خواجه نظام الملک طوسی
4. دفاعیات شادروان خسرو گلسرخی: «انما الحیات فی عقیده والجهاد ...»
5. علی شریعتی، مجموعه آثار 9، برگ 45
6. آیا کسی تا کنون دیده یا شنیده و یا خوانده است که هواداران فلسطین و دشمنان شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!» یکبار هم برای مردم سومالی و روآندا و چچن چنین خاکستر اندوه بر سر بریزند و مویه کنند. یادآور می شوم که در روآندآ نزدیک به یک میلیون از مردم توتسی و هوتو در تنها سَد روز کشتار، و بیش از دو میلیون از آنان آواره شدند. نیروهای ایدئولوژیک ایرانی هیچگاه برای آنان اشک نمی ریزند، چرا که از تنور داغ این آتش هستی سوز، نمی توان آبی برای آماجهای ایدئولوژیک آنان گرم کرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر