(2)
در دنباله نوشته آقای تابان به نکته دیگری برمیخوریم
که من هرچه بیشتر میخوانمش، بیشتر در شگفتی فرومیروم. میخوانیم:
«این روزها بسیار میشنویم که در سیاست باید خردگرایی
و عقلگرایی را جای برخوردهای احساساتی نشاند. این توصیه، از آن توصیههایی است که
اگر بد فهمیده شود میتواند کلاه بزرگی بر سر مبارزان بگذارد. احساس در مبارزه نه
تنها چیز بدی نیست، بلکه بسیار لازم است. مبارزان از نظر احساسی با هم نزدیک میشوند
و اراده و توان خود را افزایش میدهند» و من در شگفتم که فراخوان به خردگرایی
چگونه میتواند "بد فهمیده شود"؟
آن احساسی که باید جایش را به خردگرایی بدهد، احساس
عاشقانه و رمانتیک تلاشگران به چشم و ابروی یکدیگر نیست، آن احساس همان کینه درونی
نلسون ماندلا از شکنجهگرانش بود که میتوانست بنیان کشوری نوپا را بر باد دهد، او
ولی احساس را بکناری نهاد و راه خِرَد پیشه گرفت و حتا گارد نگهبان ریاست جمهوری
را هم برکنار نکرد. همان "احساس پدرکشتگی" که ما اگرَش نمیداشتیم و
اندکی خرد میورزیدیم، اکنون در جای دیگری میبودیم. ما اگر احساس کینهجوئی خود
را بکناری مینهادیم و سود و زیان مردم ایران را برتر از خواستههای پَست خود میشمردیم،
درست پس از آن سخنرانی تاریخی شاه او را وادار میکردیم که انتخابات آزاد برگزار
کند، یا اگر به سخنان او باور نداشتیم (که حق داشتیم باور نداشته باشیم) دستکم
شاپور بختیار یار دیرین مصدق را پشتیبانی میکردیم تا نهادهای دموکراسی را برپاکند
و یا اگر دلباختگان انقلاب درست میگویند که دیگر برای همه این کارها دیر شدهبود،
در برابر خمینی در کنار مهدی بازرگان میایستادیم و بنام یک حزب طراز نوین طبقه
کارگر صادق خلخالی را نامزد نمایندگی مجلس نمیکردیم و در سرکوب دگراندیشان کنار
جمهوری اسلامی نمیایستادیم.
ولی ما که در عاشورای 28 مرداد و اربعین سیاهکل گیر
افتاده بودیم، چه کردیم؟ پس از سخنرانی شاه کف بر لب آوردیم که: «تا شاه کفن نشود،
این وطن وطن نشود!»، بختیار را "نوکر بیاختیار" خواندیم و برای
برانداختن دولت بازگان گفتیم و نوشتیم «لیبرالیسم جاده صافکن امپریالیسم است».
این بود آن "احساسی" که باید بکناری نهاده میشد و جایش را به خردگرایی
میداد، واگرنه ما را چکار به اینکه "مبارزان" گرفتار خاللب و تابابروی
رفیقان همسازمانیاشان بودند یا نبودند! آیا ایشان با نوشتن این سخنان با ما سر
شوخی دارد؟
من همه دوستان نوجوانیام را در کشتار سال 67
(بروزگار نخستوزیری میرحسین موسوی) از دست دادم و همه جان و روانم سرشار از
"احساس" خشم و کینه به او و همه دستاندرکاران آن بزرگترین کشتار سیاسی
یکسدسال گذشته است. خردگرائیاست که مرا وامیدارد این احساس را بکناری نهم، خود
را از چنبر خشم و کینخواهی و پدرکشتگی رهایی بخشم و بگویم هرکس، حتا میرحسین که
دستش به خون دوستان من آغشته است، اگر گامی در راه رهائی ایران و سربلندی مردمانش
برداشت، شایسته پشتیبانی است، بی آنکه ببخشم، یا فراموش کنم. خردگرائی سود و زیان
ایرانیان را از "احساس" من برتر میداند و ما اگر (احساس) پدرکشتگی و
کینهجوئی خود به شاه را بسود مردم ایران به کناری مینهادیم و از ترس اینکه کلاهی
بر سرمان برود از "خردگرائی" اینچنین نمیهراسیدیم و نمیگریختیم، سرگذشت
ایران امروز بگونه دیگری نوشته میشد.
و باز مینویسد: «(رضا پهلوی) راه که میرود و حرف که
میزند دارد سلطنت را بازتولید میکند» بسیار خوب! اکنون برای اینکه سلطنت دیگر
بازتولید نشود چه کنیم؟ به رضا پهلوی بگوییم از فردا دیگر راه نرود؟
من در چهار نوشته با نامهای "شاهزاده و
گدا" و سه پینوشت آن "از سر راه خود کنار برویم" در اینباره نوشتهام.
به گمان من رضا پهلوی در جایگاه یک شهروند ایرانی تا هنگامی که میگوید: «من دو
هدف اساسی و رسالت سیاسی برای خودم قائلم به عنوان یک فرد ایرانی بیشتر ادعا نمیکنم.
یک، رسیدن به حاکمیت صندوق رای است و دوم، حفظ حاکمیت صندوق رای. والسلام» نباید
پاسخگوی کارهای پدرش باشد، درست مانند هر شهروند دیگری که پاسخگوی کارهای پدرش
نیست. ما از نگرگاه حقوق شهروندی حق نداریم کسی را برای وابستگیهای خونی و ژنتیکیاش
از پهنه سیاست کنار بگذاریم. نام اینکار "قبیلهگرائی"است، رویکردی که
من پیشتر نیز در پیوند با نژادپرستان جدائیخواه بدان پرداختهام. همه سخن من در
آن چهار نوشته این بوده است که حقوق شهروندی را ارج نهیم و بگذاریم همه ایرانیان
(و همچنین رضا پهلوی) به یکسان از آن برخوردار باشند، گفته بودم بجای گیر کردن در
میان دوگانه "پادشاهی-جمهوری" و
بگومگوهای بیپایان بر سر 28 مرداد و آنچه که گذشتهاست، پایه همکاری نیروهای
اپوزیسیون با یکدیگر را پایبندی به "حقوق بشر"، حقوق شهروندی"،
"برابری زن و مرد"، "برابری همه شهروندان در همه زمینهها"،
"جدائی دین از دولت" و "آزادی بیمرز گفتار و اندیشه" بدانیم
و به هر کسی با هر اندیشه و گرایشی تا جایی که به این ارزشها پایبند باشد و خود در
تبهکاریها و کشتارها و شکنجهها دست نداشته بودهباشد، خوشآمد بگوئیم و دست یاریاش
را پس نزنیم، اگر کسی از این سخنان نزدیکی به "سلطنتطلبان" یا
"تسلیمطلبی" را درمییابد، دیگر گناه از من نیست!
ولی اگر همه آنچه را که تا کنون آوردم از سر کژفهمی
برخاسته از "تُندخوانی" و "بَدخوانی" و "پیشداوری"
بدانیم، نمونه زیر دروغ آشکاری است که تنها میتواند از یک ذهن ایدئولوژیزده
بیرون تراویده باشد:
«آنها گناهان را سرشکن میکنند. از خسرو گلسرخی که
در دادگاه خود از "حسین بن علی" اسم برده تا فدائیان به دلیل آن که در
بعد از انقلاب شعار داده اند "پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید"
شریک دیکتاتوری در دوران پهلوی قلمداد میشوند، تا بار گناهان شاه سبک شود»
نخست ببینیم "آنها" (مزدک بامدادان) چه
نوشته است: «آخر این جنبشی که انقلابی کمونیست آن سخنش را با "ان الحیاه
عقیده و الجهاد" آغاز میکند و حسین را "مولای خود" و "شهید
بزرگ خلقهای خاورمیانه" میداند و بر آن است که اسلام راهگشای سوسیالیسم است
و یک گفتاورد از مارکس میآورد و یکی از "مولا علی"، مگر میتوانست به
چیزی جز جمهوری اسلامی بیانجامد؟»
در کجای این گفتآورد سخنی از دیکتاتوری شاه و گناهان
او رفتهاست؟ من تنها و تنها خواستهام نشاندهم مارکسیست سرنگونیخواه آنروزگاران
در ژرفای اندیشهاش با مسلمان بنیادگرا همسِرشت و همگوهر بودهاست و درست در
رهگذر این همگوهری است که "حزب طراز نوین طبقه کارگر" مسلمان واپسگرا و
تبهکاری چون خلخالی را که دستانش تا آرنج در خون مردم ایران فرورفتهبود، نامزد
نمایندگی مجلس میکند و سازمان فدائیان خلق خمینی را "امام" میخواند و
مینویسد «همه روزها عاشورا و همه سرزمینها کربلااست». کجای سخن من "سبک کردن
بار گناهان شاه" است؟ پیوند فدائیان و حزب توده با بنیادگرائی اسلامی نوپا در
ایران و یاری بیدریغشان به آن یک شبه پدید نیامد و ریشه در بنیانهای اندیشهگی
آنان و تاریخ پیدایششان داشت، غم نان اگر بگذارد در نوشتاری جداگانه بدان خواهم
پرداخت.
من در چند نوشته پیشینم هرگز نه بدنبال سپیدنمائی
رژیم شاه بودهام و نه خواهان همپیمانی با رضا پهلوی. من از همگان خواستهام نگاه
ایدئولوژیک و تاریخزده را بکناری نهند و با بازنگری در برداشتهای تاریخیشان از
خود بپرسند چرا ما پس از برانداختن دیکتاتوری شاه نه تنها خود را گرفتار یکی از
بدترین دیکتاتوریهای جهان کردیم، که همان اندک دستآوردهای به چنگ آورده را هم مفت
باختیم؟ چرا کره و ترکیه و مالزی به سرنوشت ما دچار نشدند؟از دیکتاتوری دراززمان
شاه اگر بگذریم، کجای کار خود ما لنگ بود؟ ما در کجای این جنبش به بیراهه رفتیم؟ و
برای آنکه کژراهه یکبار رفته را دوباره نپیمائیم؛ چکار میتوانستیم بکنیم که کار
بدینجا نکشد؟ نیروهایی که میخواستند جاینشین شاه شوند، خود تا کجا به آزادی و
دموکراسی و پلورالیسم پایبند بودند؟
من بیشتر از آنکه در پی پاسخگویی باشم برآنم که
پرسشهای بیپاسخ خود را با خوانندگان درمیان نهم، چرا که کار روشنفکر را نه یافتن
پاسخ، که آفریدن پرسش میدانم. پاسخ اندیشههای ایدئولوژیزده به همه پرسشهای بالا
ولی به گونهای خستهکننده یکنواخت است:
*) چرا در ایران انقلاب شد؟ گناه شاه بود، زیرا سرکوب
کرد و بزندان افکند و کشت و شکنجه داد و سانسور کرد.
*) چرا با سرنگونی شاه خمینی بر سر کار آمد؟ گناه شاه
بود، زیرا گزینه دیگری بر جای نگذاشته
بود.
*) چرا جمهوری اسلامی توانست اینگونه پرشتاب ایران را
واپَس ببرد؟ تقصیر شاه بود، زیرا او خرافات را در کشور گسترانده بود.
*) چرا جمهوری اسلامی توانست چنین آسان حجاب را بر سر
زنان ایران برگرداند؟ تقصیر رضا شاه بود، زیرا چادر را بزور از سر زنان ربود، و
تقصیر شاه بود، زیرا نهادهای زنان در زمان او همه نمایشی و فرمایشی بودند.
همانگونه که آوردم، نگاه ایدئولوژیک از پیچیدگی میهراسد
و همیشه بدنبال پاسخهای ساده و همهفهم است.
راستی را این است که این انقلاب "ضد
سلطنتی" نبود، این انقلاب همانگونه که خمینی بدرستی گفته بود، یک
"انقلاب اسلامی" بود و در سال 1342 آغاز شدهبود و با نگاه امروز میبایست
به جمهوری اسلامی میانجامید. جدا کردن دو پدیده "انقلاب اسلامی" و
"جمهوری اسلامی" و سخن راندن از اینکه انقلاب همانگونه که رخ داد درست و
بی کژی و کاستی بود و شبی هنگامی که ما در خواب بودیم، دزدان سیاهپوشی از بام
پائین پریدند و آنرا ربودند و در توبرهای انداختند و با خود بردند، تنها افسانهای
است که بدرد لالائی میخورد، تا آدمی خود را بفریبد و در خواب کند.
و نیز راستی را چنین است که چپ کهنهاندیش ما در یک
شیدائی سوداگونه از عشق لیلی در بستر مجنون خزید و دست یاری به واپسماندهترین
نیروی تاریخ ایران داد. انقلاب اسلامی، این نوزاد کَژاندام و دیوانه و ویرانگر،
فرجام آن همآغوشی تلخ بود و بیهوده نیست که هر دو سوی درگیر در آن همبستری
فرزندشان را این چنین دوست میدارند و شکوهمندش میخوانند.
آقای تابان در زیر گفتآوردی (1) از من نوشتهاست: «کسی
که این جملات را بخواند و باور کند چه قضاوتی در مورد شاه و مخالفینش پیدا خواهد
کرد؟» بگذارید همه آنچه را که آقای تابان در باره من و دیگر "تسلیمطلبان"
گفتهاست بپذیریم و همچنین بپذیریم چهرهای که من از سرنگونیخواهان و بویژه
سازمان چریکهای فدائی خلق نشان میدهم یکسر دروغ است. بگمانم هم آقای تابان و هم
دیگر دستاندرکاران رخدادهای آنروزگاران گامی بزرگ در بازخوانی تاریخ و آگاهیبخشی
به نسل جوان خواهند برداشت، اگر که به پرسشهای زیر پاسخ دهند. از ایشان خواهش میکنم
پاسخهایشان بر پایه سندها و روزنامهها و کتابهای سازمانی باشد و اگر میتوانند
پرسشها را در باره سازمانهای دیگر نیز پاسخ دهند. بخشی از آنچه که در باره شاه پیش
از هر پرسشی آوردهام، نه "کاستی"های رژیم شاه، که تبهکاریهای او هستند
و هرکسی که در آنروزگار زیستهباشد میتواند بر درستی و راستی آنها گواهی دهد.
برای نمونه ردّ شکنجه را من بر تن برادر بزرگم دیدهام و از این و آن نشنیدهام:
1. الگوی شاه یک کشور پیشرفته، ولی بدون آزادیهای
سیاسی بود.
- الگوی فدائیان (و دیگران) کدام کشور بود؟
2. شاه یک دیکتاتور بود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به رژیم حکومتی پس از
سرنگونی شاه چه بود؟ گفتمان "دیکتاتوری پرولتاریا" در این میان چه
جایگاهی داشت؟
3. شاه سیستم تک حزبی (با یک حزب فرمایشی) براه
انداخته و پارلمان را از کار انداخته بود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به پارلمانتاریسم و
پلورالیسم سیاسی (آزادی حزبها و رقابت آنها با یکدیگر) در فردای پس از شاه چه بود؟
4. شاه دگراندیشان را شکنجه و اعدام میکرد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به دگراندیشی در درون
سازمان چگونه بود؟ آیا آنچه که در باره "تصفیههای خونین درون سازمانی"
گفته و نوشته میشود، ریشه در دگراندیشی هموندان سازمان داشت؟
5. شاه میگفت هر کس ناراضی است، پاسپورت بگیرد و از
کشور برود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به پدیده ناراضیان درون
سازمانی چه بود؟ گفتمان "سانترالیسم دموکراتیک" در کجای این رویکرد جای
میگرفت؟
6. شاه در باره مخالفانش دروغ میگفت و دست به جنگ
روانی میزد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به روا بودن دروغ در
باره رژیم شاه چه بود؟ آیا آنان نیز شاه را کُشنده صمد بهرنگی و علی شریعتی و
غلامرضا تختی و جانباختگان سینما رکس میدانستند؟ (همچنین بنگرید به شمار کشتهشدگان
و زندانیان)
7. شاه خیزش پانزدهم خرداد را سرکوب و رهبر آن خمینی
را تبعید کرد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به جنبش پانزدهم خرداد
1342 و انگیزهها و رهبری آن چه بود و آنرا چگونه میسنجیدند؟
و دیگر
اینکه:
8. برنامه اقتصادی فدائیان (و دیگران) برای ایران پس
از شاه چه بود و آنها میخواستند ایران را بر پایه کدام برنامه اداره کنند؟
9. در پهنه سیاست جهانی فدائیان (و دیگران)
همپیمانان، دوستان و دشمنان ایران را در کجا میجستند؟
آماج من از این نوشته پرداختن به رخدادهای تاریخی
نبود، من خواستم نشان دهم که جهاننو بیسروصدا از کنار چپ کهنهاندیش و همه
دلباختگان انقلاب شکوهمند گذر کرده و آنان با گذشت این همه سال بگونهای شگفتانگیز
هنوز در دهه پنجاه و شصت دم میزنند و میاندیشند و بدتر از آن، همان کسانی که خود
دامنی پر نقش و نگار از ناشایستههای کرده و بایستههای ناکرده دارند، امروز جامه
پاکدامنان بر تن کرده و ردای قاضی و دادستان بر دوش افکندهاند و پیش از آنکه به
گذشته خود بپردازند، از دیگران بازخواست میکنند و میخواهند که آنان پاسخگوی کردهها
و ناکردههای پدرانشان باشند. راه چاره آن است که هماینجا و همامروز بر این
بگومگوی دراز نقطه پایانی نهیم و بر پایه ارزشهای دموکراتیک پذیرفته شده در جهان
پیشرفته دستبدست هم دهیم و نگاهمان را به آینده بدوزیم. با اینهمه باز هم برآنم
که هر از گاهی باید نیم نگاهی نیز به گذشته انداخت و راه پیموده را برانداز کرد،
تا ببینیم در چنبره کدام اندیشه تابان گرفتار آمدهبودیم
که بدینجا رسیدیم؟
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از
ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
1. آقای مزدک بامدادان مینویسد:
«شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به گزارشگر انگلیسی میگوید:
«ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز ایستادهاید». بیائید این را
آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگبین بدانیم. ولی در همان سالها فدائیان و
مجاهدین و حزب توده و اسلامگرایان و سازمان انقلابی و سازمان پیکار و حزب
رنجبران و ... آینده ایران را چگونه میدیدند؟ جز این است که الگو و سرمشق آنان
شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم میخواست ما روزی کشوری باشیم
چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونیخواهان چه میخواستند؟ اینجاست که
باید "ما"، یعنی همه ما دستاندرکاران انقلاب پنجاه و هفت، از این چشماندازی
که برای ایران نقش میکردیم شرمسار باشیم.»
با سپاس فراوان. خواستم بدانید تنها شما نیستید که این چنین فکر میکنید. خیلی ها مثل شما فکر میکنند ولی قلم شیوای شما را ندارند که آن را بیان کنند. امروز کشور ما را خطر جنگ و ویرانی تهدید میکند و تنها راه نجات ایران همبستگی و ایجاد یک آلترنتیو سکولار و دمکرات است. متاسفانه خیلی از روشنفکران ما هنوز بین منافع ملی و حزبی طرف منافع حزبی را گرفته نمی توانند از ایدئولوژی خود دست بردارند. هنوز هم اسلامگرایان و طرفداران چپ مبارزه با امپریالیسم را مهمتر از مبارزه با نظام می دانند. همین بهترین پشتیبان نظام است.
پاسخحذفدوست گرامی آقای بامدادان،
پاسخحذف- دو سال پیش حزب کمونیست کارگری در پی چندین ویدئوی منتشر شده در "یوتوب"، جدایی طلبی را عملی"ارتجاعی" نامید و جدایی طلبان را فاشیست.
- امسال آقای رضا پهلوی همرأی بودن خود را با یک نظام فدرالیستی اعلام کرد که فرقه های چپ از این اظهارنظر وی یک دست کت و شلوار خوب به قامتش دوختند و کلی از او انتقاد کردند.
- هفته پیش که میخواستم در اینجا برایتان خبری بگذارم ولی حال نداشتم، در خبرها خواندم که مرز طرفداران "فیس بوکی" آقای پهلوی از صدهزار نفر هم گذشته. امروز که نگاه کردم 101000 نفر بودند. تازه اینها افرادی هستند که از "انگ" سلطنت طلب وحشت ندارند. فراموش کنیم کسانی را که یا میترسند و یا به این صفحه دسترسی ندارند.
- دیروز در مقاله ای از یکی از "تابان اندیشان" خواندم که او میداند که ملت ایران در حسرت یک نظام مارکسیست- کمونیستی میباشد و از بازگشت "سلطنت" متنفر است.
- امروز در مقاله ای خواندم که حزب کمونیست کارگری "جدایی طلبی" را از حقوق هر "ملتی" میداند و از آن حمایت میکند.
حالا حساب کنید سود پرتقال فروش (موج سوار) را!
در زندگی همیشه سربلند باشید.
دوست گرامی، با سپاس از شما
پاسخحذفمن هم در این نوشته و هم در نوشته های پیشیشم تنها و تنها بدنبال این بودهام که رویکرد "سود و زیان ایران" باید جای رویکرد ایدئولوژیک را بگیرد. از این نگرگاه آنچه که بشمار میآید تنها و تنها سود و زیان ایرانیان است و نه "مبارزه ضد امپریالیستی" یا مانندهای آن.
چپ کهنه اندیش با این اندیشههای تابانش واپسین بزنگاه تاریخی را برای ماندن در پهنه سیاسی ایران از دست میدهد و این مایه افسوس است، زیرا دموکراسی هم در نبود راست و هم در نبود چپ نمیتواند پایدار بماند.
شما هم سرافراز باشید