1. گفتار در خودشناسی و خویشکاری
در يک صفحه روزنامه طهران ميبيني که نوشتهاند بريدن گوش و بيني در دولت ايران هرگز وقوع ندارد، اين افترا را انگليسان از راه عداوت به دولت ايران بسته در غازيتههاي خودشان مينويسند، در صفحه ديگر همان روزنامه در ذکر اخبار مازندران ميخواني که مهديقلي ميرزا گوشهاي عطاري را عِبرَةَ لِلنّاظِرين بريده است، چون که صد تومان پول سيدي را به تقلب خورده بود [...]
------------------------------------------------------------------------------------------------------
2. بنگرید به تارنگار من "هَمستگان"
خودکاوی نخستین گام در راه خودشناسی است، و بدون گذر از راه
سنگلاخ خودشناسی پرهیز از کژراهههای گذشته ناشدنی خواهد بود. مردمان ایرانزمین
در یکسدوپنجاه سال گذشته گامهایی بلند رو به پیش و شوربختانه گامهایی بلندتر رو به
پس برداشتهاند. در نگاه به آنچه که از دوران روشنگری ایرانی در میانه پادشاهی
دیرپای ناصرالدین شاه تا به امروز بر این آب و خاک و مردمانش رفته است، درمییابیم
که دستان ما ایرانیان در زمینه پیشرفت، گسترش فرهنگ شهروندی، نهادینه شدن حقوق بشر،
برابری زن و مرد و کوتاه سخن سربلندی باشندگان این آب و خاک بسیار تهی است.
از رویکردهای میتُختگرایانه با گفتمان "ملت" اگر
درگذریم، میبینیم که ما ایرانیان در زمانه نو تازه پس از دو شکست سهمگین از
روسیه، که شکستهای کوچک و بزرگ دیگری را در پی داشتند (1) و از ایران بیش از نیمی
از آن را برجای ننهادند، و با دریافت خواری و زبونی خود در برابر همسایگانمان بود
که اندک اندک از خواب چند سد ساله بیدار شدیم و دیدیم که تاریخ بیصدا و آرام از
کنار ما گذشته است و ما از پشت سر جز گَرد راهش را نمیتوانیم دید. چنین رفت که
آگاهی ما بر "ملتبودگی" خود با ترس و هراس آغاز شد، ترس از توانائیهای
دیگران و هراس از ناتوانیهای خویش، و بدینگونه بود که سرآمدان این سرزمین در یکسدو
پنجاه سال پیش با گامهایی گاه بزرگ و گاه کوچک و گاه استوار و گاه لرزان دل از گذشته برکندند و پای
در راه آینده گذاشتند.
امسال
یکسدوسیوپنج سال از درگذشت میرزا فتحعلی آخوندزاده میگذرد. شگفتا و افسوسا و
دریغا که بخشهایی از کتاب "مکتوبات" او میتواند بیانگر روزگار امروز ما
باشد، انگار نه انگار که در این یکسدوسیوپنج سال انقلاب مشروطهای بوده است و
شهریور بیستی و جنبش ملی شدن نفتی و سرانجام واژگونی یک پادشاهی دیرپای
دوهزاروپانسد ساله. در، گویا هنوز بر همان پاشنه روزگار میرزا فتحعلی میچرخد:
«اي دوست عزيز من جلالالدوله، عاقبت سخن ترا شنيدم و بعد از سفر
انگليس و فرانسه و ينکي دنيا به خاک ايران آمدم اما پشيمان شدهام. کاش نيامدمي و
کاش اهل اين ولايت را که با من هم مذهبند نديدمي و از احوال ايشان مطلع نگشتمي.
جگرم کباب شد [...] در يک صفحه روزنامه طهران ميبيني که نوشتهاند بريدن گوش و بيني در دولت ايران هرگز وقوع ندارد، اين افترا را انگليسان از راه عداوت به دولت ايران بسته در غازيتههاي خودشان مينويسند، در صفحه ديگر همان روزنامه در ذکر اخبار مازندران ميخواني که مهديقلي ميرزا گوشهاي عطاري را عِبرَةَ لِلنّاظِرين بريده است، چون که صد تومان پول سيدي را به تقلب خورده بود [...]
طرز سياست متداوله به جهت نظم مملکت هر عاقل را غريق بحر تحير ميکند. رسم
سياست که در ميان طوايف وحشي و بربري معمول است، الان در ايران مشاهده ميشود. مي
بيني آدمِ دو نيمه شده از دروازه هاي شهر آويزان گشته است؛ مي شنوي که امروز پنج
دست مقطوع گشته، پنج چشم کنده، پنج گوش و دماغ بريده شده است [...]
حيف به تو اي ايران. کو آن شوکت؟ کو آن قدرت؟ کو آن سعادت؟ [...] تأثير ظلم
ديسپوت و زور فناتيزم علما به ضعف و ناتواني تو باعث شده و جوهر قابليت ترا زنگ
آلود و ترا به دنائت طبع و رذالت و ذلت و عبوديت و تملق و ريا و نفاق و مکر و خدعه
و جبن و تقيه خوگر ساخته و جميع خصايص حسنه را از صداقت و عدالت و وفا و جوانمردي
و شجاعت و علوي طلبي و بلند همتي و بي طمعي از طبيعت تو سلب کرده و طينت ترا با ضد
اين صفات معدوده مخمر نموده و يحتمل چندين صد سال خواهد گذشت که تو رونق نخواهي
يافت و به آسايش و سعادت نخواهي رسيد و ملت تو با ملل سيويليزه شده برابر نخواهد
شد. اهل تو فزون از حساب در ممالک عثماني و روس و افغانستان و هندوستان و
ترکستان و عربستان و فرنگستان از کثرت ظلم و شدت فقر پراکنده شده، بي سرمايه در
کمال ذلت به فعلگي و نوکري روزگار مي گذراند. در هر جا منکوب و خوار و مبتلاي
انواع مشقت ها هستند»
اگر
زبان و گویش این نوشته را امروزی کنیم، کمتر کسی گمان خواهد برد که نویسنده
یکسدوپنجاه سال پیش میزیسته است، که هنوز هم در ایران دست میبُرند و چشم میکنند
و پیکر کشتگان را در خیابان برای تماشا میآویزند و هنوز هم شمار بزرگی از
ایرانیان در گریز از ستم "دیسپوت" در کشورهای بیگانه آواره و سرگردانند.
تا
به امروز در ستایش پایمردیها و دلاوریهای ایرانیان در این یکونیم سده بسیار نوشته
و خواندهایم. در ریشهیابی شکستهای پیدرپی و سهمگین جنبش آزادیخواهی این دلیریها
را برخ خود و همگان کشیدهایم و گناه را بگردن دیگران انداختهایم. این
"دیگری" هراسانگیز و بدکنش، که به هر کاری توانا و بر سرنوشت ما
فرمانرواست، از نخستین روز آغاز دوران روشنگری همزاد و همراه آن بوده است. شکست
جنبش مشروطه؟ روس و انگلیس و مزدوران درونیشان! شکست نوینسازی؟ انگلیس و
مزدورانش(خاندان پهلوی)! شکست جنبش نفت؟ سیآیاِی و اینتلجنت سرویس، و سدالبته
مزدورانشان (شاه و خاندانش)! برآمدن جمهوری اسلامی؟ شاه و رژیم پادشاهی و نیروهای
بیگانه! جنگ ایران و عراق؟ امپریالیسم به سرکردگی امریکا و مزدورش صدام حسین!
تحریمهای کمرشکن پولی و اقتصادی؟ سرمایهداری جهانخوار! داعش؟ امریکا، اسرائیل و
سدالبته مزدوران آنها!
اینکه
انگشت سرزنش ما همیشه بسوی دیگران آهیخته است، نشانگر آن است که ما در پهنه
اندیشگی هنوز در روزگار کودکی بسرمیبریم و با "خویشکاری" بیگانهایم.
"خویشکاری" پذیرفتن فرجام کردههای خویش است و تن به داوری سپردن و از
پادافراه نهراسیدن و گناه خویش به گردن دیگران نیفکندن. "خویشکاری" نشان
از بالندگی روان و اندیشه دارد و گذر از مرز کودکی، و نمادی است از خردگرایی و
راستیجویی.
در
چندین نوشته پیشینم (2) و بویژه در جستاری بنام "انقلاب شکوهمند و
دلباختگانش" به بررسی انگیزهها، بازیگران و بازیگردانان انقلاب اسلامی
پرداختهام و برآنم که با نگاه به بافت اندیشگی نقشآفرینان آن انقلاب و گفتمانهای
آن چیزی بجز جمهوری اسلامی نمیتوانست جایگزین رژیم پادشاهی شود و سخن گفتن از
"دزدیده شدن انقلاب" یا "به بیراهه رفتن جنبش" چیزی جز افسانهسرائیهای
کودکانه برای گریز از "خویشکاری" نیست. راستی را چنین است که ما، یعنی
همه ما مردم درست به همان اندازهای که شاه را سرنگون کردیم، خمینی را هم بر دوش
خود بر تخت فرمانروایی نشاندیم. در این باره به کژفهمی نباید افتاد؛ مردم حق این
را دارند که هر رژیمی را، حتا آزادترین و پیشرفتهترین رژیمها را سرنگون کنند. ولی
هیچ کس، حتا نوَدونُه درسد مردم یک کشور حق برپائی رژیمی را که حقوق بشر و حقوق
شهروندی را بزیر پا نهد، ندارند و اگر کسانی ناخواسته چنین کردند، باید گناه خویش
را بپذیرند و از مردم و تاریخ و نسلهای آینده پوزش بخواهند. به همان اندازه که نمیتوان
به پشتگرمی دموکراسی حق شهروندی را از
بخشی هرچند کوچک از شهروندان (دیگردینان، دگراندیشان، دگرباشان و ...) دریغ
کرد، برپائی یک رژیم انسانستیز را حتا با رأی نوَدونُه درسد مردم نیز نمیتوان
برتافت. حقوق بشر، حقوق شهروندی، برابری زن و مرد و آزادی را نمیتوان به رأی
گذاشت.
به
خودکاوی بازگردیم. رژیم پیشین با همه دستآوردهایش اکنون به تاریخ پیوسته است و
پرسشی بیجا نخواهد بود اگر که کسی مرا بپرسد «اینهمه واشکافی تاریخ برای چیست و به
کار که میآید؟» برای شناخت خویش و اندریافت رفتارهای نابهنجار خود، باید در زمان
به پس رفت و راهی را که به این "من" یا "ما"ی امروزین
انجامیده است، دوباره پیمود. بمانند روان-درمانگری که برای بازگشائی رفتارهای
بیمارش به کودکی او سرمیکشد و داستان را نه از میانه آن، که از آغازش می خواند.
گریز من به تاریخ، میتُختها و زبانشناسی برای شناخت بهتر باهمستانی است که در آن
زاده و بالیدهام، یا زاده و بالیدهایم.
آنچه
که اندیشه مرا در این چند سال گذشته به خود سرگرم کرده است، رفتار دوگانه ما
ایرانیان با دو رژیم کنونی و گذشته است. پیش از آغاز این سخن ولی باید اندکی
برداشت خود را از واژه "ما" بازگشایم. هنگام سخن گفتن از کنشها و
واکنشهای گروهی هیچگاه نمیتوان انگیزه تکتک هموندان آن گروه را واکاوید و
بررسید. در اینجاست که واژگان "برآیند" و "بُردار" به یاری ما
میآید. برآیند همانا فرجام پایانی یک کُنش است، بی آنکه رخدادها و نیروهای میان
آغاز و پایان ان را ارجی نهد. بدینگونه اینکه جمهوری اسلامی در سده بیستویکم هنوز
پابرجاست، چیزی جز برآیند کنشهای "ما" (همه مردم ایران) نیست. از یاد
نباید برد که این کنشگران همه همسو نیستند؛ بخشی در درون رژیمند، بخشی در کنار
رژیمند، گروهی در پیرامون و گرداگرد آنند، گروهی بدور از آنند و بخشی نیز در برابر
آنند. گروهی بدنبال استوار کردن پایههای آنند، گروهی در پی پیرایش آنند و برخی
نیز در پی براندازی آن. در اینجاست که واژه دیگری بنام "بُردار" به یاری
ما میآید. بُردار نیرویی است که رو به یک سوی ویژه دارد و آماجمند است. بدینگونه
جدا از آنکه بُردار نیروهای کنشگر در یک جنبش گروهی چه باشد، برآیند همانی است که
در پایان کار در برابر چشمان ما جای میگیرد. بیگمان نیروهای کنشگر در انقلاب همه
همسو و هماندیش نبودند و بُردار همسانی نداشتند، ولی آنچه که از دل آن انقلاب بدر
آمد، برآیند کار گروهی همه ما بود و همه ما در به فرجام رسید آن دست داشتیم.
در
باره رژیم پادشاهی بارها خوانده و شنیدهایم که شاه آنچنان روزگار را بر مردم تنگ
کرده بود و چنان همه راههای آشتیجویانه را بسته بود که راهی بجز سرنگونی آن در
برابر مردم برجای نمانده بود. با نگاهی به سپهر سیاسی پس از سال سیودو میتوان تا
اندازهای با این سخن همراه شد و آنرا تا اندازهای درست انگاشت. همانگونه که
پیشتر آوردم، این حق بی چونوچرای مردم هر کشوری است که بر رژیمهای خود (حتا اگر
بسیار پیشرو و آزاد هم باشند) بشورند و آنها را سرنگون کنند، تا جایی که در پی
برپا کردن رژیمی بهتر و آزادتر و پیشروتر از رژیم پیشین باشند. پس همانگونه که
بارها و بارها آوردهام، بر مردم ایران و کنشگران انقلاب اسلامی (از مسلمان گرفته
تا مارکسیستش) نمی توان برای سرنگون کردن شاه خرده گرفت، ولی آنان را همیشه و در
همه جا می توان برای بروی کار آوردن جمهوری اسلامی به باد سرزنش گرفت، تا
"خویشکاری" بیاموزند و از گذشته
راهنمایی برای آینده بسازند و کژراهههای درنوردیده را دوباره نپیمایند.
ولی
اگر انگیزه ما ساختن جهانی بهتر بود و شاه با خیرهسریهای خود زمینه سرنگونی خویش
را فراهم کرده بود، چنانکه "چاره دیگری بجای نمانده بود"، چرا در برابر
رژیمی که در هر زمینهای دهها، سدها و هزاران بار بدتر از رژیم شاه است، سر به
شورش برنمیداریم؟ جمهوری اسلامی تنها در شش ماه به اندازه همه اعدام شدگان روزگار
هر دو پهلوی زندانی اعدام کرده است، چرا شاه رژیم کشتار بود و باید می رفت، ولی جمهوری
اسلامی نباید برود؟ چرا ما کشتار 9 زندانی سیاسی بر فراز تپههای اوین را هرگز بر
شاه نبخشیدیم (و بدرستی نبخشودیم) ولی کشتار هزاران زندانی سیاسی در سال 67 را بر
جمهوری اسلامی میبخشیم؟ و حتا از آن نیز فراتر میرویم و گناه را بگردن قربانیان
میافکنیم؟ (بنگرید به نوشتههای اکبر گنجی، محمد سهیمی، محمد برقعی و ...) چرا
پولخواریها و دزدیهای سردمداران رژیم شاهی ما را چنان برمیآشفت و از دزدیهایی
هزاران برابر آن در جمهوری اسلامی با گفتن «در همه کشورها از این چیزها هست» درمیگذریم؟
چرا هزینههای جشنهای دوهزاروپانسدساله هنوز که هنوز است سندی بی چون و چرا بر
ولخرجیهای بیهوده شاه است، ولی هزاران میلیارد هزینه شده برای آئینهای بیخردانه و
خنده آوری چون "همایش شیرخوارگان حسینی" و ساختن آرامگاه زرین و سیمین
برای امامان شیعه در عراق به ما برنمیخورد؟ چرا رژیم شاه که در زندانهایش شکنجه
بود، باید سرنگون میشد، ولی رژیمی که شکنجه را به کوچه و خیابان کشانده است و
آنرا حق خود میداند، پیرایشپذیر است و نباید سرنگون شود؟ چرا انتخابات دوران شاه
"فرمایشی" بود و به پشیزی نمیارزید، ولی انتخابات جمهوری اسلامی که
نامزدهای آن از فیلتر فقیهان گذشته اند، ما را چنین از خود بیخود میکند؟ و اگر
این سخن را پی بگیریم، خواهیم دید که جمهوری اسلامی در همسنجی با رژیم پیشین
هزاران بار بیشتر سزاوار سرنگونی است، ولی ما با رفتارمان نشان دادهایم که حتا
اگر با شیشه نوشابه به ما تجاوز کنند، باز هم دست از دامان جمهوری اسلامی نمیکشیم
و بازیگر نمایشهای شرمآور دموکراسی آن میشویم.
بگذارید
برای آنکه سخن از آنچه که هست فاشتر شود، نمونهای بیاورم؛ در پی ربوده شدن پنج
مرزبان ایرانی از یک پاسگاه مرزی و کشتهشدن یکی از آنان بدست جیشالعدل، سازمان
فدائیان اکثریت چنین نوشت (3): «ما قتل مرزبان ایرانی را محکوم می کنیم و از
ربایندگان می خواهیم هر چه زودتر چهار گروگان باقیمانده خود را آزاد کنند» سازمان
فدائیان خلق در پی یک بازنگری از دل سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بیرون آمد،
سازمانی که در نوزده بهمن 1349 برای آزاد کردن یک هموند دستگیر شده خود به پاسگاه
سیاهکل حمله کرد. در این درگیری یک ستوان، دو استوار و دو گروهبان کشته شدند. جای
شادمانی میبود اگر فدائیان با همین رویکرد به گذشته خود نیز مینگریستند و میگفتند،
کشتن سربازان بیگناه به هر بهانهای که باشد بزهکارانه است. ولی افسوس که
"زمین شوره سنبل برنیارد"؛ فدائیان 46 روز پیش از نوشتن این اطلاعیه
همچون همه سالهای گذشته سالگرد سیاهکل را به جشن نشسته بودند و امسال نیز خواهند
نشست. چرا کشتن سرباز بینوا در رژیم شاه کاری قهرمانانه و سزاوار ستایش است و در
رژیم جمهوری اسلامی کاری تبهکارانه و درخور نکوهش؟
و
دیگر اینکه رویکرد مردم به انتخابات نشانی از خردگرائی آنان نمایانده میشود و
دلباختگان انقلاب شکوهمند برآنند که همین نقشآفرینی آگاهانه مردم در سرنوشتشان
دستاوردی بس ستُرگ است. پیرایشگران چهره جمهوری اسلامی میگویند مردم از انقلاب
آموختهاند و بجای براندازی به درستترین راه دگرگونی روی آوردهاند، پس به پای
صندوقهای رأی میروند و گام بگام از گنجایشهای جمهوری اسلامی برای دگرگونیهای
بنیادین بهره میجویند. در برابر آن انتخابات روزگار شاه فرمایشی خوانده میشود
(که دستکم تا جایی که من بیاد دارم، فرمایشی هم بود). این "خردگرایان"
هرگز از خود نمیپرسند چگونه جمهوری اسلامی که با تازیانهای در دست به ما فرمان
میدهد چه بپوشیم، چه بخوریم، چه بنوشیم، کی بخوریم، کی بنوشیم، به کدام موسیقی
گوش دهیم، کی گوش بدهیم، کجا گوش بدهیم، به کدام کشور برویم، با که همبستر شویم و هیچ
کنجی از خانه ما را نکاویده نمیگذارد و حتا ملابی پُرگوی او محسن قرائتی بر ما
خرده میگیرد که چرا عینک آفتابی را بر فراز سرمان می زنیم، بناگاه در سر بزنگاه
انتخابات دموکرات میشود و ما را آزاد میگذارد که فرمانروای سرنوشت خود باشیم؟
آیا رژیمی که حتا شمار فرزندانمان را بما دیکته میکند و اگر روشهای پیشگری از
بارداری را بکار بگیریم، هم ما را و هم پزشک ما را به تازیانه میبندد و به زندان
میافکند، میتواند گزینش دومین چهره کشور – رئیس جمهور – را به ما بسپارد و ساز و
کارهای آن را فراهم کند؟
آیا
آن سازشناپذیری بنیادین با رژیم شاه و این سازش همگانی با جمهوری اسلامی نشان از
خردگرائی جامعه است؟
براستی
"خرد" چیست و "خردگرا" کیست؟
دنباله
دارد ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از
ایران زمین بدور دارد
------------------------------------------------------------------------------------------------------
1. اگر چه از دو پیماننامه گلستان
و ترکمانچای در جایگاه ننگینترین پیمانهایی یاد میشود که بخشهایی از خاک میهن را
برباد دادند، گویا در یادمان گروهی ایرانیان از دست رفتن هرات، بلوچستان، خانات
خیوه، ترکمنستان و سرزمینهای باختری هرات جای چندانی را نگرفته اند. گفتنی است که
گستردگی سرزمینهای نامبرده نزدیک به دَه برابر بخشهایی بود که بروزگار فتحعلیشاه
از کف ایران برون رفتند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر