*) کسانی که از سال 2001 به این سو به ترکیه سفر کرده باشند، نام
فرودگاه "صبیحه گؤنچن" (1) را شنیدهاند. "صبیحه گؤنچن" نخستین زن خلبان ترکیه و نخستین زن خلبان جنگی
جهان، که دومین فرودگاه استانبول نام او را جاودانه کرده است، بسال 1292 (1913) در
بورسا چشم به جهان گشود و پس از آنکه در کودکی پدر خود را از دست داد، در سال 1304
(1925) به فرزندخواندگی کمال آتاتورک پذیرفته شد. صبیحه پس از به پایان رساندن
دبیرستان در سال 1314 (1935) با پشتیبانی آتاتورک در آموزشگاه خلبانی آنکارا
نامنویسی کرد و توانست در سال 1315 (1936) برای نخستین بار به تنهایی پرواز کند.
وی در همان سال آموزش خلبانی هواپیماهای جنگی را در پایگاه شکاری اسکیشهیر آغاز
کرد و توانست نخستین زنی در جهان باشد که یک هواپیمای جنگی را به پرواز درآورده
است. در سال 1316 (1937) گؤکچن از خلبانانی بود که همراه با همکاران مردش شورش
کُردها را در "جنبش درسیم" (2) از آسمان سرکوب کرد. او سپس در سال 1330 (1951)
در جنگ کره شرکت جست و توانست برترین نشان نیروی هوائی ترکیه را از آن خود کند و
درجه سرگُردی بگیرد. گؤکچن در سال 1380 (2001) درگذشت و نامش آذینبخش فرودگاه دوم
استانبول شد.
ما هرگز نخواهیم توانست دریابیم بیشینه "مردم مسلمان ایران" بروزگار رضاشاه براستی در پی چه بودند. ولی بررسی خواستههای سرآمدان این مردم مسلمان شاید بتواند پرتوی بر تاریکیهای این پرسش بیفکند. بدیگر سخن اگر خواستههای یکی از پیشروترین، آگاهترین و نواندیشترین مسلمانان ایرانی پیش از انقلاب را نمونه بگیریم، به خوشبینانهترین پاسخ به پرسش بالا دست خواهیم یافت و شاید بتوانیم اندکی به هسته پنهان خواستههای بنیادین جامعه مسلمان روزگار رضاشاه نزدیک شویم. در این راستا من به سراغ کسی رفتهام که به گواهی دوست و دشمن از سرآمدان، یا شاید بنیانگذاران جنش "نواندیشی دینی" است، به سراغ علی شریعتی در کتاب (سخنرانی) "تفسیر سوره روم"، که آنرا "پیام امید به روشنفکر مسئول" نیز نامیدهاند. شریعتی در این سخرانی از سرتابهپا ستایشگر اعراب مسلمانی است که ایرانیان را کشتار میکنند و به بردگی میگیرند و به گفته او:
3. "جمعبندی مبارزات سیساله اخیر در ایران"، زیر: موقعیت و نقش طبقات، قشرها، جریانها و عوامل مختلف در جریان اصلاحات ارضی، 3. موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی
4. طرحی از یک زندگی (نقدها و نظرها)، دکتر پوران شریعت رضوی، برگ 70
5. اگرچه بررسی اینکه آیا شادروان یغمایی براستی این سخنان را نوشته یا بر زبان آورده برایم شدنی نبود، ولی از آنجایی که چنین دیدگاهی را از زبان خویشان سالمند خود نیز شنیدهام، آوردنش را تهی از هوده ندیدم.
https://www.youtube.com/watch?v=cehWEr4mVW4 .6
7. بنگرید به: حکایت دختران قوچان: از یادرفتههای انقلاب مشروطیت، افسانه نجمآبادی
8. سندهای خرید و فروش برده را میتوان دستکم تا سال 1280 در ایران پی گرفت.
*) عفت تجارتچی در سال 1296 (1917) چشم به گیتی گشود
و در سال 1318 (1939) با پشتیبانی پدرش در باشگاه خلبانی نامنویسی کرد و توانست در
سال 1319 (1940) برای نخستین بار به تنهایی پرواز کند. چندی از پیوستن او به گروه
پرواز نمایشی (آکروباتیک) نگذشته بود که ایران دستخوش رخدادهای شهریور 20 شد و با
بسته شدن باشگاه خلبانی کار آموزش او نیمهکاره ماند. تجارتچی در سالیان میانه
زندگی به نویسندگی و چامهسرایی روی آورد و در 1376 (1997) درگذشت.
گؤکچن فرزندخوانده کمال آتاتورک، برجستهترین چهره
سیاسی روزگار خود بود و در کشوری پای به جهان نهاده بود، که از فروپاشی یک
امپراتوری نیرومند سر بر کرده بود، که خود سدها سال کشورهای پیشرفته اروپایی را به
چالش گرفته بود و بارها و بارها آنان را شکست داده بود. ترکیه تا زمستان 1324 بییکسویگی
پیشه کرده بود و تنها در ماههای پایانی جنگ بود که آلمان نازی را (که شکستش کماپیش
ناگزیر بود) به جنگ فراخواند. بدینگونه در روند سیاستهای نوینسازی آتاتورک
هیچگونه گسستی پدید نیامد و گؤکچن توانست کار آموزش خلبانی خود را دنبال بگیرد.
تجارتچی ولی فرزندخوانده هیچ چهره برجستهای نبود.
زادگاه او کشوری بود نیمهویران، برجامانده از ایران قجری، دودمانی که شاهانش لیوانی آب را بی روادید روس و انگلیس نمیتوانستند
نوشید. ایران بروزگار نوجوانی تجارتچی همچون کودکی نوپای تلوتلو خوران راه رفتن میآموخت.
شهریور بیست و سرریز شدن نیروهای بیگانه به ایران گسستی بنیادین در روند نوینسازی
رضاشاهی بود. تجارتچی دیگر به آموزشگاه خلبانی باز نگشت. امروز نام نخستین زن
خلبان ترک بر پیشانی دومین فرودگاه جهانی ترکیه میدرخشد، نام نخستین زن خلبان
ایرانی را ولی کمتر کسی شنیده است و بالاترین ارجگذاری بر چنین چهرهای که میبایست
ماندگار و سرمشقی برای دختران این آب و خاک میشد، گفتگویی بود با روزنامه های
مشرق و اعتماد،
همین و بس.
***********************************************
اگرچه گفتگوها بر سر کارهای انجام شده بروزگار رضاشاه بسیار است و اگرچه سدها
کتاب و سدهاهزار برگ در اینباره نوشته شده است، اگرچه هنوز بگومگوی اندیشورزان را
بر سر اینکه چنین کارهایی نمادهای نوینسازی(مدرنیزاسیون) بودند یا نوینگرایی(مدرنیته)
پایانی در برابر چشم نیست، ولی از یک گفتمان بنیادین – شاید بنیادینترین نکته – نمیشود
به آسانی گذشت: از میانه همه کارهای انجام گرفته بروزگار پهلوی نخست، آنچه که
"آزادی زنان" نامیده میشود بیش از هر کار دیگری چالش و بگومگو
برانگیخته است. اگر مسلمانان باورمند این کار را خوارشماری آئینهای دین و سزاوار
دوزخ میدانند، مارکسیستها، ملیگرایان و دیگر نیروهای ستایشگر انقلاب شکوهمند
آنرا از اینرو سرزنش میکنند که با "زور" به انجام رسیده است و برآنند
که اگر چادر در جامعهای بزور از سر زنان کنده شد، بناچار روزی بزور بر سرشان
افکنده خواهد شد. مرا با مسلمانان باورمند کاری نیست. ولی دیگرانی که به بهانه
"زور" زبان به نکوهش رضاشاه میگشایند، آیا درباره دیگر کارهای رخداده
بروزگار او هم همین گونه میاندیشند؟ آیا آموزشوپرورش اجباری در آموزشگاههای
نوین، بنیانگذاری دادگستری نوین، آبلهکوبی، خدمت سربازی و مانندهای آنان در پی
همهپرسی و بدون "زور" انجام شدند؟ پس چرا در باره اینکارها سخنی از زور
نمیرود؟ آیا میتوان پذیرفت که مردم ایران در آغاز سده پیشرو از دل و جان خواهان
فرستادن کودکان خود به دبستانهایی بودهباشند، که در آن به گفته ملایان چیزی جز
"کفر و الحاد و زندقه" آموزانده نمیشد؟
برای پاسخ به چرائی رویکرد بخش بسیار بزرگی از جامعه ایران با پرسمان زن و
"کشف حجاب" باید سه دهه در تاریخ ایران جلوتر آمد و به رخدادهای سالهای
آغازین دهه چهل رسید. به همان روزهایی که روحالله خمینی گفت: «ورود زنها به مجلسین و انجمنهای ایالتی و ولایتی و
شهرداری مخالف است با قوانین محکم اسلام که تشخیص آن به نص قانون اساسی محول به
علمای اعلام و مراجع فتواست و برای دیگران حق دخالت نیست» یا نوشت: « آقای علم گمان کرده با تبدیل کردن قران مجید به کتاب
آسمانی، ممکن است قران کریم را از رسمیت انداخت و اوستا و انجیل و بعضی کتاب ضاله
و بعضی کتب را قرین آن یا به جای آن قرار داد».
این چکیده جنبش واپسگرایانه پانزدهمخرداد بود: "دشمنی با حق رأی زنان و
دشمنی با برابری دگردینان با مسلمانان". با اینهمه سرآمدان ایرانی از
مارکسیست تا مسلمان در ستایش از آن کوتاهی نکردهاند. از جلال آلاحمد که به دستبوس
رهبر آن در نجف شتافت و بیژن جزنی که آنرا "تضاد
خلق با استبداد دربار بمثابه عمدهترین دشمن خلق" (3) نامید گرفته،
تا شریعتی که به گفته همسرش «هنگامی که باخبر شد یکی
از شعارهای مردم در ۱۵ خرداد شعار "مصدق رهبر ملی ما ، خمینی رهبر دینی ما"
بوده است از آگاهی مردم ذوق زده شده بود» (4). این شادمانی همگانی از خیزش
فرومایگان در برابر حق رأی زنان و برابری دینی مسلمان و نامسلمان را تنها میتوان
از نگرگاه روانشناختی گروهی بَررسید. همان نیروی نهفته در ژرفای جامعه ایرانی که
از "کشف حجاب" برآشفته بود در پانزدهم خرداد سربرکرد و دستیابی زنان به
بخشی از حقوقشان را برنتافت و تا به امروز نیز یا به بهانه هنجارهای دینی و یا به
بهانه "دیکتاتورمآبی" این کار درست رضاشاه را به زیر آفند نکوهش خود میگیرد.
به گمان من قلدرمنشی و دیکتاتور بودن رضاشاه تنها یک بهانه است. رویارویی با
آزادی زنان که دلباختگان انقلاب شکوهمند آنرا به "کشف حجاب" فرومیکاهند،
ریشه در یک گِره تاریخ دارد، در یک هراس نهادینه شده از "زن". اگرچه دو
زن در دو کشور همسایه و در زمانی کمابیش یکسان سرنوشتی همسان را آغازیدند، ولی
دیدیم که گؤکچن توانست آرزوی درونیاش را برآورد، ولی همتای ایرانی او در نیمه راه
از رفتن بازماند و بال پروازش شکست. بیگمان سرنگونی رضاشاه و دستاندازیهای
بیگانگان بر خاک ایران راه آغاز شده را نیمهکاره گذاشتند، ولی گناه آیا همیشه از
دیگران است؟ به گمان من جامعه ایرانی دستآوردهای دوره رضاشاهی را - جدا از اینکه
خوب و درست بودند یا بد و نادرست - نمیخواست و پس میزد و با چنگ و دندان به زمین
نابارور فرهنگ دینی-سنتی خویش چسبیده بود و از میان همه آنچه که بدان روزگار انجام
گرفت، آزادی زن تا به همین امروز چون خاری گلوی این جامعه واپسگرا را میخلد.
در جایی خواندم (5) که حبیب یغمایی گفته است: «در
دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود، یک روز ملک الشعرای
بهار به مرحوم شوکت الملک (امیر بیرجند) گفته بود: الحمدالله ولایت شما هم برق
دارد، هم آب دارد، هم مدرسه دارد، هم سالن نمایش دارد، همه چیز هست، اینکه بعضی ها
هنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟ مرحوم شوکت الملک گفته بود: آقا! اینها برق
نمیخواهند. اینها محرم میخواهند . اینها مدرسه نمیخواهند، روضهخوانی میخواهند
.کربلا را به اینها بدهید، همه چیز به آنها دادهاید». ما هرگز نخواهیم توانست دریابیم بیشینه "مردم مسلمان ایران" بروزگار رضاشاه براستی در پی چه بودند. ولی بررسی خواستههای سرآمدان این مردم مسلمان شاید بتواند پرتوی بر تاریکیهای این پرسش بیفکند. بدیگر سخن اگر خواستههای یکی از پیشروترین، آگاهترین و نواندیشترین مسلمانان ایرانی پیش از انقلاب را نمونه بگیریم، به خوشبینانهترین پاسخ به پرسش بالا دست خواهیم یافت و شاید بتوانیم اندکی به هسته پنهان خواستههای بنیادین جامعه مسلمان روزگار رضاشاه نزدیک شویم. در این راستا من به سراغ کسی رفتهام که به گواهی دوست و دشمن از سرآمدان، یا شاید بنیانگذاران جنش "نواندیشی دینی" است، به سراغ علی شریعتی در کتاب (سخنرانی) "تفسیر سوره روم"، که آنرا "پیام امید به روشنفکر مسئول" نیز نامیدهاند. شریعتی در این سخرانی از سرتابهپا ستایشگر اعراب مسلمانی است که ایرانیان را کشتار میکنند و به بردگی میگیرند و به گفته او:
«همین
نسل [اعراب مسلمان، م. ب.] است که یک چنین قراردادی را با امپراتور شرق [ایران، م.
ب.] امضا میکند. از جمله مواد قرارداد، این است که عربها میگویند هر وقت ما
بخواهیم به یکی از شهرهای شما حمله کنیم (چون هر شهری پادگان مستقل داشته) و سپاه
کم داشته باشیم، شما باید کمک بدهید، [سپهبد ایرانی، م. ب.] میگوید چشم آقا، میدهیم.
هر وقت ما اسب لازم داشتیم باید شما بدهید، [سپهبد ایرانی، م. ب.] میگوید چشم آقا.
- این خیلی خوشمزه است - هر وقت یکی از ماها در شهری از شهرهای شما پیاده راه میرود
و با یکی از شماها در طول راه برخورد کند که سواره بود او باید بلافاصله طبق اين
مقررات ماده ۷ از اسب پائین بیاید و اسبش را تقدیم کند و بگوید شما بفرمائید آقا!» این اندازه از خودستیزی و بیگانهستاییِ
را در کمتر جایی میتوان سراغ گرفت. در این راستا کتاب "تفسیر سوره روم"
کنکاش ویژهای را میطلبد.
ولی شریعتی، در جایگاه مشت نمونه خروار و خوشبینانهترین
نماد خواستههای ایرانیان مسلمان در پی چیست؟ او میگوید:
«امیدوارم چنین روزی
بسیار نزدیک باشد! روزی که دانشجویان ما در کنار طلبه ما و استاد ما در کنار عالم
ما و مؤمن ما در کنار روشنفکر ما و جوان ما در کنار پیر ما و متجدد ما در کنار
متقدم ما و دختر ما در کنار مادرش و پسر ما درکنار پدرش و همه در یک صف، در
کنار خانه فاطمه بایستیم [...] تمام تلاش ما باید این باشد، هر جا که هستیم،
هر جا که میتوانیم چند نفرمان جمع شویم، مسجدی داشته باشیم، حسینیهای داشته
باشیم، محفل مذهبی یا علمی و یا اخلاقی داشته باشیم، در هر شهری، در هر دهی و در
هرمحلهای، در هر ادارهای، در هر کارخانهای که هستیم، بکوشیم تا یک بنیاد قرآنی
ایجاد کنیم و برای شروع - در هر سطحی - قابل قبول است. بکوشیم که دو مرتبه همه
مسجدهای ما، همه حسینیههای ما، همه محفلهای دینی ما مسجد و محفل دینی قرآن
باشد»
ناجوانمردانه خواهد بود اگر شریعتی را به این سخنان
فروبکاهیم. او در ستایش آزادی بسیار گفته و سروده است. ولی اندریافت او از آزادی
در همین کتاب چیست؟
«در سراسر جهان همه
توطئهها برای نابود کردن نسل جوانی است که میبینیم به جای همه حقها و همه آزادیهایی
که در آرزویش هست و نیاز به آن دارد، فقط به او "آزادی جنسی" میدهند،
در سراسر جهان دستگاههای تبلیغاتی، مطبوعات، رادیوها، تلویزیونها، هنر، همه در
تلاش تامین چنین نیازی برای او هستند، در مقابل از مکتب علی و شعلهای که از
خانه متروک و خاموش فاطمه همواره جستن میکند، [...]میتوانیم آتشی برافروزیم
و امیدوار باشیم ...».
آنچه رفت دیدگاههای نواندیشترین مسلمان روزگار خویش بود،
که هم دانشآموخته دانشگاههای ایران و هم دانشجوی دکترای دانشگاه سوربون بوده است،
تا به توده ناآگاه و کمدانش و پایبند خرافات چه رسد.
پس در پیش روی چنین پسزمینهای است که میتوان
دریافت چرا در برخورد با رضا شاه محسن نامجویی که بخش بزرگی از
باورهای دینی را به ریشخند میگیرد، با رحیم ازغدیپور از نظریهپردازان جمهوری
اسلامی همصدا و همسخن میشود. اگر ازغدیپور میگوید: «مدرنیته
رضاخان از ماتحت اسب یک سفارتخانه بیرون آمد» (6) نامجو نیز میخواند: «آی ملت! مدرنیته رو اخلاق سگ آورد». از دیدگاه
روانشناسیی اجتماعی شاید بهرهگیری هردوی اینان از نام جانوران (اسب و سگ) برای نامیدن
آنچه که "مدرنیته رضاشاهی" نام گرفته است (و از نگر من تنها مدرنیزاسیون
یا نوینسازی است)، خود گویای همه چیز باشد، ولی بگذارید داستان را اندکی بیشتر
بشکافیم:
گروهی از جوانان ایرانی با ساختن فیلمی بر پایه ترانه "هَپی" از
فارل ویلیامز خواستند خوانش ایرانی خود از این آهنگ را نشان دهند. تلوزیون صدای
امریکا در برنامهای به این پدیده و برخورد جمهوری اسلامی با دستاندکاران آن
پرداخت و گفتگویی نیز با محسن نامجو انجام داد. من از تکتک سخنان گفته شده در این
برنامه درمیگذرم و به گزارههای پایانی محسن نامجو میپردازم، که به گمانم در کنار
ترانه رضاخان و سخنان رحیم ازغدیپور نگارهای گویا از چهره راستین فرهنگ ما بدست
میدهد. نامجو میگوید: «اگر خانمها بجای این قضیه
حجابشون رو دقیقا اتفاقا رعایت میکردن، حتی بشکل اغراقآمیزی رعایت میکردن که میتونست
بار طنز داشته باشه و با حرکات چشم و ابرو این حرکات رقص رو انجام میدادن، این
حساسیتها ایجاد نمیشد و دستگیر هم نمیشدن و میتونستن همون پیام ضد حکومتی رو که
جلوی شادی رو میگیره رو برسونن». بدیگر سخن، بدنبال هر آماجی که هستی، حتا
به هنگام رقصیدن، هیچگاه دست از حجابَت نکش، زیرا "حساسیت ایجاد" میشود.
"حساسیتی که به گمان من در میان توده و سرآمدانش بسیار ریشهدارتر است، تا در
میان سران جمهوری اسلامی. شاید برخی از خوانندگان و خود محسن نامجو برآن باشند که
من از اندریافت پیام درونی سخنان ایشان ناتوان بودهام، ولی گاه جان سخن را در پس
واژگان باید کاوید، و نه در لابلای آنها.
آنچه که نگذاشت نوینسازی رضاشاهی ره به نوینگرایی ببرد، قلدری او، زور و
چکمه و شمشیرش نبود. همچنین گناه را بر گردن "شیوههای نادرست" انجام
کارها و دستان پلید بیگانگان نیز نمیتوان افکند. از یاد نباید برد که بیش از 99
درسد مردم ایران در آن روزگار از خواندن و نوشتن بیبهره بودند و تا مشتی نمونه
خروار آورده باشم، هنگامی که بخشنامه "کشف حجاب" به سرتاسر ایران
فرستاده شد، تنها 30 سال از فروش دختران قوچانی به ترکمانان و ارامنه عشق آباد میگذشت
(7) و بردهداری تازه بسال 1307 برافتاد (8). ایران پساقجری در رویارویی با جهان
نو، جهانی که پیشتر آخوندزادهها و کرمانیها و طالبوفها و مستشارالدولهها گوشه
کوچکی از آن را به سرآمدان آن نمایانده بودند، دچار هراسی همه سویه بود. ولی این
جامعه بیش و پیش از هر چیز از "برهنگی" خویش میهراسید، مانند کسی که تازه
به ناسازواری و زشتی اندام خود پی برده باشد و در هر گامی نگران نگاههایی باشد که
او را برانداز میکنند. در چنین کشاکشی بود که "کشف حجاب" برای این
جامعه درونمایه دیگری بخود میگرفت. با برداشتن چادر از سر زنان، این تنها
"نوامیس مسلمین" نبودند که برهنه میشدند، با اینکار
"اندرونی" نیز به "بیرونی" میپیوست و "مطبخ" به
میانه حیاط میآمد، ساختارهای هزار ساله فرو میریختند و در یک سخن، فرهنگ اجتماعی
برهنه و لخت در برابر دیدگان همگان جای میگرفت. جامعه ایرانی، از مسلمانش گرفته
تا مارکسیستش، اگر چه با بخش بزرگی از دگرگونیهای گسترده بناگزیر کنار آمد، ولی
در ژرفای هستی خویش از این "برهنگی" در رنج و هراس بود.
با اینهمه گویا تاریخ و سرنوشت با ما سر شوخی داشتند:
رضاشاه که چادر را از سر زنان ما برداشت، با چادری بزرگتری بنام نوینسازی برهنگیمان
را پوشاند، تا زشتیهای فرهنگیمان به چشم خودی و بیگانه نیاید. و جمهوری اسلامی که
حجاب را بر سر زنان ما بازگرداند، فرهنگ همگانی
ما را چنان برهنه کرد و درون نازیبای ما را چنان به نمایش گذاشت،
که در برابر خودی و بیگانه، پیوسته سر از شرم بزیر میداریم.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از
ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------------------------
Sabiha Gökçen .1
Dersim İsyanı .23. "جمعبندی مبارزات سیساله اخیر در ایران"، زیر: موقعیت و نقش طبقات، قشرها، جریانها و عوامل مختلف در جریان اصلاحات ارضی، 3. موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی
4. طرحی از یک زندگی (نقدها و نظرها)، دکتر پوران شریعت رضوی، برگ 70
5. اگرچه بررسی اینکه آیا شادروان یغمایی براستی این سخنان را نوشته یا بر زبان آورده برایم شدنی نبود، ولی از آنجایی که چنین دیدگاهی را از زبان خویشان سالمند خود نیز شنیدهام، آوردنش را تهی از هوده ندیدم.
https://www.youtube.com/watch?v=cehWEr4mVW4 .6
7. بنگرید به: حکایت دختران قوچان: از یادرفتههای انقلاب مشروطیت، افسانه نجمآبادی
8. سندهای خرید و فروش برده را میتوان دستکم تا سال 1280 در ایران پی گرفت.
با درود به مزدک گرامی و سپاس از روشنگری
پاسخحذفمن به درستی با این دیدگاه شما همراه هستم. " به گمان من جامعه ایرانی دستآوردهای دوره رضاشاهی را - جدا از اینکه خوب و درست بودند یا بد و نادرست - نمیخواست و پس میزد و با چنگ و دندان به زمین نابارور فرهنگ دینی-سنتی خویش چسبیده بود و از میان همه آنچه که بدان روزگار انجام گرفت، آزادی زن تا به همین امروز چون خاری گلوی این جامعه واپسگرا را می خلد. "
اگر ما ایرانیان هنوز نمی خواهیم یا نمی توانیم بپذیریم که جامعه ایرانی در زمان رضا شاه به نشان داشتن فرهنگ دینی ـ سنتی و بی دانشی، نوین سازی و آزادی زنان را نمی خواست پس نگاهی به ستایش واپسگرایانه جنبش پانزدهم خرداد و خواسته های خمینی باید کرد. اگر هنوزکسانی این را هم رد می کنند جنبش و شورش واپسگرایانه همگانی سال ۱۳۵۷ در پیش روی ما است. در شورش پنجاه و هفت بیشینه ایرانیان وهمچنین کسانی که خود را روشن اندیش، ملی مذهبی، و سازمانهایی که خود را سیاسی، مبارز و انقلابی می پنداشتند از روی بی خردی و ناآگاهی و داشتن فرهنگ دینی و سنتی از میان سنت و مدرنیته، سنت و خمینی را انتخاب کردند و دست رد به سینه بختیار زدند. در دیماه سال ۱۳۵۷ شاهپور بختیار این بزرگ مرد آزادیخواه، برای آزادی ایران و ایرانیان با دلیری تمام سکان کشتی توفان زده ایران را در دست گرفت تا آنرا از فرو رفتن در ژرفای دریای خودکامگی دینی و واپسگرایی نجات دهد ولی مردم و این آزادیخواهان دریافت درستی از آزادی و مردم سالاری نداشتند، دموکراسی را غربی و بی ارزش می دانستند و دیدیم که سرنوشت ایران چه شد و باز هم دیدیم که خیزش و راهپیمایی هزاران زن ایرانی در اسفند سال ۱۳۵۷که در برابر فرمان حجاب اجباری خمینی به خیابانها آمدند و آزادی را فریاد زدند بدون پشتیبانی مردم و آزادیخواهان ماند. علیرضا
دوست گرامی با درود
پاسخحذفسخن همان است که شما میگویید. من در باره رفتارها و خواستههای جامعه ایرانی و سرآمدانش در کوران انقلاب 57 و پیش از آن در جستاری بنام "انقلاب شکوهمند و دلباختگانش" این نکته را شکافتهام.
شاد باشید.
پاسخحذفما کردها و کوبانی
از این چندین رجال سیاسی که بزرگترین ضربه ها را به ایران و ایرانیت زده اند، میتوان بنی صدر را نام برد. اصولا ایشان نقدی بر گذشته خود ندارد و اگر مصاحبه های ایشان را خوانده و یا شنیده باشید، ایشان هر نوع نقد بر گذشته خود را، بدون بروبرگرد رد میکند. از دیدگاه ایشان، دیگران اشتباه کرده اند و همیشه اغماض در برخورد با ایشان در کار بوده.
ولی چند روز پیش من مصاحبه ای از ایشان در اینترنت در مورد کردها و کوبانی خواندم که باید بگویم بسیار واقع گرایانه بود. گرچه آقای بنی صدر از رجال محبوب نه تنها من، بلکه آحاد ایرانیان نیست، ولی اگر کسی حرف حساب زد، نباید آن را رد کرد.
مصاحبه گر از بنی صدر میپرسد: "...شاهد همدردی ضعیفی با فاجعه کوبانی و در عین مقاومت قهرمانانه پیشمرگههای زن و مرد، در منطقه هستیم و حتا در میان خود کردها این احساس همدردی همه گیر نیست ... بنظر شما علت چیست؟"
در پاسخ آن، آقای بنی صدر میگوید: "... واقعیت این است که ناسیونالیسم قرن بیستم بسیاری از سازمانهای کرد، تحت تاثیر ناسیونالیسم اروپایی قبل از جنگ جهانی دوم (و حالا نیز ولی با حالتی رقیقتر.) در هر کشوری که بوده بر تضاد بنا شده است. در تعریف هم همینطور. در عراق کرد بر ضد عرب خود را تعریف کرده و در ایران برضد فارس و در ترکیه برضد ترک. خب وقتی گفتمان کردی این گروهها و سازمانها بر دشمنی با دیگری بنا شده است اولین چیزی که از جای بر میخیزد، احساس اطمینان و نیز همدردی میباشد!"
در تأیید این گفته میتوان حتی نامگذاری احزاب در کردستان ایران را نام برد. مثلا پس از کلی تقلا و فشار، حزب دمکرات کردستان در کردستان ایران، واژه "ایران" را هم به نام حزب خود ضمیمه کرد. در هرکجا که با یک کرد "ایرانی" صحبت کنید، در حین مخاطب کردن شما، از واژه "شما ایرانیها" استفاده میکند!
در حالی که وطندوست ایرانی، هر قومی را در واژه وطندوستی خود و بدون چون چرا میگنجاند، اکراد و اتراک فقط از قوم خود که هیچ، بلکه از واژه "ملت" خود نام میبرند.
آنوقت آن وطندوست "ایرانی" در تک تک شهرهای ایران و حتی خارج از ایران برای کردهای کوبانی ابراز همدردی میکنند ولی آن کرد "هموطن" لحظه ای به کشته شدن مرزبانان خود در مرز پاکستان اشک نمیریزد.
تجربه خصوصی من در ایران هم همین و بلکه بدتر بوده. همسایه ای از سنندج داشتیم که کرد بود به نام مشکوه السادات. گاهی با بچه های دیگر میرفتیم در خانه شان را میزدیم که بچه هایشان هم بیایند بیرون باهم فوتبال بازی کنیم. پدر ایشان هیچگاه این اجازه را به دو پسر خود نداد. ولی ما در عالم بچگی از رو نمیرفتیم.
چند بار من در عالم کودکی از پدرم علت این ماجرا را جویا شدم ولی او جوابهای غیر قابل قبولی میداد و طفره میرفت. آخر سر یکبار حوصله اش سر رفت و قدری خشن گفت: "باباجان آنها کرد هستند و پدرشان اجازه نمیدهد که با شما بازی کنند." من تا چندین سال نفهمیدم که مگر کرد بودن چه تضادی با فوتبال بازی کردن با بچه های محله دارد!
از قضای روزگار، روزی خانم خانواده با مادرم در صف ماست و یا شیر درد و دل کرده بود. گفته بود که هر وقت به سنندج میروند، بچه های محله آنجا، فرزندانشان را کتک میزنند. چرا؟ برای اینکه به آنها گفته بوده اند که اینها از تهران میآیند و اینها همانهایی هستند که اسباب بازیهای شما را دزیده اند!
بله همشهری! حماقت گاهی همچون پتک چنان برفرقت میکوبد که جد و آبادت را هم فراموش کنی.
پاسخحذفما کردها و کوبانی
از این چندین رجال سیاسی که بزرگترین ضربه ها را به ایران و ایرانیت زده اند، میتوان بنی صدر را نام برد. اصولا ایشان نقدی بر گذشته خود ندارد و اگر مصاحبه های ایشان را خوانده و یا شنیده باشید، ایشان هر نوع نقد بر گذشته خود را، بدون بروبرگرد رد میکند. از دیدگاه ایشان، دیگران اشتباه کرده اند و همیشه اغماض در برخورد با ایشان در کار بوده.
ولی چند روز پیش من مصاحبه ای از ایشان در اینترنت در مورد کردها و کوبانی خواندم که باید بگویم بسیار واقع گرایانه بود. گرچه آقای بنی صدر از رجال محبوب نه تنها من، بلکه آحاد ایرانیان نیست، ولی اگر کسی حرف حساب زد، نباید آن را رد کرد.
مصاحبه گر از بنی صدر میپرسد: "...شاهد همدردی ضعیفی با فاجعه کوبانی و در عین مقاومت قهرمانانه پیشمرگههای زن و مرد، در منطقه هستیم و حتا در میان خود کردها این احساس همدردی همه گیر نیست ... بنظر شما علت چیست؟"
در پاسخ آن، آقای بنی صدر میگوید: "... واقعیت این است که ناسیونالیسم قرن بیستم بسیاری از سازمانهای کرد، تحت تاثیر ناسیونالیسم اروپایی قبل از جنگ جهانی دوم (و حالا نیز ولی با حالتی رقیقتر.) در هر کشوری که بوده بر تضاد بنا شده است. در تعریف هم همینطور. در عراق کرد بر ضد عرب خود را تعریف کرده و در ایران برضد فارس و در ترکیه برضد ترک. خب وقتی گفتمان کردی این گروهها و سازمانها بر دشمنی با دیگری بنا شده است اولین چیزی که از جای بر میخیزد، احساس اطمینان و نیز همدردی میباشد!"
در تأیید این گفته میتوان حتی نامگذاری احزاب در کردستان ایران را نام برد. مثلا پس از کلی تقلا و فشار، حزب دمکرات کردستان در کردستان ایران، واژه "ایران" را هم به نام حزب خود ضمیمه کرد. در هرکجا که با یک کرد "ایرانی" صحبت کنید، در حین مخاطب کردن شما، از واژه "شما ایرانیها" استفاده میکند!
در حالی که وطندوست ایرانی، هر قومی را در واژه وطندوستی خود و بدون چون چرا میگنجاند، اکراد و اتراک فقط از قوم خود که هیچ، بلکه از واژه "ملت" خود نام میبرند.
آنوقت آن وطندوست "ایرانی" در تک تک شهرهای ایران و حتی خارج از ایران برای کردهای کوبانی ابراز همدردی میکنند ولی آن کرد "هموطن" لحظه ای به کشته شدن مرزبانان خود در مرز پاکستان اشک نمیریزد.
تجربه خصوصی من در ایران هم همین و بلکه بدتر بوده. همسایه ای از سنندج داشتیم که کرد بود به نام مشکوه السادات. گاهی با بچه های دیگر میرفتیم در خانه شان را میزدیم که بچه هایشان هم بیایند بیرون باهم فوتبال بازی کنیم. پدر ایشان هیچگاه این اجازه را به دو پسر خود نداد. ولی ما در عالم بچگی از رو نمیرفتیم.
چند بار من در عالم کودکی از پدرم علت این ماجرا را جویا شدم ولی او جوابهای غیر قابل قبولی میداد و طفره میرفت. آخر سر یکبار حوصله اش سر رفت و قدری خشن گفت: "باباجان آنها کرد هستند و پدرشان اجازه نمیدهد که با شما بازی کنند." من تا چندین سال نفهمیدم که مگر کرد بودن چه تضادی با فوتبال بازی کردن با بچه های محله دارد!
از قضای روزگار، روزی خانم خانواده با مادرم در صف ماست و یا شیر درد و دل کرده بود. گفته بود که هر وقت به سنندج میروند، بچه های محله آنجا، فرزندانشان را کتک میزنند. چرا؟ برای اینکه به آنها گفته بوده اند که اینها از تهران میآیند و اینها همانهایی هستند که اسباب بازیهای شما را دزیده اند!
بله همشهری! حماقت گاهی همچون پتک چنان برفرقت میکوبد که جد و آبادت را هم فراموش کنی.
پاسخحذفمعضل کم آبی و دوشیدن ابرها
یکی از معضلات و مشکلات کشورمان ایران، از دیرینه باز همان کم آبیست. چنانکه داریوش بزرگ نیز از اهورامزدا میخواهد که ایران را از خشکسالی دور بدارد.
راههای مختلفی برای مقابله با خشکسالی وجود دارد:
1- انبار کردن آب از طریق سد سازی. این امر ولی در ایران نه تنها جواب نداده، بلکه در مناطقی به شدت خشکسالی نیز افزوده است.
2- ایجاد قنات. این مورد نیز به خشک شدن منابع زیر زمینی میانجامد.
3- شیرین کردن آب دریا که نه تنها هزینه ساخت پالایشگاه را در بر دارد، بلکه هزینه مصرف انرژی به هنگام شیرین کردن آب را نیز در پی دارد.
4- انتقال آب شور به فلات ایران، جهت نمناک کردن محیط که ایده بدی نیست.(ایرانرود)
البته یک راه پنجم هم وجود دارد که از عجایب روزگار، هیچگاه در ایران مطرح نشده است:
5- دوشیدن ابرها !
من نه کارشناس آب و آبرسانی هستم و نه در این راستا تحصیلاتی داشته ام. ولی در عجبم که چرا تحصیل کردگان، این پیشنهاد را هیچگاه به لیست پیشنهادات خود نیافزوده اند. مگر دانشگاه نرفته اند و یا تجربه ای در این راه ندارند!؟
دوشیدن ابرها دو را دارد:
1- از طریق شیمیایی که حتی از زمان استالین در روسیه مورد بررسی قرار گرفت و مورد قبول نیست.
2- از طریق فیزیکی.
جزیره Mallorca در دریای مدیترانه نمونه بارز دوشیدن ابرها میباشد. در این جزیره به ندرت باران میبارد که اگر هم ببارد در فصول پائیز و زمستان است که نیاز چندانی به آن نیست، چرا که صنعت توریسم در این فصول تعطیل و یا نیمه تعطیل است.
ولی جالب اینکه این جزیره پر از چشمه ها و رودخانه های روان با آب تازه است. از آنجایی که این جزیره گرم دارای یخچالهای طبیعی نیست و در آن آب به صورت برف ذخیره نمیشود، پس اینهمه آب از کجا تأمین میشود؟
این جزیره دارای کوههایی بلند میباشد که بر فراز این کوهها درختان کاج از انواع مختلف میرویند. به هنگام عبور ابرها بر فراز کوههای این جزیره، آب ذخیره در این ابرها توسط امر "میعان" توسط برگ درختان "دوشیده" شده و قطره قطره به روی زمین میریزند. این آبها سرانجام به جویباری تبدیل میشوند.
در دره ها نیز "مه" صبح زود، توسط درختچه ها و درختان "برگ بو" که در این جزیره بسیار رواج دارند دوشیده میشوند.
تهران نیز نزدیک البرز است. اهالی تهران هر روز خدا شاهد عبور ابرهای بسیاری از بالای سر خود هستند. ولی مشکل این است که این ابرها در تهران نمیبارند. باید این ابرها را با کاشتن درختهای مناسب در ارتفاعات زیاد "دوشید". این امر در استان کردستان و آذربایجان نیز قطعا جواب خواهد داد.
مسلما این اقدام، اقدامی متوسط و یا دراز مدت خواهد بود. ولی در آینده خرجی بر روی دست ملت نخواهد گذاشت.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفهممیهن گرامی، شهریار!
پاسخحذفبا سپاس از مهر شما. در جستار نوینی بنام "در هراس از خویشتن" در پی ریشهیابی همین کاستی فرهنگی هستم.
شاد زی،
دیر زی،
مهر افزون!