۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

چپ آوازه افکند و از راست شد! - دو

در میهن‌ستیزیِ چپِ ایرانی - دو

این مرده‌ریگ شوم حزب توده سرانجام به سازمانهای دانشجوئی دهه سی و گروههای چریکی دهه‌های 40 و 50 رسید. "چپ بودن" این گروهها به این فروکاسته شد که:
دشمن امریکا و اسرائیل باشند، دوست و ستایشگر جنبش فلسطین باشند، بجای اندیشه کردن در باره آینده ایران و چگونگی کشورداری در آن، یکی از کشورهای "سوسیالیسم واقعا موجود" را، از شوروی و چین گرفته تا کوبا و آلمان شرقی الگوی خود سازند (و شرم آورتر از همه اینکه برخی از اینان "آلبانی زیر رهبری اَنوَر خوجه" را الگو و سرمشق جمهوری دموکراتیک خلق ایران می‌دانستند)، دشمن سگ زنجیری آنان یعنی شاه باشند، با هر چه شاه گفت و کرد، حتا اگر به سود مردم ایران باشد، دشمنی بورزند، هر آنکه را که با هر انگیزه و به هر بهانه‌ای با شاه از در ستیز در‌آید، بستایند و دوست خود بدانند.

در همین راستا کنفدراسیون دانشجویان ایرانی سه سال پس از خیزش فرومایگان در برابر حق رأی زنان و برابری دینی نمایندگان مجلس، به رهبر این جنبش نامه نوشت و ایستادگی او در برابر شاه را (با اینکه از نگرگاهی بسیار راست‌گرایانه انجام شده بود) ستود[1]. پیشتر از آن حزب توده در برابر خمینی و خدای خمینی سوگند یاد کرده بود که «حامی جدی تعالیم مقدس اسلام» است و از فرمان الله سرنخواهد پیچید[2]. فرهنگ پدر‌کُشتگی چنان در میان اپوزیسیون گسترش یافته بود که حتی جبهه‌ ملی که می‌بایست سودوزیان ایران را بر هر چیز دیگری برتری می‌داد، آینده میهن را قربانی کین‌جویی خود کرد و با اصلاحات آمده در انقلاب شاه‌وملت از در ستیز درآمد. بهروز برومند در اینباره می‌گوید: «مخالفت اصلی با انقلاب سفید بود. نمی‌توانستیم بگوییم ما از انقلاب سفید حق رای زنان را قبول داریم. این نوعی تایید شاه بود»[3]. کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در این راه چندان پیش رفت که برای دهان‌کجی به شاه، همنوا با رهبران دیکتاتور و مردم‌ستیز عربی چون عبدالناصر خلیج پارس را "خلیج عربی" نامید.

در سالهای آغازین دهه چهل اصلاحاتی زیر نام "انقلاب سپید" آغاز شدند. در این هنگام از جبهه ملی، که تنها برای ملی کردن نفت پدید آمده بود و پس از سرنگونی شادروان مصدق کمابیش از هم پاشیده بود، جز نامی بجای نمانده بود. رهبری حزب توده نیز با بجای گذاشتن انبوهی از جانباختگان و زندانیان به آغوش پشتیبانانش در بلوک سوسیالیستی گریخت و بدینگونه میدان برای جوانانی باز شد که باید آنان را نسل سوم جنبش چپ ایرانی دانست. سازمانهای چریکی با ایدئولوژی مارکسیستی یکی پس از دیگری سربرکردند و سَد دریغ و هزار افسوس که در ژرفای اندیشه آنان نیز همان مرده‌ریگ شوم و شرم‌آور حزب توده خانه کرده بود. بدینگونه بیژن جزنی که از برجسته‌ترین اندیشه‌پردازان این جنبش به شمار می‌آید، نوشت:

«در این مرحله یک نقطه عطف دیگر قابل توجه است، پانزدهم خرداد  سال 42. اگر سقوط آرام امینی به معنی حل سیاسی تضاد عمده قبلی بود، 15 خردادبه معنی آغاز عمده شدن تضاد بعدی بود، تضاد خلق با استبداد دربار بمثابه عمده‌ترین دشمن خلق»[4]

جزنی بمانند بخش بزرگی از پیشینیان اندیشگی‌اش دچار نگرشی از بیخ‌وبُن نادرست بود. او درپی اهریمن‌سازی از شاه، چاره‌ای جز این نداشت که دشمنان او را فرشته بشمار آورد و بدینگونه فرومایگانی که از خشمِ دادن حق رأی به زنان کف بر لب آورده و شهر را به آشوب کشیده بودند، از نگر او "خلق" نامیده می‌شدند.

در نوشته‌های این بازه زمانی آنچه که فراوان دیده و خوانده می‌شود گرایش به ویرانگری است. از آنجا که این گروهها نتوانستند نقش چندانی در رخدادهای دهه پنجاه بازی کنند و در اندک زمانی سرکوب شدند، من از بررسی پیوندهای آنان با کشورهای بیگانه درمی‌گذرم، تا به جایگاهشان در رخدادهای پس از انقلاب بپردازم. همین اندازه ناگزیر از گفتنم که آنان جنبشهای جدائی‌خواهانه آذربایجان و مهاباد را که چیزی جز بازی امپریالیسم روسی در برابر امپریالیسم آنگلوساکسون نبود، از دل‌وجان می‌ستودند و بی آنکه سرسوزنی از تاریخ و چگونگی و روند پیدایش ملت ایران بدانند، در یک همسنجی کودکانه ایران را "زندان ملل" می‌خواندند و بر "اصل لنینی حق تعیین سرنوشت ملل" انگشت می‌نهادند.

باری و به هرروی با انقلاب بهمن 57 رژیم شاهنشاهی فروپاشید و قدرت بدست تکنوکراتهای مسلمان نهضت آزادی افتاد. چپ ایرانی که بخش بسیار بزرگی از آن در سازمان چریکهای فدائی خلق و حزب توده گرد آمده بود، همین اندازه اندک از میهن‌دوستی و ملی‌گرائی کسانی را که خود آنان را "لیبرال" می‌نامید برنتافت، و پس از گیجی نخستین و به چپ‌وراست زدنهای آغازین، در چارچوب سازمان فدائیان اکثریت و حزب توده خود را به کارگزار ایران‌ستیزترین و واپسمانده‌ترین نیروی آن روز جامعه ایران فروکاست و دیری نگذشت که رهبری سازمان اکثریت هموندان و هواداران خود را فراخواند که برای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی خبرچینی کنند[5]، اگرچه همان روزها بر هر کسی آشکار بود که در زندانها بر سر این نیروهای ضدانقلاب (آنگونه که رهبری اکثریت آنها را می‌نامید) چه می‌آمد[6].

در گذر یک سده چپ ایرانی از نقشی ستایش‌برانگیز به کاریکاتوری اندوه‌زا فروکاسته شده بود؛ بنیانگزاران حزب کمونیست ایران همچون حیدر عمواوغلی و سلطانزاده اگر هم دلبسته کشوری بیگانه بودند، دستکم در کنشگریهای خود ارزشهای سخت و پایداری چون دادگری و برابری را پاسداری می‌کردند و پیشه‌وری اگرچه به دستور استالین درپی جدائی آذربایجان بود، ولی در آن یکسال حکومتش بر آذربایجان گامهای بزرگی در راستای همین ارزشها برداشت. نسل واپسین چپ ولی خود را خواسته و دانسته ابزار دست رژیمی کرد، که از همان روز نخست آپارتاید جنسیتی و دینی و همچنین ستم طبقاتی را بر پرچم خود نوشته بود و از همان آغاز پیدایشش ستیز با فرهنگ و تاریخ، و در یک واژه کیستی ایرانی را آماج خود نهاده بود. بدینگونه آرمانهای راستین چپ، که همانا کاستن از تنگدستی رنجبران و نبرد برای ساختن جامعه‌ای برابر و آزاد بودند، با تلاش واپسین نسل چپ ایرانی و بویژه سازمان اکثریت و حزب توده بدست فراموشی سپرده شدند و جای آنها را تعریف نوینی از کیستی چپ گرفت؛ مبارزه با امپریالیسم امریکا، حتا به بهای همآغوشیِ سیاسی با ملایانی که همخوابگی با دختر نُه ساله را روامی‌داشتند و بهائیان را سزاوار مرگ می‌دانستند و زنان را به پستوی خانه‌ها فرستاده بودند و از همان روز نخست کمر به نابودی همه نمادهای ملی ایرانی بربسته بودند.

رژیم پهلوی نه بناگاه از آسمان بر زمین افتاد و نه آنگونه که رادیو مسکو و رادیو بی‌بی‌سی همصدا و همنوا در گوش ما خوانده‌اند، دست‌پرورده انگلستان بود. چپ کهنه‌اندیش اگر بجای دست بردن به تفنگ و نارنجک اندکی ماتریالیسم تاریخی خوانده بود، درمی‌یافت که هیچ پدیده‌ای در جهان بناگاه آفریده نمی‌شود. ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی اندیشه راهبَر جنبش مشروطه بود و تنها و تنها همین اندیشه بود که می‌توانست در ایران واپسمانده آغاز سده بیستم جنبشی پدید آورد که هم رهبران حزب کمونیست و هم آیت‌الله‌های مسلمان و هم کِنشگران زرتشتی و هم انبوهی از یهودیان و بابیان و بهائیان و مسیحیان از آن خودش بدانند. تنها ناسیونالیسم انسانگرای پدیدآمده بدست آخوندزاده‌ها و کرمانیها بود که می‌توانست سرداراسعد بختیاری و ستارخان آذربایجانی را همپیمان کند. دامنه این نیروی شگرف چنان بود که انبوه آزادیخواهان آذری و ارمنی و گرجی از سرزمینهای جداشده از ایران از باکو و ایروان و تفلیس خون خود را بپای آن ریختند. تنها در چارچوب اندیشه‌ و نگاهی ایرانگرایانه بود که مردم می‌توانستند بپذیرند، افسری ارمنی بنام یپرم‌خان رئیس پلیس پایتخت شود. پس آنچه که در نیم سده پس از جنبش مشروطه و بویژه بروزگار رضاشاه انجام شد، نه خواسته اراده‌گرایانه "یک" تَن – آنهم به دستور انگلستان -، که فرجام ناگزیر این پس‌زمینه تاریخی بود. اینکه آیا کارگزاران رژیم پهلوی از پس این خویشکاری بزرگ برآمدند یا نه، پرسشی دیگر است که پاسخی دیگرش باید.

باری پایفشاری پهلویها بر کیستی ایرانی و یادآوری گذشته پیش از اسلام آن، یعنی همان کاری که رهبران اندیشمند جنبش مشروطه پنجاه سال پیش از تاجگذاری رضاشاه آغاز کرده بودند، خاری درشت و تیز در چشم دشمنان ایران، بویژه بریتانیای کاپیتالیستی و شوروی سوسیالیستی بود و این سرود بدآهنگ "باستانگرائی"[7] و "شوینیسم فارس" و "آریاپرستی" را نیز هم‌اینان یاد مستان چپ و مسلمان دادند. پس چه جای شگفتی است که شناخته‌شده‌ترین چهره چپ کُهنه‌پرست میهمان همیشگی رادیو بی‌بی‌سی – همان که روزگاری بازوی رسانه‌ای ام‌آی‌سیکس بود - باشد و در پشتیبانی از جمهوری اسلامی همه مرزهای شرو و آزرم را درنوردد؟

بدینگونه پیوند ایرانگرائی با رژیم شاهنشاهی آنچنان در ناخودآگاه چپ لانه کرد، که هم‌امروز نیز چپ کهنه‌اندیش از بیماری بدخیم "ایران‌هراسی" رنج می‌برد و گمانش بر این است که هر کُنشگر دوستدار ایران، بویژه اگر ایران را با همه تاریخ و جغرافیا و فرهنگش دوست بدارد، بی بروبرگرد "سلطنت‌طلب" است. این پارانویای "همه سلطنت‌طلب‌پنداری" چنان جان‌سخت است که بخشی از همین چپ، حتا شعار "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!" را هم برنمی‌تابد و با شنیدن آن، هراس بازگشت رژیم شاهنشاهی و سربرکردن غول راسیسم آریایی تنش را به لرزه می‌افکند[8]‌. ترس زَهره‌شکَن این چپ از نشان شیروخورشید نیز ریشه در همین پارانویا و این هراس دارد، که شاید "مونارکوفوبیا"[9] (شاه‌هراسی) نامی برازنده برای آن باشد[10].
بیهوده نیست که بخش بزرگی از پاسخهای هواداران کُهنه‌اندیش به نوشته پیشین من، همصدا با حسن عباسی و رضا مرادی غیاث‌آبادی و شیخ صادق خلخالی،بادی و شیخ صادق خل به این بازمی‌گشت که کوروش یا زائیده پندار تاریخ‌سُرایان است و هرگز هستی نداشته است، و یا اگر بوده و بر این خاک زیسته، تبهکاری همچون سدها شاه دیگر بوده است.

چپ ایرانی که هنوز گیج و خواب‌آلود در پسکوچه‌های انترناسیونالیسم پرولتری گام می‌زند، از سویی ناسیونالیسم ایرانی را می‌نکوهد که پرستنده خاک‌وخون است، از دیگر سو ولی با در بوق کردن "حق تعیین سرنوشت ملل"، خود را به بلندگوی نژادپرستان فرومی‌کاهد، و بر آن است که گروهی انسان هم"خون"، حق اینرا دارند که بخشی از "خاک" یک کشور را از بدنه آن جدا کنند و از این رهگذر خود ستایشگر همان چیزی می‌شود، که پیشتراَش نکوهیده بود؛ خاک، و خون.
اینکه چنین سیاستی در فرهنگ واپسمانده خاورمیانه رودهای خون روان خواهد کرد و دارائیهای مردم این گوشه خاک را روانه جیبهای کارتلهای سازنده جنگ‌افزار خواهد کرد، دغدغه چپ کُهنه‌پرست نیست. مایه شگفتی نیست که بخشی از این چپ درپی سرخوردگی از انقلاب پرولتری و به انجام رسانیدن راه رشد غیرسرمایه‌داری، دست از همه آن آرمانها کشید و به گروههایی پیوست، که قبیله‌گرائی[11] و نژادپرستی ویژگی برجسته آنان است، تا در میان مردمان زیونده در این آب‌وخاک دیوارهایی بلند فرازآورد و بر طبل دشمنی قومی بکوبد.

از چپ ایرانی که یکسدسال پیش با آرمانهای بزرگی چون برابری و آزادی و پیشرفت، و بویژه آسایش و سربلندی رنجبران پای به میدان سیاست ایران نهاده بود، چیزی جز نقشی کَژ و کول و بیرنگ بر دیوار این خانه برجای نمانده است. بازماندگان این جنبش، از چپ بودن تنها پارانویای شاه‌هراسی و در راستای آن، ستیز با کیستی ایرانی را نماد و نشانه خود کرده‌اند. آرمانهای بزرگ و انسانی چپ، همچون دادجوئی و برابری‌خواهی را، واپسین نسل اینان – حزب توده و سازمان اکثریت – به بهانه "مبارزه با امپریالیسم امریکا" در پیشگاه امام امت قربانی کردند، تا جایی که امروز تازیانه های فروآمده بر  پیکر کارگران آق‌درّه هم این چپ در خواب رفته را از جای نمی‌جنباند. از دیگر سو، رویای نابودی امپریالیسم جهانخوار امروزه حتا خنده هم برنمی‌انگیزد، چراکه بخش بزرگی از همان چپ ضدامپریالیست به دامان دشمن دیرین خود کوچیده و در بندر آرامش آن لنگر افکنده است. اگر جمهوری اسلامی دینی بودن خود را تنها و تنها در حجاب زنان است که به نمایش می‌گذارد، چپ کهنه‌اندیش نیز تنها از رهگذر ستیز با کیستی ایرانی است که خود می‌نماید.

با اینهمه و در پایان این نوشته دادگری از دست نباید گذاشت، که "داد" همانگونه که در شاهنامه بزرگ نیز آمده، یکی از چند گوهر بنیادین فرهنگ و کیستی ایرانی است. و دادگری را فرمان چنین است که دستآوردهای جنبش چپ نیز ناگفته نماند. و براستی هم بخش بزرگی از توده اندیشمند و اندیشورز ایران در یک سده گذشته از دل همین جنبش بدر آمده است. از کارگردانان و نویسندگان و چکامه‌سرایان گرفته تا پژوهندگان و کارآفرینان و . . .  لشگری انبوه از سرآمدان جامعه ایرانی را می‌توان نام برد، که روزگاری در این خانه بزرگ سوی چپ خیابان زندگی زیسته‌اند. ولی بازهم داد از دست نمی‌بایستمان داد، که ایران‌دوستی آنان در دوری از چپ کهنه‌اندیش بوده که پدید آمده است و نه در پایبندی به ارزشهای آن[12].

ما در ایران هیچگاه یک چپ راستین نداشته‌ایم. واپسین نسلی که خود را چپ می‌نامید، در یکی از بزنگاههای مرگ‌زای تاریخ ایران با شوری بی‌مانند در آغوش راستترین گرایش سیاسی و اندیشگی جامعه ایران، یعنی "خط امام" خزید و همه اندک آبرویی برجای‌مانده خود را نیز بر باد داد. جنبش آزادیخواهی ایران نیازمند یک چپ نوین و خردگرا است. چپی که میهنش را دوست بدارد و بپذیرد که کوروش و داریوش و مزدک و مانی و زرتشت همان اندازه "ایران"اند، که مصدق و امیرکبیر و قره‌العین و ارانی و رضاشاه. این چپ باید به میهن و خاستگاه خود چون مادری بنگرد که او را با همه زشتیها و زیبائیهایش، با همه برتریها و کاستیهایش و با سرتاسر پیشینه‌اش دوست می‌باید داشت. چپی که دریافته باشد برای ساختن جهانی نو، باید نخست خانه خویش را آباد کرد. چپی که از تاریخ تابناک جنبش مشروطه بیاموزد و دریابد که ایرانگرائی تنها پادزهر کارساز اسلامگرائی ویرانگر است و سرانجام، چپی که در پیشگاه خِرَد آموخته باشد:

آنکه به میهن‌ خود مهر نمی‌ورزد، هرگز پروای سرنوشت مردمان آن را نخواهد داشت.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------

 - ماهنامه 16آذر، شماره ششم، 1345[1]
 - مردم، شماره 62، تیرماه 1342[2]
 - جمعبندی مبارزات سی‌ساله اخیر در ایران، موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی[4]
 - برای مشت نمونه خروار بنگرید به: کار اکثریت، شماره 78، نهم مهرماه 1359[5]
6 - از یاد نباید برد که این کار شرم‌آور تنها دامنگیر رهبری این سازمان است و تا جایی که من دیده و شنیده‌ام، بدنه سازمان اکثریت و بویژه هواداران آن هرگز دست به این ننگ نیالودند. تا جایی که به خود من بازمی‌گردد، در سالهای 60 تا 62 بارها در خانه‌ای پناه گرفتم که میزبانم از هواداران سازمان اکثریت بود. ولی منش انسانی این هواداران سرسوزنی از بار گناه نابخشودنی کسانی که آنان را به همکاری با اسدالله لاجوردی فراخواندند، نمی‌کاهد.
7 – "باستانگرائی" تا جایی که من خوانده‌ام بَرساخته عبدالله شهبازی از هموندان پیشین حزب توده است که پس از دستگیری به نهادهای امنیتی ج. ا. پیوست. این واژه برابرنهاد "آرکائیسم" است.  
- بنگرید به " وظیفه ی ملی – مسئولیت جهانی، ف. تابان"  [8]
این واژه برساخته من است، با نگاه به آنارکوفوبیا - [9]
Monarchophobia / Anarchophobia
 - چپ کُهنه‌اندیش در دشمنی با شیروخورشید خود را به "مقلد" آیت‌الله خمینی فرومی‌کاهد. بنگرید به فتوای خمینی در اینباره.[10]
 - در باره این واژه بنگرید به: زبان مادری و کیستی ملی، 6. قبیله‌گرا کیست؟[11]

 - شمار اینان چندان بزرگ است که پرداختن به همه آنان خود کتابی ستبر خواهد شد.[12]

۲ نظر:

  1. خامه ات مانا دلاور آذربایحان!
    یوسف "بون جوی"

    پاسخحذف
  2. هموطن گرامی، آقای مزدک بامدادان،
    بسیار خوش گفتی ولی از سر ملاحظه، کم گفتی!
    زمانی که من عضو کنفدراسیون دانشجویی بودم، تنها عضو بدن ما که به آن احتیاجی نداشتیم، مغزمان بود. صبح به صبح باید با مسئولمان ارتباط برقرار میکردیم که از امروز چه فکر میکنیم و چه باید بگوییم. او هم به ما اجازه میداد که چه فکر کنیم و چه بگوییم! عصرها هم بعد از تمرینات انقلابی خود، با بروبچه ها، آن چند تا سلول مغزی هم که به ما نهیب میزدند را با الکل ناب نابود میکردیم. خدا میداند که ما آن زمان چقدر الکل خوردیم.
    در مورد نام خلیج پارس و نامیدن آن به خلیج عربی بگویم که همینطور بود. چیزی به نام ایران، در بدن ما احساسی را بوجود نمیآورد و نامیدن آن خلیج به نام خلیج عربی نیز برایمان بسیار پیش پا افتاده و ساده بود و برایمان زحمتی نداشت.
    تا آنجا که به یاد دارم، پولها از چین تأمین میشد و از طریق آلمان شرقی در اختیار ما و چپهای دیگر آلمانی قرار میگرفت. "اشتازی" آلمان شرقی از بابت ایده های مخرب و لجستیکی، بسیار بسیار به ما کمک کرد. بسیاری از بچه ها هم از طریق لیبی ها و عراقیها و فلسطینیها جذب شده و دوره های آدمکشی و ترور میدیدند که تحت نظارت اشتازی آلمان شرقی بود. خود من شخصا "اولریکه ماینهوف" را دیده ام. باید بگویم که روانش کاملا پاک بود.
    اگر یادتان باشد، زمانی که شاه از آلمان دیدار کرد، دانشجوی بخت برگشتۀ آلمانی به نام "بنو اونه زورگ" توسط یک پلیس آلمان غربی به نام "کارل هاینس کوراس" کشته شد که تأثیر بدی از دیدار شاه از آلمان گذاشت. بعدها معلوم شد که این افسر پلیس از جاسوسان اشتازی بوده است و به دستور آنها یک انسان بیگناه را کشته است.
    پیشتر نیز اشاره کرده بودم که در شهر ماینس، بچه های کنفدراسیون در حین یک نزاع، یک دانشجوی آلمانی را کشته بودند.
    من شدیدا و قویا تأکید میکنم که اگر فشار سیاسی از طرف رژیم گذشته اعمال میشده، فقط و فقط "عکس العملی" در برابر ترورهای جریانات چپ و فاشیستی-مذهبی بوده است. کلاه خود را قاضی کنید که رژیم گذشته چقدر ازخود صبر نشان داد تا مجبور به عکس العمل شد. چند نخست وزیر باید ترور میشدند و چند بمب باید منفجر میشدند تا رژیم گذشته کاری از خود انجام دهد؟
    دورویی و استاندارد دوگانه هنوز هم رواج دارد. به زودی سالگرد 16 آذر است. در آن روز 3 دانشجو که همگی با هم و با حزب توده سر و کار داشتند، کشته شدند. هنوز که هنوز است آن عمل را دستمایه تقبیح حکومت گذشته میکنند. ولی برای چند ده هزار دانشجویی که این رژیم کشته است، نه ارزشی قائلند و نه روز بخصوصی را در نظر گرفته اند.
    این روند هنوز ادامه دارد.
    ولی این آقایان به پایان زندگی خود نزدیک میشوند. بدون دادگاه و بدون مکافات. ولی به زودی میروند.

    پاسخحذف