زمان برای
خواندن: 14 دقیقه
پیشکشی فروتنانه به دکتر آجودانی و "مشروطه ایرانی"اش
سرانجام و
در این بخش پایانی به بزرگترین افسانه مشروطه می رسیم، به رضاشاه، مردی که خود و سرگذشت و سرنوشتش در
نگاه ایرانیان، چه دوست و دشمن به افسانه فرارستهاند. این افسانه پردازی پیآمد نگاه ابنهشامی است که میپندارد یک تن
میتواند به تنهائی بر اسب سرکش تاریخ زین گذارد و بر دهانش لگام نهد. اگر بپذیریم
که رخدادهای تاریخی – همه رخدادهای تاریخی – بیپیشینه و زمینه نمیتوانند بود،
آنگاه خواهیم دید که رضاشاه نیز در بهترین گمان ما، تکه کوچکی از جورچین یا پازلی
است که زمینه آن روزگار ایران دهه 1290 و پیشینهاش خواستههای سرآمدان جنبش
مشروطه بوده است، نه کمتر، و نه بیشتر. و تا که از پیش راه بر سخن کَجگمانان بسته
باشم، دست بدامان بزرگمرد جهان اندیشه ایرانی، احمد کسروی میآزم که نوشته بود:
«میدانم خواهند گفت: از رضاشاه دفاع میکند. ولی چنین
نیست. رضاشاه اگر دفاع لازم داشته پسرش شاه ایرانست. ایشان بهتر می توانند دفاع از
پدرشان کنند. من از حقیقت دفاع می کنم، از تاریخ ایران دفاع می
کنم. در این چند سال تاریخ هم لگدمال شد و راهش گم گردید. من عادت نکردهام سخنی
را بر خلاف حقیقت بشنوم و بدفاع قادر باشم و خودداری نشان دهم. من از رضاشاه جز
زیان و گزند ندیدم [...] این دلیل حقپرستی من است که از کسانی که بدی دیدهام
هواداری نشان میدهم»[1]
به زندگی
رضاشاه بسیار پرداخته شده است، گروهی از سر ستایش و برخی از ره نکوهش بدین میپردازند
که او "شاگرد مهتری"[2] بود که توانست بر تخت طاووس
بنشیند، و از یاد میبرند که امیرکبیر، برجستهترین چهره تاریخ نزدیک ایران که
نامش با "اصلاحات" پیوند جاودانه خورده است نیز، خود در آغاز یک
"شاگرد آشپز" بود. همچنین درباره اینکه او با بریتانیا برای کودتا و
برانداختن قاجار ساختوپاخت کرده بود افسانههای بسیاری سروده میشوند. نکته
ارجدار این داستانها در این است که سرایندگانشان از یاد میبرند که حتا اگر این
سخنان درست هم باشند، چیزی دگرگون نمیشود. آبراهامیان گذشته از اینکه انگلیسی
بودن رضاشاه را یک "پرسش انحرافی، کاملا کهنه و قدیمی"[3] میداند، در این باره مینویسد:
«... به هیئت مشترک دربار و سفارت بریتانیا اطمینان داد که
هواخواه شاه و بریتانیا است [...] هنگام لغو موافقتنامه 1919 به بریتانیا اطمینان
داد که این امر به نوعی "گمراهکردن و حتی فریفتن بلشویکها" است. وی
همچنین به تئودور روتشین [...] که به سمت سفیر شوروی در تهران منصوب شده بود،
اطمینان داد که دولتش مصمم است تا نفوذ بریتانیا را از بین ببرد»[4]،
از آن
گذشته یکی از برجستهترین شاهزادگان گذشته نزدیک ایران که نام او نیز با مدرنسازی
ایران پیوند خورده است، نخست در پی شکست نخست از روسیه از تزار خواسته بود «هر گاه
محتاج به اعانت و امدادی از دولت روسیه باشد مضایقه ننماید، تا از خارج کسی نتواند
دخل در مملکت ایران نماید و به امداد و اعانت روس دولت ایران مستقر و محکم گردد»[5] و چند سالی دیرتر پای را از
این نیز فراتر نهاد و در پیمان ترکمانچای نویساند که تزار از او برای رسیدن به
تخت شاهی پشتیبانی کند[6]. شگفتی در این است که عباسمیرزا
برای ما ایرانیان همچنان یک قهرمان ناکام است[7].
باری، اگر
گفتههای دلباختگان و ستایندگان انقلاب مشروطه را باور کنیم، ناگزیر باید بپذیریم
که ما در آن روزگار کشوری آزاد، آباد، قانونمند و دارای نهادهای
پیشرفته دموکراسی با پادشاهی آزادیخواه و مجلسی کارآمد داشتیم، تا که قزاق زورگویی
از راه رسید و به فرمان بریتانیا در این کشور آزاد و آباد و بسامان یک دیکتاتوری
سرکوبگر برپا کرد. آنچه که تا کنون آوردم، چهره دیگری از ایران در آستانه کودتای
سوم اسفند نشان میدهد:
- مجلسی در
کار نبود،
- ارتشی در میان
نبود،
- دولت تنها
بروی کاغذ هستی داشت،
- قحطی و بیماری
نزدیک به یکسوم مردم کشور را درو کرده بود،
- بیش از 99،5
درسد مردم بیسواد بودند،
- تنها
پانزده درسد از ایرانیان شهرنشین بودند،
- آشوب و دزدی و
راهزنی سرتاسر کشور را فراگرفته بود،
- خزانه کشور
تهی بود،
- پادشاه
"مشروطه" نه تنها گندم خود را به مردم در حال مرگ کشورش به گرانترین بها
میفروخت، که برای فروش کشور به بریتانیا نیز چانه میزد و هزینه خود و دربارش را هم
این دشمن دیرینه ایران میپرداخت،
- کشور در اشغال
دو ابرقدرت آن روزگار، بریتانیا و شوروی بود،
- در هر گوشه
کشور کسی گروهی تفنگچی را بر سر خود گردآورده بود و خودسری میکرد، برخی از آنان
چون شیخ خزعل و خانهای بختیاری حتا دارای "سهم ویژه" از درآمد نفت
بودند.
نیک اگر
بنگریم، در این سال سرنوشتساز 1299 ایران میرفت که برای همیشه با تاریخ بدرود
بگوید و همچون 900 سال پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان به یک آرمان یا یک آرزو
فروکاسته شود. رضاشاه در چنین روزگاری برآمد و با گفتن «حکم میکنم» بازهای نوین
را در تاریخ این سرزمین گشود. من در پی دوبارهگوئی آنچه که دیگران نوشتهاند
نیستم. از این رو بدانچه که آبراهامیان در کتاب خود آورده است بسنده میکنم، تا
دانسته آید که برآمدن چهرهای چون رضاشاه نه یک تصادف، نه دسیسه بیگانگان و نه
دستآورد خواست و هوش و توانائی خود او، که فرجام ایستاری نااستوار و لرزان در سال
1299 و پیشینهای پانزدهساله در آرزوی دولتی مدرن از سال 1285 تا بدان روز بود[8].
«گرچه سرچشمه قدرت رضاخان اساسا ارتش بود، بدون پشتیبانی چشمگیر
مردمی نمیتوانست به آن صورت صلحآمیز و قانونی بر تخت سلطنت بنشیند. او بدون چنین
حمایت مردمی شاید میتوانست کودتای نظامی دیگری انجام دهد، ولی نمیتوانست سلطنت
را از طریق قانونی تغییر دهد. او شاید با ارتش چهلهزار نفری خود پایتخت را تصرف
میکرد، ولی نمیتوانست کشور را تسخیر کند [...] خلاصه اینکه به سلطنت رسیدن رضا
خان صرفا از طریق خشونت، نیروی نظامی، ترور و دسیسههای نظامی انجام نگرفت، بلکه
به واسطه ائتلاف آشکار با گروههای مختلف درون و بیرون مجلس چهارم و پنجم صورت
پذیرفت»[9]
این
"پشتیبانی چشمگیر مردمی" بیش از هر چیز خود را در همکاری و همراهی
سرآمدان مشروطه با چهره تازه برآمده نشان میداد. اگر میبینیم برخی از این
سرآمدان که دیرتر از او روی برگرداندند در آغاز چنین شیفته این قزاق اخموی گذشتناپذیر
شده بودند، ریشه در نادانی یا ناآگاهی آنان نداشت. پنداشت اینکه ما مردمان آغاز
سده بیستویکم "همه چیز" را میدانیم و پیشینیانمان در آغاز سده بیستم
"هیچ چیز" نمیدانستند، بسی خودپسندانه و خودبزرگبینانه است. راستی را
چنین است که پیشروان مشروطهخواهی خود در کوران رخدادهای پس از فرمان مشروطه بودند
و نابودی گامبگام میهنشان را به چشم میدیدند، آنان که همه آن ویرانیها و کشتارها
و مرگ هممیهنانشان در قحطی و بیماری را دیده بودند، به روزگار خود با چشمانی باز
مینگریستند و پروای این نداشتند که سد و اندی سال دیرتر تاریخنگارانی با نگاهی
رمانتیک به آن سالیان پرآشوب بنگرند و درباره آنان بنادرست داوری کنند، آنان
بدنبال رهائی میهنشان از مرگ بودند و داروی این بیماری بدخیم را در دستان آن قزاق
بلندبالای اخمو میدیدند. پس خرده گرفتن بر داور و بهار و تیمورتاش و فروغی و
ایرانشهر و دهخدا و تقیزاده و کسروی و آن انبوه دیگر از سرآمدان کشور رو به مرگ
ایران برای همراهی و همکاریهایشان با رضاشاه اگر ناآگاهی از روند تاریخ نباشد، بیگمان
نشان نگاه از بالا به پیشینیان است.
باری
رضاشاه همچون بولدوزری که راه پیشرفت را گاه بر دیوانسالاری ایرانی میگشود و گاه
بر آن میبست، چون ابزاری در دست این سرآمدان بود، اگرچه دیرتر خود آنان را نیز به
کناری راند و پشتیبانان پیشینش را از پیرامون خود پراکند. با این همه همانگونه که
دکتر آجودانی نیز در کتاب پرارج خود آورده است، رضاشاه توانست زمینههای دستیابی
به بخش بزرگی از آرمانهای مشروطه را فراهم کند. برای نمونه همان دیوانسالاری کهنی
که در آستانه فرمان مشروطه دیگر از تکوتا افتاده بود[10]، در پایان فرمانروائی او به
دستگاهی بزرگ و فراگیر فرارسته بود. همچنین درسد باسوادان کشور جهشی چشمگیر داشت و
از سال 1302 تا 1319 شمار دبستانها از 83 به 2226 و شمار دانشآموزان ابتدائی از
7000 به 21000 افزایش یافته بود (دبیرستانها: از 85 به 241 / شمار دانشآموزان
دبیرستانها: از 5000 به 21000)[11]. ایران دارای ارتشی آماده شده
بود، آموزشوپرورش به شیوه نوین انجام مییافت، زنان از زندان هزاران ساله حجاب
رها شده بودند[12]
و در زمینه بهداشت، ورزش، هنر، صنعت، ترابری و راهسازی، راهآهن، اقتصاد، مالیات و
... گامهای بلندی برداشته شده بود.
پرارجترین
بخش دگرگونیهای ساختاری دیوانسالاری ایرانی بروزگار فرمانروائی رضاشاه را ولی در
برخورد او با نهاد روحانیت باید دید. به گمان من شاید همین رویکرد او و دستگاه
دیوانیاش بود که توانست بخش بزرگی از سرآمدان مشروطه و اندیشهپردازان جامعه
ایرانی را با او همراه کند، اگرچه همه آنان میدانستند با چه کسی سروکار دارند و
کدام خطرها را در این همراهی بجان میخرند. درست پس از پیروزی مشروطهخواهان بر
محمدعلیشاه یکی از بزرگترین رهبران دینی ایران به چوبه دار سپرده شد. این اعدام
به گمان من کاری نمادین بود برای درهمشکستن اورنگ تقدس روحانیان شیعه و در پی آن
جامعه ایرانی دید میتوان مجتهد بلندپایهای را به همین آسانی به بالای دار برد،
بیآنکه آسمان به زمین افتد. در سالهای پرآشوب دهه 1290 ایرانگرایان و دلسوزان
میهن به چشم دیده بودند که چگونه ملایان در نبود یک دولت توانمند بساط شریعت را
پهن میکنند و به حد و سنگسار میپردازند. همچنین همه آنان از نقش ویرانگر این
نیروی هراسناک که از روزگار صفویان ایران را به قهقرا برده بود آگاه بودند. پس
همانگونه که پیشتر آوردم، پنداری بس ناپخته و برخاسته از نگاه ابنهشامی خواهد
بود، اگر که گمان کنیم سران و پیشروان مشروطه رضاخان سردارسپه و رضاشاه سالهای
پسین را نمیشناختند و از سر ناآگاهی به او پیوسته بودند. به گمان من پذیرفتگی گسترده رضاشاه شاید نخستین
نمونه راستین "گزینش میان بد و بدتر" در تاریخ نوین ایران بوده باشد. به
دیگر سخن روشنفکران آغاز سده چهاردهم در برابر خود از یک سو دیو هولناک روحانیت
شیعه را میدیدند و از دیگر سو نمایندگان نوینگرایی آمرانه و از بالا را. آنان با
شناخت درست برای نگاهبانی از ایران، در برابر نیروی ویرانگر دین با چشمان باز در
کنار آن دستگاه دیوانسالاری بیگذشت و فرمانده زورگویش ایستادند، تا ایران حتا به
بهای نابودی خود آنان از میان نرود. از یاد نبریم که نیروی
اسلام و روحانیت چنان ویرانگر بود که ۴۲ سال پس از کودتای سوم اسفند توانست بر سر
حق رای زنان کشور را چند روزی به آشوب بکشد.
ولی چنین
گزینهای را تاریخ یکبار دیگر و در سال 1357 نیز در برابر سرآمدان جامعه ایرانی
نهاد: در آن سال نیز در یکسوی میدان نمایندگان نهاد ویرانگر و ایرانستیز روحانیت
شیعه به رهبری روحالله خمینی، و در سوی دیگر دیوانسالاری میهندوست و سکولار
ایرانی به رهبری شاپور بختیار ایستاده بودند. اینبار روشنفکران ایرانی نه تنها با
چشمان بسته به درون مرداب بنیادگرائی دینی پریدند، که رهبر آن را نیز در ماه دیدند
و بر شانههای خود گرفتند و بر تخت نشاندند، تا دود از استخوان ایرانیان برآرد.
برای داوری تاریخ هم که شده بد نیست بار دیگر آنهمه ستایشنامههای چهرههای برجسته
ایرانی در باره روحالله خمینی را بیاد بیاوریم و آنگاه با سری افکنده و چشمانی
شرمگین بخوانیم که یکسد سال پیش از این، یحیی دولتآبادی، یکی از همان کسانی که میگویند
از سر ناآگاهی به رضاشاه پیوسته بوده، چه نوشته است:
«نباید فراموش کرد حکومت روحانینمایان را در این مملکت
بنام ریاست روحانی خود را اولی به تصرف در اموال و اعراض بلکه نفوس خلق میدانستند
و با همه چیز ملت بازی میکردند، به حدی که بیداران ملت در اقلیت کاملی که داشتند
در تهدید دائمی آنها بودند و عقبماندن ایران از قافله تمدن دوران دو قسمت از سه
قسمت [دوسوم] بار گناهش بدوش آن شیادان از خدا بیخبر بود [...] به هر صورت حکومت
نظامی حاضر ایران قوت و قدرت روحانینمایان را درهم شکسته و در خانه آنها را
بربسته و در عملیات که میکند [...] به هر صورت بیمعنی هم که باشد برای حکومت در
مقابل عوام و روحانینمایان پناهگاهی محسوب میگردد»[13].
«بهتر است از فرصتی
که حاصل شده است استفاده نموده با یک دست اوضاع حاضر را به هر صورت که باشد راه
برده و بادست دیگر به توسعه معارف حقیقی [...] بپردازیم مخصوصا دایره تعلیم و
تربیت نسوان را وسعت داده برای پسران و دختران فردا مادر تربیت کنیم»[14].
دکتر
آجودانی میگوید: « برخلاف آنانی که میگويند، رضاشاه ضدِّقهرمان انقلاب مشروطه
است. من براين باورم که رضاشاه قهرمانِ انقلاب مشروطه است»[15]. و
من این جستار را با این پرسش به پایان میبرم که در پیشِ روی آنچه که در این هفت
بخش آمد و با ارزیابی توان و ابزارهای نیروهای هوادار مشروطه در همسنجی با
دشمنانشان در پایان سال 1299،
اگر کودتای سوم اسفند رخ نداده بود، سرنوشت ایران و مشروطه آن به کجا میانجامید؟
پایان
خداوند
دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
[7] قهرمان ناکام رویه دیگر
سکه "شهید مظلوم" است. اندیشه شیعهزده ایرانی در هر ناکامی، بویژه اگر
با تنهائی و بییاوری و ستمدیدگی همراه باشد، گوهری قهرمانانه میبیند. در اینجا
آنچه که از یک چهره تاریخی یک قهرمان میسازد، نه دستآوردهای او، که رنجهای اویند.
اگر رضا شاه در شهریور 1320 ایستادگی میکرد و هم خود را و هم سدهاهزار ایرانی را
در برابر ارتشهای دو ابرقدرت آن روزگار به کشتن میداد و میگذاشت که بمبافکنهای
بریتانیا و شوروی خاک ایران را از ارس تا هیرمند شخم بزنند، ای بسا که ایرانیان
درباره او داوری دیگری میداشتند و او نیز در جایگاه یک قهرمان ناکام به لشگر
انبوه شهیدان این آبوخاک افزوده میشد.
[8] همانگونه که آوردم، این
آرمانها و آرزوها تنها در میان بخش بسیار کوچکی از مردم که همان سرآمدان باشند
یافت میشد و فراگیر و تودهای نبودند. آن بیشینه 99،5 درسدی چیزی از این آرمانها
نمیدانستند که خواهان آنها باشند. ریشه شکست فرجامین مشروطه در سال 1357 را نیز
درست در همینجا باید جُست.
[12] کسانی که کشف حجاب را پیآمد تصمیم یکشبه
رضاشاه و پیروی کورکورانه او از آتاتورک میدانند، گذشته از اینکه نگاه ابنهشامی
خود را به نمایش میگذارند، ناجوانمردانه بر تلاشهای چندین دهه زنان ایرانی
همچون هموندان انجمن مخدرات وطن چشم میبندند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر