۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

خوشبختیهای یک دیکتاتور - دو

ج. ا. و اسیدپاشیهای زنجیره‌ای (1): «در سال ۱۲- ۲۰۱۱ در انگلستان ۱۴۴ مورد اسیدپاشی صورت گرفته است. از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۹ بیش از ۳ هزار قربانی اسید پاشی در بنگلادش گزارش شده، [...] تنها در ایالت کاماتاکای هند، در دوره زمانی ۲۰۰۸- ۱۹۹۹، ۶۸ مورد اسید پاشی به زنان گزارش شده است [...]در آمریکا اسیدپاشی در قرن نوزدهم بسیار متداول بوده است [...]

آیت الله خامنه‌ای در نمازجمعه ۹/۷/۷۸ [...]گفت: “شنیده شده در گوشه و کنار راجع به همین مطلبی که نوشته شده است، بعضی‌ها گفته‌اند ما اقدام می‌کنیم، مجازات می‌کنیم؛ ابداً…در نظام اسلامی، این کارها مربوط به حکومت است. اوّلاً دستگاه قضایی باید تشخیص دهد؛ چون یک وقت هست یک نفر از روی غفلت می‌نویسد؛ یک وقت نمی‌داند توهین است؛ یک وقت مسامحه کرده؛ یک وقت تعمّد داشته است؛ اینها احکامش فرق می‌کند…بنابراین، باید نگاه کرد و دید که چگونه بوده است. هر شکلی داشته باشد، حُکمی دارد…اما این‌که حالا شخصی را که باید مجازات شود، چه مجازاتی بکنند، چه‌طور مجازات کنند؛ چه کسی مجازات کند، اینها دیگر مربوط به آحاد مردم نیست؛ این مربوط به مسئولان است…من هم که حالا نهی کردم؛ یعنی غیر از حرمت قانونی، حرمت شرعی هم پیدا کرد؛ مراقب باشید. اگر کسی به فرض از لحاظ تقلید، مقلّد کسی هم هست، بنده که نهی کردم، برای او حرام خواهد شد؛ این فتوای همه علماست. کسی حق ندارد یک وقت کار نسنجیده‌ای انجام دهد"»

و سرانجام: «بدین ترتیب خامنه‌ای نشان داد که درک عمیق تری از دیگر فقها از نقش دولت ملی مدرن دارد»
گنجی در اینجا همه تلاش خود را بکار می‌زند تا دامان خامنه‌ای و مزدورانش را از ننگ اسیدپاشی بپیراید و نشان دهد که این شیوه بربرمنشانه از زن‌ستیزی نه ویژه جمهوری اسلامی است و نه به فرمان ولی فقیه و نهادهای سرکوبگر در حق زنان بی‌پناه ایرانی روا داشته می‌شود، زیرا خامنه‌ای برای دلبستگان نماد "دولت ملی مدرن" است. شاید در نوشته‌های آینده گنجی بخوانیم که گناه این رفتار پلید بر گردن خود زنان است و آنان باید تن به حجاب (از آنگونه که پسند اکبر گنجی و دیگر دلبستگان جمهوری اسلامی است) بدهند، تا بر سرشان آن نرود که بر زنان اصفهانی رفت. 

ج. ا. و دشمنی با اسرائیل (2): «یکم- اسرائیل سرزمین های دیگران را اشغال کرده است، اما ایران سرزمین هیچ کشوری را اشغال نکرده است. [...] دوم- اسرائیل توسط شورای حقوق بشر سازمان ملل به جنایات جنگی محکوم شده است، اما ایران توسط شورای حقوق بشر سازمان ملل به جنایات جنگی محکوم نشده است. سوم- اسرائیل به کشورهای مختلفی حمله ی نظامی کرده است. از لبنان و عراق و سوریه بگیرید تا جاهای دیگر، اما ایران به هیچ کشوری حمله ی نظامی نکرده است. چهارم- اسرائیل عضو ان پی تی نیست،تحت نظارت بین المللی نیست. ایران عضو آژانس است، عضو ان پی تی است و تحت نظارت شدید بین المللی است. پنجم- اسرائیل دارای دویست تا چهارصد بمب اتمی است، ایران غنی سازی اورانیوم کرده است که برخلاف ان پی تی نیست و مطابق آخرین گزارش آژانس چند مورد داشته است که "مشکوک" و دارای "ابهام" است که می توند "کاربرد دوگانه" داشته باشد.[...] ششم- اسرائیل دائماً ایران را- حداقل- "تهدید" به حمله ی نظامی کرده و می کند، اما ایران فقط و فقط گفته است که اگر اسرائیل به ایران حمله ی نظامی کند، پاسخ دندان شکنی به مهاجمان خواهد داد»

شاید نیازی به گفتن نباشد که مورد ششم یک دروغ بزرگ است، دروغی که حتا وزارت اطلاعات نیز چنین بی‌پرده آن را بر زبان نمی‌آورد. این سران جمهوری اسلامی (از خمینی و خامنه‌ای گرفته تا رفسنجانی و احمدی‌نژاد) هستند که یکسر بر طبل نابودی اسرائیل می‌کوبند. این رفسنجانی بود که در نماز جمعه 23.09.1380 بدون پرده‌پوشی گفت: «اگر روزی [...] دنیای اسلام متقابلا مجهز شود به این سلاحهائی که امروز اسرائیل دارد [...] استعمال یک بمب اتم در داخل اسرائیل هیچ چیزی باقی نمی گذارد اما در دنیای اسلام آسیب فقط می زند و این اتفاق دور از عقل نیست». گنجی این همه را بخوبی می‌داند، پس سخنان دیگر سران جمهوری اسلامی را به باد فراموشی می‌سپارد و در نوشته دیگری می‍آورد:

ج. ا. و نابودی اسرائیل (3): «خامنه ای هرگز از نابودی "اسرائیل" یا "دولت اسرائیل" توسط ایران سخن نگفته است، این مدعای نتانیاهو کاذب است. حتی به صراحت گفته است که منظورش از نابودی دولت اسرائیل، نابودی آن توسط ارتش های کشورهای اسلامی نیست»
با اینکه جمهوری اسلامی و در سر آن خامنه‌ای هیچ جای بگومگو و چون‌وچرایی در باره خواستشان در نابودی اسرائیل نگذاشته‌اند و صادق زیباکلام هم بر این نکته انگشت می‌گذارد، با اینکه خامنه‌ای بی‌پرده و آشکار می‌گوید: «امام بزرگوار همان کسی است که در مورد مسئله رژیم صهیونیستی از هیچ کس تقیّه نکرد؛ اینکه رژیم صهیونیستی یک غدّه‌ی سرطانی است و باید از بین برود، این حرف امام است» اکبر گنجی باز هم بر آن است که «شواهد و قرائن این مدعا را تأیید می کنند که خامنه ای به دنبال "نابودی دولت اسرائیل" است. اما این مدعایی کلی و بسیار مبهم است. چاره ای جز "ایضاح مفهومی" وجود ندارد»

ج. ا. و جنگ‌افروزی در خاورمیانه (4): «نفوذ و حضور ايران در يمن: هيچ قرينه و شاهدی مبنی بر نفوذ جمهوری اسلامی دوازده امامی بر زيدی های يمن وجود ندارد. مدعيان بايد شواهد و مدارک نفوذ جمهوری اسلامی در ميان حوتی ها را ارائه کنند. ايران در طول سه دهه گذشته هيچ پروازی به يمن نداشته و فقط اخيراً تعدادی پرواز به يمن داشته است. تأکيد بر نفوذ ايران در ميان حوتی های يمن تبلغات سياسی برای ايران هراسی گسترده و پيگيری اهداف کشورهای سرکوبگر منطقه است» گنجی که در نوشته دیگری بنام "افشای حقیقت برای ممانعت از جنگ" به آسانی ترور دانشمندان هسته‌ای جمهوری اسلامی بدست موساد را باور می‌کند و کاری به "شواهد و مدارک" ندارد، در باره جنگ‌افروزیهای ج. ا. در یمن به یکباره در جامه وکیل سرداران سپاه پاسداران "شواهد و مدارک" می‌خواهد. از آن گذشته او چنان سرگرم خون‌شویی است که گمان می‌برد رژیمی که به مسیحیان ارمنی در برابر شیعیان دوازده‌امامی آذربایجانی یاری رسانیده‌است، و سالیانه میلیونها دلار از سرمایه‌های مردم ایران را به پای سُنّیان غزّه می‌ریزد و حتا از همکاری با طالبان رویگردان نیست، در یاری رساندن به شیعیان یمن به این بهانه که آنان زیدی‌اند و نه امامی درنگ خواهد کرد.

ج. ا. و برباد دادن سرمایه‌های ملی (5): «آیا کمترین آشنایی با عدد و رقم و آمارهای اقتصادی اجازه می‌دهد که آدمی این گونه سخن بگوید؟ یعنی هزینه مستقیم پروژه هسته‌ای حتی از میزان کل صادرات نفتی دوران احمدی‌نژاد هم بالاتر بوده است؟ پس در آن دوران ایران یک سنت هم برای واردات مواد غذایی و دارویی و… هزینه نکرده است؟ [...] عددسازان و آمارسازان باید هزینه‌های جمهوری اسلامی را چنان جعل کنند که با درآمدهایش بخواند. به میزانی که این گونه هزینه‌ها را می‌سازند، باید هزینه‌های مستقیم پروژه هسته‌ای را کاهش دهند [...] بدین ترتیب، برخلاف نظر استاد محترم، در این دو مورد، ۳۸میلیارد دلار دزدی نشده است، بلکه دو میلیارد و هفتصد میلیون دلار نزد بابک زنجانی است که هنوز پس نداده است»
در اینکه آمارسازی بخشی از شگردهای هر دو سوی این درگیری (ج. ا. و اپوزیسیون آن) است، جای چون‌وچرایی نیست. آنچه که گنجی می‌خواهد در پشتیبانی از ولی فقیه به خوانندگان خود بباوراند، این است که ده سال تحریم اقتصادی و ساختن سامانه‌های هسته‌ای که پس از تفاهم لوزان کاربری چندانی نخواهند داشت، درگیر شدن با همه جهان به بهای فروش کلیه در خیابانهای تهران و تبریز و شیراز و اصفهان و تن‌فروشی دخترکان ایرانی در امارات و مالزی و تایلند بدون آنکه حتا "یک" کیلووات برق به خانه‌های مردم بیاید، درست بمانند سوختن دارائیهای ملی در سوریه و عراق و لبنان و غزه و همچنین دزدیهای میلیاردی، هیچ هزینه‌ای در برنداشته و رایگان بوده است و بهتر است که ایرانیان این همه را فراموش کنند و با ولی فقیه و رژیم سرکوبگر و کشتارگرش از در آشتی درآیند. زیرا:

ج. ا. و واپسماندگی ایران (5): «ادعای عقب‌گرد ایران در همه زمینه‌ها به کلی نادرست بوده و ایران از نظر شاخص توسعه انسانی از “زیر متوسط جهانی” به “کشورهای با توسعه انسانی بالا” ارتقاء یافته است. ایران در طی هفتاد سال گذشته دائماً در حال رشد بوده است. تحقیق مشترک آقایان پسران و اصفهانی نشان می دهد طی سال های ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۳ میانگین نرخ رشد اقتصادی بالایی داشته است. در آن دوره ایران با سیاست تکنوکرات‌هایی چون عالیخانی و پیدایش صنعتگران و سرمایه‌گذارانی بسیار خلاق و پرکار، یکی از پیشتازترین کشور های در حال توسعه بود. تحقیق آقای حمید زمان‌زاده تحت عنوان “پنج دهه فراز و فرود تولید، بررسی علل رشد پائین و بی ثبات اقتصاد ایران” نیز نشان می‌دهد که تولید ناخالص داخلی ایران در سال ۱۳۵۶ و ۳۴ سال بعد یکسان بوده و سپس کمی افزایش یافته است»
شاید کارگزاران این رژیم به اندازه گنجی و دیگر دلبستگان ولی فقیه از روزگار مردم آگاهی ندارند که می‌گویند: «حداقل 35 درصد جمعيت كشور در خط فقر شديد به سر مي‌برند» (6) من نه آمار گنجی را می‌شناسم و نه آمار جمهوری اسلامی را. همین اندازه می‌دانم که خود من که فرزند کارمند ساده‌ای بودم، بدون پرداخت پشیزی در بهترین دبستانها و دبیرستانهای شهرستان و تهران دانش‌آموخته‌ام و با در دست داشتن دفترچه بیمه هرگاه که خواسته‌ام به نزد پزشک رفته‌ام و برادرم در همان رژیم نه تنها در بهترین دانشگاه کشور دانشجو بود، که هزینه زندگیش را نیز رژیم وابسته به امپریالیسم شاه می‌داد. آیا دلبستگانی چون گنجی می‌دانند آمار کودکان کار، کودکان دست از درس کشیده، کودکان از بیماری در رنج و کودکان فروخته شده از سر ناداری و تنگ‌دستی سر به کجا می‌زند؟ آیا شویندگان خون آمار تن‌فروشی دخترکان دوازده‌ساله را هم می‌دانند؟ شاید دلبستگان را در کنار اندکی شَرم، نیاز به خریدن واژه‌نامه‌ای نو باشد، تا در آن درونمایه واژه "عقب‌گرد" را دوباره و چندباره بجویند و بخوانند و بیاموزند.

دیوانگی خواهد بود اگر ایرانیان بدنبال سرنگونی رژیمی باشند که نه کشتار می‌کند، نه اسید می‌پاشد، نه جنگ‌افروز است، نه سرمایه‌های ملی را به آتش می‌کشد و نه در آن از دزدیهای بزرگ نشانی هست و در همه زمینه‌ها نیز در همسنجی با زمان شاه پیشرفت کرده است. به گمان من باید از هم‌اکنون چشم‌براه نوشته‌هایی از گنجی و دیگر چهره‌های اپوزیسیون دلبسته در باره پرسشهای زیر باشیم، تا دریابیم که برداشت و انگاشت ما در باره جمهوری اسلامی و ولی فقیه و سرداران اقتصادی آن یکسر نادرست بوده و بایسته است که در آنها بازنگری کنیم:

* جمهوری اسلامی و بهائیان
* جمهوری اسلامی و حقوق زنان
* جمهوری اسلامی و شکنجه
* جمهوری اسلامی و ارتداد و مرتدان
* جمهوری اسلامی و رکورد اعدامها
* جمهوری اسلامی و بدرازا کشاندن جنگ با عراق
* جمهوری اسلامی و ...

همانگونه که بارها نوشته‌ام، اینکه گنجیها و بهنودها و نگهدارها و دیگر هموندان اپوزیسیون دلبسته شمشیر را در پشتیبانی از جمهوری اسلامی چنین از رو بربندند، چندان جای شگفتی نیست، افسوس من همه از آن است که شیشه‌های رنگی اینان از گوهر گرانبهای آزادیخواهان راستین بیشتر خریدار دارد. به دیگر سخن مردمانی که پس از سرکوبهای سال هشتادوهشت بازهم رقصان و دست‌افشان به پای صندوقهای رأی رفتند و با گزینش روحانی پایکوبی کردند، همان مردمی که پس از تفاهم لوزان به خیابانها ریختند، سخن دلبستگان را به گوش جان می‌نیوشند، هنگامی که می‌بینند دستآورد تلاششان افزایش سرسام‌آور اعدامها، کاهش هراسناک ارزش پول ملی، گرانی بیشتر، بیکاری بیشتر و سرکوب بیشتر بوده است، تا جایی که حتا حق "نداشتن فرزند" نیز از آنان گرفته شده است. آنان در برابر سخن کسانی که فریب بزرگ را در برابر چشمانشان می‌گیرند، هر دو انگشت را در گوش می‌کنند و دل به داستان‌سرائیهای کسانی می‌دهند که به آنان می‌گویند روزگارشان چندان هم بد نیست و جمهوری اسلامی چندان هم رژیم کشتار و شکنجه و سرکوب نیست و سران آن چندان هم دزد و چپاولگر نیستند و ولی فقیه در همسنجی با همسایگان دورونزدیک چندان هم دیکتاتور نیست.

آنان تشنه شنیدن صدای کسانی هستند که با بهره‌گیری از اندیشه‌های بزرگان جهان از سقراط گرفته تا هانا آرنت در گوششان نجوا کنند، که با رأی دادن و شرکت در انتخابات می‌توان سرنوشت خویش را دگرگون کرد و  نیازی به هیچ تلاش و کوشش و کنشگری مدنی و سازماندهی خواسته‌های اجتماعی نیست. که جمهوری اسلامی سدها بار دموکراتتر از رژیم شاه است و رأی آنان را به شمار می‌آورد و سرنوشت کشور را هر چهار سال یکبار بدست آنان می‌سپارد. که اگر بدنبال زندگی بهتری هستند، باید در خانه بنشینند و از درگیری بپرهیزند و تنها و تنها هر از گاهی بازیگر نمایش "مشروعیت نظام" شوند. اپوزیسیون دلبسته اگر هیچ کاری را نیاموخته باشد، در خواندن لالائی برای بخواب کردن مردم استاد است، تا نپرسند ولی فقیه چگونه لگام سرنوشت کشور و نظام را در دستان آنان می‌نهد، هنگامی که حتا حق گزینش پوشاک و نوشاک و خوراک را به آنها نمی‌دهد؟

خامنه‌ای شاید خوشبختترین دیکتاتور تاریخ باشد. دارائی او بیگمان بیشتر از دیگر دیکتاتورها، و فرمانروائی‌اش بی‌چالشتر و استوارتر از آنان نیست. آنچه مایه خوشبختی بی‌پایان اوست، داشتن اپوزیسیونی است که دلبسته او و رژیم اوست و به بهانه ایراندوستی، خود را به بلندگوی رژیمی فروکاسته است که نافش را با دروغ و سرکوب و کشتار و تجاوز شکنجه بریده‌اند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------------------------
1. http://www.radiozamaneh.com/183506  





6. دکتر حسین راغفر در گفتگو با ایسنا، بیست ارديبهشت ۱۳۸۷

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

خوشبختیهای یک دیکتاتور - یک


علی خامنه‌ای را باید خوشبختترین دیکتاتور جهان بشمار آورد. کمتر رژیم سرکوبگری را می‌توان یافت که "اپوزیسیون"ش با او چنین بر سر مهر باشد و هر دژخوئی و تبه‌کاری را که از او سربزند، بی‌بهانه‌ بر او ببخشاید. من از تاریخ جهان تنها اندکی می‌دانم و بر آن نیستم که سخنم را به سرتاسر تاریخ، یا به تاریخی که در گذشته نزدیک است و یا به تاریخی که همین امروز در پیش چشمان ما روان است، بگسترانم. ولی هرچه در نوشته‌های تاریخنگاران دیگر کشورها بیشتر می‌جویم، کمتر نشان از اپوزیسیونی می‌یابم که چنین دلبسته و شیفته دژخیمان خویش باشد و چنین در شستن خون از دستان آدمکشان سر از پای نشناسد.

سخن از گروهی است که من آن را "اپوزیسیون دلبسته" می‌نامم. هموندان این گروه هرچند خود زندانی و شکنجه‌دیده و رنج‌کشیده جمهوری اسلامی هم باشند، تا ژرفای جان و مغز استخوان دلبسته این رژیم‌اند و برای برپای‌ماندن آن و برجای‌ماندن سردمداران آن اگر که نیاز باشد، جان خود را نیز می‌فشانند. اینان یا از دیرباز در کشورهای اروپایی لنگر افکنده‌اند و پیوسته گوشه چشمی به رژیم ولایت فقیه داشته‌اند و یا خود از کاربران و وابستگان نزدیک این رژیم بوده‌اند، که کمابیش از ده سال پیش بدین سو در جامه "اپوزیسیون" رهسپار فرنگ شده‌اند و نرم‌نرمک در میان آنچه که خود را اپوزیسیون می‌نامد جای خوش کرده‌اند. روندی که با آمدن "زندانیان" آزاد‌شده آغاز شده بود به جایی انجامید که چهره‌ای چون عطاءالله مهاجرانی که بروزگار وزیری‌اش آتش بر خرمن رسانه‌ها افکنده بود، نه تنها در گردهمائیهای اپوزیسیون سخنرانی کرد، که رفته‌رفته بستانکار ما قربانیان تبه‌کاریهای ولایتمداران نیز شد، و با گفتن اینکه «حتي يك نقطه خاكستري در پرونده اقتصادي اقاي خامنه‌اي سراغ ندارم» آب پاکی را بر دستان کسانی ریخت که از سالها پیش بدین سو جان خود را برداشته به این سوی جهان گریخته‌اند. گفتنی است که پای مهاجرانی را، که هنوز هم کشتن سلمان رشدی را کاری درست و بجا می‌داند، مسعود بهنود و فرخ نگهدار به نشستهای اپوزیسیون باز کردند. بهنود را ما ساده‌دلان خام‌اندیش با گل و شیرینی به پیشباز رفتیم و بر سر شانه خود به درون خانه خویش آوردیم و داستان فرخ نگهدار و دلبستگیهایش هم  که بر سر هر کوی و برزن است، با نامه‌نگاریهایی که آنها را با "آرزوی توفیق" (بخوان: مِنْ الله التّوفيقُ وَ عَلَيْهِ التُّكَلان!) به پایان می‌برد.

بهنود ولی بدین هم بسنده نکرده است. او چندی پیش در گفتگویی با کامبیز حسینی دلبستگیهای خود را بی‌پرده و آشکار با بینندگان در میان گذاشت، آنجا که در باره خاتمی گفت: «من فکر می‌کنم از زمان مشروطیت رئیس دولت و حتی رئیس حکومت این قدر فرهنگی نداشتیم» و در همسنجی او با امیر عباس هویدا افزود: «اصولا روشن‌فکر ایرانی بدون فرهنگ شیعی معنی نداره، چون وقتی معنی پیدا بکنه، اون‌ وقت همون چیزی می‌شه که ازش تو تفهیم روشن‌فکر غرب‌زده، الگوهای غربی، اینا رو می‌گیم» و ایکاش کار این عشق سودائی به همین سخنان شرم‌آور پایان می‌گرفت. او در باره چمران (فرمانده نیروهای سرکوب در کردستان) و سردار قاسم سلیمانی (فرمانده سپاه قدس) می‌گوید: «این سردارهای عارف، که توی تاریخ ایران هم زیاد بودند، فراوون بودند توی تاریخ گذشته ایران و حضور داشتند، یک نمونه آخریش مصطفا چمران بود و الان آقای سلیمانی است». مسعود بهنود بیگمان پدیده‌ای است که بررسی جایگاه او خود نوشتار ویژه‌ای می‌طلبد. همین اندازه می‎بایستم گفت، که در جامه "همکار" یا "کارگزار" بی‌بی‌سی بر اوست که سخن بر خوشایند گردانندگان این رسانه بگوید و آنان نیز که مزد و هزینه خود را از مالیات‌دهندگان انگلیسی دریافت می‌کنند، باید درستکار باشند و در راستای سود بریتانیا گام بردارند.
اپوزیسیون دلبسته چهره‌های فراوانی دارد و به همان اندازه نیز از نیرنگهای بیشمار بهره می‌جوید. یکی چون محسن کدیور چشم در چشم میلیونها بیننده می‌دوزد و به دروغ می‌گوید: «مردم ایران شعار دادند هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران و نه چیز دیگری» و در کنار آن در وبگاه اینترنتی خود در باره "حرام بودن خودارضائی" و "حرمت مشروبات الکلی" فتوا می‌دهد و دیگری همچون حسن یوسفی اشکوری از برافراشته شدن پرچم جمهوری اسلامی در میان هموندان اپوزیسیون فریاد شادی سرمی‌دهد. صدیقه وسمقی و فاطمه حقیقت‌جو میهمانان همیشگی رسانه‌های پربیننده در باره زنان و حقوق و جایگاه و آنان در ایران هستند، دو میهمانی که اگرچه خود می‌گویند با جمهوری اسلامی درگیرند و سرکوبهای او را برنمی‌تابند، ولی پوشش آنان درست همانی است که ولایت فقیه بر زنان ایرانی می‌پسندد: روسری بر سر و پروای آنکه تار موئی در برابر چشمان بینندگان برون نیفتد. اینان نمایندگان زنان ایرانی در میان "اپوزیسیون" هستند. در کنار آنان مسیح علی‌نژاد زنان را به "آزادیهای یواشکی" (از آنگونه که جمهوری اسلامی می‌خواهد) فرامی‌خواند و شگفت آنکه می‌تواند هرگاه که بخواهد با بالاترین سردمداران جمهوری اسلامی بی‌پرده و بی‌پروا تلفنی سخن بگوید و برای نمونه احمد خاتمی و سعید مرتضوی را به چالش بگیرد.

بدین سپاه پرشمار باید محمد سهیمی را نیز افزود، که هیچ بزنگاهی را برای پشتیبانی از جمهوری اسلامی از دست نمی‌گذارد و با همه توان خود در باره رفتار  سردمداران رژیم ولایت فقیه – چه کشتار بیگناهان باشد و چه دیوانگیهای هسته‌ای و چه جنگ‌افروزی در عراق و لبنان و سوریه - بی هیچ چون و چرایی سپیدنمایی می‌کند و از این رهگذر گناه کشتارهای کردستان و تابستان شصت‌وهفت را با همکاری اکبر گنجی به گردن قربانیان و جانباختگان می‌اندازد و خون از دست دژخیمان فرومی‌شوید (1) و چنان آشکار و بی‌پروا، که حتا فرخ نگهدار هم کار او را "تهوع‌آور" می‌خواند (2).

"گنج" بزرگ این گروه ولی اکبر گنجی است، که من با پرداختن به چند نوشته از او و در جایگاه یک بررسی نمونه‌وار میدانی، در پی آنم که نشان دهم چرا و چگونه جمهوری اسلامی توانسته است بخش بسیار بزرگی از اپوزیسیون را بفریبد و سیاست خویش را از دهان کسانی جار بزند که خود را قربانیان این رژیم می‌نامند و به بهانه "حفظ ایران و دور کردن خطر جنگ" به پشتیبانی شبانه روزی و همه‌سویه از تبه‌کاریهای رژیم ولایت فقیه سرگرمند. پیش از آن ولی تهی از ‌هوده نخواهد بود، اگر نگاهی کوتاه به شگردهای فریبکارانه این دلبستگان بیفکنیم:

اپوزیسیون دلبسته توانسته است با پشتیبانی همه‌جانبه جمهوری اسلامی اندیشه‌ها و باورهای زیر را در میان ایرانیان، چه مردم کوچه‌وخیابان و چه کنشگران سیاسی جا بیندازد:

*) ایران برابر است با جمهوری اسلامی و هرگونه دشمنی کشورهای بیگانه با جمهوری اسلامی دشمنی با ایران است. برای نمونه هنگامی که دلبستگان سخن از "حق مسلم ایران برای داشتن فناوری هسته‌ای و حتا بمب اتم" می‌راندند، خود به خوبی می‌دانستند که "ایران و ایرانیان" هرگز در هیچ کجا نتوانسته بودند صدایشان را بگوش جهانیان برسانند که آیا خواهان انرژی و جنگ‌افزار هسته‌ای هستند یا نه. بمب اتم را جمهوری اسلامی بود که می‌خواست و نه ایران. و از نگر من رژیم ولایت فقیه همین امروز هم نه تنها حق داشتن بمب اتم را، که حق داشتن یک مَگَس‌کُش را نیز ندارد. بمب، انرژی، فناوری و یا هر نام دیگری که دلبستگان به برنامه‌های ویرانگرانه رژیم بدهند، هیچ سودی برای مردمان این آب و خاک نداشته و ندارد. ایران، جمهوری اسلامی نیست.

*) براندازان خواهان جنگ امریکا و اروپا با ایران هستند. این سخن دروغی بیشرمانه است که سرنخ آن را در اطاقهای وزارت اطلاعات باید جُست. دلبستگان با گفتن اینکه «ما که خود توانائی سرنگونی جمهوری اسلامی را نداریم. پس اگر کسی بدنبال واژگونی این رژیم است، "باید" چشم امید به زرادخانه کشورهای بیگانه دوخته باشد و بدینگونه یک "جنگ‌طلب" باشد» در چارچوب یک جنگ روانی رهبری شده از سوی وزارت اطلاعات درونمایه واژه‌های "براندازی" و "بمباران ایران" را به هم پیوند زده‌اند.

*) سخن گفتن از شکنجه در زندانها، کشتار زندانیان، سرکوب زنان دگراندیشان و دگردینان و دگرباشان، و پرده برداشتن از سیاستهای جنگ‌افروزانه رژیم فراخوانی است به دشمنان ایران برای بمباران کشورمان. این سخن دلبستگان برگردان سخن ولی فقیه است که می‌گوید در باره جمهوری اسلامی نباید دست به سیاه‌نمایی زد (و برای نمونه داستان کلاه‌برداریها را "کش" داد). همانگونه که آوردم، تا آنجا که من جُسته و کاویده‌ام، در هیچ کجای تاریخ نمی‌توان اپوزیسیونی را یافت که تا این اندازه با دشمنان مردم و کشورش بر سر مهر باشد و خود را سپر بلای آنان کند.

*) رفتارهای نکوهیده جمهوری اسلامی ویژه این رژیم نیستند و در کشورهای دیگر نیز انجام می‌پذیرند. دلواپسان برآنند حتا اگر جمهوری اسلامی بدنبال بمب اتم باشد، نباید بر او خرده گرفت، زیرا خرده‌گیران خود همگی دارای بمب اتم هستند و از آن بدتر اسرائیل نیز دارنده بیش از دویست کلاهک هسته‌ای است. آنان می‌گویند اگر در جمهوری اسلامی شکنجه هست، در گوانتانامو و ابوقریب و زندانهای اسرائیل هم هست. اگر در جمهوری اسلامی بر چهره زنان اسید می‌پاشند، در اروپا و کانادا هم می‌توان نمونه‌های فراوانی از اسیدپاشی سراغ گرفت.

*) گناه سرکوبها و کشتارهای جمهوری اسلامی بر گردن قربانیان این تبه‌کاریها است. دلبستگان اگرچه گذرا و سرزبانی سخن در نکوهش اعدامها و شکنجه‌ها و سرکوبهای رژیم ولایت فقیه می‌رانند، ولی با بازگوئی و بَرشماری کردار و رفتار قربانیان (زندانیان مجاهد پیش از کشتار هولناک شصت‌وهفت و سازمانهای کردی همزمان با کشتار روزانه هم‌میهنان کُرد و ...) گناه این تبه‌کاریها را به گردن قربانیان می‌اندازند و شوریده‌وار خون از دستان دژخیمان ولی فقیه می‌شویند.

این فهرست را همچنان می‌توان پی گرفت. دلبستگانی که انگشت سرزنش را بسوی اپوزیسیون آزادیخواه برمی‌آهیزند و با فریاد «سیاهنمائی نکنید!» راه دم‌وبازدم را بر او می‌بندند، در "سپیدنمائی" از چهره این رژیم چنان ره به گزافه می‌برند که دژخیمان و آدمکشان آن را "عارف" می‌نامند. و در پیش‌روی چنین پس‌زمینه‌ای جمهوری اسلامی نیز چنان گستاخ می‌شود که برای درگذشت رهبر درگذشته و بنیاگذار دروغ و کشتار و تبه‌کاری در دل جهان آزاد آئین بزرگداشت برگزار می‌کند.

با این همه باید بر این سخن پای‌ بیفشارم که من هرگز نامبردگان را مزدور یا کارپرداز جمهوری اسلامی نمی‌دانم. ریشه پشتیبانی بی‌چون‌وچرای آنان از این رژیم چندلایه و چندگانه است. بخشی از این ریشه‌ها را در جستاری بنام "در هراس از خویشتن" در کار واکاویَم. بخشی از آن به دلبستگیهای ایدئولوژیک بازمی‌گردد و بخشی نیز سود و زیان سرمایه‌دارانی را در نگَر دارد که تا دیروز در سازمانهای چپ گردآمده بودند و امروز در هراس از آشوب (که سرمایه انها را برباد خواهد داد) خواهان برجای ماندن جمهوری اسلامی (در جایگاه نگاهبان سرمایه آنان) هستند، اگرچه نباید از یاد برد که رژیم ولایت فقیه بیگمان مزدورانی را نیز در میان اپوزیسیون جایسازی کرده است.

به اکبر گنجی بازگردیم و به نمونه‌هایی از نوشته‌های او در پشتیبانی از سرکوب و کشتار و شکنجه و جنگ‌افروزی این رژیم.

جمهوری اسلامی و کشتار دگراندیشان (3): «بدین ترتیب، بنابر اعتراف سازمان مجاهدین خلق، آنان تا قبل از قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 1367، فقط و فقط 69 هزار تن از نظامیان ایرانی را در جبهه های جنگ کشته‌اند. درست پس از شکست عملیات فروغ جاویدان، رژیم قتل عام زندانیان را آغاز کرد. در قتل عام تابستان 67 حدود 3700 تن را ناجوانمردانه اعدام کرد که حدود 3200 تن از آنان از سازمان مجاهدین خلق و حدود 415 تن از آنان به کلیه گروه های مارکسیست(حزب توده، سازمان اکثریت، فدائیان اقلیت، راه کارگر، فدائیان 16 آذر، سازمان پیکار، و...) تعلق داشتند» پس گناه کشتار سال شصت‌وهفت به گردن مجاهدین است. ولی سخن پایانی گنجی در میانه نوشته او آمده است: «دهه شصت، دهه خشونت و سرکوب بود. ده‌ها هزار ایرانی در این درگیری‌ها به وسیله همدیگر کشته شدند» این گزاره را دوباره و چند باره باید خواند. بدینگونه باید بپذیریم که کشتار دگراندیشان سیاست سازمانیافته ج. ا.  در راستای افکندن چادر هراس بر سر جامعه و نابودی دستآوردهای مدنی نبوده است و "گروهی از ایرانیان" (و نه حاکمیت در یکسو و مردم در سوی دیگر) در میان میدانی بجان هم افتاده بودند و یکدیگر را می کشتند. از نگر گنجی  نوجوان سیزده-چهارده ساله‌ای که بر سر خیابان روزنامه مجاهد می‌فروخت درست به اندازه خمینی و رفسنجانی و لاجوردی در اعدامها و کشتارهای آن سالیان گناهکار است. گنجی در جامه یک اپوزیسیونر دلبسته آسمان و ریسمان را به هم می‌بافد تا بما بگوید رژیمی که در نخستین روزهای برپائی‌اش فرماندهان ارتش ایران را در پشت‌بام دبیرستان رفاه اعدام کرد، رژیمی که در کردستان بمب بر سر زنان و کودکان ریخت، رژیمی که به دختران زندانی پیش از اعدام تجاوز کرد، رژیمی که مردم گنبد را به گلوله بست، رژیمی که چندین‌هزار زندانی را در چند هفته به جوخه‌های آتش و چوبه‌های دار سپرد، رژیمی که چهره‌های برجسته اپوزیسیون را در دل اروپا کاردآجین کرد و یا به گلوله بست، رژیمی که دست به کشتار نویسندگان گشود و فروهرها را سلاخی کرد، رژیمی که حتا وبلاگ‌نویس بی‌آزاری چون ستار بهشتی را نیز برنتافت و کشت، در یک سخن رژیمی که در هر بزنگاهی و برای از میان برداشتن هر مشکلی فرمان به شکنجه و کشتن انسانها می‌دهد و کشتار را درمان همه بیماریهای جامعه می‌داند، "رژیم کشتار" نیست.

اپوزیسیون دلبسته در کار شستن خون از دستان ولی فقیه ولی بسیار فراتر از این می‌رود.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------------------------


۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

لوزان، برندگان و بازندگانش


آبهای آنچه که "توافق/تفاهم لوزان" نامیده می‌شود، کم‌کم از آسیاب می‌افتند. هنوز هیچکس بدرستی نمی‌داند نمایندگان جمهوری اسلامی و شش کشور دیگر بر سر چه گفتگو کرده‌اند و نمایندگان جمهوری اسلامی چه داده و چه گرفته‌اند. اگر سخن نمایندگان ایران را باور کنیم، (که سرسوزنی از آنچه را که بر کاغذ نوشته‌اند آشکار نمی‌کنند و در برابر مردم ایران بسیار رازدارند)، باید بپذیریم رژیم ولایت فقیه به "پیروزی بزرگ"، "حق غنی‌سازی"، "بازپس‌راندن امریکا"، "پایان تحریمها" و "شکاف میان امریکا و اسرائیل" دست یافته است. ولی اگر نگاهی به سند چاپ شده از سوی وزارت خارجه امریکا بیفکنیم، آنگاه ترکمانچای بزرگتری در برابر خود خواهیم یافت که همه کنشهای هسته‌ای ایران تا بیست‌وپنج سال آینده را بزیر ذره‌بین بیگانگان می‌برد و به آنان این حق را می‌دهد هر گاه که خواستند، دورترین گوشه‌های پنهان ایرانزمین را نیز بگردند و بازرسی کنند. در این میان اپوزیسیون دلبسته به جمهوری اسلامی نیز در چهره گنجی‌ها و سهیمی‌ها و نگهدارها و نبوی‌ها به میدان آمده تا با تمام نیروی خود به این مردم‌فریبی بزرگ رژیم یاری برساند.

هیچکس، جز نمایندگان ایران و شش کشور گفتگو کننده بدرستی نمی‌داند در پشت دربهای بسته سالن گفتگو در لوزان چه گذشته است، نه مردم همیشه رقصانی که به خیابانها ریختند تا شادمانی خود را به نمایش بگذارند، نه "دلواپسان هسته‌ای" و نه اپوزیسیون دلبسته، که با همه توان خود در کنار جمهوری اسلامی ایستاده است. با این همه اگر آدمی خِرَد خود را بکار بگیرد، درمیابد که دو سال گفتگو نمی‌تواند تنها بر سر شمار سانتریفوژها و درسد فرآوری اورانیوم انجام گرفته باشد. از سوی دیگر و با شناختی که در این سالها از سران جمهوری اسلامی بدست آورده‌ایم، باید بدانیم که آنان را هرگز پروای سود و زیان ایران در سر نبوده است و اگر پیمانی بسته و گفتگویی کرده‌اند، تنها و تنها به استوار کردن پایه‌های فرمانروائی خویش اندیشیده‌اند و به گشودن راههایی که بتوانند دارائیهای این آب و خاک را هرچه بیشتر و آسانتر بچاپند و به چپاول برند. از اینروست که من می‌پندارم گفتگو نه بر سر برنامه هسته‌ای، که بر سر جایگاه آینده جمهوری اسلامی در خاورمیانه بوده است. به گمان من اروپا و امریکا با دیکته کردن خواسته‌های خود به جمهوری اسلامی به سران رژیم فهمانده و پذیرانده‌اند که جهان باختر با آنان کنار خواهد آمد و تلاشی برای سرنگونی آنان نخواهد نمود، اگر آنان نیز این نقش تازه را بپذیرند و در بسود اروپا و امریکا گام بردارند و نشان دهند که "سربراه" شده‌اند. حتا پندار اینکه نمایندگان شش کشور بزرگ جهان دو سال و اندی با نمایندگان جمهوی اسلامی بر سر میز بنشینند و با چُرتکه‌ای در دست بر سر شمار سانتریفوژها چانه بزنند، چیزی جز به ریشخند گرفتن خِرَد نیست.

به گمان من امریکا و اروپا (و درپی آنان اسرائیل) با جمهوری اسلامی کنار آمده‌اند و پذیرفته‌اند که جایگاه رژیم شاه را به سران این رژیم ببخشند، تا جایی که گوش‌بفرمان باشد و در سیاستهای راهبردی آنان سنگ‌اندازی نکند. یکی از نشانه‌های این پذیرش را می‌توان در رویکرد کشورهای گفتگو کننده به پرچم جمهوری اسلامی دید. دو رسانه پربیننده پارسی‌زبان، وی.‌او‌.ای و بی.‌بی‌.سی چندیست که پرچم ایران (با نشان شیروخورشید) را سانسور می‌کنند و همنوا با جمهوری اسلامی و اپوزیسیون اسلامگرا پرچم جمهوری اسلامی (با نشان الله) را برمی‌افرازند (2). نشانه دیگر سخنان ظریف است که می‌گوید: «ایران بسیار فراتر از موضوع هسته‌ای آماده تعامل با جهان است» (3) و سرانجام به سخنان اوباما می‌رسیم که به پرسشی پاسخ می‌گوید که هیچکس نپرسیده است: « به رسمیت شناختن اسرائیل از سوی ایران، بخشی از توافق اتمی نیست»

بدینگونه بر آنم که برنده بزرگ پیماننامه لوزان جمهوری اسلامی است. چه انگاشت من در باره آنچه که در بالا آوردم درست باشد و چه نادرست، جمهوری اسلامی توانسته است در برابر واگذاری حقوق ملی به بیگانگان به برگهای برنده بسیاری در درون ایران دست یابد. در این رهگذر خامنه‌ای و رژیمش از پشتیبانی گسترده بخش نه چندان کوچکی از اپوزیسیون برخوردار بوده است و توانسته است با یاری بیدریغ آن دروغهای بیشرمانه خود را در میان مردم بگستراند و جا بیندازد، دروغهایی که بسترساز فریب بزرگ "لوزان" شدند:

یک) "تفاهم هسته‌ای" خطر جنگ را از سر ایران دور کرد.
"خطر جنگ" دروغ شاخداری بود که هم رژیم ولایت فقیه و هم اپوزیسیون دلبسته آنرا همچون چماقی بر سر خواسته‌های آزادیخواهان می‌کوفتند و می‌کوبند. برای نمونه اکبر گنجی و محمد سهیمی همه هواداران براندازی را یکجا "جنگ‌طلب" و "همسو" (با امریکا) می‌نامیدند و برآن بودند که بخشی از اپوزیسیون از آنجا که خود از براندازی رژیم ناتوان است، خواهان حمه امریکا به ایران شده است.

راستی را چنین است که از روز نخست نیز جنگ برای امریکا،  همپیمانان اروپائیش و اسرائیل هرگز یک گزینه نبود. هیچکس نمی‌تواند سندی را نشان دهد که بر پایه آن بتوان از نقشه امریکا و همپیمانانش (یا اسرائیل) برای بمباران سامانه‌های هسته‌ای ایران یا آنگونه که گنجی مردم را می‌ترساند از "کلنگی کردن ایران" سخن گفت. نگاهی به روند جنگهای دهه‌های پشت‌سر نشان می‌دهد که امریکا و همپیمانانش به جنگ در جایگاه سیاستی می‌نگرند که رخدادن یا رخ‌ندادنش در دست دشمنان آنان (بن‌لادن، قذافی، صدام، ...) نیست. امریکا به بهانه جنگ‌افزارهای کشتار گروهی عراق را به خاک و خون کشید، اگرچه صدام حسین راست می‌گفت و چنین جنگ‌افزارهایی را در دسترس خود نداشت. در افغانستان نیز نه گفتگویی رخ داد و نه سندی به جهانیان نشان داده شد که طالبان و بن‌لادن در پشت رخدادهای یازدهم سپتامبر بوده‌اند. قذافی که برنامه هسته‌ای خود را کنار گذاشته بود و سربراه شده بود نیز، نتوانست از سرنگونی و مرگ گریزی بیابد. جنگهای امریکا و همپیمانانش سود و زیان بانکها و کنسرنهای جهانی را در نگر دارند و نه گفتگو با نمایندگان کشورهایی را که آماج این جنگها هستند. اسرائیل نیز برای بمباران سامانه‌های اوزیراک در عراق بسال 1981 و دیرالزور در سوریه بسال 2007 نه برای این دو کشور پیشاپیش شاخ و شانه کشید و نه چشم‌براه گفتگوها ماند. امریکا (جدا از اینکه کلینتون، بوش یا اوباما بر سر کار باشند) برای آغاز جنگ یا پیشگیری از آن نیازی به "گفتگو" ندارد.

ولی رژیم توانسته است بیاری دلبستگانش در میان اپوزیسیون به مردم بباوراند که خطر جنگ را با گفتگو از سر ایران دور کرده است. اینکه امروزه خاورمیانه در آتش جنگی خانمانسوز درگیر شده است، بهانه بدست اپوزیسیون دلبسته می‌دهد که انگشت خود را بسوی عراق و سوریه و یمن نشانه برود و از مردم بخواهد که سپاسگزار جمهوری اسلامی باشند، که نگذاشته است ایران به چنین سرنوشتی دچار شود و همزمان به ایرانیان هشدار دهد که مبادا در اندیشه براندازی رژیم ولایت فقیه باشند، که اگر همین جمهوری اسلامی با رکورد اعدامها و کشتارها و سرکوبها و دزدیها و هرزگیهای سرانش نباشد، ایران به روزگاری بدتر از یمن و سوریه دچار خواهد شد. اپوزیسیون دلبسته ولی در باره یک نکته بسیار بزرگ خود را به ندیدن و نشنیدن می‌زند، و آنهم اینکه آتش‌بیار این جنگهای خانمانسوز در هر سه کشور، همین جمهوری اسلامی است که برای برپای‌ماندن خود آتش بر هستی و دارائی ایرانیان زده است تا این سه کشور آنگونه که خود می‌گوید "عمق استراتژیک" رژیم برجای بمانند. اکبر گنجی تا آنجا به پیش می‌رود که می‌گوید: «هیچ قرینه و شاهدی مبنی بر نفوذ جمهوری اسلامی دوازده امامی بر زیدی‌های یمن وجود ندارد» و اگر بپرسید چرا، می‌نویسد: «شیعیان دوازده امامی، شیعیان غیر دوازده امامی را حقیقتاً شیعه به شمار نمی‌آورند» (1) به همین آسانی می‌توان جامه اپوزیسیون دربرکرد و خون بیگناهان یمنی را از دستان جمهوری اسلامی شست، حتا اگر سران و سردمداران این رژیم خود با صدای بلند پرده از تبهکاریهای خود بردارند. اکبر گنجی پیشتر نیز نوشته بود: «خامنه ای هرگز از نابودی "اسرائیل" یا "دولت اسرائیل" توسط ایران سخن نگفته است» (4) به گمان من بهتر است ایشان در اینباره با صادق زیباکلام به گفتگو بنشیند، که می‌پرسد: «کی به ما مأموریت داده اسرائیل رو از بین ببریم؟»

دلبستگان از ما‌ می‌خواهد سپاسگزار کسانی باشیم که دهسال با دیوانگیهای خود آتش در هست‌ونیست این آب و خاک افکندند و اکنون با بخشیدن سرمایه‌های ما و آیندگان، بخش کوچکی از آن آتش را فرونشانده‌اند.

دو) نابسامانی اقتصاد ایران ریشه در تحریمها داشت
جمهوری اسلامی توانسته است با پشتیبانی اپوزیسیون دلبسته گناه نابسامانیهای اقتصاد ایران را که بیش و پیش از هرچیز ریشه در دزدیهای سرسام‌آور، سودجوئیهای بی‌پایان، نداشتن برنامه‌ریزی دراززمان و کنارگذاشتن نیروهای کاردان و دلسوز دارد، به گردن تحریمها بیندازد. در این میان کمبود داروهای اساسی بیگمان رنج‌آورترین کمبودهاست. راستی را چنین است که ایران هیچگاه "تحریم داروئی" نشد. کمبود دارو از آن رو بود که سردمداران جمهوری اسلامی با ارز داروئی زین اسب، خوراک سگ، لوازم آرایش، و خودروهای فراری و بوگاتی و لامبورگینی می‌خریدند، زیرا فروش آنها در بازار نوکیسگان نورچشمی سود سرشاری را روانه جیبهای آنان می‌کرد، در جایی که فروش دارو سود چندانی نداشت.
در اینجا نیز اپوزیسیون دلبسته دست به فریب مردم می‌زند که کاهش ارزش پول ملی، گرانی کمر شکن، نابودی قشر میانی، ناچاری بسیاری از مردان ایرانی از فروش اندامهای خویش و ناگزیری بسیاری از زنان ایران‌زمین در فروش تن خویش، نه گناه خامنه‌ای و دیگر دزدان و چپاولگران، که از "تحریمها"ست و برای ضریف و روحانی هورا می‌کشد و نامه می‌نوسد و دستشان را به گرمی می‌فشارد.

سه) تنها راه رفتن به پای صندوقهای رأی است
شاید بزرگترین پیروزی رژِیم را بتوان باوراندن این نکته به مردم دانست، که در ایران می‌توان با گزینش رئیس‌جمهور به دگرگونیهای ژرف دست یافت. جمهوری اسلامی و سردمدارانش و در پیش همه خامنه‌ای از گفتن اینکه در ایران "مردم تصمیم‌گیرنده اصلی" هستند، خسته نمی‌شوند. آنان هربار به بهانه‌ای و با نمایشی مردم را به پای صندوقهای رأی می‌کشانند، تا پذیرفتگی خود را هم به رخ جهانیان و هم به رخ ایرانیان بکشند. انتخابات برای آنان چیزی جز این پیام نیست که «ببینید! مردم ما را می‌خواهند!»
از جمهوری اسلامی چشمداشت دیگری جز این نمی‌رود. آنچه که مایه شرمساری است، رفتار دلبستگان رژیم است که بر خود نام اپوزیسیون نهاده‌اند. آنان نیز سرمست از پیروزی می‌گویند: «مردم ایران با انتخاب روحانی توانستند بر سیاست خارجی جمهوری اسلامی اثر بگذارند و مسئله هسته‌ای را حل کنند و این پیروزی درستی رویکرد ما به انتخابات را نشان می‌دهد».

از اینکه به گفته صالحی گفتگوهای هسته‌ای در سالهای ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد آغاز شده بودند (5) و نه پس از گزینش روحانی، می‌گذرم. آیا از میان کسانی که مردم را به شرکت در انتخابات فرامی‌خوانند، کسی یافت می‌شود که پاسخ دهد، رژیمی که شهروندانش را به زور تازیانه و زندان و اعدام وامی‌دارد چه بگویند، چه بشنوند، چه بخوانند، چه بنوشند، چه بخورند، چه بپوشند، با که بخوابند، و اگر می‌خوابند، چگونه بخوابند تا بچه‌دار شوند و حتا "اپیلاسیون" و تراشیدن موهای پنهانترین بخشهای تن شهروندان را نیز برنمی‌تابد، چگونه سرنوشت سیاستهای درونی و بیرونی خود را بدست همین شهروندان می‌سپارد؟

***************************
اینکه بخشی از اپوزیسیون در ستایش از بزهگران و تبهکاران سرازپا نمی‌شناسد و اینکه بخش بزرگی از مردم ایران به هر بهانه‌ای به خیابانها می‌ریزند و فریاد "مچکریم" سرمی‌دهند، باید هشداری برای ایراندوستان راستین باشد. باید بپذیریم هر اندازه ما در روشنگری و آگاهسازی ناتوان بوده‌ایم، این رژیم در مردمفریبی روز بروز تواناتر شده است. بیگمان همراهی رسانه‌های پربیننده‌ای چون وی.او.ای و بی.بی.سی و همکاری تنگاتنگ آنان با نهادهای جمهوری اسلامی (که خود بازتابی از نزدیکی اروپا و امریکا با جمهوری اسلامی است) و همچنین همدلی بخشی از اپوزیسیون که بلندگوهای فراوانی چون رسانه‌های پیش‌گفته را در دسترس دارد، کار را بر ما سخت و بر آنان آسان می‌کند. سرانجام گفتگوهای هسته‌ای نشان داد که تلاش شبانه‌روزی اینان به بار نشسته است؛

در چشم بسیاری از ایرانیان یک همپوشانی میان دو اندریافت "جمهوری اسلامی" و "ایران" پدید آمده است. اگر تا یک دهه پیش ایران کشور ما بود و جمهوری اسلامی رژیمی که آنرا از ما بزور ستانده بود، امروز این دو یکی شده‌اند. اگر تا ده سال پیش کسی را زهره آن نبود که در میان ایرانیان پرچم جمهوری اسلامی را برافرازد و هر ایرانی آزاده‌ای بدست گرفتن این پرچم را ننگی بر خود می‌انگاشت، امروزه بخشی از اپوزیسیون، حتا جوانان گریخته از شکنجه‌های کهریزک نیز آن را پرچم خود می‌دانند. بیهوده نیست که یوسفی اشکوری برافراشتن پرچم جمهوری اسلامی در اروپا را نشان " بلوغ مدنی جوانان" (6) می‌داند. اپوزیسیون دلبسته این همه را به بهانه نگرانی برای ایران یا به دیگر سخن بنام ایران و بکام خامنه‌ای و سپاه انجام می‌دهد. ولی آنچه که در این میان فراموش می‌شود این است که اگر ایران با جمهوری اسلامی یکی گرفته شود، در فردای دیوانگیهای رژیم، جهان نیز برای سرنگونی جمهوری اسلامی ایران را به کام ویرانی خواهد کشاند.

آبهای آنچه که "تفاهم لوزان" نامیده می‌شود، کم‌کم از آسیاب می‌افتند. جدا از اینکه رژیم با امریکا و همپیمانانش بر سر چه کنار آمده باشد و کدام بخش از دارائیهای ملی را برای برجای‌ماندن خود بخشیده باشد، باید با پایان یافتن نمایش هسته‌ای چشم‌براه نمایش تازه‌ای باشیم. جمهوری اسلامی نیک می‌داند که حتا ناشیانه‌ترین و کودکانه‌ترین نمایشنامه‌های او نیز با پیروزی روبرو خواهند شد، زیرا تا روزی که در میان کنشگران و تماشاچیان این نمایش گروهی هستند که کنش یا بی‌کنشی آنان از سر دلبستگی به ایران اسلامی است، خامنه‌ای و دستیارانش همیشه برنده بازی خواهند بود،

و بازندگان؟ هرجا که جمهوری اسلامی برنده باشد، مردم ایران بیگمان بازندگانند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
------------------------------------------------------------------------

https://www.youtube.com/watch?v=1y--Qd7GY9Y .2




۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

در هراس از خویشتن

6. گفتار در خودویرانگری

«در فرهنگ ما شهادت، مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهد تحمیل کند. شهادت مرگ دلخواهی است که مجاهد با همه آگاهی و همه منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش، خود انتخاب می‏کند!… شهادت، در یک کلمه ـ بر خلاف تاریخ‏های دیگر که حادثه‏ای، درگیری و مرگ تحمیل شده بر قهرمان و تراژدی است ـ در فرهنگ ما، یک درجه است، وسیله نیست؛ خود هدف است، اصالت است؛ خود یک تکامل، یک علو است؛ خود یک مسئولیت بزرگ است؛ خود یک راه نیم‏بُر به طرف صعود به قلّه معراج بشریت است و یک فرهنگ است»(1)

آنچه آمد بخشی از نوشته‌های علی شریعتی، از سرآمدان و پیشروان "نواندیشی دینی" و آموزگار انقلاب است. همانگونه که در نوشته دیگری (2) نیز آوردم، پرداختن به شریعتی از آنرو است که سخنان او همچون آئینه‌ای ناسازواریهای اندیشه ایرانیان مسلمان را پیش چشمان ما می‌گیرند و اگر او را "بهترین" این گروه بدانیم، به خوشبینانه‌ترین برداشت از خواسته‌های ایرانیان مسلمان در آستانه انقلاب دست یافته‌ایم. همانگونه که از فرنام این جُستار پیداست، آماج من از این نوشتار این نیست که  بِزِه‌گری بیابم و گناه تیره‌بختی این سرزمین را بر گردن او بیفکنم. من در پی واکاوی همان "خویشتن"ی هستم که از آن در رنج و هراسم و اندیشه‌ای که شریعتی نماینده آن بود، یکی از برسازندگان این خویشتن است.

باری، شریعتی در جایگاه کسی که دستکم خود می‌گفت در پی زدودن زنگارهای هزارساله از رُخ اسلام و نمایاندن چهره راستین آن به مسلمانان است، می‌بایست پیشروترین، به‌روزترین و انسانی‌ترین خوانش را از اسلام بدست داده باشد و به دیگر سخن می‌توان گفت همه خوانشهای دیگر از اسلام در پس و پی او جای می‌گرفتند و واپسگراتر از خوانش او می‌بودند. شریعتی "شهادت" را نه یک رخداد ناخواسته و مرگی که اگر چاره دیگری در کار نباشد بدان تن می‌بایست داد، که گوهر زندگی آدمی‌ می‌داند، زیرا شهادت از نگاه او "وسیله نیست؛ خود هدف است، یک فرهنگ است ". در اندیشه شریعتی، که چکیده آن چیزی جز خوانش رمانتیک و شاعرانه از اسلام و تاریخ آن نیست، آدمی نه در پی ساختن، که در پی ویران کردن است و در این راه از خود می‌آغازد و چه جای پرسش، که کسی که بر خود مهر نمی‌ورزد و جان خویش را ارج نمی‌نهد، بر دیگران چه روا داشتن تواند؟

بدینگونه شریعتی در تک‌تک نوشته‌های فراوانش ستایشگر مرگ و ویرانی و تباهی است. از نگاه او زندگی به خودی‌خود هیچ ارزشی ندارد و این مرگ و چگونگی آن است که بدان درونمایه نیک یا بد می‌بخشد؛ آن یک دمی که آدمی چشم بر گیتی برمی‌بندد و چهره در خاک می‌کشد، از نگاه او ارزشی بسیار برتر و بالاتر از همه سالیان زندگی او دارد. مرگ در اندیشه او پایان زندگی نیست، که آغازی است بر "صعود به قلّه معراج بشریت"، آغازی که آدمی سالیان زندگانی خود برای آموختن درست آن زیسته است: «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت». مرگ نه فرجام طبیعی زندگی و پایان ناگزیر آن، که "آماج" آن است. شاید برای همین است که او در برگ 72مجموعه آثار 23 فیلسوفان را "چهره‌های پُفیوز تاریخ" می‌خواند، زیرا فلسفه با پرسش از "بودن" و چرائی آن آغاز می‌شود و همه آنچه که شریعتی می‌خواست "نابودن" بود.

اکنون و پس از بررسیدن اندیشه‌های شریعتی در باره مرگ و زندگی و جایگاه آدمی در میانه آن دو، دیگر نیازی نیست که به دیگر گروهها و گرایشهای اسلامی (از مجاهدین و هیئتهای مؤتلفه و دیگران) بپردازیم، زیرا همانگونه که رفت، شریعتی پیشروترین و امروزی‌ترین آنان بود، تا به دیگران چه رسد.

ولی این تنها مسلمانان نبودند که مرگ را چنین از جان و دل می‌ستودند و سرسپُرده ویرانی بودند. «عمر مفید چریک شش ماه است» این سخن را کمتر کسی از هم‌سالان من هست که از زبان همان چریکها نشنیده باشد. مارکسیستهای ما نیز همچون مسلمانانمان بر خود می‌بالیدند که برترین سرمایه آدمی را که جانش باشد، چنین بر سر دست گرفته‌اند و در قماری شش‌ماهه بر سر بازار آرمانگرایی بر آتشش می‌افکنند. بیهوده نبود که مارکسیستها نیز کشته شدگان خود را "شهید" می‌نامیدند، که تنها و تنها در چاچوب گفتمانهای دینی دریافتنی است. سخن من در اینجا نه بازی با واژگان و درپیچیدن به بگومگوهای زبانشناسی است و نه از اندریافت این نکته ناتوانم که مارکسیستها بر بهشت و دوزخ باور نداشتند که بخواهند با مرگی سرخ و خونین "شهید" شوند و در آغوش حورالعین آرام بگیرند. این همه را من نیز می‌دانم. ولی این را نیز نیک می‌دانم که مارکسیستهای ما هم در زهدان همان فرهنگ دین‌زده‌ای پدید آمده بودند که شریعتی‌ها و مطهری‌ها و خمینی‌ها را در خود پرورده بود و بر همان خاکی بر زمین افتاده بودند که بوی "تربت کربلا" را می‌داد و از پستان همان تاریخی سیراب شده بودند که سرتا به پایش ستیز میان ایرانگرائی و "اسلامیت" بود و اگر نمی‌خواستند که تن به یکی بدهند – و فریادا که اگر مارکسیست انترناسیونالیست ما خود را به ایران پایبند می‌دانست – ناگزیر بدامان آن دیگری می‌غلتیدند، و دیدیم که چگونه بخش بزرگی از آنان در آغوش اسلام غلتیدند و چه ژرف و ننگین غلتیدند.

باری، برگزیدن واژه یکسر دینی "شهید" از نگر من به یکباره و بی یک پشتوانه ناخودآگاه اندیشگی شدنی نمی‌بود. مارکسیستها نیز در ژرفای ناخودآگاه خویش، خود را "مجاهدان فی سبیل‌الله" (بخوان رزمندگان راه خلق) می‌دانستند و شهید دانستن به خاک خفتگان پی‌آمد ناگزیر این نگاه بود. اگر مسلمانان همه تلاش خود را بکار می‌زدند که مرگی در خور یک مجاهد بیابند و "در لقاءالله فنا شوند"، مارکسیستها نیز با نارنجکی بر کمر و هفت تیری در جیب و سیانوری زیر زبان به شکار مرگ می‌رفتند، شهادت، برای هر دو گروه آماجی بود که به گونه‌ای سودایی در پی رسیدن بدان بودند.

ولی این "شهادت"، واژه‌ای که شریعتی آن را برای نامیدن برترین جایگاه یک انسان بکار می‌گرفت و مارکسیستها از آن برای نامیدن چگونگی مرگ همرزمانشان بهره می‌جُستند، چیست؟

گفتنی است که اسلام این واژه را از فرهنگ مسیحی به وام گرفته است. شهید از ریشه تَک-‌سِه‌گان (ثلاثی مجرد) شَهَدَ در چم گواهی دادن است. شهید، کسی است که با مرگ خود بر درستی آرمان و باورش گواهی می‌دهد و یک "گواه" است. ولی شهید همانگونه که رفت، یک برساخته اسلامی-عربی نیست. شهید برگردان واژه "مارتور" یونانی است. این واژه که در بیشتر زبانهای اروپائی بکار می‌رود، برگرفته از واژه‌شناسی مسیحی-یونانی است، در چم کسی که با مرگ رنجبار خود بر باورش گواهی می‌دهد (3)

بدینگونه می‌توان با نگاه به گذشته دریافت که سپهر اندیشگی آن سالها تا به کجا مرگ‌اندیش و خودویرانگر بود. کسی پدید اوردن ساختارهای نوین و شکستن پندارهای کهن را "دلیری" نمی‌دانست. دلیری را شریعتی پیشتر برای مارکسیست و مسلمان تعریف کرده بود. دلیری این بود که یا بمانند حسین شمشیر درکشی و با هفتاد تن در نبردی بی‌فرجام به دل سپاه انبوه دشمن بزنی و مرگ را پذیرا شوی، و یا اگر بختت یار نبود و زنده می‌ماندی، در بارگاه یزید سخن شهیدان را بگوش ستمگران برسانی. یا خون باشی، یا پیام:
" یك مكتب،‌ یك انقلاب، و یك مذهب، دو چهره دارد: خون و پیام. حسین مظهر نخستین و زینب مظهر دومین است. این است كه آنها كه با حسین و در راه حسین رفته‌اند، كاری حسینی كرده‌اند و آنهایی كه مانده‌اند، باید كاری زینبی كنند، و گر نه یزیدی‌اند."

اینکه سخنان پوچ و درون‌تُهی شریعتی و همانندگان او به آسانی در گوشهای توده و سرآمدانش می‌نشستند، نه نشان فرهمندی او، که برگ شرم‌اوری از دفتر فرومایگی فرهنگی ما است، چرا که بذر هرزه‌گیاه در خاک خشک و سخت نیز ریشه می‌بندد، چه رسد به خاک فرهنگی که در درازنای هزاروچهارسد سال با شمشیر مجاهدان شخم زده و با خون شهیدان آبیاری شده باشد. در پیش‌روی چنین پس‌زمینه‌ای است که می‌توان رفتار و گفتار کسانی چون خسرو گلسرخی را دریافت، و هم این را دریافت که چرا مارکسیست ایرانی سخنش را در دادگاه (دربار یزید) با حسین و علی می‌آغازد. او که مجاهد فی سبیل‌الله است، خود را چون زینبی می‌بیند که باید "از حق خلقش دفاع کند" و در بارگاه یزید همانگونه که در تاریخ رستگاری شیعیان آمده است، بپا می‌خیزد، تا اگر خود از کاروان شهیدان بجای مانده است، دستکم "پیام" آنان را بگوش جهان برساند و کوتاه‌سخن اینکه «کاری زینبی کند، تا یزیدی نباشد».

مرگ، نیستی، نابودی و ویرانی واژگان دوست‌داشتنی دهه پایانی پادشاهی پهلویها هستند. تو گویی هرچه شاه و سرآمدان دیوانسالاری گسترده‌اش پروای آبادانی و پیشرفت ایران را دارند، براندازان از مسلمان گرفته تا مارکسیست آرزویی جز ویرانی و نابودی هر انچه که هست را در سر نمی‌پرورند. در سرتاسر نوشته‌های انبوه براندازانی که به کمتر از مرگ شاه خرسند نبودند، نمی‌توان حتا یک پیشنهاد سازنده برای سربلندی و آسایش و پیشرفت ایران یافت، که نگاه به سازندگی داشته هست. هرچه هست، سخن از این است که چه باید ویران و که باید کشته شود، تا کار مرزو‌بوم به سامان برسد. دریغ از یک برگ برنامه، برای ساختن ایران در فردای سرنگونی شاه و رژیمش.

تاریخ پسااسلامی ما، تاریخ ستایش مرگ و خودویرانگری است. تاریخی که رستگاری فرجامین انسان را در مرگ سرافرازانه او می‌داند و این جهان را تنها سزاوار نابودی و ویرانی، تا در آن جهان آسایش و سربلندی فراچنگ آید. انسان برگزیده این فرهنگ "مجاهد" است، یعنی کسی که اگر بتواند می‌کُشد و دیگری را ویران می‌کند و اگر نتواند، کشته می‌شود و دست به ویرانی خویشتن می‌زند: «یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ / یا او سر ما به دار سازد آونگ» راه میانه‌ای پیش روی انسان برگزیده این فرهنگ نیست. از همین رو است که در درازنای هزاروچهارسد سال تیغ بی‌دریغ خودویرانگری شاخ‌وبرگ هنر را از تنه درخت این فرهنگ بریده است، "هنر" نام دیگر آفرینندگی است، نام دیگر "ساختن" و فرهنگ مجاهدپرور ما این همه را برنمی‌تابد. نه نقاشی را، نه پیکره‌سازی را، نه موسیقی را، نه رقص و دست‌افشانی را. چرا که هیچکدام از این هنرها را نمی‌توان در راه ویرانگری به کار گرفت. تنها هنری که در این هزاروچهارسد سال آزاد بوده است، ادبیات است. شاخه‌ای از هنر، که کاربردی دوگانه دارد و از آن می‌توان هم برای نابودی و هم برای آبادانی بهره جست، می‌توان با آن شاهنامه سرود، یا روضه سیدالشّهداء، می‌توان دیوان حافظ سرود، یا "مَقتَل" دو طفلان مسلم.
پس چون پای به جهان نوین می‌نهیم، در کنار مجاهد، انسان برگزیده دیگری نیز پدیدار می‌شود؛ "فدائی"، که اگر آن دیگری در پی آن است که یا بکشد و یا کشته شود، این یکی در پی "فدا" کردن خویش است. هر دوی اینان راه رستگاری را در ویرانی و نابودی خویش می‌دانند، یکی در راه خدا، و دیگری در راه خلق.

بروزگار سیاه خویش بازگردیم. آنچه که به انسان برگزیده فرهنگ ما ویژگی می‌بخشد، "مرگ" است و "رنج". مرگ و رنج سنجه‌هایی هستند بر اندیشه و آرمان و رفتار و گفتار یک انسان. در فرهنگ ما هنوز که هنوز است، انسان رنج کشیده انسانی است که درست می‌گوید و اگر این رنج او راه به مرگ بَرَد، دیگر هیچ کس را یارای خرده‌گیری بر او نیست و پرسش بنیادین – شاید گاه نا خودآگاه – ما این نیست که تو در اندیشه و کردار برای ساختن سرزمینت چه کرده‌ای، پرسش این است که تو برای این آب و خاک و این خدا و این خلق چه رنج و شکنجی را بر جان خریده‌ای.

بیهوده نپنداریم که این سخنان در باره گذشتگانند و ما با آموختن از تاریخ سی‌وهفت ساله سرزمینمان دچار یک دگردیسی فرهنگی شده‌ایم. در کشوری که شمارگان چاپ کتاب به گفته شهلا لاهیجی از پانسد و ششسد فراتر نمی‌رود، کتابهای علی شریعتی در شمارگان بیش از ده‌هزار به فروش می‌روند و از این نگر، ما هنوز هم همان مردم خودویرانگر و خودستیزیم، که رستگاری را نه در زیستن، شاد زیستن و آسوده زیستن، که در کوبیدن سر دشمن بر سنگ، و یا کشته شدن برای آرمانهایمان می‌دانیم. از همین رو است که بسیاری از ما ایرانیان، چه در آشکار و چه در نهان با جمهوری اسلامی کنار آمده‌ایم. درستتر بگویم؛ جمهوری اسلامی، کالبدیافتگی و بازتاب بیرونی روان خودویرانگر ما است. او توانسته است تک‌تک ما را در چارچوب یک امت مجاهد، فدائی و شهیدپرور گردهم آورد تا با نیرویی اندک به سپاه دشمن بزنیم و سینه‌های خود را آماج شمشیرهای آخته او کنیم، بی آنکه پروای سود و زیان سرزمینمان را داشته باشیم.

نگاهی به داستان جنگ ایران و عراق و درگیری هسته‌ای بیندازیم؛ چرا بخش بزرگی از مردم کوچه و خیابان و آنچه که خود را اپوزیسیون می‌نامد اینچنین آشکار و بی‌پرده با خامنه‌ای و روحانی (و حتا احمدی‌نژاد)  همسو و همنوا است و در کنار جمهوری اسلامی می‌ایستد و حتا خون بی‌گناهان را از دستان آلوده سردمداران آن می‌شوید؟ می‌توان دل خویش آسوده داشت و گفت اینان همه مُزدورند. ولی گذشته از اینکه بار اخلاقی چنین سخنی سنگینتر از آن است که بر دوش بتوانش کشید، چنین برخوردی تنها به کار خودفریبی می‌آید و راه به نادیده گرفتن آسیبهای ژرف فرهنگ مرگ‌اندیش ما می‌برد.

انقلاب اسلامی کارنامه درخشان ما ایرانیان در خودویرانگری بود و تا روزی که ستایش زندگی جای پرستش مرگ را نگیرد، تاریخ رستگاری ما را خواری و زبونی و واپسماندگی خواهند نوشت.

دنباله دارد ....

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
1. حسین وارث آدم، مجموعه آثار 19، «شهادت» دکترعلی شریعتی، برگ 192

 2. "ما و مدرنیته رضاشاهی"، بنگرید به
http://mbamdadan.blogspot.de/2014/09/blog-post.html

μάρτυς: martys .3

 

 

 

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

در ایمان من مپیچ، که می‌رنجم

پس از فروکش خیزاب همدردی با قربانیان ترور پاریس، اکنون اسلامگرایان اندک‌اندک سربرمی‌کنند و در کنار دوری جُستن سَرسَری از کشتار روزنامه‌نگاران، خردی‌گیری به قرآن و محمد را نیز می‌نکوهند و همچون لشگری آراسته به جنگ دگراندیشان می‌آیند. در روزها و هفته‌های گذشته تنی چند از این لشگر انبوه با همه توان خود به میدان آمده‌اند و انگشت هشدار و سرزنش را بسوی ما زخمیان رژیم اسلامی آهیخته‌اند، تا در این گوشه جهان و هزاران فرسنگ دورتر از سرنیزه و تازیانه دژخیمان ولایت نیز یارای خَرده‌گرفتن بر اسلام را نداشته باشیم. عبدالکریم سروش، سروش دباغ، اکبر گنجی و انبوهی از دیگر اسلامگرایان سدها برگ در نکوهش آنچه که خود آن را "توهین به مقدسات مسلمانان" می‌نامند، سیاه کردند.

اسلامگرایان در برخورد با نمونه‌هایی چون ترورهای پاریس همیشه بر پایه روشی یکسان به میدان می‌آیند:

1. این کارها هیچ پیوندی با اسلام راستین ندارند،
2. پیروان دیگر دینها نیز دست به چنین کارهایی می‌زنند،
3. قربانیان با رفتار نادرست خود تروریستها را به واکنش واداشتند.

اکبر گنجی از این شیوه حتا در شستن دستان جمهوری اسلامی از کشتار زندانیان بی‌گناه نیز بهره می‌گیرد و گناه اعدامهای سال 67 را نیز به گردن اعدام‌شدگان می‌افکند (1). او حتا هنگام بررسی اسیدپاشیهای اصفهان نیز نخست آمار بلندبالایی از اسیدپاشی در دیگر کشورها به دست می‌دهد و سپس با آوردن گفتآوردهایی از خامنه‌ای، که در آنها چماقدارانش را از "برخورد فیزیکی در امر به معروف و نهی از منکر" بازمی‌دارد، دامان جمهوری اسلامی را از ننگ اسیدپاشی می‌شوید (2). این نمونه‌ها را از آن رو آوردم تا دانسته افتد اسلامگرایان در راه دینشان تا بکجا پیش می‌روند. پس از هر کدام از این سه تن نمونه‌ای را برمی‌رسم تا به سخن خویش رِسَم:
عبدالکریم سروش در واپسین نوشته‌اش (3) می‌گوید:
«مرا در حقّ آزادیِ بیان سخنی نیست. ولی هرچه هست، حقّ است، نه تکلیف، و همه نکته همین‌ جاست. هواداران این حقّ، از آن چنان سخن می‌گویند که گویی یک تکلیف است! بلی، به حکم این حقّ، آدمی مجاز است که کاریکاتور قدّیسان را بکشد ولی مکلّف که نیست؛ یعنی اگر نکشد هم باکی نیست و حقّی ضایع نشده است. آن تکلیف است که الزام‌آور است، و اگر به‌جا آورده نشود، موجب مؤاخذه است. به همین دلیل، وقتی کسی پیامبر را "دژم‌روی و زشت و سیاه" می‌کند،و به صورت خوک و بوزینه می‌نگارد، اگر از وی بپرسند چرا چنین کرده‌ای، کافی نیست بگوید «چون حقّ من است»، چرا که تصویر نکردن هم حقّ اوست. دلیلی فراتر از «حقّ» باید بیاورد تا رفتار دردآورش را توضیح دهد»
به دیگر سخن اگر هر شهروندی بخواهد از "حق" خود بهره جوید، باید نخست چرائی این خواست خود را با "محتسبانی" چون آقای سروش بازگوید، تا آنان ببینند آیا بهره‌جویی از این "حق"، حق او هست یا نیست. از نگر نواندیش مسلمان داشتن "حق" بخودی خود بسنده نیست.

پسر ایشان نیز می‌نگارد (4):
«پیامبر اسلام، برای کثیری از مسلمانان در حکم پدری معنوی است که هویت و دیانت و نحوۀ زیست خویش را بر اساس آموزه‌های او سامان بخشیده‌اند. روشن است که بی‌حرمتی و تخفیف ایشان، برای این جماعت آزار دهنده است؛ همانطور که اگر کسی به پدر من و شما اهانت کند و او را به تمسخر بگیرد، بر می‌آشوبیم و بهم می‌ریزیم»
از اینکه بمیان کشیدن پای "پدر من و شما" واکنشی بس کودکانه و سخنی بس سُست است، می‌گذرم. ولی بد نیست ایشان بگوید از این پس با چنگیزخان مغول چه بایدمان کرد، که میلیونها مغول او را پدر آسمانی خود می‌دانند و تندیس‌اش را (بلندترین تندیس یک سوار در جهان) در نزدیکی اولان‌باتور ساخته‌اند؟ آیا از این پس باید همه آنچه را که در باره "پدر معنوی" مغولان می‌دانیم به باد فراموشی بسپاریم و از او در کتابهای تاریخمان جز به نیکی یاد نکنیم و هرگز کاریکاتورش را نکشیم؟

و سرانجام این اکبر گنجی است که می‌نویسد:
«به تعبیر قرآن، پیامبر الگوی مسلمانان است(احزاب، 21). الگو بودن پیامبر به این معناست که مسلمانان اینک با الگو قراردادن ایشان باید برساخته‌های عقلای دوران امروز (دموکراسی، آزادی، حقوق بشر، پلورالیسم، سکولاریسم، فمینیسم، و...) را تصویب و امضا کنند»
در قرآن به وارونه تورات و انجیل نه تنها سخنی در باره زندگی محمد یافت نمی‌شود، که نام او نیز تنها چهار بار آمده است. پس مسلمانان برای الگوگیری از محمد یا باید دست به دامان واقدی و ابن هشام و طبری شوند و یا دست نیاز بسوی "اصحاب صحاح" دراز کنند و الگوهای خود را در صحیح بخاری و مسلم و همچنین سنن ابی‌داوود و نسائی و ابن‌ماجه و ترمذی بیابند. به همان نوشته‌هایی که در میان تروریستهای مسلمان دست‌بدست می‌گردند. اینکه از دل سُنن ابی‌داوود چگونه می‌توان فمینیسم بدرآورد، چیستان بزرگی است که گشودنش بر گردن نواندیشان مسلمانی چون اکبر گنجی است.

*********************************************************
براستی آنچه که اسلامگرایان آنرا "توهین" می‌نامند چیست؟ از دیدگاه مسلمانان هر سخنی را می‌توان یک ناسزا، یا آنگونه که آنان می‌گویند، "توهین" بشمار آورد: گزاره‌هایی چون «محمد فرستاده خدا نیست»، «قرآن سخن خدا نیست»، «قرآن پر از سخنان دَرخودستیز است» برای مسلمانان چیزی جز توهین نیستند. همچنین نقاشی چهره محمد (حتا اگر زیبا و هنرمندانه باشد) و پرداختن به شمار همسران محمد، ازدواج او با کودکی شش ساله (5)، کشتار یهودیان بنی‌قریظه و هزاران نمونه دیگر را مسلمانان "توهین به مقدسات" بشمار می‌آورند.

از دیگر سو اگر برآنیم که هر نوشته‌ای که در آن توهینی به دیگران شده باشد، حق چاپ شدن و بفروش رفتن را ندارد، قرآن و بخش بسیار بزرگی از کتابهای مسلمانان را باید از همه کتابفروشیها برون آورد و در پستو نهاد. من و چندین میلیارد انسان چون من بر پایه آیه‌های قرآن در شمار کافرانیم و همه ناسزاها و نفرینهای قرآن به کافران، "توهین"ی به ماست. همچنین ناسزاها و نفرینهای قرآن بر یهودیان (میمون رانده شده، خوک، خرانی با بار کتاب) نیز "توهین" به میلیونها انسان دیگر است.

قرآن فرمان به لت‌وکوب زنان (سه و نیم میلیارد تن) می‌دهد و آشکارا و بی‌پرده مردان را بر زنان برتری می‌بخشد:
«الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاء بِمَا فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَبِمَا أَنفَقُواْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِّلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللّهُ وَاللاَّتِي تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلاَ تَبْغُواْ عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلِيًّا كَبِيرًا» (النساء، 34)

از آن بدتر قرآن زنان را "کشتزار" مردان می‌نامد و به آنان فرمان می‌دهد  هرآنگونه که دلخواهشان است با آنان درآمیزند:
«نِسَآؤُكُمْ حَرْثٌ لَّكُمْ فَأْتُواْ حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُواْ لأَنفُسِكُمْ وَاتَّقُواْ اللّهَ وَاعْلَمُواْ أَنَّكُم مُّلاَقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» (زنان شما كشتزار شما هستند پس از هر جا [و هر گونه] كه خواهيد به كشتزار خود [در]آييد. البقره، 223)

کشورهای دموکرات باید با این انبوه ناسزاها و "توهین"ها چه کنند؟ آیا اگر سخن اسلامگرایان را بپذیریم نباید جلو چاپ و پخش کتابی را گرفت، که نیمی از مردم کره زمین را "خاکی برای تُخم‌افشانی" می‌نامد؟

اسلامگرایانی چون گنجی و سروش پدر و پسر با برساختن گفتمانهایی چون "احکام امضائی/ احکام تأسیسی" و "کافر فقهی / کافر قرآنی" تلاش می‌کنند گریبان خود را از پرسشهای بی‌پایان خرده‌گیران برهانند. بدینگونه است که هرگفتاورد ناخوشایندی از قرآن به دیواری بلند از "محکم و متشابه"، "ناسخ و منسوخ"، "مکّی و مدنی" و بهانه‌‌ای بنام "شأن نزول" بازمی‌خورد. برای نمونه هنگامی که پرسیده می‌شود مگر قرآن به کشتن و بریدن گردن کافران فرمان نداده است، (6) اسلامگرایان با همه آن سازوبرگ پیش‌گفته به میدان می‌آیند، تا بگویند برداشت خُرده‌گیران از این آیه‌ها نادرست بوده است، زیرا آنها نه "شأن نزول" آیه را می‌دانند و نه از اینکه مکّی است یا مدنی آگاهند. ولی هنگامی که پای آیه‌های خوشایند آنان به میان می‌اید، دیگر از نه از "تفسیر و تأویل" نشانی می‌توان گرفت و نه از "محکم و متشابه". برای نمونه اکبر گنجی در گفتگویی با مهدی فلاحتی می‌گوید خداوندی که پیامبرش را "رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ" (7) می‌خواند نمی‌تواند به چنین دژخوئیهایی فرمان دهد. در اینجا و به یکباره دیگر نه پای "شأن نزول" به میان می‌آید و نه نیازی به هرمنوتیک قرآن یافت می‌شود.

بدینگونه اسلامگرایانی که بر خود نام "نواندیش" نهاده‌اند، درست کاری را انجام می‌دهند که پیشتر همان را بر دگراندیشان خرده گرفته‌اند. آنان نیز با قرآن برخورد گزینشی می‌کنند، هر آیه‌ای را که پسندشان باشد از درون متن بیرون می‌کشند و سروته آن را می‌بُرند، تا برداشت دلخواه خود را از دل آن بدرآورند. آنان همیشه آیه «لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ» (بقره، 256) را همچون نمونه‌ای کوبنده برای آزادی دگراندیشی در اسلام در دسترس دارند، ولی هنگامی که از آنان در باره آیه 85 سوره آل‌عمران که می‌گوید: «و هر كه جز اسلام دينى [ديگر] جويد، هرگز از وى پذيرفته نشود» پرسش می‌شود، باز دست به دامان همان ابزارهای پیش‌گفته می‌یازند.

ابزار دیگری که اسلامگرایانی چون گنجی و سروشها از آن فراوان بهره می‌جویند، بزیر پرسش بردن تاریخنگاری اسلام است. آنان با گفتن اینکه هر کتابی اگر با قرآن همخوانی نداشته باشد، از ارزش دینی نیز برخوردار نیست، بخش بزرگی از سیره‌ها، صُحاح و سُنَن را ساختگی می‌نامند. گفتنی است که ما در قرآن سخن دندانگیری در باره تاریخ اسلام نمی‌یابیم. هرآنچه که مسلمانان باورمند از زندگی پیامبر خود می‌دانند، در همین کتابهای نامبرده است. بدون صحاح و سیره‌ها کسانی چون اکبر گنجی حتا امروزه نمی‌دانستند که چگونه نماز بخوانند، زیرا در قرآن آئین نمازخواندن نیامده است. همان کتابی که داستان مهر و بخشایندگی محمد بر پیرزن یهودی را آورده است، داستان کشتن عبدالله بن خطل را هم در خود نوشته دارد. گناه عبدالله دشنام دادن به محمد بود و هم به فرمان او کشته شد.

به توهین بازگردیم. در هند سدها میلیون انسان هستند که گاو را جانوری مقدس می‌دانند و آنرا می‌پرستند. اگر شارلی ابدو (به گفته اینان) به پیامبر یک و نیم میلیارد انسان توهین کرده است، مسلمانانی چون گنجی و سروشها اگر که گیاهخوار نباشند، خدای سدها میلیون انسان را می‌کُشند و به سیخ می‌کِشند و می‌خورند. نازیها هیتلر را پدر معنوی خود می‌دانند و از توهین به او و کشیدن کاریکاتورش آزرده می‌شوند. مغولها همانگونه که پیشتر رفت، چنگیزخان را پدر آسمانی خود می‌دانند و ناسزا به او را برنمی‌تابند. تیمور لنگ قهرمان و نماد ملی ازبکهاست و آنان نیز از توهین به پدر نمادینشان برمی‌آشوبند. در هر کجای جهان می‌توان گروهی از انسانها را یافت که از "توهین" به کسی یا چیزی آزرده شوند و برآشوبند. آیا ما باید دست از خرده‌گیری بر هیتلر و چنگیز و تیمور و موسیلینی و هزاران "پدر معنوی" دیگر برداریم، مبادا که کسی در گوشه‌ای از جهان از ما برنجَد؟ یا اینکه تنها مسلمانان را نباید آزرد، زیرا شمارشان یک‌ونیم میلیارد است؟ (8)

 سه تن نامبرده اگرچه در برنامه‌های تلویزیونی بنام کارشناس اسلام شرکت می‌جویند، ولی از دیدگاه دانشگاهی "اسلام‌شناس" نیستند. اسلام‌شناسی یک دانش است و دانش، با پژوهش سروکار دارد و برای پژوهش نیز باید اندیشه‌ای پرسشگر داشت. از دیگر سو "ایمان" راه را بر هرگونه پرسشگری می‌بندد و بدینگونه یک مسلمانِ مؤمن هرگز نمی‌تواند اسلام‌شناس باشد، زیرا او پیشاپیش راه پرسشگری را با زنجیر ایمان بر خود بسته است. پس سروشها و گنجیها در پی رانده شدن از دربار فقیه اکنون برآن شده‌اند که جامه پرهیزگاران دربرکنند و بدین نیز بسنده نمی‌کنند و در جایگاه استاد و آموزگار انگشت سرزنش بسوی ما قربانیان اسلام نشانه می‌روند و به ما رواداری و همزیستی می‌اموزند و به این بهانه تلاش در بستن دهان ما در این سوی جهان می‌کنند.

داستانی افریقایی می‌گوید: «پسری پدر میانسالش را گفت، چه شود اگر ما نیز لختی گوشه‌ای گیریم و جامه پارسایان در بر کنیم؟ پدر گفت اندیشه‌ای نیک است، ولی باید دست بداریم، تا هر آنکس که ما را می‌شناسد، سر بر بستر مرگ گذارد» گنجیها و سروش ها نیز حق آنرا دارند که دگرگون شوند و از کرده‌های شرم‌آور خویش در گذشته دوری جویند و راهی نوین در پیش گیرند. ولی در هیچ کجای جهان مردمان خردمند کسی را که پیشینه کودک‌آزاری داشته باشد، به سرپرستی یک کودکستان نمی‌گمارند.

و اگر کار این آب و خاک چنان زار و نزار گشته که گنجیها و سروشها آموزگاران اخلاق و استادان رواداری و همزیستی ما شده‌اند،

بر روزگار این سرزمین و مردمانش خون باید گریست.ور خیوش در گذشته ‌آ
 

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------




5. خوله پیمبر را دعوت کرد که بیامد و عایشه را عقد کرد و در آن هنگام وی شش سال داشت. تاریخ طبری، پوشینه چهارم، برگ چهل و هفت

6. فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقَابِ حَتَّى إِذَا أَثْخَنتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثَاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاء حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا ذَلِكَ وَلَوْ يَشَاءُ اللَّهُ لَانتَصَرَ مِنْهُمْ وَلَكِن لِّيَبْلُوَ بَعْضَكُم بِبَعْضٍ وَالَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَلَن يُضِلَّ أَعْمَالَهُمْ. (محمد، 4)

7. وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ. (الانبیاء، 107)

8. شمار یک‌ونیم میلیاردی مسلمانان پی‌آمد پژوهش پرسشگرانه و پیوستن آگاهانه آنان به این دین نیست. مسلمانان تنها از رهگذر زایشهای بیشمار است که چنین افزون گشته‌اند. خود این سه نواندیش نیز اگر در اروپا به جهان آمده بودند، ای بسا اکنون مسیحی بودند و اگر در اسرائیل، ای بسا یهودی. اینهمه بالیدن به شمار یک‌ونیم میلیاردی مسلمانان برای من درنیافتنی است.

۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

اسلام‌هراسی چیست؟


درنگی بر یک واژه

اگر بخواهیم در میان نوشته‌های اپوزیسیون رنگارنگ ایرانی بدنبال واژه‌ای بنام "واژه سال" بگردیم، بیگمان "اسلام‌هراسی" را یکی از واژه‌های پربسآمد خواهیم یافت، که در کنار "اسلام‌ستیزی" از سوی اسلامگرایان، مسلمانان نواندیش و چپ کهنه‌اندیش به یک اندازه بکار گرفته می‌شود.

بگذارید سخن پایانی را در همین آغاز نوشته بر زبان بیاورم:
کسانی که واژه "اسلام‌هراسی" را آنهم به این فراوانی بکار می‌گیرند، من و ما و بسیارانی را که نگاه خرده‌گیر بر اسلام داریم و این دین را ریشه بنیادین همه نابسامانیهای فرهنگی کشورهای اسلامی و مسلمانان می‌دانیم و از اینکه این آئین و پیروان آن فرمانروای سرنوشتمان شوند، سخت در هراسیم، به آسانی "بیمار روانی" می‌نامند.

اسلام‌هراسی: اسلام‌هراسی برگردان پارسی واژه "ایسلاموفوبیا" (1) در زبانهای اروپایی است. "فوبی" یا "فوبیا" (2) واژه‌ای یونانی است، که در روانشناسی کاربردی فراوان دارد و برای نامگذاری بر روی آن دسته از ترسهای بیمارگونه بکار می‌رود که ریشه بیرونی و راستین ندارند و تنها ساخته و پرداخته روانِ پریشان یک بیمار هستند. برای نمونه ترس از مار، کژدم یا دیگر جانوران گزنده ترسی پذیرفتنی با ریشه‌ای بیرونی است، چرا که روبرو شدن با چنین جانورانی می‌تواند به جان آدمی آسیب برساند و این ترس، یک غریزه بنیادین همه جانوران و برای پاسبانی از زندگی آنها است. ولی اگر کسی از جانوران نامبرده چنان بهراسد که زندگی‌اش دچار نابسامانی شود، روانشناسان و روانپزشکان او را "هِرپِتوفوب" و بیماریش را "هِرپِتوفوبی" (3) می‌نامند. همینگونه است هراس از فضای باز (آگورافوبی) یا بسته (کلاستروفوبی)، ترس بیش از اندازه از آب (آکوافوبی) و ... (4)

بدینگونه و با نگاهی کوتاه به "ایسلاموفوبیا" و برگردان پارسی آن "اسلام‌هراسی" خواهیم دید که از دیدگاه بکاربرندگان این واژه، هرکسی که از اسلامی شدن جامعه اروپا در هراس باشد و از اینکه ترور اسلامی پای بدرون پناهگاه او بگذارد و او را در اینجا هم آزار دهد و حتا بکشد، یک "بیمار روانی" است. بدیگر سخن منی که از دست اسلام به اروپا گریخته‌ام تا زنده بمانم، بیهوده از بالندگی بنیادگرائی اسلامی در اروپا می‌هراسم و این ترس من ریشه در یک بیماری روانی دارد و نه در گذشته سخت و دردناکی که در یک کشور اسلامی بر جای گذاشته‌‌ام. از نِگَر کسانی که واژه "اسلام‌هراسی" و "ایسلاموفوبیا" را چنین دست‌ودلبازانه بکار می‌برند، جای من و همه کسانی که چون من می‌اندیشند، در آسایشگاه روانی است!

داستان ولی هنگامی شگفت‌انگیزتر می‌شود، که اسلام‌هراسی در کنار نژادپرستی جای می‌گیرد و اسلام‌هراسان نه تنها بیمار، که به ناگاه نژادپرست نیز می‌شوند:

«می‌توان از خود پرسيد آيا رشد اسلام‌هراسی و نژادپرستی قبل از هرچيز در نارضايتی عليه قدرت حاکم ريشه ندارد؟ محافظه‌گرايی ملی يک واکنش عليه فرايند جهانی شدن است. تغييرات عميق اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی اخير در ساختار جوامع اروپايی می‌تواند توضيح دهنده رشد راست افراطی باشد که امروزه هرچه بيشتر بر ايده‌های اسلام‌هراسی تاکيد دارد. برای برخی جامعه چندفرهنگی، مانعی در برابر وحدت و اشتراکات ملی است. در دنيای امروز که جهانی شدن با پيامدهای منفی همچون نااطمينانی و هراس همراه است، بسياری به قصد به دست آوردن امنيت و حس اشتراک، به سمت فرهنگ بومی، قديمی و "اصيل" خود روی می‌گردانند. درست همين گرايشات توسط احزاب خارجی ستيز و نازيستی مورد بهره‌برداری قرار می‌گيرند تا به گونه‌ای مبالغه‌آميز بر اهميت فرهنگ بومی و ضرورت فاصله گرفتن از فرايند جهانی شدن که خود را نسبت به آن بيگانه می‌بينند، تاکيد کنند» (5)

اینها سخنان فرشته احمدی، پروفسور جامعه‌شناسی در دانشگاه يوله و مهرداد درويش پور، دکترای جامعه‌شناسی و استاد مددکاری اجتماعی در دانشگاه ملاردالن هستند. نوشته کسانی که دانش‌آموخته دانشگاههای اروپا بوده‌اند و شیوه‌های آکادمیک در بکار بردن واژگان را بخوبی می‌شناسند. با اینهمه می‌بینیم که آنان نیز "مسلمان‌ستیزی" را که می‌تواند گونه‌ای از نژادپرستی شناخته شود، با "اسلام‌ستیزی"، که دشمنی با یک اندیشه انسان‌ستیز است، یکی می‌گیرند و "ستیز با اندیشه" را با "ستیز با انسان" همسان می‌پندارند. اگر ستیز با اسلام را همسایه دیواربه‌دیوار نژادپرستی بدانیم، پس ستیز با فاشیسم و هر اندیشه انسان‌ستیز دیگر را هم باید با نژادپرستی یکی دانست. رضا فانی یزدی نیز می‌نویسد:

«بسیار تاسف آور است که آنچه در مورد مسلمان ها انجام می‌شود و پشت سر آن یک جنگ مذهبی و سیاسی در جریان است مورد استقبال بخشی از روشنفکران جوامع مسلمان قرار گرفته است. این افراد متوجه نیستند که ریشه این منزوی کردن و به حاشیه راندن مردم مسلمان کجاست. ما لازم نیست که خود اسلام‌گرا باشیم تا از این فضایی که دارد بر علیه اسلام و مسلمان ها بوجود می‌آید در آینده آسیب دیده و خود قربانی آن شویم. تاریخ شهادت می‌دهد که وقتی یهودی ستیزی (آنتی سمیتیزم) پدید آمد، همه یهودی های معتقد و غیرمعتقد ، فناتیک و یا حتی دین ناباور یهودی الاصل را به اردوگاه های جنایت و آدم کشی آشویتز و داخائو و تریبلیکا برده و در ابعاد میلیونی به قتل رساندند، حتی بچه‌های آنها را قتل عام کردند. مامورین مرگ و جنایت در اردوگاه‌های نازی وقتی یهودی ها را در کوره‌ها می‌انداختند از آنها نمی‌پرسیدند که به دین یهودی تا چه اندازه باور دارند و یا کدام درک از یهودیت را قبول دارند» (6)

و سرانجام اکبر گنجی نیز می‌نگارد: «درست به همان دليلی که يهودستيزی از نظر اخلاقی و حقوقی ناموجه است، اسلام‌ستيزی و اهانت به اسلام هم از نظر اخلاقی و حقوقی ناموجه است» (7)

من می‌توانم بر فهرست نمونه‌های اینچنینی چندان بیفزایم که کار از مثنوی هفتاد من کاغذ نیز درگذرد. هر چهار تن نامبرده در بالا با همسنجی و یکی دانستن "اسلام‌هراسی" با "یهودی‌ستیزی" و "نژادپرستی" خاک در چشم خوانندگان می‌پاشند، چرا که برای من پذیرفتنی نیست دو استاد دانشگاه و دو کنشگر سیاسی ندانند که ستیز با اندیشه هیچ پیوندی با ستیز با نژاد ندارد:

"یهودی‌ستیزی" (که اکبر گنجی دانسته آنرا یهودستیزی می‌نامد) کاری به باورها و اندیشه‌های یهودیان ندارد. یهودی‌ستیزی نگاه به نژاد یهودیان دارد و آنان را تنها به این گناه که "ژن" یهودی دارند، پستتر از دیگران و شاید سزاوار مرگ می‌داند. پس از نگاه یک "یهودی‌ستیز" کارل مارکس خداناباور همان اندازه گناهکار است که تئودور هرتسل لائیکِ سکولار و رابی بن‌عازر پایبند به یهوه و تورات، او اریل شارون را همان اندازه در بدبختیهای جهان گناهکار می‌داند که آلبرت اینیشتین را. او کاری با اندیشه ندارد، او با نژاد می‌ستیزد. اسلام‌ستیزی ولی ستیز با یک نژاد نیست. اسلام‌ستیزی دشمنی با یک اندیشه واپسگرا و واپسمانده است، با اندیشه‌ای که کافران را سزاوار مرگ و بردگی می‌شمارد و زنان را چیزی جز ابزاری برای کامجویی و پرورش نژاد نمی‌داند. اگر ستیز با اسلام کاری ناشایست است، پس ستیز با فاشیسم، راسیسم، ناسیونال سوسیالیسم و همه اندیشه‌های انسان‌ستیز جهان نیز ناشایست و نارواست. همه این دوستان درونمایه راستین "یهودی‌ستیزی" و "اسلام‌ستیزی" را نیک می‌شناسد، پس چرا آن دو را در کنار هم می‌آورند و با هم می‌سنجند؟ آیا کسانی که از سوی این دوستان چنین گشاده‌دستانه "اسلام‌هراس" نامیده می‌شوند، در پی نابودی مسلمانانند؟ و اگر اینان اسلام‌هراسی را برگردان واژه "ایسلاموفوبیا" نمی‌دانند، بجا خواهد بود که برداشت خود از این واژه را بازتر کنند و بگویند - و با نام و نشان بگویند - اسلام‌هراس در نگاه آنان کیست؟

اسلام‌ستیزی: اسلام‌ستیزی نیز واژه دیگری است که بویژه نواندیشان دینی با بسآمد بسیار از آن بهره می‌گیرند. اینان هر گونه نگاه خُرده‌گیرانه به اسلام را اسلام‌ستیزی می‌نامند و آنرا آنگونه که خود می‌گویند "توهین به مقدسات بیش از یک میلیارد مسلمان در جهان" می‌خوانند. در کنار آنان چپ کهنه‌اندیش نیز بر همان طبل می‌کوبد و همگان را فرا می‌خواند که «به اعتقادات مردم احترام بگذارند» و «با توهین به مقدسات توده مسیر مبارزه را منحرف نکنند»
نخست آنکه ستیز با اسلام هم درست به اندازه هراس از آن، هیچ پیوندی با دشمنی با مسلمانان ندارد که هیچ، در پی رهائی آنان نیز هست. اسلام‌ستیزی اگر از نگرگاه درست و خردگرایانه انجام پذیرد، نبرد با نادانی، نابرابری، خردستیزی، دانش‌گُریزی و خودویرانگری است. دوستان نامبرده می‌توانند بگویند که اسلام‌ستیزان در شناخت اسلام به بیراهه رفته‌اند، ولی اگر - و تنها  "اگر" -  برداشت اسلام‌ستیزان از اسلام درست باشد و این دین را بتوان آبشخور اندیشه فاشیستی دانست، آیا باز هم می‌توان بر اسلام‌ستیزی خُرده گرفت؟ پاسخ بسیاری از نواندیشان دینی به این پرسش این است که: «ما اسلام نداریم، اسلامها داریم و قرائت فاشیستی هیچ ریشه‌ای در اسلام راستین ندارد» و چپ کهنه‌اندیش هم در همان شیپور می‌دمد که «به هیچ وجه نباید همه گرایشهای اسلامی را یک‌کاسه کرد و عبدالکریم سروش را کنار مصباح یزدی گذاشت». این سخنان تنها شگفتی می‌آفرینند. هنگامی که بر اسلام خُرده گرفته می‌شود، همگان سخن از خوانشهای گوناگون اسلام می‌رانند، ولی هم‌اینان هنگامی که کسی را اسلام‌ستیز می‌خوانند، نمی‌گویند که او با کدام اسلام از در ستیز درآمده است. این یک بام و دو هوایی است که مسلمان نواندیش و چپ کهنه‌اندیش به یک اندازه از آن بهره می‌گیرند. از دیگر سو خود همین سخن که هر گرایشی از اسلام خود را تنها خوانش درست این دین می‌داند و دیگران را گمراه می‌خواند، یک اندیشه فاشیستی است، چرا که یک‌ریخت (8) بودن پایه بنیادین فاشیسم است. نواندیشان دینی بر پایه کدام بنیانهای دین‌شناختی می‌توانند بگویند که برداشت القاعده، طالبان، بوکوحرام، داعش و جمهوری اسلامی نادرست و تنها و تنها برداشت آنان درست است؟

و دوم اینکه چه کسی می‌تواند بگوید چه چیزی مقدس است و چه چیزی نیست؟ و اگر پایه همزیستی را بر این بگذاریم که هر چیزی، اگر حتا برای یک تن "مقدس" بود، دیگر از تیررس خرده‌گیری و موشکافی بیرون می‌رود، آیا از آزادی گفتار دیگر چیزی بیش از یک شوخی بیمزه برجای خواهد ماند؟

چاره کار: به گمان من اگر مسلمانان می‌خواهند بخشی از جامعه‌های اروپایی باشند، جامعه‌هایی که یا به آنها کوچیده‌اند و یا پس از کوچ پیشینیانشان در آنها به جهان آمده‌اند، باید دست از پایورزی بر این اندیشه بردارند، که آنان انسانهایی ویژه‌اند و دینشان تافته‌ای جدابافته است. آنان باید بدانند "مقدسات"شان تنها در چهاردیوار خانه‌های خودشان مقدسند و بیرون از خانه تنها آزادی است که نمی‌توان به آن دست‌درازی کرد و بر دور آن مرز و دیوار کشید. من از روزی که به اروپا آمده‌ام تا به امروز شاید هر سال سدها کاریکاتور از موسا و ابراهیم و آدم و نوح دیده باشم، ولی هرگز ندیده‌ام که یهودیان به خیابان بریزند و شیون بردارند که «به مقدسات ما توهین شد». همچنین روزانه دهها، شاید سدها کاریکاتور از عیسا و حتا خدای عیسا را می‌توان در روزنامه‌ها دید، بی آنکه از بینی کسی خونی روان شود. پس مسلمانان نیز باید به آئینهای بازی دموکراسی و آزادی گفتار تن بسپارند و پاسخ خُرده‌گیران را نه با گلوله که با واژه بدهند.

ما برای رسیدن به یک اندریافت درست از آزادی گفتار، آزادی اندیشه و آزادی هنری راهی دراز در پیش داریم. اینکه چپ بی‌دین و مسلمان دیدار ما به یک اندازه از واژه‌هایی چون "اسلام‌هراسی" و "اسلام‌ستیزی" بهره می‌جویند، نشان از "اسلام‌زدگی" ماست، همان اسلام‌زدگی که حسن یوسفی اشکوری را وا‌می‌دارد در نوشته‌اش برای نکوهش کشتار پاریس (که کاری بس ستودنی است)، دریچه‌ای هرچند کوچک را هم برای نکوهش قربانیان باز بگذارد و سخن از "خطای اخلاقی" آنان به زبان بیاورد.

همه اینها، از بیمار خواندن خُرده‌گیران بر اسلام از سوی چپ کهنه‌اندیش گرفته تا "خطاکار" خواندن قربانبان از سوی مسلمان نواندیش، نشان از خویشتن اسلام‌زده ما دارد،

خویشتنی که من در هراس از آن باز خواهم نوشت.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

Islamophobia .1

Phobia, φόβος .2

Herpetophobia .3

Agoraphofia, Claustrophobia, Aquaphobia .4

5. اسلام‌هراسی عريان در سوئد در پس خشونت عليه مسلمانان،
http://news.gooya.com/politics/archives/2015/01/191246.php

6. هیزم بیار آتش اسلام‌هراسی نباشیم
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=64605

7. حکم اعدام سهيل عربی، "يکی از فروع شجره خبيثه تکفير است"
http://news.gooya.com/politics/archives/2014/11/189556.php

 Uniformity .8