۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و هفت

.
27. هویت طلبی و کیستی ایرانی-یک

"هویت طلبی" نخستین گام شهروند شدن است. همانگونه که پیشتر آورده ام، فرآینده پیچیده و دشوار شهروند شدن با "خودکاوی" آغاز می گردد و به "خودیابی" می انجامد. کسی که در پی گسستن زنجیرهای قبیله از دست و پای خویش است و برآن است که خویشتن خویش را بدور از وابستگیهایی که خود در پدید آمدن آنها نقشی نداشته است، بازشناسد، باید پای در راه دشوار و گاه پر پیچ و خم خودکاوی بگذارد، راهی که نام دیگر آن "هویت طلبی" است. هموند یک قبیله، تنها از یک کیستی برخوردار است؛ کیستی قبیله اش. شهروند ولی کیستی چند لایه دارد و در دگردیسی از هموند به شهروند، تک تک این لایه های کیستی خود را وامی کاود و بازمی شناسد. برای نمونه کسی که کیستی خود را تنها و تنها "ایرانی" می داند، هنوز پای از چادر قبیله بیرون ننهاده است. همین "ایرانی" اگر به این اندازه از خودآگاهی برسد، که بداند "ایرانی بودن" تنها "یکی" از لایه های چندگانه کیستی او (کیستی ملی) است، آنگاه دیگر یک شهروند شده است و کیستی جنسی او می تواند زنانه یا مردانه باشد، او می تواند مسلمان، مسیحی، یهودی، زرتشتی یا بیدین باشد، این کیستی دینی او است، او می تواند پارسی زبان، ترکزبان، کرد، بلوچ، ترکمن، عرب و یا لر و گیلک و مازندرانی و ارمنی باشد، این کیستی قومی/زبانی اوست (1). این لایه های گوناگون، گاه بسیار جدا از هم و گاه تَنگ در هم تنیده را می توان همچنان دنبال گرفت.
چرا خودکاوی یا هویت طللبی را گام نخست شهروند شدن می نامم؟ زیرا برترین ویژگی یک شهروند، همان "ویژه" بودن اوست. اگر قبیله گرا کیستی خود را در همانندی با دیگر هموندان قبیله باز می یابد و بدنبال "یکسان بینی و یکسان سازی" است، شهروند تنها هنگامی به خودیابی دست می یابد که همه ویژگیهای فردی خود را باز یافته باشد و بداند که کدام بخش از هستی و اندیشه او با دیگران همانند است و کدام بخش ویژه خود اوست، به دیگر سخن کیستی یک شهروند در "ناهمانندی"های او با دیگران رخ می نماید. "کیستی" در برداشت نوین و شهروندانه آن، پدیده ای است که از "من" آغاز می شود و به "ما" می انجامد.
برای روشن شدن سخنم نمونه ای از زندگی روزانه می آورم:
در یک خانواده چهارنفره که پدر کارمند و مادر آموزگار و دختر دانشجو و پسر دانش آموز است، با کیستیهای گوناگون روبروئیم. پدر و پسر آنجا که به کیستی جنسی آنان بازمی گردد، همانندند، ولی هنگامی که برای نمونه جایگاه اجتماعی نمایانگر کیستی باشد، این مادر و پسرند که همانندیهایی دارند (برای نمونه افزایش یا کاهش ساعتهای درسی زندگی روزانه/سرنوشت هر دوی آنان را دگرگون خواهد کرد). دختر خانواده اگرچه در پیوند با کیستی جنسی خود همانند مادر است، ولی می تواند در گرایش سیاسی یا جهانبینی خود همانندیهایی با پدر داشته باشد. پس می بینیم که در فرهنگ شهروندی حتا در یک خانواده (که کوچکترین یکان زندگی گروهی است) نیز میتوان نمونه های گوناگونی ِ یک کیستی ِ چندلایه و پیوندهای تودرتوی آنها را بازیافت.

"هویت طلبی" چیزی نیست جز شناخت تک تک لایه های کیستی یک انسان. از همین رو سخن کسانی که جنبش هویت طلبی را تنها از آنرو که نگاه به یکی از این لایه های کیستی (زبان مادری/کیستی زبانی) دارد، نکوهش می کنند، بی پایه است. اگر چنین می بود، جنبش زنان نیز از آنرو که تنها به یکی دیگر از این لایه ها (کیستی جنسی) می پردازد، شایسته نکوهش می بود. پس پرداختن به هرکدام از لایه ها و نمادهای کیستی هر شهروندی و یا هر گروهی از شهروندان، چه جنسی باشد، چه زبانی، چه دینی، چه اندیشگی و چه سیاسی، نه تنها سزاوار سرزنش و در برابر جنبش آزادیخواهی نیست، که اگر از دیدگاه شهروندانه به آن نگریسته شود، درست در راستای گسترش فرهنگ شهروندی و پیش زمینه رسیدن به یک جامعه پیشرفته و امروزین است. در فرهنگ شهروندی باید همه مردم نخست خوسته های خود را بازشناسند، بازگو کنند و آنگاه برای رسیدن به آنها گروه یا "جنبش" خود را براه بیندازند.

هر گونه کنکاشی در کیستی خویشتن، یک گرایش "هویت طلبانه" است. جنبش هویت طلبی قومی/زبانی گذشته از ریشه های پیدایش آن در ایران، که من در جستار دیگری به آن پرداخته ام (2)، از نگرگاه شهروندی، گامی بسوی نوزائی ملی است. این گرایش اگر که به همین یک لایه از کیستی انسانی بسنده نکند و آنرا تنها "یکی" از لایه های چندگانه و تودرتوی آن بداند، گامی بلند بسوی شهروند شدن است. کیستی زبانی یک زن کرد یا آذربایجانی، با کیستی مردان همزبانش یکی است، ولی هنگامی که پای کیستی جنسی او در میان باشد، همپیمان او پیش از هر کس دیگری زنان دیگر ایرانزمین اند، چرا که در این زمینه بر زن پارسی زبان همان ستمی میرود که بر زن آذربایجانی و کرد و بلوچ و عرب. یک کرد مسیحی در پیوند با کیستی دینی اش با ارمنیان و آسوریان و کلدانیان همانندیهای بیشتری دارد تا با همسایه کرد سنی اش. این چندلایگی و پیچیدگی کیستی انسانی همان چیزی است که از یک هموند قبیله، یک شهروند می سازد.

با این همه این خودکاوی خُردنگر، تنها هنگامی در راستای گسترش فرهنگ شهروندی جای می گیرد، که دیگر لایه های کیستی انسانی را از نگر دور ندارد. پرداختن به نابرابری زبانی و فرهنگی تنها هنگامی می تواند پیشرو و آینده ساز باشد که پدیده نابرابری را در همه زمینه ها و نمودهای آن به چالش بگیرد و در پی برافکندن و درهم کوفتن ساختاری باشد که در آن نابرابری نهادینه شده است و هیچگونه پایبندی به برابری تک تک شهروندان ندارد، واگرنه پس از دهه ها تلاش و کوشش و از میان بردن یکی از این نمونه های نابرابری، درست در همان جایی خواهیم ایستاد که امروز ایستاده ایم. هرگونه گرایش هویت طلبی که دیگر خواسته های یک جنبش دموکراتیک و آزادیخواهانه، مانند آزادی گفتار و اندیشه، برابری شهروندان (که برابری زن و مرد بهترین سنجه آن است)، پاسخگو بودن دولتمردان، حق گزیدن و گزیده شدن بدون هیچگونه چون و چرایی، جدائی دین از دولت و ... را نادیده بگیرد و تنها و تنها بر همین یک لایه از کیستی خود پای بیفشارد، چیزی جز قبیله گرائی نیست.

قبیله گرایی شاید مرگ آفرینترین و سختترین بیماری کشور و مردم ما باشد. همانگونه که پیشتر نیز آورده ام، ریشه های اندیشه قبیله گرایانه در تاریخ و سرزمین ما چنان استوار است که با گذشت بیش از سد سال از خیزش ملی ایرانیان هنوز چون زنجیری بر دست و پای فرهنگ نوپا و شکننده شهروندی ایران پیچیده است. نمونه های اندیشه قبیله گرایی را در جای جای زندگی روزانه ما ایرانیان می تواند دید. بروزگار شاهان پهلوی و باهمه تلاشی که آن رژیم در نشان دادن چهره ای پیشرفته و امروزین از خود نشان می داد، ملت ایران چیزی جز یک قبیله بزرگ نبود که یک "خان" بر آن فرمان می راند و سرنوشت آنرا رقم میزد. نهادهای زندگی شهروندی و دستآوردهای آن در برابر "خان" چنان ناتوان و زمینگیر بودند که در همان چند ماه آغازین پس از خیزش بهمن پنجاه و هفت نیست و نابود شدند و اکنون پس از گذشت سه دهه اندک اندک دوباره جان می گیرند و افتان و خیزان گام برمی دارند. من پیشتر در گفتگویی در باره جنبش کردستان (3) آورده ام: « بازتاب این اندیشه قبیله گرا را در پیوندها و جدائی ها نیز می توان پی گرفت. در هیچکدام از سازمانها و حزبهای ایرانی (چه سراسری و چه کردی) نشانی از چرخش نیرو و گردش اندیشه نمی بینیم. بافت این سازمانها حتا برگرفته از سانترالیسم دموکراتیک لنینی نیز نبود و بیشتر ریشه در نگاه فئودالی به حزب و سازمان داشت. [...] رهبران سازمانهای آنروزگاران که بیشترشان هنوز زنده اند، بیشتر از آنکه رهبر یک سازمان سیاسی باشند، "خان"هایی بودند که تا کشته نمی شدند، کس دیگری بر تختشان نمی نشست و اگر هم کسی سودای خان شدن را در سر می پرورد، باید بخشی از تفنگچی های ایل را برمی داشت و به کوه می زد، کاری که در فرهنگ اپوزیسیون به آن "انشعاب سیاسی" می گفتند.» اینکه ما ایرانیان هنوز هیچ گروه سیاسی در کشورمان نداریم که بتوان آنرا "حزب" (با برداشت نوین آن) نامید، گذشته از سرکوب و خودکامگی ریشه در همین فرهنگ قبیله گرایی دارد، چرا که حزب از همکاری "فرد"هایی پدید می آید که هر یک جدا از وابستگیشان به حزب، دارای اندیشه ای از خود و برای خود هستند که با آن باغ اندیشه حزبی را آبیاری می کنند و چنین نیست که حزب آبشخوری باشد برای هموندانش، که کامهای تهی از اندیشه خود را در آن سیراب کنند. پس جای شگفتی نیست که در کشور ما دستکاری در رأی مردم "بداخلاقی" نام می گیرد و سردمداران دسته های گوناگون سیاسی، پس از هر انتخاباتی بجای بکارگیری روشهای شناخته شده جهان پیشرفته، دست بدامان ریش سفیدان قبیله می شوند و نزد آنها از این "بداخلاقیها" گلایه می کنند.

قبیله گرا در یک قبیله چشم به جهان می گشاید و خود در گزینش این قبیله هیچ نقشی ندارد. او در سرتاسر زندگانی تلاش بر آن دارد که بازتاب دهنده کیستی قبیله خود باشد و همه ویژگیهای قبیله را برگیرد و چنان شود که او را از دیگر هموندان قبیله بازنتوان شناخت. شهروند ولی نخست در پی شناخت خویشتن است و و بدنبال همه آن ویژگیهایی که از او یک انسان ویژه می سازند. او پس از خودیابی خویش، "قبیله" خویش را خودخواسته برمی گزیند. قبیله گرا "من" را بخشی از یک "ما" می داند که همیشه بوده و همیشه خواهد بود. شهروند ولی "ما" را گروهی ساخته شده از تک تک "من"ها می داند، که می تواند همین امروز پدید آمده باشد و همین فردا نیز از میان برود و جای خود را به یک "ما"ی دیگر بسپارد.

جنبش هویت طلبی در ایران اگرچه هنوز هم پس از گذر سالیان از بیماریهای دوران کودکی رنج می برد، ولی دستکم دو دستآورد بسیار بزرگ داشته است؛ نخست اینکه گویشوران زبانهای گوناگون را به بازشناسی کیستی زبانی خود واداشته است و دوم آنکه به همه ایرانیان نشان داده است که برخوردار بودن از "کیستی ایرانی" به معنی یکسان بودن همه مردم ایران نیست و دو تن که هر دو کیستی ایرانی دارند، می توانند کیستیهای زبانی گوناگونی داشته باشند. از آن گذشته درست از رهگذر همین جنبش است که مردم ایران در کنار نابرابریهای جنسی و دینی و سیاسی و ... با یکی دیگر از نابرابریها –نابرابری زبانی/قومی- نیز آشنا شده اند، این همه را دست کم نباید گرفت.
با این همه این جنبش همانگونه که آوردم، از بیماریهای کشنده ای رنج می برد، که آنرا به بیراهه می کشانند و می توانند مرگ آفرین باشند. شاید خطرناکترین بیماری این جنبش، همان چیرگی گفتمانهای قبیله گرایانه باشد، که من در این جُستار بارها و بارها به آنها پرداخته ام. پس برای روشن شدن سخنم برای چندمین بار می نویسم، من کسانی را که به دنبال واکاوی یکی از لایه های کیستی خود هستند و به پرسمان "هویت طلبی" از دیدگاه یک شهروند می نگرند، "هویت طلبان" و کسانی را که به بهانه زبان مادری و از سر ایران ستیزی در شیپور نژادپرستی می دمند، "قبیله گرایان" می نامم. اگرچه بارها و بارها نوشته ام که درونمایه واژه "قبیله گرا" نه بازگو کننده خواسته ها، که بازگو کننده یک نگرش است، هنوز هم خوانندگانی چند از من می پرسند: «چرا کسانی را که "خواسته"ای جز آزادی زبان مادری شان ندارند، قبیله گرا می خوانید؟»!

یکی از تلاشگران سرشناس جنبش هویت طلبی بنام مهدی ن. در نامه ای نکته هائی را گوشزد کرده که برای روشنتر شدن درونمایه واژه "قبیله گرا" و بازگوئی دهها باره این سخن که من این واژه را نه به جای دشنام، که برای جداکردن نژادپرستان از "هویت طلبان" راستین بکار می برم، به آن می پردازم:

«جناب آقای مزدک بامدادان، با سلام و احترام
بنده، یکی از خوانندگان نوشته‌های ارزشمند جنابعالی، شاید ظاهراً متصف به صفاتی باشم که شما معمولاً در یادداشتهایتان آنرا نکوهش می‌کنید. [...] انتظاری که دارم این است که فرد متفکری مثل شما به تقاضاهای ما مبنی بر تکریم زبان مادریمان نیز محترمانه بنگرد. به نظر می‌رسد دایرۀ مصادیق اصطلاح «قبیله‌گرائی» را موسع گرفته‌اید. شاید لازم باشد تجدید نظری در این خصوص داشته باشید.
آقای بامدادان ما در کشوری زندگی می‌کنیم که یکسویه بر ما می‌تازند. از چرخ‌دنده‌های تریبونهای رسمی جهت خرد کردن هویت فرهنگی ما استفاده می‌کنند و این سیاست تحقیر را در خانواده‌ها نهادینه می‌کنند. ما دلقک خیمه‌شب‌بازیهای فرهنگ رسمی شده‌ایم. ما در جلد و قالب خودمان نمی‌توانیم در جامعه فرهنگی ظاهر شویم. ما برای اخذ مقبولیت ناگزیر از جلد عوض کردن هستیم. [...] شاید بهتر باشد بجای انتقاد بیرحمانۀ حرکت ملی آذربایجان و استفاده از کلمات تند، به عنوان یک انسان با تدبیر و روشنفکر اندکی همرنگ این جماعت دردمند شوید. آنگاه از متن تودۀ مردم راهکارهای خود را ارائه فرمائید. فراموش نفرمائید، الغریق یتشبث بکل حشیش
بنده ادعائی ندارم که در حرکت ملی آذربایجان بهترین مکانیسم جهت احقاق حقوق شهروندی اتخاذ شده است، اما می‌دانم که افرادی مثل جنابعالی کمی با بی‌انصافی نیمۀ خالی لیوان را مد نظر قرار‌داده‌اید. الحمد لله عینک خطابین شما دقیق‌تر است. نمی‌گویم انتقاد نکنید اما همه را به یک چوب نرانید. در حرکت ملی آذربایجان افرادی هستند که نه از باکو خط می‌گیرند و نه از آنکارا. آنها در ایران زندگی می‌کنند و از تهران انتظار دارند. اما شما سعی می‌کنید همه را به خارج از مرزهای ایران بدوزید.
تذکر می‌دهم، آنهائی که خواهان تدریس زبان مادریشان در مدارس و دانشگاهها هستند جائز نیست با پیشوند «پان» و صفت «قبیله‌گرا» متصف شوند. شاید «پان»‌ها و «قبیله‌گرا»ها را در میان کسانی یافت که همۀ ابزارهای فرهنگی را در اختیار دارند اما لحظه‌ای حضور فرهنگی دیگران را برنمی‌تابند. ما به حقوق انسانی همه احترام قائلیم، لذا انتظار داریم به حقوق انسانی ما هم به دیدۀ احترام نگریسته شود. از جنابعالی انتظار می‌رود در نوشته‌های آتی‌تان نکات مثبت حرکت ملی آذربایجان را هم با خوانندگان محترمتان در میان بگذارید. با احترام مجدد»

برای اینکه روشن شود جایگاه و درونمایه واژگان "شهروند" و "قبیله گرا" در اندیشه من چیست، نمونه ای می آورم:

تلاشگر "الف" خواهان رسمی شدن زبان مادری اش در یک ایران یکپارچه است و در درستی این خواسته دلیلهای زیر را برمی شمارد:
- زبان مادری من سومین زبان توانمند جهان است،
- زبان پارسی که زبان رسمی امروز است، سی و سومین لهجه زبان عربی است،
- زبان پارسی در هشتاد سال گذشته بزور سرنیزه در ایران گسترش یافته است،
- شمار گویشوران زبان مادری من چهل میلیون است و شمار پارسی گویان تنها ده تا پانزده میلیون،
- پدران من در هزار سال گذشته در ایران فرمانروائی کردند و فارسها همیشه فرمانبردار ما بودند.

تلاشگر "ب" به دنبال بخش کردن کشور ایران به چند کشور کوچکتر بر زمینه های زبانی/فرهنگی آنها است و در درستی این خواسته دلیلهای زیر را بر می شمارد:
- بخش کردن ایران به کشورهای کوچکتر راه را برای شکوفائی داد و ستد و بازرگانی می گشاید،
- زنان به جایگاه برابر با مردان می رسند،
- درآمد سرانه افزایش می یابد و در پی آن هم آسایش و هم آرامش به جامعه بازمی گردد،
- بهداشت و آموزش و پرورش در دسترس همه کودکان خواهند بود،
- فرهنگها و زبانهای گوناگون شکوفا می شوند و داد و ستد فرهنگهای همسایه به این شکوفایی دامن می زند،
- راه برای رسیدن به آزادی اندیشه و گفتار باز می شود و همه این کشورها از دموکراسی برخوردار می شوند.

در اینجا مرا به درستی و نادرستی این دلیلها کاری نیست و تنها به نگرگاه این دو تلاشگر می پردازم. اگرچه "الف" خواهان یکپارچگی ایران و "ب" یک جدائی خواه است، من خود را به "ب" نزدیکتر می یابم، چرا که او به این پرسمان از نگرگاه یک شهروند می نگرد و پروای ارزشهایی چون برابری زن و مرد، آسایش مردم، دسترسی به بهداشت و آموزش و پرورش، آزادیهای فردی و اجتماعی، شکوفائی فرهنگی و زبانی، و مانند آنها را دارد. "الف" ولی با گوشت و پوست و استخوانش یک قبیله گرا است، در سپهر اندیشگی او ارزشهای جهان نوین چون آزادی، برابری، آسایش و فرهنگ جایی ندارند و او، همانگونه که پیشتر آوردم، کیستی خود را تنها و تنها در زبان مادری اش بازمی شناسد.
پس می بینیم "آنهائی که خواهان تدریس زبان مادریشان در مدارس و دانشگاهها هستند" از نگر من قبیله گرا نبوده و نیستند، ولی کسانی که تنها به یکی از لایه های کیستی خود -زبان مادری- چسبیده اند و دیگر ارزشهای انسانی را نادیده می گذارند، نمونه های آشکار قبیله گرائی اند.

من با سپاس از آقای مهدی ن. در اینجا به درخواست ایشان پاسخ می دهم و به گوشه هایی از پدیده هویت طلبی می پردازم و برای آسانتر شدن کار جنبش هویت طلبی و جنبش زنان را در کنار هم می گذارم و دست به همسنجی آنها می زنم. ولی پیش از آن از ایشان و همه کسانی که در باره وابستگی هویت طلبان بر من خُرده می گیرند، می خواهم که بخش نخست این جستار را بخوانند، که در آن آورده ام:
«معنی این سخن من این نیست که سرچشمه ناآرامیهای قومی و تنشهای فرهنگی و زبانی را در بیرون از مرزهای ایران ببینم. چنین چیزی درست به اندازه آن انگاشت برخی از تلاشگران قومی که می گفتند نیروهای سرکوبگر راهپیمائیهای خرداد سال پیش آذربایجانی نبودند و از "بیرون" آمده بودند، کودکانه و سست است. ریشه این تنشها در سیاست سرکوبگرانه و "کیستی ستیز" جمهوری اسلامی است که هیچ هویتی را جز هویت شیعی-ولایت فقیهی برنمی تابد و نابرابری را چه در دین و چه در زبان و چه در باور و چه در اندیشه و برتر از همه در میان زن و مرد نهادینه کرده است».

اینکه از میان انبوه کسانی که به "زبان مادری" می پردازند، چند درسد قبیله گرا و چند درسد هویت طلب هستند، پرسشی است که پاسخ آنرا شاید هیچگاه نتوان یافت، همین اندازه دانسته است که قبیله گرایان گذشته از شمار ایشان، آنچنان پُر سروصدا و پُرکارند که در میانه هیاهوی آنان صدای هویت طلبان راستین کمتر به گوش می رسد. در جنبش زنان ولی همسازی بیشتری به چشم می خورد و صدای هر گرایشی (از فمینیستهای اسلامی گرفته تا تلاشگران گیتیگرا یا لائیک) به فراخور نیروهایش به گوش می رسد.
خواسته های جنبش زنان، امروز دیگر کمابیش برای دیگران نیز شناخته شده اند، هرکسی حتا اگر دستی از دور بر آتش داشته باشد نیز، دستکم اینرا می داند که زنان بدنبال رسیدن به برابری در زمینه هایی چون "حق حضانت"، "برابری دیه"، "حق طلاق" و مانند آنها هستند. بدیگر سخن جنبش زنان توانسته است با پیگیری و تلاش خستگی ناپذیر اندک اندک خواسته های خود را در میان توده ها نیز جا بیاندازد. پای جنبش هویت طلبی در این زمینه بسیار می لنگد و هنوز نمی توان سخن از خواسته های هسته ای این جنبش راند، "زبان مادری" اگرچه به کلیدواژه این جنبش فرارسته است، ولی حتا تلاشگران آن نیز بر سر آن همسخن و همصدا نیستند، چه رسد به توده مردمی که از بیرون تماشاگر آنند.
جنبش زنان توانسته است با دست یازی به ابزارها و گفتمانهای فرهنگ شهروندی، مردان بسیاری را نیز با خود همراه کند، و آنانرا به میانه کارزار ستیز با فرهنگ مردانه، یا اگر درستتر بگوئیم "نَرینه" بکشاند. زنان توانسته اند خواسته های خود را به زبانی بازگو کنند، که مردان نیز دریابند که "آزادی زن، آزادی همگان است". جنبش هویت طلبی در این سالیان هرگز نتوانسته است خواسته های خود را بزبانی بازگو کند که دیگر گروههای زبانی و فرهنگی نیز به آن گرایش پیدا کنند. به باژگونه و همانگونه که در بخشهای پیشین آوردم، ستیز با زبان پارسی و ایران باستان و شاهنامه فردوسی گفتمان چیره بخش بزرگی از کسانی بوده است که خود را "هویت طلب" می نامند، همان کسانی که از نگر من قبیله گرایند و هیاهویشان صدای هویت طلبان راستین را خفه کرده است. همانگونه که آوردم، زبان پارسی در تاریخ این سرزمین و فرآیند کیستی ایرانی جایگاهی ویژه داشته است. امروز بر گردن هویت طلبان راستین است که به پارسی زبانان نشان دهند و بباورانند که اگرچه زبان مادری آنان در گذشته از چنین جایگاهی برخوردار بوده است و یادگار "همه" (4) مردمان این آب و خاک است که بدست ما رسیده است، ولی در جهان پیشرفته امروز هیچ زبانی نباید جای را بر زبانهای دیگر تنگ کند و شکوفائی زبانهای دیگر این آب و خاک، به شکوفائی زبان سراسری و رسمی نیز یاری خواهد رساند وزمینه بالندگی فرهنگی را برای همه ایرانیان فراهم خواهد آورد، یا به دیگر سخن "آزادی من، آزادی تو نیز خواهد بود". از آن گذشته باید به پارسی زبانان فهماند، که در "تکزبانگی" خود در همسنجی با دیگر ایرانیان دچار زیان می شوند و از آموزش یک زبان دیگر که خود دروازه ای به یک جهانبینی دیگر است، بازمی مانند. هویت طلبان در این زمینه کوتاهی کرده اند و همواره زبانی پرخاشگر و ستیزه جو داشته اند. حتا نوشته های کسانی مانند دکتر براهنی نیز که در خردگرائی اش جای گمانه نیست، در بهترین حالت و اگر نخواهیم واژه "پارسی ستیزانه" را بکار ببریم، تهی از هرگونه همگرائی با پارسی زبانان است. زنان هیچگاه مردان را دشمن خود ندانستند و آن اندیشه و ساختاری را نشانه رفتند که "نابرابری" میان زن و مرد را نهادینه کرده است.

هویت طلبان در این راستا چه کرده اند؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------
1. ناگفته نباید گذاشت که آدمی هرچه از فرهنگ قبیله ای دورتر شود و فرهنگ شهروندی را بیشتر بپذیرد، از کیستیهای بیشتری نیز برخوردار خواهد شد، برای نمونه می توان از کیستی اندیشگی، جهانبینی، گرایش سیاسی و حتی "کار" یک شهروند نامبرد. برای نمونه یک زن کارگر سوسیالیست بیدین، دارای کیستی دیگری است، از برادر آموزگار مسلمان و لیبرالش، اگرچه هر دو در یک خانواده پرورش یافته اند.
2. "جمهوری اسلامی و هویت ملی ما"، ایران امروز، آبان هشتادوسه
3. "کومه له"، گفتگوی وریا محمدی با مزدک بامدادان
http://komala.eu/farsi/content/view/26/29
4. در اینجا نگاهم تنها به شاهان ترکزبان و ترکتبار هزاره گذشته نیست. در گسترش و پرورش زبان پارسی، آذربایجانیان دست کم در دو سده گذشته شاید بیشتر هر گروه دیگری تلاش کرده اند و حق بزرگی بر گردن زبان پارسی و پارسی گویان دارند، نه تنها ترکزبانان آذربایجان، که ترکزبانان آنسوی ارس را نیز باید از گسترندگان و پرورندگان زبان پارسی بشمار آورد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و شش


26. "پیوستگی" و کیستی ایرانی - سه

«زنده باد ملت ایران!»

این بانگ پرخروشی بود که روز بیست و دوم دی ماه سال هزارو دویست و هشتاد و چهار خیابانهای تهران را به لرزه درآورد (1). ایران، که نیم سده پیش از آن برای فروکوفتن ساختار ایلی-قبیله ای خیز برداشته بود، در آن روز سرد زمستانی پای به جهان نوین گذاشت، تلاشهای پنجاه ساله پیشروان جنبش بیداری و روشنگری اکنون ببار نشسته بود و ایرانیان دیگر خود را نه "رعیت بیچاره ارباب" می دانستند و نه "بنده زرخرید شاه"، واژه ای نوین زاده شده بود: "ملت ایران"، و این واژه دیگر نمایانگر دین و آئین مردم نبود، "ملت" برابرنهادی بود برای "ناسیون / نِیشِن"؛ "کیستی ملی" با درونمایه نوین و راستین خویش پا به پهنه هستی نهاده بود. زایشی که بسیار خوش شگون و فرخنده بود، چرا که در همان روز پادشاه در برابر ملت، و خودکامگی در برابر آزادیخواهی بازپس نشست و زمینه برای برپائی مشروطه و گشایش مجلس شورای ملی، که نام و نشان از "ملت ایران" داشت، فراهم آمد.

آنچه که در دو پاره پیشین بخش "پیوستگی و کیستی ملی" آوردم، به روزگارانی باز می گشت که کیستی ملت، چیزی جز کیستی فرمانروایانش نبود. با آغاز دوره روشنگری در نیمه نخست سده سیزدهم خورشیدی (سده نوزدهم میلادی) و با گسترش اندیشه های آزادیخواهانه و بر خاک افتادن تخم فرهنگ شهروندی، "پیوستگی" رنگ و بویی دیگر بر خود گرفت. اگر بنیانگزاران دودمانهای نوین شاهی تا به آنروز در پی بَرساختن پیوندهای خونی با شاهان ساسانی می بودند، رهبران جنبش نوزائی و روشنگری در نوشته های خود در راستای پیشینه سازی برای واژه نوینی که ساخته بودند –ملت ایران- بدنبال نشان دادن پیوستگی این ملت، با ایرانیان پیش از اسلام و یا آنگونه که خود می گفتند "ملت پارس" بودند. بدیگر سخن اگر ناصرالدین شاه قاجار الماس دریای نور را به گمان اینکه گوهری بازمانده از دیهیم کوروش بزرگ است بر تاج خود می نشاند (2)، فرهیختگان ایرانی نیز آنچه را که خود "اخلاق و منویات ملت عظیم الشأن فارس" می نامیدند، در شاه نشین اندیشه های خود جای می دادند، و برآن بودند که اگر شاه برپایه پیوستگی به ساسانیان خود را شایسته فرمانروائی می داند، ملت نیز بر پایه پیوستگی خود به ایرانیان روزگار ساسانیان، شایسته برخورداری از آزادی و برابری و قانون و آسایش و سربلندی است. "پیوستگی" دیگر تنها افزاری برای رسیدن به پادشاهی نبود، اینبار مردم کوچه و خیابان بودند که برای رسیدن به حقوق شهروندی خود و "ملت شدن" از زبان رهبران و فرهیختگانشان دست بدامان پیوستگی شده بودند. پیوستگی و بازگشت به ایران پیش از اسلام، گفتمان چیره روند ملت شدن ایرانیان است و ناسیونالیسم ایرانی با این خودکاوی و خودجویی، که گاه نیز رنگ و بوی باستانگرایانه بر خود می گیرد، پیوندی ناگسستنی دارد. همچنین از یاد نباید برد که این پیوستگی و بازگشت به گذشته در برابر پیشینه سازی شاهان جای می گرفت و گذشته از روشنگری و نوزائی، گفتمان چیره آزادیخواهان نیز بود و همچنین جایگاه برجسته ای در نبرد با جهانخواران (بویژه بریتانیا) داشت، که در همین بخش به آن خواهم پرداخت.

تا آنجا که من در نوشته های بجا مانده از دوران روشنگری پژوهیده ام، میرزا فتحعلی آخوندزاده نخستین کسی است که واژه ملت را با درونمایه نوین آن (3) بکار برده است. اگر چه دو شکست پی در پی و سهمگین ارتش ایران از روسیه زمینه های چهارمین نوزائی ملی ایران را فراهم کردند، میهنگرائی و ناسیونالیسم ایرانی ولی با نام میرزا فتحعلی آخوندزاده پیوند ناگسستنی خورده است. آخوندزاده بنا به نوشته خودش در سال 1191 خورشیدی در نوخا (قفقاز) چشم به جهان گشود و دو سال پس از آن خانواده اش به خامنه کوچیدند. پدرش تبریزی، مادرش مراغه ای و پدربزرگش از مردم رشت بوده اند. پس از جدائی مادر و پدر میرزا فتحعلی عموی مادرش آخوند علی اصغر او را به فرزندخواندگی پذیرفت و نام خانوادگی "آخوندزاده" نیز ریشه در همین پیوند دارد. آخوند علی اصغر به همراه اردوی عباس میرزا به گنجه رفت و پس از شکست ارتش ایران و از دست رفتن قفقاز و اران در همانجا ماندگار شد. میرزا فتحعلی که شباهنگام به نام "رعیت حضرت خاقان اسلام پناه، فتحعلی شاه قاجار" در ایران سر بر بالین گذاشته بود، پگاهان به نام "بنده جان نثار اعلی حضرت امپراتور نیکلای" در روسیه سر از بالین برداشت. این بازی تلخ سرنوشت نخستین تلنگر بر روان پویشگر و کنجکاو میرزا فتحعلی بود، تا آنچه را که از سالیان زندگی اش برجای بود، بر سر "خودکاوی ملی" بگذارد، و در این راه چندان از جان و دل مایه گذاشت که او را باید پدر "ناسیونالیسم ایرانی" خواند.
آخوندزاده در اندک زمانی زبان روسی آموخت و پس از چندی به جرگه سرایندگان و نویسندگان قفقازی راه یافت، که در تفلیس گرد هم می آمدند. آشنائی با نویسندگان پیشروئی چون چاوچاوادزه گرجی و اسماعیل بیک (کوتاشنسکی) چشم انداز جهانی دیگر را در برابر چشمان کنجکاو او گشود. دیری نگذشت که میرزا فتحعلی با اندیشه های نویسندگان و اندیشمندان پیشرو روسی، فرانسوی، انگلیسی و سوئیسی آشنا شد و پای در سپهر اندیشگی بزرگانی چون ولتر، منتسکیو، روسو، میرابو و پیش و بیش از همه ارنست رنان نهاد. میرزافتحعلی تا فرارستن به "اندیشه پرداز نوزائی ملی" دیگر راه چندانی در پیش رو نداشت.
آخوندزاده از ایران چیز چندانی بیاد نداشت و با نگاه به آموزش و پرورش و پیرامونش بیشتر یک روس بود تا یک ایرانی، چنانکه در ارتش روسیه تا درجه سرهنگی نیز پیش رفت. با این همه دلبستگی او به ایران و مردمش چندان بود که تا پایان زندگی پربارش دمی میهن راستین خود را از یاد نبرد، او همواره هنگامی که در نوشته هایش روی سخن با مردم ایران داشت، واژه "ملتم" را بکار می برد. در مکتوبات می نویسد:
«... به خاک ایران آمدم. اما پشیمان شدم، کاش نیامدمی ... جگرم کباب شد. ای ایران! کو آن شوکت و سعادت تو که در عهد کیومرث و جمشید و انوشیروان و خسروپرویز بود ...مردم در زیر سایه سلطنت ایشان از نعمات الهی بهره یاب شده و در عزت و آسایش می کردند. بی چیزی و گدایی نمی دانستند. در داخل مملکت آزاد و در خارج آن محترم بودند. شهرت و عظمت سلاطین ایران کل آفاق را فراگرفته بود. ... در عهد سلاطین فرس نظر به احکام پیمان فرهنگ در هر شهر محاسبان می بودند ...»
آخوندزاده، پروای آزادی و آسایش مردم را می دارد و نمونه بسیار گویایی است برای همسنجی "باستانگرایی" و "خودکاوی". باستانگرایی نگاه به پشت سر است و خودکاوی نگاه به پیش رو. باستانگرایی پناه جستن در دیروز است، برای رهائی از درد نابودی امروز و فردا، خودکاوی شناخت امروز نابود شده است و کاوش دیروز، در پی یافتن راهی برای ساختن فردا. باستانگرایی دلخوش کردن به داشته های هزاران سال پیش است، در برابر نداشته های امروز، و خودکاوی کاوش گذشته است و برآورد کردن گنجایش تاریخی و فرهنگی، برای بدست آوردن آنچه که از دست رفته است. پس آخوندزاده در شاهراه فراخ خودکاوی ملی گام می زند و نه در کوره راه لغزان باستانگرائی. از همین رو می نویسد:
«احیای پیمان فرهنگ و قوانین مهبادیان و احیای دین زردشت و قوانین زردشتیان و احیای دولت کیانیان بعد از این در ایران از ممکنات نیست، چونکه دوَل و ادیان را اعمار هست».
او میهن گرائی و ناسیونالیسم را نه برای برتری جوئی نژادی، که برای رهائی از چنگال خودکامگی خودی، و وابستگی به بیگانگان میخواهد و می پرورد. آخوندزاده "عقلای ملت" را فرا می خواند «که به جهت اقتدار ملتی [ملی] و حراست از تسلط بیگانه در تدارک رد ذلتی که عبارت از اسیری و فقدان آزادی و استقلال است» "تخم غیرت و ناموس و ملت دوستی و وطن پرستی" را در "مزرع ضمیر ایشان" بکارند. این نگاه بسیار درست و بجا است، چراکه ناسیونالیسم برای مردمانی که هنوز از خودآگاهی ملی برخوردار نیستند، گامی به پیش، و برای مردمانی که روند ملت شدن را پشت سر گذاشته اند، گرایشی واپسگرایانه است.
به پیوستگی بازگردیم. ارج نهادن به ایرانیان زرتشتی یکی از گفتمانهای برجسته خودکاوی ملی در دوران روشنگری است. آخوندزاده در نوشته هایش همیشه زرتشتیان ایران را "یادگار نیاکان" می خواند و می نویسد: «ایشان [اولیاء دولت] و جمیع فرزندان ایران زمین به تعصب برادری و هموطنی، زرتشتیان ایران را اولاد خود شمارند و در ترفیه حال ایشان بکوشند تا تخم این گروه فرشته خصال از ایران برکنده نشود». گفتمان پیوستگی از آنگونه که در تبارسازیهای شاهان دیدیم، در نزد این اندیشمند بزرگ جنبش نوزائی ملی نیز به فراوانی یافت می شود: « ما فرزندان پارسيانيم و بر ما تعصب پارسیان فرض است» یا «آرزوی من این است که این مغایرت رفع شود و ایرانیان بدانند که ما فرزندان پارسیانیم و وطن ما ایران است».
و تا سخن سرراست و آشکارا گفته شود، در نامه ای به مانکچی لیمجی هوشنگها پیشوای زرتشتیان تهران می نویسد:

«من خودم اگرچه علی الظاهر تُرکم، اما نژادم از پارسیان است» (4).

از دیگر سردمداران جنبش ایرانگرائی و از نخستین روشنفکران ایرانی، که در دهه های روشنگری دست به آگاه سازی ملت ایران زدند، یکی نیز جلال الدین میرزا قاجار، پسر پنجاه و هشتم فتحعلی شاه بود. او در سال 1208 خورشیدی به جهان آمد و بسال 1249 در میانسالی در گذشت. جلال الدین میرزا از نخستین کسانی است که در ایران دست به "سره نویسی" زده است. باید دانست که دگرگون کردن زبان نوشتاری پارسی که پس از آفند خانمانسوز مغول دستخوش آسیبهای ژرف شده بود، بسیار پیشتر از روزگار جلال الدین میرزا آغاز شده بود (5). با اینهمه این شاهزاده قجر را باید پدر سره نویسی بشمار آورد، چرا که او گذشته از همراهی با جنبشی که با نثر پیچیده و پر از "سجع" و "رسل" مستوفیان و میرزایان در افتاده بود، سره نویسی را گامی بلند در راستای نوزائی ملی ایرانیان می دانست و گمان می برد که با زدودن واژگان تازی از زبان پارسی خواهد توانست بزبان قباد و انوشه روان و شاپور و اردشیر سخن بگوید. آخوندزاده در نامه ای به جلال الدین میرزا می نویسد: «... خصوصا این کتاب شما از این بابت شایسته است که نواب شما کلمات عربیه را از میان زبان فارسی بالکلیه برافکنده اید. کاش دیگران متابعت شما کردندی و زبان ما را که شیرین ترین زبانهای دنیا است از اختلاط زبان کلفت و ناهموار عربی آزاد نمودندی».

چنانکه رفت، این پافشاری بر پالایش زبان پارسی از واژه های بیگانه، ریشه در همان نگرش "پیوستگی" داشت، زبان پارسی همچون روزگار برآمدن نخستین خاندانهای ایرانی، همچون رشته استواری ایرانیان را به گذشته شان می پیوست، گذشته ای که ایرانگرایان دهه های روشنگری در آن چیزی جز روشنی و خوشبختی و آسایش و سربلندی نمی دیدند. فرهیختگان ایرانی که با شکستهای پی در پی از روسیه و رودررویی با فرنگ و دستآوردهای آن، زمین را در زیر پای خود لرزان و کاخ پندارهایشان را ویران می دیدند، در جستجوی دستآویزی بودند که بتواند آرامش را به آنان بازگرداند. اسلام، همانگونه که جنبش بابیان نشان داد، نمی توانست پاسخگوی این نیاز های نوین باشد، اندیشمندان ایرانی برای نوزائی ملی باید به سده های پیش از اسلام بازمی گشتند و زبان پارسی همان شاهراه فراخی بود که ایشان را به آن روزگاری رهنمون می شد، که آنان گزافه گویانه آنرا می ستودند. همچون دیگر نمونه های نوزائی ملی (برآمدن اشکانیان، برآمدن خاندانهای ایرانی پس از اسلام و برآمدن صفویان) اینبار نیز پیوستگی به ایران پیش از اسلام راه چاره دانسته شد، ولی اینبار نه شاهان، که اندیشمندان دست به اینکار می یازیدند. جلال الدین میرزا در دیباچه نامه خسروان می نویسد: «... روزی در این اندیشه افتاد[م] که چیست ما ایرانیان زبان نیاکان خویش فراموش کرده ایم و با این که پارسیان در نامه سرایی و چکامه گوئی به گیتی فسانه اند، نامه ای در دست نداریم که به پارسی نگاشته شده باشد. اندکی بر نابودی زبان ایرانیان دریغ خوردم و پس از آن خواستم آغاز نامه پارسی کنم، سزاوارتر از داستان پادشاهان نیافتم». جلال الدین میرزا در نامه خسروان ایران باستان را آرمانشهر می داند و چنان می انگارد که در آن روزگاران چیزی جز شادی و جشن و سرور و آسایش و آزادی نمی بوده است!

جانشین آخوندزاده و جلال الدین میرزا، جوانی پرشور، آزادیخواه و آرمانگرا از مردم بردسیر کرمان بود؛ میرزا آقاخان کرمانی، زاده 1232 خورشیدی، هنگام مرگ جلال الدین میرزا هفده و هنگام مرگ آخوندزاده بیست و پنج ساله بود. آقاخان گذشته از فرانسه و انگلیسی زبان اوستائی را نیز کمابیش آموخته بود، که این خود نشان از گرایش او به ایران باستان داشت. در نوشته های آقاخان به خوبی می توان بازتاب اندیشه های آخوندزاده را بازیافت. او بویژه در "آئینه سکندری" و "سه مکتوب" گرایش (گاه تندروانه) خود را به ایران باستان بخوبی بازگو می کند. اگر جلال الدین میرزا در "نامه خسروان" راست و دروغ و افسانه و تاریخ را در هم آمیخته و تنها در پی نمایش نگاره ای آرمانی از ایران پیش از اسلام بوده است، آقاخان را باید نخستین نگارنده ایرانی ِ تاریخ ایران باستان بشمار آورد که از داده های دانش نوین تاریخ و باستان شناسی بهره های فراوان جسته است. او که نوزائی ملی و برپائی کیستی نوین ایرانی را در راستای نبرد با خودکامگی و واپسگرائی سرزمینش می بیند،در نامه ای به میرزا ملکم خان می نویسد: «برای برانداختن بنیان این درخت خبیث [ظلم] چنین تاریخی لازم است و هم برای احیای قوه ملیت در طبایع اهالی ایران». آقاخان که در سر سودای برانداختن دستگاه خودکامگی قاجار را می پروراند، شاید نخستین کسی باشد که در ایران واژه "حقوق بشر" را بکار برده است و یا دست کم آنرا سروده است:

کنون ای مرا ملت هوشـــمند
چرائــــــید در چاه غفلت نژند
برآئید و بیـــنید کــــار شگفت
به آسان توانید گـــیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بـشر

ایرانگرائی آقاخان و رویکرد او به ایران باستان، اگر چه تهی از کاستی نیست، ولی نه باستانگرائی است و نه برتریجوئی نژادی، آقاخان همچون دیگر اندیشمندان ایرانگرای همزمان خویش نگاره ای از ایران باستان را بر پایه آرزوهای خود می سازد و آنرا در برابر چشمان مردم ایران می گیرد، تا به آنان نشان دهد که خوشیدشان کجا است:
«ایران به منزله قلب عالم و همچون شمع انجمن بوده و چنان عظمت داشته که به مصر و روم و یونان تاخته و به چنین حالی گرفتار آمده است» یا «ملتی که تاریخ گذشتگان و اسباب ترقی و تنزل خود را نداند، کودکی را ماند که پدر و مادر خود را نشناسد. بدیهی است که پیشآمد حال آیندگان را هم نخواهد دانست» یا «در قرون ماضیه شما سردفتر دانائی و عنوان منشور دانش و هوش بوده اید، تا کی سستی؟ تا چند در زاویه خمول خزیده اید؟» یا «حیف از تو و افسوس بر تو! چه شد آن قدرت آسمانی و کجا رفت آن آئین و خوی بزرگواری؟»
و برای اینکه به ایرانیان نشان دهد که در این رویکرد به گذشته، کشور آرمانی خود را چگونه باید بسازند، ارزشهای نوین و انسانی را در چارچوب آن نگاره آرمانی از ایران باستان به آنان می نمایاند:
«ایشان [پارسیان] در امور بزرگ مجلس مشورت تشکیل می دادند. ایرانیان در دانش و آداب و اخلاق و فضیلت بر همه ملل سروری داشتند، ... زورمندان را توانائی تعدی به زیردستان نبود و کشتن آدم از قدرت حکام خارج بود، ... زنان با مردان شریک زندگی بودند و آزاد و دلشاد در سفر و شکار با هم به سر می بردند. ... خلاصه این که ایرانیان موافق آن زمان همه لوازم معیشت و زندگانی و سرور و کامرانی را آماده داشتند و در مدنیت به مقامی بس والا رسیده بودند» (6)

آقاخان از یک سو با نگاشتن "سه مکتوب" زشتیها و پلیدیهای فرهنگ سرزمینش را به خواننده نشان می دهد، و از دیگر سو با نبشتن تاریخ ایرانگرایانه و میهن دوستانه ای بنام "آئینه سکندری"، راه گریز از این دره ژرف تباهی را به ایرانیان نشان می دهد و آنان را به شناخت خویشتن راستین خود و پیوستن به گذشته پرشکوه خود، و تلاش برای رسیدن به جایگاهی که شایسته آنند، فرامی خواند:

کجاست افســـــر کـــاویـانی درفش
کجاست آنهـــــمه تیــــغهای بنفش
کجاست آن دلـــــیری و مـــــردانگی
هُـــش و رای و فرهـــنگ و فرزانگی
کـــــجا رفــــت آن اخـــــتر کـــــاویان
کـــــجا رفــــت اورنـــــــگ فــر کـیان

میرزا آقاخان با این گرایش سوداگونه به گذشته تاریخی و اسطوره ای ایران گویا پیشاپیش سرنوشت خویش را برگزیده بود، او که از چنگال گزمگان ناصرالدین شاه به کشور عثمانی گریخته بود، پس از کشته شدن شاه بدست یک کرمانی دیگر (میرزا رضا)، دست بسته به ایران فرستاده شد تا بار دیگر سیاوشی پاکدل که در سر جز سودای آزادی مردم سرزمینش را نمی پرورد و به توران گریخته بود، بدست گرسیوز بدکُنشی سر به تیغ دژخیم بسپارد. سر پرشور میرزا آقاخان روز شانزدهم تیرماه 1275 بدستور محمدعلی میرزا زیر درخت نسترنی در باغ اعتضادیه تبریز از تن جدا شد، به دستور همان کسی که دوازده سال پس از آن روز شوم، خانه آرزوهای ملت ایران را به توپ بست.

دو نکته را در پیوند با این پدیده و آنچه که در این سه بخش رفت باید برجسته کرد:

1. نه تنها قبیله گرایان، که حتا تلاشگران خردگرای جنبش "هویت طلبی"، از بازگوئی هزار باره این سخن خسته نمی شوند، که آنچه که آنان "باستانگرائی"اش می نامند با کودتای سوم اسفند 1299 و بروی کار آمدن خاندان پهلوی آغاز شده است، تا خواننده فراموش کند که این گرایش به ایران باستان بروزگار فرمانروائی خاندان ترکزبان قاجار بود که آغاز شد و هیچ پیوندی میان پیدایش آن و پهلویها نیست. دکتر رضا براهنی در اینباره می نویسد: « اين باستانگرايی از خود دوران باستان شروع نشده، به دليل اين كه در خود آن عصر وقوف به باستانگرايی وجود نداشت. اين باستانگرايی كه هشتاد سال بيشتر هم عمر ندارد در واقع با عصر پهلوی شروع شد» (7). آیا می توان پذیرفت که دکتر براهنی نوشته های آخوندزاده و جلال الدین میرزا و آقاخان و دهها اندیشمند دیگر دوره روشنگری را نخوانده باشد؟ راستی را این است که برآمدن کسی مانند رضاشاه پیآمد ناگزیر اندیشه هایی بود که اگرچه بذرشان به نیکوئی بر خاک ایرانزمین افشانده شد، ولی باغبان در پرورش آنها کوتاهی کرد و گذاشت که هرزه گیاهان راه دم و بازدم را بر این نهال نوپا ببندند. رضاشاه پیآمد جنبش ناسیونالیستی بود و نه زمینه ساز آن.

2. ایرانگرائی اندیشمندان روزگار نامبرده، بویژه آقاخان کرمانی، نه تنها نژادپرستانه و برتری جویانه نبود، که از زبان کسانی بازگو می شد که خود از برجسته ترین چهره های جنبش آزادیخواهی و پیشروان اندیشه مشروطه خواهی بودند. آنان پیرو گونه ای از ایرانگرائی بودند که "میهندوستی دموکراتیک" خوانده می شود و در این رویکرد به ایران باستان در پی رهانیدن ملت ایران از چنگال خودکامگی و ستم و واپسماندگی و نادانی بودند. آنان راه رهائی ایران را در "پارلمانتاریسم" و "حقوق بشر" و "قانون" می دیدند و در این راه همچون آقاخان از جان خود مایه می گذاشتند.

اندک اندک پای پدیده پیوستگی که خود را در گرایش به ایران باستان نشان می داد، به روزنامه ها نیز باز شد. روزنامه شرافت که از سال 1277 بزیر چاپ رفت، در همه شماره هایش به بازگوئی زندگانی و روزگار شاهان ایران باستان می پرداخت. روزنامه "ایران نو" (ارگان حزب دموکرات) به سرپرستی محمد افجه ای و سردبیری محمد امین رسولزاده (بنیانگزار جمهوری آذربایجان در اران و قفقاز) روزهای آدینه نوشتاری بنام "گفتار پارسی" چاپ می کرد که ویژگی آن در سره نویسی و پرهیز از بکارگیری واژگان تازی بود. همچنین می توان از گاهنامه هایی چون "کاوه" و "ایرانشهر" یاد کرد، که نام آنان به تنهایی گویای گرایش نویسندگانشان است (8).

"پیوستگی" در چهارمین نوزائی ملی ایرانیان نه فرمایشی و از بالا بود و نه نیرنگ شاهان برای استوار کردن پایه های تختشان. اینبار فرهیختگان و برگزیدگان ملت بودند که برای درهم کوفتن دستگاه خودکامگی و ستم و نادانی دست بدامان تاریخ باستانی ایران شده بودند. برای نمونه عارف قزوینی که ترانه های ملی و میهنی اش هنوز گوشنواز و دلنشینند، از سویی با سرفرازی می نویسد: «جز پدرم و پدر بزرگم دیگران پشت به پشت بدین دین و آئین [زرتشتی] زیست کرده اند» و از سویی دیگر هر کجا که نسیم آزادی وزیدن می گیرد روی بدانسو می کند، برای نمونه با آغاز خیزش کلنل پسیان به او می پیوندد و در سوگ این فرزند برومند خراسان سرشک از دیده می فشاند و می سراید:

این سر که نشان سر پرستی ست
امــــروز رهــــا ز قید هســتی ست
با دیـــــده ی عـــــبرتــــش بــــبینید
کـــــاین عاقــبت وطن پرستی ست

این همان عارفی است که اگرچه نخست در رضا شاه آن رهائی بخش گمکرده خود را می بیند، ولی با یافتن نخستین نشانه های خودکامگی در برابر او می ایستد و سرانجام دلشکسته و نومید از کار ایران از خود می پرسد:

کجاست کیقباد و جم، کجاست اردشیر، کو؟
کجاست تاجبـــخش و خــسروان باجگیر کو؟
کجاست گیو پهلوان، کجاست گیو پهلوان، و رستم دلیر کو؟

سراینده ترانه جاودانی "از خون جوانان وطن لاله دمیده" که هم از پیوستن به دربار مظفرالدین شاه تن زده بود و هم اورنگ خدایگانی رضاشاه را به ریشخند گرفته بود، سرانجام بسال 1312 در تنهائی و گمنامی تبعید چهره در خاک ایرانزمین کشید.

دیگر سراینده نامی ایران که تا دم مرگ دست از ستایش آزادی و برابری برنداشت و در برابر خودکامگی سر خم نکرد، فرخی یزدی است، که لبانش را بسال 1289 بدستور ضیغم الدوله قشقایی در زندان یزد به هم دوختند. او پیوستگی به ایران باستان را در نبرد با جهانخواران بکار گرفت و سرود:

ما زاده کـــیقباد و کـــــیکاووســـیم
جان باختگان وطن سیروســــــــیم
در تحت لوای شیروخورشید ای لُرد
آزاد ز بنــــد انــگلیــــس و روســیم

و در نبرد با خودکامگان و ستم پیشگان (استبداد) نبشت:

شیوه نوشیروانی، رسم عدل و داد رفت
آبروی خـــاک مــا بر بــاد استبـــداد رفت
حالیـــا گــر بــیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قــیامت سر برون نارد ز گور

فرخی یزدی که در روزنامه توفان آشکار و بی پرده با خودکامگی دستگاه سردار سپه آن سالیان و رضاشاه پهلوی سالیان دیرتر درافتاده بود، سرانجام در سال 1317 در زندان با آمپول هوای پزشک احمدی به زال و فریدون و رستم پیوست.

همچنین می توان از میرزاده عشقی نام برد که در سرتاسر زندگانی کوتاهش دمی از تلاش برای رهائی مردم ایران از ستم و نابرابری و خودکامگی و نادانی دست برنداشت. او که در روزنامه "قرن بیستم" خودکامگی نوبنیاد رضاخانی را به جنگ فراخوانده بود، برای آگاه ساختن مردم می کوشید تا آنان را به ایرانیان باستانی بپیوندد و برای بدست آوردن آنچه که شایسته فرزندان کوروش و داریوش و کیکاووس و کیقباد بود، از زبان "خسرو" به شورش فرا خواند:

مــعلوم نـــیست مــرده ، یـا آنکه زنده اید
ای قوم خـواجـه اید شما، یا که بنده اید؟
این زندگانی است شما می کنید؟ مرگ،
زین زندگی به است، برای چــه زنده اید؟
اجــدادتان به حــال شما گریه مـــی کنند
کــز چــه مــیانه مـــلل اسـباب خنده اید؟
ایرانــی از قــدیم مــهین بــود و ســـربلند
آیــا چـه گشته است شما سرفکنده اید؟

سراینده اُپرای "رستاخیز شهریاران ایران" که نه در ستایش ایران باستان مرزی می شناخت و نه در نبرد پیگیر با خودکامگی رضاشاهی، بسال 1303 در خانه خود آماج گلوله های فرستادگان رضاشاه شد، تا واپسین چکامه او در ستایش ایرانزمین بخون نگاشته شود.

درونمایه پیوستگی دیگرگون شده بود، اینبار این "ملت" بود که برای بازپس راندن شاهان خودکامه، پیشینه خود را به ایرانیان باستان می پیوست و می خواست که از جایگاه آنان، هم در ایران و هم در جهان، برخوردار شود، و چه جای شگفتی که این گرایش به ایران باستان و پدیده ای بنام "ملت ایران" نه تنها همزاد و همشیره بودند، که چنان درهم تنیده بودند که هیچیک را نمی شد از آن دیگری باز شناخت. ایرانیان گذشته خود را بیاد آوردند و "کیستی" راستین خود را بازشناختند و چنین شد که در آن شامگاه سرد زمستانی روز بیست و دوم دی ماه خروش "زنده باد ملت ایران" به آسمان خاست؛ از دل خاکستر فرهنگ و شهرآئینی ایران باستان، "ملت ایران" همچون ققنوس دوباره بال گشوده بود، تا این پیام را برای ما بیادگار بگذارد که:

اُمَـم را از شَـــهان پاینـــده تر دان! / نمیبینی که ایران ماند و جم رفت؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. علاءالدوله حاکم تهران روز بیستم آذر 1284 بر پای چند تن از بازرگانان تهرانی چوب زد. آتشی که نزدیک به پنجاه سال در زیر خاکستر زنده بود، به این بهانه شراره کشید، مردم هر از چندی در جای دیگری بست می نشستند. در پایان یکی از این بست نشینیها که در شبستان آرامگاه شاه عبدالعظیم در شهرری انجام گرفت، شاه خواسته بست نشینان برای برپائی "عدالتخانه" را پذیرفت. بست نشینان به تهران بازگشتند و در خیابانها برای نخستین بار در تاریخ این سرزمین فریاد "زنده باد ملت ایران" سر دادند. اگر چه مظفرالدین شاه پیمان شکنی کرد، ولی دامنه این جنبش بست نشینی هر روز گسترده تر شد و در پایان شاه قاجار را به نوشتن فرمان مشروطه در چهاردهم امرداد 1285 خورشیدی وادار کرد. بنگرید به تاریخ مشروطیت ایران، احمد کسروی، "بازگشت کوچندگان به تهران"، برگ 73.
2. در باره دلبستگی شاهان قاجار به ایران پیش از اسلام بنگرید به بخش دهم همین جستار "گفتمان ستیز با ایران باستان".
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/13743
3. در باره واژه "ملت" و درونمایه کهن و نوین آن بنگرید به بخش چهارم همین جستار " ملت سازی، ملت چیست؟"
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/13038
4. در باره گفتاوردها و داده های این بند بنگرید به "اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده"، فریدون آدمیت و همچنین به "الفبای جدید" و "مکتوبات"، میرزافتحعلی آخوندزاده.
5. بنگرید به "یا مرگ یا تجدد"، ماشاءالله آجودانی، نشر اختران، تهران 1385
6. گفتاوردها از "اندیشه های آقاخان کرمانی"، فریدون آدمیت،
7. "صورت مسئله آذربايجان؟ حل مساله آذربايجان؟"، رضا براهنی، شهروند
8. اندیشه های سه اندیشمند پیش گفته در میان فرزانگان و نویسندگان و چامه سرایان خواهان فراوان داشتند و با شتابی شگفت انگیز در میان فرهیختگان آنروز ایرانزمین پراکنده شدند. ستایش ایران باستان و سره نویسی را در نوشته های نزدیک به همه چهره های شناخته شده آنروز می توان بازیافت. از آن دستند: رضاقلی خان هدایت، یغمای جندقی، احمد دیوان بیگی، فرصت شیرازی، ادیب الممالک فراهانی.

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

زبان مادری و کیستی ملی بیست و پنج

.
25. "پیوستگی" و کیستی ایرانی - دو

داستان آغاز شده در بخش یکم را در رخدادهای پس از فروپاشی شاهنشاهی هخامنشیان نیز می توان پی گرفت. تاریخنگاران نوشته اند که اسکندر داریوش سوم هخامنشی را "شایسته" تخت شاهی نمی دانست، چرا که او پسر برادر اردشیر سوم بود و با همدستی بگواس فرمانده "اَمَرتَگان" (گارد جاویدان) همه بازماندگان اردشیر را کشتار کرده و خود، اگرچه شایستگی دودمانی شاه شدن را نداشت، بر تخت نشسته بود. افسانه هایی که اسکندر را از خون هخامنشی و شایسته شاهنشاهی می دانستند، بازتاب خود را در شاهنامه فردوسی و شرفنامه نظامی گنجوی می یابند. فردوسی اسکندر را میوه زناشوئی میان داراب و ناهید دختر فیلیقوس رومی می داند:

چو نـه ماه بگذشت بر خوبچهر
يكي كــودك آمد چو تابنده مهر
ز بالا و ارونــــــد و بـــويا بــرش
سكندر همي خواندي مـادرش

نظامی ولی در شرفنامه اسکندر را پسر فیلیقوس می داند و داستان دارا و ناهید را ساختگی می خواند:

دگـــرگــونه دهــقان آذرپرست
به دارا کند نســل او باز بست

به هر روی این افسانه ها را یا اسکندر و پیرامونیان او سروده اند و یا مردم ایرانزمین، تا خواری شکست از دشمن را در "شایستگی" برساخته او از یاد ببرند. هرچه باشد، اسکندر خود نیز بر این افسانه ها دامن می زده است و زناشوئی او با اِستاتیرا (دختر داریوش سوم) و پَروشیاتیش (دختر اردشیر سوم) و زناشوئی سردارانش با شاهزادگان و بزرگزادگان ایرانی را در همین راستا باید دانست، بویژه آنکه نزدیک به همه تاریخ پژوهان در همجنسگرائی اسکندر و دلدادگی اش بر سردار خود، "هفاایستیون" همسُخنند (1).

فرمانروائی مقدونیان بر ایرانزمین با برآمدن اشکانیان پایان پذیرفت. "پیوستگی" بیگمان در آغاز کار آنان نیز جایگاه ویژه ای در تلاششان در راستای نشاندادن "شایستگی" داشته است. دست کم لوسیوس فلاویوس آریانوس در کتاب " پارتیان " می نویسد اَرشَک و تیرداد، دو برادر که می گفتند از نوادگان اردشیر پارسی هستند، همراه با 5 دوست همدست خود (هفت تَن!) بر آندراگوراس شهربان پارت شوریدند (2). این اردشیر پارسی باید اردشیر دوم هخامنشی باشد، که کتسیاس نام او را (پیش از بر تخت نشستن) آرسه کاس (اَرشَکَه؟) نوشته است. پروفسور شهبازی پیشینه اسطوره ای اشکانیان را به کی قباد و آرش کمانگیر می رساند. این پیشینه را سکه های اشکانی نیز به ما نشان می دهند. کماندار نقش شده بر سکه های اشکانی باید در راستای ایرانی شدن آنان باشد، چرا که کمانداران و تیراندازان در نزد یونانیان مردمانی ترسو و بزدل انگاشته می شدند، که تنها از راه دور می جنگیدند. در ایلیاد هومر نمونه آشکاری از این نگرش در دست است؛ پاریس، شاهزاده تروایی نخست در میانه یک نبرد رودررو، بزدلانه از برابر مِنِلائوس، پادشاه اسپارت و همسر هلنا می گریزد و سپس در نهان کار با تیروکمان را می آموزد و در پایان داستان، آشیل روئین تن (یونانی: آخیلوس) را با تیری که بر زردپی پای او می دوزد، از پای می افکند. در فرهنگ هلنی که ژوبین داران و شمشیرزنان را شایسته ستایش می دانست، پیکر یک کماندار نمی توانست آذین بخش سکه ها باشد. کمانگیری ولی از ویژگیهای برجسته پارتیان بود و آنان در اینکار در سرتاسر جهان پرآوازه بودند (3). می توان انگاشت که کماندار نشسته بر پشت سکه های اشکانی، یادآور آرش کمانگیر باشد، و اگر این نکته را بپذیریم، آنگاه درخواهیم یافت، چرا در شاهنامه فردوسی و در خداینامه های ساسانی جای آرش کمانگیر که جان خود را بر سر گستراندن سرزمینهای ایرانی گذاشت، تهی است؛ ساسانیان هرآنچه را که یادآور شاهان اشکانی بود، دانسته به باد فراموشی می سپاردند (4). فردوسی در این باره می سراید:

از ایشان بجز نام نشـــنیده ام
نه در نامه خسروان خوانده ام

برآمدن ساسانیان نیز نمونه آشکار دیگری از پدیده پیوستگی در کیستی ایرانی است. اردشیر، که گویا فرزند چوپانی از مردم پارس بوده است، پس از شکست دادن اردوان و برانداختن شاهنشاهی اشکانی، با دنباله روی از پیشینیان خود دست به داستانسرایی می زند. در "کارنامه اردشیر پاپکان"، ساسان از تخمه دارای دارایان (داریوش بزرگ) دانسته می شود:
«پس از مرگ اسكندر رومي، ایرانشهر را ۲۴۰ کدخدای بود. اسپهان و پارس و سامانهاي نزديك به آن ها در دست سالار اردوان بود. بابك شهريار و مرزبان پارس و از گماردگان اردوان بود و در (شهر) استخر نشيمن داشت. بابك را هيچ فرزند نام برداری نبود. و ساسان، (كه) شبان بابك بود، همواره همراه با گوسفندان بود و از تخمه داراي دارايان بود. و اندر دژخدايي اسكندر به گريز و نهان-روش شده بود و با كُردهاي شبان مي رفت».

فردوسی، که دانسته های تاریخی خود را از خداینامه های ساسانی برگرفته است، می نویسد:
چو دارا به رزم اندرون كشتــه شد
همــــه دوده را روز برگشـــته شد
پسر بد مر او را يـــكي شادكـــــام
خردمند و جنگي و ساسان به نام
به هندوستان در بــــه زاري بــمرد
ز ساسان يكي كودكي ماند خــرد
بدين هم‌نشـــــان تا چـــهارم پسر
همي نام ســاســانش كـردي پدر
...
به بابك چنين گفت زان پــس جوان
كه من پور ساسانم اي پــــــهلوان
نبيره جــــــهاندار شـــاه اردشــــير
كه بهمـــنش خواندي همي يادگير
سرافــــــراز پـــــور يــــل اسـفنديار
ز گشتاســـــپ يل در جـهان يادگار

این دارا که در شاهنامه از رومیان شکست می خورد، همان داریوش سوم هخامنشی است که از مقدونیان شکست خورده و مرگ یافته است. ساسانیان در راستای پیشینه سازی او را پسری بخشیده اند ساسان نام، که پس از مرگ پدر به هندوستان می گریزد و خود و فرزند و نواده اش نیز نام ساسان بر پسرانشان می نهند و برای آنکه شناخته نشوند و تخمه کیانی از گزند دشمنان ایرانزمین بدور بماند، به جامه شبانان در می آیند، تا بروزگار اردشیر، که این راز سربسته آشکار می شود و نبیره دارا و بهمن و اسفندیار و گشتاسپ بر تخت شاهی ایرانزمین می نشیند و تاج کیانی بر سر می نهد. در پیروی از کوروش و داریوش و اسکندر، اردشیر نیز دختر اردوان، واپسین شاه اشکانی را به همسری برمی گزیند، تا شایستگی دودمانی جانشینانش را استوار کند، در شاهنامه می خوانیم که شاپور پسر اردشیر میوه این همسری است (5).

پس از برافتادن ساسانیان و فروپاشی ایرانشهر، نخست سروکار ایرانیان با بنی امیه بود که دشمنی با ایرانزمین و فرهنگ ایرانی را بر پرچم خود نوشته بودند و در خوارشماری و سرکوب آن از هیچ دژخوئی و تبه کاری رویگردان نبودند. آنان با "آزادگان" همچون "بندگان" رفتار می کردند و نبشته های پهلوی را در آتش می ریختند و از خون مردمان این سرزمین آسیاب می گرداندند. با اینهمه فرهنگ ایرانی و آرمان ایرانشهری ریشه دارتر و ژرفتر از این بود که به سرنوشت سوریه و مصر و لیبی و فلسطین دچار شود. در درازای دو سده، فرمانروایان مسلمان حتا یک روز نیز رنگ آرامش ندیدند. جنبشهای گسترده ای که پس از فروکش کردن سردرگمی نخستین ایرانیان آغاز شده بودند، دمی نیز این بیگانگان ایران ستیز و فرهنگ کُش را بخود وا نمی گذاشتند. این خیزشهای پراکنده از آنجایی که توان همبستگی با یکدیگر را نداشتند، بدست سربازان مسلمان سرکوب می شدند. در کنار آن جنبش فرهنگی نیز به همه سرکوبهایی که بر آن رواداشته می شد، همچنان رو به گسترش و پیشروی داشت (6). سرانجام این جویهای پراکنده به رودخانه ای خروشان فرارُستند که تاریخ میهنمان آنرا بنام "جنبش سیاه جامگان" می شناسد. ابومسلم نخست همه بخشهای خاوری ایرازمین را از کوچندگان عرب بپرداخت و سپس رو بسوی دمشق نهاد، تا کار دودمان امیه را که بیش از یک سده تازیانه بر پیکر فرهنگ ایرانی فروکوفته بودند، یکسره سازد.
عباسیان خود را از نوادگان عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر اسلام می دانستند و با دست یاختن به این "پیوستگی" توانسته بودند "شایستگی" خود را برای فرمانروایی بر جهان اسلام به مردمان سرزمینهای اسلامی بباورانند (بدیگر سخن از نگر عباسیان نیز "مردمان ناشایستی بر منبر پیامبر اسلام نشسته بودند ..."). اینکه آیا آنان نیز این پیشینه را برای گسترش خواسته های خود و نشاندادن ناشایستگی امویان برساخته بودند، یا اینکه براستی نوادگان عموی پیامبر می بودند، پرسش این جستار نیست. همین اندازه می دانیم عباسیان، که از تیره های عرب و برخاسته از حجاز بودند، از آنجایی که به پشتیبانی ایرانیان بر سر کار آمده بودند، پایتخت جهان اسلام را از دمشق (بیزانس) به بغداد (ایران) آوردند، که خود روستا یا شهرکی در نزدیکی تیسفون، پایتخت ساسانیان بود. همچنین آنان آئینهای دربار شاهان ساسانی را دوباره زنده کردند و سررشته کارها را بدست خاندانهای ایرانی چون فرزندان برمک و سهل دادند و اگر پایورزی مسلمانان بر زبان عربی، که آنرا زبان قرآن و زبان پیامبر می دانستند، در کار نمی بود، شاید که زبان مادری خود را نیز فرومی هشتند و بپارسی سخن می گفتند.
گفتنی است که تاریخ نگاران پیشینه ابومسلم را به بزرگمهر بُختگان، وزیر فرهیخته و دانشمند خسرو انوشه روان رسانیده اند. برای نمونه ابن خلکان تبار او را چنین برمی شمارد: عبدالرحمن بن مسلم بن شه فیروز بن اسفندیار بن شیدوش بن گودرز بن بوذرجمهر! از آنجایی که ابومسلم پس از مرگش به نمادی از پایداری ایرانیان در برابر عربان فرارُست و به گفته تاریخ نویسان در خراسان گروهی به پرستش او برخاستند، می توان دریافت که پیشینه سازیهای اینچنینی برای پیوستن این جنبش بزرگ ایرانی با ساسانیان بوده است. در ایرانی (و نه اسلامی) بودن جنبش ابومسلم همین بس که سرداران او چون سنباد و استادسيس بادغيسی ، که پس از مرگش به خونخواهی او برخاستند، آن پنهانکاریهای پیش از برآمدن عباسیان را به سویی نهادند و آماج راستین خود را که همانا برافکندن سروری مسلمانان بود آشکار کردند. خواجه نظام الملک توسی در سیاستنامه در باره سنباد گبر می نویسد:
« هر گاه با گبران خلوت کردی، گفتی: و باز نگردم تا کعبه را ويران نکنم، که او را بَدَل آفتاب برپای کردند و ما همچنان قبله خويش آفتاب کنيم، چنانکه قديم بود».

جنبش سیاه جامگان در خون خفه شد. ابومسلم، سنباد و استادسیس به نیرنگ کشته شدند. با برآمدن نخستین خاندانهای ایرانی و در راستای جنبش نوزائی فرهنگ ایرانی، پدیده "پیوستگی" بار دیگر رخ نشان داد. از نیمه سده سوم خورشیدی تا برآمدن سلجوقیان در سال چهارسد و نوزده خورشیدی، دودمانهای شاهی بسیاری در کنار هم و در بخشهای گوناگون ایرانزمین فرمانروائی کردند. از آنجایی که کشتارها و ویرانگریهای جنگجویان مسلمان استخوانبندی دستگاه دیوانی شاهنشاهی ساسانی را از هم گسسته بود و همچنین از شکست ایران در نهاوند تا برآمدن نخستین دوده های پادشاهی ایرانی بیش از دو سده گدشته بود، پدیده پیوستگی نیز دچار دگرگونی شده بود، بدینگونه که اینبار داستانسرائیها در راستای نشان دادن پیوند شاهان نوین با ساسانیان انجام می گرفتند. برای نمونه طاهریان (عربان طاهریان را "ابن بیت النّار" [فرزند آتشکده] می خواندند) خود را از نوادگان رستم دستان، سامانیان از بازماندگان بهرام چوبین، صفاریان از نبیرگان خسرو انوشه روان و دیلمیان (آل بویه) از نوادگان بهرام گور می دانستند (7). در اینکه این داستانها همگی برساخته دستگاه اندیشه پردازی دربارهای نامبرده بودند، جای هیچ سخنی نیست، چرا که گسیختن پیوندهای خاندانی و دودمانی ایرانیان در کشتارهای هراس آور یکسد سال نخست پس از فروپاشی ایرانشهر و گریختن بزرگزادگان دربار ساسانی به سرزمینهای دوردست جایی برای کنکاش در ریشه های تباری ایرانیان بازمانده نگذاشته بود. با اینهمه این پیشینه سازیها چنان به مردم باورانده می شدند، که جای پای آنها را در کشورهای دوردست نیز می توان یافت. برای نمونه در موزه استانبول مینیاتوری هست که در آن پیشینه دودمانهای ایرانی و همچنین عباسیان را نگارگری کرده اند. در بالای این مینیاتور نام بهرام چوبینه نوشته شده و در زیر آن نام اسماعیل سامانی و در زیر نام او "طبقه سامانیان"، و این نوشته ترکی عثمانی: «بونلَردَن اوَّل تَختَه جلوس ایدَن اسمعیل اوغلی احمد العادل ایدی» (نخستین کسی که از اینان بر تخت نشست، احمد العادل پسر اسماعیل بود). در نوشته ترکی این مینیاتور همچنین زیر "طبقه آل بویه" آمده است: «... گیلان پادشاهی اوغلَنلَرندَن ایدی نسللَری کیخسرو زماننَه چِقار» (فرزندان پادشاه گیلانند و دوده ایشان به روزگار کیخسرو می رسد). کار بجایی رسید که سلطان محمود غزنوی نیز برای خود تبارنامه ای برسازاند که نشان دهد از نوادگان شاهان سرافراز ساسانی است (8). به هر روی ابوریحان بیرونی نیز طاهریان، صفاریان و سامانیان را از نوادگان بهرام چوبینه می داند.

شاید این نیز از شوخیهای ژرف تاریخ باشد، که یکپارچگی سرزمینی و سیاسی ایران، پس از برافتادن ساسانیان بدست یک خاندان ترکزبان انجام گرفت، بدست سلجوقیان، که با پنج شاخه خود فرهنگ ایرانی و زبان پارسی را در سرزمینهایی فراختر از ایرانشهر ساسانی گستراندند. نگاهی کوتاه به نامهای شاهان این خاندان و شاخه های گوناگون آن، نمایانگر گرایش فرهنگی آنان است. بسیاری از پادشاهان این دوده واژه "شاه" را بر نام خود می افزودند. برای نمونه در میان خاندان کرمانی این دودمان نامهایی چون "کرمانشاه"، "تورانشاه"، "بهرامشاه" و بویژه "ایرانشاه" به چشم می خورند. پایدارترین خاندان دودمان سلجوقی ولی سلجوقیان روم بودند، که نامهای بسیاری از آنان شاهنامه ای بود و شیفتگی شگرفی به ایران پیش از اسلام داشتند. از بیست و چهار پادشاه این خاندان پنج تن "کیقباد"، چهار تن "کیخسرو"، دو تن "کیکاووس"، یک تن "سیاوش" و یک تن نیز "شاهنشاه" (ملکشاه) نام دارند. اینان همانگونه که رفت شیفتگی ژرفی به فرهنگ ایران باستان و زبان پارسی داشتند و پیشینه ترکی خود را تا بدانجا از یاد برده بودند، که ترکان را می نکوهیدند و آنان را "اَتراک بی ادراک" می نامیدند (9). بروزگار خوارزمشاهیان این یکپارچگی در آفند ویراگرانه مغولان بار دیگر از هم گسیخت و تا برآمدن صفویان بازهم "ایرانشهر را دهها کدخدای بود...".

با اینهمه پدیده پیشینه سازی در راستای "پیوستگی" بروزگار صفویان بود که به جایگاه راستین خود فرارُست و بار دیگر افزاری شد برای نشاندادن "شایستگی" شاه جوان، و نوزائی ملی. با بکارگیری این نیرنگ صفویان توانستند بار دیگر کشوری یکپارچه را که گستره آن کمابیش ایرانشهر ساسانی را بیاد می آورد، پایه گذاری کنند (10). بایسته است که بر سر پیشینه سازی صفویان اندکی بیشتر درنگ کنیم. بنا به نوشته میرزا محمدطاهر وحید قزوینی در "تاریخ جهان آرای عباسی"، فیروز شاه زرین کلاه نیای ششم شیخ صفی الدین اردبیلی بشمار می رود. شیخ حسین پسر شیخ ابدال پیرزادﮤ زاهدى در "سلسله النسب صفویه" علی بن ابی طالب، امام نخست شیعیان را نیای نوزدهم فیروز شاه می داند. با این همه ولی پیوستگی با شاهان ساسانی هنوز چیزی کم داشت، اسماعیل که از مادری مسیحی و نیمه بیزانسی (مارتا دختر اوزون حسن و کایرا کاترینا) زاده شده بود، می بایست پیشینه خود را به هر نیرنگی که بود، به شاهان ساسانی می رسانید، و چنین شده که در راستای پیوستگی، افسانه زناشوئی حسین بن علی امام سوم شیعیان، با شهربانو دختر یزدگرد سوم پدیدار شد، تا علی زین العابدین نواده یزدگرد سوم ساسانی بشمارآید و خون کیانی از اینراه در رگان شاهان صفوی روان گردد. اگر با نگاه یک تاریخ پژوه به این داستانها بنگریم، یک سخن راست در آنها نخواهیم یافت، نه هیچکدام از تاریخنگاران سخنی از دستگیرش شدن خانواده یزدگرد رانده اند، نه می توان پذیرفت که دختر یزدگرد تازه بیست سال پس از گریز خاندان شاهی از تیسفون، بدست جنگجویان عرب افتاده باشد. با اینهمه مجلسی در بحارالانوار چنان از گفتگوهای میان شهربانو و علی بن ابی طالب در مدینه سخن می گوید که تو گویی خود در کنار آنان ایستاده بوده است! گفتنی است که شهربانو در تاریخ شیعه هیچ کار دیگری جز رساندن ژنهای خاندان ساسانی بدست شاهان صفوی ندارد داستان او با زادن تنها یک فرزند – علی زین العابدین، تنها مرد بازمانده از خاندان حسین – پایان می پذیرد و این شاهزاده خانم افسانه ای همانگونه که از هیچ فرازآمده، در هیچ نیز فرو می رود: «... پس از شهادت امام حسین(ع) سوار بر ذوالجناح شد و یک سره به ایران تاخت و در نزدیکی ری به کوهی که اکنون به کوه بی بی شهربانو مشهور است رسید. دشمن در پی او بود. او خواست بگوید: یا هو مرا دریاب، به جایش گفت: یا کوه مرا دریاب؛ کوه شکافته شد و او در دل کوه رفت ...».

گفتنی است که برآمدن صفویان اگرچه یکپارچگی سیاسی را به ایران بازگرداند، ولی فرهنگ ملی و دینی و بویژه بافتار مردمی ایرانزمین را دچار چنان آسیبهایی کرد که ایران تا به امروز نیز هنوز نتوانسته است کمر از بار آنها راست کند. صفویان پزشکان کم دانشی بودند که اگر چه توانستند با داروی شگفتی که از در هم آمیختن باورهای کهن، فرهنگ باستانی، یادمانهای تاریخی و پایورزی سنگ-سَرانه دینی (شیعی) ساخته بودند، بیمار را از مرگ رهائی بخشند، ولی او را به بیماریهای سختتری دچار کردند که پزشکان دانشمند تا به امروز در درمان آنها درمانده اند و انگشت افسوس بدندان میگزند!

هرچه بود، صفویان توانستند با دست یازی به نیرنگهایی اینچنینی، کشوری یکپارچه برپا کنند و آنرا به همان نام پیشینش "ایران" بخوانند و خود را جاینشینان شایسته شاهان سرافراز ساسانی بدانند، این شایستگی در سایه پیوستگی خونی آنان به یزدگرد سوم فراچنگشان آمده بود.

بدینگونه ایران سومین نوزائی ملی خود را پشت سر گذاشت، تا بروزگار شاهان قجر، جان ایرانی در جستجوی پیوستگی، پای از دربار شاهان بیرون نهد و کار بدست فرهیختگان و فرزانگان برخاسته از میان مردم دهد، تا با بهره گیری از پدیده پیوستگی، واژه ای نوین بیافرینند:

"ملت ایران"

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------
1. دانسته های ما در باره دودمان داریوش و زندگانی االکساندر از تاریخنگاران زیرند:
"Diodoros", "Curtius Rufus", "Valerius Maximus", "Lucius Flavius Arrianus "
2. کتاب پارتیان نوشته آریانوس تنها در نوشته های بیزانسی فوتیوس و سینسلوس بر جای مانده است.
3. چیره دستی پارتیان در تیراندازی از پشت اسب و به هنگام تاخت، رشک همه دشمنان آنان را برمی انگیخت. هم امروز نیز در زبانهای اروپایی "نیرنگ پارتی" و "تیر پارتی" زبانزد است:
Parthian shot, Parthisches Manöver
4. فردوسی در باره اشکانیان می نویسد:
كنون اي ســـراينده فـرتوت مرد / ســــوي گـــاه اشكانيان بازگـرد
بزرگان كه از تــــــخم آرش بدند / دلير و سبكسار و سـركش بدند
نخـــست اشـک بود از نژاد قباد / دگــر گـــُرد شـــاپور فــرخ نـــژاد
آرش در اوستا "کاوی اَرشَن" (پارسی: کی آرش) و "اِرَخشَه" (پارسی: رخشنده) نامیده شده است. بنگرید به یشت هشتم، سیزدهم و نوزدهم.
5. سرگذشت اردوان با دختر اردشیر، شاهنامه فردوسی، تصحیح ژول مُل، برگ 1523
6. بنگرید به بخشهای هفدهم و هژدهم همین جستار:
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/14816/
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/14921/
7. بنگرید به: هویت ایرانی و زبان فارسی، شاهرخ مسکوب، برگهای 15-14
8. در این تبارنامه سبکتکین از نوادگان یزدگرد سوم خوانده شده است. بنگرید به:
تاریخ ایران کمبریج، جلد چهارم، انتشارات امیرکبیر، ١٣٧٩، ص ١٤٥
9. در باره جایگاه ترکان و زبان ترکی در روزگار سلجوقیان روم بنگرید به:
Türk Edebiyatında İlk Mutasavvıflar, Prof.Dr.Mehmet Fuat Köprülü
10. برای همسنجی مرزهای ایران بروزگار ساسانیان و صفویان به نشانیهای زیر بنگرید:
http://www.iranchamber.com/history/sassanids/images/sassanid_empire_map.gif
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/4/4a/Safawiden1512.png

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

خوش به حال روزگار ...


باز بوی دل انگیزش در سرتاسر گیتی پیچیده است، بوی خاک نم خورده و سبزه تازه، بوی آذرخشی خاموشی ناپذیر، بوی زایش و پویش رویش، بوی مادر... هزاران سال است که می آید، و هزاران سال است که با هر آمدنی، گوئی که پدیده ای نو و نادیده باشد شگفتی می آفریند.

پنجره را باز می کنم. نسیم مهربانی بدرون می آید و همچون کودک کنجکاوی به هر گوشه خانه ام سرک می کشد، وزش-اش ساز هزار سال بدیوار آویخته را به صدا در می آورد، نبشته های کهن را برگ برگ می کاود و چامه های هزاران ساله را با صدای بلند بَرمی خواند، سنبل خوان هفت سین را به جنبش وامی دارد و چرخی دیگر در خانه می زند و گونه ام را نوازش می کند و بیرون می رود.

چشمها را می بندم و سینه را با هوای نیمه سرد و تازه واپسین روز سال می انبازم، عشق در رگانم می دود و سرم گویی که باده هفت هزار ساله پیموده باشم، به چرخش می افتد. دلم در سینه نمی تپد، که می خرامد و می رقصد، خنیاگر روزگار به انگشت جادو بر چنگ تنم زخمه می نوازد و هستی ام سرشار از سرود و آواز می شود، در بهشتم من، در "گرودمانه"، در سرای سرود... قمری زیبائی پر می ساید و دل دل می کند که بگریزد، یانه. آهسته درودش می گویم، شگفت زده پاسخم می گوید، همنوا می شویم و تا آن دمی که جفتش از راه برسد، با من سرود نوروزی می خواند.

چه کسی نیاکانم را آموخت که این دم جادوئی هستی را که در آن شب و روز به یک درازایند، به جشن بنشینند، کدام جان دلداده ای این آئین را بنیاد نهاد، تا کمند بر دل دلدارش بیفکند؟ نوروز، نیرنگ کدام عاشق کامجوی خوش پندار بود؟ آن دلدادگان نخستین چه جادویی در کار این روز کرده بودند، که از پس هفت هزار سال هنوز هم، آرام از دل من می رباید تا چونان نوجوان سبکباری گوش به بارش باران بسپارم و باز همچون نوروز هر سال، دل به مهر همان زنی بسپارم که آهنگ نامش زیباترین سرود دلدادگی است؟ چه کسی در این پیمانه لبالب از می ناب، چکه ای غم شیرین چکانید، که هر نوروز هستی ام از غمی زیبا و دوست داشتنی پر شود و شنیدن نوای سرنایی که در گوشم می خواند «نوروز است...» چکه چکه چکه اشک بیفشانم؟ اشکی نه تلخ است و نه دل را می فشارد، اشکی که در پی اش سبکباری است و سبکبالی؟

در خانه را می گشایم و پای در باغچه می گذارم. شکوفه های بیتاب اندک اندک رخ می نمایند و گلهای بهاری نرم نرمک سر بر می کنند. آفتاب جهانتاب مانده است که بردمد یا نه، ترس از آن دارد که اگر برآید، این زیباترین روز هستی زود آغاز شود و زودتر به پایان رسد، جهان گویی از گردش و چرخش باز ایستاده است، نه نسیمی می وزد و نه برگی برجای می جنبد. این تنها منم که آویخته از آسمان فیروزه ای جایی میان اکنون و آن گذشته بسیار دور، جایی میان راین (1) و دائیتی (2) گوش به سرود جاودانه نوروز سپرده ام.

از دل خاک تیره سوسن زیبایی جوانه می زند و در برابر چشمانم سر از خاک بر می کند و تا مچ پایم فرا می روید،
درودش می گویم،
به گرمی نگاهم می کند،
خم می شوم،
بوسه ای بر گونه اش می نشانم،
و او،
سبدی پر از لبخند در دستانم می نهد...

نرم نرمک می رسد اینک بهار!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتاد و هفت
----------------------------------------------------------
1. رود راین که از سوئیس سرچشمه می گیرد و پس از گذر از آلمان در هلند به دریا می ریزد.
2. رودی افسانه ای که به گفته وندیداد جمشید شهر "وَرجَمکَرت" را در کرانه آن ساخته است
.

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست وچهار


24. "پیوستگی" و کیستی ایرانی - یک

چندین سده پیش از زایش مسیح، در بخشی از آسیا نیرویی ستُرگ و بزرگ سر برآورد. کشورهای همسایه در این گوشه آسیا درگیر جنگی سدها ساله بودند و مردمان این کشورها دمی از جنگ و ویرانی پایان ناپذیر نمی آسودند. شاهزاده ای جوان، تیزهوش و آرمانخواه در کشوری کوچک، که از سوی مادر نواده پادشاه همسایه ای نیرومند بود، پس از آنکه بر تخت شاهی کشور خود نشست، کشورهای همسایه را یکی پس از دیگری فروگرفت و به جنگها و کشتارهای سدها ساله پایان بخشید. او پس از آنکه یکی از نخستین امپراتوریهای فراگیر آسیا را پدید آورد، خود را "شاه شاهان" خواند.

برای ما ایرانیان آنچه که آمد داستانی آشنا است. اگرچه شاید نزدیک به همه خوانندگان این نوشته بپندارند که من سخن از کوروش بزرگ می رانم، داستان بالا هزاران فرسنگ دورتر از ایران و در کشور چین رخ داده است: آن پادشاه جوانبخت کسی نیست جز "ژِنگ یینگ"، پسر "تسی چو" و نواده "خین آن". ژنگ یینگ در سالهای پایانی جنگهای پیوسته میان هفت پادشاهی همسایه (دویست و پنجاه و نه پیش از مسیح) در کشور چین امروزین چشم به جهان گشود. او پس از نشستن بر تخت با گشودن کشورهای هفتگانه "خی"، "چو"، "یان"، "هان"، "ژااو"، "وای" و "خین" و بنیانگذاری سرزمین یکپارچه چین خود را "هوانگ دی" خواند؛ شاه شاهان (1).

داستانهای همانند این در سرتاسر آسیا فراوانند، اگر بخواهیم تنها به سرزمینهای ایرانی بسنده کنیم، هم دیااوکو تیره های هفتگانه مادی را به هم پیوست و هم کوروش بزرگ تیره های هفتگانه پارسی را. هردوی آنان توانستند یک شاهنشاهی استوار را در سرزمینهای پهناور پدید آورند. اینکه آیا شمار کشورهای ستیزه جوی چینی و همچنین تیره های مادی و پارسی براستی به "هفت" می رسید، پرسش این نوشتار نیست. همین اندازه باید دانست که این گزارشها چه راست باشند و چه دروغ، چه تاریخ باشند و چه افسانه، نشان از یک چیز دارند؛ انسان آسیائی چه در خاور و چه در باختر آن به ایستگاهی در راهِ دراز تاریخی خود رسیده بود، که نیاز به امپراتوریهای یکپارچه و گسترده داشت. همه آن داستانها و گزارشهای پس از پدید آمدن این پادشاهی ها را باید به پای "پیشینه سازی" نوشت، که پیشتر از آن سخن گفته ام. از یاد نباید برد که فرهنگهای درخشانی چون سومر و اکدّ سایه خود را حتا بر سر بابل و ایلام و آشور نیز افکنده بودند، پس جای شگفتی نبود اگر که مادها و هخامنشیان نیز در برابر این فرهنگها کمر به کُرنش خم کنند و خود را دنباله آنان بدانند. (2)

به پیوستگی بازگردیم. یکی از پدیده هایی که در آغاز فرمانروائی خاندانی نو به چشم می زند، "پیوستن خود به پیشینیان" یا پیوستن پاشاهی نو به پادشاهی سرنگون شده است. خواهیم دید که این پدیده را در ایرانزمین تا روزگار واپسین خاندان پادشاهی – پهلویها – همچنان پی می توان گرفت.
از رفتارهای شاهان مادی، چیزی که خود آنان بجای گذاشته باشند برجای نمانده است و هر آنچه که از آنان می دانیم، نوشته های آشوریان و بابلیان است، که گفته اند پادشاهی خود را پس از به هم پیوستن تیره های مادی (هفت تیره؟) پدید آوردند. با این همه آنان با نابودی امپراتوری ستیزه جو و ویرانگر آشور ، که در درازای یک هزاره دمی از جنگ و کشتار و ویرانی در باختر آسیا بازنایستاده بود(3)، راه را برای بنیانگذاری امپراتوری یکپارچه هخامنشی گشودند. پادشاهی ماد با شکست آشور به نیرومندترین کشور آسیای باختری فرارُست. از این پس ما از یکسو با شاهنشاهی ماد سروکار داریم، که برترین نیروی جنگی زمانه خود است و از سوی دیگر با بابل، که پایتخت فرهنگی آسیا است. این داده ها هنگامی جایگاه ویژه خود را در پرسمان "پیوستگی" بازمی یابند، که به رفتار کوروش بزرگ، پس از شکست دادن ماد بپردازیم. در سال 550 پیش از زایش مسیح، کوروش بزرگ پادشاه انشان (یکی از استانهای ایلام)، که خود باجگزار ماد بود، با یکپارچه کردن تیره های پارسی (هفت تیره؟) پس از پنج سال نبرد بر پادشاه ماد ارشتو-وايگه (آستیاگ) پیروز شد و هگمتانه (همدان) را گشود و خود را پادشاه ماد خواند. هرودوت در پاره نخست تاریخ خود و کسِنفون در کوروشنامه (4) کوروش بزرگ را پسر کمبوجیه شاه انشان، و ماندانه دختر ارشتو وایگه شاهنشاه ماد می دانند. یوستی این داستان را ساختگی می خواند، بریان کوروش را برآمده از خاندانی فرودست می داند و نیکولائوس دمشقی می نویسد کوروش پسر یک زن و شوهر بُزچران بنام "ارگسته" و "اترادات" از تیره "ماردی" بوده است (5). مردمان کهن آسیا، از هر تیره و نژاد و فرهنگی که بودند، تنها هنگامی به فرمان پادشاهان خود گردن می نهادند، که آنانرا سزاوار پادشاهی می دانستند، این سزاواری و شایستگی، در "خون" شاه بود و پس از مرگ او به همخونانش (به برادر در نزد ایلامیان، و به پسر در نزد پارسیان و مادها) می رسید. به دیگر سخن، تنها "پیوستگی" بود که "شایستگی" می آورد. پس کوروش نمی توانست تنها با پیروزی در میدان جنگ و سرنگونی ارشتو وایگه خود را شاه ماد و پارس و انشان بخواند و از مردم، بویژه مادها چشمداشت فرمانبرداری داشته باشد، با اینکه در آن روزگار مادها و پارسها را چندان جدا از هم نمی انگاشتند. به گمان من پیوند زناشوئی کمبوجیه پدر کوروش و ماندانه دختر ارشتو وایگه همانگونه که سه تاریخنگار و پژوهشگر نامبرده گفته اند، افسانه ای ایست، ساخته و پرداخته کوروش، تا خود را "پیوسته" به فرمانروای ماد و "همخون" او بخواند و از "شایستگی" فرمانروایی برخوردار شود. ولی گزارش زناشوئی کوروش با دختر ارشتو وایگه نه تنها می تواند راست باشد، که گامی درست و بجا در استوار کردن پیوندهای خونی با دودمان سرنگون شده است. این کار آغاز روندی است که بروزگار ساسانیان به نهادینه شدن "فره ایزدی" می انجامد.
کار کوروش در بابل بسیار دشوارتر بود. اگر مادها و پارسها پیوسته در پیوندهای خونی و زبانی و فرهنگی با یکدیگر بسر می بردند، میان کوروش انشانی و خاندان شاهی بابل هیچ پیوند خونی در میان نبود. پس او باید نیرنگ دیگری می اندیشید، تا "شایستگی" خود را به مردم بابل نشان دهد. گفتنی است که رفتار انسانی و بزرگ منشانه او با مردم بابل برای نشان دادن این شایستگی بسنده نمی بود. پس او باید می نویساند:

«مرد ناشایستی به فرمانروایی كشورش رسیده بود. او باورهای كهن را از میان برد و آئینهای ساختگی بجای آنها گذاشت. اندوه و غم را در شهرها پراكند. او از پرستش "مَــردوك" خدای بزرگ روی برگرداند. مردم از خدای بزرگ می‌خواستند تا به همه باشندگان روی زمین كه زندگی و كاشانه‌اشان رو به ویرانی می‌رفت، روی گرداند. مردوك به دنبال فرمانروایی دادگر در سراسر همه كشورها به جستجو پرداخت. به جستجوی شاهی خوب كه او را یاری دهد. آنگاه او نام "كورش" پادشاه "اَنْـشان" را برخواند. از او بنام پادشاه جهان یاد كرد. او كورش را برانگیخت تا راه بابل را در پیش گیرد؛ در حالی كه خود همچون یاوری راستین دوشادوش او گام برمی‌داشت. مردم بابل، سراسر سرزمین سومر و اَكَّـد و همه فرمانروایان فرمان كورش را پذیرفتند. از پادشاهی او شادمان شدند و با چهره‌های درخشان او را بوسیدند. مردم سروری را شادباش گفتند كه به یاری او از چنگال مرگ و غم رهایی یافتند و به زندگی بازگشتند. همه ایزدان او را ستودند و نامش را گرامی داشتند.
منم "كـورش"، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابِـل، شاه سومر و اَكَّـد، شاه چهار گوشه جهان. پسر "كمبوجیه" شاه بزرگ، شاه "اَنْـشان"، نـوه "كـورش" شاه بزرگ، شاه اَنشان، نبیره "چیش‌پیش" شاه بزرگ، شاه اَنشان. از دودمـانی ‌كـه ‌همیشه شـاه بـوده‌اند و فـرمانـروایی‌اش را "بعل" و "نَـبـو" گرامی می‌دارند و با خرسندی دل پادشاهی او را خواهانند. آنگاه كه بدون جنگ و پیكار به بابل اندر شدم؛ همه مـردم گام‌های مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بـابـل بر تخت شهریاری نشستم. مَردوك دل‌های پاك مردم بابل را بسوی من گرداند، زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم. او بر من، كورش، كه ستایشگر او هستم، بر پسر من "كمبوجیه" و همچنین بر همه سپاهیان من، بخشایش و مهربانی‌اش را ارزانی داشت
».

با نگاه به جایگاه دین و آئینهای دینی در فرهنگ آنروزگار (و همچنین بروزگار ما) می توان دریافت، چرا کوروش که با برانداختن شاهنشاهی ماد به جایگاه برترین فرمانده جنگی روزگار خود دست یافته بود، اکنون برای رسیدن به جایگاه فرمانروای فرهنگی آسیا دست به چنین سیاستی یازید. اگر مردم بابل و سومر و اکدّ سخنان کوروش را می پذیرفتند و او را برگزیده مردوک برای جانشینی نبونئید و پسرش بل-شر-اوسور می دانستند، کوروش به خواسته خویش رسیده بود و دیدیم که رفتار زیرکانه او با بابلیان، بویژه بازرگانان و کاهنان (که نیرومندترین بخش اقتصاد بابل بودند) او را به این خواسته رسانید (6). از یاد نباید برد که بابل "شاه-شهر" آنروز جهان بشمار می آمد و فرمانروائی بر آن نیازمند شایستگیهایی بیش از ویژگیهای شاهان کشورهای همسایه بود. از همین رو است که کوروش در گِل-نبشته اش تیزهوشانه بر دو چیز انگشت می گذارد، نخست بر این که مردوک او را برگزیده است (شایستگی دینی) و سپس بر دودمان خود، بر «دودمانی که همیشه شاه بوده اند» (شایستگی سیاسی).

کمبوجیه پسر و همخون کوروش بود، پس برای فرمانروائی نیازی به داستان سازی نداشت. ولی می بینیم که او نیز پس از گشودن مصر، افسانه هایی ساخت که بر پایه آنها لشگرکشی به مصر چیزی نبود جز به هم پیوستن دو بخش یک کشور یکپارچه، چرا که کمبوجیه در این افسانه ها فرزند کوروش پارسی و شاهزاده خانم مصری "نی ته تی" دختر "آپری اِس" (از دودمان بیست و ششم) خوانده می شد و از شایستگی فرمانروائی بر مصر برخوردار بود. "اوزَه هور رِسنِت" دریاسالار ارتش مصر که به ایرانیان پیوسته و به جایگاه رایزنی کمبوجیه رسیده بود، شاه پارسی را بنیانگزار دودمان بیست و هفتم فرعونهای مصر و "فرمانروای مصر زِبَرین و مصر زیرین" نامید. کمبوجیه پس از تاجگزاری به آئین مصریان نامی آسمانی برگزید و خود را "مِه سوت- ای–رآ" (زاده رآ، خدای مصری خورشید) نامید (7). کمبوجیه با این کار روش پدرش را در پدیدآوردن "پیوستگی" دنبال گرفت.

برآمدن داریوش شاید گویاترین نمونه پیشینه سازی در راستای پیوستگی باشد. اگر نگاشته های بابلی کوروش را شاه پارس یا شاه انشان نامیده اند و از پدرانش یاد کرده اند، خاندان داریوش را کسی جز خود او نمی شناسد. در داستان بسرکارآمدن داریوش باز هم شماره جادوئی "هفت" خودنمایی می کند، هفت بزرگزاده پارسی گرد هم می آیند تا گئوماته، یا بردیای دروغین را از تخت فروافکنند. داریوش پس از بر تخت نشستن، تبارنامه ای را بر سنگ می نویساند، که او را یک خویشاوند کوروش انشانی نشان می دهد، و همچنین دختر کوروش "ارته استونه" را بزنی می گیرد، تا هم خود از خاندان شاهی بشمار بیاید و هم پسرش خشایارشا از سوی مادر همخون کوروش بزرگ گردد و شایسته فرمانروائی. اینکه آیا داریوش براستی خویشاوند کوروش بوده است یا نه، شاید هیچگاه بر ما آشکار نشود، همین اندازه می دانیم که داریوش در پذیراندن شایستگی خود بر مردمان سرزمینهای زیر فرمانروائیش، حتا در میان پارسها و مادها، با دشواریهای بزرگی روبرو بوده است. دور نیست که این تبارنامه برای بازگرداندن مشروعیت به تاج و تخت او نوشته شده باشد. سنگنبشته داریوش در بیستون ما را بیاد گِل-نبشته کوروش می اندازد:
«پس از آن مردي مغ بود گئومات نام. او به مردم چنان دروغ گفت [ که ] : من بردي پسر کوروش برادر کمبوجيه هستم . نبود مردي ، نه پارسي ، نه مادي ، نه هيچ کس از تخمه ما که شاهي را گئومات مغ باز ستاند پس از آن من از اهورا مزدا یاری خواستم . اهورا مزدا به من ياري ارزاني فرمود. آنگاه من با چند مرد آن گئومات مغ و آنهايي را که برترين مردان دستيار [ او ] بودند کشتم. به خواست اهورا مزدا من شاه شدم.».

در اینجا گئوماته جای نبونید را گرفته است و اهورامزدا جای مردوک را، گویی داریوش نیرنگ کوروش را بخوبی دریافته و آنرا با رنگ و بویی دیگر بکار بسته است.

داریوش فرمانروای سرزمینی پهناور، از لیبی تا هند شده بود و نزدیک به همه جهان آنروز زیر فرمان او بود. او با ساختن پارسه (تخت جمشید) گام بسیار بزرگ دیگری در راستای "پیوستگی" برداشت. بارها از زبان نویسندگان ایرانی و بیگانه خوانده ایم که هخامنشیان خود هیچ هنری نداشتند و هرچه از آنان بجا مانده است، هنر ملتهای شکست خورده است. من پیشتر نوشته ام که پارسها، آریائیان ایلامی شده بودند و جای شگفتی نیست که در برابر فرهنگ و هنر باشکوه این ملت کهن خود را باخته بوده باشند. ولی آنچه که در تخت جمشید آدمی را به درنگ وا می دارد، همان درهم آمیختگی هنرهای مردمان سرزمینهای زیر فرمانروائی داریوش است. ما در تخت جمشید هنر نزدیک به همه مردمان بافرهنگ آنروزگار را می بینیم، آشور، بابل، ایلام، مصر و ... (8). اگر به تخت جمشید از این نگرگاه بنگریم، که داریوش در پی پدید آوردن یک اثر هنری بود، که همه مردمان زیر فرمانش چهره خود را در آن بازببینند، آنگاه دیگر سخن از "بی هنری" هخامنشیان سخنی بیهوده بیش نخواهد بود. و نیز در همین چارچوب است که می توان دریافت، چرا در نگاره های تخت جمشید نه از پیکره کشتگان نشانی هست و نه از بردگان (بسنجید با سنگ-تراشیده های بجا مانده از آشور بانیپال و آشور نصیرپال)، نه کسی را می کُشند و نه جایی را می سوزانند. هر چه هست آرامش است و ستایش در برابر شاه شاهان و پیشکشیهایی که مردمان سرزمینهای گوناگون برای او آورده اند. پرسش من در این نوشته این نیست که آیا داریوش براستی بمانند آن پیکره ها و نگاره ها فرمان می رانده یا نه، سخن بر سر اندیشه ای است که در پس بنیانگذاری یک امپراتوری فراگیر و به هم پیوسته نهفته بوده است.

این ویژگی را تنها در تخت جمشید می یابیم. در بیستون فرماندهان شورشی را می بینیم که در برابر داریوش با ریسمانی به هم بسته شده اند و او پای بر پیکر گئوماته نهاده است. اینجا هنوز آغاز کار داریوش است و او بدنبال استوار کردن جای پای خویش، بر تخت شاهی است. پارسه ولی بارگاه او است، جایی که نمایندگان مردمان سرزمینهای گوناگون بدیدن او می آیند، پس می بایست هر کسی در آن بارگاه، گوشه ای از هنر سرزمین خود را بازیابد و خود را از پارسه، و پارسه را از خود بداند. بکارگیری زبانهای آرامی و ایلامی نیز کار را بر داریوش آسان می کردند، برای بسیاری از مردمان خاورمیانه آنروز چیزی دگرگون نشده بود، هنر آنان، آذین بخش دربار شاه شاهان بود و زبانشان، زبان دیوانی و سراسری، پیوند آنان با گذشته شان گسسته نشده بود. با این همه هنر هخامنشی، اگرچه باز تاب دهنده هنر فرهنگهای گوناگون است، با هیچکدام از آنان همسان نیست. در پارسه، ما بازتاب گسترده هنر میترائی و کیش مهرپرستی را نیز که گفته می شود دین فراگیر مادها و پارسها، پیش از برآمدن زرتشت بوده است، در همه جا می بینیم. یکی از نمونه های زیبای این پدیده شیری است که بر گُرده گاوی جَسته و دندان بر گردن او فروبرده است. قربانی کردن گاو یکی از آئینهای پایه ای کیش مهرپرستی است و چنانکه می دانیم میترای گاو کُش، خون گاو را ارزانی زمین می دارد تا آنرا بارور سازد و نگاره های فراوانی از این آئین گاوکُشی در میان آفریده های هنری فرهنگهای گوناگون برجای مانده است (برای نمونه در تندیسهای بجا مانده از رومیان در موزه های واتیکان، لوور، برلین و هایدلبرگ). از دیگر نمونه های پیوستگی با مهرپرستان، بکارگیری گسترده نیلوفر نشسته بر گل آفتابگردان است، که نمادهای "میثرا" و "اپَم نپات" می باشند، خدای آسمان و زنخُدای زمین. برای کوتاهی سخن به یکی دیگر از نمونه های درهم پیوستگی نمادهای مردمان گوناگون می پردازم و سخن در باره هخامنشیان را بپایان می برم.

یکی از نمادهایی که در جهان فرهنگمند آنروز به گستردگی بکار گرفته می شد، نشان "گوی بالدار" بود، که نشان آنرا از مصر تا هند می توان پی گرفت. در مصر، این نماد، که گویی بود با دو بال گسترده در دو سوی آن، نشان ویژه "هورو"، خدای آسمان بود. گویا این نشان، که نمادی برای نیروی آسمانی پادشاهان و "شایستگی خدائی" آنان بود، از مصر به میانررودان و از آنجا به دیگر بخشهای خاور میانه و نزدیک رفته باشد. نشانهای همانند گوی بالدار "هورو" را گذشته از ایلام و بابل و آشور، در نزد هیتی ها، اورارتوئی ها و فنیقیها نیز می یابیم. در سنگ-تراشیده های نینوا، رفته رفته"آشور" خدای خدایان نیز در میانه گوی می نشیند و سرانجام روند "گوی بالدار" مصری با آنچه که ما امروزه بنام "فرَوهَر" می شناسیم پایان می پذیرد، گویی بالدار که بالهای آن برگرفته از هنر مصری است، در میانه آن مردی با ریخت هخامنشی نشسته است و حلقه ای در دست دارد، این نماد، که نماد "فر کیانی" (اوستائی: کاوائِم خوَرنَه)، یا شایستگی آسمانی شاهان هخامنشی است، برای همه مردمان سرزمینهای این کشور پهناور شناخته شده و آشنا است، پس بر جای جای ساخته های بجا مانده از شاهان هخامنشی نقش می بندد، تا هر بیننده ای را بیاد پیوستگی فرهنگ و سرزمینش با شاهان هخامنشی بیندازد. فره ایزدی این چنین پدیدار می شود و در درازای دو و نیم هزاره کلیدی می گردد در دستان دودمانهای شاهی، تا دلهای ایرانیان را بگشایند و با دست یازی به "شایستگی" برگرفته از آن، خود را در پیوند با شاهان ایران کهن نشان دهند و بر ایرانزمین فرمان برانند. شهاب الدین سهروردی نزدیک به هزاروپانسد سال پس از داریوش در "حکمت الاشراق" می نویسد: «و نوری که معطی تأیید است که نفس و بدن بدو قوی و روشن گردد، در لغت پارسیان "خرّه" گویند، و آنچه ملوک را خاص باشد، آن را "کیان خرّه" گویند ... کیخسرو معنی "کیان خرّه" دریافت و آن روشنائی است که در نفس قاهره پدید آید که به سبب آن گردنها خاضع شوند». خواجه ابوالفضل علامی وزیر بزرگ اکبرشاه غازی پادشاه بابُری هند، دوهزار سال پس از داریوش در "آئین اکبری" می نویسد: «پادشاهی فروغی است از دادار بی همتا و پرتوی از آفتاب عالم افروز، فهرست جرائد کمال، فراهمگاه شایستگیها. به زبان روزگار فرّ ایزدی خوانند و به باستانی زبان، کیان خوره» (9)

با برافتادن هخامنشیان، اینبار مردی از باختر دوردست بر جهان فرهنگمند آن روزگار دست می یابد، «تا مرد ناشایستی را که بر تخت نشسته است، شکست دهد و خود، که "شایسته" فرمانروائی و "پیوسته" به خاندان هخامنشی است، بر جای او نشیند؛
الکساندر پسر فیلیپ، شاه مقدونیه و یونان!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------
Die chinesische Welt. Suhrkamp Verlag, Frankfurt 1994 .1
2. بازتاب میتختهای سرزمین میانرودان را در همه فرهنگهای همسایه و همچنین جانشین آنان می توان یافت. برای نمونه افسانه زایش سارگون و در آب افکندن او از سوی مادرش را در تورات نیز بازمی یابیم، آنجا که موسی برای رهائی از مرگ در سبدی قیراَندود نهاده شده و به آب افکنده می شود. همچنین افسانه ایشتار و مردوک را در افسانه اِستر و مردخای می توان بازیافت. کاهنان یهودی با عبرانی کردن این افسانه ها و آمیختن آنها با دسته ای از رخدادهای تاریخی چنین وانمود کرده اند که پیامبران یهود (برای نمونه دانیال و ارمیاء) از توانائی پیش بینی این رویدادها برخوردار بوده اند. با این همه نه مصریان، نه بابلیان، نه ایلامیان و نه آشوریان که نزدیک به همه رخدادهای روزگار خود را فرونبشته اند، سخنی نه از داستان موسی و فرعون (بنگرید به تورات، سِفر خروج) رانده اند و نه از پوریم (بنگرید به تورات، کتاب اِستر). در تورات از نمونه های اینچنینی فراوان می توان یافت.
3. از روزگار آشور-اوبالّیت یکم (1363 تا 1328 پیش از مسیح) تا سال 612 پیش از مسیح، آشور یکسره در جنگ با همسایگان خود بسر می برد. دژخوئی و ددمنشی شاهان آشور را خود آنان بر سنگ و گل نبشته اند و گاه نیز در سنگتراشیده ها برای ما بیادگار گذاشته اند. شاهان آشور - که روزگاری سرزمینهای میان دریای مدیترانه و خلیج پارس را در برمی گرفت - در راه گسترش سرزمین خود در این هفت سده، بارها و بارها با اوراتو، یهودیه، بابل، ایلام، فلسطین، مصر و ماد درگیر شدند و ویرانیهای بسیاری ببار آوردند. پیمان جنگی ماد و بابل، که هردو بارها از آشوریان شکست خورده و دچار ویرانی کشتار و بردگی شده بودند، بروزگار هووَخشترَه (کیاکسار) با فروکوفتن نینوا کار این امپراتوری ستیزه جو را یکسره کرد، سه سال پس از آن آشور-اوبالّیت دوم، واپسین پادشاه آشور در هرّان از لشگر همپیمانان شکست خورد و آشور دیگر سربرنکرد.
4. هرودوت، پاره نخست، بند 1، برگ 107 / کسِنفون، کوروپدیا، بند یک، برگ 102
5. بنگرید به زنان هخامنشی، ماریا بروسیس، هایده مشایخ، چاپ هرمس، تهران 1381، برگ 59 تا 61
6. نبونئيد، سالها پیش از آن سررشته کارها را به پسر خودبل-شر-اوسور سپرده بود و خود در شهری در بيابان عربستان، به گوشه نشينی و پرستش خدای ماه سرگرم بود. مردم بابل از بی بندوباری بل-شر-اوسور پشتیبانی نکردن او از بازرگانان به تنگ آمده بودند. از آن گذشته خشکسالیهای پیاپی زندگی را بر بابلیان سختتر کرده بود. همچنین يهوديانی که بروزگار نبوکدنصر به بابل آورده شده بودند، آغاز به شورش و ناآرامی کرده بودند. اگر هر کس دیگری بجز کوروش هم با نوید رهانید بابل و بابلیان از چنگ نبونئید و پسرش، و همچنین گسترش بازرگانی به بابل می آمد، مردم و پیش از همه بازرگانان و توانگران که نیازمند آرامش برای انباشت سرمایه بودند، با جان و دل او را می پذیرفتند. کوروش از این نیاز مردم بهره جست و آنرا با زیرکی با باورهای آنان پیوند زد، تا به پیوستگی و شایستگی برسد. بازگشت آزادانه یهودیان به اورشلیم را نیز باید بیشتر در راستای بازگردانیدن آرامش به بابل دید، تا آنچه که در افسانه های تورات آمده است.

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و سه


23. شاهنامه و کیستی ایرانی - سه

شاهنامه فردوسی تنها یکی از شاهنامه های بی شماری است که در درازای هزاره گذشته سروده و یا نگاشته شده اند. پیش از او مسعودی مروزی و دقیقی بخت خود را در سرودن شاهنامه آزموده بودند. پس از او نیز کسانی چون اسدی طوسی (گرشاسپ نامه؛ سرگذشت گرشاسپ یل، شاه-پهلوان اوستائی)، عطایی رازی (برزونامه؛ سرگذشت پسر سهراب و خاندان رستم و زال) و ایرانشاه ابی الخیر (كوشنامه؛ سرگذشت کوش پیل دندان برادرزاده ضحاک) را سروده اند. همچنین اسکندر نامه نظامی گنجوی را نیز باید از این دست بشمار آورد. از آن گذشته داستانهای پهلوانی بسیاری نیز در دنباله روی از شاهنامه نگاشته شده اند که یا به بخشهای بیرون از چارچوب آن پرداخته اند و یا داستانهای آنرا پی گرفته اند، مانند: زراتشت نامه (زرتشت اسپیدمان)، داراب نامه (دارای دارایان، داریوش سوم هخامنشی)، بهمن نامه (پسر اسفندیار، اردشیر دوم هخامنشی)، سوسن نامه (خنیاگر تورانی که با برزو به ایران می آید)، شهریارنامه (پسر برزو، نوه سهراب)، بانوگشسب نامه (دختر رستم)، فرامرزنامه (پسر رستم)، جهانگيرنامه (پسر رستم)، آذربرزین نامه (پسر فرامرز، نوه رستم) و ...

این روند شاهنامه سرائی با برافتادن سامانیان غزنویان و حتا با آمدن مغولان نیز پایان نمی پذیرد. شاهنامه چنان در اندیشه و جان و روان ایرانیان درتنیده شده بود که تا به همین روزگار ما، هرکه در پی زنده ساختن کیستی ایرانی بوده است، دست بیاری به سوی فردوسی و شاهنامه اش درازکرده است. حمد الله مستوفی بروزگار ایلخانیان نه تنها ظفرنامه را در دنباله روی از فردوسی می سراید، که خود نخستین کسی است که دست به بازنویسی شاهنامه و پیراستن آن از بیتهای بیگانه زده است. گفتنی است که او در دیباچه "ظفرنامه" خود از دست تباهیهایی که در شاهنامه رفته است، فریاد بر می دارد. داوری او در باره جایگاه فردوسی و شاهنامه در زبان پارسی گویاتر از هر سخنی است:

وليـــــكن تبـــه گشتــــه از روزگـار
چو تـــخليط رفــــته در او بــيشمار
ز ســــهو نويســندگان سر به سر
شده كــــار آن نامـــــه زيـــر و زبـر
چو ديدم بسى نسخه هاى چنين
از آن نامه گشـتم دل اندوهگيــــن
كه فردوسى اندر سخن گســترى
برافـــراشـت رايــــات شــــعر درى
مــــرّوت نـديــدم كــه آن داســتان
كـــــژى يــــابـــد از جهل ناراستان

گذشته از اینکه شاه اسماعیل صفوی خود دست به بازنگاری شاهنامه و نگارگری آن گشود، (همانکه شاهنامه طهماسبی نامیده می شود)، سراینده ای بنام "هاتفی جامی" شاهنامه ای در باره جنگها و پیروزیهای شاه اسماعیل سرود، که بنام خود او شناخته می شود. اندکی پس از هاتفی، شاهنامه دیگری بدست قاسمی جنابدی در باره برآمدن صفویان و جنگهای شاه اسماعیل و شاه طهماسب سروده شد که دنباله کار هاتفی بود. حیرتی نامی نیز بروزگار شاه طهماسب شاهنامه ای در بازگوئی جنگهای دهه های نخستین اسلام و ستایش شاه طهماسب سرود. شاعر دیگری بنام بهشتی گیلانی جنگهای سلطان محمد خدابنده با سلطان مراد عثمانی را به نظم کشید و دلاوری ارتش و شاهنشاه ایران را سرود. همچنین بروزگار شاه عباس صفوی وحید الزمان قزوینی عمادالدوله "فتحنامه قندهار" را سرود:

شـــــهی را کــــه خواهــد خدا کامیاب
نخـــــستش دهــــد سیـــر چون آفتاب
شــــهنشاه بـــــی مثــــل عباس شاه
کـــــه نــــازد به او تخت و تاج و کلاه
به کــــــف نـــیزه شــــاه نیکو سرشت
چو سروی است بر طرف جوی بهشت

از روزگار نادرشاه افشار دو نمونه بنامهای "شهنامه نادری (نظام الدین) و شاهنامه نادری (محمدعلی طوسی) بجا مانده اند. ملک الشعرای دربار فتحعلی شاه قاجار، فتحعلیخان صبای کاشی نیز شاهنشاه نامه را در همان وزن شاهنامه فردوسی سرود. نمونه زیر از کتاب دیگر او، "گلشن صبا" است:

شــــنیدم یکی موبـــد سالــخورد
در آن دم که روشنروان می سپرد
تــــن پاکــــــش از تابـــــش آفتاب
چو موم اندر آتش، چو شکر در آب
یکی گفـــــتش: ای پیر دیرینه روز
تـــــن از تــــابش آفــــتاب به سوز
نبســــتی چـــرا در سرای سپنج
سپــــنجی ســرایی پی دفع رنج؟ (1)

ادیب پیشاوری در هنگامه جنگ جهانگیر نخست، هنگامی که ایرانیان در دشمنی با بریتانیا و روسیه از جان و دل خواهان پیروزی آلمان و عثمانی بودند، کتابی بنام ویلهلم دوم امپراتور آلمان سرود و آنرا "قیصرنامه"نام نهاد. شاهنامه دیگری بنام "نوبخت نامه" سروده حبیب الله نوبخت است که در یکسد هزار بیت تاریخ ایران را از فروپاشی ساسانیان تا برآمدن رضاشاه پهلوی پی می گیرد. و پایان سخن اینکه نزدیکترین شاهنامه بروزگار ما سروده رحیم معینی کرمانشاهی است که خود می گوید: « این تاریخ را من از جایی شروع کردم که فردوسی تمام کرد و هم‌اکنون شش جلد از آن یعنی تا پایان دوران شاه عباس صفوی چاپ شده است». از آن گذشته در دربار بابریان در هند و همچنین در دربار عثمانیان نیز شاهنامه هایی در ستایش آن شاهان سروده شده است، که سخن آنان در این گفتار نمی گنجد.

از میان این همه شاهنامه که در گذر یک هزاره پدید آمدند، تنها یکی از آنان به جایگاهی رسید که در هشت گوشه ایرانزمین نوای گوش-آشنای ایرانیان شود. چرائی این پدیده را انوری چنین می سراید: «او نه استاد بود و ما شاگرد / او خداوند بود و ما بنده!». تا به همین امروز نیز، این تنها شاهنامه فردوسی است که از زاهدان تا تبریز و از آبادان تا سرخس بر سر زبانها است و از آنهمه شاهنامه های رنگارنگ کسی چیزی بیاد ندارد. راز جاودانگی شاهنامه را نیز در همین سخن باید جُست که اگرچه "نامه شاهان" بود و می بایست که به سرگذشت خدایگان بپردازد، بیش از هر چیز سخن از "پهلوانان" گفت، که نماد آزادگی و پیشوایان اخلاقی "مردم" بودند و کارشان نه پاسبانی از تاج و تخت شاه، که نگاهبانی از ایرانیان و کیان ایرانزمین بود. از همین رو است که می بینیم "شاهنامه خوانی" آئینی بس کهن در هشت گوشه ایران است. همانگونه که پیشتر نوشته ام، من خود داستانهای شاهنامه را برای نخستین بار بزبان ترکی و در آذربایجان شنیدم. در لرستان شاهنامه خوانی یک از آئینهای هنوز پابرجای مردمی است، داستانهای شاهنامه بنام "هفت لشگر" هنوز هم در شبهای یلدا از سوی بزرگان هر خاندانی بازگویی می شوند. در کردستان شاهنامه خوانی هم به پارسی و هم به کردی انجام می گیرد که بنام "رستم نامه" نیز شناخته می شود. در خوزستان و چهارمحال بختیاری شاهنامه خوانی بویژه در میان مردم لُر و لَک و بختیاری هنوز پابرجا است. کوتاه سخن اینکه شاهنامه در درازای سده ها راه خود را به هشت گوشه این سرزمین گشوده است و با فرهنگ این سرزمین پیوند جاودانی یافته است. با نگاه به این پیوند است که می توانیم انگیزه پادشاهان ترکزبان ایران را بویژه پس از ویرانیهای مغولان دریابیم. درست پس از آن سالهای سرشار از کشتار و ویرانی است که اندیشه بازآفرینی یک شاهنشاهی یکپارچه ایرانی در دلها و سرهای سرآمدان این آب و خاک جوانه می زند. گفتنی است که پیشتازان این جنبش نوین و راهگشایان سومین "نوزائی ملی" ایران، ایلخانیان، نوادگان چنگیز مغول بودند. نخستین گام با دور شدن سایه شوم خلیفه عباسی از سر ایرانیان، بدست هولاکو خان مغول برداشته شد. خواجه نصیرالدین طوسی، وزیر دانشمند و ایران دوستِ هولاکو توانست با دانش و فرزانگی بر دَدمنشی و دُژخوئی کسانی که جز کشتار و چپاول و ویرانی کار دیگری نمی دانستند، چیره شود و بخشی از دستآوردهای فرهنگی ایرانیان را از چنگال خونریز مغول رهائی بخشد و اندک اندک کمر به آموزش این بیابانیان تیغ کش و ویرانگر بپردازد (2). بروزگار ایلخانیان، این شاهان ایرانی شده است که بزرگترین دبیر دیوانی آنان، حمدالله مستوفی (3) برای نخستین بار دست به ویرایش و پالایش شاهنامه فردوسی می زند. پس از بر افتادن ایلخانیان، که واپسین پادشاهشان "انوشیروان دادگر" نام داشت، تیموریان برآمدند، که یکی از شاهزادگانشان دست به بازنویسی و نگارگری شاهنامه زد، همانکه بنام خود او "شاهنامه بایسنغری" نامیده می شود. در دهه های پر آشوب و پر زدوخوردِ میان برافتادن ایلخانیان تا برآمدن صفویان، در باختر ایران اوغوزهای نواده عثمان بیک امپراتوری عثمانیان را برپا کرده بودند و در خاور آن ازبکهای نواده جوجی رفته رفته به نیرویی ترس آور فرا می رستند. گفتنی است که از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی تا برآمدن صفویان، ایران تنها یک آرمان و یک آرزو بود. آنچه که در آن نه سده "ایران" نامیده می شد، نه یک سرزمین یکپارچه و یک یگان سیاسی استوار، که یک پهنه فرهنگی بود. پهنه ای که از اقیانوس هند تا دریای اژه گسترده شده بود و زبان پارسی زبان فرا-مرزی آن، و میتختهای شاهنامه میتختهای میانجی آن بودند، که اگر جز این می بود، نه بابُریان هند اینچنین به پرورش زبان پارسی کمر می بستند و نه نوادگان سلجوق در قونیه نامهای شاهنامه ای چون کیخسرو و کیقباد و سیاوش و کیکاووس بر خود می نهادند.

ویرانیها و کشتارهای هراسناک مغولان اندک اندک سرآمدان ایرانی را به اندیشه بازسازی یک شاهنشاهی یکپارچه ایرانی بر پایه نمونه ساسانیان انداخت، که این اندیشه پس از کشاکشهای فراوان با برآمدن صفویان به بار نشست، که اگرچه سومین نوزائی ملی ایرانیان را به انجام رسانیدند و یگان سیاسی یکپارچه ای پدید آوردند که مرزهای آن کمابیش همان مرزهای شاهنشاهی ساسانی بود، ولی ایران و ایرانیان را دچار آسیبهای ژرفی نیز نمودند، که فرهنگِ اندیشه در ایران هنوز گریبان خود را از آنها رها نکرده است. بدیگر سخن، برآوردن آرزوی ایرانیان و به انجام رسانیدن "آرمان ایرانشهری" بدست کسانی افتاد که خود آنرا بدرستی درنیافته بودند و خشت نخست را چنان کج نهادند که تا به امروز این دیوار از کژی رهائی نیافته است.

به شاهنامه بازمی گردیم. بنیانگذار دودمان صفوی که خود از پدری قزلباش (شیخ حیدر) و مادری یونانی تبار (مارتا) به جهان آمده بود (4)، اگرچه پادشاهی خو را بر پشتیبانی ترکمانان کوچیده از آناتولی و عراق و شام (ایل بزرگ شاملو نام خود را از شام، و ایل روملو از روم گرفته است، از شام یا روم+لو که پسوند وابستگی است) استوار کرده بود، پس از نشستن بر تختِ شاهی گروهی از نگارگران و خوشنویسان چیره دست را به پایتخت فراخواند، تا شاهنامه را نگارگری و بازنویسی کنند. این کار با نگاه به تبار شاه اسماعیل و نیروهای پشتیبان او که همه ترکزبان بودند، بخودی خود نشان دهنده جایگاه ارجمند شاهنامه در کیستی ایرانی است و همچنین بازگو کننده این نکته که بازسازی یک یگان یکپارچه و استوار سیاسی بدون بهره گیری از یک سامانه اسطوره شناسی استوار و به هم پیوسته شدنی نیست. شاه اسماعیل با همه پایورزی و خشک مغزی دینی اش این را دریافته بود و گماشتن دهها هنرمند بر بازنویسی و نگارگری شاهنامه ریشه در همین آگاهی داشت (5). دلبستگی شاه اسماعیل به شاهنامه را از نامهای فرزندان او نیز بخوبی می توان دریافت: از چهار پسر شاه اسماعیل، سه تن از آنان نامهای شاهنامه ای (تهماسب، سام، بهرام) دارند و او همچنین دختری نیز بنام "پری" داشته است. (6) شاهزاده سام میرزا همانی است که "تذکره تحفه سامی" را در نثر پارسی از خود بیادگار گذاشته است.

از بازآفرینی نخستین شاهنشاهی یکپارچه ایرانی پس از ساسانیان اگر بگذریم، شاهنامه یکبار دیگر نیز در راستای برساختن "کیستی" نوین یک ملت و یک کشور دیگر هم به کارگرفته می شود. در بخش شانزدهم این جستار نشان دادم که جدائی سرزمینهای آنسوی ارس و بنیانگذاری جمهوری آذربایجان جز با یاری گرفتن از جهانِ اسطوره ای شاهنامه شدنی نمی بود، چرا که پیشینه اسطوره ای مانند زمینی است که ساختار سیاسی بر روی آن ساخته می شود. محمد امین رسولزاده "سیاوش زمانه" را بروزگاری نوشت که در گریز از چنگال کمونیستها شهر به شهر و خانه به خانه در اران و قفقاز می گشت، تا که در خانه ای در لاهیچ شاهنامه را یافت و آنرا خواند و اندیشه بهره گیری از جهان اسطوره ای شاهنامه برای بنیانگزاری جمهوری آذربایجان به سرش افتاد، یا همانگونه که خود می نویسد: « « این اثر [سیاوش زمانه] به هنگام نگارش به اعتبار استعاره‌ها و مثالهایش، محیط ادبی آذربایجان را در نظر گرفته است». پس "سیاوش زمانه" پشتوانه اسطوره ای، و "جمهوری آذربایجان، چگونگی شکل گیری و وضعیت کنونی آن" مانیفست سیاسی جمهوری آذربایجان هستند.

قبیله گرایان در راستای ملت سازی و جدا کردن سرنوشت مردم آذربایجان از ملت ایران همواره در کنار ستیز کوردلانه با شاهنامه و فردوسی بدنبال جایگزینی برای آن بوده اند و از همین رهگذر، و در پیروی کورکورانه از پان ترکیستهای جمهوری ترکیه دست بدامان حماسه «ده ده قورقود» شده اند. برای نمونه آقای ماشاءالله رزمی (که در نگاشتن سخنان بی پشتوانه دستی چیره دارد) (7)، در نوشتاری به نام "مساله ملي آذربايجان" ده ده قورقود را "شاهنامه آذربایجانیها" می نامد. راستی را این است که ده ده قورقود نه شاهنامه است و نه ریشه در فرهنگ آذربایجانی دارد. دده قوقود حماسه ای زیبا و شیرین است، در دوازده "پای" یا بخش، و نزدیک به یکسدوشصت برگ، که با این گزاره آغاز می شود:
«حضرت رسول عليه السلامين زمانينا یاخین، بيات قبيله سينده بيركيشى دونيايا گلدى كى اونا قورقوت بابا دئیيرديلر.» (نزدیک بروزگار حضرت رسول عله السلام در قبیله بیات مردی به جهان آمد که او را بابا قورقود می نامیدند).
اگرچه پان ترکیستها گذشته این کتاب را به سه- تا پانزده هزار سال پیش می رسانند و برآنند که «هومر شاعر بزرگ یونانی که هشتصد سال پیش از میلاد مسیح می زیسته، در داستان اودیسه خود از این حماسه قهرمانی الهام گرفته است» (8)، پروفسور فاروق سومر، در کتاب "اوغوزلار" زمان نگارش آنرا سده شانزهم میلادی می داند. آمدن واژه هایی مانند "دولدوران توپ" (توپ سَرپُر)، "استانبول" (تا پیش از سال 1453 کُنستانتینوپِل خوانده می شد)، " آق حصار قلعه سی"، "ایاصوفیه"، "تاراقّا" (ترقّه)، "پول" و مانند آنها نشانگر آن است که این حماسه با همه زیبائیش نه بزبان اوغوزی است (می توان آن را با "دیوان لغات الترک" کاشغری سنجید و دید که زبان ده ده قورقود عثمانی کهن-میانه است)، نه یک شاهنامه است و نه پیوندی با آذربایجان دارد.

شاهنامه هزار سال است که سایه بلند خود را بر سر کیستی ملی ایرانیان افکنده است، نه تنها بایسنقر و شاه اسماعیل صفوی، که اندیشمندان آگاه و روشندلی همچون میرزا علی اکبر صابر و رشید ایسماعیل اوغلی افندی نیز در آن هیچ سخن "ترک ستیزانه ای" نیافته اند و آنرا با جان و دل از پارسی به ترکی برگردانده اند. این تنها اندیشه بیمار قبیله گرایان است که شاهنامه را بدون خواندن آن، کتابی نژادپرستانه و پارس ستایانه می خواند، اگر سخن آنان راست می بود، شاه ترکزبان صفوی که با نام "خطائی" به زبان مادری اش شعر می سرود، هرگز دست به گردآوری و نگارگری شاهنامه نمی زد و بجای آن "ده ده قورقود" را برمی گزید، که می گویند زمان نگارشش به پیش از میلاد مسیح باز می گردد!

دیگر اینکه از شوخی روزگار، یک ایدئولوژی دیگر نیز نام و پشتوانه اسطوره ای خود را وامدار شاهنامه است؛ پان تورانیسم، که چتری بر سر پان تورکیسم است. ضیاء گؤک آلپ در باره توران می سراید:

Vatan ne Türkiye'dir Türklere, ne Türkistan
!Vatan, büyük ve müebbed bir ülkedir, Turan

نه ترکیه است وطن تُرک را، نه ترکستان
فــــراخ خــــاکِ نمیرنده است آن: تــوران!
(برگردان از من است)

در دانشنامه های ترکی در باره "توران" می خوانیم:
Turan: eski İran mitolojisinde büyük bir Doğu ülkesinin adıdır. İran ulusal destanı olan Şehname'nin en uzun bölümü, İran ile Turan arasındaki efsanevi savaşları anlatır

توران (نگارش پارسی) در میتولوژی کهن ایرانی نام یک سرزمین بزرگ خاوری است. بلندترین بخش شاهنامه که حماسه ملی ایران است، به جنگهای افسانه ای میان ایران و توران می پردازد.

در دیباچه شاهنامه ابومنصوری آمده است که « امير ابومنصور عبدالرزاق‌ ... از روزگار آرزو کرد تا او رانيز يادگاری بود اندرين‌ جهان. ... از هر شارستان‌ گرد کرد و بنشاند به‌ فراز آوردن ‌اين‌ نامه‌های شاهان‌ و کارنامه ‌هاشان‌ و زندگانی هر يکی از داذ و بيداذ و آشوب‌ وجنگ‌ و آيين‌، ... و اين‌ را نام‌ شاهنامه‌ نهاذند تا خداوندان‌ دانش‌ اندرين‌ نگاه‌ کنند و فرهنگ‌ شاهان‌ و مهتران‌ و فرزانگان‌ و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ايشان‌ و آيين‌های نيکو و داذ و داوری و رای و راندن‌ کار و سپاه‌ آراستن‌ و رزم‌ کردن‌ و شهر گشاذن‌ و کين‌خواستن‌ و شبيخون‌ کردن‌ و آزرم‌ داشتن‌ و خواستاری کردن‌ اين‌ همه‌ را بذين‌ نامه ‌اندر بيايند»

امروزه جز شاهنامه پژوهان کسی ابومنصور عبدالرزاق را نمی شناسد، این نام فردوسی است که هم در ایران و هم در جهان بلند آوازه شده است و دوست و دشمن از شاهکار او برای بازتعریف کیستی خود بهره می گیرند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. آورده اند صبا شاهنشاهنامه و همچنین خداوندنامه را در همچشمی با فردوسی سروده بود تا نشان دهد که از فرزانه توس برتر است. سید احمد دیوان بیگی شیرازی نگارنده "حدیقه الشعرا" در این باره می نویسد: «از قضیه رحلتش قصه‌ای عجیب دارم و آن، آن است که در چهار روز قبل از وفات خود، روزی برادر و کسان و اولاد خود را خواسته صحبت از شعر به میان آورد. آنگاه یکی را گفت: از خداوندنامه ‌ام قدری بخوان! بخواند. بعد دیگری را گفت: از شاهنشاه‌نامه پاره‌ای برخوان. او نیز برخواند. پس از آن گفت: شاهنامه فردوسی را هم بیاورید و بعضی از آن بخوانید. حاضر کرده، گشودند و اتفاقاً اول صفحه این بود که:
«شود کوه آهن چو دریای آب / اگر بشـــنود نام افـراسیاب!»
به محض شنیدن این شعر، حالش دگرگون شد و همانا دریافتِ تفاوتِ اشعار خود را با استاد کرده، مبهوت ماند و حالت غشی بر او روی داد. دیگر تکلمی نکرد، مهموم و مغموم بماند و اثر مرض از او ظاهر شد و بعد از چهار روز درگذشت» همچنین بنگرید به از صبا تا نیما، یحیی آرین پور
2. در باره گستره و ژرفای ویرانگریها و کشتارهای مغولان بنگرید به تاریخ جهانگشای عطاملک جوینی
3. زاده قزوین، 661 خورشیدی. او از نزدیکان خواجه رشیدالدین فضل الله (وزير غازان خان و الجاتيو) بوده است و گذشته از "ظفرنامه" دو کتاب ارزشمند "تاریخ گزیده" و "نزهت القلوب" را از خود بیادگار گذاشته است.
4. مارتا دختر اوزون حسن و کایرا کاتارینا دختر کالویوآنس از شاهزادگان ترابوزانی بود. شیخ حیدر خود نیز از سوی مادر تباری نیمه یونانی داشت. بنگرید به "تشکیل دولت ملی در ایران" والتر هینتس. برگ 89
5. سرایندگان پارسی زبان در پایبندی به آرمان ایرانشهری همیشه پادشاهان سرزمین خود را، حتا اگر فرمانروای سرزمینی کوچک می بودند، شاه ایران می خواندند، اینکار بازگو کننده همان "آرزو"ی بازسازی ایران است. اسماعیل ولی نخستین کسی بود که خود را پادشاه کشور ایران خواند. در همین راستا فیروزشاه زرین کلاه نیای بزرگ شیخ صفی خوانده شد، که گویا از نوادگان امام هفتم شیعیان بود، که او نیز خود نبیره زین العابدین امام چهارم شیعیان بود. در دنباله این تبارنامه سازی بود که تاریخسازان صفوی شاهزاده خانمی ایرانی بنام بی بی شهربانو را که می گفتند دختر یزدگرد سوم است، به همسری امام حسین درآوردند و زین العابدین را میوه این پیوند خواندند، تا به هر نیرنگی که هست، تبار صفویان را به ساسانیان برسانند. بر این همه پنداربافی استادانه چیزی جز آفرین نمی توان گفت!
6. شاهزاده سام میرزا همانی است که "تذکره تحفه سامی" را در نثر پارسی از خود بیادگار گذاشته است.
7. یک نمونه آن داستان سال جهانی ده ده قورقود است که یونسکو به گفته ایشان در آن سال « زبان ترکی را نیز سومین زبان با قاعده دنیا اعلام کرد که بیست و چهار هزار فعل دارد و همان زمان فارسی را سی و سومین لهجه عربی معرفی نمود» ایشان تا به امروز نیازی به این ندیده است که سرچشمه این "داده های یونسکو" را برای خوانندگان بازگو کند. در واپسین نوشتار ایشان نیز می خوانیم که « بعضی از جامعه شناسان زبان فارسی را یکی از موانع مدرنیته در ایران می‌دانند». ای کاش ایشان شعور خوانندگان خود را سرسوزنی ارج می نهاد و دست کم نام "یکی" از این جامعه شناسان را برای ما می نوشت.
8. "ده ده قورقود" چئویرن، تدوین و شرح ائدن عزیز محسنی، پائیز هشتادو یک، انتشارات تابان