به بهانه "از تهران تا
قاهره"
تنها یک هفته پس از نمایش مستند "از تهران تا
قاهره" انبوهی از نوشتهها و بررسیها و سنجشها سپهر اینترنت و همچنین رسانههای
رژیم را پر کردند. رها اعتمادی با گردآوردن فیلمهایی که بخشی از آنها برای نخستین
بار به نمایش درمیآیند و آمیختن آنها با تکگوئیهای شهبانوی آنروزها و فرح دیبای
این روزها بخوبی از پس ساختن فیلمی برانگیزاننده برآمدهاست و توانستهاست با رنگآمیزی
موسیقائی بسیار هوشمندانهای بیننده را نه تنها در جای خود میخکوب کند، که او را
با خود به گشت و گذاری دو ساعت و نیمه در تاریخ سی و پنج ساله ایران ببرد. این
ویژگی (که ریشه در توانمندی هنری سازندهاش دارد) گویا بیش از هر ویژگی دیگر فیلم
بر برخی از کنشگران پهنه سیاسی ایران گران آمده و آنان را به واکنشهای گوناگون و
گاه خشمآگین برانگیختهاست. گوناگون از این نِگَر، که برای نمونه رضا پرچیزاده در
سایت "ایرانگلوبال" آنگونه که خود میگوید دست به "نقدی
پدیدارشناسانه" زدهاست و در نوشتهای که از واژههای انگلیسی با نگارش لاتین
آنها انباشتهاست (ایشان حتا برگردان انگلیسی واژهای چون "رسانه" و
نگارش لاتین واژهای چون "کُر"[گروه همسرایان] را نیز در نوشتهاش آوردهاست)،
بیشتر به سنجش تکنیکی این فیلم پرداختهاست و داریوش برادری نیز در همانجا به
بررسی روانشناسانه و یا "روانشناختی" این فیلم پرداختهاست. سه نوشته
دیگر نیز در تارنمای "اخبار روز" از نگرگاههای دیگری به این فیلم پرداختهاند
و سرانجام محمد رهبر نیز در "روز آنلاین" نوشتهای بنام "شاه و
ما" دارد که خواندنش انگیزهای شد برای فراهم آوردن این نوشتار.
همینجا بایدم گفت که اگر آماج رها اعتمادی براستی
ساختن فیلمی انگیزاننده بودهباشد، او در این راه بی کموکاست پیروز بوده و
توانستهاست شمار بزرگی از کنشگران سیاسی ایران را چه در درون و چه در بیرون از
ایران به واکنش وادارد. دیگر اینکه دوربین این فیلم از نگر من نیز بسیار یکسویهنگر
بودهاست، چیزی که نزدیک به همه نویسندگان پیشگفته هم بر آن خرده گرفتهاند. با
این همه من ریشه برآشفتگی این دوستان را درنمییابم. همانگونه که در نوشتار دیگری
نیز آوردهام: «چیزی بنام "تاریخناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ مینامیم،
تنها "خوانشی از تاریخ" است که برآیند رویکرد ما به یک رخداد تاریخی است
و رویکرد ما نیز همگام با آگاهی ما از جهان پیرامونمان دچار دگرگونی و دگردیسی میشود»
پس جایی برای برآشفتن نیست، چرا که این نیز یک "گزارش" از هزاران گزارش
رخدادهای آن سالهاست و من خِرَد خود را چنان ناتوان نمیبینم که آنرا تنها به دیدن
"یک" فیلم از دست ببازم! و بر همگان است که خود و خرد خویش را چنین
ببینند. آیا گزارش تاریخی جمهوری اسلامی و سازمانهای چپ و مجاهدین و ملی مذهبیها
و بویژه همین نویسندگان گرامی پیشگفته براستی بییکسویانه و یکسر دادگرانه است؟
آیا میتوان در گوشهای از این جهان خوانشی یکسر دادگرانه و بدون هرگونه یکسویهنگری
از تاریخ یافت؟ پس این همه برآشفتگی و هراس از چیست؟
باری محمد رهبر در نوشتهاش پس خواندن "مرثیهای"
بلند بر قهرمانان آنروزها از مصدق و بازرگان گرفته تا گلسرخی و بدیعزادگان، و
گزارش پلشتیهای روزگار پهلوی دوم آوردهاست:
«عدل و آزادی را نیز با دیگران و سلسلههای بعدی نمیسنجند
و ملاک عدالت این نیست که شاه هزار نفر کشت و جمهوری اسلامی ده هزار نفر پس شاه
بهتر است. آنچه هر دو جا به باد میرفت حق شهروندی و آزاد زیستن بود، چیزی که نه
رهبر امروز و نه شاه دیروز به آن اعتقادی نداشتند و در پامال کردنش به قدر وسعشان
کوشیدهاند و حالا من و تویِ ایرانی هرچند دلشکستهی انقلابیم اما شرمندهی شاه که
دیگر نباید باشیم». در باره نگاه ایشان به حق شهروندی همین بس که در نوشتهای دیگر
بنام "شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید" آرزو کردهبود «... ایکاش...» رضا
پهلوی پیش از تلاش برای رهائی ایران «... نام خانوادگیاش را همان میگذاشت که نام
اصیل رضا خان میرپنج بود. رضا سوادکوهی...».از این درونمایه اندیشه او اگر بگذریم ولی، ایشان درست میگوید. مردم هرگز شرمنده فرمانروایان نیستند، بویژه اگر که این فرمانروایان همچون محمدرضا شاه خودکامه و سرکوبگر باشند. ولی "ما" یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباختهمان، یعنی همه کسانی که آن "ما"ی بزگ چند ده میلیونی را میساختیم و میسازیم، باید در این سراشیبی زندگی بخود آئیم و واژه "شرم" را در دانشنامهها و واژهنامهها دوباره و دهباره و هزارباره بخوانیم و بیاموزیم و معنی کنیم.
بوارونه آنچه که هواداران انقلاب، (یعنی کسانی که
شورش کور پنجاهوهفت را کاری بجا میدانند و برآنند که این رخداد "یک انقلاب
راستین و پیشرو" بودهاست که ملایان آنرا ربودهاند) شب و روز میگویند و مینویسند،
پرسش نسل امروز از ما کنشگران آن رخداد شوم این نیست که:
«چرا شاه را سرنگون کردید؟» که اگر چنین میبود، این "ما"ی آنروزگاران میتوانست با گزارش شکنجهها و اعدامها و سرکوب آزادیها و آوردن نام مصدق و جزنی و بدیعزادگان و گلسرخی بر خود ببالد که ساختاری چنین خودکامه و سرکوبگر را سرنگون کردهاست. پرسش نسل کنونی از "ما" و "رهبر"ان ما این نیست، زیرا بود و نبود آنچه که در آن رژیم میگذشت، سایهای بر زندگی روزاروز او نمیافکند. پرسش این نسل از همه ما دستاندرکاران انقلاب پنجاهوهفت این است که:
«چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟»
و درست همینجا و در پاسخ به همین پرسش است که باید "ما"، یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزدهساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباختهمان سر از شرم بزیر بیفکنیم و خاموشی بگزینیم؛
چرا که ما شرمنده میلیونها "کودک کار"یم که میتوانستند از آموزش و خوراک رایگان در دبستانها و دبیرستانها برخوردار باشند،
شرمنده زنان، نیمی از شهروندان این سرزمین که میتوانستند پوشش خود را آزادانه برگزینند، قاضی و سناتور شوند و از حقوقی برابر با آن نیمه دیگر برخوردار باشند،
شرمنده هم میهنان بهائی که میتوانستند دست در دست دیگر ایرانیان چرخ اقتصاد این آب و خاک را بچرخانند و حتا نخستوزیر ایران شوند و جمهوری اسلامی زندگی خشک و خالی را هم بر آنان روا نمیدارد،
شرمنده سدهاهزار مادر و پدری که پاره جگرشان با کلیدی پلاستیکی بر گردن در سودای بهشت بر شنهای داغ خوزستان تکهتکه شد، تا راه قدس از کربلا بگذرد،
شرمنده زنان و مردان جوانی که کلیه خود را به پشیزی میفروشند تا شکم خانوادهای را پُر کنند،
شرمنده دختران خردسالی که در امارات به شیخهای عرب فروخته میشوند،
شرمنده نسلهای آینده این آب و خاک برای قراردادهای ننگینی که با بیگانگان بسته شدهاند و هستی این سرزمین را بر باد میدهند،
و شرمنده فرهنگ و تاریخ این سرزمین که بدست مشتی فرومایه ببازی گرفته شدهاست.
پس جای آن دارد که نه این "رهبر" و نه آن رهبران دیگر، و نه انبوه دلباختگان "انقلاب پنجاهوهفت" شیپور را از سر گشادش ننوازند؛ این درست که کسی حق ندارد به بهانه دژخوئیهای بیمرز جمهوری اسلامی سرکوبها و شکنجهها و کشتارهای رژیم شاه را فراموش کند و یا آنها را بر او ببخشاید، ولی درستتر اینکه همه آن دژخوئیها و ددمنشیهایی که از زمان شاه گزارش میشود و حتا دهها برابر آنهم به هیچ کس حق این را نمیداد که همه دستآوردهای مدنی آن روزگار را به آتش کینه و دشمنیکور بسوزاند و ایرانزمین را به خاک سیاهی بنشاند که امروز در آن غلتیدهاست. شرمندگی ما ملت ایران از سرنگونی شاه نیست، ما اگر اندکی آزادگی و راستگوئی در نهاد خود نهفته داشتهباشیم، برای بر سر کار آوردن جمهوری اسلامی است که شرمگینان همیشه تاریخ خواهیم ماند.
دلباختگان انقلاب ولی راهی بسیار آسانتر در پیش میگیرند.
یکی مینویسد: «"انقلاب اسلامی" و رهبری آیتاله خمینی مدیون
دیکتاتوری طولانی محمد رضا شاه پهلوی بود». گیرم که این سخن را یکجا بپذیریم، آیا
گناه رفتار سازمانهای سرنگونیخواه را حتا پس از سرنگونی شاه نیز میشود به گردن
او انداخت؟ آیا تنهاگذاشتن زنان قهرمان در راهپیمائی پرشکوهشان بر ضد حجاب از سوی
همه سازمانهای چپ هم گناه شاه بود؟ آیا فریادهای خشم آلود "بیشتر،
بیشتر" همین دوستان رو به صادق خلخالی و گلایه از او که چرا "کَم" میکُشد
هم "مدیون دیکتاتوری طولانی" شاه بود؟ کارنامه نیروهای ایدئولوژیک چنان
شرم آور است که گمان نمیبرم دلباختگان انقلاب و کسانی که در برآمدن دیو جمهوری
اسلامی دستی داشتند، از یادآوری آن بر خود ببالند. آیا شاه بود که به فدائیان
آموخته بود بگویند «سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید!»؟ یا هوادارانشان
را در تابستان خونبار سال شصت فراخوانند که «هر نوع اطلاعات" از "عوامل
ضد انقلاب" را در اختیار "بسیج و سپاه و کمیته ها" قرار دهند»؟ آیا
این گناه از شاه بود که همه سازمانهای سیاسی از گرونگانگیری در سفارت امریکا در
پوست خود نمیگنجیدند و برای کسانی که بنیانگزاران سیاست خارجی بیخردانه و میهنستیز
جمهوری اسلامی بودند هورا میکشیدند؟ و همانگونه که در نوشتاری دیگر آوردم، آیا جز
این است هیچکدام از نیروهای سرنگونیخواه کمترین پایبندی به حقوقبشر و حقوق
شهروندی نداشتند و ستیزشان با شاه تنها و تنها بر سر این بود که
"دیکتاتوری" او را سرنگون کنند، تا "دیکتاتوری" خودشان را بر
سر کار بیاورند؟
شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به
گزارشگر انگلیسی میگوید: «ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز
ایستادهاید». بیائید این را آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگبین بدانیم.
ولی در همان سالها فدائیان و مجاهدین و حزبتوده و اسلامگرایان و سازمانانقلابی و
سازمانپیکار و حزبرنجبران و ... آینده ایران را چگونه میدیدند؟ جز این است که
الگو و سرمشق آنان شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم میخواست ما
روزی کشوری باشیم چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونیخواهان چه میخواستند؟
اینجاست که باید "ما"، یعنی همه ما دستاندرکاران انقلاب پنجاهوهفت، از
این چشماندازی که برای ایران نقش میکردیم شرمسار باشیم.
داستان دلباختگان انقلاب ولی بسیار پیچیدهتر از
اینها است. کسانی که با براه انداختن آن شورش کور که خود "انقلاب
شکوهمند"ش مینامند جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند، هنوز سر آن ندارند که
بر نادرستی کار خود انگشت نهند، تا باری نسل جوان از کژراهه آنان بیاموزد و راه
درست خویش را بازیابد. آنان زیرکانه آن شورش کور را که براستی جنبش فرومایگان بود،
"انقلاب ضدسلطنتی" مینامند، بی آنکه بگویند آماج آن "انقلاب"
بروی کار آوردن جمهوری اسلامی بود و نه خمینی بیکباره از آسمان بزمین افتاد (1) و
نه یک "انقلاب پیشرو و آزادیخواهانه" دزدیدهشد. و آن نکته نازکتر از مو
نیز درست در همین جا است که نهفته است. آنان با "ضدسلطنتی" خواندن آن
رویداد میخواهند پیشاپیش دهان نسل جوان را ببندند تا نپرسد «چرا جمهوری اسلامی
را بر سر کار آوردید؟». پس از روزگار شاه نباید چیزی جز شکنجه و اعدام
و سرکوب و سانسور در یادها بماند، چرا که اگر نسل کنجکاو امروز بداند که مردم
ایران تا پیش از شورش کور پنجاهوهفت از آزادیهای اجتماعی بسیاری برخوردار بودند و
برای گذران زندگی ناچار از فروختن کلیههای خود نبودند و نام ایران و ایرانی در
جهان ارجی داشت و یک کارگر ساده میتوانست با دستمزش از پس هزینههای زندگی یک
خانواده برآید و ... آنگاه این دلباختگان سودازده "انقلاب شکوهمند" دیگر
نخواهند توانست در چشمان این نسل نگاه کنند و باز هم دم از "ناگزیری انقلاب
ضد سلطنتی" بزنند. همه هراس و خشم اینان از مستندی که تاریخ را از دریچه
دیگری مینگرد همین است. راستی را چنین است که ما، همان "ما"ی پیش گفته،
در نادانی و بیخردی خود و کینتوزی و پدرکشتگی رهبرانمان در سال پنجاهو هفت دست
به یک دیوانگی تاریخی زدیم و تیشه بر ریشه همه دستآوردهای پنجاه ساله ملتمان
کوفتیم و شرممان باد اگر که هنوز بدروغ بگوئیم و بنویسیم که ما را سودای دموکراسی
و حقوق بشر و پیشرفت و سربلندی ایران و آسایش شهروندانش به آن بیراهه کشانید!
واگرنه مگر در همان دهه هفتاد میلادی دهها دیکتاتور خونریزتر از شاه در امریکای
لاتین و ترکیه و کره جنوبی و مالزی و چهارگوشه جهان بر تخت قدرت نبودند، پس چرا
تنها ما بودیم که به چنین روزگار پست و پلیدی دچار شدیم؟
"پارک چونک هی" در سال 1961 (1340) با
کوتایی آرام جمهوری دوم را در کرهجنوبی پایان داد و خود به قدرت رسید. او سپس در
سال 1963 (1342) و سپس در سالهای 1967 و 1971 به ریاست جمهوری کره برگُزیداندهشد و
تا سال 1979 (1358) با مشت آهنین در کره فرمانروائی کرد. هنگامی که "کیم دِه
یونگ" در انتخابات 1971 چهلوپنج درسد رأیها را بدست آورد، پارک فرمان به
ربودن و زندانی کردن او داد. سازمان پلیس امنیتی زیر فرمان او سایه ترس و سرکوب را
به همه کره جنوبی گسترده بود و کشتار و شکنجه کنشگران اپوزیسیون در دستور کار
هرروزه این سازمان جای داشت. پارک در سال 1972 (1351) پارلمان کره را منحل کرد و
با بهکنار نهادن قانون اساسی، خود را در همان سال در جامه یک دیکتاتور رئیس
جمهوری چهارم کره نامید در سال 1978 (1357) نیز باز با یک انتخابات دروغین بر همان
کرسی نشست. پارک نیز همچون محمدرضاشاه دوبار آماج ترور شد، که بار دوم همسرش را از
دست داد. او بسال 1979 بدست فرمانده پلیس امنیت کره کشتهشد. چپهای کرهای هنوز هم
او را مهره ژاپنیها مینامند و تلاش او برای صنعتی کردن کرهجنوبی را به فرمان
"امپریالیسم ژاپن" میدانند.
اکنون بر "ما" و بویژه بر دلباختگان
سودازده انقلاب شکوهمند است که تاریخهای میلادی و خورشیدی بالا را در کنار هم
بگذارند و به نسل جوان پرسشگر امروز بگویند چرا کره جنوبی اکنون آنجا بر فراز چکاد
پیشرفت ایستاده و ما اینجا در گنداب واپسگرائی فرورفتهایم. آیا دیکتاتور آنها کم
کشتار کرد و کم شکنجه داد و کم تازیانه خودکامگی بر پیکر آزادی گفتار و اندیشه
دواند؟ پس چرا مردم کره و بویژه روشنفکرانشان لگد بر همه دستآوردهای دوران
"پارک" نزدند و بجای ویرانگری، سازندگی در پیش گرفتند و بر همان ناداشتههای
اندک خود سالبسال و ماهبماه افزودند و چرا ما آتش کینه بر داشتههای انبوه خود
زدیم، تا بدینجا رَسیم که رسیدهایم؟
پس از شاه باید تنها جنایاتش بیاد بمانند، تا
انقلابیون سودازده بتوانند نابودی همان حقوق نیمبند شهروندی را توجیه کنند و خود
را برای ویرانگریهایشان بستایند که هیچ، مردم ایران را نیز وامدار خود بدانند، که
خداوندگار سروده است:
شهر پُر شد لولیان عقلدزد /// هم بدزدد، هم ستاند
دستمزد!
سخن را کوتاه کنم:
1. پهلویها به هیچ روی فرمانروایان آرمانی نبودند که
هیچ، هم دزدی میکردند و هم میکشتند و هم سرکوب و شکنجه میکردند، ولی با نیم
نگاهی به گزینههای در دسترس جامعه آنروز ایران و بویژه بررسی کیستی و چیستی
سرنگونیخواهان (از مارکسیست و اسلامگرا) درمییابیم که آنان تنها نیروی ایرانگرا
و از همین رو نیز بهترین گزینه بودند. از ایران پسا-قجری بیشتر از این برنمیآمد.
2. دودمان پهلوی و بویژه محمدرضا شاه باید در جایگاه
چهرههای تاریخی در پیشگاه دادگاه بایستند و اگر واپسین شاه ایران زنده میبود،
باید برای تکتک مردمانی که بروزگاه فرمانروائیش بخاک افتادند و دانهدانه تازیانههایی
که بر پیکر زندانیان فرودآمدند در برابریک دادگاه مدنی پاسخگو میبود، ولی نیروهای
انقلابی آنروزگار که هنوز از ویرانگریهای خود و برباد دادن هستی سه نسل گذشته و
دهها نسل آینده نادم و پشیمان نشدهاند، نه حق دارند داور این دادگاه باشند و نه
دادستان آن. آنها میتوانند کیفرخواست خود را به دادگاه دهند و خود چشم براه
بمانند تا کسانی دیگر کیفرخوستی در باره کردار آنها بنویسند، که این "شورشیان
آرمانخواه" اگر از واپسین تاجدار ایرانزمین بدتر نباشند، بیگمان بهتر نیز
نبودهاند، پس همانگونه که عیسای ناصری گفت:
«سنگ نخست را آن بیفکند که خود هرگز دست به گناه
نیالوده باشد»
داوری درباره شاه نه حق "ما" است، و نه حق
این "رهبر"ان. داوری حق نسلی است که نه خوبیها و بدیهای روزگار او را
دیده و نه در ویرانگریها و میهنستیزیهای "ما" دستی داشته و تنها بهرهاش
از آن انقلاب شکوهمند سوختنی بیدود و بیفریاد بودهاست، پس اگر سَنَدی ما را خوش
نیامد، آنرا از او دریغ نکنیم تا با نگاهی همهسویه بداوری درباره "شاه و
ما" بنشیند؛
خُنُک آنکه از این دادگاه سربلند بهدرآید.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از
ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------------------------------1. خمینی چهره زنستیز و آزادیستیز خود را پانزده سال پیش از آن آشکار کردهبود و این دروغی بزدلانه است که بگوییم کسی او را نمیشناخت. از آن گذشته حتا اگر گناه ناآگاهی مردم ایران را هم بتوان بگردن شاه انداخت که کتابهای خمینی را ممنوع کردهبود، بیخِرَدی انبوه دانشآموختگان ایرانی اروپا و امریکا را دیگر نمیتوان بگردن او افکند؛ آنها که با پول این ملت به کشورهای آزاد رفته بودند، میتوانستند در آنجا به این کتابها دست یابند و آنها را بخوانند و مردم را از گرویدن به او بپرهیزانند، نه اینکه در خزیدن بزیر عبایش سر از پای نشناسند.
وقتی که آدولف هیتلر به قدرت رسید، صدراعظم وقت بریتانیا، آقای چمبرلین(Neville Chamberlain) بود. سیاست آقای چمبرلین برپایه "سیاست دلجویی" و به عبارتی "Appeasment-Politik" بود. زمانی که تحت فشار و تبلیغات نازیها، اتریش به آلمان ملحق شد، چمبرلین با پایین آوردن اهمیت مسئله، آن را به مسئولیت داخلی ملتهای آلمان و اتریش ربط داد. این موضوع هیتلر را جسورتر کرد. او مناطق چکسلواکی که در آن اقوام آلمانی تبار Sudetenland زندگی میکردند را به آلمان ملحق کرد. باز هم آقای چمبرلین موضوع را کم اهمیت تشخیص داد و بنا به "سیاست دلجویی" خود از آلمان، واکنشی در قبال این عمل انجام نداد. تحت فشار هم حزبان و اپوزیسیون، آقای چمبرلین سفری به آلمان کرده و با هیتلر در مونیخ مذاکراتی به عمل آورد. او به محض رسیدن به لندن، در فرودگاه و بدون تلف کردن وقت، کاغذی از جیب خود درآورد که عکس این عمل وی تاریخیست. به هنگام نشان دادن این کاغذ با خبرنگاران، آقای چمبرلین کلماتی قصار از خود گفت که این کلمات نیز تاریخی میباشند. او گفت که هیتلر را مردی "صلح دوست" یافته که تنها هدفش از الحاق این مناطق، اتحاد همخونان آلمانی اوست. درضمن هیتلر را "عاقل" و "با فراست" میداند و با امضای این کاغذ که در دست اوست "صلح برای همیشه" را تضمین میکند.(peace for our Time) !
پاسخحذفکوتاه مدتی پس از این، هیتلر بقیه خاک چکسلواکی را اشغال میکند که چمبرلین به قول خود "غافلگیر" میشود. پس از اشغال فرانسه و نروژ، چمبرلین استعفا داده و جایش را به یکی از باکفایت ترین سیاستمداران قرن 20 میدهد: وینستون چرچیل.
چرچیل بود که اول میباست با هر سیاست و حیله، اول بریتانیا و سپس بقیه اروپا را از منجلاب جنگ با هیتلر بیرون آورده و آمریکاییها را متقاعد سازد که بر علیه هیتلر در جبهه متحد علیه اروپا بجنگند.
پس از پایان جنگ جهانی دوم، کمیسیونی جهت بررسی عوامل ایجاد جنگ و عکس العمل ضعیف اروپا علیه هیتلر تشکیل شد. این کمیسیون در وحله آخر بسیار خود انتقاد شد. ایشان تصریح کردند که تمامی نوشتارها و سخنرانیهای هیتلر برای همگان در دسترسی بود. هیتلر از بدو تاسیس حزب نازی تا آخرین لحظات متزلزل صلح، همواره بر نابودی یهودیان، اشغال مناطقی در روسیه و اوکرایین، الحاق مناطق اروپای شرقی به آلمان و انتقام جنگ جهانی اول از "متفقین" تاکید میکرده. پس چرا اروپاییان حتی در نامه های خود به او لقب"پیشوا" را فراموش نمیکردند و حتی او را انسانی "صلح دوست" میدانستند؟ یکی از نتایج این کمیسیون این بود که به دولتهای خود پیشنهاد کند که به گفته ها و افکار رهبران سیاسی هر کشوری "گوش" کنند و تمامی این عقاید و گفته های را "جدی" بگیرند تا تاریخ تکرار نشود. در ضمن این کمیسیون از این جهت برای خود و کشورهای شرکت کننده "مسئولیت" قبول کرده و از اشتباهات خود ابراز پشیمانی کردند.
چنین کارهایی احتیاج به طبع بزرگ دارد. دلقکانی مانند چمبرلین با ندانمکارهای خود فاجعه میآفرینند و سیاستمدارانی مانند چرچیل باید جور آن را بکشند. چمبرلین تا آخر عمر خود به سال 1940 به اشتباهات خود اعتراف نکرد.
وقتی که آدولف هیتلر به قدرت رسید، صدراعظم وقت بریتانیا، آقای چمبرلین(Neville Chamberlain) بود. سیاست آقای چمبرلین برپایه "سیاست دلجویی" و به عبارتی "Appeasment-Politik" بود. زمانی که تحت فشار و تبلیغات نازیها، اتریش به آلمان ملحق شد، چمبرلین با پایین آوردن اهمیت مسئله، آن را به مسئولیت داخلی ملتهای آلمان و اتریش ربط داد. این موضوع هیتلر را جسورتر کرد. او مناطق چکسلواکی که در آن اقوام آلمانی تبار Sudetenland زندگی میکردند را به آلمان ملحق کرد. باز هم آقای چمبرلین موضوع را کم اهمیت تشخیص داد و بنا به "سیاست دلجویی" خود از آلمان، واکنشی در قبال این عمل انجام نداد. تحت فشار هم حزبان و اپوزیسیون، آقای چمبرلین سفری به آلمان کرده و با هیتلر در مونیخ مذاکراتی به عمل آورد. او به محض رسیدن به لندن، در فرودگاه و بدون تلف کردن وقت، کاغذی از جیب خود درآورد که عکس این عمل وی تاریخیست. به هنگام نشان دادن این کاغذ با خبرنگاران، آقای چمبرلین کلماتی قصار از خود گفت که این کلمات نیز تاریخی میباشند. او گفت که هیتلر را مردی "صلح دوست" یافته که تنها هدفش از الحاق این مناطق، اتحاد همخونان آلمانی اوست. درضمن هیتلر را "عاقل" و "با فراست" میداند و با امضای این کاغذ که در دست اوست "صلح برای همیشه" را تضمین میکند.(peace for our Time) !
پاسخحذفکوتاه مدتی پس از این، هیتلر بقیه خاک چکسلواکی را اشغال میکند که چمبرلین به قول خود "غافلگیر" میشود. پس از اشغال فرانسه و نروژ، چمبرلین استعفا داده و جایش را به یکی از باکفایت ترین سیاستمداران قرن 20 میدهد: وینستون چرچیل.
چرچیل بود که اول میباست با هر سیاست و حیله، اول بریتانیا و سپس بقیه اروپا را از منجلاب جنگ با هیتلر بیرون آورده و آمریکاییها را متقاعد سازد که بر علیه هیتلر در جبهه متحد علیه اروپا بجنگند.
پس از پایان جنگ جهانی دوم، کمیسیونی جهت بررسی عوامل ایجاد جنگ و عکس العمل ضعیف اروپا علیه هیتلر تشکیل شد. این کمیسیون در وحله آخر بسیار خود انتقاد شد. ایشان تصریح کردند که تمامی نوشتارها و سخنرانیهای هیتلر برای همگان در دسترسی بود. هیتلر از بدو تاسیس حزب نازی تا آخرین لحظات متزلزل صلح، همواره بر نابودی یهودیان، اشغال مناطقی در روسیه و اوکرایین، الحاق مناطق اروپای شرقی به آلمان و انتقام جنگ جهانی اول از "متفقین" تاکید میکرده. پس چرا اروپاییان حتی در نامه های خود به او لقب"پیشوا" را فراموش نمیکردند و حتی او را انسانی "صلح دوست" میدانستند؟ یکی از نتایج این کمیسیون این بود که به دولتهای خود پیشنهاد کند که به گفته ها و افکار رهبران سیاسی هر کشوری "گوش" کنند و تمامی این عقاید و گفته های را "جدی" بگیرند تا تاریخ تکرار نشود. در ضمن این کمیسیون از این جهت برای خود و کشورهای شرکت کننده "مسئولیت" قبول کرده و از اشتباهات خود ابراز پشیمانی کردند.
چنین کارهایی احتیاج به طبع بزرگ دارد. دلقکانی مانند چمبرلین با ندانمکارهای خود فاجعه میآفرینند و سیاستمدارانی مانند چرچیل باید جور آن را بکشند. چمبرلین تا آخر عمر خود به سال 1940 به اشتباهات خود اعتراف نکرد.
در مملکت ما نیز چنین است.
پاسخحذفمن از خمینی بابت ددمنشیها و آدمخواریهایش دلخور نیستم. این را جدی میگویم. او همیشه از 15 خردا د تا به 22 بهمن دائما در نوشتارها و سخنرانیهایش صریحا و بی رودربایستی میگفت که چه بلایی سر بهائیان، زنان، دگر اندیشان و خارجیان میآورد. ما میدانستیم که او اسلام انقلابی خود را صادر میکند. اگر مردم عادی و حتی تحصیل کردگان غیر سیاسی این را نمیدانستند، من به ایشان خرده نمیگیرم چرا که در این جریانات نبودند.
ولی وقتی حزب توده که برای جری کردن ملت کلاس قرآن و سینه زنی میگذاشت، گرچه دین را افیون توده میدانست، این حق را از خود سلب کرده که بگوید"انقلاب را ازما دزدیدند".
وقتی حزب توده، آقای صادق خلخالی را به پاس "خدماتش" به انقلاب، به عنوان نامزد ریاست جمهوری پیشنهاد میکند، نباید دم از دفاع از حقوق بشر بزند. و اگر این حزب چپ، صادق خلخالی را از طرف خود نماینده مجلس معرفی میکند، نباید از اسلامی شدند ایران گله کند.
وقتی آقای "فرخ نگهدار" رئیس سازمان کمونیستی چریکهای فدایی خلق به خمینی لقب "امام" میدهد و میگوید: ما همه هیچ بودیم و خمینی به سزا امام بود" نباید جایی در صفوف اپوزیسیون خارجی و اتحادیه جمهوری خواهان داشته باشد.
وقتی آقای سازگارا در نوفل شاتو پشت خمینی نماز میخواند، حق گفتگو در مورد دمکراسی در ایران را ندارد.
وقتی چریکهای فدایی خلق، مشتی دزد و راهزن به نام سپاه پاسداران را تعلیمات چریکی میدهند و در روزنامه خود میخواهند که"سپاه پاسداران باید به سلاح سنگین مسلح شود" چه انتقادی از عملکرد مسلحانه پاسداران علیه ملت ایران دارند؟
تمامی اینان موی خمینی را لای قرآن پیدا میکردند و عکس او را در ماه میدیدند با اینکه دین را افیون توده ها میدانستند. تمامی اینان با دروغ و افتراهای نامناسب مردم را جری میکردند. آخر این فریبکاران کی از اعمال خود شرم میکنند؟
در ضمن شغل این دلقکان سیاسی چیست؟ پول خود را جهت امرار معاش از کجا درمیآورند؟ واژه "کار" را چگونه معنی میکنند؟
راستی انقلاب را چگونه میتوان دزدید؟ داخل توبره ای انداختند و از دیوار پایین پریدند؟ چه کسی به ایشان کمک کرد؟
و در آخر اینکه: این دلقکان همیشه حاضر صحنه سیاست اصولا چقدر صلاحیت دارند که شخصیتی را انتقاد کنند که ایرانیان را به اتحاد و توافق نظر علیه ملایان دعوت میکند؟