۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

مغاک تیره تاریخ – هشت

بررسی شیوه‌های تاریخ‌نگاری اسلامی – هشت

 پیشتر آوردم که با خواندن سیره و قرآن با دو اسلام نا همسان و ناهمگون روبرو می‌شویم. داستان پیدایش اسلام و برآیش و گسترش آن در سیره‌ها و تاریخها بگونه‌ای پیوسته و بی‌گُسست آمده است، به گونه‌ای که خواننده را پرسش بی‌پاسخی برجای نمی‌ماند. در قرآن ولی همانگونه که رفت با انبوهی از تک‌نگاری‌های گسسته و بی‌پیوند با یکدیگر روبروئیم که از دلشان هیچ دانسته‌ای که بدرد پژوهش درباره پیدایش اسلام بخورد، بدَر نمی‌آید. 

برای آشکار شدن سخنم و نشان دادن این ناهمسانی نخست به روند گاهشمارانه پیدایش و گسترش اسلام در سیره می‌پردازم و به این نکته، که چالشها و درگیریهای اسلام و پیامبرش در سیره هیچگونه همانندی با آنچه که در قرآن می‌گذرد ندارند. برای جلوگیری از دراز شدن سخن پایه این پژوهش را سیره ابن‌اسحاق (با برگردان رفیع‌الدین همدانی) می‌نهم که در میان سیره‌های شناخته شده از همه کوتاهتر و از شاخ‌وبرگ کمتری برخوردار است. و دیگر بار ناگزیر از بازگوئی این نکته‌ام، که من سیره‌ها و تاریخ‌ها و روایتها و حدیثها را برساخته دستگاه ایدئولوژیک دربار عباسی می‌دانم و پرداختن به آنها به چم این نیست که من بر آنها باور دارم و درونمایه آنها را راست می‌پندارم. کار من در این جُستار بازخوانی این گزارشها با رویکرد بافتارشکافانه است و نه در راستای یافتن راست و دروغ در آنها. آماج من این است که نشان دهم چالشهای اسلامی که سیره به ما می‌شناساند، با چالشهای اسلامی که قرآن می‌نمایاند، هیچ خویشاوندی و پیوندی ندارند.

ابن‌اسحاق پیش از آنکه داستان برانگیخته شدن محمد را واگوید، نخست به این نکته می‌پردازد که مسیحیان و یهودیان از آمدن پیامبری بنام محمد آگاه بوده‌اند:

«مرا گفت: ای سلمان، نزدیك است به آن زمان كه از قریش پیغمبری ظاهر شود و دین حنیفیت بگستراند و خلق را از راه ضلالت برهاند» (1)

در دنباله این داستان ولی او پیشگفتاری بر چالش بنیادین اسلام و چرائی برانگیخته شدن محمد می‌نگارد، که بازگوکننده خویشکاری محمد و اسلام است، همان خویشکاری که آنرا در سرتاسر سیره‌ها و تاریخها از آغاز تا به پایان خواهیم دید:

«چهار تن پیش از مبعث پیغمبر ما، صلوات‌الله علیه، از قریش برخاستند و ترک بت‌پرستیدن بکردند و در طلب دین حق سر در جهان نهادند و برفتند و آن چهار تن بودند: ورقه ابن‌نوفل بود، و عبیدالله بن‌جحش بود، و عثمان بن‌الحویرث بود، و زید بن‌عمرو بن‌نفیل بود [. . .] ایشان هرچهار به خلوت با یکدیگر جمع شدند و گفتند: ای قوم! بیائید تا ما انصافی از بر خود بدهیم، آنگاه با هم بگفتند: هیچ می‌دانید که این بتان که قریش می‌پرستند خدائی را نشاید؟ چرا که از ایشان نه ضرری آید و نه نفعی و این دین که ایشان دارند، دینی باطل است و ملت ابراهیم بکلی منسوخ و باطل کرده‌اند و دینی فاسد از بر خود نهاده‌اند» (2)

اینکه ابن‌اسحاق نامبردگان را در دنباله داستانش در چهار سوی جهان به سراغ آئین ابراهیم می‌فرستد، بی‌پیشینه و نیندیشیده نیست و در بخشهای آینده نشان خواهم داد که ابراهیم و پسرش اسماعیل و کنیزش هاجر چه جایگاه برجسته و فرازی در پیدایش میتخت‌شناسی اسلامی یا همان "اساطیرالاولین" دارند.

باری، محمد بر پایه گزارش ابن‌اسحاق در چهل‌سالگی (3) برای نخستین بار با جبرئیل روبرو می‌شود:

«مرا گفت: بخوان، این نوبت از ترس گفتم چه بخوانم؟ گفت: اقْرَأْ باسْمِ رَبكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَ رَبكَ الْأَكْرَمُ * الَّذِي عَلَّمَ بالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ. پس من این بخواندم، چون بخوانده بودم، جبرئیل، علیه‌السلام، از پیش من برفت [. . .] چون به میان کوه رسیدم، آوازی شنیدم از جانب آسمان، که می‌گفت: یا محمد، انت رسول‌الله و انا جبرئیل» (4)

نخستین گروندگان به آئین محمد، از همان قبیله قریش‌اند که محمد نیز خود از میان ایشان برخاسته است. بدیگر سخن چالش اسلام تاریخی در نخستین گامهایش، بت‌پرستانند و نه یهودیان و مسیحیان:

«و ابوبکر، رضی‌الله عنه، پنهان ایشان دعوت به اسلام کردی و گفتی: ای قوم، این بت‌پرستیدن نه کاری است و هیچ عقل این روا ندارد که چوب پاره‌ای بخدائی گیرد که نه از وی مضرّتی آید و نه منفعتی» (5)

در سال سوم بعثت محمد اسلام آشکار می‌کند (6) و قریشیان را فرامی‌خواند که دست از بت‌پرستی برکشند و به اسلام بگروند. پس بزرگان قریش که از ناسزاهای محمد به خدایانشان به تنگ آمده‌اند:

«چون دیدند که سید علیه‌السلام، اسلام آشکار کرد و پیوسته به قدم جدّ ایستاده است و مردم را دعوت می‌کند و بت‌پرستیدن بر دل ایشان سرد می‌کند و خدایانشان را دشنام می‌دهد، و دیدند که مردم سخن وی قبول می‌کنند و مسلمان می‌شوند، ایشان را غصه بگرفت» (7)

چنانکه رفت، چالش محمد و اسلام در دهه نخستین پس از برانگیخته شدنش با بت‌پرستان است و اگر اینجا و آنجا یادی از مسیحیان و یهودیان می‌شود، تنها برای انگشت نهادن بر این نکته است که او – محمد – پیامبر "آخرالزمان" است که مژده آمدنش را الله در تورات و انجیل داده است. در دنباله گزارش ابن‌اسحاق می‌خوانیم که قریشیان در پی بالاگرفتن کار محمد بر آندسته از یاران او که پناهی نداشته‌اند خشم می‌گیرند و در پی آزار آنان برمی‌آیند. محمد که هنوز توان پشتیبانی از یاران خود را ندارد، آنان را به حبشه می‌فرستد تا در پناه نجاشی آرام گیرند (8). کار محمد ولی همچنان بالا می‌گیرد و هر روز گروهی انبوه‌تر بر سر وی گرد می‌آیند. پس قریش:

«اتفاق به آن كردند، تا عهدی بكنند و خطّی بر آن بنویسند، تا هيچ كس [از ایشان‏] با بنی‌هاشم و بنی‌المطّلب كه قبيله مصطفی، صلوات الله علیه، [اند] معاملت و مخالطت نكنند و زن ندهند به ایشان و نخواهند ازیشان، و همچنین مقیم و مجتاز هيچ كس نگذارند كه معامله با ايشان كنند و تقرّبی و تردّدی با ایشان بنمایند» (9)

ابن‌سعد در الطبقات‌الکبری داستان را از این دردناکتر نشان می‌دهد و سخن از "محاصره مسلمانان در دره" می‌راند:

«بنی‌هاشم هم فقط در موسم حج از درّه بیرون می‏آمدند و كارشان به سختی كشید چنان كه صدای گریه كودكان ایشان شنيده مى‏شد» (10)

آزارهای بت‌پرستان بر محمد  پیروانش چندان فزونی می‌گیرد که الله بناچار خود دست در کار می‌شود و پنج تن از آنان را به آسیبها و بیماریهای سخت فرومی‌کُشد:

«پنج تن بودند از قوم قریش که ایشان را سید، علیه‌السلام، بیشتر می‌رنجانیدندی و استهزا بیشتر می‌کردندی. یکی أسود بن‌المطّلب بود، و یکی أسود بن‌عبدیغوث، و یکی ولید بن‌المغیره و یکی عاص بن‌وائل، و یکی حارث بن‌الطّلاطله. بعد از آن سید، علیه‌السلام، بر ایشان دعا کرد و حق تعالی هر یکی از ایشان به عذابی گرفتار گردانید» (11)

 باری، بسال دهم بعثت (سه سال پیش از کوچ مسلمانان به مدینه) ابوطالب و خدیجه درمی‌گذرند. در پی مرگ آندو، که برترین پشتیبانان محمد بودند، بت‌پرستان بر فشار و آزار خود می‌افزایند، تا جایی که محمد رهسپار طائف می‌گردد تا همپیمانان و پشتیبانان تازه‌ای در برابر قریش بیابد. سران بت‌پرست قبیله ثقیف ولی خواهش او را بی‌پاسخ می‌نهند و کسان وامی‌دارند که در پی او روان شوند و از طائف تا نزدیکی مکه (100 کیلومتر) او را دشنام دهند و به گفته ابن‌اسحاق «سفاهت کنند». محمد ولی از فراخواندن کافران به دین اسلام دلسرد نمی‌شود و هرسال به هنگام حج و زمانی که قبیله‌های عرب برای نیایش خدایانشان به مکه می‌آیند، برای آنان سخن می‌گوید و قرآن برمی‌خواند (12).

سرانجام بسال سیزدهم (گزارشها در باره شمار سالهای میان بعثت و هجرت گوناگون است و از 10 تا پانزده سال آمده است. در اینباره بنگرید به الطبقات‌الکبری، پوشینه یکم، برگ 209) و با اسلام آوردن ایاس ابن‌معاذ محمد همپیمانانی نو پیدا می‌کند و شهروندان یثرب (مدینه‌النبی پسین‌تر) از دو قبیله اوس و خزرج بدو می‌پیوندند، پیوستنی که کوچ مسلمانان از مکه را بدنبال دارد. اندک زمانی پس از آن بجز محمد، ابوبکر و علی از بزرگان اسلام کسی در مکه نمانده است. پس قریشیان که از نیرو گرفتن محمد و پیوستن دو قبیله سرشناس عرب به دین او در هراس شده‌اند، به رایزنی می‌نشینند:

«أبوجهل گفت: رای من آنست كه از هر قبيله‌ای كه ما را هست، مردی برنای جلد، كه از وی حسیب و نسیب‏تر نباشد، بیرون كنیم و هر یكى از ایشان شمشیری بدست دهیم، تا چون محمّد خفته باشد، به يك بار بر وی حمله برند و او را بشمشیر پاره‌پاره كنند. و چون بدین صفت بكشته باشند، خون وى در جمله قبايل عرب متفرّق باشد، و آن وقت بنى‌عبد‌مناف با جمله قريش برنيايند [. . .]  در اين حال، جبرئيل، عليه السّلام، بيامد و سيّد [را]، عليه‌السّلام، از اين حال خبر داد و گفت: امشب در فراش خود مخسپ، كه دشمنان قصد هلاك تو دارند. پس چون شب درآمد، قريش با آن جماعت كه راست كرده بودند، بيامدند و بر در سراى سيّد، عليه السّلام، بايستادند و انتظار مى‏كردند كه سيّد، عليه‌السّلام، بخسپد، و ايشان بروند و او را هلاك كنند. چون سيّد، عليه‌السّلام، ديد كه ايشان بدر سراى ايستاده‏‌اند، على، رضى‌الله عنه، بخواند و او را گفت: يا على، تو امشب در فراش من بخسپ و اين برد يمانى من در سر كش و از كافران هيچ انديشه‏‌اى مكن كه ايشان با تو هيچ نتوانند كردن. على، رضى‌الله عنه، برفت و بر جاى سيّد، عليه‌السّلام، بخفت [. . .]                     
سيّد، عليه‌السّلام، مشتى خاك برگرفت و از خانه بيرون آمد [. . .] اين آيت بخواند، آن خاك بر سر ايشان افشاند و خود برفت و حق تعالى ديده‏هاى ايشان كور گردانيد و او را نديدند [. . .] برفتند و در خانه نگاه كردند، على را ديدند كه در فراش سيّد، عليه‌السّلام، خفته بود و برد يمانى سيّد، عليه‌السّلام، در سر كشيده بود [. . .] تا وقت صبح درآمد، على، رضى‌الله عنه، از ميان فراش برخاست. چون على ديدند، دست بر هم زدند و گفتند: آن مرد راست گفت كه: محمّد آن بود كه دوش بر ما بگذشت و ما او را نديديم» (13)

این واپسین درگیری محمد با کافران (بت‌پرستان) در مکه است و بدینگونه محمد و ابوبکر نیز شبانه از مکه می‌گریزند و به یثرب می‌روند. این کوچ شبانه نه تنها پایان بازه‌ای از تاریخ اسلام است، که در آن محمد تنها پیام پروردگارش را بازگفته است، که بروزگار عُمَر سرآغاز سالشماری اسلامی می‌گردد.  

*  *  *  *  *  *
زندگی محمد پس از برانگیخته شدنش بر پایه زیستگاه او به دو بازه بخش می‌شود, بازه مکه و بازه مدینه. من نخست به همسنجی قرآن و سیره در باره چالشهای اسلام و محمد در بازه نخست زندگانی پیامبرانه‌اش، که در مکه سپری شده است، پرداخته‌ام. چنانکه در بالا آمد، چالش بنیادین محمد در مکه با "کافران" است. یک بررسی آماری نشان می‌دهد که ابن‌اسحاق از باب 12 (اندر مبعث پیغمبر) تا باب 22 (در هجرت سید علیه‌السلام) دشمنان محمد را 101 بار "کافران" (95 بار کافران و 6 بار کفّار) می‌خواند. از آن گذشته او 8 بار با آوردن "کافران قریش" و "کفّار قریش" نشان می‌دهد که این کافران از کدام قبیله‌اند. همچنین در اینباره که "کافر" در واژه‌شناسی اسلامی به چه کسی گفته می‌شود، ابن اسحاق می‌گوید:

«چون عمر بنشست گفت: كافران لات و عزّی آشكارا می‏پرستند و ما چرا آفريدگار خود پنهان پرستیم؟» (14)

و نیک اگر بنگریم، "کافر"در واژه‌شناسی اسلامی به کسی گفته می‌شود که بجای خدا بُتان را می‌پرستد، در جایی که قرآن، پیروان دینهای دیگر همچون مسیحیان و یهودیان و زرتشتیان را "مشرکان" می‌نامد، چرا که بر آنست، آنان کسی را یا چیزی را در آفرینش با خدا انباز کرده‌اند.

در سیره ابن‌اسحاق محمد تا زمانی که در مکه است، تنها یک بار دورادور با مشرکان درگیر می‌شود و آنهم هنگامی است که قریشیان برای رهائی از سخنان او دست‌بدامان یهودیان یثرب می‌شوند و از آنان می‌خواهند اگر نشانی از پیامبری محمد در کتابهای ایشان است، آن را با ایشان بازگویند، تا دانسته افتد آیا محمد راست می‌گوید و فرستاده خدا است، یا دروغگویی نابکار و در پی فریب مردمان است:

«علمای یهود گفتند: بروید و او را از سه مسأله بپرسید، اگر جواب به صواب دهد بدانید که وی پیغمبر صادق است و اگر جواب نتواند دادن، پس بدانید که وی پیغمبر نیست و این دعوی که همی‌کند دروغ و باطل است. اول او را [از] قصه اصحاب‌الکهف بپرسید، و دوم او را از حکایت ذوالقرنین بپرسید، سوم او را از حقیقت روح بپرسید. ایشان برخاستند و باز مکه آمدند و احوال با قریش بگفتند که: احبار یهود ما را چنین و چنین بگفتند. پس قوم قریش برفتند و پیغمبر را، علیه‌السلام، از آن سه مسأله بپرسیدند» (15)

یکبار دیگر نیز گروهی دیگر از مشرکان آوازه سخن او را می‌شنوند و به مکه می‌آیند تا سخن از زبان خودش بشنوند:

«بیست مرد از نصاری از حبش برخاستند و به مکه آمدند از بهر آنکه تا سید، علیه‌السلام، ببینند و احوال وی بحقیقت بازدانند [. . .] سید، علیه‌السلام، در مسجد بود، ایشان درآمدند و سلام کردند و پیش وی بنشستند و سخنی چند که داشتند بگفتند و مسأله‌ای که می‌خواستند پرسیدند. سید، علیه‌السلام، ایشان را جواب داد و بعد از آن ایشان را براه اسلام دعوت کرد و آیتی چند از قرآن برخواند بر ایشان و ایشان به گریستن درآمدند، و بعد از آن دعوت وی اجابت کردند و جمله ایمان آوردند» (16)

کوتاه سخن اینکه چالش پیشاروی اسلام و درگیری و رویاروئی محمد در سیره نبویه، با کافران و بُت‌پرستان‌ است و محمد در 13 سال زندگانی پیامبرانه‌اش در مکه شباروز درگیر رویارویی با قریشیان است که روزگار را با رنج و آزار و شکنجه و محاصره بر او و پیروانش تنگ کرده‌اند. در بخش آینده خواهیم دید آیا بازتاب این چالشها و درگیریها و رویاروییها با بت‌پرستان را در قرآن، بویژه در سوره‌های مکّی آن نیز می‌توان یافت، یا اینکه روی سخن قرآن در بخش مکّی آن با مردمانی با باورهای دیگر است؟                         

دنباله دارد . . .

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------
1. سیره ابن‌اسحاق، 197، حکایت سلمان فارسی رضی‌الله عنه

2. همان، 199-198

3. درباره جادوی شماره‌ها در تاریخ‌نگاری اسلامی بنگرید به جُستار ارزشمند ب. بی‌نیاز در نشانی زیر:

4. سیره ابن‌اسحاق، 210-209

5. همان، 229

6. همان، 232

7. همان، 235

8. همان، 314-306

9. همان، 340

10. الطبقات الکبری، پوشینه یکم، برگ 199

11. سیره ابن‌اسحاق، 411

12. همان، 430

13. همان، 463

14. همان، 335

15. همان، 278

16. همان، 383


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر