زمان برای
خواندن: 12 دقیقه
این نوشته پیشکش ناچیزی است به دکتر ماشاءالله آجودانی، به پاس تلاش بزرگ و
سترگش در واکاوی و بازنگری تاریخ نوین ایران، بویژه در کتاب مشروطه ایرانی، که
چشمان مرا به جهانی نو در تاریخپژوهی واگشود.
اگر برآمدن یک جنبش را به ساختن یک ساختمان مانند کنیم،
آنچه که در بخش نخست این جستار آوردم، "مصالح" این ساختمان بودند. از
نگاه پسینی پارلمانتاریسم و آزادی و حقوق بشر و برابری شهروندان میبایست از درون
جامعهای بدر میآمد که تنها نیمدرسد آن باسواد[1] و
پانزده درسدش شهرنشین بودند. به این نکته که آیا میتوان در چنین جامعهای از
"جنبش آزادیخواهی" سخن گفت یانه در بخشهای آینده بازخواهم گشت. همین
اندازه ناچار از گفتنم که پاسخ به پرسش "جنبش فراگیر تودهای، یا گرایشی
سرآمدگرا؟" با نگاه به آماری که در بخش یکُم آمد، بخودیخود داده شده است و
هرگونه پنداشت اینکه چنان مردمانی یکشبه جامه رعیتی را از تن بدرآوردند و به
شهروندانی آگاه از حقوق خود فرارُستند، برداشتی رمانتیک و نخستین افسانه درباره
جنبش مشروطه است.
برای دریافتن اینکه جامعه ایرانی سده نوزدهم چگونه تکان
خورد و از خواب ژرف خود برخاست، باید تا جنگهای ایران و روسیه بازپس رفت. ایران
اگرچه از سرنگونی صفویان در سال 1101 (1722) تا روی کارآمدن آغامحمدخان در سال 1175
(1796) دستخوش درگیریهای درونی و نااستواری سیاسی بود، ولی هنوز در جایگاهی بود که
بروزگار نخستین پادشاه قاجار به قفقاز و گرجستان و داغستان لشگر بکشد و کامیاب
گردد. بازتاب روانی این پیروزی چنان بود که ارتش روسیه که در همان سال کرانه
باختری دریای مازندران را فروگرفته و از ارس نیز گذر کرده بود، با نزدیک شدن ارتش
ایران بدون جنگ و درگیری به روسیه بازگشت[2]. تنها
17 سال پس از این گریز ارتش روسیه، عباسمیرزا و فرماندهانش تن به پیمان گلستان
دادند (1192/1813). به دیگر سخن برخی از سربازانی که پیروزیهای ارتش ایران در
قفقاز و اران و گرجستان و بخارا و بلخ را به چشم دیده بودند، گواه شکست ایران از
همان روسیانی بودند که هفده سال پیش از برابر آغا محمدخان گریخته بودند. با اینهمه
این شکست هنوز نتوانسته بود خواب از سر ایرانیان بپراند. رخدادی که چون پتک بر سر
جامعه ایرانی فروآمد و آن را گیج و منگ برجای گذاشت، شکست دوم عباسمیرزا و پیمان
ترکمانچای (1206/1828) بود. ایران و ارتش آن در پایان این جنگ چنان خوار و زبون
شدند که دیگر راهی جز سربرکردن از خواب ژرف برجای نمانده بود.
با اینهمه توده مردم تنها این را میدانستند که شکست خوردهاند و از چرائی
آن آگاه نمیبودند. آنکه خود را میپرسید: «ای ایران، کو آن شوکت و سعادت تو که در
عهد کیومرث و جمشید و گشتاسب و انوشیروان و خسروپرویز میبود؟»[3] گروه
اندک و انگشتشمار سرآمدان ایرانی بود که بخش بسیار بزرگ آن تنها در سایه تزار و
بدور از تکفیر ملایان میتوانست به خود دلیری اندیشیدن بدهد. همچنین همین گروه
اندک به چشم خود دیده بودند که شکست سهمگین ایران گذشته از ناتوانیهای رزمی، ریشه
در فتواهای ملایان نیز داشت و این شکست برای روشنفکران نقش ویرانگر اسلام و
روحانیت را نیز آشکار کرده بود، چیزی که دیرتر در جنبش مشروطه بازتاب خود را یافت.
بدینگونه گام نخست که آگاهی بر ناتوانی خویش بود، با
ترکمانچای برداشته شد. جامعه ولی از درون نیز دستخوش جوشش و تنش بود. ایرانیان هنوز از سرگیجه آن شکست رها نشده بودند
که روحانی جوانی آرامش دینی آنان را نیز برهم زد. هزار سال [قمری] پس از مرگ امام
حسن عسگری و آغاز امامت مهدی صاحبزمان و در پی هزارهای که دستکم برای شیعیان
دوازدهامامی همه چیز بر سر جای خود بود، کسی آمده بود که بر "دوره
امامت" مهر پایان میکوبید و آغاز دورانی نوین را مژده میداد (1223/1844). اگرچه
از سالهای پایانی سده هژدهم شیخیان شکافی نه چندان کوچک در میان شیعیان پدید آورده
بودند، ولی این میرزا علیمحمد باب بود که سرانجام اندیشه شیعیان ایرانی را دچار
تکانههای سترگ کرد و همچون توفانی تند بر آنها وزید.
سخن اینجا ولی بر سر این نیست که مردم بناگاه ار روزی به
روز دیگر دست از باورهای کهن برداشته بودند و به یکباره نواندیش و آزادیخواه شده
بودند. بازتاب اندیشههای بابیان بر مردمانی تا ژرفای جان پایبند به باورهای شیعی،
این بود که آنان ناگهان میدیدند مردی دم از "نسخ اسلام و شریعت آن" میزند
و زنی نقاب از چهره برمیگیرد[4]، بیآنکه
آسمان به زمین افتد و جهان کنفیکون شود. به گمان من نقش ویژه بابیان در آن سالهای
آغازین در این بود که دلیری دگراندیشی و دگرباوری را نه تنها نشان دادند که زیستند
و برای این زیست دیگرگونه بهایی گزاف پرداختند.
در اینجا این را نیز ناگفته نباید گذاشت که هم پیروان باب
که دیرتر خود را بهائی و ازلی نامیدند در باره نقش خود در جنبش مشروطه راه گزافه
پیش گرفتهاند و هم بخشی از تاریخنگاران که این نقش را یکسر نادیده میگیرند. من
در این جستار کوتاه سر واگشائی بیشتر بازتاب اندیشههای باب در جنبش مشروطه را
ندارم و تنها برآنم نگاهی گذرا بر آن
داشته باشم. نادیده گرفتن جنبش فکری سترگی که نام برخی از پیشروان اندیشه
آزادیخواهی چون میرزا آقاخان کرمانی ومیرزا یحیا دولتآبادی با آن پیوند خورده
است، از دادگری بدور خواهد بود. از آن گذشته پیروان باب را باید پیشگامان جنبش
آموزش نوین دانست[5].
مشت نمونه خروار برخورد با موسیقی است. در جایی که در سال
1398 تلویزیون رژیم اسلامی از نشان دادن سازهای موسیقی خودداری میکند و
"غنا" هنوز که هنوز است حرام است[6]، باب
هنگامی که در اصفهان بود (1225/1846، یکسدوهفتادوسه سال پیش از این) در نوشتهای
بنام "رساله فی تشخیص غنا" حرام بودن بنیادین موسیقی را به چالش گرفت و
نوشت: «... هرگاه علت معاصی نگردد و از جهت شجره انیّت خارج نگردد، منعی در شریعت
وارد نشده ...». و عبدالبهاء چند سالی دیرتر نوشت: «در میان بعضی از ملل شرق نغمه
و آهنگ مذموم بود، ولی در این دور بدیع نور مبین در الواح مقدس تصریح فرمود که
آهنگ و آواز رزق روحانی قلوب و ارواح است. فن موسیقی از فنون ممدوحه است و سبب
رقّت قلوب مغمومه. پس ای شهناز، به آواز جانافزا، آیات و کلمات الهیه را در مجامع
و محافل به آهنگی بدیع بنواز ...»[7].
درباره اندیشههای پیشروان مشروطه سخن بسیار رفته کتابها
فراوان نگاشته شدهاند و من در اینجا سر دوبارهگویی آنها را ندارم، بویژه که دکتر
آجودانی در کتاب پرارج خود "مشروطه ایرانی" جان سخن را گفته است[8]. میخواهم
در اینجا به یکی از پیشگامان جنبش آزادیخواهی بپردازم که در کتاب پیشگفته کمتر به
او پرداخته شده است، به میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی، که هم نوشتههایش چون
آئینهای بیغبار سپهر روشنفکری روزگار مشروطه را بازتاب میدهند و هم تنها چهره
برجسته نسل نخست اندیشمندان ایرانی است که مشروطه را به چشم دید.
میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی در سال 1213/1834 (7 سال پس
از ترکمانچای) در تبریز زاده شد. او در سال 1229/1850 به تفلیس رفت در کنار آموزش
زبان روسی و دانشهای مدرن با اندیشههای سوسیال دموکراسی آشنا شد و سرانجام در
شوره (تمرخان/Buinaksk) همسر گزید و ماندگار شد. نوشتههای آگاهیبخش او چنان بازتابی در
میان آزادیخواهان یافتند، که در سال 1285/1906 تبریزیان او را به نمایندگی شهر
خویش در مجلس شورای ملی برگزیدند، اگرچه او هرگز پای به مجلس ننهاد[9]. طالبوف
در سال 1290/1911 در تمرخان-شوره جهان را واگذاشت.
کتابهای طالبوف نقش بزرگی در آگاهسازی باسوادان آن روزگار
داشتند و بویژه "کتاب احمد" و "مسالکالمحسنین" از چنان
جایگاهی برخوردار شدند که از سوی روحانیان (گویا شیخ فضلالله) و شاهزاده کامران
میرزا "کتب ضالّه" شناخته شدند[10]. طالبوف
اگر نگوییم تنها، دستکم یکی از انگشتشمار اندیشمندانی بود که به گفتمانهای
بنیادین روشنگری همچون "آزادی"، "قانون" و "ملیگرایی"
در پیوند با یکدیگر پرداخت. او در کتاب احمد چنین مینویسد: «... گفت خوب قانون
یعنی چه؟ گفتم قانون یعنی فصول مرتب احکام مشخص حقوق و حدود مدنی و سیاسی متعلق به
فرد و جماعت و نوع را میگویند [...] گفت مگر احکام شرعی ما حقوق و حدود را مشخص
نکرده؟ گفتم چرا برای هزار سال قبل بسیار خوب و بجا درست کرد، [...] ولی به عصر ما
که هیچ، [حتا] نسبت به صدسال قبل [هم] ندارد [...] آنچه در عصر خلفای عباسی لازم
بود در این عصر ترقی از حیز انتفاع افتاده»[11].
ایرج افشار در کتاب آزادی و سیاست[12]
نوشتههای او را "در تحقیق معنای آزادی"، "در بیان مجلس شورای
ملی"، "در فوائد مجلس شورای ملی"، "در تکلیف وکلای ملت"،
"در بیان تکلیف ملت"، "در بیان قوانین آتیه ایران"، "در
باب مالیات"، "در بیان قانون اساسی" و چند نوشته دیگر چون
"سیاست طالبی" و همچنین نامههای
او را گردآورده است. من در اینجا از واگشائی بیشتر اندیشههای او درمیگذرم و
خوانندگان کنجکاو را به خواندن کتابهای نامبرده فرامیخوانم.
جایگاه طالبوف از
آن رو ویژه است که او تنها پیشگام جنبش روشنگری ایرانی بود که به بار نشستن بذر
اندیشههای خود را به چشم دید و از این رو داوری او درباره دستآوردهای مشروطه و
روزگار ایرانیان پس از دستیابی به پادشاهی پارلمانی بیگمان میتواند برای ما
راهگشا باشد.
دنباله دارد ...
خداوند دروغ، دشمن
و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
[1] اگر آمار آبراهامیان را که شمار
ایرانیان را 12میلیون و امید به زندگی را 30 سال میداند بپذیریم، میتوان با بهرهگیری
از فرمولهای جمعیتشناسی شمار "همه" ایرانیان باسواد را با خوشبینی
بسیار 30هزار تَن برآورد کرد.
[2] اگرچه گفته میشود این بازپسنشینی
ریشه در مرگ کاترین دوم و ناروشنی سیاست جانشین او داشت، برآنم که برآورد روسیه از
توان رزمی ایران باید نقش برجستهای در این میان بازی کرده باشد. برای همسنجی میتوان
به جنگ نخست ایران و روسیه (1813-1804) نگریست و دید که تزار الکساندر با اینکه
درگیر جنگی خانمانسوز با ناپلئون بود (1191/1812)، باز هم هراسی از جنگ با ایران
نداشت.
[4] همین سخن نیز به چم این
نیست که پیروان باب تافتهای جدابافته بودند. در "قرن بدیع" آمده است که
چون قرةالعین نقاب از چهره برداشت: «یکی از اصحاب بنام عبدالخالق اصفهانی با
مشاهده آن صحنه با دست خود گلوی خویش را برید و فریاد زنان ازمقابل طاهره فرار کرد»
[6] «موسیقی را حذف کنید. نترسید از اینکه به شما بگویند که
ما موسیقی را که حذف کردیم کهنهپرست شدیم! باشد ما کهنهپرستیم!» صحیفه امام،
پوشینه 9، برگ 204
[7] گنجینه حدود و احکام، 194/ شهناز نام ایرانی بانویی
امریکائی بنام لوئیز وایت است که در سال 1902 به آئین بهائی گروید.
[8] با خواندن این کتاب ارزشمند برای نخستین بار با
یک شیوه نوین تاریخنگاری آشنا شدم که در پی زدودن افسانهها و رسیدن به حقیقت
رخدادها بود.
[9] ریشه این رفتار او را در کهنسالی
یا در دوستیاش با اتابک دیدهاند. ولی تکفیر او از سوی ملایان برای نوشتههای
آگاهیبخشش میتواند دلیل این خودداری او بوده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر