۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

رأی خواهم داد، اگر ...


انتخابات در ایران اسلامی را باید یکی از شگفت‌انگیزترین پدیده‌های جهان دانست. پدیده‌ای که در آینده جامعه‌شناسان، مردم‌پژوهان و تاریخنگاران درباره آن کتابها خواهند نوشت. سخن بر سر اینکه "رای بدهیم، یا ندهیم" در گذر این هژده سال گذشته چنان یکنواخت و خُنَک شده است، که بگومگو بر سر آن دیگر چنگی بدل نمی‌زند. راستی را چنین است که در این سالیان گروهی که دستکم خود می‌پندارند دوستدار ایران و دلسوز مردمان آن هستند، درست بمانند نیم‌سَده پیش از این رأی دادن را "هم استراتژی، هم تاکتیک" خود می‌دانند و آنچه در این میان دگرگون شده، این است که تفنگ و نارنجک جای خود را به برگه رأی داده است.
 
مرا با این همه کاری نیست و بنام یک ایرانی زیوَنده در اروپا که نه می‌خواهد و نه می‌تواند رأی بدهد، برآنم به بهانه انتخابات پیش رو اندکی در باره رفتار اجتماعی ما ایرانیان با صدای بلند بیندیشم و پرسشهایی را که پاسخی برایشان نمی‌یابم، با شیفتگان انتخابات در میان نهم، تا شاید بتوانم ریشه‌‌های رفتارهای شگفت هموندان این باهمستان رنگارنگ و گونه‌گون را که ملت ایرانَش می‌نامیم، اندکی دریابم. امیدوارم کسانی که مردم را به رأی‌دادن فرامی‌خوانند، خود را بمانند همیشه به نشنیدن نزنند و برای یکبار هم که شده، با پرسمان انتخابات در رژیم ولایت فقیه از نگرگاه خرَدورزانه و پرسشگرانه برخورد کنند:
 
1. چگونه و بر پایه کدام اندیشه خرَدوَرز می‌توان پذیرفت که رأی دادن، بسود همه لایه‌ها و بخشهای گوناگون و گاه باهم‌ستیزنده جامعه ایران باشد؟ سود مشترک خامنه‌ای، گنجی، جنتی، حزب دموکراتیک مردم ایران، یزدی، فرخ نگهدار، مصباح یزدی، مسعود بهنود، محمد ارسی، فلاحیان و .... در چه و کجاست؟ اگر براستی رأی دادن ما آنگونه که شیفتگان انتخابات می‌گویند «سلطه اقتدراگرایان را در هم می‌شکند»، پس چرا رهبر همین اقتدارگرایان این چنین به دست و پا افتاده و خود را خوار و کوچک کرده است و خواهش می‌کند که ما برویم و سلطه‌اش را در هم بشکنیم؟ آیا رهبر نادان است و نمی‌داند که رأی‌دادن ما به زیان اوست؟
 
2. اگر می‌پذیریم که شورای نگهبان نهادی برای سرکوب، و نظارت استصوابی ابزاری برای تهی کردن انتخابات از درونمایه دموکراتیک آن است، با کدام منطق می‌توان پذیرفت پیران نشسته در این شورا که برگزیدگان خامنه‌ای هستند، نامزدهایی را از فیلتر خود بگذرانند، که بتوانند جایگاه آنان را به چالش بگیرند و از گردونه قدرت به بیرون پرتابشان کنند؟ آیا کسانی که نظارت استصوابی را در قانون انتخابات گنجاندند، نادانند و نمی‌دانند که می‌توان با سپردن میدان به نامزدهای خودی و کنار زدن ناخودیها، ریسک انتخابات را به صفر رساند؟
 
3. جمهوری اسلامی که بنیادش بر ولایت مطلقه فقیه استوار است، مردم ایران را "صغیر" می‌داند و این "صغارت" آنان را با همه ارگانهای سرکوبش روزاروز به رُخشان می‌کشد. این نگاه سردمداران ج.ا. به مردم تنها بروی کاغذ نیست، دستگاه رهبری این حکومت به مردم می‌گوید چه بپوشند، چه بنوشند، چه بخورند، به کدام موسیقی گوش فرابدهند، با که همبستر شوند، چند بچه بیاورند، برای گردش به کجا بروند و ... . بدیگر سخن مردم ایران از دیدگاه سردمداران این رژیم چنان "صغیر"اند و چنان "ناقص‌العقل"، که حتا حق گزینش خوراک و نوشاک و پوشاک خود را نیز ندارند. پس چگونه می‌توان پذیرفت که در چنین ساختاری بناگاه حق سِتُرگ گزینش رئیس‌جمهور، نمایندگان مجلس و برتر از همه "خُبرگان"ی که ولی مطلق فقیه را برمی‌گزینند، به چنین مردمان صغیر و بی‌خرَد و ناتوانی پیشکش شود؟
 
4. جمهوری اسلامی که نه در درون ایران و نه در برون آن هیچ دشمنی که بتوان به شمارَش آورد ندارد، چرا باید ریسک کند و بخشی از قدرت بی‌مرز و کرانه خود را به نمایندگانی واگذار کند که می‌توانند اندکی در اندیشه سود مردم، گشودن سپهر سیاسی و بهبود آزادیهای فردی باشند؟
 
5. بهائیان بزرگترین گروه دینی پس از مسلمانان هستند. پیشنهاد شیفتگان انتخابات به بهائیان چیست؟ آیا از آنان نیز می‌خواهند که به پای صندوقهای رأی بروند؟ و اگر پاسخ آری است، به چه کسی باید رأی بدهند که از حقوق شهروندی آنان پشتیبانی کند، تا بتوانند به دانشگاه بروند، تا خانه‌هایشان به آتش کشیده نشوند، تا گورستانهایشان ویران نشوند و در یک سخن "حق زندگی" داشته باشند؟ همین پرسش را می‌توان در باره بی‌دینان، بی‌خدایان، دگرباشان جنسی، همجنس‌گرایان و ... هم پرسید، چرا که شمار همه گروههای نامبرده باهم به بیش از چند میلیون می‌رسد، که می‌تواند به سود یا زیان این یا آن نامزد باشد.
 
6. در جایی که رهبر می‌گوید تنها رأی مردم را می‌خواهد، ولی نخواهد گذاشت که نماینده دلخواه آنان به مجلس برود، در جایی که رئیس جمهور می‌گوید نیازمند "حضور پرشور مردم" است و نه رأی آنان به این یا آن نامزد، در جایی که نماینده رهبر آشکار و بی‌پرده می‌گوید که سپاه انتخابات را "بر اساس دیدگاههای ولی‌فقیه" مهندسی می‌کند، در جایی که همه و همه سردمداران رژیم دم از "تحکیم پایه‌های نظام و تثبیت و بیمه شدن آن" می‌زنند، چگونه می‌توان پذیرفت که رأی انبوه مردم "سلطه اقتدراگرایان" را در هم خواهد شکست؟ آیا رهبر و "اقتدراگرایان" پیرامونش چنان نادانند که نمی‌دانند مردم با رأی انبوه‌شان چه بر سرشان خواهند آورد؟ پس چرا چنین دری را به روی آنان می‌گشایند؟
 
7. و اگر بپذیریم که شورای نگهبان و خامنه‌ای مافیای سپاه و دیگر اقتدارگرایان نادانند و برای خود دامی بنام "صندوق رأی" می‌گسترند، آیا شیفتگان انتخابات آنان را چنان درستکار می‌دانند که برآنند کسی در رأی‌های مردم دست نخواهد برد و تقلبی در کار نخواهد بود؟ و اگر پاسخ این دوستان نمونه روحانی است، پس ما هزاران بار باید سپاسگزار احمدی‌نژاد باشیم، که وزیر کشورش نگذاشت کسی رأی‌های داده شده به روحانی را کم‌وبیش کند و رئیس‌جمهوری که خود با تقلب و کشتار و شکنجه و تجاوز و کهریزک بر سر کار آمده بود، در شمارش رأی مردم درستکار ماند و نگذاشت خامنه‌ای و مافیای سپاه جلیلی را از صندوق بیرون بکشند. آیا ما یک پوزش بزرگ و یک سپاس بزرگتر به احمدی‌نژاد بدهکار نیستیم؟
 
8. چگونه می‌توان پرسشهایی چنین گونه‌گون را تنها با یک راهکار پاسخ گفت؟
«شورای نگهبان صلاحیت بسیاری از نامزدها را پذیرفته است» راهکار: «پیش بسوی شرکت هرچه گسترده‌تر در انتخابات»
 
«شورای نگهبان نامزدها را به شکل گسترده حذف کرده است» راهکار: «پیش بسوی شرکت هرچه گسترده‌تر در انتخابات»
 
«در شمارش آراء به شکل گسترده تقلب شده است» راهکار: «پیش بسوی شرکت هرچه گسترده‌تر در انتخابات»
 
«رئیس جمهور منتخب مردم در خانه حبس شده است» راهکار: «پیش بسوی شرکت هرچه گسترده‌تر در انتخابات»
 
«رأی‌دهندگان را در خیابان به گلوله بسته‌اند» راهکار: «پیش بسوی شرکت هرچه گسترده‌تر در
انتخابات»
 
«به رأی‌دهندگان با شیشه نوشابه تجاوز کرده‌اند» راهکار: «پیش بسوی شرکت هرچه گسترده‌تر در انتخابات»
 
و هنگامی که نه تنها مردم را، که بخش بزرگی از اپوزیسیون را هم، حتا با شیشه نوشابه نیز نمی‌توان از صندوقهای رأی دور کرد، چرا رژیم ولایت فقیه باید رفتار خود را دگرگون کند و تن به خواسته‌های مردم بدهد؟
 
9. چگونه می‌توان پذیرفت که از دوم خرداد به اینسو هر انتخاباتی "سرنوشت ساز" و "آخرین فرصت" باشد؟ و اگر براستی چنین باشد و همچو منی بخواهد روزه دراز زمان خود را بشکند و رأی بدهد، مگر نه این است که بهترین گزینه برای "شکستن سلطه اقتدارطلبان" رأی دادن به فهرست رفسنجانی است؟ آیا کسی از این انبوه شیفتگان انتخابات یارای آنرا دارد و در خود می‌بیند که از من بخواهد نام "درّی نجف‌آبادی" (فرمانده قتلهای زنجیره‌ای) یا "ری‌شهری" را در صندوق بیندازم؟
 
10. چشمداشت شیفتگان از انتخابات پیش‌رو چیست و اگر کارها درست همانگونه به فرجام برسد که آنان می‌خواهند و همه آرزوهای آنان برآورده شود، مردم به کدام دستآوردها خواهند رسید و بازتاب این پیروزی در زندگی روزانه آنان چه خواهد بود؟ و بوارونه آن اگر مردم سخن شیفتگان را پذیرفتند و با همه توان خود، انبوه و گسترده به پای صندوقهای رأی رفتند، ولی فرجام کار همانی شد که مافیای سپاه و خامنه‌ای و شورای نگهبان می‌خواهند (تقلب و ...)، آنگاه شیفتگان انتخابات گام بعدی را چگونه برخواهند داشت و اندرزشان برای مردم چه خواهد بود؟
 
11. آیا شیفتگان انتخابات می‌توانند بپندارند که می‌توان با دوری جُستن از صندوقهای رأی نیز به خواسته‌های اجتماعی دست یافت؟ به دیگر سخن آیا آنها می‌توانند بگویند "خط قرمز"شان کجاست و رژیم جمهوری اسلامی اگر چه بر سر مردم بیاورد، آنان نیز به صندوق رأی پشت خواهند کرد؟ آیا راهکاری که آنان بویژه در انتخابات پیش‌رو برگزیده‌اند، دستآوردی بیش از دهان‌کجی به مافیای سپاه یا آنگونه که خود می‌گویند "اقتدارگرایان" خواهد داشت؟
 
برای رأی دادن همیشه می‌توان بهانه‌ای جُست، حتا اگر گزینه ما کسی چون صادق خلخالی باشد، همان که حزب توده گفته بود (1) در هر کجای ایران که باشد، حزب تنها و تنها به او رأی خواهد داد و گمان مبرید که نورالدین کیانوری در اندرزگوئی و پندآموزی از شیفتگان امروزی انتخابات چیزی کم داشت.
 
من نیز روزی رأی خواهم داد، اگر که اندیشه‌ام چنین انباشته از پرسشهای بی‌پاسخ و یادمانهایی چنین اندوه‌بار نباشد ...
 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
1. اطلاعیه کمیته مرکزی حزب توده ایران، 5/9/1358

۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

ترور و اسلام - سه


نگاهی از برون

نگاه برون‌دینی به اسلام یک نگاه همگون و همگن نیست. شاید بتوان این نگاه را دارای دو شاخه سِتَبر و دهها و شاید سدها شاخه نازک دانست. بزرگترین بخش پژوهندگان برو‌ن‌دینی اسلام کسانی هستند که بُنمایه‌های سنتی آن را می‌پذیرند و بدینگونه با دینداران از این نِگَر هم‌سُخنند. آنچه که به این پژوهشگران چهره دیگری می‌بخشد، همانا "بی‌ایمانی" آنان به اسلام است. بدینگونه اگر در نگاه درون‌دینی "محمد فرستاده الله و قرآن سخن او"ست،  در نگاه برون‌دینی "محمد مردی است که در سده ششم تا هفتم میلادی می‌زیسته است و مسلمانان او را فرستاده خدا می‌دانند و برآنند که قرآن بر او فروفرستاده شده است". در هر دو نگاه، هستی محمد و اینکه قرآن بر زبان او روان شده است، پیشاپیش پذیرفته می‌شود.

با چنین رویکردی نمی‌توان به پاسخی شایسته به پرسمان ترور در اسلام رسید، چرا که نگاه برون‌دینی سنتی با پذیرش پیش‌داده‌های مسلمانان تنها می‌تواند در پیرامون همین داده‌ها کنکاش کند، ولی بوارونه پژوهندگان مسلمان ابزارهای درون‌دینی را در دسترس ندارد تا بداند آیا این حدیث یا آن روایت از استواری و درستی برخوردار است یا نه. او تنها می‌تواند از خود بپرسد، اگر تاریخنگاران در باره ترورهای انجام گرفته به فرمان محمد دروغ گفته‌اند، انگیزه آنان از این کار چه بوده است؟ و اگر کسانی براستی بر پیامبر خود گناهانی چنین ستُرگ بَربَسته باشند، آیا می‌توان سخنان دیگر آنان را پذیرفت؟

برای دینداران (چه نواندیش باشند و چه کهنه‌پرست) سنجه درستی یا نادرستی یک گزارش، محمد است (و برای شیعیان ائمه‌اطهار نیز). پژوهشگران برون‌دینی ولی محمد را انسانی می‌دانند بمانند هر انسان دیگری، که می‌تواند دروغ بگوید، نیرنگ بسازد و بفریبد. ولی آنان نیز برای یافتن سنجه‌ای برای آزمودن راستی و ناراستی یک گزارش، چاره‌ای جز دست یازیدن به نوشته‌ها و دیگر بُنمایه‌های درون‌دینی ندارند و بدینگونه در دایره‌ای بسته گرفتار می‌آیند که راه برون‌رفت از آن به چالش گرفتن همین بُنمایه‌هاست. از دیگر سو کَمبود (یا بهتر بگوئیم نَبود) بُنمایه‌های برون‌دینی همزمان، ره بدانجا می‌برد که سدهاهزار برگ نوشته شده در باره تاریخ آغازین اسلام، تاب کوچکترین راستی‌آزمائی را نیز نمی‌آورند، چرا که تنها گواه آنان برای درستی خویش، خودشان هستند. هیچ نویسنده یا گزارشگر برون‌دینی همزمان را نمی‌توان یافت که بشود او را به رویارویی با واقدی فرستاد، تا در یک همسنجی زمان‌مَندانه، راست و دروغ گزارشهای نخستین سیره‌نویس اسلام آشکار شود.

از این نِگَر، نگاه برون‌دینی سنتی کمابیش به همان پاسخهایی می‌رسد که نگاه درون‌دینی پیشتر به آنها رسیده است؛ بسته به خوانش از دین و سنگین کردن یک سوی ترازو می‌توان ترور را پدیده‌ای دانست که می‌تواند از اسلام برآید یا برنیاید. به گمان من نگاه سنتی به دین اسلام، بُنمایه‌های نوشتاری آن و تاریخ پیدایشش چه از برون باشد و چه از درون، شاید تنها بتواند بکار رفتارشناسی گروههای گوناگون اسلامی بیاید و نشان دهد ستیزه‌جویی در کدام بخش از تاریخ و بافتار این دین ریشه دارد و رواداری و آشتی‌جویی در کجای آن، ولی پاسخ به پرسمان ترور را باید در نگاه برون‌دینی بازنگَرانه جُست، در نگاهی که پایبندانش با به چالش گرفتن تاریخ سُنتی اسلام، شاخه دیگر نگاه برون‌دینی را می‌سازند.

نگاه بازنگَرانه بر پایه آموزه‌های دانشگاهی، همه بُنمایه‌های پذیرفته شده اسلام را، از قرآن و حدیث و روایت و سیره به چالش می‌گیرد. برای نمونه همین که شیوه همه ترورها یکسان بوده است (نوک شمشیر را بر سینه‌اش نهاد وسنگینی خود بر دسته آن افکند، تا نوک آن از پشت قربانی بدر شود) باید خواننده را در درستی آنها دچار گُمانه کند. یا اینکه از علی، نخستین مرد مسلمان و برادرزاده، داماد و نزدیکترین صحابه محمد تنها 586 حدیث برجای مانده و از ابوهُرَیره، که تنها سه سال در کنار محمد زیست نزدیک به چهارهزار، باید خوانند را به شگفتی وادارد. همچنین است موشکافی شگفت‌انگیز سیره‌نگارانی که بیش از یکسدوپنجاه سال پس از  مرگ محمد رفتار و گفتار او را موبمو گزارش می‌کنند و برای نمونه میدانند در کدام رخداد گوشت کدام جانور را خورده و کدام بخش آن را بیشتر پسندیده، یا در کدام روز و چگونه با کدام همسر خود همبستر شده است.

شاید یک نگاه فهرست‌وار و گذرا بر تاریخ پیدایش فرهنگ نوشتاری در جهان اسلامی اندکی ما را به پاسخ نزدیکتر کند. از نگرگاه بازنگرانه نه می‌توان به هستی محمد باور داشت و نه هستی کسانی چون ابوبکر و عمر و عثمان و علی را پذیرفت، چرا که از آنان کسی جز نگارندگان سیره سخنی نگفته است، و سیره‌نگاران همه از روی دست یکدیگر نوشته‌اند. از خلیفه‌هایی که بر نیمی از جهان شهرنشین آن روزگار فرمان می‌راندند و اورنگ سروری ایران و روم را در هم شکسته بودند، نه سکه‌ای برجای مانده است و نه سنگ‌نبشته‌ای. از معاویه (خلیفه پنجم تاریخنگاری سنتی) ولی هم سکه بجای مانده و هم سنگ‌نبشته، پس می‌توان بر هستی مردی بنام معاویه باور داشت، همچنین بر این که او فرمانده (امیرالمؤمنین) بوده است، همین و نه چیزی بیش. این، شیوه بررسی دانشگاهی است که هر سخنی را تنها از آن رو که هزاروچهارسد سال بازگفته شده است، نمی‌پذیرد و در جستجوی داده‌های آزمون‌پذیر تاریخی است.

تاریخنگاری سنتی بما می‌گوید در سال 128 خورشیدی (750 م.) و با شکست مروان دوم کار دودمان بنی‌امیه پایان گرفت و عباسیان بر سر کار آمدند. گفتنی است که ابن‌خلدون در این بخش سخن از "آغاز دُوَل شیعه" می‌راند (1). از آنجا که آماج من در این جُستار بررسی ترور در اسلام است، و پرداختن به ساختار دستگاه فرمانروائی عباسیان سخن را بدرازا خواهد کشاند، به همین اندکِ آمده در زیر بسنده می‌کنم، تا زمانی دیگر.

همزمان با استوار شدن پایه‌های فرمانروائی نوادگان عباس، جهان اسلام به یکباره و ناگهان با پدیده‌های نوینی روبرو شد. در جایی که مسلمانان تا به آنروز (150 سال کمابیش) هیچ نوشته‌ای بجز قرآن در دسترس نمی‌داشتند، در گذر چند دهه بناگاه هم کتابهایی در حدیث پدید آمدند و هم شاخه‌های گوناگون دینی پاگرفتند و هم اسلام ناگهان از یک تاریخ موشکافانه نوشتاری برخوردار شد. نگاهی به زمان‌بندی این پدیده‌های تاریخی و بازه زمانی که در آن پدید آمده‌اند، شاید نور اندکی بر آغاز ناروشن اسلام بیفکند.

تاریخ: نخستین سیره پیامبر از آن محمد بن‌اسحاق بن‌یسار 147-83 (768-704) است که در بغداد درگذشت. از آنجا که کتاب او در دسترس نیست، کهنترین سیره نگاشته شده محمد را کتاب المغازی می‌دانند، که نگارنده آن محمد بن‌عمر بن‌واقد الواقدی 202-126 (823-747) نیز در بغداد درگذشته است. عبدالملك بن‌هشام بن‌ايوب الحميری 213-؟ (834-؟) گزارنده کتاب ابن اسحاق است، که در فسفاط (قاهره) مرگ یافته است و سرانجام محمد بن‌سعد بن‌منيع البصری 224-163 (845-784) نیز در بغداد درگذشته است.

حدیث: در گردآوری حدیث محمد بن‌اسماعيل بن‌ابراهيم بن‌المغيره البخاری 249-189 (870-810) پیشتاز و در پی او مسلم بن‌الحجاج النيشابوری 254-196 (875-817) روان بود. دیگر گزارندگان حدیث، ابوداود سليمان بن‌الاشعث بن‌إسحاق السجستاني 259-196 (888-817)، محمد بن‌عيسى بن‌سوره السلمي الترمذی 271-204 (892-825)، ابوعبدالله محمد بن‌يزيد بن‌ماجه الربعي القزويني 266-203 (887-824) و احمد بن‌علي بن‌شعيب النسائی 294-209 (915-830) نیز برخاسته در همین بازه زمانی هستند.

مذهب: در همین بازه زمانی مذهبهای چهارگانه سُنیان نیز پدید آمدند. ابوحنیفه النعمان بن ثابت بن‌مرزبان 174-78 (767-699) بنیان مذهب حنفی را گذاشت، که امروزه نزدیک به نیم میلیارد مسلمان پیرو آنند. مالك بن‌انس بن‌مالك بن‌ابی‌عامر الاصبحی 174-94 (795-715)، محمد بن‌ادريس الشافعی 199-146 (820-767) و ابوعبدالله احمد بن‌محمد بن‌حنبل الشيبانی 234-159 (855-780) دیگر امامان مذهبهای تسنُّن نیز فرزندان همین زمانه پیش‌گفته بودند.

فرمانروایان: این بازه زمانی 9 خلیفه عباسی از المنصور 158-136 (775-754) تا المتوکل 247-232 (861-847) را در بر می‌گیرد. گفتنی است که المتوکل را باید واپسین خلیفه عباسی دانست که هنوز فرمانش روان بود و تنها به جایگاه "امیرالمؤمنین" بسنده نمی‌کرد. پس از او و با برآمدن خاندانهای پادشاهی ایرانی جایگاه خلیفه به رهبر دینی فروکاسته شد و اگرچه تاریخنگاران دودمان عباسی را تا آمدن هولاکو و نَمَدمال کردن مستعصم دنبال گرفته‌اند، پس از متوکل از این دودمان نیرومند و کشورگشا چیزی بجز یک سایه کمرنگ بجا نمانده بود.

پس می‌بینیم که سامان‌یابی اسلام و نوشتاری شدن آن در نیم‌سَده نخست فرمانروائی عباسیان آغاز شده و در نیم‌سَده دوم آن انجام یافته است. به دیگر سخن، سیره‌نگاری، حدیث‌گزاری و مذهب‌سازی پابه‌پای گسترش و ژَرفایابی دستگاه فرمانروائی عباسیان و سرکوب خیزشهای دگردینان (از مسلمانانی چون نفس‌زکیه گرفته تا خرّم‌دینانی چون بابک) پیش رفته، یا اگر درستتر بنگریم، به پیش رانده شده است. عباسیان، که در سپهر آشفته پس از فروپاشی ساسانیان بدنبال پذیرفتگی می‌گشتند، بر آن بودند جایگاه خود را در میان این "امتِ" تازه‌پدیدارشده با برساختن داستانهایی درباره پیدایش اسلام و بویژه خاندان محمد، که برادرزاده عباس بن‌عبدالمطلب خوانده شده بود، استوار کنند. شاید برساختن نخستین حدیث کار "داعیان" عباسی بوده باشد، که می‌گفتند: «آغاز این کار چنان بود که پیامبر خدا (ص) به عباس بن‌عبدالمطلب آگاهی داد که خلیفگی به فرزندان او خواهد رسید. از آن پس فرزندان او پیوسته فرمانروائی را می‌بیوسیدند و در باره آن در میان خود به راز گفت‌وگو می‌کردند» (2). آیا براستی "ابن‌عباس"ی در کار بوده و عباسیان خود را بدروغ نوادگان او دانسته‌اند، یا اینکه خود این چهره برجسته تاریخ اسلام را (که بسیاری از حدیثهای شناخته شده از اویند) سیره نویسان برساختند، تا سفاح و منصور و فرزندان آنان شایستگی خلافت را بیابند؟

با اینهمه باید تاریخ را اندکی بیشتر شکافت، تا داوری در باره سیاست "دین‌سازی" عباسیان دادگرانه باشد، سیاستی که آماجش برساختن یک ایدئولوژی سیاسی بود، که بتواند جایگاه تُهی آئین زرتشتی (ایدئولوژی ساسانیان) را پُر کند.برای دریافتن سیاست دینی عباسیان، و اینکه این سیاست در یک ستاد فرماندهی برنامه‌ریزی شده است، شاید نگاهی کوتاه به دیگر سیاستهای عباسیان راهگشا باشد:

در سال 211 (833) مأمون «به اسحاق بن‌ابراهیم در بغداد نامه‌ای نگاشت و از او خواست تا دادرسان و علما و حدیث‌گویان قرآنی را پیرامون قرآن بیازماید، اگر باور کسی چنین بود که قرآن آفریده‌ای است حادث، راهش بگشایند و گزندیش نرسانند، و هر کس از گفتن این سخن خویش بداشت، به آگاهی مأمون رسانند تا او خود آنچه می‌خواهد به جای آرَد» (3) این نامه سرآغاز رخدادهایی شد که در تاریخ اسلام "مِحنَه خلق القرآن" نام گرفتند. این سیاست دینی مأمون که تا سالهای آغازین فرمانروائی متوکل پی‌گیرانه دنبال می‌شد، در پی آن بود که از سویی خوانشی ویژه از اسلام را به مسلمانان بپذیراند و از دیگر سو، ریشه حدیث‌ را که گویندگانش قرآن را به چالش گرفته بودند، بخشکاند، زیرا آن گلوله برفی کوچک، که عباسیان در راستای آماج خود پرتاب کرده بودند، میرفت تا به بهمنی ویرانگر فرارویَد؛ شمار حدیثها بروزگار مأمون به بیش از هفتسَدهزار رسیده بود. از سرشناس‌ترین قربانیان این سیاست یکی نیز امام احمد بن‌حنبل (بنیانگزار شاخه حنبلی در مذهب تسنُّن) بود که پوست تنش در زیر تازیانه برآمد.

از دیگر نمونه‌های سیاستی که دارای یک سِتاد فرماندهی بود و با برنامه‌ریزی سختگیرانه به پیش می‌رفت، دیوانی بود بنام "دیوان النقابت". از هنگامی که عباسیان خویشاوندی با محمد را پایه شایستگی خود برای خلیفگی نهادند، انبوهی از دیگر مسلمانان نیز بر آن شدند که از این جایگاه ویژه برخوردار و از دستآوردهای آن بهره‌مند شوند. بدینگونه هر روز کسی در جایی سربرمی‌کرد و خود را "سیّد" می‌نامید. عباسیان برای پیشگری از پیامدهای این پدیده که می‌توانست جایگاه ویژه آنان را در درون جامعه اسلامی به چالش بگیرد، دیوانی ساختند بنام "نقابت"، که کارش ساماندهی وابستگان بنی‌هاشم بود. این دیوان دستگاهی بسیار گسترده بود، که بی پروانه آن کسی نمی‌توانست خود را هاشمی یا سیّد بنامد. کارگزاران این دیوان را نقیب و سرکرده ایشان را نقیب‌النقبا می‌نامیدند (4).

************
ما گزارش پیدایش و برآیش اسلام را بدانگونه که می‌شناسیم، پذیرفته‌ایم، زیرا ابن‌اسحاق (که درباره بود و نبودش سخن بسیار است) و در پی او واقدی و ابن‌هشام و ابن‌سعد چنین نوشته‌اند. برای راستی‌آزمائی سخنان آنان هیچ کتاب و سَند دیگری در دسترس ما نیست، همانگونه که بررسیدن درستی و نادرستی حدیثها ناشدنی است، چرا که گزارندگان این حدیثها خود چهره‌هایی هستند که پیشتر در آن سیره‌ها ساخته و پرداخته شده‌اند (5). بدینگونه از نگرگاه آکادمیک ناب، ما با انبوهی از داده‌های تاریخی روبروییم، که اگرچه در درون خود هم‌پوشانی و همآوائی شگفت‌انگیزی دارند، ولی تن به هیچ‌گونه آزمایش راستی‌یابی نمی‌دهند، زیرا هیچ گواه دیگری بر سخنان آنان نیست و واقدی و ابن‌هشام خود گواه خویشتنند.

از نگرگاه برون‌دینی نه محمد، نه چهار خلیفه نخست و نه لشکر انبوه "اصحاب" و "کاتبان وحی" و "تابعین" و "اتباع تابعین" هیچ جای‌پایی از خود در تاریخ برجان نگذاشته‌اند و اگر سیاست دینی عباسیان در دین‌سازی نمی‌بود، ای بسا ما تا به امروز نیز نامی از آنان نمی‌شنیدیم. به گمان من چه گزارشهای تاریخی و چه حدیثها، پاسخ به نیازهای ایدئولوژیک یک امپراتوری بالنده و گسترده بوده‌اند که می‌خواست با پای‌نهادن در جای‌پای شاهنشاهی نیرومند ساسانی، در پیروی از آنان از آئینی پراکنده (مسیحیت یکتاپرستانه خاوری) یک ایدئولوژی حکومتی (اسلام) بسازد (6). ما امروزه تنها پاسخها را می‌شناسیم و نمی‌دانیم این دستگاه گسترده و چند لایه دین‌سازی به کدام پرسشها و نیازهای نهاد دیوان‌سالاری عباسی پاسخ گفته است؛ پرسشها از یاد رفته و پاسخها بجای مانده‌اند.

بدینگونه و با دگرگون کردن رویکرد از "اسلام در جایگاه یک دین آسمانی" به "اسلام در جایگاه یک گفتمان حکومتی" چهره پرسش ما نیز دگرگون می‌شود. اگر آنچه در بالا آمد پذیرفتنی باشد، می‌توان پنداشت داستانهای برساخته شده بدست سیره‌نگاران یک سیاست برنامه‌ریزی شده در ساختن دستآویزهایی دینی، برای رفتارهای کارگزاران خلیفه در راستای ترور حکومتی بوده باشند، همانگونه که دشمنان آنان (برای نمونه شیعیان علی، خارجیان و مانندگان آنان) نیز می‌توانند در رویاروئی با عباسیان حدیثهایی فراخور روزگار خود (مانند حدیث فتک) را برساخته باشند. در چنین چارچوبی، و در رویکردی که به اسلام در جایگاه یک گفتمان تاریخی می‌نگرد که پیدایش و فرآیند آن نزدیک به سه سده بدرازا کشیده است، تا در روزگار عباسیان بدان چهره‌ای درآید که ما می‌شناسیمَش، دیگر سخن از محمد و علی و وحی و جبرئیل راندن، کاری بیهوده است. اسلام همه آن چیزی است که در پیوند با این واژه می‌شناسیم؛ از داستانهای سیره‌نگاران گرفته تا حدیث و رفتار محمد و جانشینان او تا جمهوری اسلامی و داعش و طالبان. از قرآن تا حلیه‌المتقین و کشف‌الاسرار و قبض‌وبسط شریعت همه‌وهمه در درون گفتمانی بنام اسلام جای می‌گیرند. برای نمونه اگر نگاه درون‌دینی و برون‌دینی سنتی بر آنند که سنگسار یک حُکم اسلامی نیست، نگاه آکادمیک سنگسار را بر پایه پیشینه تاریخی‌اش بخشی از این گفتمان می‌داند.

از نگاه درون‌دینی می‌توان ترور را ابزاری برای پیشبُرد و گستراندن فرمان الله دانست، که هم در قرآن، هم در سیره نبوی و هم در تاریخ رسمی اسلام از آغاز تا به کنون، می‌توان بُنمایه‌های آن را یافت.

از نگاه برون‌دینی و اگر بخواهیم پژوهش خود را بر پایه "داده‌های آزمون‌پذیر" (7) استوار کنیم، خواهیم دید که یکسدوپنجاه سال نخست تاریخ اسلام، چیزی جز یک مغاک تیره و تهی نیست و باید بپذیریم دانسته‌های ما از یک‌ونیم سده آغازین پس از فروپاشی ساسانیان (خلفای راشدین و دودمان اموی) نزدیک به هیچ است، چرا که بجز سنگ‌نبشته‌ای و سکه‌ای چند، هیچ داده آزمون‌پذیری از این روزگار در دست نداریم. پس جستجوی ریشه‌های ترور در چنین بازه‌ای کاری بیهوده و بی‌سرانجام خواهد بود. در برابر آن، روزگار عباسیان دستکم نگارندگانی را پرورده است که رخدادهای زمان خود را نگاشته‌اند و سخنانشان در همسنجی با نوشته‌های برون‌دینی آزمون‌پذیر است (8). آغاز خلافت عباسیان درست همان بزنگاه تاریخی است که می‌توان آن را در جستجوی ریشه‌های دینی ترور کاوید و دید  که ترور ابزاری برای رسیدن به فرمانروائی و یا نگاهبانی از آن بوده است، بدینگونه که یک نیروی سیاسی در سده هشتم میلادی در خیز بلند خود برای رسیدن به تخت فرمانروایی، دین را چنان در تاروپود سیاست درمی‌بافد، که خود به به یک "نهاد" فرامی‌روید، خلیفه هم جانشین پیامبر است، هم بالاترین نهاد دینی و هم سَروَر خداپرستان (امیرالمؤمنین) و هم پادشاه.

اگر این انگاشت یا مُدل را در باره پیدایش و برآیش اسلام بپذیریم، خواهیم دید که اسلام نه یک آئین آسمانی برای رستگاری پیروانش، که از همان آغاز یک ایدئولوژی حکومتی بوده ‌است، با جُفت همزادی بنام ترور.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------------------------
1. تاریخ‌العبر – ابن‌خلدون، پوشینه دوم، برگ 315

2. الکامل فی تاریخ – ابن‌اثیر، پوشینه هفتم، برگ 3270

3. الکامل فی تاریخ – ابن‌اثیر، پوشینه نهم، برگ 3959 / تاریخ طبری، پوشینه سیزدهم، برگ 164

4. نهاد نقابت در خراسان، دکتر محمدحسن الهی‌زاده/راضیه سیروسی

5. هنگامی که ابن‌اسحاق سیره خود را بدربار المهدی برد، هنوز چهل سالی به زاده شدن بخاری مانده بود و بدینگونه از پایان نخستین سیره دست‌کم نیم سده بدارازا انجامید تا نخستین صحیح آغاز به نگارش شود.

6. خوانندگان کنجکاو می‌توانند در این باره به کتابهای "آغاز ناروشن" و "اسلام آغازین"* به زبان آلمانی و همچنین به دو کتاب "آغاز اسلام: از اوگاریت به سامره" و "از بغداد به مرو" برگردان ب. بی‌نیاز بنگرند. تارنمای اسلام‌شناسی نیز انبوهی از جستارها و نوشتارهای ارزشمند را در این باره در دسترس نهاده است.
* Die dunklen Anfänge, Der frühe Islam

verifiable facts .7

8. برای نمونه نام هارون‌الرشید را می‌توان در زندگینامه شارلمانی (کارل بزرگ) بنام "ویتا کارولی ماگنی" نیز یافت.
Vita caroli magni

 

 

۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

ترور و اسلام - دو


نگاهی از درون
 
قرآنیان (قرآنیون، اهل‌القرآن) گروه بسیار کوچکی از مسلمانان هستند که برآنند اسلام تنها بر پایه قرآن استوار شده و دینداران به چیزی بیش از آن نیاز ندارند. بجز آنان، نزدیک به همه مسلمانان "سنت" را هم به قرآن می‌افزایند (و شیعیان "حدیث ائمه اهل‌بیت" و "اجماع" و "عقل" را نیز). راستی را چنین است که نه تنها پرسمان "ترور و اسلام" را نمی‌توان بر پایه قرآن بازگشود، که اگر حدیث و سیره را به کناری نهیم، مسلمانان حتا نخواهند توانست نماز خود را درست بخوانند، چرا که قرآن در اینباره خاموشی گزیده است. پس اگر با نگاه به پرسش آمده در بخش نخست بخواهیم پیوند ترور را با بنیادهای اندیشگی اسلام بَررسیم، باید ببینیم "سنت"، یا آنچه که محمد کرده و گفته است در این باره چه می‌گوید. "سیره" یکی از بُنمایه‌هایی است که می‌توان با نگاه به آن برداشت محمد از آیه‌های قتال (یعنی آن بخش از قرآن که تروریستهای مسلمان کردار خود را بر آن استوار می‌کنند) را دریافت.
 
یکی از کسانی که به گفته سیره‌نویسان بدستور محمد آماج ترور (در عربی اغتیال) شدند، کعب ابن‌اشرف از یهودیان مدینه بود. «... و هم پیامبر فرمود: چه کسی شر ابن‌اشرف را از من دفع می‌کند که مرا آزرده کرده ‌است؟ محمد ابن‌مسلمه گفت: من از عهده او برمی‌آیم ای رسول خدا و او را خواهم کشت. پیامبر فرمود: این کار را بکن» سیره نویسان در این باره داستانی پر پیچ‌وخم می‌نویسند، که در پایان آن فرستادگان محمد کعب را می‌کشند: «و محمد ابن‌مسلمه گفت که چون تیغها بر وی کار نمی‌کرد، من کُلَندی [کلنگی] داشتم و وی را فروخوابانیدم و آن کلند بر سینه وی زدم و قوّت کردم تا از پشت وی بدر شد و جان بداد» (1)
 
دیگری سلام بن‌ابی‌الحُقیق (ابورافع نَضَری – به گفته واقدی) بود که عبدالله بن‌انیس گزارش کرده است: «پیامبر ما پنج نفر را [...] برای این کار روانه فرمود» و باز هم در پی داستان پُرکِشِش دیگری «وارد اطاق شدیم و او را که از سپیدی بدن همچون پارچه پنبه‌ای سپیدی می‌نمود دیدیم که همچنان افتاده و خواب است [...] پس شمشیرم را روی شکمش گذاشتم و به آن تکیه دادم و آن قدر فشردم که از سوی دیگر بیرون آمد و صدای خش‌خش شمشیر را بر روی تشک شنیدم، آنگاه دانستم که ضربه کاری است» (2).
 
سه‌دیگر عصماء بنت مروان بود که واقدی در باره کشتن او چنین می‌نویسد: «عصماء همواره اسلام را عیب می‌کرد و پیامبر را می‌آزرد [...] عُمیر ابن‌عدی [...] بر بالین او رفت. تنی چند از فرزندان عصماء در کنارش خفته بودند و یکی از آنان که شیرخوار بود، سر بر سینه مادر داشت [...] آنگاه شمشیر خود را بر سینه او نهاد و چنان فشرد که از پشتش بیرون آمد [...] پیامبر پرسید آیا دختر مروان را کشتی؟ گفت: آری، و آیا گناهی کردم؟ پیامبر فرمود در این مورد حتا دو بز هم شاخ به شاخ نمی‌گذارند (ارزش این حرفها را ندارد) [...] و عمیر را به بینا ملقب کرد» (3).
 
چهارمین ایشان ابوعَفَک بود که: «پیرمردی یکسدوبیست ساله [بود] و یهودی، و مردم را بر رسول خدا می‌انگیخت و شعر می‌سرود. سالم بن‌عُمَیر [...] در جنگ بدر هم حاضر بود و سوگند خورد و نذر کرد که ابوعَفَک را بکشد [...] ابوعفک بستر در جلوخان انداخت و سالم آگاه شد و نزد او رفت و شمشیر بر جگرگاهش نهاد و سنگینی خود را بر شمشیر انداخت و چندان فشرد که در بستر فرورفت» (4).
 
بر این فهرست می‌توان چندین نام دیگر را هم افزود که خوانندگان کنجکاو می‌توانند آنها را در سیره‌های گوناگون بیابند. راستی را چنین است که سیره‌ها در باره ترورهایی که بدستور محمد انجام گرفته‌اند هم‌سخنند و جایی برای چون‌وچرا نمی‌گذارند و همین دستآویزی برای مسلمانان بنیادگرا و ستیزه‌جو همچون خمینی شده است که بگویند: «می‌گویند که اسلام چون رحمت است، [...] نباید آدمکشی بکند. آنهایی که ریشه عذاب را می‌دانند، آنهایی که معرفت دارند [...]، آنها می‌دانند که حتی برای این آدمی که دستش را می‌برند برای این کاری که کرده است، این یک رحمتی است . [...] برای آن کسی که فسادکُن است ، اگر او را از بین ببرند یک رحمتی است بر او. این طور نیست که این جنگ‌های پیغمبر مخالف با رحمه‌للعالمین باشد، موکد رحمه‌للعالمین است» (5).
 
نه تنها نواندیشان دینی ما، که چهره‌ها و گروههای بسیاری از مسلمانان در سرتاسر جهان برآنند که محمد در زمان زندگی خود هرگز فرمان به ترور نداده است و برخی از آنان حتا تا بجایی پیش می‌روند که ترور را "حرام شرعی" می‌نامند (6). آنان با بازگوئی حدیثی از محمد که گویا گفته است: «الایمان قیدّالفتک، المؤمن لایفتک / ایمان بر ترور بند می‌نهد و مؤمن ترور نمی‌کند»، همه گزارشهای آمده در سیره‌ها را نادرست می‌نامند و برآنند که اگر حدیث راست باشد، پس باید سیره‌نویسان دروغ گفته باشند.
 
مرا به درستی یا نادرستی این حدیث کاری نیست و آنرا به کارشناسان "رجال و الدرایه" وامی‌گذارم. همین اندازه خوانده‌ام که چنین حدیثی در کتابهای پذیرفته شده در میان شیعیان آمده و آنان بر درستی و استواری آن باور دارند. برای نمونه در "شرح فارسى شهاب الاخبار" آمده است: «ايمان بند برنهاده است ناگاه كشتن را، يعنى هر كه را ايمان بُود بايد كه كس را به غفلت نكشد، اگر چه دشمن خدا و رسول باشد» (7). در اینجا برآنم که نشان دهم، "حدیث" در رویارویی با "سیره" چه جایگاهی دارد. اگر سیره را به کناری نهیم، محمدی هم در کار نخواهد بود، زیرا الله در کتاب خود (به وارون تورات و انجیل) در باره فرستاده‌اش یکسر خموشی گزیده است. "محمد تاریخی" تنها و تنها در بستر سیره است که جان می‌گیرد، همانگونه که علی و ابوبکر و عمر و عثمان و دیگر چهره‌های برجسته روزگاری که "صدر اسلام" نامیده می‌شود نیز، هستی تاریخی خود را وامدار سیره هستند.
 
در جایی که گزارشهای تاریخی در سیره‌ها و بویژه داستان ترورها در همه سیره‌های شناخته شده کمابیش یکسانند و از همپوشانی بالایی برخوردارند، در باره حدیث سخن فراوان است. "حدیث" از ریشه "حَدَثَ" در چَم هر چیز نو  یا "جدید" است و در برابر "قدیم"، که در آن روزگار نام قرآن بود. در میان مسلمانان از دیرباز تا کنون نه تنها بر سر درونمایه حدیثها، که بر سر شمار آنها و راستگوئی گویندگانشان نیز بگومگو بوده است. برای نمونه واقدی می‌گوید عمر گزارش حدیث را برنمی‌تافته و نخست در پی گردآوری حدیثها بوده است و سپس از ترس آنکه امت محمد قرآن را رها کنند و به حدیث بپردازند، از این کار پرهیخته است (8) و همچنین در صحیح بخاری است که همو ابوهُرَیره را به کیفر دروغ بستن بر پیامبر به باد تازیانه گرفته است. شاید نگاهی کوتاه به گویندگان حدیث و آمار حدیث‌هایشان تُهی از هوده نباشد:
 
ابوبکر 142 حدیث، عمر 539 حدیث، عثمان 140 حدیث، علی 586 حدیث (9). در گذر چندین دهه دستگاه بزرگ و پیچیده‌ای در حدیث‌پردازی پدید آمد، چنانکه ابن‌خلدون می‌گوید: «امام احمد بن‌حنبل گفته است این کتاب مشتمل بر سی‌ویک هزار حدیث است و [...] این کتاب را از میان هفتصدوپنجاه هزار حدیث برگزیده‌ام» (10) و تازه همان سی‌ویک هزار نیز چندان بی‌پایه و ساختگی بودند به گفته ابن‌خلدون «روایت ابوحنیفه به هفده یا در همین حدود (تا پنجاه حدیث) رسیده است» (11). پس اگر کسی همچون امام اعظم مسلمانان سُنّی، سختگیر و درستکار باشد، چیزی بیش از هفده حدیث درست نخواهد یافت.
 
به دیگر سخن می‌توان نزدیک به همه حدیثهای شناخته شده را نادیده گرفت و بمانند ابوحنیفه همچنان مسلمان بود (که پیروانش با نزدیک به نیم‌میلیارد تَن پرشمارترین گروه مذهبی در درون اسلام هستند). ولی اگر سیره را نادیده بگیریم، تاریخ اسلام و در پی آن نزدیک به همه چهره‌های برجسته آن را بایست به باد فراموشی بسپاریم. بدینگونه می‌توان دید که در رویاروئی حدیث و سیره، از نگاه درون‌دینی و در چشمان یک مسلمان باورمند نیز، پیروز این میدان نه حدیث، که سیره خواهد بود، چرا که بر تارک سیره‌نگاری نامهایی چون واقدی و طبری و ابن‌خلدون و ابن‌اثیر نشسته‌اند، که در پهنه تاریخنگاری پادشَهانند و در برابر آنان از کسانی که بیشترین حدیث را از زبان محمد بازگو کرده‌اند، یکی ابوهُرَیره است، که تنها سه سال در کنار محمد زیست و تَنَش از بس دروغگوئی با تازیانه عُمر آشنا بود. پس از نگاه درون‌دینی اگر به ناهمخوانی حدیث و سیره بنگریم، باید از حدیث به سود سیره چشم بپوشیم و بپذیریم که گزارشهای آمده در بالا درستند و محمد فرمان به ترور دشمنان خود داده بوده است.
 
ولی حتا اگر با چون‌وچرای بسیار بپذیریم که حدیث بالا درست است، باز هم نمی‌توانیم گفت که سیره‌نویسان دروغ گفته‌اند. در جایی که الله بارها و بارها در قرآن فرمانی را به کنار می‌نهد و آن را با فرمانی نو جایگزین می‌کند (ناسخ و منسوخ)، چرا نباید پذیرفت که پیامبر او نیز دست به چنین کاری زده باشد؟ مگر در قرآن نیست که: «وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى، إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى/ و از سر هوس سخن نمی‌گوید، این سخن بجز وحیی که فرو‌می‌آید نیست. النجم 3و 4»؟ برای آنکه بی‌پایه سخن نگفته باشم، به نمونه‌ای از رفتار مسلمانان و برخورد محمد و الله با آنان می‌پردازم، تا دانسته آید که راست بودن حدیث، چیزی از استواری سیره نمی‌کاهد و محمد می‌تواند نخست فرمان به ترور داده و سپس از آن پرهیز داده‌باشد و یا حدیث فتک را سالها پیش از آن ترورها بر زبان رانده باشد:
 
یکی از جنگهای مسلمانان که در آن مجاهدان اسلام دست به یک دُژکاری بزرگ زدند و نکوهش محمد را بر جان خریدند، رخدادهای پس از جنگ "بدر اُولا" بود: «چون سید از غزو بدر اُولا باز گردید، در ماه رجب عبدالله ابن‌جحش را با هشت سوار از مهاجران بفرستاد تا [...] تجسس احوال قریش کند [...] اتفاق را کاروانی از قریش جانب طائف می‌آمدند [...] پس دل بر آن نهادند که بر کاروان زنند و هرکه را توانند بکُشند و هرچه توانند ببرند [...] و یکباره بر کاروان زدند و دو تن دیگر از ایشان اسیر کردند و باقی بگریختند و بارها بگذاشتند [...] سیّد آن حرکت از ایشان خوش نیامد، از بهر آنکه در ماه رجب قتال کردند [...] عبدالله ابن‌جحش و دیگر اصحاب دلتنگ شدند و از دست بیفتادند و پنداشتند که حق تعالا بر ایشان خشم گرفته است و به آن حرکت هلاک خود کرده‌اند و مسلمانان دیگر ایشان را سرزنش می‌کردند» ابن‌اسحاق رخدادهای پس از این جنگ و رفتار و گفتار یهودیان قریش را یک‌بیک باز می‌گوید و سپس می‌نویسد: «حق تعالا تسکین اصحاب سیّد را و رَدّ طعن کافران را و دفع شر ایشان را، این آیت فروفرستاد: ای محمد، کفار قریش را بگوی که از سر استهزاء از تو سؤال می‌کنند و طعن در دین تو می‌آرند که قِتال در ماه حرام گناهی بزرگ است، لیکن بازداشتن شما مسلمانان را از راه حق و شرک آوردن شما به خدای و پیامبران وی و فتنه افگندن شما مسلمانان را، تا از دین و اسلام بیرون شوند بزرگتر است در اِثم و معصیت از قِتال در ماه حرام [...] پس چون این آیت فرو آمد، آن غم از دل مسلمانان بشُد و عبدالله ابن‌جحش و رفیقان وی دلخوش شدند» (12)
 
 در پی کاری که به گفته سیره‌نویسان نه تنها در فرهنگ همگانی آنروز عرب، که در چشم محمد نیز بسیار نکوهیده و ناپسند بوده است، الله آیه 217 سوره بقره را فرو می‌فرستد و اگر چه خود در آغاز آن می‌گوید «از تو در باره ماهى كه كارزار در آن حرام است مى‏پرسند، بگو كارزار در آن گناهى است بزرگ» و بر این فرمان خود در آیه 36 سوره توبه نیز انگشت می‌نهد، ولی با گفتن اینکه گناهِ کارهای مشرکان بسیار بزرگتر از جنگ در ماه حرام است، بندگانش را آرامش می‌بخشد. بدین‌گونه از روزی به روز دیگر و با یک نشست و برخاستِ جبرئیل آنچه که گناه بشمار می‌آید و خاطر مسلمانان را آشفته می‌دارد، به فرمان الله پسندیده شمرده می‌شود تا مجاهدان مسلمان شادمان گردند. نیک اگر بنگریم، چه در باره ترور و چه در باره جنگ و کشتار در ماههای حرام با پدیده‌ای روبرو هستیم که از نگرگاه درون دینی هیچ ستیزی درخود و باخود ندارد. از آنجا که الله نماد دانائی بیکرانه است و محمد نیز فرستاده اوست، نیازی نیست که از دل درستی یک فرمان، نادرستی فرمانی دیگر بدَرآید، قرآن در درازای بیش از دو دهه بر محمد فروفرستاده شده است و به فراخور روزگار و جایگاه مسلمانان در جامعه آنروز عرب دچار دگرگونی گشته است. مگر نه این است که از نگاه درون‌دینی مکّی یا مدنی بودن یک آیه و "شأن نزول" آن برای دریافت درونمایه‌اش ناگزیر است؟ پس به ناهمخوانی حدیث "فتک" و گزارشهای تاریخی نیز از این نگرگاه باید نگریست و پذیرفت که راست بودن یکی، به چَم دروغ بودن آن دیگری نیست.
 
****
آیه‌هایی از قرآن که فرمان به کشتن دگراندیشان می‌دهند (آیات قِتال)، در چشم بخش کوچکی از مسلمانان فرمانهای بی‌ چون‌وچرای الله برای کشتن نامسلمانان و همچنین مسلمانان سُست‌دین هستند. تروریستهای مسلمان در بررسی سیره پیامبرشان به گزارشهایی برمی‌خورند که در همخوانی موبمو با برداشت آنان از واژه "قتال" هستند و بدین باید انبوهی از حدیثها را افزود که همه بر همین طبل می‌کوبند و در همین شیپور می‌دمند. آیا می‌توان گفت اسلام بر پایه فرمانهای کتاب دینی‌اش، رفتار پیامبرش و آنچه که بدست پیروانش در گذر 1400 سال انجام پذیرفته است، آبشخوری برای ترور است؟
 
به گمان من اسلام در جایگاه دینی خود دارای یک "ایستائی" است و در جایگاه تاریخی‌اش برخوردار از یک "دگردیسی". مسلمانان باورمند نه می‌توانند قرآن را به کناری نهند و نه می‌توانند چیزی از آن بکاهند و نه بر آن بیافزایند. به دیگر سخن قرآن بخش نهادینه و ایستای اسلام است که همه آنچه در آن است به همانگونه که هست، درست است و تنها می‌توان بر سر برداشت و خوانش (بخوان تأویل و تفسیر) آن سخن گفت. این جایگاه نهادینگی قرآن، ریشه ایستائی اسلام است، چرا که حتا آیه‌ای که در آن مشرکان "نجس" خوانده می‌شوند و یا آیه دیگری که فرمان به کتک زدن زنان می‌دهد، نادرست نیست و مسلمان راستین باید با رویکردی نوین به برداشتی درست و انسان‌دوستانه از آن برسد.
 
از دیگر سو اسلام نیز به مانند هر پدیده تاریخی دیگری دارای یک دگردیسی همیشگی است، با همه فراز و نشیبهایی که گریبانگیر چنین پدیده‌های تاریخی است. نه تنها اسلام سده بیست‌ویکم را نمی‌توان با اسلام سده هفتم یکسان دانست، که جهان اسلام پَس و پیش از انقلاب اسلامی نیز یک جهان همگن و همگون نیست. اسلام نیز به فراخور پیرامونش و در پیوند با چهره همگانی جهان دچار دگرگونی می‌شود و روزی به جامه فرهنگِ پنهان جامعه‌های سکولار کشورهای خاورمیانه در دهه‌های چهل تا هفتاد سده بیستم درمی‌آید و دیگر روز چهره خمینی و طالبان و ابوبکر بغدادی را بخود می‌گیرد. ولی همین اندازه که از دل این جهان‌بینی در هر سده‌ای و از دل هر نسلی چنین تبه‌کارانی بدرمی‌آیند، نشانگر آن است که اسلام هم در ایستائی و هم در روند خود، گنجایش ستیزه‌جویی را بسیار فراتر از مرز کشتار و شکنجه و ویرانی دارد.
 
با این همه بررسی فراگیر پرسمان "اسلام و ترور" در کنار "نگاهی بر گذشته" و "نگاهی از درون" نیازمند نگاهی نیز از بیرون است.

دنباله دارد ...
 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------- 
1. سیره ابن‌اسحاق، 319، کتاب المغازی، 137
 
2. سیره ابن‌اسحاق، 383، کتاب المغازی، 237
 
3. الطبقات‌ - واقدی، پوشینه 2، 24
 
4. الطبقات‌ - واقدی، پوشینه 2، 25
 
5. صحیفه نور – خمینی، پوشینه 19، 115
 
6. سه فعل حرام شرعی در اقدامات تروریستی داعش – یوسفی اشکوری
 
7. شرح فارسى شهاب الاخبار - قاضی ابو عبدالله محمد بن‌سلامة بن‌جعفر بن‌علی بن‌حکمون مغربی قضاعی، برگ 59
 
8. الطبقات‌ - واقدی، پوشینه 3، 247
 
9. اصحاب صُحاح سته – محی‌الدین صالحی، مقدمه
 
10. مقدمه - ابن‌خلدون، پوشینه دو، فن حدیث، 161
 
11. همانجا، 164
 
12. سیره ابن‌اسحاق، 265، تاریخ‌الکامل – ابن‌اثیر، پوشینه سوم، 942، تاریخ بلعمی، بخش سوم، 82
 
 
 

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

ترور و اسلام - یک


نگاهی بر گذشته

ترورهای سالیان گذشته در پیوند با بنیادگرائی اسلامی نگاهها را بسوی جایگاه این شیوه نبرد در باورهای دینی مسلمانان کشانده‌ است. از یکسو راستگرایان و نژادپرستان در اروپا تلاش کرده‌اند از این پدیده هراسناک دستآویزی برای بیگانه‌ستیزی خود بسازند (اسلام برابر است با ترور و مسلمان برابر است با اسلام، پس هر شهروند [کشورهای] مسلمان بخودی‌خود تروریست است) و از دیگر سو نیز بخشی از مسلمانان همه نیروی خود را بسیجیده‌اند تا نشان دهند ترور جایی در آموزه‌های اسلامی ندارد و تروریستها مسلمان نیستند. آنان نیز با بهره گیری از ستیزه‌جوئی بیگانه‌ستیزان هرگونه خرده‌گیری بر اسلام را در چارچوب آنچه که خود آنرا "اسلام‌ستیزی" و یا "اسلام‌هراسی" می‌نامند، می‌بینند و برمی‌رسند (خرده‌گیری از اسلام برابر است با مسلمان‌ستیزی، پس هر کس بر اسلام خرده بگیرد بخودی‌خود نژادپرست است). ولی براستی جایگاه ترور در اسلام چیست، و پیش از آن، ترور چیست و هنگامی که ما از جایگاه آن در اسلام سخن می‌گوئیم، تعریف و برداشتمان از واژه اسلام چیست؟ آیا اسلام تنها قرآن است، یا قرآن است و حدیث و سنت و سیره؟ یا می‌توان تاریخ را نیز بر آن افزود و برداشت از واژه اسلام را به هر آن چیزی گستراند که از پیدایش این دین تا به امروز بگونه‌ای در پیوند با آن بوده است؟

ترور برگرفته از زبان لاتین به چم "هراس" است. اگرچه در تاریخچه پیدایش این واژه در سپهر سیاست، سخن از ابزاری است در دستان حکومتها برای پیشگیری از بزهگری، امروزه و در سپهر همگانی این واژه بازگو کننده هر کُنشی است که از سوی نیروهای بیرون از حکومتهای دموکراتیک و برای هراس‌افکنی در میان نیروهای آنان و یا شهروندان انجام می‌پذیرد. از همین روست که برای حکومتهایی چون خونتاها در امریکای لاتین، بعثیها در عراق، خمینی در ایران و یا خمرها در کامبوج با نگاه به سالیان نخستین پس از انقلاب فرانسه واژه "حکومت ترور" (1) یا ترور حکومتی بکار می‌رود. ترور اگرچه به هرآنچه گفته می‌شود که هراس بیافریند، ولی در نگاه نخست به چم "آدمکشی برنامه‌ریزی شده برای رسیدن به یک آماج سیاسی یا ایدئولوژیک" است. بدینگونه کشتن نگهبان بانک اگر از سوی دزدان انجام پذیرد، ترور نیست. ولی هنگامی که گروهی (یا فردی) که دارای یک جهانبینی و یک آماج سیاسی است، برای دستیابی به پول دست به کشتن نگهبان و دزدی از بانک می‌زند، سخن از ترور است. همچنین است کردار بیماران روانی که گاه و بیگاه بویژه در امریکا دست به کشتار گروهی شهروندان می‌گشایند و جهادگرانی که در پاریس و لندن و مادرید و واشنگتن گروهی از انسانهای بیگناه (یا از نگاه آنان باگناه) را با خود به کام مرگ می‌برند. اعدام بزهکاران بدست دولت امریکا ترور به شمار نمی‌آید، ولی کشتن سران حماس و جهاد اسلامی بدست ارتش اسرائیل نمونه آشکار ترور است.

 چکیده سخن آنکه ترور "هراس‌افکنی" آماجمند و برنامه‌ریزی شده در راستای رسیدن به خواسته‌های سیاسی، ایدئولوژیک یا دینی است. این آماجها می‌توانند دگرگون کردن سیاست یک دولت، آزاد کردن یاران و هم‌اندیشان از زندان و یا برون راندن دشمن از میدان نبرد باشند. هرانچه هست، "ترس" واژه کلیدی در بررسی پدیده ترور است.

 از نگرگاه درون‌دینی از همان آغاز تاریخ اسلام با نمونه‌هایی از ترور روبروییم. چه تروری که از سوی دشمنان اسلام انجام پذیرفته و چه آنکه بر دست مسلمانان رفته است. شاید نخستین نمونه این ترورها همپیمانی سران قریش برای کشتن محمد در شبی باشد که او بسوی مدینه گریخته و علی را در بستر خود خوابانده بود (2). از دیگر نمونه‌های ترور کشتن عمر خلیفه دوم است بدست ابولؤلؤ برده مغیره بن شعبه (که طبری و مقدسی او را "نصرانی" دانسته‌اند)، اگر که آماجش نه کین‌جویی از بردگی خویش، که سامان دادن به خیزش بیگانگانِ باشنده در مدینه بوده باشد (3).
 
ولی این تنها دشمنان اسلام نبودند که دست به ترور می‌گشادند. از روزگار محمد اگر که بگذریم، باید بر کشتن عثمان خلیفه سوم نیز نام ترور نهاد، زیرا گروهی از مسلمانان که شیوه فرمانروائی او را برنمی‌تافتند و در آن کژروی از آئین محمد می‌دیدند، بر سر او تاختند و او را در خانه‌اش کشتند (4). اگرچه شیوه کشتن عثمان با دیگر نمونه‌های آمده در این جستار همانندی اندکی دارد، ولی اگر تعریف بالا را بپذیریم، باید کشته شدن خلیفه سوم را نیز گونه‌ای از ترور بشمار آورد.

 با آغاز فرمانروائی علی خلیفه چهارم و شکست او از معاویه در جنگ صفین بخش نوینی در روند ترورهای آماجمند گشوده شد. گروهی از پیروان علی که در تاریخ به "خارجی" نام‌ یافتند، از او جدا گشته و با سازماندهی پنهانی در کار پیکار با دو نامزد خلافت امت اسلام – علی و معاویه – شدند. در این میان عمرو بن عاص نیز که ابوموسی اشعری نماینده علی را فریب داده و راه را برای فرمانروائی معاویه باز کرده بود، در فهرست مرگ‌ جای گرفت، تا با کشتن این رهبران گمراه کار مسلمین بسامان شود و امت اسلام از کژراهه‌ای که بدان درافتاده بود باز گردد. بُرَک و داوود نتوانستند از پس کشتن معاویه و عمرو بن عاص برآیند، ولی عبدالرحمان ابن ملجم علی را در مسجد کوفه فروکُشت (5).

 از آنجا که آماج این نوشته نه بررسی تاریخ ترور در سرزمینهای اسلامی، که پی‌جوئی پیوندهای ترورهای کنونی با بُنمایه‌های اندیشگی اسلام است، با پَرشی بلند به سده‌های پنجم تا هفتم خورشیدی (یازدهم تا سیزدهم میلادی) و جنبش اسماعیلیان نزاری می‌رسیم، که نامشان با ترور و کشتن نهانی پیوند جاودان خورده است.
 
پیروان حسن صباح جنبش خود را "دعوت هادیه" می‌نامیدند و دشمنانشان بر آنان نامهایی چون "ملاحده"، قرامطه" و "باطنیه" نهاده بودند. ولی نامی که آوازه آنان را به سرتاسر گیتی گستراند، همانا "حشاشیون" بود که تَرانوشت لاتینی آن (6) امروزه نیز در زبانهای رومانیک به چم ترور بکار می‌رود. فدائیان اسماعیلی با کشتن‌های آماجمند چهره سیاست زمانه خود را دگرگون می‌کردند. در کارنامه آنان مرگ‌یافتگانی چون المسترشد و الراشد دو خلیفه عباسی، خواجه نظام‌الملك و پسرش و همچنین انبوهی از دبیران و کارگزاران و مفتیان دستگاه فرمانروائی سلجوقی را می‌توان یافت. کاربرد ترور در نزد اسماعیلیان بسیار استادانه بود، تا جایی که فدائیان در جنگ میان بَرکیارُق و برادرش محمد چندان از فرماندهان و افسران سپاه محمد بکشتند که برکیارق پیروز افتاد (7). 

با پرشی بس بلندتر به روزگار نزدیک به خود و ترور ناصرالدین شاه قاجار می‌رسیم. کشنده سلطان صاحبقران مردی بود بنام میرزا رضا کرمانی که مسلمانی  باورمند و شاگرد سید جمال‌الدین اسدآبادی – از پیشگامان جنبش پیرایش اسلام و نواندیش دینی – بود. او در دادگاه آماج خود از کشتن ناصرالدین شاه را "مبارزه با ظلم و بی‌عدالتی" می‌داند و آشکارا از پیوند نزدیک خود با سید جمال‌الدین اسدآبادی پرده برمی‌دارد. ناظم‌الاسلام کرمانی آورده است در همین بازجوییها میرزا رضا سخن از این می‌راند که سید می‌خواسته «عن قریب،تمام دول اسلامیه را متحد کند و همه را به طرف خلافت جلب نماید و سلطان را امیرالمؤمنین کل مسلمین قرار بدهد» و از آنجا که پادشاه ایران را چون ریگی بر کفش و خاری در پای این برنامه بلندپروازانه می‌دیده، از میرزا رضا خواسته بوده است که در باره او "کاری کند".

نیم سده پس از ترور ناصرالدین شاه بدست یک مسلمان نواندیش، گروه دیگری از مسلمانان بنیادگرا دست به ترور یکی از برجسته‌ترین چهره‌های فرهنگی ایران، احمد کسروی زدند. ترور نخست بدست نواب صفوی انجام پذیرفت که کسروی از آن جان بدر برد. در پایان همان سال برادران امامی کار نواب صفوی را به انجام رساندند. یکی از کُشندگان کسروی چهار سال پس از مرگ او عبدالحسین هژیر (نخست‌وزیر) را از پای درآورد و سالی پس از آن همرزم دیگر او حاج‌علی رزم‌آرا (نخست‌وزیر) را بخاک انداخت. این گروه دو ترور دیگر را نیز در کارنامه خود دارد (حسین فاطمی و حسین علاء) که در هر دو ناکام ماند.

کمتر از دو دهه پس از ترورهای فدائیان اسلام گروه دیگری از مسلمانان که با خوانشی نوین از اسلام پای به میدان نهاده بودند، دست به ترور گشادند. سازمان مجاهدین خلق که رسیدن به "جامعه بی‌طبقه توحیدی" را آماج خود نامیده بود، بر آن بود که با کشتن مهره‌های سرکوب و "اربابان امریکائی" آنان رژیم شاه را سرنگون کرده و نظامی بر پایه اسلام انقلابی را بر جای آن نهَد. مجاهدین خلق نام خود را از یک آیه قرآن (فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا) برگرفته بودند و شیوه نبرد خود را نیز بر پایه‌آموزه‌های اسلام "جهاد" می‌دانستند. گفتنی است که دکتر علی شریعتی که به درستی آموزگار انقلاب اسلامی نامیده‌ می‌شود، داستان "حسن و محبوبه" (محبوبه متحدین و حسن آلادپوش)  را در ستایش این مجاهدان مدرن اسلام سروده بود.

پس از برپائی جمهوری اسلامی گروه دیگری از مسلمانان که خوانش خود را درستترین خوانش اسلام می‌دانستند، با بهره‌جویی از گفتمانهای آمده در کتابها و سخنرانیهای شریعتی ترور را برای سرنگونی جمهوری اسلامی، یا آنگونه که خود می‌گفتند "آخوندیسم تبه‌کار" برگزیدند. گروه فرقان با بهره‌گیره از برساخته‌های شریعتی دست به ترورهای سه گانه‌ای زد که در آن نمایندگان "زر و زور و تزویر" (مارقین و قاسطین و ناکثین) آماج گلوله‌های مرگبار شدند. برای نمونه در نخستین موج این ترورها محمد تقی حاج‌طرخانی (زَر: بازاری)، محمدولی قرنی (زور: ارتشبد) و مرتضا مطهری (تزویر: روحانی) بخاک افتادند.

***
در این فهرست فشرده من تنها به بررسی نمونه‌وار ترورهایی پرداختم، که کُنشگران آنها با انگیزه‌های دینی دست به کشتن دیگران زده‌اند و از نمونه‌های دیگر ترور که پیوندی با دین و آئین نداشته‌اند، حتا اگر کنشگران مسلمان بوده باشند، دانسته درگذشته‌ام. مسلمانانی که در این فهرست دست به ترور گشاده‌اند، نه مردمانی ناآگاه و سودجوی، که ای بسا کُنشگرانی دادگر و دادخواه بودند که دل بر امت اسلام می‌سوزاندند و از کژیها و کاستیهای فرمانروایانشان در خشم می‌بودند. کسانی که عثمان را در خانه خود کشتند، از آن روی بر او شوریدند، که نابرابری را در میان امت اسلام برپای می‌داشت و از زر و سیم و زنان و بردگانی که در جنگ فراچنگ مجاهدان اسلام می‌آمد، بهره بزرگ را به خویشان خود می‌بخشید و نیز «در روز جمعه اذان سومی هم بر اذان و اقامه افزود [...] نیز عثمان در منی و عرفه نماز را کامل خواند، حال آنکه در زمان پیامبر و شیخین که بعد از او بودند، در منی و عرفات نماز را قصر می‌کردند [...] پس عثمان را کشتند و خون او بر قرآنی که در مقابلش بود ریخت» (8)

همچنین در باره خوارج آورده‌اند که آنان مسلمانانی بس باورمند بودند و شب را با نماز به پگاهان می‌پیوستند و با خوانش ویژه خود از قرآن فرمانروائی را تنها از آن الله می‌دانستند (لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ) و در همسنجی با دیگر مسلمانان نگاه بسیار پیشرفته‌تری به جایگاه زنان داشتند. اینکه علی به نماینده خود ابن‌عباس می‌گوید: «با آنان با قرآن به مناظره برنخيز، چرا كه قرآن تحمل معانى گوناگون دارد، تو چيزى از قرآن مى‌گويى آنان چيز ديگر، ولى با كمك سنّت پيامبر با آنان احتجاج كن، كه در برابر آن جز پذيرش گزيرى ندارند» (9) خود گویای همه چیز است.

 در باره حسن صباح و پایبندی او به اسلام و آموزه‌های آن همین بس که حمدالله مستوفی در باره‌اش می‌نویسد: «حسن گفت در کار دولت دیدی که چه کردم، اگر توفیق باشد بینی که در دین نیز چه کنم. حسن صباح دعوی زهدی تمام کردی تا به مرتبه‌ای که در مدت سی‌وپنج‌سال که او حاکم آن ملک بود، در آن ملک کس شراب نکرد و نخورد و او را دو پسر بود. ایشان را به شراب خوردن و زناکردن منسوب کردند، هر دو را زیر چوب بکشت» (10)

 از میرزا رضای کرمانی گرفته تا اکبر گودرزی (رهبر فرقان) ما با مسلمانان باورمندی روبرو هستیم که هریک برآنند خوانش درست اسلام همان است که آنان می‌گویند و دیگران اسلام را دُرست درنیافته‌اند. خود من اگر در باره دیگر گروههای نامبرده در تاریخها خوانده‌ام، اسلام مجاهدین خلق را در سالهای نوجوانی زیسته‌ام و فراتر از آن در آستانه انقلاب و در سالهایی که کم‌کم پای از جهان کودکی بیرون می‌نهادم، در کتابخانه کوچکی در یکی از محله‌های پائین شهر تهران بی آنکه بدانم گوش به سخنان سران گروه فرقان می‌دادم و اینچنین می‌توانم گواهی زنده بر پایبندی ژرف همه آنان به اسلام باشم.

با اینهمه اگر بخواهیم به پرسش در باره پیوند ترور با آموزه‌های اسلام پاسخی دانشگاهی بدهیم، نمی‌توانیم تنها به این بسنده کنیم که همه ترورکنندگان مسلمانانی باورمند و قرآن‌خوان بوده‌اند. از نگرگاه آکادمیک چیزی بنام "اسلام ناب" هستی ندارد که بتوان با شناخت آن پرسش در باره پیوند ترور با اسلام را با "آری" یا "نه" پاسخ گفت. اسلام در جایگاه یک پدیده تاریخی، اجتماعی و ایدئولوژیک دربرگیرنده همه چهره‌ها، نوشته‌‌ها، گفته‌ها، کردارها و رخدادهایی است که در پیوند با نام این دین می‌شناسیم. از این رهگذر تنها مسلمان بودن تروریستها (با هر خوانشی) نمی‌تواند دستمایه‌ای بر این باشد که اسلام را "ایدئولوژی ترور" بخوانیم. همانگونه که نمی‌توان دژکاریها و درنده‌خوئیهای شهسواران صلیبی را به پای آئین مسیح، و آدمکُشی‌های کسانی چون نتانیاهو و شارون را به پای آئین موسا نوشت. پرسش نیز همانگونه که در آغاز آمد، یافتن پیوندهای پنهان و آشکار بُنمایه‌های اندیشگی و باورمندانه ریشه کرده در پدیده اسلام با مسلمانانی است که روزگار بخش بزرگی از مردم جهان را سیاه کرده‌اند و تا جایی که به سرزمین ما و مردمان نگونبخت آن بازمی‌گردد، در جامه ترور حکومتی (قتلهای زنجیره‌ای، قتلهای محفلی و ...) کارد بر گلوی سرآمدان اندیشه و آگاهی می‌سایند.

از دیگر سو چشم بر بستن بر این خط سُرخ‌رنگ ترور که تاریخ اسلام را درنوردیده است نیز کاری نادرست است، چرا که نمی‌توان در بررسی یک پدیده دستآوردها و برآیندهای آن را نادیده گرفت و تنها از گوهر راستین آن سخن گفت. گفتن این که از ابن ملجم تا ابوبکر بغدادی انبوهی از مسلمانان در این هزاروچهارسد سال دین خود را نشناخته و قرآنشان را درنیافته‌اند نیز، از منش دانشگاهی بدور است. چه ما را خوش بیاید و چه ناخوش، بخشی از تاریخ اسلام از همان آغاز تا به امروز با ترور سرشته است و گروهی از مسلمانان باورمند که هم پروای دینشان را داشته‌اند و هم از آتش دوزخ در هراس بوده‌اند و هم حدیث و روایت و سیره را می‌شناخته‌اند، کشتن دگرباوران را نه تنها گناه ندانسته‌اند، که آنرا کاری در راستای فرمانهای خدایشان دیده‌اند. بیگمان آنان نیز بمانند مسلمانان نواندیش روزگار ما قرآن را خوانده بوده‌اند و برخی از آنان محمد را نیز به چشم دیده و برداشت خود را از آیه‌های قتال، که در آنها الله فرمان به کشتن دگرباوران می‌دهد، با رفتار او سنجیده بوده‌اند.

به گمان من یکی از سنجه‌های استوار و پذیرفتنی برای دریافت درونمایه درست قرآن کسی است که آن را از الله دریافت کرده‌ است. به دیگر سخن با بررسی نگاه و رفتار و کردار محمد به پرسمان ترور می‌توان تا اندازه‌ای به جایگاه این شیوه نبرد در آموزه‌های اسلامی و قرآنی آشنا شد و دریافت، آیا قرآن پروانه ترور (الفتک) دگراندیشان را به مسلمانان می‌دهد، یا نه، چرا که بسیار دور از باور خواهد بود اگر بپذیریم برداشت محمد از قرآن، یعنی از پیامی که خود آنرا برای جهانیان آورده بود، نادرست بوده باشد. بخش دوم این جستار به بررسی درون دینی (11) سیره نبویه در باره ترور خواهد پرداخت.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------
Reign of Terror .1

2. تاریخ یعقوبی، برگ 397 / الطبقات - واقدی، پوشینه یک، برگ 212

3. تاریخ الرسل والملوک – طبری، پوشینه پنجم، برگ 238 / آفرینش و تاریخ - مقدسی، پوشینه دوم، برگ 862

4. تاریخ الرسل والملوک – طبری، پوشینه ششم، برگ 64 / آفرینش و تاریخ - مقدسی، پوشینه دوم، برگ 873

5. آفرینش و تاریخ - مقدسی، پوشینه دوم، برگ 887 / تاریخ‌الکامل – ابن‌اثیر، پوشینه پنجم، برگ 1997

Assassination .6

7. تاریخ‌العبر – ابن خلدون، پوشینه سوم، برگ 152

8. تاریخ‌العبر – ابن خلدون، پوشینه یکُم، برگ 572 – 559

9. نهج‌البلاغه، نامه 77

10. تاریخ گزیده  - حمدالله مستوفی، برگ 521

11. بررسی درون دینی به معنی پذیرش درستی نوشته‌های دینی نیست. ولی در رفتارشناسی مسلمانان بنیادگرا چاره‌ای جز پرداختن به کتابها و نوشته‌هایی که باور ایشان بر آنها استوار شده است، نداریم.