۱۳۹۹ دی ۱۲, جمعه

یلدای ما و آن میوه شگفت

 


زمان برای خواندن: 9 دقیقه

ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه اگرچه "یلدا" را جشن زایش مسیح می‌داند[1]، ولی با یادکرد از روز نخست دی‌ماه آنرا از بزرگترین جشنهای ایرانیان می‌نامد و می‌نویسد:

«دى‏ماه و آنرا خورماه نيز مى‏گويند نخستين روز آن خرم روز است و اين روز و اين ماه هر دو بنام خدايتعالى كه هرمزد است ناميده شده يعنى پادشاهى حكيم و صاحب‏رايى آفريدگار و در اين روز عادت ايرانيان چنين بود كه پادشاه از تخت شاهى بزير مى‏آمد و جامه سپيد مى‏پوشيد و در بيابان بر فرشهاى سپيد مى‏نشست [...] و هركس كه نيازمند مى‏شد كه با پادشاه سخن بگويد خواه كه گدا باشد يا دارا و شريف باشد يا وضيع بدون هيچ حاجب و دربانى بنزد پادشاه مى‏رفت و بدون هيچ مانعى با او گفتگو مى‏كرد و در اين روز پادشاه با دهقانان و برزيگران مجالست مى‏كرد و در يك سفره با ايشان غذا مي‌خورد [...] گاهى اين روز را نَوَدروز مى‏گويند و آنرا عيد مي‌گيرند زيرا ميان آن و نوروز نود روز تمام است»[2].

در چنین شبی ما ایرانیان پایان شبی دراز و دررسیدن زایچه نور و روشنی را چشم در راه می‌نشینیم و همچون نیاگان مهرپرورمان، همان هفت‌هزارسالگانِ خیام خرَدمند[3]، اناری در پیش می‌نهیم و با دانه‌دانه یاقوتهای سرخ‌فامی که در دلش نهفته است، در دل آتش امید برمی‌افروزیم. آیا هرگز از خود پرسیده‌اید چرا انار در این شب پُرافسون جاگاهی چنین ویژه دارد؟ بیرونی می‌نویسد:

«اصحاب نيرنك گفته‏اند كه هركسى بامداد مهرگان قدرى انار بخورد و گلاب ببويد آفات بسيارى از او دفع خواهد شد»[4] و در پیوند با جشن سپندارمذ می‌افزاید:

«به فارسى مردگيران مى‏گويند و در اين روز افسون مى‏نويسند و عوام مويز را با دانه انار مى‏كوبند و مى‏گويند ترياقى خواهد شد كه از زيان گزيدن كژدمها دفع مى‏كند»[5] و باز در جای دیگری می‌گوید:

«نيز انار را ناشتا مي‌خورند و از بقراط نقل كرده‏اند كه هركس در اين روز ناشتا يك انار بخورد، كيان هستى او روشن خواهد شد و تا چهل روز كيموس او صفا خواهد يافت و از حنه هندى نقل كرده‏اند كه به خسرو پرويز گفت خوابيدن در سايه درخت انار شخص را از مرضهاى سخت شفا خواهد بخشيد و از شر جنيان مصون خواهد ماند»[6]

جای‌پای این میوه جادویی را ولی تا بروزگار سومریان، ایلامیان و مصریان و دیگر مردمان فرزانه روزگار کهن پِی می‌توان گرفت. الن رِم Ellen Rehm انار را در تمدنهای نامبرده نماد فراوانی (دانه‌های پرشمار) و باروری (رنگ سرخ همچون خون) می‌داند[7] و برآن است که آن را در نزدیک به همه نگارگریها و سنگتراشیده‌ها از مصر تا ایلام بازمی‌توان یافت. پس جای شگفتی نیست که این میوه خوشگوار را در میان آفریده‌های هنری نیاگان هخامنشی خود نیز به فراوانی ببینیم. هرودوت از یگان نیزه‌داران دربار هخامنشی با نام "اَرشتی‌بَرَه" (arštibara) یاد می‌کند[8]، که اناری زرّین آذین‌بخش تَه نیزه آنها بود و اینان همان هزارگان یا هَنگ ویژه‌ای بودند، که در نبردها گرداگرد ارابه شاه می‌ایستادند، تا گزندی بدو نرسد. اینکه نماد برترین جنگاوران یک کشور انار باشد، خود گویای همه‌چیز است، ولی دور نیست پارسیان این نماد را از ایلامیان برگرفته باشند، که آنان را می‌توان در همه زمینه‌ها، از کشورداری و شهرآئینی گرفته تا فرهنگ و هنر، آموزگاران فرزندان هخامنش دانست. در پی گریز و کوچ ناگزیر یهودیان به میانرودان و آشنائی آنان با نمادشناسی ایرانی، انار به تورات نیز راه یافت:

«و ردای ایفود را تماماً از لاجورد بساز [...]و در دامنش انارها بساز از لاجورد و ارغوان و قرمز، [...] زنگوله زرین و اناری گرداگرد دامن ردا»[9]

دیرتر پارسیان بر این انگاره‌ها شاخ‌برگهایی فراوان افزودند، که سایه‌هایی از آنها را می‌توان در نوشته‌های تاریخنگاران اسلامی بازیافت. تا نمونه‌ای آورده باشم، شمس‌الدین ابوعبداﷲ محمد بن ابی‌طالب انصاری دمشقی چنین می‌نویسد:

«هوشنگ پادشاه در سرزمين بابل هفت شهر ساخت و در هر شهرى شگفتی‌اى نهاد كه همانند آن را در شهر ديگرى به كار نبرد [...] در شهر ششم درختى آهنين با برگها و ميوه‏هايى همچون انار مسين ساخت كه اگر كسى زير آن مى‏نشست بر او سايه مى‏افكند و اطراف ديگرش آفتاب بود و اگر صد كس هم زير آن مى‏نشستند بر همه آنان نيز سايه مى‏افكند و اگر كسى از ميان آنان بر مى‏خاست به اندازه جايش از سايه كم مى‏گرديد و آفتاب آن را فرامى‏گرفت»[10].

در نزدیک به همه کتابهایی که درباره آئین فرمانروائی و باج و خراج نوشته‌ شده‌اند، "انار" هماره یکی از میوه‌هایی است که مردمان چهارگوشه کشور بایدش به پایتخت می‌فرستادند. همچنین از فارسنامه ابن‌بلخی گرفته تا معجم‌البلدان یاقوت حموی انبوهی از نگارندگان به شهرها و روستاهایی پرداخته‌اند، که انار آنها زبانزد بوده است. در گستره‌ای از حلوان و طائف تا بخارا و سمرقند همه‌جا سخن از انار است و ترشی و شیرینی آن:

«از رى بجز بُرد، جامه‏هاى نيكوى خيزد و مقراضهاى باريك و بلند و شانه‏هاى نيكو و انار كه [...] همراه با خراج رى كه به سلطان برند- و اندازه آن دو از ده‌هزار درهم است- صدهزار انار، و شفتالوى خشك و تكه تكه شده هزار پيمانه»[11]

همانگونه که رفت، انار جایگاه ویژه‌ای در پزشکی و درمان داشته است، تا جایی که دهخدا در امثال و حکم از زبانزدی بنام «يك انار و صد بيمار!» [12] یاد می‌کند. درباره ویژگیهای این‌جهانی انار و کاربرد آن در پزشکی نیز از دیرباز بسیار نوشته شده است، محمد محمود آملی چنین می‌گوید:

«و ربّ انار گرمست و معده را سود دارد و غشى را ساكن كند»[13]

از همین روی بود که شادخواران این سرزمین در کنار باده‌ خوشگوار انگوری، به ساختن مِی از انار نیز دست یازیدند تا در کنار تَن، روان آدمی را نیز از سودهای پرشمار آن بهره‌مند کنند. در کنار آن گویا انار و درخت آن بکار خوابگزاری نیز می‌آمده‌اند:

«پسر سيرين گفت [...] اگر كسى بيند كه بر درختى بودى پر از انار، او را توانگرى فراز رسد»[14]

مادر من که در دامنه البرز بالیده بود و نیاگانش تا دو نسل پیشتر از او زرتشتی بودند، همیشه انار را میوه‌ای بهشتی می‌نامید و هماره پروای آن داشت که مبادا حتا یک دانه آن نیز بر زمین و بزیر دست‌وپا افتد. شاید این باور ژرف او ریشه در انگاره‌ای باستانی داشت که از سودهای بیشمار این میوه شگفت‌انگیز سرچشمه می‌گرفت. محمد بن‌طاهر مَقدِسی می‌گوید:

«و اهل كتاب برآنند كه چهار رودخانه از بهشت بيرون مى‏آيد: فرات و سيحان و جيحان و دجله[15]. [...] و روايت كرده‏اند كه به روزگار معاويه آب فرات بسيار شد و بالا آمد، پس انارى به اندازه بچّه شترى بيرون افكند، كعب گفت كه اين انار از بهشت است»[16] 

و همو در دیگر جای می‌نویسد:

«اعراف از بهشت شمرده مى‏شود [...] امیه بن ابى‌الصلت گويد: و گروهى ديگر بر اعراف كه چشم به بهشت دوخته‏اند، بهشتى پر از سبزى و انار ...»[17]

 

باری، این آسمانِ کوچکِ سرخ‌فام که سدها ستاره درخشان در دل می‌گون خود نهان دارد، تنها یک میوه نیست. انار در پیوند با شبی که آفتاب در زهدان خود می‌پرورد، جادویی است که روان آدمی را از ژرفایی  هفت‌هزارساله بخود می‌خواند،

پس به شگون یلدا و افسون انار،

زایش خورشید امید بر همگان فرخنده باد!

 

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد



[1] و فى الليلة الّتى، يتقدّمها الخامس و العشرون من هذا الشهر، و هو ليلته- على مذهب الروم- عيد يلدا و هو ميلاد المسيح - الآثار الباقية عن القرون الخالية، النص، ص: 363

[2] ابوريحان بيرونی، آثار الباقيه، ترجمه اكبر دانا سرشت، تهران، 1386، برگ 339

[3]  فردا که از این دیر فنا درگذریم /// با هفت‌هزار سالگان سربسریم

[4]  همان، برگ 344

[5]  همان، برگ 355

[6]  همان، برگ 415

[7] Mitteilungen für Anthropologie und Religionsgeschichte 11, 1996, S. 75-92

[8] Herodot, Historíai 7: 40/2, 41/1

[9]  تورات، سفر خروج، 28: 31 تا 34 / قرآن نیز در همانجایی که به باورمندان نوید حوری می‌دهد، از "اَلرُّمَّانُ" یا همان انار، در جایگاه یکی از میوه‌های بهشتی سخن می‌گوید. الرحمن، 68

[10]  نخبة الدهر فى عجائب البر و البحر، ترجمه حمید طبیبیان، تهران 1382، برگ 56

[11]  ثمار القلوب في المضاف و المنسوب، ثعالبى، برگ 69

[12]  در چم: يك مويز و چهل قلندر یا يك انگور و صد زنبور

[13]  نفائس الفنون في عرائس العيون، آملى، پوشینه ‏3،  برگ 135

[14] التحبير في علم التعبير، فخر الدين محمد بن‌عمر رازی، ترجمه: ايرج افشار، تهران، 1385، برگ 244

[15]  جای شگفتی فراوان است که "اهل کتاب" مرزهای ایران‌زمین، یعنی دو رود در خاور جغرافیای ساسانی (سیحون و جیحون)، و دو رود در باختر آن (دجله و فرات) را بهشتی می‌نامند!

[16]  آفرينش‏ و تاريخ، پوشینه یکم، برگ 303

[17]  همان 274

۱۳۹۹ آذر ۲۲, شنبه

به بهانه 21 آذرماه


زمان برای خواندن: 9 دقیقه

با آفند گسترده ارتش آلمان به لهستان در یکم سپتامبر 1939 جنگ جهانی دوم آغاز شد. کمی پیش از آن و در 23 آگست همان سال شوروی و آلمان پیمان[1] بسته ‌بودند با هم نستیزند و 16 روز پس از آنکه سربازان هیتلر از مرز باختری لهستان گذر کردند، ارتش سرخ استالین نیز در 17 سپتامبر از خاور پای در خاک آن کشور نهاد. چند ماه دیرتر و در نبردی برق‌آسا[2] ارتش آلمان توانست با گذر از کشورهای هلند و بلژیک و لوکزامبورگ به مرزهای فرانسه برسد. این نبرد تنها 18 روز بدرازا کشید و با تسلیم بی‌ چون‌وچرای هر سه کشور در 28 می 1940 پایان گرفت[3] و لئوپولد سوم پادشاه بلژیک که در جایگاه فرمانده نیروهای رزمی بلژیک فرمان به آتش‌بس داده بود، با خانواده و همراهانش به زندان خانگی افتاد. بدینگونه فرانسه در پی شکست همپیمانانش دیگر توان ایستادگی در برابر ارتش هیتلر را نداشت و چنین شد که در روز 14 جون 1940 لشگر 18 Wehrmacht در خیابانهای پاریس رژه رفت و نیمه شمالی فرانسه و سرتاسر کناره اقیانوس به اشغال آلمان درآمد.

در روزهای پایانی می 1940 پُل رنو (Paul Reynaud) از نخست‌وزیری کناره گرفت و سررشته کارها را بدست افسر سالخورده‌ای بنام فیلیپ پتن (Philippe Pétain) داد.  پتن در پی پذیرش شکست از آلمان در 10 جولای همان سال حکومت فرانسه (État français) را در سرزمینهای اشغال نشده آلمان به پایتختی "ویشی" (Vichy) برپا کرد، حکومتی که نزدیکترین همکاریها را با هیتلر و ارتش اشغالگر آن داشت. در پی فراخوان ژنرال دوگل به ایستادگی و در برابر ارتش اشغالگر و نبرد برای آزادی فرانسه از دست نازیها، حکومت ویشی او را که در لندن بود، دادگاهی و محکوم به مرگ کرد. پتن شعارهای انقلاب فرانسه «آزادی، برابری، برادری»[4] را با سه شعار «کار، خانواده، میهن»[5] جایگزین کرد. یکی از ننگین‌ترین زمینه‌های همکاری رژیم او با نازیها ولی قانون Statuts des juifs بود که نه تنها دست نازیها را در کشتار یهودیان باز می‌گذاشت، که همکاری در این کشتار را برای شهروندان فرانسه قانونی می‌کرد. گستره همکاریهای شرم‌آور رژیم دست‌نشانده ویشی با نازیها بسیار فراتر و بیشتر از آنی است که در اینجا آمد. خوانندگان کنجکاو می‌توانند در اینباره به انبوهی از کتابهایی که بزبانهای آلمانی، فرانسه و انکلیسی نگاشته شده‌اند بنگرند.

پس از آنکه متفقین در 6 جون 1944 در نورماندی فرود آمدند و نخستین نشانه‌های شکست آلمان پدیدار شدند، دیگر نیازی به این حکومت دست‌نشانده نبود. همگام با بازپس‌نشینی ارتش آلمان از فرانسه، هیتلر فرمان داد کابینه دولت ویشی را در 17 آگست 1944 به بلفور (Belfort) و دیرتر به زیگمارینگن (Sigmaringen) در جنوب آلمان ببرند. بدینگونه سران رژیم عروسکی ویشی، اکنون خود به عروسکهایی فروکاسته شده بودند، که حتی ماندن و نماندنشان در فرانسه نیز در دست "پیشوا" بود. پتن پس از پایان جنگ در سال 1945به فرانسه بازگشت و دادگاهی و  به گناه همکاری با دشمن اشغالگر به اعدام محکوم شد، ولی نخست به زندان، و سپس به زندان خانگی فرستاده شد و در سال 1951 همانجا درگذشت.  

********************

دو سال پس از امضای پیمان میان شوروی و آلمان و یکسال پس از اشغال فرانسه، استالین نیز ارتش سرخش را به کشورمان گسیل داشت و در هماهنگی با بریتانیا بخشهایی از شمال و شمال غربی ایران را اشغال کرد.

در همان روزهایی که پتن آهنگ بازگشت به میهنش را کرده بود، در استانهای زیر اشغال استالین در ایران دو حکومت دست‌نشانده پدید آمدند: فرقه دموکرات آذربایجان در تبریز، و حزب دموکرات کردستان در مهاباد حکومتهای خودخوانده خود را به فرمان استالین-باقراُف برپا کردند. تا که گفته نشود این سخنان را هواداران حکومت پادشاهی یا "چپ‌ستیزان" برساخته‌اند، داوری یرواند آبراهامیان را واژه‌به‌واژه در اینجا می‌آورم:

«در شهریور 1324 / سپتامبر 1945 روسها بنا بدلائلی که صرفا برای خودشان معلوم بود، ناگهان به پشتیبانی از گروههای کُرد و آذربایجانی خواستار خودمختاری استانی در آمدند. جعفر پیشه‌وری کمونیست کهنه‌کاری که در روزنامه‌اش [...] مطالب تحقیرآمیزی در مورد سران جوان مارکسیست حزب توده می‌نوشت، ناگهان ریشه‌های آذری‌اش را کشف کرد و دریافت که سرزمین مادری‌اش آذربایجان مدتهاست که از "حقوق ملی" خود محروم بوده است. وی تحت حمایت شوروی حزب خود فرقه دموکرات آذربایجان را ایجاد کرد و به همراه فدائیان مسلح استان را به تصرف خود درآورد. "قیام" مشابه دیگری نیز در منطقه همجوار کردستان به وقوع پیوست. روسها تا هنگام عقب نشینی از ایران در ماه می سال 1946 / اردیبهشت 1325 بی‌دریغ از این دو جنبش حمایت می‌کردند»[6]

حکومت فرقه سرنوشتی بهتر از رژیم ویشی نداشت. اگرچه استالین بمانند هیتلر در جنگ رودررو شکست نخورد، ولی نبرد دیپلماسی را هم به امریکا و هم به قوام‌ باخت و ناگزیر از بیرون کشیدن ارتش سرخ از خاک ایران گشت و یک همانندی شگفت‌انگیز را میان فرجام حکومت فرقه با سرانجام رژیم ویشی رقم زد: درست همانگونه که پتن و دولتش به فرمان هیتلر به خاک آلمان برده شدند، مأموران استالین نیز پیشه‌وری و دولت فرقه را از مرز گذراندند و به باکو بردند. بمانند پتن، ماندن یا نماندن پیشه‌وری در ایران نیز در دست "رهبر" بود: «سنی گتیرن، سَنَه دییر گئد!»[7]. پیشه‌وری هفت ماه پس از گریز از ایران در 20 تیر 1326 در یک سانحه رانندگی جان سپرد، یا آنگونه که برخی از یارانش گفته‌اند، به فرمان باقراُف کشته شد.

********************

آیا پتن و پیشه‌وری انسانهایی خودفروخته بودند؟ بگمان من هیچکس در جهان از آغاز خودفروخته نیست و انسانها گاهی با نگاهی نادرست دست به کاری می‌یازند، که به خودفروختگی پهلو می‌زند. داوری ما ولی باید همه زندگی یک چهره تاریخی را دربر بگیرد. پتن برای ایستادگی جانانه‌اش در برابر ارتش آلمان در سال 1916 از سوی مردم فرانسه "قهرمان وِردَن"  (vainqueur de Verdu) نام گرفت. آلمانها در این جنگ از زمین و آسمان بر ارتش فرانسه آتش باریدند، ولی نتوانستند گامی به پیش نهند. پتن خود را نگران فروپاشی ارزشهای ملی و ویرانی فرهنگ و کیستی فرانسوی نشان می‌داد و به زبان امروزین پارسی یک "هویت‌طلب" بود. همچنین او برای همکاری با آلمانیها کمک به مردم فرانسه و رساندن خواروبار و آذوقه و خدمات شهری به آنان و همچنین آزادی سربازان اسیر در دست نازیها را بهانه می‌آورد.

پیشه‌وری ولی کارنامه‌ای دیگر داشت. او 25 سال پیشتر در یک جنبش جدائی‌خواهانه دیگر – جمهوری سوسیالیستی گیلان – نقش آفریده بود. آن بار هم بخشهای شمالی ایران در اشغال ارتش سرخ بود و کمونیستهای ایرانی برآن بودند با همدستی "هیئت اتحاد اسلام" به رهبری روحانی جوانی بنام میرزا کوچک خان بخشی از ایران را بسود شوروی جدا کنند[8]. او نام پسرش را "داریوش" نهاد و سالها نیز سردبیر روزنامه‌ای بود که با نام "آذربایجان جزء لاینفک ایران" در باکو بچاپ می‌رسید. با اینهمه هرچه به پایان کار فرقه نزدیکتر می‌شویم، ایران‌گریزی و سرسپردگی او به شوروی بیشتر آشکار می‌گردد، تا جایی که در واپسین نامه‌اش به استالین می‌نویسد:

«سیاست شوروی هر کدام از این دو راه را که انتخاب کند، ما می‌توانیم آنرا شرافتمندانه اجرا کنیم و موفق گردیم»[9]  

پتن و پیشه‌وری دست‌نشاندگان دو رژیم دوزخی، سرکوبگر، انسان‌ستیز و اشغالگر بودند. هیتلر میلیونها انسان را در بمبارانها و کوره‌های آدمسوزی به کام مرگ فرستاد و استالین زندگی چندین نسل از مردم شوروی و کشورهای سوسیالیستی را در اردوگاههای کار و پاکسازیهای ایدئولوژیک نابود کرد. هر دو رهبر نماد زنده فاشیسم و اهریمنانی هراس‌آفرین در کالبد آدمی بودند. من سر آن ندارم که به انگیزه‌های درونی پیشه‌وری و پتن بپردازم و تلاش کنم آنچه را که در سر و ذهن آنان می‌گذشته بخوانم. همین اندازه می‌دانم که نمی‌توان گوش بفرمان یک رهبر فاشیست بود، در زیر چکمه‌های سربازان یک ارتش اشغالگر حکومت کرد و باز هم دم از آزادی و آزادگی زد. دموکراسی، آزادی و برابری نیاز به همپیمانانی دموکرات، آزاده و برابری‌خواه دارند و هرگز با پشتیبانی رهبران فاشیست و آزادی‌ستیزی چون هیتلر و استالین فراچنگ نمی‌آیند.

ستایش پتن، ستایش هیتلر است. همانگونه که ستایش پیشه‌وری چیزی جز ستایش استالین نیست. آنکه پس از هفت دهه هنوز حکومت فرقه دموکرات را بزرگ می‌دارد، دستکم در ناخودآگاه خود یاد روزگار "شیرین" جمهوری شوراها را می‌پرورد.

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد



[1] Molotov–Ribbentrop Pact

[2] Blitzkrieg

[3] ارتشهای جنگ‌آزموده دو کشور استعمارگر در کمتر از 3 هفته دستها را در برابر Wehrmacht بالا بردند، ولی شیعیان استالینیست و مارکسیستهای اثنی‌عشری همنوا با بی‌بی‌سی هنوز ارتش نوپای ایران را که در شهریور 1320 در برابر "دو" ارتش ویرانگر بریتانیا و شوروی تسلیم شد، به باد سرزنش و ریشخند می‌گیرند!

[4]  Liberté, Égalité, Fraternité 

[6] تاریخ مدرن ایران، یرواند آبراهامیان، نشر نی، 1389، برگ 206

[7]  همان که تو را آورده، بتو می‌گوید برو!

[8]  در اینباره گفته می‌شود که آماج جنگلیان هرگز جداسری نبوده است. درباره میرزا کوچک شاید که براستی نیز چنین بوده باشد. ولی هنگامی که در درون یک کشور پادشاهی یک "جمهوری"، آنهم جمهوری سوسیالیستی شوروی پدید می‌آید، جداسری و استقلال بخودی‌خود به انجام رسیده است. همین سخن را می‌توان بی کم‌وکاست درباره جمهوری مهاباد نیز گفت.

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

بُت‌پرستان جهان، متحد شوید!

 جمهوری‌خواهان و حسین فاطمی

زمان برای خواندن: 13 دقیقه

بخش بسیار بزرگی از مارکسیستهای ایرانی اگرچه از گذشته خود بریده‌اند و دیگر خود را مارکسیست-لنینیست نمی‌نامند، ولی آن نگاه سنگواره‌گون و ایدئولوژیک مارکسیستی را همچون ویروسی واگیردار بدرون گرایش نوین خویش آورده‌اند. اینچنین است که این ویروس سخت‌جانِ نگاه ایدئولوژیک که در پی فروپاشی سوسیالیسم اردوگاهی و شکست جهانی مارکسیسم چهره دیگرگون کرده و در درون دانشگاهها (مارکسیسم آکادمیک) و رسانه‌ها (مارکسیسم رسانه‌ای) لانه گزیده است، در کشور دین‌زده ما برخی اندریافتهای مدرن را نیز بخود آلوده و از آنها چهره‌ای زشت و ناپذیرفتنی بدست داده است.

مارکسیسم ایرانی از آنجا که همه چیز خود را از اندیشمندان و اندیشورزان اروپایی گرفته بود و همان وام‌گرفته‌ها را نیز بدرستی درنیافته بود، اندیشه و برنامه‌ای از خود نداشت و در یک سخن؛ به تنهایی "هیچ"چیز نبود. پس چیستی و کیستی خود را چون آئینه‌ای واژگونه از دشمنانش می‌دید و بدون آن دشمن، او نیز از کیستی و چیستی خود تهی می‌شد[1]. این رویکرد همچون ژِنی پنهان به درون همه آن سازمانها و نهادهایی آورده شد، که این مارکسیستهای پیشین دستی در پیدایش آنها داشتند:

چپ بودن در ستیز با فرهنگ ایرانی از یکسو و امریکاستیزی از سوی دیگر تعریف شد،

و جمهوری‌خواهی در دشمنی کور و بیمارگونه با خاندان پهلوی.

تا بی‌نمونه سخن نگفته باشم، محمدرضا نیکفر، کسی که ویکی‌پدیا او را " فیلسوف، متفکر و نماینده روشنفکری چپ" می‌نامد، یکسال‌ونیم پیش در توئیتهای زنجیره‌ای خود با ایران و کیستی ایرانی ستیزه آشکار کرد[2] و چندی پیش نیز در جمهوری‌خواهی تا بدانجا پیش رفت، که در توئیتی شاهزاده رضا پهلوی را "دشمن ژنتیک حاکمیت مردم" نامید و بدینگونه در پی رویکرد داروینیستی به جامعه (Social Darwinism) چشم جهانیان به مِندِلیسم[3] سیاسی (Political Mendelism) نیز روشن شد.

من در جایگاه یک جمهوری‌خواه چپگرا ناگزیر از آنم که در برابر این چهره‌پردازیهای نادرست و نازیبا از این دو اندریافت بنیادین جامعه‌شناسی سیاسی بایستم و نشان دهم چه کسانی بنیان کار خود را بر سازندگی ایران‌زمین نهاده‌اند و چه کسانی تنها از سر ستیز و با آماجهای ویرانگرانه پای در میدان سیاست نهاده‌اند. و اگر توانی و زمانی برایم بجای ماند، نشان دهم چپگرایی ایرانی، تنها و تنها در ایراندوستی، ایرانخواهی و آینده‌نگری است که چهره راستین، سازنده و سودمند خود را باز می‌یابد و جمهوری‌خواهی نیز چیزی است بسیار فراتر از ستیز با سامانه پادشاهی. زیرا همانگونه که برداشت نادرست  از مبارزه ضدامپریالیستی رهبران حزب توده و سازمان اکثریت را در دهه 60 به پادوها و جاسوسان رژیم اسلامی فروکاست، برداشت شاه‌ستیزانه از جمهوری نیز راه به یک فاشیسم سکولار خواهد برد.

کسانی که جمهوری‌خواهی را به دشمنی با خاندان پهلوی، و چپگرائی را به دشمنی با پرچم شیروخورشید، تاریخ ایران باستان و سرود ای ایران فروکاسته‌اند، فروشندگان کالایی تقلبی هستند و باید گریبانشان را  در این بازار مکاره‌ سیاست ایرانی گرفت و نقاب از چهره‌هایشان فروکشید، تا بر همگان آشکار شود:

نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند!

**********

در سال 1387 محمود احمدی‌نژاد در دیداری با پریوش سطوتی از «شکنجه‌ها و ظلمهایی که در آن دوران به دکتر حسین فاطمی روا داشته شد» سخن گفت و یاد او را بزرگ داشت. روز 18 آبان ماه امسال نیز هیئت های سیاسی اجرائی اتحاد جمهوری‌خواهان ایران، حزب چپ ایران (فدائیان خلق) و همبستگی جمهوری خواهان ایران در بیانیه‌ای با فرنام پیوند عهد دیرین با جمهور مردم ایران با یادکرد از سالروز اعدام حسین فاطمی، که خود او را "جان‌باخته راه جمهوری‌خواهی" نامیده‌اند، همه نیروها و گروه‌های جمهوری‌خواه دمکرات را به همگرائی[4] بیشتر فراخواندند. من از اینکه از این سه نیرو دستکم دو تایشان – بویژه حزب چپ – چیزی جز پسمانده‌های مارکسیسم-لنینیسم ایرانی در جامه‌ای دیگر نیستند، درمی‌گذرم و در اینجا می‌خواهم تنها به بُتی بپردازم، که این سه جریان در کار تراشیدن آن هستند:

نخست ناگزیر از گفتنم که برگزیدن حسین فاطمی از نگاه من برخاسته از آن نگرشی است که من آن را "مارکسیسم اثنی‌عشری" می‌نامم. این خوانش ایرانی از مارکسیسم که ریشه‌های ژرف در مذهب شیعه دوازده‌امامی دارد، درست بمانند همتای خود در جستجوی "شهید" است. شهید برای شیعه استالینیست و مارکسیست اثنی‌عشری درست به یک اندازه مقدس است و بر گور او می‌توان امامزاده‌ای ساخت و بدان دخیل بست و از آن حاجت گرفت. پس برگزیدن فاطمی تنها و تنها برای شهیدسِتایی و در راستای نشان دادن ستم یزیدیان و بر افراشتن علم و کُتل سوگواریهای عاشورائی در چارچوب یک اندیشه واپسگرا و گذشته‌سِتا است، چرا که در برابر هر "شهید مظلوم"ی یک یزید زمانه هم هست که می‌توان چهره‌اش را بخون این شهید آلود و از او در چشم تماشاچیانِ تعزیه، اهریمنی خونخوار ساخت و همگان را به لعن و نفرین او برانگیخت.

نیازی به گفتن نیست که اعدام چیزی جز آدمکشی دولتی نیست. ولی نمی‌توان به بهانه اعدام شدن، اندیشه‌های کسی را درست دانست و او را همچون یک قهرمان ستود. پس بوارونه سه جریان نوجمهوری‌خواه که "مرگ" فاطمی را دستمایه‌ای برای فروش کالای کم‌بهای خود کرده‌اند، ما باید خود را بپرسیم فاطمی به هنگام "زنده بودن" چه کرد؟ و چرا برگزیدن او از سوی این جمهوری‌خواه‌نمایان به تنهایی نشانگر اندیشه جمهوری‌ستیز هر سه گروه امضاء کننده بیانیه است؟ خوشبختانه با افزایش دسترسی مردم به داده‌های بی‌یکسویانه تاریخی از یکسو و گسترش نگاه پژوهشگرانه به تاریخ سرزمینمان، بُتهای دروغین یکی‌یکی سرنگون می‌شوند و ایمان دینی توده‌ها به این قهرمان‌وارگان روزبروز سُستی بیشتری می‌گیرد. به گمان من فاطمی یکی از این بُتهایی است، که اگر شیفتگی همگانی به "شهید" و سرسپردگی فراگیر به اباعبدالله الحسین درکار نمی‌بود، ای بسا که استوره دروغینش بسیار زودتر از اینها شکسته می‌شد. ولی چه می‌توان کرد که برای بخش بسیار بزرگی از کنشگران ما «شهید قلب تاریخ است» و به چالش گرفتن جایگاه کسی که یکبار بنام شهید در ذهن ایرانیان جای گرفته باشد، زهره شیر می‌جوید.

همانگونه که رفت، افزایش دسترسی به داده‌های تاریخی چهره دیگری از فاطمی در پیشِ روی ما می‌نهد. او کسی است که برای آخوند واپسگرا مدرس بزرگداشت می‌گیرد و او را شهید می‌خواند. دیدگاه سیاسی او به گونه‌ای شگفت‌آور و در زمانی بسیار کوتاه میان حزب توده، سید ضیاء، قوام‌ و مصدق در گردش است. در تهران با کمونیستهای حزب توده می‌نشیند و در کربلا به گرد آرامگاه حسین می‌گردد و با آیات عظام برمی‌خیزد. او تنها وزیری است که از دست محمدرضا شاه نشان همایون می‌گیرد. مصدق اگرچه در روز 22 اردیبهشت 1330 در سخنرانی خود در مجلس درباره لایحه ملی شدن نفت گفته است: «یکی از شبها خواب دیدم که شخصی نورانی به من گفت دکتر مصدق برو و زنجیرهایی که به پای ملت ایران بسته‌اند پاره کن» دیرتر چنین می‌گوید: «اگر ملی شدن نفت خدمت بزرگی است از آن کسی که اول این پیشنهاد را نمود باید سپاسگزاری کرد و آن کس شهید راه وطن دکتر حسین فاطمی است». در زمینه روزنامه‌نگاری بسیار به محمد مسعود نزدیک است، به کسی که نوشت: «من یک میلیون ریال جایزه از بین بردن قوام‌السلطنه را به خود یا وارث معدوم کننده او می‌پردازم»[5]. خود او نیز در روزنامه باختر امروز زبان به ستایش از سید حسین  امامی، تروریست فدائی اسلام و کُشنده کسروی و هژیر می‌گشاید و می‌نویسد: «غیر از این گلوله‌ها چیز دیگری نمی‌تواند این لکه‌های ننگ را از دامان ایران بزداید» و همین ستایشها را پیشکش یک تروریست دیگر، یعنی خلیل طهماسبی کُشنده رزم‌آرا می‌کند[6] و . . .

شاید برای اینکه بدانیم حسین فاطمی، بُت نویافته مارکسیستها و اسلامیستها چگونه جمهوری‌خواهی بوده است، همین اندک بسنده باشد. ولی در اینجا می‌خواهم به یکی از دیگر کارهای او بپردازم، که شاید از نگاه بسیاری پنهان مانده باشد:

در پی اشغال فرانسه و پدیدآمدن دولت دستنشانده "ویشی" سفارت ایران نیز باید از پاریس می‌رفت. عبدالحسین سرداری‌نیا کاردار سفارت ولی در پاریس ماند تا به کارهای ایرانیان آن شهر بپردازد. بخشی از اینان شهروندان یهودی ایران بودند و بنا بود به دستور آدولف آیشمن (Adolf Eichmann) بمانند همه یهودیان اروپا به اردوگاههای مرگ فرستاده شوند. سرداری‌نیا با گفتن اینکه یهودیان ایرانی "جوگوت" و از نژاد آریایی هستند و تنها از نگر دینی یهودی بشمار می‌آیند، جلو اینکار را گرفت. هنگامی که آیشمن بر خواسته خود پایفشاری کرد و گفت، سرداری‌نیا این داستان دروغین را به هم بافته تا یهودیان ایرانی را از مرگ برهاند، فریدریش ویلهلم گراف فُن شولنبورگ[7] (F. W. Graf von Schulenberg) که سرداری‌نیا را از تهران می‌شناخت، به یاری او شتافت و به آیشمن پذیراند، که یهودیان ایرانی براستی از نژاد آریایی‌اند و سامی‌نژاد نیستند. بدینگونه یهودیان ایرانی توانستند با گذرنامه ایرانی از فرانسه بگریزند. سرداری‌نیا ولی به این بسنده نکرد، او برای بسیاری از یهودیان کشورهای دیگر نیز گذرنامه ایرانی صادر کرد و توانست شماری میان 1500 تا 3000 تن[8] از آنان را از اردوگاههای مرگ و کوره‌های آدمسوزی هیتلری برهاند. او را از همین روی "شیندلر ایرانی" نیز نامیده‌اند. اگرچه در همان روزگار و به گفته هویدا «نشریات ایرانی [...] با لحنی تند و انتقاد آمیز می‌پرسیدند، چرا سرداری را به رغم فروش گذرنامه به "جهودان" هنوز از کار برکنار نکرده‌اند؟»[9].

باری، سرداری‌نیا  با بروی کار آمدن مصدق به ایران فراخوانده شد. در دورانی که فاطمی وزیر خارجه بود، پرونده‌ او که پیشتر با پادرمیانی شاه بسته شده بود، دوباره گشوده شد و سرداری‌نیا به این گناه که نگذاشته بود شماری از یهودیان را به اردوگاه مرگ ببرند، به زندان افتاد. جرم او در این پرونده "صدور غیرقانونی گذرنامه برای اتباع غیر ایرانی" نوشته شده بود[10].

در پیش روی آنچه که آمد، خوانندگان بخوبی می‌توانند داوری کنند که فاطمی نماد کدام "جمهوری" می‌تواند باشد. کسانی که در سال 1399 از کسی با چنین کارنامه‌ای درخشان بُتی نو می‌تراشند، از فروش کالای بی‌خریدار خویش نومیدند و تنها تلاش می‌کنند بازار نیروی رقیب، یعنی پادشاهی‌خواهی را کساد کنند. بدینگونه کار کسانی که به بهانه جمهوری‌خواهی آینده خود را به گذشته فاطمی گره می‌زنند، از درماندگی ایدئولوژیک گذشته است:

این بیانیه، گذشته از آن که نشان بی چون‌وچرای یک ورشکستگی سهمگین سیاسی و تاریخی است، کار را بر ما جمهوری‌خواهان راستین نیز دشوارتر می‌کند.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد



[1]  تا سخن به گزافه نگفته باشم، در سرتاسر نوشته‌های کنشگران مارکسیست آن روزگار ما حتا یک نمونه نداریم که اینان چیزی بر نوشته‌های بیگانگان افزوده باشند و اندریافتهای مارکسیستی را گسترش داده باشند، یا دکترین و انگاشتی نو بر آنچه که خود طوطی‌وار آموخته بودند، افزوده باشند. بخش بسیار بزرگی از این نوشته‌ها براستی پاسخی به این پرسشند که: «ما که/چه نیستیم؟».

[2]  در اینباره بنگرید به نوشته‌ای از من با نام در تاریخ‌پژوهی فیلسوفان

[3]  Gregor Mendel پدر دانش ژنتیک نامیده می‌شود. او توانست نشان دهد که وِیژگیهای بیرونی جانداران ریشه در ژنهای آنها دارند و با همین ژنها از نسلی به نسل دیگر راه‌ می‌یابند. به وارونه "داروینیسم اجتماعی" که یک فن‌واژه جاافتاده در جامعه‌شناسی است، "مندلیسم سیاسی" را من برساخته‌ام و درباره‌اش بیشتر خواهم نوشت.

[4]  دانسته نیست چرا اینان حتی نتوانسته‌اند به یک همگرایی در میان کسانی دست یابند که همگی خود را جمهوری‌خواه می‌نامند و بخشی از آنان "همبستگی" جمهوری‌خواهانند، و بخشی دیگر "اتحاد" جمهوری‌خواهان؟ کَل اگر طبیب بودی . . .

[5]  مرد امروز، شماره 127، 25 مهر ماه 1326 / ترور محمد مسعود نخست به دربار چسبانده شد، ولی دیرتر دانسته شد خسرو روزبه (حزب توده) در کشتن او دست داشته بوده است.

[6]  باختر امروز، ۲۰ اسفند ۱۳۲۹/ بدینگونه "نماد جمهوری‌خواهی" این سه گروه، ترور را راهی شایسته برای برپائی جمهوری و دموکراسی می‌داند. از یاد نباید برد که ترور رزم‌آرا راه را بر نخست‌وزیری مصدق گشود.

[7]  شولنبرگ از هموندان گروهی بود که در 22 جولای 1944 دست به ترور نافرجام هیتلر زد. او در اکتبر همان سال اعدام شد.

[8]  در آن سالها برای هر خانواده یک گذرنامه صادر می‌شد و بدینگونه یک گذرنامه می‌توانست بسته به بزرگی خانواده از دو تا پنج، شش تن یا بیشتر را نجات دهد.

[9]  معمای هویدا، عباس میلانی، نشر اختران، 1380، برگ 91

[10] In the Lion's Shadow, Fariborz Mokhtari