۱۳۹۹ آذر ۲۲, شنبه

به بهانه 21 آذرماه


زمان برای خواندن: 9 دقیقه

با آفند گسترده ارتش آلمان به لهستان در یکم سپتامبر 1939 جنگ جهانی دوم آغاز شد. کمی پیش از آن و در 23 آگست همان سال شوروی و آلمان پیمان[1] بسته ‌بودند با هم نستیزند و 16 روز پس از آنکه سربازان هیتلر از مرز باختری لهستان گذر کردند، ارتش سرخ استالین نیز در 17 سپتامبر از خاور پای در خاک آن کشور نهاد. چند ماه دیرتر و در نبردی برق‌آسا[2] ارتش آلمان توانست با گذر از کشورهای هلند و بلژیک و لوکزامبورگ به مرزهای فرانسه برسد. این نبرد تنها 18 روز بدرازا کشید و با تسلیم بی‌ چون‌وچرای هر سه کشور در 28 می 1940 پایان گرفت[3] و لئوپولد سوم پادشاه بلژیک که در جایگاه فرمانده نیروهای رزمی بلژیک فرمان به آتش‌بس داده بود، با خانواده و همراهانش به زندان خانگی افتاد. بدینگونه فرانسه در پی شکست همپیمانانش دیگر توان ایستادگی در برابر ارتش هیتلر را نداشت و چنین شد که در روز 14 جون 1940 لشگر 18 Wehrmacht در خیابانهای پاریس رژه رفت و نیمه شمالی فرانسه و سرتاسر کناره اقیانوس به اشغال آلمان درآمد.

در روزهای پایانی می 1940 پُل رنو (Paul Reynaud) از نخست‌وزیری کناره گرفت و سررشته کارها را بدست افسر سالخورده‌ای بنام فیلیپ پتن (Philippe Pétain) داد.  پتن در پی پذیرش شکست از آلمان در 10 جولای همان سال حکومت فرانسه (État français) را در سرزمینهای اشغال نشده آلمان به پایتختی "ویشی" (Vichy) برپا کرد، حکومتی که نزدیکترین همکاریها را با هیتلر و ارتش اشغالگر آن داشت. در پی فراخوان ژنرال دوگل به ایستادگی و در برابر ارتش اشغالگر و نبرد برای آزادی فرانسه از دست نازیها، حکومت ویشی او را که در لندن بود، دادگاهی و محکوم به مرگ کرد. پتن شعارهای انقلاب فرانسه «آزادی، برابری، برادری»[4] را با سه شعار «کار، خانواده، میهن»[5] جایگزین کرد. یکی از ننگین‌ترین زمینه‌های همکاری رژیم او با نازیها ولی قانون Statuts des juifs بود که نه تنها دست نازیها را در کشتار یهودیان باز می‌گذاشت، که همکاری در این کشتار را برای شهروندان فرانسه قانونی می‌کرد. گستره همکاریهای شرم‌آور رژیم دست‌نشانده ویشی با نازیها بسیار فراتر و بیشتر از آنی است که در اینجا آمد. خوانندگان کنجکاو می‌توانند در اینباره به انبوهی از کتابهایی که بزبانهای آلمانی، فرانسه و انکلیسی نگاشته شده‌اند بنگرند.

پس از آنکه متفقین در 6 جون 1944 در نورماندی فرود آمدند و نخستین نشانه‌های شکست آلمان پدیدار شدند، دیگر نیازی به این حکومت دست‌نشانده نبود. همگام با بازپس‌نشینی ارتش آلمان از فرانسه، هیتلر فرمان داد کابینه دولت ویشی را در 17 آگست 1944 به بلفور (Belfort) و دیرتر به زیگمارینگن (Sigmaringen) در جنوب آلمان ببرند. بدینگونه سران رژیم عروسکی ویشی، اکنون خود به عروسکهایی فروکاسته شده بودند، که حتی ماندن و نماندنشان در فرانسه نیز در دست "پیشوا" بود. پتن پس از پایان جنگ در سال 1945به فرانسه بازگشت و دادگاهی و  به گناه همکاری با دشمن اشغالگر به اعدام محکوم شد، ولی نخست به زندان، و سپس به زندان خانگی فرستاده شد و در سال 1951 همانجا درگذشت.  

********************

دو سال پس از امضای پیمان میان شوروی و آلمان و یکسال پس از اشغال فرانسه، استالین نیز ارتش سرخش را به کشورمان گسیل داشت و در هماهنگی با بریتانیا بخشهایی از شمال و شمال غربی ایران را اشغال کرد.

در همان روزهایی که پتن آهنگ بازگشت به میهنش را کرده بود، در استانهای زیر اشغال استالین در ایران دو حکومت دست‌نشانده پدید آمدند: فرقه دموکرات آذربایجان در تبریز، و حزب دموکرات کردستان در مهاباد حکومتهای خودخوانده خود را به فرمان استالین-باقراُف برپا کردند. تا که گفته نشود این سخنان را هواداران حکومت پادشاهی یا "چپ‌ستیزان" برساخته‌اند، داوری یرواند آبراهامیان را واژه‌به‌واژه در اینجا می‌آورم:

«در شهریور 1324 / سپتامبر 1945 روسها بنا بدلائلی که صرفا برای خودشان معلوم بود، ناگهان به پشتیبانی از گروههای کُرد و آذربایجانی خواستار خودمختاری استانی در آمدند. جعفر پیشه‌وری کمونیست کهنه‌کاری که در روزنامه‌اش [...] مطالب تحقیرآمیزی در مورد سران جوان مارکسیست حزب توده می‌نوشت، ناگهان ریشه‌های آذری‌اش را کشف کرد و دریافت که سرزمین مادری‌اش آذربایجان مدتهاست که از "حقوق ملی" خود محروم بوده است. وی تحت حمایت شوروی حزب خود فرقه دموکرات آذربایجان را ایجاد کرد و به همراه فدائیان مسلح استان را به تصرف خود درآورد. "قیام" مشابه دیگری نیز در منطقه همجوار کردستان به وقوع پیوست. روسها تا هنگام عقب نشینی از ایران در ماه می سال 1946 / اردیبهشت 1325 بی‌دریغ از این دو جنبش حمایت می‌کردند»[6]

حکومت فرقه سرنوشتی بهتر از رژیم ویشی نداشت. اگرچه استالین بمانند هیتلر در جنگ رودررو شکست نخورد، ولی نبرد دیپلماسی را هم به امریکا و هم به قوام‌ باخت و ناگزیر از بیرون کشیدن ارتش سرخ از خاک ایران گشت و یک همانندی شگفت‌انگیز را میان فرجام حکومت فرقه با سرانجام رژیم ویشی رقم زد: درست همانگونه که پتن و دولتش به فرمان هیتلر به خاک آلمان برده شدند، مأموران استالین نیز پیشه‌وری و دولت فرقه را از مرز گذراندند و به باکو بردند. بمانند پتن، ماندن یا نماندن پیشه‌وری در ایران نیز در دست "رهبر" بود: «سنی گتیرن، سَنَه دییر گئد!»[7]. پیشه‌وری هفت ماه پس از گریز از ایران در 20 تیر 1326 در یک سانحه رانندگی جان سپرد، یا آنگونه که برخی از یارانش گفته‌اند، به فرمان باقراُف کشته شد.

********************

آیا پتن و پیشه‌وری انسانهایی خودفروخته بودند؟ بگمان من هیچکس در جهان از آغاز خودفروخته نیست و انسانها گاهی با نگاهی نادرست دست به کاری می‌یازند، که به خودفروختگی پهلو می‌زند. داوری ما ولی باید همه زندگی یک چهره تاریخی را دربر بگیرد. پتن برای ایستادگی جانانه‌اش در برابر ارتش آلمان در سال 1916 از سوی مردم فرانسه "قهرمان وِردَن"  (vainqueur de Verdu) نام گرفت. آلمانها در این جنگ از زمین و آسمان بر ارتش فرانسه آتش باریدند، ولی نتوانستند گامی به پیش نهند. پتن خود را نگران فروپاشی ارزشهای ملی و ویرانی فرهنگ و کیستی فرانسوی نشان می‌داد و به زبان امروزین پارسی یک "هویت‌طلب" بود. همچنین او برای همکاری با آلمانیها کمک به مردم فرانسه و رساندن خواروبار و آذوقه و خدمات شهری به آنان و همچنین آزادی سربازان اسیر در دست نازیها را بهانه می‌آورد.

پیشه‌وری ولی کارنامه‌ای دیگر داشت. او 25 سال پیشتر در یک جنبش جدائی‌خواهانه دیگر – جمهوری سوسیالیستی گیلان – نقش آفریده بود. آن بار هم بخشهای شمالی ایران در اشغال ارتش سرخ بود و کمونیستهای ایرانی برآن بودند با همدستی "هیئت اتحاد اسلام" به رهبری روحانی جوانی بنام میرزا کوچک خان بخشی از ایران را بسود شوروی جدا کنند[8]. او نام پسرش را "داریوش" نهاد و سالها نیز سردبیر روزنامه‌ای بود که با نام "آذربایجان جزء لاینفک ایران" در باکو بچاپ می‌رسید. با اینهمه هرچه به پایان کار فرقه نزدیکتر می‌شویم، ایران‌گریزی و سرسپردگی او به شوروی بیشتر آشکار می‌گردد، تا جایی که در واپسین نامه‌اش به استالین می‌نویسد:

«سیاست شوروی هر کدام از این دو راه را که انتخاب کند، ما می‌توانیم آنرا شرافتمندانه اجرا کنیم و موفق گردیم»[9]  

پتن و پیشه‌وری دست‌نشاندگان دو رژیم دوزخی، سرکوبگر، انسان‌ستیز و اشغالگر بودند. هیتلر میلیونها انسان را در بمبارانها و کوره‌های آدمسوزی به کام مرگ فرستاد و استالین زندگی چندین نسل از مردم شوروی و کشورهای سوسیالیستی را در اردوگاههای کار و پاکسازیهای ایدئولوژیک نابود کرد. هر دو رهبر نماد زنده فاشیسم و اهریمنانی هراس‌آفرین در کالبد آدمی بودند. من سر آن ندارم که به انگیزه‌های درونی پیشه‌وری و پتن بپردازم و تلاش کنم آنچه را که در سر و ذهن آنان می‌گذشته بخوانم. همین اندازه می‌دانم که نمی‌توان گوش بفرمان یک رهبر فاشیست بود، در زیر چکمه‌های سربازان یک ارتش اشغالگر حکومت کرد و باز هم دم از آزادی و آزادگی زد. دموکراسی، آزادی و برابری نیاز به همپیمانانی دموکرات، آزاده و برابری‌خواه دارند و هرگز با پشتیبانی رهبران فاشیست و آزادی‌ستیزی چون هیتلر و استالین فراچنگ نمی‌آیند.

ستایش پتن، ستایش هیتلر است. همانگونه که ستایش پیشه‌وری چیزی جز ستایش استالین نیست. آنکه پس از هفت دهه هنوز حکومت فرقه دموکرات را بزرگ می‌دارد، دستکم در ناخودآگاه خود یاد روزگار "شیرین" جمهوری شوراها را می‌پرورد.

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد



[1] Molotov–Ribbentrop Pact

[2] Blitzkrieg

[3] ارتشهای جنگ‌آزموده دو کشور استعمارگر در کمتر از 3 هفته دستها را در برابر Wehrmacht بالا بردند، ولی شیعیان استالینیست و مارکسیستهای اثنی‌عشری همنوا با بی‌بی‌سی هنوز ارتش نوپای ایران را که در شهریور 1320 در برابر "دو" ارتش ویرانگر بریتانیا و شوروی تسلیم شد، به باد سرزنش و ریشخند می‌گیرند!

[4]  Liberté, Égalité, Fraternité 

[6] تاریخ مدرن ایران، یرواند آبراهامیان، نشر نی، 1389، برگ 206

[7]  همان که تو را آورده، بتو می‌گوید برو!

[8]  در اینباره گفته می‌شود که آماج جنگلیان هرگز جداسری نبوده است. درباره میرزا کوچک شاید که براستی نیز چنین بوده باشد. ولی هنگامی که در درون یک کشور پادشاهی یک "جمهوری"، آنهم جمهوری سوسیالیستی شوروی پدید می‌آید، جداسری و استقلال بخودی‌خود به انجام رسیده است. همین سخن را می‌توان بی کم‌وکاست درباره جمهوری مهاباد نیز گفت.

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

بُت‌پرستان جهان، متحد شوید!

 جمهوری‌خواهان و حسین فاطمی

زمان برای خواندن: 13 دقیقه

بخش بسیار بزرگی از مارکسیستهای ایرانی اگرچه از گذشته خود بریده‌اند و دیگر خود را مارکسیست-لنینیست نمی‌نامند، ولی آن نگاه سنگواره‌گون و ایدئولوژیک مارکسیستی را همچون ویروسی واگیردار بدرون گرایش نوین خویش آورده‌اند. اینچنین است که این ویروس سخت‌جانِ نگاه ایدئولوژیک که در پی فروپاشی سوسیالیسم اردوگاهی و شکست جهانی مارکسیسم چهره دیگرگون کرده و در درون دانشگاهها (مارکسیسم آکادمیک) و رسانه‌ها (مارکسیسم رسانه‌ای) لانه گزیده است، در کشور دین‌زده ما برخی اندریافتهای مدرن را نیز بخود آلوده و از آنها چهره‌ای زشت و ناپذیرفتنی بدست داده است.

مارکسیسم ایرانی از آنجا که همه چیز خود را از اندیشمندان و اندیشورزان اروپایی گرفته بود و همان وام‌گرفته‌ها را نیز بدرستی درنیافته بود، اندیشه و برنامه‌ای از خود نداشت و در یک سخن؛ به تنهایی "هیچ"چیز نبود. پس چیستی و کیستی خود را چون آئینه‌ای واژگونه از دشمنانش می‌دید و بدون آن دشمن، او نیز از کیستی و چیستی خود تهی می‌شد[1]. این رویکرد همچون ژِنی پنهان به درون همه آن سازمانها و نهادهایی آورده شد، که این مارکسیستهای پیشین دستی در پیدایش آنها داشتند:

چپ بودن در ستیز با فرهنگ ایرانی از یکسو و امریکاستیزی از سوی دیگر تعریف شد،

و جمهوری‌خواهی در دشمنی کور و بیمارگونه با خاندان پهلوی.

تا بی‌نمونه سخن نگفته باشم، محمدرضا نیکفر، کسی که ویکی‌پدیا او را " فیلسوف، متفکر و نماینده روشنفکری چپ" می‌نامد، یکسال‌ونیم پیش در توئیتهای زنجیره‌ای خود با ایران و کیستی ایرانی ستیزه آشکار کرد[2] و چندی پیش نیز در جمهوری‌خواهی تا بدانجا پیش رفت، که در توئیتی شاهزاده رضا پهلوی را "دشمن ژنتیک حاکمیت مردم" نامید و بدینگونه در پی رویکرد داروینیستی به جامعه (Social Darwinism) چشم جهانیان به مِندِلیسم[3] سیاسی (Political Mendelism) نیز روشن شد.

من در جایگاه یک جمهوری‌خواه چپگرا ناگزیر از آنم که در برابر این چهره‌پردازیهای نادرست و نازیبا از این دو اندریافت بنیادین جامعه‌شناسی سیاسی بایستم و نشان دهم چه کسانی بنیان کار خود را بر سازندگی ایران‌زمین نهاده‌اند و چه کسانی تنها از سر ستیز و با آماجهای ویرانگرانه پای در میدان سیاست نهاده‌اند. و اگر توانی و زمانی برایم بجای ماند، نشان دهم چپگرایی ایرانی، تنها و تنها در ایراندوستی، ایرانخواهی و آینده‌نگری است که چهره راستین، سازنده و سودمند خود را باز می‌یابد و جمهوری‌خواهی نیز چیزی است بسیار فراتر از ستیز با سامانه پادشاهی. زیرا همانگونه که برداشت نادرست  از مبارزه ضدامپریالیستی رهبران حزب توده و سازمان اکثریت را در دهه 60 به پادوها و جاسوسان رژیم اسلامی فروکاست، برداشت شاه‌ستیزانه از جمهوری نیز راه به یک فاشیسم سکولار خواهد برد.

کسانی که جمهوری‌خواهی را به دشمنی با خاندان پهلوی، و چپگرائی را به دشمنی با پرچم شیروخورشید، تاریخ ایران باستان و سرود ای ایران فروکاسته‌اند، فروشندگان کالایی تقلبی هستند و باید گریبانشان را  در این بازار مکاره‌ سیاست ایرانی گرفت و نقاب از چهره‌هایشان فروکشید، تا بر همگان آشکار شود:

نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند!

**********

در سال 1387 محمود احمدی‌نژاد در دیداری با پریوش سطوتی از «شکنجه‌ها و ظلمهایی که در آن دوران به دکتر حسین فاطمی روا داشته شد» سخن گفت و یاد او را بزرگ داشت. روز 18 آبان ماه امسال نیز هیئت های سیاسی اجرائی اتحاد جمهوری‌خواهان ایران، حزب چپ ایران (فدائیان خلق) و همبستگی جمهوری خواهان ایران در بیانیه‌ای با فرنام پیوند عهد دیرین با جمهور مردم ایران با یادکرد از سالروز اعدام حسین فاطمی، که خود او را "جان‌باخته راه جمهوری‌خواهی" نامیده‌اند، همه نیروها و گروه‌های جمهوری‌خواه دمکرات را به همگرائی[4] بیشتر فراخواندند. من از اینکه از این سه نیرو دستکم دو تایشان – بویژه حزب چپ – چیزی جز پسمانده‌های مارکسیسم-لنینیسم ایرانی در جامه‌ای دیگر نیستند، درمی‌گذرم و در اینجا می‌خواهم تنها به بُتی بپردازم، که این سه جریان در کار تراشیدن آن هستند:

نخست ناگزیر از گفتنم که برگزیدن حسین فاطمی از نگاه من برخاسته از آن نگرشی است که من آن را "مارکسیسم اثنی‌عشری" می‌نامم. این خوانش ایرانی از مارکسیسم که ریشه‌های ژرف در مذهب شیعه دوازده‌امامی دارد، درست بمانند همتای خود در جستجوی "شهید" است. شهید برای شیعه استالینیست و مارکسیست اثنی‌عشری درست به یک اندازه مقدس است و بر گور او می‌توان امامزاده‌ای ساخت و بدان دخیل بست و از آن حاجت گرفت. پس برگزیدن فاطمی تنها و تنها برای شهیدسِتایی و در راستای نشان دادن ستم یزیدیان و بر افراشتن علم و کُتل سوگواریهای عاشورائی در چارچوب یک اندیشه واپسگرا و گذشته‌سِتا است، چرا که در برابر هر "شهید مظلوم"ی یک یزید زمانه هم هست که می‌توان چهره‌اش را بخون این شهید آلود و از او در چشم تماشاچیانِ تعزیه، اهریمنی خونخوار ساخت و همگان را به لعن و نفرین او برانگیخت.

نیازی به گفتن نیست که اعدام چیزی جز آدمکشی دولتی نیست. ولی نمی‌توان به بهانه اعدام شدن، اندیشه‌های کسی را درست دانست و او را همچون یک قهرمان ستود. پس بوارونه سه جریان نوجمهوری‌خواه که "مرگ" فاطمی را دستمایه‌ای برای فروش کالای کم‌بهای خود کرده‌اند، ما باید خود را بپرسیم فاطمی به هنگام "زنده بودن" چه کرد؟ و چرا برگزیدن او از سوی این جمهوری‌خواه‌نمایان به تنهایی نشانگر اندیشه جمهوری‌ستیز هر سه گروه امضاء کننده بیانیه است؟ خوشبختانه با افزایش دسترسی مردم به داده‌های بی‌یکسویانه تاریخی از یکسو و گسترش نگاه پژوهشگرانه به تاریخ سرزمینمان، بُتهای دروغین یکی‌یکی سرنگون می‌شوند و ایمان دینی توده‌ها به این قهرمان‌وارگان روزبروز سُستی بیشتری می‌گیرد. به گمان من فاطمی یکی از این بُتهایی است، که اگر شیفتگی همگانی به "شهید" و سرسپردگی فراگیر به اباعبدالله الحسین درکار نمی‌بود، ای بسا که استوره دروغینش بسیار زودتر از اینها شکسته می‌شد. ولی چه می‌توان کرد که برای بخش بسیار بزرگی از کنشگران ما «شهید قلب تاریخ است» و به چالش گرفتن جایگاه کسی که یکبار بنام شهید در ذهن ایرانیان جای گرفته باشد، زهره شیر می‌جوید.

همانگونه که رفت، افزایش دسترسی به داده‌های تاریخی چهره دیگری از فاطمی در پیشِ روی ما می‌نهد. او کسی است که برای آخوند واپسگرا مدرس بزرگداشت می‌گیرد و او را شهید می‌خواند. دیدگاه سیاسی او به گونه‌ای شگفت‌آور و در زمانی بسیار کوتاه میان حزب توده، سید ضیاء، قوام‌ و مصدق در گردش است. در تهران با کمونیستهای حزب توده می‌نشیند و در کربلا به گرد آرامگاه حسین می‌گردد و با آیات عظام برمی‌خیزد. او تنها وزیری است که از دست محمدرضا شاه نشان همایون می‌گیرد. مصدق اگرچه در روز 22 اردیبهشت 1330 در سخنرانی خود در مجلس درباره لایحه ملی شدن نفت گفته است: «یکی از شبها خواب دیدم که شخصی نورانی به من گفت دکتر مصدق برو و زنجیرهایی که به پای ملت ایران بسته‌اند پاره کن» دیرتر چنین می‌گوید: «اگر ملی شدن نفت خدمت بزرگی است از آن کسی که اول این پیشنهاد را نمود باید سپاسگزاری کرد و آن کس شهید راه وطن دکتر حسین فاطمی است». در زمینه روزنامه‌نگاری بسیار به محمد مسعود نزدیک است، به کسی که نوشت: «من یک میلیون ریال جایزه از بین بردن قوام‌السلطنه را به خود یا وارث معدوم کننده او می‌پردازم»[5]. خود او نیز در روزنامه باختر امروز زبان به ستایش از سید حسین  امامی، تروریست فدائی اسلام و کُشنده کسروی و هژیر می‌گشاید و می‌نویسد: «غیر از این گلوله‌ها چیز دیگری نمی‌تواند این لکه‌های ننگ را از دامان ایران بزداید» و همین ستایشها را پیشکش یک تروریست دیگر، یعنی خلیل طهماسبی کُشنده رزم‌آرا می‌کند[6] و . . .

شاید برای اینکه بدانیم حسین فاطمی، بُت نویافته مارکسیستها و اسلامیستها چگونه جمهوری‌خواهی بوده است، همین اندک بسنده باشد. ولی در اینجا می‌خواهم به یکی از دیگر کارهای او بپردازم، که شاید از نگاه بسیاری پنهان مانده باشد:

در پی اشغال فرانسه و پدیدآمدن دولت دستنشانده "ویشی" سفارت ایران نیز باید از پاریس می‌رفت. عبدالحسین سرداری‌نیا کاردار سفارت ولی در پاریس ماند تا به کارهای ایرانیان آن شهر بپردازد. بخشی از اینان شهروندان یهودی ایران بودند و بنا بود به دستور آدولف آیشمن (Adolf Eichmann) بمانند همه یهودیان اروپا به اردوگاههای مرگ فرستاده شوند. سرداری‌نیا با گفتن اینکه یهودیان ایرانی "جوگوت" و از نژاد آریایی هستند و تنها از نگر دینی یهودی بشمار می‌آیند، جلو اینکار را گرفت. هنگامی که آیشمن بر خواسته خود پایفشاری کرد و گفت، سرداری‌نیا این داستان دروغین را به هم بافته تا یهودیان ایرانی را از مرگ برهاند، فریدریش ویلهلم گراف فُن شولنبورگ[7] (F. W. Graf von Schulenberg) که سرداری‌نیا را از تهران می‌شناخت، به یاری او شتافت و به آیشمن پذیراند، که یهودیان ایرانی براستی از نژاد آریایی‌اند و سامی‌نژاد نیستند. بدینگونه یهودیان ایرانی توانستند با گذرنامه ایرانی از فرانسه بگریزند. سرداری‌نیا ولی به این بسنده نکرد، او برای بسیاری از یهودیان کشورهای دیگر نیز گذرنامه ایرانی صادر کرد و توانست شماری میان 1500 تا 3000 تن[8] از آنان را از اردوگاههای مرگ و کوره‌های آدمسوزی هیتلری برهاند. او را از همین روی "شیندلر ایرانی" نیز نامیده‌اند. اگرچه در همان روزگار و به گفته هویدا «نشریات ایرانی [...] با لحنی تند و انتقاد آمیز می‌پرسیدند، چرا سرداری را به رغم فروش گذرنامه به "جهودان" هنوز از کار برکنار نکرده‌اند؟»[9].

باری، سرداری‌نیا  با بروی کار آمدن مصدق به ایران فراخوانده شد. در دورانی که فاطمی وزیر خارجه بود، پرونده‌ او که پیشتر با پادرمیانی شاه بسته شده بود، دوباره گشوده شد و سرداری‌نیا به این گناه که نگذاشته بود شماری از یهودیان را به اردوگاه مرگ ببرند، به زندان افتاد. جرم او در این پرونده "صدور غیرقانونی گذرنامه برای اتباع غیر ایرانی" نوشته شده بود[10].

در پیش روی آنچه که آمد، خوانندگان بخوبی می‌توانند داوری کنند که فاطمی نماد کدام "جمهوری" می‌تواند باشد. کسانی که در سال 1399 از کسی با چنین کارنامه‌ای درخشان بُتی نو می‌تراشند، از فروش کالای بی‌خریدار خویش نومیدند و تنها تلاش می‌کنند بازار نیروی رقیب، یعنی پادشاهی‌خواهی را کساد کنند. بدینگونه کار کسانی که به بهانه جمهوری‌خواهی آینده خود را به گذشته فاطمی گره می‌زنند، از درماندگی ایدئولوژیک گذشته است:

این بیانیه، گذشته از آن که نشان بی چون‌وچرای یک ورشکستگی سهمگین سیاسی و تاریخی است، کار را بر ما جمهوری‌خواهان راستین نیز دشوارتر می‌کند.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد



[1]  تا سخن به گزافه نگفته باشم، در سرتاسر نوشته‌های کنشگران مارکسیست آن روزگار ما حتا یک نمونه نداریم که اینان چیزی بر نوشته‌های بیگانگان افزوده باشند و اندریافتهای مارکسیستی را گسترش داده باشند، یا دکترین و انگاشتی نو بر آنچه که خود طوطی‌وار آموخته بودند، افزوده باشند. بخش بسیار بزرگی از این نوشته‌ها براستی پاسخی به این پرسشند که: «ما که/چه نیستیم؟».

[2]  در اینباره بنگرید به نوشته‌ای از من با نام در تاریخ‌پژوهی فیلسوفان

[3]  Gregor Mendel پدر دانش ژنتیک نامیده می‌شود. او توانست نشان دهد که وِیژگیهای بیرونی جانداران ریشه در ژنهای آنها دارند و با همین ژنها از نسلی به نسل دیگر راه‌ می‌یابند. به وارونه "داروینیسم اجتماعی" که یک فن‌واژه جاافتاده در جامعه‌شناسی است، "مندلیسم سیاسی" را من برساخته‌ام و درباره‌اش بیشتر خواهم نوشت.

[4]  دانسته نیست چرا اینان حتی نتوانسته‌اند به یک همگرایی در میان کسانی دست یابند که همگی خود را جمهوری‌خواه می‌نامند و بخشی از آنان "همبستگی" جمهوری‌خواهانند، و بخشی دیگر "اتحاد" جمهوری‌خواهان؟ کَل اگر طبیب بودی . . .

[5]  مرد امروز، شماره 127، 25 مهر ماه 1326 / ترور محمد مسعود نخست به دربار چسبانده شد، ولی دیرتر دانسته شد خسرو روزبه (حزب توده) در کشتن او دست داشته بوده است.

[6]  باختر امروز، ۲۰ اسفند ۱۳۲۹/ بدینگونه "نماد جمهوری‌خواهی" این سه گروه، ترور را راهی شایسته برای برپائی جمهوری و دموکراسی می‌داند. از یاد نباید برد که ترور رزم‌آرا راه را بر نخست‌وزیری مصدق گشود.

[7]  شولنبرگ از هموندان گروهی بود که در 22 جولای 1944 دست به ترور نافرجام هیتلر زد. او در اکتبر همان سال اعدام شد.

[8]  در آن سالها برای هر خانواده یک گذرنامه صادر می‌شد و بدینگونه یک گذرنامه می‌توانست بسته به بزرگی خانواده از دو تا پنج، شش تن یا بیشتر را نجات دهد.

[9]  معمای هویدا، عباس میلانی، نشر اختران، 1380، برگ 91

[10] In the Lion's Shadow, Fariborz Mokhtari  

 

۱۳۹۹ آبان ۱۹, دوشنبه

ما و انتخابات امریکا: هاپی را می‌شناسید؟

 

زمان برای خواندن: 10 دقیقه

اگرچه هنوز نمی‌دانیم سرانجام چه کسی به کاخ سپید خواهد رفت، ولی گفتگو بر سر دو نامزد ریاست جمهوری در بزرگترین اقتصاد جهان رفته‌رفته فروکش می‌کند. این انتخابات و رخدادهای پیرامون آن به بگومگوهای گسترده‌ای در میان کنشگران سیاسی ایرانی دامن زده است، که در این نوشته اندکی به آنها خواهم پرداخت. بگمانم سخنی بر سر این نباشد که سیاست کاخ سپید سایه بلند و فراگیر خود را بر سرنوشت کشور ما نیز همیشه افکنده است و همچنان خواهد افکند. همچنین پرسش از اینکه آیا آمدن ترامپ بیشتر بسود جنبش آزادیخواهی مردم ایران است یا آمدن بایدن، پرسشی ناگزیر است که باید در جای خود بدان پرداخت. با اینهمه از یاد نباید برد که آنچه در امریکا (و همچنین در  اروپا و چین و روسیه) می‌گذرد، برای این نیست که رژیم اسلامی را سرنگون کند یا آن را سرپا نگاه دارد. مردم امریکا در راستای سود و زیان خود و کشورشان به این یا آن نامزد رای می‌دهند و بسیاری از آنان حتی نمی‌دانند رفتار رئیس‌جمهور برگزیده با رژیم اسلامی چگونه خواهد بود. انتخابات امریکا یک رخداد بیرونی است که نه آغازش برای "ما" برنامه‌ریزی شده است و نه انجامش. این ما که همه ایرانیان (بجز ایرانیان شهروند امریکا) باشیم، تنها تماشاگران آن رخداد هستیم و نمی‌توانیم فرجام آن را بسود خود رقم بزنیم.

پس برخورد یک جامعه کنشگر، خردگرا و آینده‌نگر با رخدادهای بیرونی، که انجام و فرجامشان از دست او بیرون هستند چگونه باید باشد؟ گذری بر تاریخ تاریخ باستان شاید رهگشا باشد:

در پایان هزاره چهارم پیش از میلاد گروهی از انسانهای شمال افریقا اندک‌اندک در کرانه‌های رود نیل یکجانشین شدند و به کشاورزی پرداختند. بزرگترین دشواری آنان ولی کشیدن جوی آب از نیل به زمینهایشان نبود. هر سال با آغاز بارانهای فصلی در اتیوپی و سودان آب نیل بالا می‌آمد و سرریز می‌کرد و نه تنها زمینهای زیر کشت آنان، که خانه‌هایشان را نیز با گل‌ولای می‌اَندود. مصریان[1] که اکنون راه کشاورزی را آموخته بودند، در برابر این رخداد بیرونی ناتوان بودند و گاه همه دسترنج خود را به تندابه‌های نیل می‌باختند. آنان ولی همچنین دریافته بودند گل‌ولایی که از سرریز نیل برجای می‌ماند، بسیار بارور  است و هر آنچه که بر آن کاشته شود، بار و بَر بسیار می‌دهد. پس خانه‌های خود را دورتر از کرانه نیل ساختند و گاهشماری برای سرریزیهای نیل نوشتند و برنامه کشت و کار خود را با آن هماهنگ کردند. آنان توانستند با یک کنشگری خردمندانه و آینده‌نگرانه، رخدادی را که هم دشمن زندگی و کِشت آنان بود، و هم آنان در پدید آمدنش نقشی بازی نمی‌کردند، بسود خود بکار گیرند و بر کشت خود بیافزایند با انباشت دانه‌های خوراکی شمار هموندان جامعه خود را چنان افزایش دهند که بتوانند پایه‌های یکی از شگفت‌انگیزترین فرهنگهای باستانی جهان را در آغاز هزاره سوم پیش از میلاد استوار کنند. نقش سرریزیهای رود نیل برای آنان چنان بزرگ و برجسته بود که برای آن خدایی نیز آفریدند و نام آن را "هاپی" گذاشتند[2].

بدینگونه انسان خردمند پا به پهنه گیتی گذاشت. انسانی که اگرچه هنوز روش ساختن آب‌بند و آبراهه را نیاموخته بود، ولی برای نوشتن سرنوشت خود چشم‌براه رخداد های بیرونی نمی‌ماند و اگر هم طبیعت با او سر ناسازگاری می‌گذاشت، او راهی می‌یافت تا از آن بسود خود بهره جوید.

جامعه مدرن نیز باید برای آینده خود برنامه داشته باشد و رخدادهای بیرونی را در چارچوب آن برنامه ساماندهی کند. ما حتا در تاریخ پیشامدرن خود نیز نمونه‌هایی اینچنینی را می‌یابیم که در آنها رخدادهای بیرونی به یاری برنامه‌های درونی می‌آیند و راه به پیروزی آنها می‌برند. در سال 1622/1001 که بریتانیا در همچشمی و دشمنی با پرتغال پا به خلیج پارس گذاشت، امام‌قلی خان سردار گرجی‌تبار شاه عباس یکم توانست از این دشمنی بهره جوید و جزیره هرمز را پس از 116 سال از اشغال پرتغالیها بدر آورد. هنگامی که رضاخان سردارسپه جنبش خود را آغاز کرد، ایران در اشغال دو نیروی بیگانه بود که با هم در دشمنی بسر می‌بردند. او و گروه پیرامونش توانستند از همین دشمنی (که می‌توانست ایران را به ویرانی بیشتر بکشاند) بیشترین بهره را برای بیرون راندن هر دو ارتش از ایران برگیرند و بدینگونه یک رخداد بیرونی (اشغال ایران) را به بزنگاهی  در راستای برنامه خود فرابرویانند[3].

این فهرست را همچنان پی می‌توان گرفت. آلمان در جنگ جهانی دوم با خاک یکسان شد و بمبهای هسته‌ای امریکا دو شهر بزرگ ژاپن را از پهنه هستی پاک کردند. دو کشور اشغال شده و شکست خورده ولی در درون مرزهایشان از چنان نیروی بزرگ و بالنده‌ای برخوردار بودند که بتوانند همین اشغال و ویرانی را هم در راستای ساختن آینده خود ساماندهی کنند. دو کشور همسایه ما عراق و افغانستان نیز اشغال شدند و گریبانشان از چنگال اهریمنی صدام حسین و ملا عمر رها شد. ولی در نبود یک نیروی درونی که بتواند این رخداد بیرونی را ساماندهی کند، سرنوشت آنها همانی شد که امروز می‌بینیم.

از یاد نباید برد که روند رخدادها و در هم‌تنیدگی آنها بسیار پیچیده‌تر از آن است که در اینجا آمد. برای نمونه امریکا با برنامه مارشال[4] اقتصاد ویران آلمان و اروپای باختری را بازسازی کرد و به ژاپن نیز برای بازسازی خویش کمکهای فراوان رساند. همچنین نباید جنگ سرد و پیامدهای آن برای کشورهای اروپائی و آسیائی را نادیده گرفت. جنگی را که یکی از درگیریهای آغازین آن اشغالگری شوروی در آذربایجان ایران بود و در آن نیز سیاستگران ایرانی توانستند با بهره‌گیری از یک رخداد بیرونی، بر یک اشغال درونی نقطه پایان نهند. با اینهمه در نبود یک نیروی کنشگر، آینده‌نگر و خردگرا هیچکدام از نمونه‌های بالا کامیاب نمی‌شدند، همانگونه که در عراق و لیبی و افغانستان نشدند.

واپسین نمونه‌ای که می‌خواهم از آن یاد کنم، پیدایش اسرائیل است. در سال 1896 تئودور هرتسل کتاب "دولت یهود" را به چاپ رساند. او یک سال دیرتر در کنگره جهانی صهیونیسم در بازل سوئیس از آرزو و آرمان خود برای برپائی یک کشور یهودی سخن گفت. حتا در سال 1917 و پس از اعلامیه بالفور[5] هم هنوز کسی بدین باور نداشت که روزی کشوری برای یهودیان در گوشه‌ای از جهان پدید آید. یک رخداد بیرونی یعنی هولوکاست، رخدادی که در آن نیمی از یهودیان جهان به کام مرگ رفتند، سرانجام همان بزنگاهی بود که راه به پیدایش کشور اسرائیل برد: یک گروه سازمان‌یافته که از پیش برای دولت یهود برنامه داشت، در این فاجعه بزرگ بخت خویش را گشوده دید، که آن برنامه را به انجام برساند. بر من نیز پوشیده نیست که زایش این کشور در فلسطین روندی بسیار پیچیده‌تر از آنی داشت که در اینجا آمد، ولی این را نیز نادیده نمی‌توان گرفت که بدون کتاب دولت یهود، بدون هرتسل و هرتسلها، بدون کنگره جهانی صهیونیسم، اسرائیل نه هستی می‌یافت و نه می‌توانست در چند جنگ بزرگ بر همسایگان خود پیروز شود. اینکه اسرائیل براستی خواست یهودیان جهان بود، یا خواست ابرقدرتها و سرمایه‌داری جهانی، در این میان نقشی بازی نمی‌کند. انگیزه هرچه که باشد، نقش نیروهای درونی آینده‌نگر و خردگرا را هیچ کس نادیده نمی‌تواند گرفت.

**********

رخدادهای بیرونی مانند هاپی هستند، آنها می‌توانند مرگ و ویرانی با خود به ارمغان بیاورند، یا زمینی بارور برجای بگذارند که بتوان بر آن کشت و برداشت کرد. تنها انسانهائی که برای آینده خود برنامه‌ای خردمندانه دارند، می‌توانند از این رخدادها بهره بجویند و به مانند مصریان، آنها را برای به سامان رساندن برنامه خود بکار گیرند. برای کسانی که کار را به بخت و اقبال واگذار کرده‌اند، اگر از آسمان باران زر و سیم نیز ببارد، سرمایه‌ای فراچنگ نخواهد آمد. ما نمی‌توانیم رئیس‌جمهور آرمانی خود را به کاخ سپید بفرستیم، همچنین نمی‌توانیم به امریکا بگوییم دست از تحریم رژیم اسلامی بردارد، یا بر تحریمهایش بیافزاید، اینها "هاپی"های روزگار ما هستند و دست و پای ما در برابر آنها بسته است. ما تنها می‌توانیم در پهنه سیاست کشور خود کنشگری کنیم. پس در پیشِ روی چنین پس‌زمینه‌ای بد نیست از خود بپرسیم:

اگر ترامپ، که تا پایان سال هنوز رئیس جمهور امریکا است، همین یکشنبه آینده رژیم اسلامی را سرنگون کند، ما روز دوشنبه و هنگامی که از خواب گران خود برخیزیم، چه خواهیم کرد؟ در این سالها کدام برنامه را برای آینده ایران نوشتیم و برای آن آن تلاش کردیم، که اکنون بتوانیم رخدادهای بیرونی را در راستای آن ساماندهی کنیم؟

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد

[1]  درستتر آن است که آنان را قبطیان بنامیم.

[2]  چنین پدیده‌‌ای را در دیگر فرهنگهای کهن مانند سومر و ایلام و آشور و بابل  نیز می‌توان پی گرفت. هنر همه آنان این بود که از رخدادهای بیرونی بزنگاههایی سودمند در راستای آماجهای خود بسازند.

[3]  «... به هیئت مشترک دربار و سفارت بریتانیا اطمینان داد که هواخواه شاه و بریتانیا است [...] هنگام لغو موافقت‌نامه 1919 به بریتانیا اطمینان داد که این امر به نوعی "گمراه‌کردن و حتی فریفتن بلشویک‌ها" است. وی همچنین به تئودور روتشین [...] که به سمت سفیر شوروی در تهران منصوب شده بود، اطمینان داد که دولتش مصمم است تا نفوذ بریتانیا را از بین ببرد» یرواند آبرامیان، تاریخ ایران مدرن، نشر نی، چاپ چهارم، برگ 126

[4] Marshall plan

[5] Balfour Declaration

۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

کوروشِ ما و کوروشِ گزنفون

 زمان برای خواندن: 7 دقیقه

 جنبش روشنفکری ایران از همان آغاز کار خود اندیشه‌های روشنگری را از اروپا گرفت و اگرچه نسل نخست روشنگران ایرانی همچون میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی و دیگران پس از آموختن از دستآوردهای اندیشمندان اروپایی و بهره‌گیری از آموزه‌های ارزشمند اندیشورزان دوران روشنگری اروپا، با تلاشی سترگ دست به بازآفرینی کیستی کهن ایرانی برپایه تاریخ پیش از اسلام زدند، هرچه که ما پیشتر آمدیم، این خودکاوی و خودپژوهی ملی بیشتر رنگ باخت و اندیشورز ایرانی در خویشتنِ خویش از دریچه نگاه اروپائیان نگریست. چنین بود که حتا ایرانی بودن ما نیز در میان بخش بزرگی از اینان خوانشی یونانی-اروپائی یافت و این دسته از اندیشورزان با پذیرفتن آن پنداره شکوهمند از یونان باستان که برساخته اندیشمندان اروپائی در آستانه رنسانس بود، خود را همان بربرهایی دیدند که یونانیان در ستیز با آنان به آزادی، اندیشمندی، فلسفه و فرزانگی دست‌ یافته بودند؛ ویژگیهایی که باید اروپای نوین برپایه آنها ساخته می‌شد.

این نگاه به روم و یونان باستان نگاهی تاریخی نبود. آنچه که دموکراسی یونانی نامیده شد، تنها یک خوانش زمانپریشانه[1] همراه با شکوه‌بخشی[2] به بخشی از جهان اروپایی-مسیحی بود. جنبش روشنگری در اروپا ولی نیازمند آفریدن استوره‌هایی اینچنینی می‌بود، تا جایگزینی برای فرهنگ دینی-مسیحی داشته باشد و کیستی نوین اروپایی را اینگونه بازآفریند. همانگونه که جنبش روشنگری ایرانی نیز چندسد سال پیشتر و بروزگار فردوسیها و خیامها و بیرونیها و ... دست به چنین کاری یازیده و با پریدن از روز سده‌های گسترش اسلام، به روزگار "پرشکوه" پیشااسلامی روی کرده بود. روشنگران ایرانی نیز – چه در سده‌های چهارم تا پنجم، و چه در دهه‌های پیش از جنبش مشروطه - دست به شکوه‌بخشی این گذشته بسیار دور زدند، تا کیستی ایرانی را در برابر کیستی اسلامی برفرازند. اینکه بخش بسیار بزرگی از اندیشورزان ایرانی امروزه به این رفتار یکسان رویکردی دوگانه دارند و در برابر اروپائیان سپر اندیشه وامی‌نهند و ژوبین فرهنگ فرومی‌فکنند، مایه افسوس بسیار است.

در این نوشته می‌خواهم به روزگاری بازگردم، که در آن نگاه خیره از ستایش اندیشمندان نه از خاور به باختر، که از یونان به ایران دوخته شده بود؛ به روزگار گزنفون[3] و کوروشنامه[4] او.

گزنفون میان سالهای 430 و 425 پ.م. در آتن چشم به جهان گشود و در سال 354 پ.م. گیتی را واگذاشت. او در نوجوانی با سقراط، فیلسوف اخلاق‌گرا و از بنیانگذاران فلسفه باختر آشنا شد و تا پایان زندگانی از هواداران او ماند و نوشته‌های بسیاری نیز درباره اندیشه‌های او بر کاغذ آورد. گزنفون و سقراط هر دو در همان دورانی می‌زیستند که به آن "دموکراسی آتنی"[5] می‌گویند. گزنفون در سال 401 پ.م. به ارتش کوروش جوان[6] در آسیای کوچک پیوست و سقراط دو سال دیرتر، بسال 399 پ.م. به گناه بی‌خدا[7] بودن در دموکراسی آتن کشته شد. زمانه گزنفون همچنین برابر بود با جنگ پلوپونزی[8] (از 431 تا 404 پ.م.)، که در بازه میانی آن داریوش دوم هخامنشی با پشتیبانی از اسپارت به دامنه درگیریها دامن زد، سیاستی که سرانجام به شکست همه‌سویه آتن و افتادن آن بدست ارتش اسپارت انجامید.

از گزنفون نوشته‌های پرشماری برجای مانده‌اند. در یکی از آنها به گزارش دیده‌های خود در میان سربازان مزدور یونانی می‌پردازد، که برای کوروش جوان می‌جنگیدند. گزنفون در همان روزگار با باغ ایرانی یا "پردیس" آشنا شد و نام آن را با خود به زبان یونانی (παράδεισος / parádeisos) به ارمغان آورد[9]، که تا به امروز نیز در ریخت Paradise در انگلیسی و Paradies در آلمانی بجای مانده است. یکی از نوشته‌های پرارج گزنفون، و برای ما ایرانیان شاید پرارجترین آنها، کوروپدیا[10] یا همان کوروشنامه است. کوروشنامه اگرچه به زایش و بالش و پرورش کوروش بزرگ پرداخته است، ولی چیزی جز نگارگری پندارین یک فرمانروای آرمانی نیست، یعنی همان کاری که ماکیاولی[11] در کتاب خود "شهریار"[12] بدان دست یازیده است.

همانگونه که رفت، گزنفون از سرآمدان روزگار خود و آگاه بر فلسفه و تاریخ یونان، و همچنین شیوه‌های سیاستورزی در آن کشور بود. به هنگام زیستن او آیسخولوس[13] چندین دهه بود که نمایشنامه "ایرانیان" را نوشته و بر صحنه برده بود. هرودوت، تاریخنگار برجسته یونانی به هنگام زادن او تازه درگذشته بود و آتنی که او در آن می‌زیست، خود را دموکراسی[14] می‌نامید. همچنین این شاگرد پرتلاش سقراط، یعنی کسی که فلسفه یونانی به پیش، و پس از او بخش می‌شود، مرده‌ریگ لشگری از فیلسوفان پرآوازه یونانی، از تالس تا پروتاگوراس را در دسترس خود می‌داشت. گزنفون اگرچه تاریخ جنگهای ایران و یونان را بهتر از هرکسی می‌شناخت، هنگامی که برآن شد به اندیشیده‌ها، دورنماها و آرزوهای خود برای یک فرمانروای آرمانی پیکری این‌جهانی ببخشد، آن گنجینه پربار و پرارزش یونانی را واگذاشت و به سراغ بنیانگذار کشوری رفت، که سیاستش راه به شکست و ویرانی آتن بُرده بود، به سراغ کوروش بزرگ!

روشنگران ایرانی باید خویشتن را بازپرسند، چرا گزنفون که خود در "دموکراسی" آتیکا می‌زیست، در پیش روی چنین پس‌زمینه‌ای پربار از سیاستگران و اندیشمندان یونانی، برای آراستن چهره فرمانروای آرمانی خود کوروش بزرگ را الگو گرفت؟ و پس از پاسخ به این پرسش، و با دانستن این که ما یونانی نیستیم، نبوده‌ایم و هرگز هم نخواهیم شد، نگاه خویش را از اروپا برگیرند و بر خود بیافکنند و پای در راه تاریک و سنگلاخ و ناهموار خودکاوی ملی بگذارند،

راهی که کوروش، نقطه آغازین و پرفروزترین چراغ روشنی‌بخش آن است.

 

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد



[1] anachronistic

[2]  Glorification

[3] Xenophon

[4] Cyropaedia

[5] Athenian democracy

[6]  پسر داریوش دوم و برادر کوچکتر اردشیر دوم هخامنشی، که برای رسیدن به تاج‌وتخت به همراهی دَه‌هزار یونانی بر برادر خود شورید، ولی در سال 401 پ.م. در نبرد کوناکسا (کرانه فرات در نزدیکی بابل) شکست خورد.

[7] Asebeia

[8] Peloponnesian War

[9]  بنگرید به Anabasis یا "پیشروی"، نوشته گزنفون

[10] کورو-پدیا برگرفته از نام کوروش و pedia به یونانی παῖς : کودک.

[11]  خود ماکیاولی نیز در کتابش بارها و بارها از کوروش بزرگ نام برده و می‌نویسد: «اسکیپیو [امیلیانوس] دنباله‌روی کوروش بود و هرکسی که کوروپدیای گزنفون را خوانده باشد، می‌داند که او شکوه و بزرگی خود را تا چه اندازه وامدار این دنباله‌روی است» / بنگرید به شهریار، بخش 14

[12] The Prince 

[13] Aeschylus

[14] در جای دیگری آورده‌ام که Demos در جامعه آتیکا (آتن و پیرامونش) کمابیش "یک درسد" از مردم را دربر می‌گرفت (5 هزار از 470 هزار تن)