۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

اگر هیچ ننویسم نشاید ...

جنش سبز ایرانیان را هر روز با یک دستآورد درخشان غافلگیر می کند. تا می آیم خبری را بررسی کنم و درباره اش بنویسم، خبر تازه تری جای آنرا می گیرد و می بینم که پابپای این جوانان چابک-پای و شوریده سر دویدن، کار هر کسی نیست. تازه داشتم خیزش بزرگ شتانزده آذر را می گواریدم، که مردان ایرانی پادر بسر کردند و رژیم کودتا را به ریشخند گرفتند، هنوز از شادمانی این کار زیبا و ماندنی سیراب نشده بودم که داستان سوزاندن عکس خمینی پیش آمد، و در کنار این همه، "جمهوری ایرانی که دلمشغولی بزرگ من است.

باید این شگفتی و بهت زدگی را کنار بگذارم و بنویسم. از من و ما کاری جز این برنمی آید. باید با بهره بردن از سرگذشت خودمان، سرنوشتمان را رقم بزنیم، باید تا جایی که می توانیم دست و پا و سر و تن این جنبش باشیم، ولی بیش و پیش از هر چیزی "چشمان" آن، و از یاد نبریم که هزاران هزار چشم، درستی و راستی را هزاران هزار بار بهتر می بینند و درمی یابند.

باید از همین فردا در باره این همه موضوع سرنوشت ساز بنویسم، و یکی از آن هزاران هزار چشم باشم، که جنبش سبز هر شهروند را یک رسانه می داند، و رسانه چیزی نیست، بجز چشم و گوش شهروندان.

«ای برادر! هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست
و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است كه یقین ندانم كه نبشتن بهتر است از نا نبشتن.
ای دوست می ترسم -و جای ترس است – از مكر سرنوشت…
اگر هیچ ننویسم نشاید،
و اگر گویم نشاید،
و هم اگر خاموش گردم نشاید،
و اگر این واگویم نشاید واگر وانگویم هم نشاید ...»

«رساله عشق، عین القضات همدانی»