۱۳۹۸ شهریور ۲۸, پنجشنبه

مشروطه و افسانه‌هایش -شش


زمان برای خواندن: 13 دقیقه
پیشکشی فروتنانه به دکتر آجودانی و "مشروطه ایرانی"اش

"آزادی" را شاید بتوان بزرگترین افسانه مشروطه دانست. کسانی حتا تا بدانجا پیش می‌روند که آن یازده سال را آزادترین دوران تاریخ ایران می‌دانند و فراوانی روزنامه‌ها را گواه خود می‌گیرند[1]. اگر آزادی را به چم این بگیریم که «هر کس هرچه می‌خواست می‌کرد و هراسی از حکومت نداشت» باید گفت این سالها براستی آزادترین سالهای تاریخ نزدیک کشور ما بودند. ولی آزادی در اندریافت نوین و مدرن آن براستی چیست؟

آزادی از نگاه من یک ایستار یا وضعیت کنشگرانه است، در ساختاری که برخوردار از نهادهای استوار باشد. این سخن به چم این است که شهروند آزاد شهروندی است که هم حق خود را بشناسد و هم برای بدست آوردن آن به تلاش برخیزد و با دیگرگون کردن ساختار جامعه خویش، نهادهایی را بسازد که از این حق او پاسداری کنند و بدینگونه آزادی را بخشی از ساختار کُنشگری در جامعه یا آنگونه که امروزه می‌گوییم، "نهادینه" کند. بی‌گمان یکی از پُرارجترین نهادهای نگاهبان آزادی مجلسی است که برگزیده همین شهروندان باشد، تا به نمایندگی از آنان قانون بگذارد. آنچه که تا کنون آمد، به نیکی نشان می‌دهد که نه شهروندان بر حقوق خود آگاه بودند و نه نهادی که از این حقوق پاسداری کند پدیدار شده بود. آزادی شهروند، همیشه در برابر قدرت دولت جای می‌گیرد و اندازه آزادی در یک کشور برآیند اندَرکنش میان این دو است، چرا که شهروند در گام نخست تنها در سودای سود خویش (آزادیهای خویش) است، ولی دولت/حکومت دستکم بروی کاغذ سودای سود همگان (آزادیهای همگانی) را دارد و باید از آزادی تک‌تک شهروندان بسود حق همگانی بکاهد. بدیگر سخن، اگر حکومتی توان و ابزار همه‌سویه سرکوب آزادی شهروندان را داشت و در جامعه نهادهای استواری برای پاسدار از آزادی بودند که بر این توان او لگام نهادند، آنگاه ما می‌توانیم از آزادی سخن بگوییم. واگرنه سخن از "آزادی" در حکومتی که نه پول داشت و نه گزمه و نه سرباز و نه داغ و نه درفش و هزینه دربار پادشاهش را نیز بیگانگان می‌پرداختند، تنها یک شوخی تلخ است.

آنچه که در یازده سال پس از سرنگونی محمدعلی شاه "آزادی" نامیده می‌شود، چیزی نیست جز ناتوانی حکومت از سرکوب آزادیها، و این هرگز به چم آزادی نیست. چنانکه دو سال‌ونیم نخست پس از انقلاب اسلامی نیز همه چیز بود جز "بهار آزادی". در آن سالها ساختار پیشین (شاهنشاهی پهلوی) برافتاده بود و ساختار نوین (رژیم اسلامی) هنوز پا نگرفته بود، پس در اینجا هم ناتوانی حکومت از سرکوب مردم، بنادرست با آزادی یکی گرفته می‌شود. بدیگر سخن در آن یازده سال پس از برافتادن محمدعلی شاه حکومت در پی از هم‌گسیختگی بنیادین نهادهای خود که یکی از آنها هم نهاد سرکوب بود، از ستاندن آزادیهای شهروندان ناتوان بود و اگر کسانی آزاد بودند تا انبوهی از روزنامه‌ها را به چاپ برسانند، کسانی دیگر نیز آزاد بودند که روستاها را بچاپند و مردم را بکشند و راهزنی کنند و دسته‌ای تفنگچی بر سر خود گردآورند و در گوشه‌ای از ایران به خودسری بپردازند. کسی که این ایستار را "آزادی" می‌نامد، به گمان من سرسوزنی از اندیافت مدرن واژه آزادی آگاه نیست. در کنار آن  این نگاه ساده‌انگارانه به پیوند جامعه با دولت راه بدین می‌برد که پژوهشگر در داوری خود دچار گژاندیشی‌های سترگ شود، پس اگر گروهی از چپ‌نمایان پیشین که بتازگی ایران‌دوست شده‌اند این چنین در برابر جنبش مشروطه سرتابه‌پا کرنش و ستایش‌اند، جای شگفتی نیست. یکی از برجسته‌ترین کمونیستهای ایران بنام آواتیس میکائیلیان (سلطانزاده) درباره آن بازه تاریخی که در پنج بخش گذشته چهره راستینش را نشان دادم گفته بود:

«ایران انقلاب بورژوازی را تکمیل کرده بود و اکنون برای انقلاب کارگری دهقانی آمادگی داشت»[2]

ولی این آزادی پس از مشروطه که همگان شیفته و واله آنند خود را چگونه نشان می‌داد؟ یکی از نمودهای آن همان آشوب و هرج‌ومرجی بود که سرتاسر کشور را فراگرفته بود و حکومت از فرونشاندن آن ناتوان بود. در هرکجای کشور هرکسی که می‌توانست چند تفنگدار گرد خود آورد، خود را آزاد می‌دید که مردم را بچاپد و سر از فرمان حکومت بپیچد. ولی یکی از نمونه‌های نمادین این "آزادی" در سال 1290 در یزد رخ داد که در آن فرخی یزدی در آئین نوروزی بجای یک ستایشنامه، چکامه‌ای برای ضیغم‌الدوله حاکم یزد سرود و او که از گستاخی این چامه‌سرای جوان در خشم شده بود، خود را "آزاد" دید که او را به زندان افکند و از آن بترساند که اگر زبان در کام درنکشد، لبانش را فرمان به دوختن دهد[3]. ولی برداشت خود همین شاعر آزادیخواه هم از واژه "آزادی" چیزی جز دستی گشاده در کشتار توانگران و دشمنان "صنف رنجبر" نیست[4].

نمونه‌ای دیگر از برداشت پیشروان مشروطه از واژه آزادی را پیشتر آوردم، آنجا که سید محمدرضای شیرازی (مساوات) نه تنها آزادی را در این می‌دید که مادر محمدعلی شاه (امّ‌الخاقان) را روسپی و زشتکار بخواند، که خود را آزاد می‌دانست عدلیه‌ای را که آنهمه تلاش برای برپا شدنش انجام گرفته بود، به باد ریشخند و افسوس بگیرد. چنین نگاهی به آزادی چهار دهه پس از آنهم دگرگون نشد، آنجا که محمد مسعود نوشت: «من یک میلیون ریال جایزه از بین بردن قوام‌السلطنه را به خود یا وارث معدوم کننده او می‌پردازم»[5] و نشان داد این تنها مجلسهای نخست و هفدهم نبودند که ترور را کاری شایسته و بجا می‌دانستند و فرمان به بخشودگی تروریستها می‌دادند، سرآمدان آن جامعه نیز فرخوان به ترور را بخشی از آزادیهای شهروندی می‌شمردند.

این سخن ولی به چم این نیست که همگان چنین بودند، اگر من در اینجا بیشتر به نمونه‌های آزاردهنده و ناشایست می‌پردازم، از آن رو که ما پنداشتی یکسویه از رویدادهای آن روزگار نداشته باشیم و هسته راستین آن جنبش را همانگونه که بوده ‌است و بدور از شکوه‌بخشیهای رمانتیک ببینیم. باری، "آزادیهای پس از مشروطه" چیزی جز خودسری و گردنکشی شهروندان (از روزنامه‌نگار و اندیشمند و سیاستمدار گرفته تا باجگیر و دزد و یاغی) نبود، در برابر حکومتی ناتوان و از هم‌گسیخته که تنها بر روی کاغذ هستی داشت. "آزادیهای پس از مشروطه" چیزی جز یک افسانه شیرین و رمانتیک نیست.

افسانه دیگری که با شوری بی‌مانند پرداخته و بازگویی می‌شود، افسانه "احمد شاه، پادشاه مشروطه‌خواه و دموکرات" است. نخست باید گفت در پیوند با آنچه که در بالا آمد، یک پادشاه یا یک حکومت تنها هنگامی دموکرات و پاسدار آزادی است، که توان سرکوب را داشته باشد، ولی از آن خودداری کند. حکومتی را که نه سرباز دارد، نه پلیس و پیش از هر چیزی نه پول، که هزینه سرکوب را بپردازد، نمی‌توان دموکراتیک خواند. احمد شاه قاجار (زاده 1275) در سال 1288 و پس از سرنگونی پدرش در 12 سالگی به پادشاهی برگزیده شد و بدینگونه در آغاز بازه یازده‌ساله مشروطه کودکی بیش نبود. او در سال 1293 هجده‌ساله شد و تاجگذاری کرد. این درست همان سالی بود که در آن جنگ جهانی آغاز شد و ایران به اشغال سه امپراتوری بزرگ آن روزگار درآمد (بنگرید به بخش پیشین). از اینکه از دست یک نوجوان هجده‌ساله، در جایگاه پادشاه کشوری که در آن هیچ سنگی بروی سنگ دیگر بند نیست چه برمی‌آید اگر بگذریم، درافتادن با مشروطه و آزادیهای اجتماعی نیاز به نیروی سرکوب و هزینه پولی فراوان داشت که شاه از هردوی آنها بی‌بهره بود. از سویی کارآمدترین فرمانده جنگی او یپرم‌خان که در پدافند از آرمانهای مشروطه و دستآوردهایش چنانکه در رخداد پارک اتابک نشان داد، دوست و دشمن نمی‌شناخت در سال 1291 کشته شده بود و از دیگر سو خزانه کشور چنان تهی شده بود که شاه برای هزینه‌های روزانه خود نیز باید دست دریوزگی بسوی بریتانیا دراز می‌کرد. 

راستی را چنین است که این پادشاه مشروطه پیش از آنکه پروای آزادیهای شهروندی را داشته باشد، در اندیشه انباشتن جیبهای خود تا پایان زندگانی بود و در این راستا هراسی از دادوستد با بیگانگان نداشت:

«هنگامی که مارلینگ در ماه مِی 1918 دوباره برای گرفتن پشتیبانی شاه از نخست‌وزیری وثوق [الدوله] به شاه روی آورد، او تلاش کرد از این بزنگاه سود بجوید و پول هرچه بیشتری برای خود بگیرد. او به مارلینگ یادآوری کرد که دولت ایران هنگام تبعید پدرش با تاوان‌داری تزار روسیه پذیرفته بود به او [محمدعلی شاه] یک بازنشستگی ماهانه بپردازد. از این رو او [احمد شاه] آماده بود وثوق را به نخست‌وزیری برگزیند، اگر برای او یک حقوق ماهانه بازنشستگی 75000 تومانی در نگر گرفته شود، هرگاه که ناگزیر شود از ایران برود. همچنین او درخواست کرد یک حقوق ماهیانه 20000 تومانی تا زمانی که بر تخت نشسته است، به او پرداخته شود [...] حقوق ماهانه 15000 تومانی پذیرفته و از ماه آگست 1918 (همان ماهی که وثوق [از سوی شاه] نامزد نخست‌وزیری شد) پرداخته شد [...] در دسامبر 1918 احمد شاه با وثوق سر ناسازگاری گذاشت و فرستادگان بریتانیا او را از قطع پرداختیها ترساندند»[6]

جلال متینی با آوردن نامه‌ها و تلگرامهای بیشتری نشان می‌دهد که احمد شاه هم از پیمان شرم‌آور 1919 پشتیبانی کرد و هم برای آن پولهای هنگفت دریافت کرد[7]. این ولی همه داستان پادشاه مشروطه‌خواه نبود. در گیرودار قحطی بزرگ سالهای 1296 تا 1298 گندم چنان نایاب شد که مردم پایتخت نیز بمانند شهرستانها دسته‌دسته به کام مرگ فرومی‌افتادند. سودجویان آزمند پیشتر گندم خریده و در انبارهای خود انباشته بودند تا از رنج و گرسنگی مردم پولهای کلان به جیب بزنند. یکی از این سودجویان همین "پادشاه مشروطه" بود:

«ساوثرد قضیه احمدشاه و بار گندمش را ضمن ماجرایی این گونه توصیف می‌کند:
این مرد [ارباب کیخسرو] یکی از اعضای کمیسیون امداد تهران است که در زمستان گذشته ارقام درشتی از کمکهای مالی امریکائیها را هزینه کرد. او مأمور بود برای این کمیته گندم بخرد و می‌دانست که شاه حجم قابل توجهی گندم دارد. از این رو با مباشر شاه تماس گرفت [...] مباشر گفت که شاه مقداری گندم دارد که خرواری نود تومان می‌فروشد (یک تومان برابر 2 دلار، یک خروار برابر 650 پوند). آقای کیخسرو گفت که چند خروار را به این قیمت خواهد خرید [...] نماینده شاه تماس گرفت و گفت [...] شاه تصمیم گرفته است این گندمها را خرواری 95 تومان بفروشد [...] بار دیگر نماینده شاه با او تماس گرفته و می‌گوید [...] تصمیم گرفته که گندمها را خرواری 100 تومان کمتر نفروشد و شاه در تمام این مدت می‌دانست که بنا بود این گندم برای تغذیه رعایای گرسنه خود او به مصرف برسد و احتمالا کمیته آن را به هر قیمتی می‌خرد.
این قضیه در خاطرات عمیدی نوری نیز آمده است. او می‌نویسد تهران در آتش قحطی می‌سوخت [...] گندم خرواری 200 تومان بود و همه می‌دانستند که احمد شاه محصول گندم خود را انبار کرده و خرواری 200 تومان می‌فروشد. مردم او را "احمد کاسب" نام نهاده بودند»[8]

آیا باید باور کرد که چنین پادشاهی دل در گرو مشروطه، مجلس، حاکمیت مردم و آزادیهای اجتماعی داشته است؟ به گمان من افسانه‌هایی که در راستای شکوه‌بخشی به سالهای 1288 تا 1299 سروده شده‌اند، بیشتر از آنکه از سر مهر به مشروطه باشند، از سر کینه به پروژه پهلوی هستند. هرچه آزادیهای این دوران بیشتر و روزگار مردم بهتر و آسایش و رفاه بیشتر نشان‌داده شود، چهره رضا خان سال 1299 و رضا شاه سالهای پس از 1304 بیشتر به تیرگی خواهد گرائید. از آنجا که به برآمدن رضا شاه در بخش هفتم (پایانی) این جستار خواهم پرداخت، به همین اندک در اینباره بسنده می‌کنم و این بخش را با گفتاوردی از یک تاریخ‌نگار همروزگار خودمان، که گرایش نیرومندی نیز به آرمانهای چپ دارد و شوخی خواهد بود اگرکه او را هواخواه پهلویها بدانیم، به پایان می‌برم:

«بر اساس ترمینولوژی مدرن، ایران تا سال 1920/1299 یک دولت "شکست‌خورده" کلاسیک بوده است. حضور وزرا در مناطق خارج از پایتخت اندک بود. دولت نه تنها بر اثر رقابتهای بین متنفذین و برجستگان سنتی و همچنین میان احزب سیاسی جدید، بلکه به دلیل موافقت‌نامه سال 1918/1297 ایران-انگلیس کاملا فلج شده و از کار افتاده بود. برخی ایالات در اختیار "جنگ سالاران" و برخی دیگر زیر سلطه شورشیان مسلح بود. ارتش سرخ گیلان را به تصرف خود درآورده بود و تهدید می‌کرد که بسوی تهران حرکت خواهد کرد. به گفته انگلیسیها شاه دیگر "در برابر عقل و منطق نفوذناپذیر" شده و به منظور فرار از کشور در حال بسته‌بندی جواهرات سلطنتی خود بود»[9].

این چهره راستین مشروطه ایرانی و پادشاه دموکراتش در سال 1299 بود. ولی از آنجا که پرسمانهای تاریخی و اجتماعی در میان ما ایرانیان برکنار از نگاه دین‌واره "حلال/حرام - حق/باطل" نیستند، در اینجا و با این شمار بزرگ از نمونه‌هایی که آوردم، باز هم کسانی بر افسانه "ایران آزاد و شاه دموکرات تا پیش از کودتای 3 اسفند 1299" پای خواهند فشرد.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد


[1]  ناگفته پیدا است که شمار روزنامه‌های آن روزگار همان اندازه می‌تواند نماد آزادی باشد، که شمار دانشگاهها در رژیم اسلامی نماد دانش‌پروری این رژیم است. از یاد نبریم که اگر گروه باسوادان در سال 1285 تنها نیم‌درسد مردم ایران را دربرمی‌گرفت، با آنچه که در سالهای پس از آن بر این آب‌وخاک رفت، بیگمان از شمار آنان کاسته هم شده بود، چه رسد به اینکه افزوده شده باشد. آنگاه بی‌آنکه خواسته باشم از ارزش کار سترگ روزنامه‌نگاران آزادیخواه آن روزگار بکاهم،  دانسته نیست که این نود و اندی روزنامه را چه کسانی در ایران می‌خواندند؟
[2]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، ۹۹
[3]  گویا همین نام "شاعر لب‌دوخته" نیز از افسانه‌های مشروطه است. انور خامه‌ای می‌نویسد: «پرسیدم: آقای فرخی لبهای شما را چطور دوختند؟ جواب داد: مگر لبهای من کرباس بود که بدوزند؟» بنگرید به:
دوسال با فرخی یزدی در زندان قصر، انور خامه‌ای، مجله گزارش، شماره 111، اردیبهشت 1379
[5]  مرد امروز، شماره 127، 25 مهر ماه 1326 / ترور محمد مسعود نخست به دربار چسبانده شد، ولی دیرتر دانسته شد خسرو روزبه (حزب توده) در کشتن او دست داشته بوده است.
[6]  Iran and the Rise of Reza Shah, from Qajar collaps to Pahlawi Power, Cyrus Ghani,
Tauris publicher, Sept.2000, P 26
[7]  نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق، جلال متینی، شرکت کتاب، چاپ دوم 2009، برگ 414 تا 416
[8]  قحطی بزرگ، محمد قلی مجد، ترجمه محمد کریمی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1387، برگ 201 تا 202
[9]  تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، چاپ چهارم، 1389، برگ 122