۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - دوازده


12. و چند سخن دیگر ...

«اصفهانی به سفر حج شد. در سوق مدینه اعرابی بدو رسید و سخنی چند با او گفت. اصفهانی روی تُرُش کرد که: دور شو ای زن به مُزد! پرسیدند چه شنیدی که او را چُنین سَقَط گفتی. گفت خدای را که من از سخن او کلامی اندرنیافتم، ولی تا که اگر در کلامش ناسزایی نهفته باشد، من نیز محض احتیاط زنش را دشنام گفته باشم!»

پیش از دنبال گرفتن سخن، برآنم که پاره ای پرسشها را در این میانه راه پاسخ دهم. هم میهنان بسیاری تا کنون – گاه به نفرین و گاه به آفرین – در باره این جستار نگر خود و همچنین پرسشهایشان را نگاشته اند و با گوشزد کردن کاستیها و نارسائیهای این نوشتار، مرا وامدار مهر بی پایانشان نموده اند. چند تنی نیز به پاسخگوئی برآمده و این نوشتارها را به سنجش گرفته اند. اگرچه من همیشه گوشی شنوا برای خرده گیریهای خردمندانه و سنجیده داشته ام، گاه از اینکه چگونه می توان سخنی به این آشکاری را بنادرست خواند و بیراه دریافت، در شگفت می شوم و داستان بالا را راست می پندارم که گویا کسانی "از بهر خدا از این سخنان کلامی درنیافته اند و محض احتیاط زبان به ناسزا گشاده اند"! پرداختن به این پاسخها را سود و هوده ای نیست، ولی تا که نمونه ای آورده باشم، هم میهنی بنام دکتر گلمراد مرادی می نویسد:
«یکی دیگر از هم فکران آقای همایون بنام مزدک بامدادان، اخیرا در مقاله ای زیر عنوان: "ملت سازی، ملت چیست؟ زبان مادری و کیستی ملی"، اصلا واژه ملت را مترادف با ناسیون (نیشن) اروپائی نمی داند و با بازی با واژه ها و ساده نگاری، کوشش می کند ملت را برابر با مدهب جا بیاندازد!»
جان سخن این "همفکر آقای داریوش همایون" که من باشم، این بوده است که "ملت" در زبان پارسی تا یکسدو پنجاه سال پیش برابر با "دین" بود و تنها از آغاز دهه های روشنگری به اینسو است که این واژه بجای "ناسیون" فرنگی بکار می رود، و امروز هم بکار می رود، و دیگر بجای "دین" و "مذهب" بکار نمی رود، آیا کسی که مرا بدلخواه خود "همفکر آقای همایون" می کند، تنها بدنبال آنست که "بد بفهمد" و بر این "بدفهمی" خود پای بفشارد؟

از آوردن نمونه های دیگر می گذرم تا جای برای پاسخ به چند پرسش فراخ شود. یکی از واژه هائی که بسیار بگومگو برانگیخته است، واژه "قبیله گرا" است. من در دو بخش این جستار ("قبیله گرا کیست؟" و "آن قبیله دیگر") سخنم را در اینباره آشکار و سرراست و بی پرده باز گفته ام و کوتاه سخن نیز در اینجا می آورم که قبیله گرائی گونه ای از نگرش به جهان پیرامون است. کسی که کیستی خود را در خاک و خون و نیاکان و سرزمین می جوید، یک قبیله گرا است، و آنکه کیستی اش را در فرهنگ و آئین و اندیشه و منش می جوید، شهروند است. برای نمونه آنکه می خواهد با ساختن شعری سست نشان دهد که نظامی گنجوی "پدر در پدر ترک" بوده است، یک قبیله گرا است، چرا که بر این باور است، کیستی آدمی را زبان و نژاد پدرانش می سازد، ولی آنکه برای یافتن کیستی نظامی زبان گفتاری، گرایش ملی و بیش و پیش از هر چیز "سپهر اندیشه گی" او را می کاود و مِهر بیکرانه او را به ایران و گذشته تاریخی آن و بویژه میتختها و پهلوانان افسانه ای آن می بیند، به کیستی او از نگرگاه یک شهروند نگریسته است. کسی که در سده بیست و یکم، که می توان به همه جای این جهان فراخ رفت و پاسخ بسیاری از پرسشها را بی میانجی گرفت، هنوز سوگند می خورد که سروده سعدی بر سردر سازمان ملل نشسته است و یا سخن از نامه نگاری عمر و یزدگرد سوم و پندنامه های کوروش و داریوش می راند نیز، به همان اندازه قبیله گرا است.
یک نمونه دم دست قبیله گرائی ولی نوشته های هم میهنی بنام دکتر قابوسی است. من در بخش پیشین این نوشتار برای آنکه بی نمونه سخن نگفته باشم، فرازی از نوشته ایشان در باره زبان پارسی آورده بودم. دکتر قابوسی اینک در زیر آن نوشتار سخنانی نوشته است که اگرچه خود پاسخ خویش است و از پاسخ من بی نیاز، ولی بهانه نیکوئی است برای واکاویدن اندیشه قبیله گرا. دکتر قابوسی می نویسد:
«در سراسر مقاله من که ایشان ذکر مرجع کرده‌اند من در هیچ جا از "زبان برتر" ننوشته‌ام. اولا این خیانت در امانت است که به نادرست از مقاله‌ای نقل شود و ثانیا نامعقول است که بر اساس چنین جعلی از مقاله‌ای انتقاد شود» من نمی دانم دکتر قابوسی خوانندگان نوشته های خود را چند ساله می پندارد و آیا می تواند گمان کند که دیگران را نیز در این جهان بهره ای از هوش و خرد هست یا نه؟ نخستین درسی که هر کسی در کلاس "رِتوریک" یا آئین سخنوری می آموزد، همانا "گفتن و نگفتن" است. شاید دکتر قابوسی نیز این زبانزد آلمانی را شنیده باشد، که می گوید: «سخنت را آنگونه بر زبان بیاور، که کسی نتواند از آن ریسمانی برای آویختنت بریسد!» (1) دکتر قابوسی درست می گوید، در هیچ کجای نوشته او سخنی از زبان برتر و پست تر نیست. ولی اگر کسی در نوشته خود یکبار "دو دوتا" را نوشته باشد، نیازی به این نیست که خوانند بدنبال "چهار" بگردد. سرتاسر نوشته ایشان پر است از خوار شماری زبان پارسی و فرهنگ درخشان پیش از اسلام (که دکتر قابوسی آنرا "عاریتی" می خواند) و در همان فرازی که آوردم سراسری بودن این زبان را ریشه همه واپس ماندگیهای ما ایرانیان می داند، که مرا نه زمان و نه انگیزه پاسخگوئی به این سخنان هست. گفتنی است که این شگرد ویژه دکتر قابوسی نیست و همه سیاستمداران دست راستی آلمان (برای نمونه ادموند اشتویبِر) که گناه بیکاری، بزهکاری، تن فروشی و اعتیاد را بگردن "خارجیان" می اندازند، هیچگاه آشکار و بی پرده خود را "خارجی ستیز" نمی نامند و سخن از "برتری آلمانی بر خارجی" بیرون راندن ترکها و یوگسلاوها و ... نمی رانند. راستی دکتر قابوسی خوانندگان نوشته های خود را چند ساله می پندارد؟

ایشان باز هم می نویسد:
«از مقاله من نقل کرده‌اند که من به "دو زبان برتر ياد شده در اين نوشته – ترکی و عربی - " معتقدم. که باز جعل حقیقت و غلط اندر غلط است» گویا برخی اندریافتها نیز در جهان پسامدرن توان بندبازی یافته اند. ما در ایران سه زبان گسترده بیشتر نداشته ایم؛ پارسی، عربی و ترکی. اگر پارسی آنگونه که دکتر قابوسی میگوید "نارسا" و سرشار از کاستی و ریشه واپسماندگی ما است و زبانی است که «جز خیل شعر و مطایبات گلی به سر فرهنگ ایران نزده است بلکه با تشدید توهم و احساسات و سنت بجای عقل و منطق مارا به این روز انداخته»، دو راه بیشتر در پیش روی ما نمی ماند، یا آن دو زبان دیگر نیز به همین اندازه نارسا و سرشار از کاستی و ریشه واپسماندگی ما هستند، که اگر چنین باشد دیگر اینهمه دشنامگونی به زبان پارسی و فرهنگ ایرانی برای چیست؟ ولی اگر چنین نباشد و پارسی در همسنجی با عربی و ترکی (که می توانستند و یا می بایست جایگزین پارسی می شدند که ما اینچنین بدبخت و واپسمانده و شعرزده و بیعقل و بی منطق نمانیم!) از این ویژگیهای مهرآمیز دکتر قابوسی برخوردار شده باشد، پس ما باز هم می توانیم "دو دوتا"ی آمده در نوشته ایشان را بخوانیم و خود به پاسخ آن که "چهار" باشد، برسیم، که پارسی از آن دو زبان دیگر "پست تر" است، حتا اگر دکتر قابوسی این واژه را بکار نبرده باشد.
و دیگر اینکه:
«سابقه من در علوم دقیقه در آن حد است که نه تنها به آنچه که ایشان بنادرست نفل کرده اند معتقد نیستم بلکه به ذهنیاتی هم که ایشان می پرستند اعتقادی ندارم تا از طریق آنان قابل انتقاد باشم». خودشیفتگی نهفته در این گزاره شگفت آور است (2). شاید دکتر قابوسی اینرا نداند، ولی"سابقه در علوم دقیقه" را به رُخ ایرانیان برون مرز کشیدن، مانند آن است که کسی در واتیکان بر خود ببالد که کشیش است. اگر دیگر نویسندگان مانند ایشان تیتر دانشگاهی خود را پیش از نامشان نمی آورند، نه از آنرو است که آنان نان از باربَری و خیابان شوئی و گِل لگدکردن می خورند و "سابقه در علوم دقیقه" ندارند، بلکه از آنرو که اگر کسی در باره موسیقی می نویسد، دکترای زمین شناسی او نه بر ارزش نوشته اش می افزاید و نه از آن می کاهد، پس آوردنش بیهوده است. و خود این "سابقه در علوم دقیقه" نیز زرهی پولادین نیست که آدمی را از گزند اندیشه های انسان ستیزانه و قبیله گرایانه بدور دارد. دکتر قابوسی ما بی گمان نام فردیناند زاوئر بروخ را شنیده است و می داند که "سابقه او در علوم دقیقه" تا به کجاها بود، ولی همین پدیده شگفت جهان پزشکی، اگرچه از همان آغاز بروی کار آمدن نازیها با آنان سر سازگاری نداشت، به "شورای پژوهشی رایش" (3) پیوست که پژوهشهای اس اس بروی زندانیان اردوگاهها نیز بخشی از کارهای آن بود. زاوئربروخ بسال 1942 به درجه "دکترژنرال" ارتش آلمان دست یافت و در همان سال فرمان به آزمایش گاز خردل بروی زندانیان اردوگاهها داد، تازه این کسی بود که نه تنها "سابقه در علوم دقیقه" داشت، که بارها و بارها با رژیم نازی درگیر هم شده بود و حتا یکبار برای پناه دادن به هموندان "انجمن چهارشنبه" که گروهی از آنان در ترور-کودتای بیستم ژوئیه هزارو نهصد و چهل و چهار دست داشتند، کارش به بازداشت و بازجوئی کشید.

می خواهم بگویم که تنها با آوردن واژگاه فرنگی و یاری جستن از نامهای بزرگ، نمی توان بر اندیشه ای گذشته گرا و کهنه مانده، رنگ نوئی و شادابی زد. دوچرخه همیشه دوچرخه خواهد ماند؛ ابزار رفت و آمدی با دو چرخ و بدون موتور، اگر در نوشته هایمان این ابزار را "بایسیکل" بخوانیم، "چیستی" آن دگرگون نخواهد شد، نه دارای موتور خواهد شد و نه شمار چرخهایش فزونی خواهد گرفت، همانگونه که قبیله گرا نیز اگر هزاران واژه مدرن و آکادمیک بکار بَرد و کت وشلوار و کراوات بپوشد، باز هم شهروند نخواهد شد و کراوات اگر دمی بکناری بخزد، استخوان پدرانش را خواهی دید که برای دور کردن زخم چشم و کور کردن چشم شور، به گردنش آویخته است.

قبیله گرایان، پارسی را افزاری برای سرکوب زبانی خود می دانند. گیرم که چنین باشد (که نیست) و این سخن را جای بگومگو نباشد (که هست)، ولی آیا خردمندانه خواهد بود، که تبر برداریم و همه درختان را از ریشه بیفکنیم و جنگل را نابود کنیم، اگر که کسی از چوب درختی چماقی بسازد و آنرا بر سر ما بکوبد؟ یا اینکه باید همه توان خود را برای نابودی اندیشه ای بکار بیندازیم که چماقدار می پرورد؟ تا هنگامی که کسانی "زبان" بخشی از مردم یک کشور را ریشه واپسماندگی آن می دانند، کسانی نیز پیدا خواهند شد که کمر نه با نابودی آن زبان، که به کشتار گویندگانش خواهند بست.

پایان سخن نیز اینکه من این بگومگو را دست کم از سوی خود پایان یافته می دانم، چرا که اگر بنا بود به انگاشتهای اینچنینی پاسخ داده شود، به ناصر پورپیرار با انبوه "نظریات انقلابی اش" باید بسیار پیشتر از دکتر قابوسی می پرداختم. من خود را نه خردمندتر و نه باهوشتر و نه داناتر از دکتر قابوسی می دانم و از همین رو نه می خواهم و نه می توانم به ایشان "توصیه ای" بکنم، از آنگونه او کرده است، ولی برایش نخست آرزوی اندکی "دلیری" می کنم، تا سخن خود را فاش بگوید در پشت نام بزرگان پنهان نشود، و سپس آرزوی اندکی "دادگری"، همین و نه بیش! (4)

واژه دیگری که پرخاش گروهی از خوانندگان را برانگیخته است، "قوم" است. هم میهن ارجمندی نوشته است: «شما با قوم نامیدن ملت آذربایجان با جمعیت نزدیک به یک چهارم جمعیت ایران به این ملت بزرگ توهین می کنید و آنرا تحقیر می کنید، پس نباید انتظار داشته باشید که کسی حرفهای دیگر شما را هم باور کند» من واژه های ملت و قوم را در برابر "ناسیون" و "اِتنوس" بکار می برم. پیشتر در نوشته هایم در برابر اِتنوس "خلق" را بکار می بردم که یکی از خوانندگان گرامی با گوشزدی درست و بخردانه برایم نوشت که "خلق" درونمایه ای دینی دارد (خلق/خالق/مخلوق) و واژه قوم درستتر است. من هنوز هم آماده یادگیری هستم و اگر کسی بجای قوم واژه درستتر و بجاتری را پیشنهاد کند، وامدار راهنمائی اش خواهم بود و دستش را بگرمی خواهم فشرد. ولی این سخن را نباید فراموش کرد که بزرگی و کوچکی گروههای انسانی به قوم یا ملت بودن آنها نیست، مگر آنکه برداشتمان از ملت همان برداشت مردم روزگار کریمخان زند و نادرشاه افشار باشد. ملت در جهان پیشرفته امروزی تنها و تنها در پیوند با دولت است که نمود پیدا می کند و اگر از ملت ایران سخن می گوئیم، سخن از گروههای گوناگون، ولی همبسته انسانی است که یکسد و یک سال پیش برای زیستن در سرزمینی یکپارچه، با دولتی یگانه همپیمان شدند و آنچه را که هزاران سال پیشینه تاریخی داشت، بروی کاغذ آوردند و نامش را قانون اساسی (بخوان پیمان ملی) نهادند. اینکه این رویداد تابکجایش درست یا نادرست بود و چه راهها و چه بیراهه هایی در آن نهفته بودند، سخن این جستار نیست، ولی همانگونه که نمیتوان هرکدام از استانهای ایران را "کشور" خواند (اگرچه قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه آرزویی جز این ندارند!)، تک تک قومهای سازنده ملت ایران را نیز نمی توان "ملت" خواند، و همانگونه که نمی توان به شهرها با نگاه به بزرگی و کوچکی شان "استان" گفت. من برآنم که ما در ایران یک ملت داریم و پدران و مادرانمان یکسد سال پیش خونها دادند تا همین واژه "ملت ایران" جا بیفتد و یکپارچگی سرزمینی و همبستگی ملی پابرجای بماند.
واگر نه اگر سخن قبیله گرایان را بپذیریم و ایران را آنگونه که آنان می خواهند و آرزو می کنند کشوری "کثیرالمله" بدانیم، آنگاه باید به این پرسش پاسخ دهیم که اگر بخواهیم از همه مردمی که در ایران زندگی می کنند، یکجا سخن بگویم، چه بایدمان گفت؟ ملل ایران؟! آنگاه برای نمونه نام تیم فوتبال این کشور را چه خواهیم نامید؟ "تیم ملل ایران"؟ و اگر پرچم این کشور درجایی برافراشته شود و سرود آن نواخته شود، خواهیم گفت: «سپس پرچم [های] ملل ایران برافراشته و سرود [های] ملل آن خوانده شد»؟ آیا این کشور با این همه "ملت"هایش که به پاس رنجهای شبانه روزی قبیله گرایان شش تای آنها تا کنون یافته و شناخته شده اند و اگر روش "ملت یابی" و "ملت سازی" آنها را پی بگیریم و تعریفشان از ملت را بپذیریم، ده ها ملت دیگر نیز به آنها افزوده خواهند شد، پرچمی و سرودی یگانه نیز خواهد داشت، یا که برای نمونه در میدانهای ورزشی ده، پانزده پرچم گوناگون، و یا پرچمی به درازای بیست و پنج متر و پهنای پانزده متر، که از به هم دوختن پرچمهای "ملل" ایران پدید آمده است، برافراشته خواهد شد؟ آیا سرود "ملل" به شمار ملتهای ایران و به زبانهای همه آنها خوانده خواهد شد و نواختنش به اندازه یک نیمه بازی فوتبال بدارازا خواهد انجامید، یا آنکه قبیله گرایان مارا آسوده خواهند کرد و این سرود را برای از میان بردن شوینیسم به زبان انگلیسی خواهند خواند، به زبانی که برخی از آنان بجای زبان میانجی پیشنهادش می کنند؟ افسوس که دنبال کردن این شوخی تلخ پیش از آنکه خنده بیفزاید، گریه برمی انگیزد.

و بخشی از خوانندگان نیز به شیوه نگارش این جستار پرداخته اند. یک نمونه از این دست نامه پرمهر خواننده ایست که مرا یه "ساده نگاری" فراخوانده است و بدرستی گفته است که سخن هر چه ساده تر نگاشته شود، دریافتش نیز آسانتر خواهد بود. من با بکار گرفتن این گونه از نگارش بدنبال سره نویسی از آنگونه که افتد و دانی نیستم و همیشه نیز از بکار بردن واژه هایی که خواننده برای دریافتشان نیازمند واژه نامه باشد در اندازه توان پرهیز کرده ام و بهیچ روی نیز بر این باور نیستم که باید همه واژگان بیگانه را از پارسی زدود، چرا که واژه اگر در دل یک زبان خانه کرد و به گویشوران آن توان همسخنی داد، دیگر "بیگانه" نیست، مگر می توان بدون واژه زیبائی چون "عشق" بفارسی سخن گفت؟ آماج من از بکارگیری این گونه نگارش دو چیز است؛ نخست آنکه آئین نگارش هر کسی باید با سپهر اندیشگی او همخوان و هماهنگ باشد، پس مزدک بامدادانی که «در تحریر مقالات و تقریر مراسلاتش اَشَدّ جِدّ و اعظم هَمِّ خود را به مَنصه استفاده برساند تا مکتوباتش فصیح و بلیغ و مستند و مستدرک باشد و مکنوناتش به زیب لغات و مصطلحات لسان عربی و فارسی مُزَیَّن، و در هر مقوله مستمع را فی حیط مطلب از اشهر اقوال مستفیض کند و به اقوال قلیل الاشتهار ارجاع ندهد» دیگر مزدک بامدادان نیست و شاید بتواند با اندکی تلاش بیشتر میرزا علی اکبرخان مستوفی بشود! دیگر آنکه باید هر کسی شیوه نگارش و گنجینه واژگان خود را داشته باشد تا نوشته ها از یکنواختی شیوه نگارش بیرون بیایند و همگان بتوانند از نوشته های یکدیگر هم واژه ای تازه و هم کاربردی تازه برای واژه های کهنتر بیاموزند. پس اگر من "نیاز" را بجای "احتیاج" و درخواست" را بجای "مطالبه" و "نِگر" را بجای "نظر" بکار می برم، چیزی بر گنجینه واژگانی زبان پارسی نیفزوده ام.

سر آن نداشتم که سخنی در میانه راه را چنین دراز کنم، ولی پرسشهایی بودند که پاسخشان همراهی با دنباله سخن را آسانتر می نمود، اکنون می توان به دو گفتمان دیگر قبیله گرایان پرداخت که همانندی آنان را با دینفروشان نیز بخوبی نشان می دهد، به "فلسطین" و "عاشورا"ی نژادپرستان جدائی خواه، به "قره باغ" و به "21 آذر"!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. !Sprich Dich so aus, dass man Dir daraus keinen Strick drehen kann
2. بیست سال و اندی پیش، به گمانم در "هفت صدا، ترجمه نازی عظیما" داستان زیر را در باره خودشیفتگی خواندم؛ پس از پیروزی انقلاب کوبا در نشستی که همه فرماندهان ارتش انقلاب بودند، فیدل کاسترو برای برگزیدن وزیر اقتصاد پرسید: «رفقا! در میان شما چه کسی اکونومیست است؟» چه گوارا دست بلند کرد و پاسخ داد: «من! رفیق فیدل!» کاسترو با نگاهی سرزنش بار از او پرسید: «مگر تو پزشک نیستی؟ ما بدنبال اکونومیست می گردیم!» چه، شرمنده از سخنش گفت: «اکونومیست؟ من گمان کردم پرسیدی کمونیست!» این خودشیفتگی چه گوارا بود که او را واداشت در نشستی که نزدیک به همه باشندگانش کمونیست بودند و سالها برای این آرمان جنگیده بودند، بناگاه بر کمونیست بودن خود ببالد!
3. Reichsforschungsrat
4. هم میهن جوانی بنام علی دوستزاده که به گفته خود بیرون از ایران بزرگ شده است و انگلیسی زبان نخست او است، به هر سه نوشته دکتر قابوسی پاسخ داده است که تارنمای اخبار روز، نخستین پاسخ را چاپ کرده است. پاسخ دوم را در نشانی زیر می توان دید، که با انبوهی از سند و مدرک و در نوشته ای بلند "سابقه علوم دقیقه" دکتر قابوسی را به چالش گرفته است.
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=8&ni=24669

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - یازده


11. سخنی چند در میانه راه

آیا پرداختن به زبان مادری و کیستی ملی بروزگاری که در سرزمینمان آتش سرکوب و کشتار و شکنجه زبانه می کشد، بجا و سزاوار است؟ اینرا چند تن از خوانندگان سرزنش کنان پرسیده اند.

کیستی ملی و بازشناسی آن، برای کشوری چون ایران که از دیرپای ترین و کهنترین کستیهای ملی جهان برخوردار است همیشه بجا و سزاوار است، ولی اگر چنین واکاوی و کنکاشی بروزگارانی دیگر، دغدغه ای دانشگاهی باشد و سرگرمی پژوهشگران، اکنون که دشمن از درون و برون کمر به نابودی آن بسته است، در جایی که جهانخواران فروپاشی ایران از درون را و تکه تکه کردنش را به دهها کشور خُرد و کلان، بجای جنگ رودررو و لشکرکشی برگزیده اند و در جایی که نژادپرستان جدائی خواه آب در آسیاب امپریالیسم میریزند، باید گفت و نوشت و فریاد برآورد که ایرانیان! آنکه بنام رهائی از چنگال شوینیسم شمار ا به خیزش فرامی خواند، خاک در چشمتان می پاشد تا دشمن راستین خود را که همانا ولایت مطلقه فقیه و رژیم برخاسته از آن – جمهوری اسلامی – است نبینید و از چاله ای بدرآئید و در چاهی چنان ژرف بیفتید به سرنوشتی چنان شوم دچار شوید که سیاهچالهای جمهوری اسلامی و تازیانه دینفروشان را بجان آرزو کنید.

درست هم امروز باید از کیستی ملی سخن گفت، چرا که جهانخواران تبه کار نشان داده اند سرنوشت ملتها را پشیزی نیز ارج نمی نهند و برای نابودی فرمانروایانی که با آنان از در دشمنی بدرآیند، میلیونها انسان بیگناه را به قربانگاه می فرستند و همانگونه که در نمونه یوگسلاوی نشان دادند، برای سرنگونی رژیمی که از نگر آنان فرمانبردار نبود و چموشی می کرد، جنگی پلید و ناجوانمردانه برافروختند که در آتش آن سدهاهزار انسان بیگناه سوختند و خاکستر شدند و همسایگان دیواربدیواری که تا دیروز به میهمانی هم می رفتند بیکباره خنجر برکشیدند تا سر یکدیگر را از تن جدا کنند. امریکای یکه تاز جهان پس از جنگ سرد که سرخوش از باده پیروزی بر هماورد کمونیستش بود، اکنون در عراق و افغانستان چنان گرفتار آمده و درمانده شده است که هرگز درگیر جنگی رودررو با جمهوری اسلامی نخواهد شد. جهانخواران برای ایران خوابهای دیگری دیده اند. همان کشورهائی که بیش از شصت سال است از یاد برده اند که فلسطینی نیز انسان است و دارای "حقوق بشر" و "حقوق ملی"، بیکباره بیاد حقوق سرکوب شده قومی در ایران افتاده اند، مایکل لدین که در دشمنی با ایرانیان (و نه تنها با جمهوری اسلامی) چون گاوی سپیدپیشانی است، رهبران خودخوانده و نمایندگان خودبرگزیده "ملتهای" ایران را به امریکا فرامی خواند تا به آنان راه و چاه کار را بیاموزد (1)، برندا شفر امریکائی به سفارش دانشگاه حیفا برای آذربایجانیان "کیستی" می تراشد (2) و بناگاه همین امریکائی که بی شرمانه چشم بر سنگسار و بریدن دست و بدار زدن مردم بر سر چهارراهها فروبسته است، چهره ای چنان انساندوستانه می یابد که نمی تواند بر تیره روزی "ملتهای" دربند و زیر ستم فارسها اشک نریزد، و این سخن شوم اریل شارون نیز هنوز در گوشهای شنوا نشسته است که: «ایران بدون بمب اتم هم بیش از اندازه بزرگ است!» آری باید کور باشیم، اگر که نبینیم جهانخواران برای براندازی جمهوری اسلامی چگونه برآنند که دودمان ما را بباد دهند و بهای خیره سری ها و دیوانگیها و بلندپروازیهای کودکانه دینفروشان را از ما ملت ایران بستانند. این ما مردم این کشوریم که باید بجان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم، مبادا که خونی از بینی سربازان جگرگوشه عموسام روان شود، تا هم شیرازه این کشور از هم بگسلد و جمهوری اسلامی نابود شود و هم خاورمیانه در گرداب جنگی بی پایان فرورود که ستیزه های تا کنونی آن در برابرش ترقه بازی چهارشنبه سوری را ماننده باشند، جهانخواران ملت ما را تکه تکه، سرزمینمان را ویرانه، دلهایمان را انباشته از کینه و سرهایمان را تهی از اندیشه می خواهند و در راستای این آماج انسان ستیزانه خود "کیستی ملی" ما را نشانه گرفته اند و سد افسوس و هزار دریغ که سربازان بی مزد آنان در میان ما اندک نیستند و برایگان آب هم در آسیاب آنان و هم در آسیاب جمهوری اسلامی می ریزند.

درست هم امروز باید از کیستی ملی سخن گفت و از دروغهایی که قبیله گرایان برای برانگیختن جوانان بیگناه و ناآگاه به هم می بافند، از دروغهایشان در باره شاهنامه، درباره زبان پارسی و "تحمیل اجباری آن بدست رضاشاه" و از دهها دروغ دیگر درباره آمار ترکزبانان و درونمایه واژه ملت و آن درغهای دیگر که در این جُستار بدانها پرداخته ام. درست هم امروز باید این سخنان را بزبان آورد و نوشت و پراکند، آنکه گناه همه نابسامانیهای کشور را بگردن فارسها و "حاکمیت شوینیست" می اندازد، نه تنها دروغی بزرگ می بافد، که ارمغانی ارزشمند و درخور به پیشگاه ولایت فقیه می برد، راستی را جمهوری اسلامی چرا باید از این ناشاد شود که گناه سیاهکاریها و تبهکاریهایش بگردن دیگری بیفتد و کسانی به نام هویت طلبی بی هیچ دستمزدی رنج پاک کردن دامان اندیشه سرکوبگر و کیستی کُش ولایت مطلقه فقیه را بجان بخرند و گناه این همه بزهکاری را بگردن دیگرانی بیفکنند که خود قربانی همین رژیم آدمخوارند. من در این سخن راه گزافه نپیموده ام. در بخشهای پیشین این جُستار به نوشته هائی چند از دکتر براهنی و ماشاء الله رزمی که از خردمندان این قومند پرداخته ام (گو اینکه آقای رزمی هنوز نیازی به این ندیده است منبع نوشته اش درباره اینکه یونسکو زبان پارسی را سی و سومین لهجه عربی میداند، به خوانندگان نشان دهد). چندی پیش نیز دوستی برایم نوشته ای از هم میهنی دیگر بنام دکتر (یا پروفسور) فرهاد قابوسی (3) فرستاده بود که گذشته از گرایش پارسی ستیزانه اش شگفتی مرا بر این سخن برانگیخت که چگونه می توان دانشگاهی بود و در فرنگ زیست و هنوز به چیزی بنام "زبان برتر" و "زبان پستتر" باور داشت؟ زبان نیز چون ماهیچه پدیده ای پویا است. توان و ناتوانی یک زبان همیشه در میدانی سنجیده می شود که در آن به کار گرفته می شود. برای نمونه اگر ماهیچه های دست را در نگر بگیریم، کسی که ورزش زیبائی اندام می کند، ماهیچه هائی برجسته و انبوه و در هم پیچیده دارد، در دست یک نوازنده سه تار ولی ورزیده ترین ماهیچه، ماهیچه انگشت اشاره است. آیا این نشانه "ناتوانی" نوازنده سه تار است؟ زبانها اگر افزاری برای کتک کاری و زورآزمائی باشند و یا در پی آن که با هم "مُچ بیندازند"، آنگاه می توان توانائی و ناتوانی آنها را به روش دکتر قابوسی سنجید، واگرنه همانگونه یک نوازنده لاغر و تکیده سه تار می تواند کهکشانی از نغمه و اقیانوسی از ترانه بیافریند، زبانها نیز هر کدام بر پایه نیازهای گویشورانشان پرورده می شوند و گاه خود بر نیازهای آنان سایه می افکنند، کسی که سخن از زبان برتر و پستتر می راند، گامی اگر پیشتر نهد سخن از نژاد برتر و پستتر نیز خواهد گفت. ولی آنچه که در این نوشته بیشتر مایه شگفتی شد، فراز زیر بود:
«لذا در بازگشت به رابطه اساسی زبان و اندیشه چون نتایج فرهنگی و اجتماعی عمومیت زبان فارسی یعنی تعمیم آن بعنوان زبان عمومی سراسر ایران بد از بدتر بوده و در نهایت منجر به تعطیل عقل ، علم و فلسفه در ایران و لذا وضع اسفناک کنونی به لحاظ عقب ماندگی فرهنگی و اجتماعی شده است».
بدیگر سخن اگر ما نیز به آن دو زبان برتر یاد شده در این نوشته – ترکی و عربی – سخن می گفتیم، اکنون درست بمانند ازبکها و باشقیرها و قاراقالپاقها هزارارن هزار فیلسوف و اندیشمند به جهان پیشکش کرده بودیم و یا بمانند عربستان و سعودی و یمن و کویت و قطر، جهانی را به تماشای دستآوردهای خود در دانش و فنآوری فراخوانده بودیم! دکتر قابوسی ریشه همه واپسماندگیهای ما را یافته است و اکنون زمان آن است که آستینها را بالا بزنیم و تیشه بر ریشه این زبان نهیم، تا وارسته و رستگار شویم، آیا هنوز هم باید از اینکه نژادپرستان جدائی خواه جشن کتابسوزان براه می اندازند و سعدی و حافظ و فردوسی را به شراره های سوزان آتش می سپارند، در شگفت شد و آنرا نیرنگ مأموران امنیتی رژیم دانست؟

فریاد خشم من همه از آن است که چرا در همه این نوشته ها یک چیز بیکسان بچشم می زند و آن نیز جای تهی "جمهوری اسلامی" است؟ آنکه ریشه واپسماندگی ما را در این یا آن زبان می داند، هرگز نخواهد توانست دردی از هزاران درد جانکاه این مردم درمان کند. آنکه دشمن مردم ایران را شوینیسم می داند، پزشک ناکارآمدی را می ماند که به یک بیمار دچار سرطان بدخیم (ولایت فقیه) می گوید همه درد تو از این سرما خوردگی ساده (شوینیسم) است. چنین پزشکی یا فریبکار است و یا ناآگاه از دانش پزشکی، آیا می توان خاموش نشست و سرنوشت چنین بیماری را بدست چنان پزشکانی سپُرد؟

پس درست هم امروز باید از کیستی ملی سخن گفت. ما امروز در راه رسیدن به جهان نوین و رَستن از بند واپسماندگی و سرکوب و کشتار و شکنجه با دشواریهای چند لایه روبروئیم:

1. در برابر ما رژیمی با همه توان ایستاده است که سرسوزنی به حقوق انسانی پایبند نیست و برای نگاهبانی از جایگاهش از هیچ بزهگری و ددخوئی فروگذار نمی کند، رژیمی که نابرابری را در ایران نهادینه کرده است و میان مرد و زن، مسلمان و نامسلمان، دیندار و بیدین، شیعه و سنی، پایبند به ولایت فقیه و کسی که آنرا برنمی تابد و در یک واژه میان "خودی" و "ناخودی" چنان جدائی افکنده است که دهه ها کار و تلاش باید تا این درّه های ژرفِ جدائی بار دیگر پُر شوند و همبستگی ملی شکوفان شود. نابرابری زبانی و قومی تنها یکی از این دردها است و نه جانکاهترین آنها، درد بسیار جانکاهتر گریه های زنی است که شویش زنی دیگر به خانه آورده و او را از خانه بیرون رانده و جگرگوشه گانش را از او سِتانده است. درد جانکاهتر فریاد مرگ زنی است که در زیر کوهی از سنگ بخون خود می غلطد، چرا که تنش را با تکه نانی تاخت زده است تا فرزندش سر گرسنه بر بالین مَگذارد و درد پدری که انگشتانش را می برند، چرا که تاب گریه های کودک گرسنه اش را نیاورده و دست به دزدی یازیده است.

2. جهانخواران بلندپروازیهای اتمی دینفروشان را بهانه کرده اند تا بنیان ملتی کهنسال را از بیخ و بن برکنند و نه اکنون که از سالها پیش خواب خاورمیانه دیگری را دیده اند (4). از آن گذشته همه نشانه ها بیانگر آنست که امریکا و اسرائیل بدنبال فروپاشی جمهوری اسلامی از درون هستند و در همین راستا است که عبدالمالک ریگی که زیردستانش افسر سپاه پاسداران را در برابر دوربینهای تلویزیون الجزیره "سرمی بُرند"، بناگاه همچون قهرمان نبرد در راه آزادی ارج می بیند و بخش فارسی رادیو صدای امریکا (بلندگوی پارسی زبان بوش و نئوکانها) به گفتگو با او می نشیند! تو گوئی سربُریدن انسانها تنها هنگامی نام تروریسم لگام گسیخته بر خود می گیرد که قربانی، شهروند امریکا و یا کشورهای همپیمان آن باشد. پس ما در کنار دشمنی همه سویه جمهوری اسلامی با سرزمین و تاریخ و فرهنگمان با دشمنی ددخو و انسان ستیز بنام "نئوکانسرواتیزم امریکائی" و "نئوصهیونیسم اسرائیلی" هم روبرو هستیم که سرزمینمان را تکه تکه می خواهند، تا از دست رژیمی که دیوانه وار همه جهان را به دشمنی فراخوانده است، رهائی یابند، اگر در این میان تندابه هایی از خون دشتهای ایرانزمین را سیراب کرد، چه باک؟ ایرانیان نه اروپائیند و نه اسرائیلی!

3. نژادپرستان جدائی خواه بوی کباب شنیده اند و با نگاه به نقشه زیر از شادی در پوست خود نمی گنجند و امریکا و اسرائیل را نیز همپیمان خود می بینند. آنان که خود و حجت الاسلامهایشان دلی با اسلام بنیادگرا دارند و تنها ستیزشان با جمهوری اسلامی در "ترکی" نبودن آن است، با فریب مردم و "پانفارسیست" نامیدن جمهوری اسلامی همه گناهان این رژیم واپسگرای سرکوبگر را بر گردن دشمنی پنداری بنام شوینیسم فارس می اندازند و تنها راه رهائی از ستم چندلایه ای را که بر سر مردم می رود، جدا کردن راه خود از دیگر ایرانیان و پیوستن به همزبانان آنسوی مرزها می دانند. این که کُنشگران چنین گرایشهائی برآتش جدائی و ستیز در میان ایرانیان دامن می زنند تنها یک سر داستان است. سوی دیگر آن پاک کردن دامان "ولایت فقیه"، "پان اسلامیسم" و "پان شیعیسم" واپسگرا از همه گناهان است. سردمداران جمهوری اسلامی اگر کسانی را بکار می گرفتند تا با هزینه فراوان چهره آنان را از همه بزهکاریهایشان بزداید و دامانشان را از اینهمه سرکوب و کشتار و شکنجه و تاراج دارائیهای ملی ایرانیان و بخشیدن آنها به بیگانگان و گریزاندن سرمایه های انسانی از کشور بپیراید، هرگز نمی توانستند چنین پیروز شوند، و چرا باید برای اینکار پولی بپردازند، در جایی که نژادپرستان جدائی خواه بی مزد و از دل و جان به چنین کاری می پردازند؟

4. آشوبهای خردادماه سال پیش زنگ خطر را برای خوشبینترین تلاشگران راه مردمسالاری و آزادی نیز به صدا درآوردند. کسانی که تا به آنروز پرداختن به چالشهای قومی-زبانی را کاری بیهوده و بزرگنمایی می خواندند، بیکباره دریافتند که انباشته شدن خواسته های گوناگون و سرکوب دامنه دار و گسترده و بویژه نهادینه شدن نابرابری و ژرف شدن نگاه "خودی-ناخودی" در یک جامعه بسته و خاموش گاه تنها نیازمند آن است که سوسکی در روزنامه ای واژه ای ترکی بر زبان براند تا استانی در آتش خشم و کینه بسوزد. اینرا دیگر امروز همه می دانند که سوسک بهانه ای بیش نبود و قبیله گرایان و نژادپرستان از آن دستآویزی ساختند تا توده ناآگاه و سرخورده را بشورانند و به خیابان بکشانند. آنها نیک می دانستند که "طنز" باریکتر از مو است و هر کسی را یارای دریافتن آن نیست، و اگرنه که هر کسی می داند "نَمَنَه" آمده در آن کاریکاتور مانند سدها واژه ترکی دیگر چون "قاراشمیش"، "یِر به ِیر"، "قشقرق"، "آچمز"، "شِش و بِش"، "قره قاطی" و مانندهای آنها در دل گویش بخشی از جوانان تهرانی جای گرفته اند و هر روزه هزاران بار بکار می روند، بی آنکه کسی در پی خوارشماری ترکزبانان باشد. این پدیده را حتا در فعلهای ویژه ای نیز می توان دید، مانند "قورخیدن" که از سوی بخشی از جوانان بجای "ترسیدن" بکار می رود. زبان طنز، زبانی آشکار و بی پرده نیست، و در شگفت نباید شد اگر که توده کف بر لب آورده آنرا درنیابد. مانا نیستانی سالها پیشتر از آن کاریکاتور زیر را کشیده بود (5)، کسی که ریگی به کفش داشته باشد و بدنبال بهانه برای ستیزه جوئی بگردد، می تواند از اینکه سخنان مرد چماقدار به دبیره میخی نوشته شده است، به این سخن برسد که نیستانی بدنبال ریشخند کردن هخامنشیان و از آن راه خوارشماری "فارسها" است! بافتن آسمان و ریسمان گاه بسیار آسان می شود، اگر که توده ناآگاه از سه دهه سرکوب و خوارشماری و نابرابری و ناداری بجان آمده باشد. جنبشی که می توانست به بهانه همین سوسک بینوا آغاز شود و رژیم را پس براند، تا آنزمان که بدست دانشجویان ترکزبان رهبری می شد، با همه کاستیهایش دشمن را درست شناخته بود و راه را درست دریافته بود. همین جنبش به خیابان که رسید، فرومایگان شهری و کناره نشینان را به میدان آورد و رهبری را به نژادپرستان و قبیله گرایان واگذاشت و چنین شد که اگر دانشجو وزیر جمهوری اسلامی را دشمن خود می دید و فریاد می زد:
«صفاری هرندی! سؤسَری سَنین دَدَه ن دی!/ صفاری هرندی! سوسک پدر تو است!»،
جنبش فرومایگان نزدیک به دو سوم مردم ایران (فارس و کُرد و ارمنی)، و نه رژیم جمهوری اسلامی را، به نبرد فرا خواند و آنان را دشمن ترکان نامید، زبان پارسی را زبان سگ گفت و بانکی را تنها از آنرو که نامش "پارسیان" بود به آتش کشید. در همه آن راهپیمائیها دیگر کسی نشنید که راهپیمایان سخنی بدشنام و پرخاش با سران جمهوری اسلامی برانند. گؤن آز تی وی و دیگر سردمداران قبیله گرایان با سردادن شعارهای پوپولیستی که لشکر فرومایگان کناره نشین را خوش بیاید، توانستند گناه بزهکاریهای رژیم را بگردن "فارسها" بیندازند و جمهوری اسلامی نیز شادمان از اینکه کسی را پروای سیاهکاریهای او نیست و بخشی از همین مردم زیر ستم ایران، از سوی بخشی دیگر بلاگردان او شده اند، آسوده بال روزنامه ایران را بست و دو روزنامه نگار را به زندان افکند و افسوس که گروهی از این همه شادمان شده بودند و خود را کامیاب می دیدند.

5. رژیم از این آشوبها بهره های فراوان برد. از یکسو توانست بر پایه کیستی زور مدار و چیستی سرکوبگر خود راهپیمایان را به گلوله ببندد و از مردم ایران برای چندمین بار زهرچشم بگیرد، از دیگر سو توانست به گونه ای زیرکانه به ایران دوستان نشان دهد که «اگر ما نباشیم، نیروهای وابسته به بیگانه ایران را تکه تکه خواهند کرد و جنگ درونی براه خواهند انداخت»، و از سوی سوم به بهانه سرکوب آنچه که خود آنرا "تجزیه طلبی" می نامید، بسیاری از تلاشگران راستین حقوق شهروندی و حقوق بشر را نیز به زندان بیفکند و سرکوب کند. قبیله گرایان و همه کسانی که در آتش این آشوب دمیدند و جنبش فرومایگان را "قیام قهرمانانه ملت آذربایجان" نامیدند (و می نامند)، براستی باید بر خود ببالند که چگونه و تا به کجا در راستای خواسته های ولایت فقیه بجان کوشیده اند. تا هنگامی که خردگرایان و هواداران راستین حقوق شهروندی قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه را از میان خود نرانند، جنبش برابری خواهی زبانی-قومی، (که من آنرا نیز مانند جنبش زنان و دانشجویان و کارگران و ... بخشی از جنبش بزرگ و یکپارچه آزادیخواهی مردم ایران می دانم)، تنها خواهد ماند و ای بسا که بسیاری از ترس تکه تکه شدن ایران و براه افتادن برادرکشی و روان شدن تندابه های خون، چشم بر سرکوب آن نیز ببندند و رژیم را که ریشه همه این نابرابریها و نابسامانیها است، به نادرست در جایگاه نگاهبان یکپارچگی ایران ببینند. هواداران راستین حقوق قومی-زبانی باید با راندن قبیله گرایان و نژادپرستان از میان خود به دیگر شاخه های جنبش مدنی نشان دهند و بیاموزند گفتن اینکه کُردها "مرزداران غیور" و "صاحبخانه اصلی ایران و آریائی اصیل" هستند، برای زندگی و فرهنگ و زبان یک "کُرد" نه نان می شود و نه آب، اگر آذربایجانی را هزار سال دیگر هم "تاج سر ایران" و "ایرانی تر از هر ایرانی" بخوانند، هیچ گلی بر سرش نزده اند، آذربایجانی به پیوندهای خود و نیاکانش با خاک اهورائی ایرانزمین بخوبی آگاه است و اکنون در پی آنست که بداند آیا دیگر ایرانیان نیز به این اندازه از آگاهی رسیده اند تا آن بدانند، یا تنها برای شیرین کردن دهان اوست که چنین ستایشهائی را بر زبان می آورند. همانگونه که همه ما باید بدانیم مادران ایرانی نیز از آن "بهشتی که زیر پایشان است"، در این سه دهه چیزی در نیافته اند و زندگی در زیر سایه ولایت فقیه چیزی جز دوزخ سوزان بهره آنان نکرده است و آن کارگری که "پیامبر بر دستانش بوسه می زند" از رژیم ولایت فقیه بهره ای جز سوزش تازیانه سرکوب بر گرده اش، و آتش شرمندگی از روی کودکانش در دلش، نبرده است ...

6. درست هم امروز باید از کیستی ملی سخن گفت. جنبش آزادیخواهی اگر چه پس از دهه شصت هیچگاه چنین آشکار و بی پرده سرکوب نشده است، ولی هیچگاه نیز چنین پویا و سرزنده نبوده است. تلاشگران پهنه های گوناگون نبرد با یکدیگر پیمان همبستگی بسته اند. خوئینیها دبیر کل سازمان دانش آموختگان در همان خردادماهی که نیم میلیون تن برای پرخاش به سوسک به خیابان آمده بودند، برای پشتیبانی از زنان به میدان هفت تیر تهران می رود و بزندان می افتد، در پی گردهمآیی زنان در برابر بیدادگاه دانشجویان پلی تکنیک به پشتیبانی آنان برمی خیزند و بهای این کار خود را تا به امروز با زندان و شکنجه می دهند و مادران "کمپین یک میلیون امضاء" بدر خانه منصور اصانلو دبیر سندیکای اتوبوسرانی می روند تا همبستگی خود را با رانندگان نشان دهند. جویهای جدا جدای جنبش آزادیخواهی با گامهایی آهسته ولی استوار به سوی همبستگی می روند تا رودی شوند و بدریا بریزند، دینفروشان توانسته بودند در درازنای سه دهه جنبش مردم ایران را تکه تکه کنند و با تمام توان با همبستگی بستیزند، جدا کردن حقوق قومی-زبانی از دیگر حقوق شهروندی گام زدن در راستای همین سیاست رژیم است. اگرچه واژه "حقوق شهروندی" در پیوند با حقوق قومی از ویژگیهایی برخوردار می شود که آنرا پیچیده تر می کنند و پژوهشها و کنکاشهای ویژه ای را برای دستیابی به آنها می طلبند، ولی کوته نگری خواهد بود اگر بپنداریم ریشه کن کردن نابرابری قومی-زبانی جز در بستر دموکراسی، گیتیگرائی و آزادی شدنی است. آنکه این اندیشه را نادرست می خواند و آنرا "وعده سر خرمن" می داند، باید به این پرسش پاسخ دهد که اگر جمهوری اسلامی - که برای برجای ماندن و چپاول دارائیهای ما آماده است مادر اهریمن را هم برای ولی فقیه خواستگاری کند – به این خواسته ها پاسخ داد و آموزش بزبان مادری و داشتن روزنامه و رادیو و تلویزیون را با همین سانسوری که بر سر رسانه های پارسی زبان می رود، آزاد کرد، آنگاه آنان چه خواهند کرد؟ آیا سرمست از پیروزی بخانه خواهند رفت و از اینکه دستگاه سرکوب و کشتار بزبان مادریشان سخن می گوید، قلمها را در نیام خواهند گذاشت و با گفتن اینکه "ما که مشروطه خود را گرفتیم" باز هم بتماشای جان کندن زنی خواهند نشست که بیش از پنج دقیقه بر سر دار به خود می پیچد؟

7. درست هم امروز باید از کیستی ملی سخن گفت. ما در برابر خود رژیمی را داریم که به هیچ قانون و حق و پیمانی پایبند نیست، و امپریالیستهایی را که برای "دستمال"ی بنام جمهوری اسلامی "قیصریه" ای بنام ایران را به آتش خواهند کشید. در کنار ایندو، نژادپرستان جدائی خواه نیز بدنبال گرفتن ماهی خویش از این آبند که بدست دینفروشان و جهانخواران چنین گل آلوده شده است. مرا به کسانی که آشکارا از جدائی آذربایجان و پیوستن آن به جمهوری آنسوی ارس سخن می گویند کاری نیست، و هم به آندسته از نویسندگانی که آشکارا از برتری نژادی و زبانی سخن می گویند. امید من به خردگرایان و اندیشه ورزان این جنبش است که بخودآیند و در کشاکش این نبرد فراگیر با جمهوری اسلامی جبهه های دروغین نگشایند و سنگرهای پوشالین برنیفرازند. آنکه گناه نابرابریها را بگردن کسی بجز ولایت فقیه می اندازد، خوشبین اگر که باشیم به کژراهه رفته است. در این سالیان کسانی که از دریافت ریشه های راستین واپس ماندگی ما ایرانیان ناتوان بودند و هر یک بدلیلی نمی خواستند با ولایت فقیه سرشاخ شوند، از "ستم ملی فارسها بر ملل دربند ایران" چنان افسانه های ترسناکی ساختند که اکنون خود نیز بدانها باور آورده اند و همزبانانشان را از این دیو بی شاخ و دم و اژدهای هفت سر زینهار می دهند که مبادا در کامشان فرو کشد! فرزانه ای سروده بود:

رومیان نقش دیو می کردند
از نهـــیبش غریو می کردند

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. بنیاد امریکن اینترپرایز:
The Unknown Iran, Another Case for Federalism, 25.10.2005
Iran and the Chalenge of azerbaijani Idendity, Brenda Shaffer .2
3 .
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=10581
4. این نقشه نخستین بار در مجله اینترنتی "آرمِد فورسِز جورنال" چاپ شد، خود نوشته هنوز در نشانی آن مجله بر جاست، ولی نقشه برداشته شده است و آنرا تنها در نشانی زیر می توان دید:
http://www.oilempire.us/new-map.html
5 .
http://www.haditoons.com/news.php?news_uid=1587

۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - دَه


10. گفتمان ستیز با ایران باستان

«اين باستانگرايی از خود دوران باستان شروع نشده، به دليل اين كه در خود آن عصر وقوف به باستانگرايی وجود نداشت. اين باستانگرايی كه هشتاد سال بيشتر هم عمر ندارد در واقع با عصر پهلوی شروع شد، و بيشتر به دنبال اين بود كه جوهر لايزال آريايي، يك جوهر لايزال هندواروپايي، وجود دارد كه بايد به هر قيمتی شده بقيه ی گروههای قومی و ملی خود را در آن ذوب كنند. از نظر سياسی اين ايدئولوژی در جهت ريشه كن كردن دستاوردهای مشروطيت، و بازگرداندن سلطنت به عنوان اسطوره ی كامل و پاك و جامع برای اداره كشور به كار گرفته شد. اين عقده ی جوهر باستاني، اين حس عقب گرد به سوی يك مركز به ظاهر الهام بخش سراسر مردمان كشور، ايران را از نظر رسيدن به جهان مدرن سالها به عقب راند»
این سخن دکتر براهنی ("صورت مسئله آذربايجان؟/ حل مسئله آذربايجان؟" (1))، یعنی یکی از فرهیخته ترین کسانی است که به حقوق قومی می پردازند.

سومین گفتمان قبیله گرایان در راستای ستیز با کیستی ایرانی، به چالش خواندن هر رویکردی به گذشته باستانی ایران یا تاریخ پیش از اسلام است. این رویکرد که همیشه در بزنگاههای سرنوشت ساز نوزائی ملت ایران و کیستی ایرانی گسترش یافته و فراگیر شده است، با همه خوب و بدش و با همه کاستی هایش، چیزی جز یک "خودیابی ملی" و کنکاش پیرامون ریشه های کیستی ما نبوده است که قبیله گرایان در یک این-همان-بینی کوته بینانه آنرا "باستانگرائی" می خوانند که خود برگردان واژه لاتینی "آرکائیسم" است. از نگاه اینان هر سخنی که در باره این گذشته درخشان بر زبان رود، گناهی نابخشودنی و نشانه ای بی چون و چرا از گرایش "پانفارسیستی" و "آریاگرایی" گوینده آن است. دیگر بررسی تاریخ پیش از اسلام این ملت بزرگ بدون آنکه پژهشگر دشنام و ناسزا را بجان بخرد، شدنی نیست. هر آن کسی که بدنبال یافتن ریشه های راستین کیستی خود باشد و ردپای آنرا تا هفت هزار سال پیش و روزگار ایلامیان و سومریان و بابلیان پی بگیرد، یک "باستانگرا" است.

به سخن دکتر براهنی بازمی گردم. من در همان روزها در نامه ای برای آقای براهنی نوشتم که این نگاه و این نگر به خودیابی ملی و "باستانگرائی" خواندن آن تا بکجا نادرست و از روند تاریخ و فرهنگ این آب و خاک بدور است (2). در اینجا نیز نمی خواهم بدین سخن بپردازم که یکی از سازه های بنیادین جنبش مشروطه همان چیزی بود که او آنرا "باستانگرائی" می خواند و از فتحعلی آخوندزاده (زاده نوخا در آنسوی ارس) تا میرزا آقاخان کرمانی، هیچ اندیشمند فرهیخته ای از پیشروان جنبش مشروطه را نمی توان یافت که دل در گرو ایران باستان نداشته باشد و به ستایش (گاه گزاف گویانه) آن نپرداخته باشد، که در جای دیگر و در دنباله همین جستار به جایگاه این "خودیابی" در کیستی ملی امروزین ما خواهم پرداخت. من از آن جوان تازه از گرد راه رسیده "هویت طلب" چشمداشتی ندارم که چنین سخنانی بر زبان بیاورد، که گفته اند: «جوان است و جویای نام آمده است!»، از جدائی خواهان نژادپرست هم چشمداشتی جز این ندارم که دروغ بگویند و در راستای برافروختن جنگ و برادرکشی از هیچ نیرنگی فروگذار نکنند (که اگر چنین نمی کردند در شگفت می شدم)، ولی نمی توانم به خود بباورانم که دکتر براهنی این همه را نمی داند! پس گذری کوتاه به گذشته این رویکرد تاریخی و فرهنگی به ایران باستان خواهم داشت تا نشان دهم "خودیابی ملی" - یا به گفته قبیله گرایان "باستانگرائی" - چه خوب باشد و چه بد، آنگونه که ملت سازان می گویند نه هشتاد سال پیش آغاز شده و نه دستاورد بر سرکار آمدن خاندان پهلوی است. آنکه چنین سخنی را بر زبان می آورد، یا ناآگاه است و یا دروغزن، و افسوس که شمار ناآگاهان در این میان بسیار اندک است ...

«کوروش! آسوده بخواب که ما بیداریم!» قبیله گرایان این سخن محمدرضاشاه پهلوی را برجسته ترین نمونه باستانگرائی پهلویها می دانند، دادگرانه نخواهد بود اگر که نگوئیم رویکرد پهلویها به سده های زریّن ایران بمانند رویکردشان به دستآوردهای اروپا و فرنگ و بویژه آنچه که پهلوی دوم آنرا "رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ" می نامید، گاه آدمی را سرگشته می گذاشت که بخندد یا بگرید، ولی هر چه بود، پهلویها نه آغازگر این رویکرد بودند و نه پدیدآورندگان آن. آنان روندی را دنبال گرفته بودند که با نخستین خاندان ایرانی پس از اسلام آغاز شد، بروزگار صفویان چهره ای سازمانیافته به خود گرفت و با بروی کار آمدن شاهان قاجار شتابی روزافزون گرفت و به بخش پُرارجی از گفتمان مدرنیته و نوگرائی فرارُست، و از یاد نباید برد که در این راه گاه آماج آغازین را از یاد بردند و راهی که میبایست به آرمانشهر "ملت شدن" بیانجامد، خود آرمانشهر آنان گشت. "خودیابی ملی" یا آنچه که در میان پژوهشگران جنبش مشروطه ناسیونالیسم ایرانی نامیده می شود، یکی از گفتمانهای برجسته – اگر نگوئیم برجسته ترین گفتمان – این جنبش بود. در این بخش هنوز نمی خواهم در باره درستی و یا نادرستی این گرایش و این رویکرد سخن بگویم. در اینجا تنها برآنم نشان دهم که قبیله گرائی آدمی را هرچند که پاکدل و درستکار باشد، به گفتن چه دروغهائی وامی دارد، همانگونه که در باره "آمار ترکزبانان در ایران" نشان دادم و در باره دروغ بزرگ "تحمیل شدن زبان فارسی در زیر سرنیزه رضاشاه به مردم ایران" و در باره "نژادپرست بودن فردوسی" و "گسترش شاهنامه بروزگار پادشاهی خاندان پهلوی".

در باره جایگاه ایران باستان در نوشته های اندیشمندان پیشرو دهه های روشنگری می توان برای کوتاهی سخن نگاشته های میرزا فتحعلی آخوندزاده، شاهزاده جلال الدین میرزای قاجار و میرزا آقا خان کرمانی را نمونه آورد. مکتوبات کمال الدوله، نامه خسروان و آئینه سکندری کتابهای این سه نویسنده اند که در نخستینشان آخوندزاده از در نکوهش فرهنگ و خُوی ایرانیان زمانه خویش درمی آید و در برابر به ستایش فرهنگ ایران باستان می پردازد. جلال الدین میرزا در نامه خسروان گذشته باستانی ایران را به زبانی که خود آنرا "فارسی بیغش" می خواند به نگارش در می آورد و بر آن نام "داستان پادشاهان ایران از آغاز آبادیان تا انجام ساسانیان" را می نهد. هر اندازه نامه خسروان بر افسانه و داستانهای سینه به سینه استوار است، آئینه سکندری کرمانی از در اندازه های خود از دانش زمانه بهره برده است. با این همه حتا کرمانی نیز که نگاهش نگاهی بر پایه تاریخ است و از نگاه کهنه اندیشانه روزگار خود فرارفته است، گاه نمی تواند بر اسب آرزوهای خود لگام زند و در ستایش ایران باستان راه گزافه می پیماید. برای نمونه در همین کتاب می خوانیم "هیستوار" که در فرنگ به تاریخ گفته می شود، واژه ای پارسی و از ریشه "استوار" است. جای پای "خودکاوی ملی" را که در دهه های پس از آن به "خودیابی ملی" فرارُست، در نوشته های (نزدیک به) همه اندیشمندان آنروزگار می توان دید. کار بجایی رسیده بود که روشنگران ایرانی در راستای پیشینه سازی برای مشروطه نیز دست یاری بسوی تاریخ باستانی میهنمان دراز می کردند و سخن از "مجلس مشاوره شاهان ایران پیش از هجوم عرب" می راندند.
هر چه بود، تلاش برای خودیابی ملی و بازگشت به خویشتن ایرانی و نه اسلامی - که قبیله گرایان آنرا باستانگرائی می نامند – از برجسته ترین گفتمانهای جنبش مشروطه بود و ریشه آن نیز به پیوند ناگسستنی "خودآگاهی ملی" و "مدرنیسم" بازمی گشت، چنانکه پیشتر از آن در اروپا نیز روشنگری و گذر از سده های سیاه میانه پابپای گسترش خودآگاهی ملی (و در کنارش بازگشت به پیشینه رومی-یونانی اروپا و گذر از مسیحیگری) رخ داده بود. پس پهلویها همان راه را دنبال کردند و اگر گاه به بیراهه زدند و سوراخ دعا گم کردند، نمی توان دستآورد بزرگ جنبش مشروطه را که گامی بلند بسوی خودیابی ملی بود، با "باستانگرائی" خواندن آن از چشمها انداخت و تلاشهای چهره های برجسته روشنگری را که گاه جان شیرین بر سر اندیشه های انسانی خود گذاشتند، اینچنین ناجوانمردانه به ریشخند گرفت. (3)

به هر روی اینهمه پافشاری بر گذشته "هشتاد ساله" آنچه که قبیله گرایان آنرا باستانگرائی می نامند، آدمی را بدگمان می کند که در زیر این نیمکاسه هشتاد ساله چه کاسه ای نهفته است؟ داستان بسیار ساده است. همانگونه که پیشتر گفتم، آماج قبیله گرایان ملت سازی است و پیش از آن باید هرگونه پیوند قبیله خودی را با کیستی ایرانی و سازه های آن ببُرند. "باستانگرائی" اگر گذشته ای فراتر از هشتاد سال داشته باشد، آنگاه هر جان کنجکاوی گریبان قبیله گرایان را خواهد گرفت که اگر چنین است، پس این سخن که پهلویها از آنجا که نخستین دودمان "فارس" در تاریخ هزارساله گذشته بودند، ستایش از ایران باستان را گسترش دادند و تاریخ باستانی را بجای "تاریخ راستین" (آنگونه که قبیله گرایان می گویند) بزور سرنیزه در گلوی مردم ایران فرو کردند، چگونه راست تواند بود؟

«کوروش! آسوده بخواب که ما بیداریم!» این سخن را واپسین شاه ایران در یک روز پائیزی سال هزارو سیسد و پنجاه و در برابر آرامگاه کوروش هخامنشی بزبان آورد. ولی آیا او نخستین پادشاه ایرانی بود که برای بنمایش گذاشتن "ایرانی بودن" خود و پایبندیش به "آرمان ایرانشهری" بسراغ پاسارگاد و تخت جمشید و شاهان هخامنشی می رفت؟

در این نوشته کوتاه نمی توان به همه نمونه های تاریخی پرداخت. من با گذری کوتاه و گذرا نخست یادگاری از ناصرالدین شاه قاجار بر دیوار تالار آئینه کاخ تچر در ویرانه های تخت جمشید را دیدم که بفرمان او نویسانده شده است. این پادشاه دلبستگی فراوانی به تاریخ ایران باستان داشت و از نگر قبیله گرایان ما "باستانگرائی"، "پانفارسیسم" و "آریاپرستی" را یکجا در خود گرد آورده بود. بر سردر ساختمان باغ ارم شیراز ناصرالدین شاه را می بینیم که سوار بر اسبی سپید می تازد و گرداگردش را قهرمانان داستانهای فردوسی و نظامی گرفته اند و در یکی از نگاره های کناری، داریوش هخامنشی بر تخت نشسته است. در زیر این نگارگریها به پیروی از کنده کاریهای تخت جمشید، سرباز نیزه داری را می بینیم که نیمرخش همچون سرداران پارسی، ولی با سبیل چخماقی دوران قاجار و کلاه نمدی (و با همان موهای پرپشتِ فِرخوردهِ کنده کاریهای پلکان تخت جمشید!) بر دیوار تراشیده شده است. ناصرالدین شاه ولی بدین اندک بسنده نمی کند. در راهنمای موزه جواهرات ملی (خیابان فردوسی، بانک مرکزی ایران) در بخش "الماس دریای نور" آمده است که این گوهر بی مانند تا روزگار ناصرالدین شاه در میان بازوبندی جای گرفته بود و سلطان صاحبقران که باور ژرف داشت این الماس آذین بخش تاج کوروش هخامنشی بوده است، آنرا از بازوبند بدرآورد و بجای پیش کلاه با نشان شیروخورشید زرین بر تاج خود نهاد.

از جشنهای دوهزارو پانسد ساله باز هم دورتر می شوم و از دودمان قاجار یک نمونه دیگر در باستانگرائی می آورم و می گذرم. اگر محمدرضا شاه پهلوی در برابر پاسارگاد ایستاد و کوروش را فرا خواند تا آسوده بخوابد، فتحعلی شاه قاجار خود را به میانه بزم شاهان ساسانی چون اردشیر و شاپور و خسرو پرویز پرتاب کرد. او که نمی توانست مانند پهلوی دوم تنها به گفتن یک "آسوده بخواب" ساده بسنده کند، دستور داد سنگ نگاره ای را بر طاق بستان و در کنار پیکره شاهان سربلند ساسانی بتراشند. اگر چه برخی برآنند که مردِ بر تخت نشسته "محمد علی میرزای دولتشاه" است، ولی ریش بلند، تاج کیانی و حالت نشستن او بر تخت بیننده را در نگاه نخست بیاد فتحعلی شاه قاجار می اندازد.(4) این پادشاه نیز مانند نواده اش ناصرالدین شاه، ایران باستان و شاهان آنرا می ستود و برای نخستین بار پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی تاجی مانند تاجهای شاهان آن دودمان ساخت و آنرا "تاج کیانی" نامید، نامی که در شانامه فردوسی بارها و بارها آمده است. این تاج را نیز در موزه جواهرات ملی می توان دید (5).

این تنها پهلویها و قجرها نبودند که برای نوکردن پیوند و پیمان خود با ایران و گذشته آن به تخت جمشید می رفتند. از شاهزادگان تیموری ابراهیم سلطان سروده ای از سعدی را در تخت جمشید نویسانده است:

كرا داني از خسروان عــــجم
ز عهد فريدون وضحاك و جم
كه بر تخت ملكش نيامد زوال
ز دست حوادث نشد پايمال؟

پیشتر از او علی آق قویونلو، عضدالدوله و بهاء الدوله دیلمی نیز سنگنبشته هائی از خود بر درو دیوار این یادگار روزگاران شکوه و سربلندی نویسانده بودند. تخت جمشید یا پارسه حتا بروزگار پیش از آمدن عربان به ایران نیز از جایگاه ویژه ای برخوردار بوده است و شاهان ساسانی نیز برای نوکردن پیمان خود با ایران و آرمان ایرانشهری بدانجا می رفتند، از آن دست است سنگنبشته های شاپور دوم و شاپور سکانشاه.

آنچه که قبیله گرایان باستانگرائیش می نامند، در میان فرهیختگان و اندیشورزان چیزی نیست بجز خودکاوی و خودیابی ملی، و نزد شاهان و فرمانروایان پیروی از آئینی هزاران ساله و در راستای "پیوستگی تاریخی و فرهنگی" که در بخشهای دیگر این جستار بدان خواهم پرداخت. پهلوی دوم کوروش را فراخواند که در بیداری او آسوده بخوابد، ناصرالدین شاه بگمان خود گوهری از افسر شاهی کوروش را آذین بخش تاج خود کرده بود و فتحعلی شاه تاج کیانی بر سر می نهاد. صفویان برای خود تبارنامه ای ساخته بودند که آنان را نوادگان یزدگرد سوم می نمایاند، سلجوقیان بر فرزندانشان نامهای باستانی می نهادند، غزنویان، سامانیان، صفاریان، آل بویه، مردآویجیان و طاهریان هر یک بگونه ای دودمان خود را به ساسانیان می رساندند و اشکانیان و ساسانیان نیز خود را نوادگان شاهان هخامنشی می دانستند. داستان را باز هم می توان پی گرفت، اسکندر خود را جانشین راستین کوروش، و داریوش سوم را "غاصب" می نامید، داریوش بزرگ در تبارنامه ای خود را از دوده دوم هخامنشی و خویشاوند کوروش می خواند و کوروش؟ کوروش پس از گشودن بابل به پرستشگاه مردوک رفت و تاج از دست کاهنان بابلی گرفت تا خود را جاینشین راستین شاهان بابل، این شاه-شهر جهان باستان نشان دهد.

در پایان ناگفته نباید گذاشت که در میان شیفتگان فرهنگ و تاریخ ایران باستان "باستانگرایان" راستین نیز یافت می شوند که همه چیز سده های پیش از اسلام را درست و اهورائی و پاک می دانند. اینان چشم ِ خُرده گیر را بر رخدادها و پدیده های ایران باستان می بندند و در برابر گذشته پیش از اسلام سراپا ستایش و کُرنِشند. از نگاه اینان هیچ پدیده نیکی در جهان یافت نمی شود که نتوان ریشه هایش را در ایران باستان یافت و هیچ بدی در گیتی نمی توان جُست که از ایرانیان باستانی سرزده باشد. مرا با این گروه کاری نیست و برای آنکه دریافت نادرستی از سخنانم پا نگیرد، همینجا ناگزیر از گفتنم که خودکاوی ملی تنها با نگاه خُرده گیر است که ما را به خودیابی راستین می رساند و هرگونه نگاه ستایشگر و تهی از خُرده گیری چیزی جز باستانگرائی نیست.

قبیله گرایان گرایش به گذشته ایران و کندوکاو در پیشینه پیش از اسلام را "باستانگرائی" می نامند و آغاز آنرا کودتای سوم اسفند می دانند تا به این پدیده درونمایه ای "پارسیگرایانه" بدهند. چرا که اگر آشکار شود شاهان ترکتبار قجر نیز در این "باستانگرائی" دست کمی از شاهان پهلوی نداشتند، یکی از گفتمانهای ملت سازی برباد خواهد رفت. فتحعلی شاه، نخستین پادشاه قجر (آغامحمد خان کشورگشا بود و پیش از آنکه پادشاهی کُند کشته شد) پیکره خود را در کنار شاهان ساسانی نشاند و تا بدانیم بازمانگان این خاندان ترکتبار چه رویکردی به ایران باستان دارند، با هم می نگریم به عکس واپسین بازمانده خاندان پادشاهی ای که خودیابی ملی یا آنگونه که قبیله گرایان می گویند "باستانگرائی" بروزگار فرمانروائی آنان پاگرفت و گسترش یافت (6).

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1 .http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20060623173033.html
2 .
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/8896
3. خوانندگان کنجکاو در این باره را به خواندن دو کتاب ارزشمند دکتر ماشاالله آجودانی به نامهای: "مشروطه ایرانی" و "یا مرگ یا تجدد" فرامی خوانم و همین جا دست او را برای تلاش ستُرگ و بزرگش در راستای زدودن گرد و خاک نشسته بر چهره تابناک تاریخ میهنم به گرمی می فشارم، دستش مریزاد!
4 .
http://www.chnphoto.ir/show.php?lang