۱۳۹۷ تیر ۱۷, یکشنبه

در ستایش شرم





آنچه در این روزها در سپهر همگانی ایران رخ نهان کرده و در پرده فروشده، واژه "شرم" است. ما خواب‌دیدگان آن بهمنِ شوم، اعدامهای بر سر پشت‌بام مدرسه علوی را و افکندن چادر بر سر بانوان و قانونگزاری بر پایه شریعت را چندان مایه شرم ندانستیم و بر آن بودیم که سرکوبهای دهشتناک کردستان و ترکمن‌صحرا و خوزستان چندان ارجی ندارند که آدمی از بازگوئی آنها ننگ داشته باشد. چنین شد که رفته رفته فرستادن کودکان و نوجوانان به کشتارگاه جنگ نیز عرق شرم بر پیشانی ما ننشاند و هنگامی که برای نخستین بار انگشتان مردی را که نانی برای شکم گرسنه فرزندانش ربوده بود بریدند، یا زنی را به گناه عشق‌ورزیدن در زیر آواری از سنگ زنده‌بگور کردند، تنها سری جنباندیم و گذر کردیم و رسیدیم به روزگاری که دیگر نه از دیدن بینوایانی که نان خود را در خاکروبه‌ها می‌جویند در شگفت می‌شویم و نه از شنیدن اینکه سدهاهزار ایرانی برای گذران زندگانی پررنج خود یا تن می‌فروشند و یا تکه‌ای از آن تن را، کلیه، کبد، چشم، تا امروز خاکستری خود را به فردایی سیاه برسانند.

حکومت اسلامی همه مرزهای آزرم را درنوردیده است، هست‌ونیست این مردمان بینوا به باد چپاول و یغما می‌رود و آب و خاک این کشور در برابر بهای ناچیزی به بیگانگان فروخته می‌شود، تا جیبهای دزدان و غارتگران پُرتر و پُرتر شود. سردمداران حکومت اسلامی شرمی ندارند که بگویند نان از دهان کودکان ایرانی می‌ربایند، تا آن را پیشکش مردم لبنان و غزه و سوریه و عراق کنند (1). آنها دزدیهای سرسام‌اور خود را "سهمی از سفره انقلاب" می‌دانند و از اصلاح‌طلب و اصولگرا در خانه‌های کاخ‌مانندی می‌نشینند، که به زور از مردم این کشور ستانده‌اند.

آنچه ولی مرا بر آن داشت که در اینباره بنویسم، نه بی‌آز‌رمی سردمداران دین‌فروش، که رفتار بخشی از آن چیزی است که بدروغ بر خود نام "اپوزیسیون" گذاشته‌ است. برای نمونه اصلاح‌طلبان می‌توانند چشم در چشم میلیونها بیننده بدوزند و بگویند: «مردم ایران شعار دادند هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران!» و یا از روحانی، یکی از امنیتی‌ترین چهره‌های رژیم که از همان آغاز در همه سرکوبها دست داشته است، قهرمانی بسازند که با رفتنش به کاخ ریاست جمهوری، هُمای دموکراسی بالهای خود را بر سر ایران می‌گشاید. آنان از این نیز فراتر می‌روند و مردم را فرامی‌خوانند که به دژخیمان کشتار 1367 رأی بدهند و حتا هنگامی که کسی مانند صادق زیباکلام می‌گوید اگر مردم برای سرنگونی حکومت اسلامی بپاخیزند آنها را به گلوله خواهد بست، باز هم او را انسانی دموکرات و از امیدهای آینده ایران برای رسیدن به دموکراسی می‌نامند.

شاید این آئین روزنامه‌نگاری است که گروهی در لندن بنشینند و کارگزار بنگاه خبرپراکنی دولت فخیمه علیاحضرت ملکه باشند و یکی از آنان، زندانی بی‌پناهی را که دستش از بلندگوی بی‌بی‌سی کوتاه است (2) و زن قربانی ترور را که گلویش را سالها پیش تیغ تیز اسلام انقلابی از هم دریده است (3)، اصلاح‌طلب بخواند و برای فراخواندن مردم به رفتن بپای صندوقهای رأی بگوید آنها هم رأی داده بودند. و دیگری در واکنش به دختران خیابان انقلاب "حمایت از حجاب اجباری را حق اقشار وسیعی از ایرانیان" بداند که باید در ایران آینده در چارچوب سامانه‌ای فدرالی به رآی مردم گذاشته شود (4)، و سومی در روزهایی که فریاد "نه غزه، نه لبنان! جانم فدای ایران!" به آسمان برخاسته است، فرستادن پول مردم ایران برای شیخ حسن نصرالله را زیرکانه به زیر پرسش ببرد (5)، ولی اینکه چنین سخنانی در جامعه ایرانی ما آشکار و بی‌پرده و بی‌هراس بر زبان گویندگانشان روان می‌شوند و چنین رسانه‌ای هنوز میلیونها بیننده و خواننده دارد، گواهی استوار بر این سخن است، که شرم از میان ما رخت بربسته است. در پیش‌روی چنین پس‌زمینه‌ای دیگر چه جای شگفتی که چریک پیشین و اصلاح‌طلب امروز در همان بنگاه خبرپراکنی مردم بپاخاسته در دی‌ماه را "اغتشاشگر" بخواند (6)؟

من در سرتاسر زندگانی خود هیچگاه مارکسیست نبوده‌ام، ولی از کارل مارکس اگرچه کم خوانده‌ام، بسیار آموخته‌ام. آنچه پیرامون رفتارهای ما ایرانیان در رویارویی با رژیمی می‌گذرد، که واپسمانده‌ترین خوانش اسلام را با زشت‌ترین چهره ناسیونالیسم درهم آمیخته است تا ما و خاکمان را بدست خودمان یکجا برباد نیستی دهد، و بویژه رفتار و گفتار اپوزیسیون دلبسته، مرا بیاد یکی از نامه‌های مارکس می‌اندازد، که برگردان بخش نخست آن می‌تواند ما را اندکی به آسیب‌شناسی دردهای بی‌شمار سرزمینمان رهنمون شود. مارکس این نامه را در مارس 1843 به روگه (7) نوشته و در آن به "شرم" پرداخته است:

اکنون در هلند در سفرم. تا جایی که در روزنامه‌های اینجا و روزنامه‌های فرانسوی می‌بینم، آلمان در ژرفای پلشتی فرورفته و بیش از این نیز فروخواهد رفت. باور کنید حتا کسی هم که بویی از غرور ملی نبرده باشد، شرم ملی را حس می‌کند، اگرچه در هلند باشد. پستترین هلندی در همسنجی با برترین آلمانی از جایگاه شهروندی فرازتری برخوردار است. از داوری بیگانگان درباره دولت پروس می‌پرسید؟ در اینباره همگان به گونه‌ای هراس‌آور هم‌سخنند، هیچکس دست به فریب خود در باره این سیستم و طبیعت ساده آن نمی‌زند. آموزه‌های نوین چندان هم بی‌هوده نبوده‌اند؛ جامه پُرزَرق‌وبرق لیبرالیسم فرو افتاده و خودکامگی دل‌به‌همزن، خود را با همه برهنگی‌اش در برابر چشمان جهان نهاده است.

این نیز خود یک دل‌آگاهی و مکاشفه است، اگرچه از گونه وارونه آن. این حقیقتی است که پوچی میهن‌پرستی ما و کژ‌گوهری ساختار دولتمان را به ما می‌آموزاند، تا چهره خود را [از شرم] دربپوشانیم. شما لبخندزنان به من می‌نگرید و می‌پرسید: «با این کار چه بدست می‌آوریم؟ با شرم که نمی‌توان انقلاب کرد!» من پاسختان می‌دهم: «شرم خود یک انقلاب است، شرم پیروزی انقلاب فرانسه بر میهن‌پرستی آلمانی است، همان میهن‌پرستی که آنان را در 1813 شکست داد». شرم گونه‌ای از خشم است، خشمی که رو به درون خود دارد. و هنگامی که یک ملت بگونه‌ای یکپارچه و براستی شرم بوَرزد، همچون شیری خواهد بود که پیش از پَرِش، تن خود را درهم می‌فشرَد.

اگر ایران سال 2018 و آلمان 1843 تنها و تنها در یک چیز همانند باشند، آن همانندی، نداشتن احساس شرم است. پس ما نیازی به انقلاب، از آنگونه که در سال 57 رخ داد نداریم، "شرم همگانی" برای سرنوشتی که بدان دچار شده‌ایم، برای سخنانی که در رسانه‌های امپریالیستی به خوردمان داده می‌شوند، برای خشکسالی و تنگدستی و تن‌فروشی و ویرانی این نیاخاک کهن، پیش‌درآمد انقلاب آینده ما خواهد بود، که اگر سخن مارکس را بپذیریم؛

«شرم خود یک انقلاب است»









7. Arnold Ruge