۱۳۹۷ بهمن ۲۲, دوشنبه

پایان یک میان‌پرده



انقلاب اسلامی همچون تندبادی ویرانگر خواب ژرف انسان  ایرانی را برآشفت و او را از فراز آسمان بلند پندار چنان بر زمین سخت بیداری فروکوفت که صدای شکستن تک‌تک استخوانهایش تا به امروز بر آسمان بلند است. در این چهل سال گذشته درباره چرائی و چگونگی این انقلاب بسیار شنیده‌ایم و در این میان، صدای آنانی که از گذشت روزگار هیچ نیاموخته و گناه این فروپاشی سهمگین را بر گردن دیگران افکنده‌اند، از همه بلندتر بوده است. از آن گذشته سروکار خواننده کنجکاو با بسآمد بسیار با گزاره‌هایی بوده است چون: «کسی انقلاب نمی‌کند، انقلاب می‌شود» یا «محمدرضا شاه همه راهها را بسته بود و دیگر راهی بجز انقلاب برجای نمانده بود»، گزاره‌هایی که نه تن به یک آزمون دانشگاهی می‌دهند و نه حتا اگر راست باشند، می‌توان با دست‌یازی به آنها گرهی از کار فروبسته این آب‌و خاک گشود.
من در نوشته‌ها و جستارهایی چند، نگاه خود به انقلاب را فرونوشته‌ام و برآنم که پرسش بنیادین ما از خودمان نباید این باشد که «چرا انقلاب کردیم؟»، آنچه که ما باید از خود بپرسیم، این است که «چرا حکومت اسلامی را بر سر کار آوردیم؟»، گو اینکه شاگردان تنبل و تن‌آسای تاریخ برای همین پرسش هم پاسخی کلیشه‌ای دارند و گناه برآمدن خمینی و حکومت ترور را نیز بر گردن محمدرضاشاه می‌افکنند و شادمان از فرزانگی خویش در همان خواب شیرین چهل‌ساله می‌آرامند.
در آستانه چهلمین سالگرد آن رویداد شوم و ویرانگر در پی آنم که که گامی نیز فراپیش نهم و بدین بپردازم که چرا برپائی حکومت اسلامی روند طبیعی سرگذشت تاریخی ما در چهارسد ساله گذشته بوده است و این رخداد، رودخانه تاریخ ما را که در جنبش مشروطه و رژیم پهلوی به کژراهه افتاده بود، بار دیگر به بستر پیشین خود بازگرداند.

نگاه برآیشی به تاریخ، ما را وامی‌دارد که برای واکای هر پدیده‌ای از خود آن فراتر رویم و پیشینه و زمینه‌هایش را بررسیم. در اینجا نیز باید گامی پَستر رویم و ببینیم در پی نوزائی سوم فرهنگی خود و در پایان پادشاهی صفویان در کجای جهان ایستاده بودیم.
ایران در روزگار صفویان بار دیگر مرزهای خود را به جغرافیای ساسانی گستراند و دستگاه دیوانسالاری ایرانی توانست در سایه شمشیر شاهان این دودمان جایگاه ایران را در پی نهسد سال آشوب و ویرانی و جنگ و کشتار، در جهان پیرامون آن بهبود بخشد، به گونه‌ای که در زمینه اقتصاد و نیروی جنگی ایران هنوز از اروپا چندان واپس نیفتاده بود و امامقلی خان توانست بزرگترین امپراتوری آن روزگار (پرتغال) را در خلیج فارس شکست دهد. گزارشهای گردشگران و فرستادگان اروپایی نشان از اقتصادی شکوفا و شهروندانی توانگر در آغاز هزاره دوم خورشیدی دارند و نشان می‌دهند که ایران در این روزگار از جایگاهی کمابیش برابر، با اروپائیان در زمینه‌های گونه‌گون دادوستد می‌کرده است. با اینهمه فزونخواهی ملایّان و خوار شدن دانش و گسترش پندارهای پوچ دینی در این روزگار مهر خود را بر سرنوشت میلیونها ایرانی از پایان پادشاهی صفویان تا به امروز فروکوفت. بدیگر سخن در پی مرگ شاه عباس بزرگ سرزمین ما آرام و آهسته در سراشیب فروپاشی و تباهی افتاد، در روندی که با سرنگونی صفویان در سال 1101 / 1722 پُرشتاب شد و از دوره‌هایی کوتاه (نادر شاه، آغا محمدخان) اگر بگذریم، شالوده بنیادین و هسته سخت فرهنگ و اندیشه ما را ساخت و پرداخت و کشورمان را با گامهایی شتابان به کام تباهی و سیاهی کشاند.

با مرگ آغا محمد خان، ایران که در زمینه سیاست، اقتصاد، فرهنگ و دانش دستانی بس تُهی داشت، دیگر در زمینه جنگآوری هم سخنی برای گفتن نداشت و دستآوردهای سترگ نوزائی سوم از جنگی به جنگی و سالی به دیگر سال بر باد رفتند، بخشهایی از خاک میهن بهره بیگانگان شدند، قراردادهای ننگین دارائیهای ایرانیان را به بیگانگان سپردند، ایران بازیچه دست امپراتوریهای همسایه خود شد، که او را چون کودکی کُند‌ذهن به بازی می‌گرفتند و هست‌ونیستش را می‌ربودند. از سوی دیگر مردم در مرداب ناآگاهی و نادانی و بیماری و تنگدستی دست‌وپا می‌زدند و شاهان قجر در حرمسراهای خود سرگرم سُرسُره‌بازی و ملّایانی چون محمدباقر شفتی توانگرترین مردان روزگار خود بودند و نه تنها خون رعیت بینوا را در شیشه می‌کردند، که در جایگاه امام جمعه شهر سخن نمایندگان دولت را به پشیزی نمی‌گرفتند. از سوی دیگر سرگرمی مردم بینوا و نادان آن روزگار این بود که گناه همه تیره‌روزیهای خود را به گردن یهودیان و بابیان و بهائیان و مسیحیان و زرتشتیان بیافکنند و در پی آزار و شکنجه و کشتار آنان برآیند. و اگر ملایی فتوایی به کشتار دیگردینان نمی‌داد، آن اندازه بود که این مردم نادان در خیابانها و سرگذرها گردآیند تا ببینند گزمگان شاهنشاه اسلام‌پناه چگونه چشم گناهکاری را درمی‌آورند، یا بدارش می‌آویزند، یا دست‌وپایش را می‌بُرند و یا سنگسارش می‌کنند. از خواندن گزارش میرزا فتحعلی آخوندزاده دل هر ایرانی درهم فشرده می‌شود:

«حيف به تو ای ايران. کو آن شوکت؟ کو آن قدرت؟ کو آن سعادت؟ [...] زمين تو خراب و اهل تو نادان و از سيويليزاسيون جهان بی خبر و از نعمت آزادی محروم و پادشاه تو ديسپوت است. تأثير ظلم ديسپوت و زور فناتيزم علما به ضعف و ناتوانی (اهل) تو باعث شده و جوهر قابليت ترا زنگ آلود و ترا به دنائت طبع و رذالت و ذلت و عبوديت و تملق و ريا و نفاق و مکر و خدعه و جبن و تقيه خوگر ساخته [...] اهل تو فزون از حساب در ممالک عثمانی و روس و  افغانستان و هندوستان و ترکستان و عربستان و فرنگستان از کثرت ظلم و شدت فقر پراکنده شده، بی سرمايه در کمال ذلت به فعلگی و نوکری روزگار می‌گذراند. [...]  در هر طرف سادات با شال و عمامه سبز و آبی جلو مردم را گرفته می‌گويند من به هيزم چينی نمی‌روم، آب نمی‌آورم، زمين نمی‌کارم، کشت نمی‌دروم، مفت می‌خورم، ويل ويل [ول ول] می‌گردم. من از اولاد آن اجداد هستم که ترا به اين روز و به اين ذلت انداخته‏اند. به پادشاه ماليات بده، به فقرا فطره و زکوة بذل کن، قربانی کُش. صد تومان يا دويست تومان خرج کِش به حج رو، عربهای گرسنه را سير نما و پنج يک مدخل خود را نيز به من ده. علاوه بر اينها، بيچاره مردم به مرتبه‌ای نادان هستند که وجود اين بليه‌ها را ابدا درک نکرده، در کوچه و برزن سينه زنان و موی کَنان ناله شاخسی واخسی [شا حسين وا حسين] را به عرش می‌رساند؛ می‌پرسی که بابا چه خبر است، آخر چه شده است؟ جواب می‌دهد که چرا هزار و دويست و چند سال قبل ازين، ده و پانزده عرب، ده و پانزده عرب را در صحرای کوفه کشته است . . .»

سرنگونی جامعه ایران در چاه ژرف تباهی و ویرانی بروزگار قاجاریان سال‌بسال شتابی فزونتر گرفت و شکستهای پی‌درپی در بیرون و درون مرزها و فزونخواهی ملایان و درباریان و از دست‌رفتن بخشهای بزرگی از خاک میهن نسیم آگاهی را بر روانهای به خواب‌رفته سرآمدان جامعه (ولی نه توده مردم) وزاند و در پی تلاشی کمابیش سدساله، نوشداروی مشروطه را بر کام ایران رو به مرگ چکاند، تا مگر از نابودی همیشگی میهن پیشگیری شود. باری چهره ایران در پایان پادشاهی قاجاریان چنین بود:

فرمان مشروطه بسال 1285 نوشته شد، مجلس نخست در همان سال آغاز بکار کرد و در سال 1287 به توپ بسته شد. مجلس دوم از سال 1288 تا 1290 برپای بود. مجلس سوم در سال 1293 آغاز بکار کرد. در همان سال جنگ جهانی نخست آغاز شد و سه کشور بیگانه به ایران لشکر کشیدند. مجلس سوم در سال 1294 به کار خود پایان داد. نیروهای بیگانه از آغاز به خرید انبوه گندم و دیگر دانه‌های خوراکی کردند. قحطی گسترده‌ای سرتاسر ایران را فرا گرفت و بازاریان و بازرگانان سودجوی ایرانی، و در پیش همه آنان پادشاه مشروطه، با انبارکردن گندم و آرد به این کمبود دامن زدند. از سال 1296 کمبود چنان گسترده شد که مردم به خوردن سگ و گربه و کلاغ و علوفه، و در بخشهایی از کشور به خوردن گوشت انسان روی آوردند[1]. تا سال 1298 به گفته محمدقلی مجد 10 میلیون تن از گرسنگی جان باختند. این چهره ایران قجری در آستانه کودتای سوم اسفند 1299  بود، شاه تنها بر تهران فرمان می‌راند، سه امپراتوری همسایه به ایران لشکر کشیده بودند، در پانزده سال پس از فرمان مشروطه، مجلس تنها پنج سال، آنهم افتان و خیزان برپای بود، در هر گوشه‌ای کسی پرچم خودسری برافراشته بود و کشور بخش بسیار بزرگی از شهروندانش را در قحطی از دست داده بود و بیماری و گرسنگی و تن‌فروشی و دزدی و چپاول و میهن‌فروشی بیداد می‌کرد. بدینگونه گزاره «نهال نورسته مشروطه در زیر چکمه رضاشاه پایمال و نابود شد» گذشته از اینکه هیچ پشتوانه تاریخی و دانشگاهی ندارد، تنها لبخندی تلخ بر لبان پژوهشگر می‌نشاند و ژرفای بی‌مایگی فرهنگی ما را هرچه برهنه‌تر در برابر چشمانمان می‌گیرد.

نوسازی ایران، یا آنچه که من بدان "پروژه پهلوی" نام نهاده‌ام، در پیش روی چنین پس‌زمینه‌ای آغاز شد. نوشداروی مشروطه نتوانست بیمار را درمان کند و تنها از مرگ او پیشگیری کرد، تا زمینه‌های بیرونی و درونی برای درمان آغاز شود. اگر بر آنچه که در بالا آوردم این را هم بیافزاییم که بیش از نودوپنج درسد مردم ایران در آن روزگار خواندن و نوشتن نمی‌توانستند، آنگاه خواهیم دید چشمداشت پیدایش "دموکراسی" از آن بستر، حتا یک شوخی بی‌مزه هم نیست. کسانی که گمان می‌کنند در آن روزگار و با آن پیش‌زمینه می‌شد در ایران یک دموکراسی پارلمانی همچون بریتانیا و سوئیس و نروژ و امریکا پدید آورد، باید بپذیرند که یَهوَه نیز جهان را در شش روز آفریده و سخن الله که می‌گوید «وَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ / و چون انجام کاری را خواهد، تنها می‌گوید باش، و می‌شود»[2] درست است.

در پنجاه‌وهفت سال پر از فرازونشیب، دستگاه دیوانسالاری ایرانی توانست پروژه پهلوی را به انجام برساند. اگرچه خاک میهن بار دیگر بزیر چکمه بیگانگان رفت و جمهوری شوراها کمر به جداکردن بخشهایی از کشورمان بست و اگرچه پیوستار[3] تاریخی و فرهنگی دیرین گاه در شورش مسجد گوهرشاد و گاه در خیزش فرومایگان در 15 خرداد چنگ و دندان نمود و از پشتیبانی گسترده برخوردار شد و نشان داد که چیزی روان ایرانی را در ژرفا می‌خلد و آرامشش را برهم می‌زند و جهانش را آشفته می‌کند، ولی دستآورد دیوانسالاری ایرانی در آستانه انقلاب اسلامی خیره کننده بود. در تنها 57 سال از خاکستر کشوری نیمه‌ویران، اشغال شده، قحطی زده، رنجور، نابسامان و غرقه در نادانی و بیماری و تنگدستی، کشوری سربرکرد که اقتصادی شکوفان و مردمانی برخوردار از آزادیهای اجتماعی داشت و قانونش به وارونه هزاروسی‌سد سال گذشته نه برگرفته از  قرآن و شرع، که از خرد انسانها بود. زنانی که در سال 1285 در قوچان به بردگی فروخته می‌شدند[4]، در سال 1314 از زندان روبنده و چادر رها گشتند و در سال 1342 به حق رای رسیدند. دادگستری و آموزش‌وپرورش از دست ملایان بیرون و به حقوقدانان و آموزگاران سپرده شد. جایگاه ایران در جهان بهبود یافت و آخوندزاده اگر سر از گور برمی‌داشت، دیگر از ایرانی‌بودن خود شرمگین نمی‌بود.

انقلاب آمد و خیمه خونین خود را در دشت سرسبز میهن برافراشت و برای چهل سال ماندگار شد. نخست ساواکیها را گوش و بینی بریدند، سپس چادر بر سر زنان افکندند و صدایی از هیچکس، نه مسلمان و نه مارکسیست برنخاست، آنگاه فرماندهان ارتش را در میان کف و هلهله همگان کشتار کردند. و تا که بخود آئیم، چکمه ارتش بیگانه باز در سینه میهن جای خوش کرد و آتش جنگ‌افروزی امامی که در ماه پدیدار شده بود، سدها هزار جان پاک و بی‌گناه را در در کام خود کشید. دیگر بار بهائیان کشتار و سرکوب و زندانی شدند، بر چهره زنانی که چادر بر سر نمی‌کردند اسید پاشیده و بر لبهایشان تیغ کشیده شد و ملایان باز دادگستری را در دست خود گرفتند و در هر نهادی نماینده‌ای از خود گماشتند، تا مبادا که بیرون از شرع انور کاری انجام و سخنی گفته شود و و ما باز شدیم همان مردمان خوار و زبون و توسری‌خورده‌ای که هراس سرکوب و کشتار برایمان چیزی جز پروای زیستن برجای مگذاشته بود، و در دینداری بجایی رسیدیم که فرزندانمان را به دست خود به دژخیمان سپاردیم.

در آستانه چهل سالگی آن انقلابی که برخی هنوز شکوهمندش می‌نامند، چهره ایرانمان به چه آراسته است؟ ما بار دیگر شهروندان کشوری نیمه ویران شده‌ایم که در آن چشم درمی‌آورند و دست می‌بُرند و سنگسار می‌کنند و مرمانش پگاهان از خواب ناز برمی‌خیزند، تا به تماشای اعدام بروند. سرزمینی که دخترکانش تن می‌فروشند و در کشورهای همسایه به فروش می‌روند و جوانانش اندام خود و رهبرانش خاک و آب به بیگانگان می‌فروشند ، و بمانند روزگار قجر یکی سرسپرده روس است و دیگری نوکر انگلیس، دولتمردانش پروای آینده فرزندان این آب‌وخاک ندارند و خزر به روس و خلیج پارس به چین بخشیده‌اند. ملّایانَش چندان زراندوخته‌اند که ملا محمدباقر شفتی در برابرشان گدایی بیش نیست. کشوری که خشکسالی هراسناکی سرتاسرش را فراگرفته است و شمار بزرگی از مردمانش روزی خود را در خاکروبه‌ها می‌جویند و درگورها و غارها شب را به پگاه می‌رسانند و  از هر ده شهروندش یکی میهن خود واگذاشته و در خاک بیگانه پناه جسته است. براستی که میرزافتحعلی اگر زنده بود، بر روزگار مردم ایران خون می‌گریست.

انقلاب اسلامی تنها شکست پروژه نوسازی ایرانی نبود، این انقلاب سرشت راستین ما را بما نشان داد و همچون آئینه‌ای پاکیزه در برابرمان قدبرافراشت، تا "من راستین" خویش را در آن باز بینیم، و بیبنیم که پیوستار تاریخی و فرهنگی ما از پایان صفویه تا به امروز، همانی است که اکنون در پیش چشمان ما است و پنجاه سال پادشاهی پهلویها را باید یک کژفهمی فرهنگی، یک پدیده زمان‌پریشانه[5] و یا یک میان‌پرده تاریخی دانست، بگونه‌ای که اگر این میان‌پرده پنجاه‌ساله را از نمایش چهارسدساله برداریم، حکومت اسلامی می‌تواند دنباله بی‌گسست پادشاهی قاجار باشد.

ایران افتان و خیزان و با هزار درد و رنج می‌خواست پای از مرداب فرهنگ واپسمانده دینی ببُرد، گامهای بزرگی در این راستا برداشته شدند و زمینه‌های آن گام واپسین می‌رفتند تا فراهم آیند، خواست ما ولی چیز دیگری بود. ما در ژرفای جان خود حسرت روزگار فرمانروائی شرع انور و حضرات آیات عظام را می‌پروردیم، تا همه نمادهای فرهنگ کافران فرنگی از زندگی ما رخت بربندند و ما باز به همان مدینه‌النبی باستانی خود بازگردیم، به جایی که چون زهدان مادر سرشار از رامش و آرامش بود.

چنین شد که به ناگاه بوی سوسن و یاسمن به آسمان برخاست،
میان‌پرده پایان یافت،
روان ایرانی به آرامش رسید،
جهان ایرانی دوباره بسامان شد،
و ما باز به همانجایی بازگشتیم که یکسد سال پیش در آن بودیم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد


[2]  بقره 117
[3] Continuity
[4] افسانه نجم‌آبادی، حکایت دختران قوچان
[5] anachronic