۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

"همه اقوام من"

مازندرانیها به شبی که در آن ستونهای باریکی از نور ماه ابرهای تیره را بشکافند و بر زمین بتابند، "کرماشو" می‌گویند. پندار این که مردمانی از سرزمین من، برای چنین شبی واژه‌ای ویژه داشته باشند، برایم تا همین چند روز پیش ناشدنی بود. تا خواندم که گیلانیها نیز برای باریکه نور خورشید که از میان شاخ و برگ درهم‌تنیده درختان بر زمین جنگل بتابد، واژه‌ای ویژه دارند؛ "دامون".

در روزگاری که ابرهای تیره نادانی و ناآگاهی از ایران‌زمین مغاکی تیره ساخته‌اند و دستان درهم‌تنیده ستم جنگل زندگی را در این آب و خاک به مرگ و نابودی می‌کشاند، تلاش جوانان برومندی برخاسته از هشت گوشه ایران‌زمین تابشی است نیرومند و خیره‌گر چشم، که ابر کلفت نادانی را می‌پراکند و سقف بلند بی‌خردی را می‌شکافد و ستونه‌هایی باریک، ولی درخشنده را بر دلهای ناامید ایرانیان می‌تاباند، همچون کرماشو  و چونان دامون.

تالار کنسرت لبالب پُر است. هیچکس نمی‌داند این چندسَد ایرانی گردآمده در اینجا از کجایند و زبان مادری‌شان کدام است. همه آمده‌اند تا گوش جان به نوای جادوئی ساز و آواز گروهی بسپارند، که خود به تنهایی "همه" ایران است. همان ایران آرمانی که چون قالی نام‌آورش هزار رنگ و هزار آوا است و تاروپود آنرا مردمان هشت گوشه خاکش بافته‌اند.

با نوای دهل و سرنا ترانه لُری "بارو بارونه" در سپهر آن ایران کوچک طنین می‌افکند و نوید از شبی بیادماندنی می‌دهد. اندک‌اندک زنان و مردان برمی‌خیزند و همانجا میان صندلیها رقص سه‌پا می‌کنند. تو گویی بجز من، همه باشندگان آن تالار از سرزمین لرستان هستند. ترانه پایان می‌پذیرد و صدای کف‌زدن لُرها پایان نمی‌گیرد. دوتن از نوازندگان گروه به زبان ترکی آذری نام ترانه بعدی را می‌گویند و باز به ترکی می‌گویند، که در این ترانه سازهای آذری نیز خواهند نواخت. صدای فریاد و کف شنوندگانی که گمان برده بودم همه لُر هستند، چیزی نمانده که سقف تالار را فروبریزاند، فریاد "یاشا یاشا" از هشت گوشه تالار برمی‌خیزد و من تازه درمی‌یابم که همه آن کسانی که گمان برده بودم از خاک لرستانند، فرزندان آذربایجان هستند. بناگاه نوازنده‌ای که تا دمی پیش ترانه لُری می‌خواند، "قوپوز" در دست می‌گیرد و با گویشی که رنگ و بوی تبریز را دارد آغاز به خواندن می‌کند: «قرنفیلی دَرَللَر، دریب یئره سَرَللَر، گؤزَل قیزلار ایچینده، تک‌جه سَنی سِوَللَر». هنگامی که نوازنده خوزستانی گروه با چهره‌ای خندان به تکنوازی "ناقارا" می‌پردازد، دیگر شنوندگان سر از پا نمی‌شناسند و دسته‌دسته دست بر شانه هم در میان ردیف صندلیها می‌رقصند. تالار یکپارچه آذربایجان است.

در دنباله برنامه "همه اقوام من" در هم می‌آمیزند، تنها گفتن چند جمله به زبان مازندرانی شنوندگان را بسنده است که همه "مازنی" شوند، هنگامیکه خواننده کُرد گروه بزبان کردی سخن می‌گوید، همه کُرد می‌شوند و با فریاد و کف و سوت شادی بی‌پایانشان را نشان می‌دهند. "سوزله" سقف تالار را می‌شکافد، در سرتاسر تالار کنسرت دستمالهای رنگین به پرواز درمی‌آیند و تو گمان می‌بری نه در دل اروپا، که در سنندج و مهاباد و کرماشان و ایلام نشسته‌ای. نوازنده "نی‌انبون" در نی‌اش می‌دمد و اینبار دستهای در هوا جنبان از این سوی تا بدان سوی تالار چون موجهای توفنده خلیج پارس به تو می‌فهمانند که اینجا بوشهر است، واگرنه چگونه این هزارو اندی می‌توانند با ترانه "هله‌مالی" دم بگیرند و همراهی کنند؟  

"کرماشو" نام یکی از ترانه‌های خوانده‌شده در این کنسرت است. گروه رستاک خود براستی در این آسمان ابری میهن همچون ستون باریک، ولی درخشانی از ماهتاب است که بر زمین سوخته فرهنگ و سیاست این سرزمین به یکسان می‌تابد. درست در همان روزگاری که پیران خسته‌مغز پهنه سیاست قانون‌های جهانی را می‌کاوند تا مگر به بهانه "حق تعیین سرنوشت" برای خونریزیها و کشتارهای آینده دستاویزی قانونی بیابند، در همان روزهایی که حقوقدان زندان‌کشیده این سرزمین گناه آب و هوای بد خوزستان را بگردن "ایران لعنتی" می‌افکند، در سپهری که چپ کهنه اندیش سرسوزنی از برداشت استالینیستی خود از آنچه "مسئله خلقها" می‌نامدش کوتاه نمی‌آید، در پهنه‌ای که "روشن‌فکر"ش اگر خنجری در پهلوی کیستی ایرانی فرو نبَرد و لگدی بر پیکر درخون فرهنگ ایرانی نکوبد روزش به شب نمی‌رسد، در این روزگار دل‌افسرده‌ای که "ایران‌ستیزی" غسل‌تعمید روشنفکر شدن است،
آری در این آسمان ابرگرفته و تاریک، "رَستاک" همان نوار باریک مهتابی است که ابرها را می‌شکافد و همان باریکه‌نور خورشیدی است که از لابلای انگشتان درهم‌تنیده ستم، بر زمین جنگل ایران‌زمین می‌تابد و از ارس تا هیرمند و از سرخس تا آبادان، یکپارچگی این آب‌وخاک را سرودی می‌سراید و همبستگی مردمان آنرا ترانه‌ای می‌خواند.

******
کنسرت بپایان می‌رسد. واژه زیبایی که می‌تواند همه آنچه را که در آن شب بیادماندنی گذشته است بازگو کند، "شادی" است. مرغ پندار میتُخت‌گرای من به سال 521 پیش از مسیح و گنجنامه همدان پرمی‌کشد، به جایی که داریوش بزرگ بر سینه کوه نویسانده است؛

«خدای بزرگ است اهورامزدا،
...........
که مردمان را آفرید،
و شادی را برای مردمان آفرید» (1)

و بناگاه چیستان دشواری که چندین سال اندیشه مرا بخود سرگرم کرده است، آسان می‌شود. همیشه از خود پرسیده بودم چرا در گستره جغرافیای زبان پارسی در هزار سال، بیش از ده‌هزار چامه‌سرای نامآور سربرکردند؟ در این هزار و چهارسد سالی که میرزافتحعلی آخوندزاده درباره آن می‌گوید «نغمه‌پردازی مکن، حرام است! به نغمات گوش مده، حرام است! نغمات یاد مگیر، حرام است! تیا‌تر یعنی تماشاخانه مساز، حرام است! به تیا‌تر مرو، حرام است! رقص مکن، مکروه است! به رقص تماشا مکن، مکروه است! ساز مزن، حرام است! شطرنج مباز، حرام است! تصویر مکش، حرام است!»، سخن، و بویژه "شعر" بار همه آن هنرهای دیگر را، از نگارگری و پیکره‌تراشی گرفته تا موسیقی و رقص و نمایش و آواز که همه را اسلام "حرام" خوانده بود، بر دوش کشیده است. بدینگونه است که شعر پارسی انباشته از نگارگریهای زیبا می‌شود و موسیقی ایرانی نقش خود را در تاروپود قالی ایرانی بازمی‌یابد.

لشگر چامه‌سرایان پارسی‌گوی که بخش بسیار بزرگی از آنان خود پارسی‌زبان نبودند، "هنرمندان" راستین آین آب‌وخاک بودند و گاه در کنار سیاست‌پیشگان و گاه بدور از آنان مرده‌ریگ فرهنگی این سرزمین را از گزند ایران‌ستیزان بدور داشته‌اند و به آیندگان سپارده‌اند. در تاریخ اندوهبار این سرزمین انبوهی از سیاست‌پیشگان را می‌یابیم که تیشه بر ریشه کیستی ایرانی نهاده‌اند و کیان این آب و خاک را نشانه رفته‌اند و در راستای دین و آئین (و در این یکسدسال گذشته ایدئولوژی) خود، زبان به دشنام و ناسزا بر ایران و فرهنگ و تاریخش گشاده‌اند و در نابودی این باغ هزارگُل – و هزار افسوس به بهانه آزادی آن یا رهائی مردمانش – هیچ کَم نگذارده‌اند. ولی شاید هیچ هنرمند راستینی را نتوان یافت که دلی پر از مهر به این سرزمین و مردمانش نداشته باشد و خامه خود را نه "برای" آنان، که "بَر" آنان بر کاغذ دوانده باشد.

پاسخ آن چیستان دشوار، اینچنین آسان می‌شود: هنرمندان راستین، در کنار مردم و برای مردمند، وسیاست‌پیشگان، مردمان را در کنار خود می‌خواهند، تا از تن آنان نردبانی برای رسیدن به آرمانهای خود بسازند و اگر در این میانه فرهنگ در آتش دشمنی سوخت و همبستگی از هم گسیخت و آتش دشمنی و کشتار از هر سوی زبانه برکشید، چه باک که "آرمان" از هر چیزی برتر است. پس در برابر زهر کشنده سیاست‌پیشگان خشک‌مغز و آرمان‌زده، از صالح بن عبدالله که زبان دیوانی از پارسی به عربی گرداند گرفته تا بیهقی که دبیران را می‌فرمود در نوشته‌های خود هرچه بیشتر واژگان تازی بکار برند، تا غزالی که آئین مجوس و بویژه جشن نوروز را نابود می‌خواست، و سرانجام سودازدگان و دلباختگان انقلاب شکوهمند، فرهنگ کهنسال و دیرپای این سرزمین پادزهری ‌آفرید که بُنمایه‌اش همانا جادویی بنام "هنر" می‌بود. بیهوده نیست که ما جای‌پای هنرمندان راستین را در همه آبادکده‌‌ها و اثرانگشت سیاست‌پیشگان را در همه ویران‌سراها می‌بینیم. شکوه و هوشمندی فرهنگ ایرانی را در همین نیرنگ شگرف و شیرین می‌توان بیکباره دید، "هنرمندی" پادزهر "سیاست‌پیشگی".

باری در این آشفته‌جایی که "روشنفکر حوزه عمومی" کار خود را ستیز با نماد شیروخورشید می‌داند و چشم در دوربین می‌دوزد و با خشم فریاد برمی‌آورد «منافع ملی چیه؟» (2)، در سپهر پرآشوبی که چپ کهنه‌اندیش و مسلمان نواندیش از ایران‌خواهی جوانان این آب و خاک به یک اندازه در خشم می‌شوند، و در این افسرده‌گاهی که "روشنفکران" تنها از آنرو که بروزگار جوانی خود چیزی در باره "اصل لنینی حق تعیین سرنوشت ملل" خوانده‌اند همآواز واپسمانده‌ترین و نژادپرستترین گرایشهای قومی می‌شوند و بی هراس از دریای خون بیگناهان، در آتش دشمنی میان باشندگان این آب‌وخاک می‌دمند، فرهنگ کهن ایرانی، اکنون که "هنر" از سخنوری و چامه‌سرایی فراتر می‌رود، با شگردی هوشمندانه گروهی از بهترین پروردگان خویش را با سازهای کهن به میدان فرستاده‌است، تا نگاهبان دوستی مردمان هشت گوشه این سرزمین باشند و بدینگونه همه رشته‌های سیاست‌پیشگان آرمان‌زده و خُشک‌مغز را پنبه می‌کند.

شب به پایان می‌رسد و من مست از می ناب نواهایی که پیشینه برخی از آنان به ایلامیان می‌رسد، تو گویی که باده هفت‌هزارساله پیموده باشم، جایی میان سنگتراشیده‌های پارسه و نقش برجسته اشکفت سلمان، میان شاهنامه فردوسی و حیدربابای شهریار و میان علوانیه عربها و هوره کردها در سپهر بی‌کرانه فرهنگ سرزمینم آویزان در میان زمین و آسمان گوشی به "توشمال"های بختیاری می‌سپارم و گوشی به "بخشی"های ترکمن، چشمی در دودوک خنیاگر ارمنی می‌دوزم و چشمی در دوتار رامشگر خراسانی و اندک‌اندک راز ماندگاری فرهنگ و کیستی ایرانی را در ژرفای واژگانی که هم‌آنشب فراگرفته‌ام، درمی‌یابم؛

"کرماشو" ستون باریکی از مهتاب است، در شبی ابری،
"دامون" ستون باریکی از آفتاب است، در جنگلی تاریک،

و "رَستاک" شاخه نورسته‌ای است، که از تنه درختی کهن می‌روید ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------------------------------------
1.
baga vazraka Auramazdâ hya,
mathišta bagânâm hya,
imâm bûm im adâ hya ,
avam asmânam adâ hya,
martiyam adâ hya,
šiyâtim adâ martiyahyâ hya ...
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

انقلاب شکوهمند و دلباختگانش – بخش پایانی



گفتگویی دراز و پربار با دوستی نازنین مگذاشت که بخش پایانی این جستار را زودتر به چاپ بسپارم. جان سخن این دوست این بود که در شکستن اسطوره‌ها آهسته باید رفت و در زدودن آرمانگرایی اندکی درنگ باید کرد، که اینان گذشته جنبش آزادیخواهی و پشتوانه و سرمایه آن هستند و بدون آنان دست آزادیخواهان در برابر تاریخ تنگ خواهد بود. من در این چند هفته بر سر این سخن که بر زبان انسانی فرهیخته و آزاده روان شده بود، اندیشه بسیار کردم و دست می‌داشتم که بنویسم، یا ننویسم. با بالاگرفتن گفتگوها بر سر انتخابات و کنشها و واکنشهای همان دلباختگان انقلاب شکوهمند که هنوز هم از گذشت روزگار هیچ ناموخته‌اند و دست برنمی‌دارند، درنگ را روا ندیدم و با خواندن و شنیدن سخنانشان برای چندمین بار با خود گفتم جنبش آزادیخواهی نه به آن اسطوره‌های بخاک افتاده بدهکار است و نه به این قهرمانان زنده. آنان بخواست خود پای در این میدان نهادند و به رهائی خلقی برخاستند که هیچگاه آنان را بدین کار فرانخوانده بود. آنان شیفته خویش بودند و "نرگس‌مندی" (1) بی‌مرزشان سرانجام ره به سودازدگی برد، تا در سودای آنچه که خود آنرا رهائی و آزادی می‌نامیدند، دست در دست خونخوارترین دشمنان این آب و خاک نهند و آتش بر هستی این ملت زنند.


*********

دلباختگان انقلاب شکوهمند اگرچه به گرایشهای گوناگون سیاسی و اندیشگی وابسته‌اند، ولی همانندیهای شگفت‌انگیزی با یکدیگر نشان می‌دهند، چنانکه گاه اگر آدمی نامشان را نداند، نمی‌تواند دریابد هموند کدام گروه و حزب و سازمانند.


نخستین همانندی آنان این است که برای خود بازنشستگی یا کناره‌گیری نمی‌شناسند. نگاهی گذرا و سرسری به رهبری سازمانها و حزبها و گروههای دست‌اندرکار انقلاب شکوهمند نشان می‌دهد که ما در سی‌وچند سال گذشته با انگشت‌شمار رهبرانی سروکار داشته‌ایم که گویا نه خسته می‌شوند، و نه از کار افتاده، و نه نیازی بدین می‌بینند که جای خود را به جوانترها بدهند.


از جداشدگان و جانباختگان و درگذشتگان اگر بگذریم، در رهبری سازمانها و حزبهای ایرانی با نامهایی روبرو هستیم که در این چهل سال گذشته بارها و بارها آنها را شنیده‌ایم. نگاهی به نامهای رهبران و چهره‌های برجسته این گروهها از مجاهدین و فدائیان گوناگون گرفته تا راه‌کارگر و حزب کمونیست‌کارگری و دیگران نشان از آن دارد که درب آنها هنوز بر همان پاشنه پیشین میگردد و کسی از اینان سر واگذاشتن میدان به جوانانی که شاید بتوانند با رویکرد نو و تازه خود نسیمی بر پستوهای این بنیادهای پوسیده بوزانند و غبار از اندیشه‌های خاک‌خورده بروبند، ندارند.  

این پدید ویژه گروههای پیش گفته نیست. مهدی بازرگان تا هنگام مرگ رهبر نهضت آزادی بود و پس از درگذشت او ابراهیم یزدی بجای او نشست و چنین به نگر می‌رسد که تا هنگام مرگ نیز بنشیند. این، البته از ویژگیهای پهنه سیاسی کشوری است که در آن فرهنگ دموکراسی حزبی نهادینه نشده است. چنانکه در میان حزبهای کردستانی نیز رهبران تا روز مرگشان رهبر می‌مانند، همانگونه که شادروانان قاسملو و شرفکندی ماندند و عبدالله مهتدی و مصطفی هجری و دیگر رهبران کرد خواهند ماند. کارنامه  جبهه‌ملی نیز از دست‌کمی از گروههای دیگر ندارد.

در داوری در باره این پدیده یا باید بپذیریم که این رهبران چنان شیفته "رهبر"بودن" هستند که نمی‌توانند دل از این جایگاه برکنند، یا اینکه این گروهها و سازمانها از پروراندن و بارآوردن چهره‌های نوتر و جوانتر ناتوان بوده‌اند و در تاروپود همان اندیشه‌های کهنه خود گرفتار مانده‌اند.


دومین همانندی دلباختگان انقلاب شکوهمند گریز از پاسخگویی است. به دیگر سخن چریک و ملا هردو سخنرانان خوبی بودند و هستند، ولی هیچگاه تن به پرسش و پاسخ نمی‌دادند و نمی‌دهند. این گریز از پاسخگویی ولی تنها در چارچوب گفتمانها و اندیشه‌ها نمی‌ماند. "خویشکاری" یا پذیرفتن مسئولیت برای دلباختگان انقلاب شکوهمند واژه‌ای بیگانه است. رهبری خاص‌الخاص مجاهدین که با سیاستهای دیوانه‌وار خود هزاران تن از فرزندان این آب و خاک را به کشتن داده و در آغوش دشمن ایرانیان خزیده بود، هنوز هم بر تخت رهبری نشسته و سرسوزنی از این جایگاه کوتاه نمی‌آید. رهبری سازمان اکثریت که بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه را به کام نابودی فرستاد و در سیاهترین روزهای تاریخ این سرزمین در کنار سرسختترین دشمنان آزادی ایستاد، هنوز هم "رهبری سازمان اکثریت" است و سر آن ندارد که با کناره‌گیری از سیاست، گناهان خود را بپذیرد و پادافراه آنها را بپردازد.

برای آنکه بدانیم در جهان پیشرفته و در دموکراسیهای پایدار سیاستمداران در پی چه لغزشهای کوچکی کناره‌گیری می‌کنند، نگاهی می‌افکنیم به کشور آلمان و سیاستمدارانش:

سال 1993 یورگن مولرمن (وزیر اقتصاد) تنها از آنرو ناچار از کناره‌گیری شد، که بر روی سربرگ وزارتخانه‌ برای شرکت یکی از خویشانش تبلیغ کرده بود. سال 2011 کارل تئودور گوتنبرگ (وزیر دفاع) و یکی از شایسته‌ترین سیاستمداران آلمانی در دهه گذشته از آنرو که نتوانسته بود نشان دهد تز دکترایش را بدست خود نوشته و از دیگران کپی نکرده است، نه تنها از وزارت دفاع، که به یکباره از سیاست کناره گرفت.

اگر در میان ما ایرانیان نیز  چنین فرهنگی – فرهنگ پذیرش کژکاریها و به بیراهه رفتنها – پدیده‌ای شناخته شده بود، اگر نیروها و گرایشهای سیاسی ما نیز واژه "خویشکاری" را می‌شناختند و سرسوزنی بدان پایبندی داشتند، روا می‌بود که همه حزبها، گروهها و سازمانهایی که دستی در انقلاب شکوهمند و برسرکارآوردن جمهوری اسلامی داشتند، پس از آنکه فرجام خام‌اندیشیها و کژرویهای خود را می‌دیدند، از گذشته خود و بویژه از رهبرانشان دوری می‌جستند و اگر هنوز بر آن بودند که "باید" این خلق قهرمان را نجات دهند، در چارچوبی نوین و با سازمانها و حزبهایی دیگرگون شده کنشگری خود را دنبال می‌گرفتند. این همان کاری بود که "حزب وحدت سوسیالیستی آلمان – اس‌ای‌دی" (2)، که حزب حاکم در آلمان شرقی بود، بدان دست یازید. رهبری نوین این حزب (گرگور گیزی و لوتار بیسکی) در دسامبر 1989 از رهبری پیشین (اریش هونِکِر و اِگون کرِنتز) و همچنین از بیدادی که حزب بر مردم آلمان شرقی رواداشته بود دوری جستند و برتر از آن استالینیسم را بکناری نهادند و با نام نوین "حزب سوسیالیسم دموکراتیک آلمان – پی‌دی‌اس" (3) به نیروهای دموکرات پهنه سیاسی آلمان پیوستند و به یکی از چهار نیروی حزبی این کشور فرارُستند.


نمونه‌های اینچنینی در کشورهای آزاد بسیارند. این چند نمونه را ولی از آنرو آوردم تا سران و رهبران ما ببینند و بدانند سران و رهبران دموکراسیهای نهادینه شده به چه بهانه‌های "پیش‌پا افتاده‌ای" خود را کنار می‌کشند و جای را برای جوانان باز می‌کنند. در برابر آن ببینیم فرخ نگهدار در پاسخ به پرسش مهدی فلاحتی درباره برخورد سازمان اکثریت با عباس امیر انتظام چه می‌گوید. ناچار از گفتنم که هفته‌نامه کار اکثریت در آن روزها نوشته بود: «مردم خواهان آنند که دادگاه قاطعانه رأی خود را مبنی بر محکومیت امیرانتظام جاسوس صادر نماید» هرکسی می‌تواند دریابد که این نوشته چیزی کمتر از درخواست اعدام برای امیرانتظام نمی‌توانسته بوده باشد. با این همه فرخ نگهدار می‌گوید: «سازمان از ایشون پوزش خواسته، و ایشون هم پذیرفتن، و مناسبات ما با آقای امیرانتظام، آنگونه‌ای نیست که شما الان دارید می‌گید» و برآن است که عباس امیرانتظام او و سازمان اکثریت را بخشیده است. شاید چنین باشد، ولی آیا او و سازمان اکثریت نیز خود را بخشیده‌اند؟ آیا در جایی که وزیران شایسته آلمانی برای کوچکترین لغزشی جامه رهبری از تن برون می‌کنند و سیاست را بدرود می‌گویند، بایسته نیست که دلباختگان و کنشگران انقلاب شکوهمند نیز به کنج آسایش بخزند و یادمانهای خود را برای نسلهای آینده بنویسند و کار بدست جوانان بسپارند؟    


سومین  همانندی اینان گفتمانها و واژمانهای (ترمینولوژی) یکسانی است که در رویکرد به انقلاب بکار می‌برند. برای نمونه اگر خمینی فریاد می‌زد: «نگذارید انقلاب بدست نااهلان بیفتد»، اینان برآنند که انقلاب بدست "نااهلان" افتاد، یا "دزدیده شد" یا "به انحراف رفت". ولی در یک نکته همه آنان همسخنند و آنهم اینکه انقلاب بخودی خود درست بود و برای این سخن خود نیز گواه می‌آورند که «انقلاب ایران توده‌ای ترین و مردمی‌ترین انقلاب قرن بیستم بود» و آدمی از اینهمه توده‌گرائی یا پوپولیسم کودکانه در شگفت می‌شود. شکوه و بزرگی و مردمی بودن یک انقلاب تنها و تنها با دستآوردهای آن برای مردم و بویژه تهیدستان سنجیده می‌شود، و نه با شمار کسانی که گله‌وار بدنبال رهبران براه می‌افتند و نقش رخ یار در ماه می‌بینند. گویا اینان تاریخ آلمان نازی را نخوانده‌اند که بدانند توده‌های آلمان و بویژه کارگران و تهیدستان شهری برای هیتلر چه می‌کردند و سخنرانیهای گوبلز چگونه دریا که نه اقیانوسی از مردم را به خیابانها و میدانها می‌کشانید.


در برخورد با شاه می‌گویند او هیچ آلترناتیو دیگری بجای نگذاشته بود، پس مردم بناچار دنباله رو خمینی شدند. تو گویی یکی از سرگرمیهای  دیکتاتورها در دیگر کشورهای جهان این است که آلترناتیو خود را خود ‌پرورانند و به آن بال‌وپر دهند. براستی اگر شاه به گروهها آزادی می‌داد و سانسور نمی‌کرد و کسی را بزندان نمی‌افکند و شکنجه نمی‌داد که دیگر او را یک دیکتاتور سرکوبگر نمی‌خواندیم! آیا دیکتاتورها در دیگر کشورهای جهان کاری جز این می‌کنند؟ و آیا سرآمدان جامعه حق دارند به بهانه دیکتاتوری پس از سرنگونی دیکتاتور یک رژیم واپسمانده را بر روی شانه های خود بر تخت قدرت بنشانند؟ دلباختگان در گریز از خویشکاری و پاسخگویی چنان از دیکتاتوری شاه سخن می‌گویند که تو گویی شاه تنها دیکتاتور جهان و ایران تنها کشور دیکتاتورزده آن روزگاران بوده است. نگاهی به دیکتاتوریهای لگام‌گسیخته امریکای لاتین که در دو دهه بیش از یکسدهزار کشته و دهها هزار گمشده برجای گذاشتند، و دیکتاتوریهای کشتارگر خاور دور نشان می‌دهد که نه فشار و سرکوب در ایران شاهنشاهی از آنان بیشتر بود و نه آسایش و برخورداری مردم ایران از آنان کمتر. و حتا اگر بپذیریم که شاه ستمکارترین، سرکوبگرترین و آزادی‌ستیزترین فرمانروای نیمه دوم قرن بیستم بود، آیا رفتار رژیم او با ایرانیان از رفتار حکومت آپارتاید با سیاهپوستان و رهبرشان نلسون ماندلا هم بدتر بود؟ اگر گناه آنچه که بر سر ما آمده تنها و تنها در دیکتاتوری و سرکوب شاه بوده است، چرا این همه کشوری که در آنها دیکتاتوری سرکوبگرتر، کشتار بیشتر و فاصله طبقاتی بیشتر از ایران بود دچار جمهوری اسلامی و یا رژیمی همانند آن نشدند؟ چرا ما همه دستآوردها حکومت پنجاه‌وهفت ساله پهلویها را بدست خود ویران کردیم، ولی نلسون ماندلا پس از برانداختن آپارتاید حتا گارد ریاست جمهوری را هم (که همه سپیدپوست بودند) از کار برکنار نکرد؟  


به فهرست این همانندیها می‌توان همچنان افزود، اگر به آن روزگاران بازگردیم، بیاد خواهیم آورد که "انقلابیون" با هر گرایش و اندیشه‌ای مردمانی ترشروی و شادی‌ستیز بودند. من اگرچه در خانواده‌ای بزرگ شده‌ام که بسیاری از این انقلابیان هموندان آن بودند، هرگز ندیدم که یک فرد سیاسی، حتا در شادترین روزهای زندگیش، چون جشن عروسی برقصد. همه آنان از مسلمان گرفته تا مارکسیست کمابیش برداشت همانندی از آنچه که خود آنرا "ابتذال" می‌نامیدند، داشتند. زن آرمانی در نگاه آنان، چه مردانشان و چه زنهایشان، زنی بود که از زنانگی تهی باشد، با جامه‌ای زمخت و رفتاری مردانه. و عشق؟ چیزی بود که در پستوی خانه نهان باید می‌شد ... (بنگرید به یادنوشته‌های مریم سطوت)

آنان چه مسلمان و چه مارکسیستشان در جستجوی "شهادت" بودند، اندیشه‌ای که هم زندگی فردی و هم پیوندهای اجتماعی آنان را انباشته از خودویرانگری می‌کرد، و ای بسا که ویرانسازی دستآوردهای پس از جنبش مشروطه ریشه در همین هیستری همگانی داشته بوده باشد. از آن گذشته همه آنان دچار پادفرهنگ "پدرکشتگی" بودند و درپی آنکه «بکشند، آنکه برادرشان کشت» برپایه این پادفرهنگ بود که در آستانه انقلاب جبهه ملی و نهضت آزادی به خونخواهی مصدق آمدند و فدائیان به کین‌خواهی سیاهکل و مجاهدین به کین‌کشی چهارم خرداد. و دریغا و فسوسا که جامعه ایرانی هنوز هم گریبان خود را از چنگ این پادفرهنگ رها نکرده است.


***********

امروز و اکنون بیش از هر روز دیگری باید در باره انقلاب شکوهمند و دلباختگانش اندیشید و نوشت. من برآنم و در نوشته‌های پیشین نشان داده‌ام که ساختار سیاسی و فرهنگی دهه پنجاه با همه کاستیهایش گنجایش دگرگونیهای آرام را داشت و اگر ایران پایان و آغاز فرمانروائی پهلویها را با هم بسنجیم، خواهیم دید که دست مردم و کنشگران حکومت چندان هم تهی از دستآوردهای مدرن نبوده است. همچنین با همسنجی نیروهای کنشگر آنروزگار که رژیم پهلوی اگرچه نیرومندترین، ولی تنها "یکی" از آنها بود، درمی‌یابیم هیچ کدام از نیروهایی که در برابر شاه و رژیمش صف‌ آراسته بودند، هیچ برنامه‌ای برای آسایش و سربلندی مردم ایران نداشتند، همانگونه که امروز نیز ندارند. براندازان از مارکسیستها گرفته تا بنیادگرایان مسلمان همه و همه در رویارویی با مردم و کشور از منش و سرشتی یکسان برخوردار بودند، در این میان آنکه از همه زیرکتر و مردم‌فریبتر بود، کلاه بر سر دیگران گذاشت، و یا از سرشان برداشت، و بازی را از آنان برد. پس حتا اگر بپذیریم که براندازان دیروز و دلباختگان امروز فریب خوردند، از یاد نباید برد که گاهی فریب‌خورده از دل و جان بیاری فریبکار می‌شتابد و همه نشانه‌های هشدار را نادیده می‌گیرد. این سرنوشت همه خودشیفتگان و سودازدگان تاریخ است.


راه آینده پهنه سیاسی ایران از یک خانه‌تکانی سراسری می‌گذرد. تا هنگامی که کنشگران و دست‌اندرکاران انقلاب شکوهمند بر روی کژرویهای خود انگشت ننهند و به پادافراه آن از سیاست کناره نگیرند و راه را برای نیروهای جوان و اندیشه‌های نوین باز نکنند، چیزی دگرگون نخواهد شد. نمونه آشکار این سخن من هنوز پیش روی همه ماست. یکبار دیگر به همین روزها در چهار سال پیش بازگردیم و دوباره با دلی پر از ستایش و کُرنش در برابر نیروی بی‌پایان و اندیشه جوشان جوانانی که جنبش سبز را آفریدند، نداها و سهرابها را بیاد بیاوریم،

سپس گوش به گفته‌ها و چشم به نوشته‌های دلباختگان انقلاب شکوهمند بسپاریم،

ستیزه‌گوئی‌های بی‌پایان بر سر نشان شیرخورشید و سرود ای ایران و جمهوری ایرانی را بیاد بیاوریم،

و آنگاه دلخسته و شرمگین از خود بپرسیم، براستی چه کسی آن آتش زیبای سبز را در پای خواسته‌های پَستِ ایدئولوژیک خود فرو کشت و یکبار دیگر مردمانی را چشم‌براه فرشته آزادی گذاشت؟

و باز از خود بپرسیم، اگر دیروز گناهها همه بر گردن شاه بود،




امروزر انگشت سرزنش را بسوی که باید نشانه برویم؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------------------------------------------
Narzismus, Narcissism .1

Sozialistische Einheitspartei Deutschlands – SED .2

Partei des demokratischen Sozialismus – PDS .3







۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

انقلاب شکوهمند و دلباختگانش – چهار

اگر انقلاب دزدیده نمی‌شد ...

با بهترین شادباشهای نوروزی و آرزوی شادکامی و کامروائی برای همه آنانی که به نوروز زندگی باور دارند و بردمیدن بهار جانها را ارج می‌نهند و به جشن می‌نشینند.

براستی اگر همه چیز همانگونه پیش می‌رفت که براندازان می‌خواستند و اگر انقلاب سال پنجاه‌وهفت آنگونه که آنان می‌گویند "دزدیده نمی‌شد" اکنون روزگار ما چگونه بود؟ آیا به دموکراسی، سربلندی و آسایش می‌رسیدیم؟ آیا اگر به سالهای پنجاه‌وشش و پنجاه‌وهفت بازگردیم و خمینی و جنبش اسلام بنیادگرا را از روند رخدادهای جامعه بکنار بگذاریم، با نیروهایی روبرو خواهیم بود که باور بنیادین به حقوق‌بشر، حقوق‌شهروندی، آزادی گفتار و اندیشه و دموکراسی داشتند؟
در تاریخ‌شناسی رشته‌ای هست بنام "تاریخ پاد-رخداده" (1). این رشته از نگاهی دیگر به گمانه‌زنی در باره روند رویدادهای تاریخی می‌پردازد. بدینگونه که با نگاه به رخدادها و داده‌های تاریخی نشان‌ می‌دهد برای نمونه اگر بجای متفقین نازیها در جنگ جهانی دوم پیروز شده‌بودند، اکنون اروپا در کجای تاریخ ایستاده بود. "پاد-رخداده‌"ها ولی پنداربافی‌های از سر بیکاری نیستند، آنها ریشه در دانش تاریخ، جامعه‌شناسی و روانشناسی دارند. با این‌همه از آنجایی که این رشته دانشگاهی در کشور ما پیشینه چندانی ندارد و کمتر کسی آنرا می‌شناسد، در پاسخ به پرسشهای بالا از ریشه‌ها و بُن‌داده‌های دیگری بهره خواهم‌برد؛ برای اینکه ببینیم اگر انقلاب دزدیده نشده بود و بدست فرزندان راستینش (بخوان براندازان) افتاده بود، روزگار ما چگونه بود، نمی توانیم در باره آنها برپایه کارهایی که "شاید انجام‌ می‌دادند" داوری کنیم. ولی داوری برپایه آنچه که آنان پس از انقلاب "براستی انجام دادند" به ما نشان خواهد داد که آیا آنان به آزادی، دموکراسی و حقوق بشر پایبند بودند، یا نه. و اگر بتوان نشان داد که در میان آنان کوچکترین گرایشی به این گفتمانها نبود، دیگر سخن گفتن از دزدیده‌شدن انقلاب تنها و تنها یک بهانه‌جویی کودکانه خواهد بود.

اگر خمینی و بنیادگرایان انقلاب را ندزدیده‌بودند، چه کسی به قدرت می‌رسید؟ (2)

الف) سازمان مجاهدین خلق:
مجاهدین خلق بزرگترین و پرهوادارترین سازمان سیاسی پس از انقلاب بودند. اگر انقلاب "دزدیده" نمی‌شد، بی‌گمان آنان بزرگترین بخت را برای بدست گرفتن قدرت می‌داشتند. رهبر این سازمان ("کادر رهبری" در باره سازمان واژه نادرستی است، مسعود رجوی از همان نخستین روز "رهبر" این گروه بود) در تشنگی بی‌مرز خود به قدرت و پس از آنکه آرزوهایش در اینباره برآورده نشدند، در برابر خمینی ایستاد. از دوسال‌و‌نیم پس از انقلاب اگر درگذریم، در رفتار، گفتار و اندیشه‌های سَر و بدنه سازمان سرسوزنی گرایش به دموکراسی، آزادی، حقوق‌بشر و ایراندوستی نمی‌توان یافت که هیچ، این بزرگترین سازمان انقلابی و مسلمان ایران هرروز بیشتر در گرداب اندیشه‌های فاشیستی ،رهبرستایانه و وابسته به بیگانگان فرورفته است. مجاهدین در سال 64 با آنچه که خود آنرا انقلاب ایدئولوژیک می‌نامیدند همان ته‌مانده‌های آرزوها و آرمانهای دموکراتیک را نیز برباد دادند و به یک فرقه بسته و خشک‌مغز دینی فرورُستند. آنان با پناه بردن به دشمن مردم ایران و با درآغوش کشیدن صدام حسین و "برادر" نامیدن او پشت به ایران کردند. آنچه که امروز از این سازمان برجای مانده "امام غایب" و "رهبر خاص‌الخاص"ی بنام مسعود رجوی است که به هیچکس جز خدا پاسخگو نیست، رئیس جمهور خودخوانده‌ای بنام مریم قجرعضدانلو است که خود را "تنها آلترناتیو قانونی رژیم" می‌داند و انبوهی از هواداران سرخورده با روانی در هم‌کوفته که تن و روانشان بازیچه رجویها (مسعود و مریم) است و هرگاه که نیاز باشد، یا تنشان را سپر موشکهای رژیم می‌کنند و یا خود را در برابر نهادهای اروپایی به آتش می‌کشند. رجویها به گواهی جداشدگان در عراق صدامی، زندانها و شکنجه‌گاههای خود را داشتند و هنوز به قدرت نرسیده هر صدای ناهمخوانی را به بهانه وابستگی به دشمن خلق در گلو خفه می‌کردند و می‌کنند.

ایرانیان تنها باید نگاهی به امروز این سازمان بیاندازند، تا بدانند اگر خمینی انقلاب را از مجاهدین خلق ندزدیده بود، امروز در ایران چگونه رژیمی برسر کار می‌بود.

ب) سازمان فدائیان خلق (اکثریت) و حزب توده:
سرگذشت هواداران این دو گروه "یکی داستان است پر آب چشم". پس از جدائی بخشی که خود را "اقلیت" می‌نامید فدائیان اکثریت با شتابی بی‌مانند همزمان در آغوش حزب توده و رژیم جمهوری اسلامی درغلتیدند. دوباره‌گوئی رفتار و گفتار این دو سازمان از بهمن پنجاه و هفت تا بهمن شصت‌ویک سخن را بدرازا خواهد کشانید. همین اندازه باید گفت که حزب توده و سازمان اکثریت هم خمینی را "امام" نامیدند، هم دگراندیشانی را که (به هر بهانه‌ای و از هر نگرگاهی) در برابر فاشیسم نوپا سربرافراشته بودند "ایادی امپریالیسم، خائن به خلق، باند، و ..." خواندند و شرم‌آورتر از همه اینکه به گفته مهدی اصلانی از هموندان پیشین سازمان فدائیان «از سپاه پاسداران خواستند آنها را مسلح کند تا به سرکوب ضدانقلاب بپردازند» (3) و هنگامی که سپاه دست رد به سینه آنان زد با شادمانی و سرافرازی در هفته‌نامه خود نوشتند: «مردم آمل با شعار مرگ بر امریکا سلطنت‌طلبان و مائوئیستهای امریکایی را تارومار کردند». بدینگونه هم حزب توده در جایگاه ریشه‌دارترین حزب ایرانی، و هم فدائیان در جایگاه فراگیرترین نیروی چپ خاورمیانه در همان روزهایی که بهترین جوانان این آب‌وخاک دسته‌دسته یا بخاک می‌افتادند و یا در زیر شکنجه جان می‌باختند، در روزگاری که تن نازک دخترکان نوجوان این سرزمین در زیر فشار تجاوز بازجویان مچاله می‌شد، نه تنها بر دژخوئی‌ها و ددمنشیهای فاشیسم تازه برآمده خرده‌ای نگرفتند، که گشاده‌دستانه و بی‌دریغ به یاری آنان شتافتند و هنگامی که "امام"شان بر آنان خشم گرفت، بدامان دیگر دشمن سوگندخورده ایرانیان، یعنی امپریالیسم شوروی گریختند.

براستی اگر خمینی انقلاب را از حزب توده و سازمان اکثریت ندزدیده بود و آنان توانسته بودند قدرت را بدست بگیرند، امروز جایگاه دموکراسی، آزادی گفتار و اندیشه و حقوق شهروندی در ایران چگونه بود؟ آیا کسانی که چنین عاشقانه و بی‌پروا به سرکوب و جنایت و کشتار یاری می‌رساندند و برای دژخیمان هورا می‌کشیدند اگر خود بقدرت می‌رسیدند، چیزی جز آن می‌کردند که خمینی کرد؟

پ) سازمان چریکهای فدائی خلق (اقلیت):
این سازمان را نمی‌توان از توان آلترناتیو سازی برخوردار دانست. آنان از آنجایی که تنها بخش کوچکی از سازمان چریکهای فدائی خلق با هوادارانی اندک بودند، نمی‌توانستند به تنهایی قدرت را در دست بگیرند. با اینهمه بررسی رفتار آنان نیز نشان خواهد داد که کنشگران انقلاب بهمن تا به کجا با اندریافتهایی چون دموکراسی، دگراندیشی و رواداری بیگانه بودند. سازمان اقلیت با آغاز سرکوبهای گسترده در سال شصت اندک‌اندک به کردستان عراق گریخت. چهارم بهمن‌ماه 1364 در دهکده گاپیلون در کردستان عراق، هموندان دو بخش از سازمان که گویا نتوانسته بودند درگیریهای سیاسی خود را با گفتگو به سرانجام برسانند، بروی هم آتش گشودند. در این درگیری خونبار درون سازمانی پنج تن کشته و دهها تن زخمی شدند و اگر پیشمرگان اتحادیه میهنی کردستان عراق سرنرسیده و بزور درگیری را پایان نبخشیده‌بودند، ای‌بسا که شمار کشتگان بیشتر می‌بود. یکسال‌ونیم پس از آن بخش بازمانده (کمیته اجرایی؛ توکل-زُهری) نیز از هم گسیخت و به دو شاخه "توکل" و "زهری" بخش گشت.

آوردن این نمونه را از آنجایی پُرهوده می‌دانم که بر پایه آن می‌توان به همان تاریخ "پاد‌-رخداده" پرداخت. براستی کسانی که بر سر "هیچ" بروی رفیقان سازمانی خود تفنگ می کشیدند و از کشتن همرزمان خود پروایی نداشتند، اگر خمینی انقلابشان را نمی‌دزدید و آنان به قدرت می رسیدند، در برابر دگراندیشان و مخالفان خود چه رفتاری از خود نشان می‌دادند؟

ث) دموکرات و کومله:
حتا سازمانهای قومی نیز از این نگاه (بهره گیری از زوربرای پایان بخشیدن به گفتگو) برکنار نبودند. دو حزب کردستانی کومله و دموکرات (باز هم گذشته از بنیانهای اندیشگی و جایگاه دموکراسی و آزادی‌اندیشه نزد آنان) در پی دستیابی به فرمانروایی (یا آنگونه که خود می‌گفتند "هژمونی") بر سرتاسر کردستان از 25 آبان‌ماه 1363 تا اردیبهشت‌ماه 1367 گریبان جمهوری اسلامی را رها کرده و دست به کشتار یکدیگر گشودند و تا هنگامی که کومله دستان خود را بالا نبرد، دست از آن برنداشتند. اینان نیز در پی سرکوب روزافزون بدامان دشمن ایرانیان یعنی صدام حسین گریختند. این درگیریها سرانجام کار را به چند تکه شدن هردو سازمان کشاندند؛ کومله به گروه "مهتدی" و "علیزاده" بخش گشت و از دل حزب دموکرات کردستان دو گروه "رهبری انقلابی" و "کنگره هشتم" بیرون آمدند. تا به امروز هنوز دانسته نیست که دستان رهبران این دو گروه به خون چند تن از هم‌میهنان کُرد ما آغشته است.

اگر کارها همانگونه که رهبران کرد می‌خواستند پیش می‌رفت و ایران به دموکراسی، و کردستان به خودمختاری می‌رسید، رهبران دو سازمان کردستانی درگیریهای درونی خود را چگونه به سرانجام می‌رساندند؟ آیا می‌توان باور داشت که اگر انقلاب "دزدیده" نشده‌بود، آنان بیکباره دموکرات و آزاداندیش می شدند و دگراندیشان را با مرگ و سرکوب کیفر نمی‌دادند؟

ج) جبهه ملی، نهضت آزادی:
شاید اینان تنها نیروهایی بودند که می توانستند با در دست گرفتن قدرت نسیمی از آزادی و آسایش بر خاک این سرزمین بوزانند. چنانکه هم دوره نخست‌وزیری شاپور بختیار را و هم از آن مهدی بازرگان را باید آزادترین برش تاریخی پنجاه سال گذشته در ایران بشمار آورد. بازرگان، فروهر و مانندگان آنها که بوارونه کسانی چون بنی‌صدر و یزدی و قطب‌زاده براستی ایران‌دوست بودند و بجای آنکه در پی کین‌ورزی و خونخواهی از رژیم گذشته باشند، پروای سربلندی و آسایش مردم ایران را داشتند، اگر براستی می توانستند همه قدرت را بدست بگیرند، بی‌گمان نه گروگانگیری می‌کردند، نه در جنگ با عراق چنان دیوانگی می‌نمودند، نه دست به کشتار دگراندیشان می گشودند و نه جامعه را اینچنین در زیر آوار اسلام خفه می‌کردند. ولی آنان نیز با آنکه خمینی و اندیشه‌های او را بخوبی می‌شناختند در یک خودفریبی همگانی دست در دستان او نهادند و راه را برای به قدرت رسیدن او باز کردند، اگرچه یا چون بازرگان دلیرانه پای آن ایستادند و یا چون فروهرها بهای آنرا با خون خود پرداختند. با اینهمه نباید از یاد برد که این نیروها چنان کم‌پشتیبان و کوچک بودند که هرگز نمی‌توانستند به تنهایی سرنوشت ایران را رقم بزنند. همچنین از یاد نباید بُرد که اینان پیش از برآمدن خمینی هرگز خواهان براندازی رژیم شاهنشاهی نبودند.

نگاهی دوباره به رفتار سازمانهای برانداز که برخاسته از بنیانهای اندیشگی آنان بود بیفکنیم و کارنامه آنان را از دهه چهل/پنجاه تا به امروز دوباره‌خوانی کنیم. براستی اگر انقلاب دزدیده نمی‌شد و یکی از نیروهای نامبرده در بالا بجای خمینی می‌نشست، امروز سرگذشت ایرانیان و سرنوشت ایران را چگونه می نوشتند؟

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------
Counterfactual history .1

2. بی‌گمان در میان کسانی که بدنبال سرنگونی شاه بودند، کسانی نیز یافت می‌شدند که براستی و از ته‌دل به دموکراسی و آزادی اندیشه باور داشتند، ولی شمار آنان چنان اندک بود که صدایشان در هیاهوی "مبارزه ضدامپریالیستی خفه شد و بگوش کسی نرسید.

http://www.youtube.com/watch?v=o4WkvMDKgD8&feature=player_embedded .3

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

گویا چپ کهنه‌اندیش هنوز توان یاد‌گرفتن دارد


تارنمای اخبار روز امروز بر سردرش نوشته‌است:
هشدار «اخبار روز» نسبت به رودر رو قرار دادن مردم ایران
«این بار ما می‌خواهیم، انتقاد خود را متوجه‌ی جریاناتی کنیم که زیر پرچم مبارزه با «ستم ملی»، به طور آشکار به دشمنی و جدایی بین مردم ایران دامن می‌زنند. در صدد «اتحاد» ملیت های تحت ستم، علیه «فارس ها» هستند و این دروغ و ادعای پوچ را می‌پراکنند که گویی رمز خوشبختی مردمان ایران در آن است که هر کس در گوشه‌ای از این خاک برای خود دولتی به پا کند»

در دنباله این نوشته به نیروها و گروههایی برخورد شده‌است که دانسته و خواسته مردمان ایران را در برابر هم جای می‌دهند و همه توش و توان خود را در برافروختن آتش نژادپرستی بکار می‌گیرند.

چپ کهنه‌اندیش ایرانی که دنباله‌رو چشم‌و‌گوش‌بسته سرزمین شوراها و رهبرانش بود، سالها آنچه را که پیامبران و امامان ماکسیسم‌لنینیسم در باره "ستم‌ ملی"، "ناسیونالیسم"، "حق تعیین سرنوشت" و مانندهای آن در باره روسیه تزاری بهم بافته‌بودند طوطی‌وار دوباره‌گویی می‌کرد و ایرانی را که تنها با از دست دادن بخشهایی از خاک پهناور خود ایران شده‌بود و پیشینه‌ای هزاروهشتسد ساله در فرهنگ ملی داشت، با روسیه‌ای که با دزدیدن سرزمینهای همسایه روسیه شده‌بود و کیستی ملی مردمانش کم‌پیشینه و ساختگی بود، یکی می‌گرفت و می‌خواست اندیشه‌های درخشان دایی‌یوسف را در ایران پیاده‌کند.
این چپ، و تنها این بخش از چپ، چون توان خوداندیشی نداشت، از اندیشیده‌های دیگران بهره می‌بُرد و (گاه همچنان می‌بَرَد)، ایران را نیز چون روسیه‌تزاری کشوری "کثیرالمله" می‌خواند و از "ستم ملی بر خلقهای ایران" سخن می‌گفت و اگرچه هیچگاه سرراست و آشکار سخن از کسی که این ستم را بر دیگران روا می‌داشت نمی‌راند، ولی ناگفته پیداست که اگر در سرزمینی "خلق"هایی باشند که بر سرشان ستم ملی برود، باید "خلق" یا "ملت"ی هم باشد که این ستم را بر دیگران روا دارد
در این ده-پانزده سال گذشته، بخش بزرگی از این چپ کهنه‌اندیش به گروههای نژادپرست قومی پیوست و نقش برجسته‌ای در پراکندن ادبیات قبیله‌گرایانه و کینه‌توزانه بازی کرد، که گفته‌اند: «چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر بَرَد کالا». بازماندگان نیز بر پایه همان نگاه کلاسیک به پرسمان قومی، آتش‌بیاران این معرکه شدند و به بلندگویی برای بازتاب سخنان نیروهایی فرارُستند، که به بهانه زبان مادری در پی به آتش کشانیدن سرتاسر ایران و روان ساختن رودهای خون هستند.
این نوشته دست‌اندرکاران تارنمای اخبار روز ولی نویدبخش آن است که چپ کهنه‌اندیش هنوز توانائی "یادگیری" را از دست نداده‌است و کم‌کم درمی‌یابد «هر چیز که می‌درخشد، زر و گوهر نیست». من بارها و بارها، و بویژه در جستاری بلند به نام "زبان مادری و کیستی ملی" به این پرسمان و گفتمانهای آن پرداخته‌ام و در جایگاه یک ایرانی آذربایجانی همیشه برآن بوده‌ام که:

از سویی «نابرابری و بزیر پا نهادن حقوق شهروندی، به هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست»

و از دیگرسو «همکاری با نژادپرستان، به هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست»

به امید گامهای بیشتر و بلندتر در راه نوگرائی و نواندیشی چپ سنتی ایرانی، چرا که هیچ جامعه‌ای بدون یک چپ نیرومند و آینده‌گرا به منزلگاه خوشبختی و آسایش نمی‌رسد.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد



۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

انقلاب شکوهمند و دلباختگانش - سه

3. گفتمانهای انقلاب
سخن در باره پیروزی یا شکست یک جنبش بدون بررسی آماجها و گفتمانهای آن سخنی بی‌پایه است. برای نمونه اگر آماج جنبش سبز را "شمارش دادگرانه رأیها" و گفتمان آنرا "انتخابات آزاد" بدانیم، می‌توان با نگاه امروز آنرا جنبشی شکست‌خورده نامید، که البته این آماجها و آن گفتمانها رفته‌رفته ژرفتر شدند و جای خود را به ستیز با خودکامگی (در شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر خامنه‌ای) و گیتیگرائی و سکولاریسم (در شعار جمهوری ایرانی) دادند. از این نگر می‌توان گفت جنبش سبز شکست نخورده‌است و در کار ژرفایش و گسترش گفتمانهای خود، یعنی دموکراسی و سکولاریسم است.

گفتمانهای انقلاب چه بودند؟ به وارونه آنچه که دلباختگان انقلاب تلاش در پذیراندش می‌کنند، انقلاب اسلامی نه پی‌آمد  جنبش ملی شدن نفت، که دنباله شورش واپسگرایانه پانزدهم خرداد چهل‌ودو بود. اگر از شعار "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" که کمتر از یک سال مانده به بهمن 57 بر سر زبانها افتاد، بگذریم، فهرست زیر را می‌توان هسته سخت گفتمان براندازان دهه پنجاه دانست؛

مبارزه با امپریالیسم جهانخوار به سرکردگی امریکای جنایتکار،
مبارزه با صهیونیسم (اسرائیل) سگ زنجیری امپریالیسم،
مبارزه با سرمایه‌داری وابسته (بورژوازی کمپرادور)
مبارزه برای بقدرت رساندن کارگران و زحمتکشان (پرولتاریا)
مبارزه با فرهنگ منحط سرمایه‌داری جهانی
پشتیبانی از جنبشهای آزادیخواهانه جهان بویژه جنبش فلسطین در چارچوب همبستگی انترناسیونالیستی
ستیز با توانگری و ارج‌نهادن به تهیدستی در جایگاه یک ارزش بنیادین

این گفتمانها در میان دانشجویان، روشنفکران و دیگر توده‌های ناخرسند از خودکامگیهای شاه گسترده و پذیرفته شده‌بودند و نگاه "اردوگاهی" که نگاه بیشتر چپگرایان جهان بود، آنانرا بر آن می‌داشت نبرد با شاه را بخشی از یک جنگی سراسری و جهانی، جنگ با امپریالسم امپریالیسم جهانخوار بدانند. این نگاه زنجیره‌ای از گفتمانهای دیگر را بدنبال خود می‌کشید، برای نبرد با امریکا، می‌بایست با سگ زنجیری آن اسرائیل از سر جنگ درآمد، پشتیبانان درونی همانا کارگران و زحمتکشان بودند و سرمایه‌داران خواه‌ناخواه در کنار امپریالیسم جای می‌گرفتند. تهیدستان ارتش پیشتاز در این نبرد بودند، پس "تهیدستی" بخودی‌خود به یک ارزش نهادینه فرارُست. از سوی دیگر همبستگی جهانی سرمایه‌داری براندازان را وامی‌داشت که آنان نیز در چارچوب یک جنبش همبسته  جهانی به جنگ امپریالیسم بروند.

فرهنگ سیاسی دهه چهل و پنجاه ولی برگرفته از ارزشهای اسلامی شورش پانزدهم خرداد بود. این سخن که انقلاب تنها در چند ماه پایانی خود رنگ و بوی اسلامی به خود گرفت با داده‌های تاریخی همخوانی ندارد. بخش بزرگی از کسانی که در جبهه ملی گردهم آمده بودند گرایش نیرومندی به اسلام، در جایگاه یک ایدئولوژی رهبر و سازنده داشتند. از حزب مردم ایران (جانشین نهضت خداپرستان سوسیالیست - بنیانگزار محمد نخشب) گرفته تا آیت‌الله سیدرضا زنجانی و مهدی بازرگان و آیت‌الله طالقانی و یدالله سحابی بخش گسترده‌ای از باشندگان جبهه ملی که پس از بیست‌وهشت مرداد خود را "نهضت مقاومت ملی" می‌نامید، مسلمانانی نه تنها باورمند، که کنشگر بودند. سه تن واپسین در سال 1340 از جبهه ملی گسستند و "نهضت آزادی" را بنیان‌گزاردند که رویه اسلامی آن بر رویه ملی‌اش می‌چربید. این گروه پس از پانزدهم خرداد 1432 نقش بزرگ و گسترده‌ای در گسترش گفتمان اسلامی، با نگرشی نزدیک به آنچه که خمینی می‌اندیشید و می‌خواست بازی کردند. از دل همین گروه که آیه «َفَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا» را بر پیشانی بیانیه‌هایش می‌نشاند، سازمان مجاهدین خلق ایران، سازمانی با ساختار مارکسیستی و درونمایه اسلامی زاده‌شد. محمد حنیف‌نژاد و سعید محسن از هموندان نهضت آزادی بودند و اصغر بدیع‌زادگان در درون جبهه ملی با آنان آشنا شده‌بود. مجاهدین خلق با برداشتی نو از گفتمانهای اسلامی تلاش در برانداختن رژیم شاه از راه نبرد چریکی و رسیدن به جامعه بی‌طبقه توحیدی می‌بودند.

در کنار این دو سازمان علی شریعتی نیز از راه دیگری دست به گستراندن گفتمانهای نوین اسلامی زده‌بود. او که هماره از "مبارزه آگاهیبخش" سخن می‌گفت، در اندک زمانی توانست جایگاه خود را در پهنه گفتمان‌سازی نوین اسلامی جامعه پس از شورش واپسگرایانه پانزدهم خرداد استوار کند. شریعتی در همان روزگار زندگانیش نیز برای دوستدارانش در پرده‌ای ستبر از اسطوره و راز می‌زیست. کمتر کسی می‌دانست که او دکترای خود را در رشته "هاگیولوژی" (1) گرفته است. او با بازخوانی رمانتیک تاریخ اسلام و پیشینه سازی اسلامی برای همه ارزشهای پذیرفته‌شده جامعه آنروز، توانست با سوسیالیست نشان‌دادن ابوذر غفاری و برابرنهی بیعت با دموکراسی و همچنین بهره‌گیری از واژگان قرآنی(برای نمونه ناکثین و مارقین و قاسطین) برای واگوئی گفتمانهای برجسته چپ، توده جوان تشنه آزادی را برشوراند، بدینگونه او نه یک اندیشمند یا آگاهی‌بخش، که یک آشوبگر، یک "برانگیزنده" یا بزبان فرنگی یک آژیتاتور بود. آژیتاتوری که بخش بزرگی از اسلامی‌کردن زبان و گفتمان جامعه فرجام شوریدگیهای او بود.

تا بدینجای کار نمی‌توان خرده‌ای بر نامبردگان بالا گرفت. آنان مسلمانان باورمندی بودند که می‌خواستند با بازگشت به اسلام و آنچه که خود "سنت محمدی" و "حکومت عدل علی" می‌نامیدند، ارزشهای خود را در ایران بگسترانند. بدآنها تنها از آنرو می‌توان خرده‌گرفت، که "اسلام" را برتر از "ایران" می‌دانستند و اگر هم گوشه چشمی به ایران داشتند، تنها و تنها برای اسلام بود و نه برای خود ایران. کمیته دانشجویان نهضت آزادی در ایران‌ستیزی خود تا بدانجا پیش‌ رفت که در 28.02.1342 در نامه‌ای به جمال عبدالناصر، عبدالسلام عارف و صلاح‌الدین بیطار سه دشمن خونی ایران و ایرانی، برای "آزادی سایر ممالک اسلامی اسیر" از این خودکامگان آزادی‌ستیز درخواست "کمکهای ذیقیمت" کرد.

داستان گسترش ارزشها و گفتمانهای اسلامی در جامعه دهه چهل و پنجاه با مسلمانان پایان نمی‌یافت. ایستادگی خشکسرانه روح‌الله خمینی در برابر شاه و یکدندگی و خیره‌سری او بخشی از چهره‌ها و نیروهای نامسلمان را نه تنها شیفته او، که دلباخته اسلام کرد؛

جلال آل احمد از هموندان پیشین حزب توده و از یاران خلیل ملکی در نیروی سوم  نه تنها به گسترش گفتمانهای اسلامی دامن زد و با مدرن‌سازی ایران از در ستیز درآمد، که در سال 1342 به حج رفت و در دیداری با خمینی کتاب "غربزدگی" خود را به او پیشکش کرد. او تا بدانجا پیش رفت، که برای بردارشدن شیخ فضل‌الله نوری دل‌سوزاند و نوشت: «من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می‌دانم كه به علامت استیلای غربزدگی پس از دویست سال كشمكش بر بام سرای این مملكت افراشته‌شد»

هنگامی که احمد فردید در تیر ماه 1357 به گزارشگر  مجله‌ی بنیاد در باره بهترین کتابی که خوانده‌است گفت: «کلام الله مجید کتابی است که امروز و دیروز و همیشه برای من بهترین بوده‌است. من حتی گاهی اگر شعری از حافظ نقل می‌کنم به سبب پیوند خاص او با کلام الله مجید است» همانروز و در هیاهوی انقلاب مسلمان نشده‌بود. او دو سال پیش از آن و در آبان ماه 1355 به روزنامه رستاخیز گفته‌بود: «قرآن، پدیده‌ای بسیار بزرگ در مقابل شرک یونانی، یعنی زندقه و متافیزیک- است. قرآن در برابر این شرک یک نیروی عظیم پایدار است» . حتا اندیشمند برجسته‌ای چون داریوش شایگان نیز نتوانسته‌بود خود دامان خود را از این شیفتگی خردستیزانه پاک بدارد و می‌نوشت: «امروزه طبقه‌ای که کم و بیش حافظ امانت پیشین ما است و هنوز علی‌رغم ضعف بنیه، گنجینه‌های تفکر سنتی را زنده نگاه می‌دارد، حوزه‌های علمی اسلامی قم و مشهد است» یا «اگر مذهب شیعه دارایی اصلی ایرانیان است، پس به ناچار روحانیان آگاه‌ترین نگهبانان آن هستند» (2) و این سیاهه را می‌توان همچنان دنبال گرفت.

در برابر چنین پس‌زمینه‌ای دیگر جای شگفتی نبود که خسرو گلسرخی علی را مولای خود و حسین را شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه بخواند. حتا چریکهای فدائی خلق، که بر مارکسیست-لنینیست بودن خود می‌بالیدند نیز، کشتگان خود را "فدائی شهید" می‌نامیدند. واژه‌ای که در واژه‌شناسی اسلامی (و تنها در درون آن) بار ویژه‌ای دارد (3). در پهنه هنر نیز در بر همین پاشنه می‌چرخید. مسعود کیمیایی که در سال 1353 با ساختن فیلم پرآوازه "گوزنها" همبستگی خود با جنبش چریکی فدائیان را نشان داده‌بود، در سال 1356 دست به ساختن فیلم سفر سنگ زد. فیلمی بسیار کلیشه‌ای که با نماز "غربتی" آغاز می‌شد و قهرمانانش با فریاد "الله‌اکبر" شمشیر می‌کشیدند و بر دشمنان می‌تاختند، با روحانی خوش‌سخنی که مردم را از فراز بام مسجد به همکاری با "انقلابیون" فرا‌می‌خواند. و سیاوش کسرائی، هموند حزب توده و سراینده "آرش کمانگیر" بود که در آستانه انقلاب با ترانه "والا پیامدار، محمد" به تنداب اسلامگرائی پیوست (4).

بدینگونه بنیادگرایان مسلمان برای کوبیدن مُهر اسلام بر پیشانی خواسته‌ها مردم بازی آسانی در خانه خود پیش رو داشتند. آنها توانستند با ترجمان اسلامی گفتمانهای نیروهای برانداز به زبانی توده‌فهم، آنها را از درون اندیشه‌های دانشجویان و روشنفکران بیرون بکشند و بر سر زبان توده‌های کوچه و خیابان روان سازند. این ترجمان توده‌گرایانه چنین بود؛

استکبار جهانی بجای امپریالیسم جهانخوار،
رژیم اشغالگر قدس بجای صهیونیسم،
مستکبرین و مرفهین بی‌درد بجای سرمایه‌داران زالو صفت
مستضعفین بجای کارگران و زحمتکشان
لجنزار فرهنگی غرب بجای فرهنگ منحط سرمایه‌داری
حمایت از مستضعفین جهان بجای  همبستگی پرولتری
ارزش نهادن به "فقر" و "پابرهنگی" بجای ستایش تهیدستی

پذیراندن این گفتمانها که زمینه‌های اجتماعی آنها در میان روشنفکران مسلمان و مارکسیست در گذر پانزده سال ساخته و پرداخته شده‌بود، دیگر کار دشواری نبود. در میانه این هیاهوی کرکننده، ریشه‌های راستین ناخرسندی مردم از رژیم شاه، یعنی نبود آزادیهای سیاسی، سرکوب همه‌سویه، بیرون راندن مردم از پهنه سیاست و خودکامگی بی‌مرز، و در یک سخن نبود دموکراسی و حق آزادی گزینش از یادها رفتند.

بگمان من کنشگران این انقلاب چه مارکسیستها و چه مسلمانان برداشت روشنی از گفتمانهای بالا داشتند. پشتیبانی گسترده نزدیک به همه نیروهای سیاسی از گروگانگیری سفارت امریکا تنها نُه‌ماه پس از پیروزی انقلاب، و دشمنی کینجویانه آنها با اسرائیل تا به همین امروز از نمونه‌های آشکار این نگرش‌اند. در برابر آن، اگرچه بنیادگرایان بخوبی می‌دانستند که "آزادی" برای آنان تنها آزادی در چارچوب اسلام است، دیگر نیروهای برانداز از فدائیان گوناگون گرفته تا مجاهدین و پیکار و طوفان و حزب توده و دیگران هیچ برداشت روشنی از این واژه نداشتند. از دیگر سو تا جایی که به دموکراسی بازمی‌گشت، هم چپ مارکسیستی، هم چپ مسلمان (مجاهدین خلق، جنبش مسلمانان مبارز، هواداران شریعتی) و هم بنیادگرایان تازه به قدرت رسیده، آنرا در جایگاه یک پدیده غربی (بخوان استکباری، بورژوایی، امپریالیستی) پس می‌زدند و درخواست آنرا از سوی هیچکسی برنمی‌تافتند. دموکراسی، حقوق بشر، آزادیهای اجتماعی و حقوق شهروندی چه پیش و چه پس از انقلاب جایی در گفتمانهای انقلابی نداشتند.

انقلاب در دست‌یافتن به همه آنچه که کنشگرانش می‌خواستند، پیروز شد. رژیم برآمده از آن انقلاب همچنان بر طبل نبرد با امریکا می‌کوبد، خواهان نابودی اسرائیل است، سرمایه‌داران کارآفرین را از کشور تارانده‌است، هنوز هم دم از "حکومت مستضعفین" می‌زند، با دستآوردهای اجتماعی اروپا بنام "شبیخون فرهنگی غرب" می‌ستیزد، با سرمایه‌های کشور برای "زحمتکشان" دیگر کشورها پُل و خانه و بزرگراه و درمانگاه دبستان می‌سازد، و ...
پس سخن گفتن از "شکست" انقلاب سخنی بی‌پایه‌است. مگر آنکه کسی بتواند نشان دهد انقلابیان در پی آماجهای دیگری بودند و این انقلاب گفتمانهای دیگری داشت که با بر سرکار آمدن جمهوری اسلامی بدانها نرسید.   

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------------------------------
1. هاگیولوژی (فرانسه: هاژیولوژی) دانش شناخت و بررسی زندگی قدیسان است. از ریشه یونانی "هاگیون" (قدیس)
ἅγιον : hagion

2. بنگرید به آسیا در برابر غرب، برگهای 296 و 227

3. گفتنی است که خود واژه شهید نیز برگردانی از زبان یونانی است. واژه "مارتور" که در بیشتر زبانهای اروپائی بکار می‌رود، برگرفته از واژه‌شناسی مسیحی-یونانی است، در معنی کسی که با مرگ رنجبار خود بر باورش گواهی می‌دهد.
μάρτυς: martys

4. این ترانه را که گزاره آغازینش حدیث نبوی «الملک یبقی مع‌الکفر و لایبقی مع‌الظلم» بود، شادروان فرهاد مهرداد خواند.