۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و نُه


39. زبان مادری و کیستی ملی - دو

«در ایران که دنیا را با گذشته خود آراسته چه چیزی وجود دارد که در حال حاضر بتوان به آن افتخار نمود و به اعتبار آن ادعا کرد که "من نیز هستم"؟ به هر طرفی که می نگریستی ظلم و استبداد، به هر جانبی که نظر می افکندی خرابه و ویرانه، به هر سمتی که روی می گرداندی، جهل و غفلت، و در هر سویی بطالت و کسالت به چشم می خورد».

این سخنان را محمد امین رسولزاده در چهارم ژوئیه 1906 (چهاردهم تیرماه 1285) در گزارشی برای روزنامه ارشاد نوشته است (1). اگر زبان این نوشته را امروزی کنیم، کمتر کسی را بتوان یافت که گمان بَرَد سخن از یکسد و سه سال پیش است. روزگار امروز ایران در همسنجی با دیگر کشورهای جهان و بویژه با برخی از همسایگان، چندان بهتر از روزگار مظفرالدین شاه نیست.

سه دهه از برپائی جمهوری اسلامی می گذرد و دینسالاران همچنان برآنند که اسلام در هیچ زمینه ای مردمان، و بویژه دینداران را به خود وانگذاشته است و از شیوه فرمانروائی و ساماندهی کشور (پهنه همگانی) گرفته تا پیوندهای خانوادگی و زناشوئی (پهنه خصوصی)، قانونها و آئینهای ویژه خود را دارد، پس کیستی اسلامی ما را بسنده است و هیچ نیازی به کیستیهای دیگر، از جمله کیستی ایرانی نداریم. در راستای همین اندیشه و بر پایه همین جهانبینی است که آنان از همان نخستین روز برپائی حکومتشان جنگ همه سویه ای را با فرهنگ ایرانی آغازیده و هیچگاه آرزوی دیرین خود را در جایگزین کردن فرهنگ و کیستی "ایرانی" با فرهنگ و کیستی "اسلامی" پنهان نکرده اند. جمهوری اسلامی سی سال است که تلاش می کند با از میان برداشتن همه آنچه که از ایرانیان یک "ملت" یکپارچه می سازد، آنان را به "امت" اسلام بدل کند.

این روش و این نگرش بدانجا انجامیده است که جوان ایرانی از یکسو کیستی اسلامی پدید آمده در جمهوری اسلامی را نمی پذیرد، چرا که از زیستن در کشوری که در آن بزه کاران را مانند هزاران سال پیش در کوچه و بازار به دار می آویزند، دست میبرند و چشم از چشمخانه برون می آورند و زنان را خوار می شمارند و خرافات و دوروئی و دروغ را ارج مینهند، شرمگین است. از سوی دیگر در پی ستیز پیگیر و همه سویه سردمداران جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوارشماری آن، از ایران بدون اسلام هیچ چیز نمی داند، چرا که دینسالاران اسلامگرا در کتابهای درسی به او آموخته اند، ما ایرانیان پیش از شکست از اعراب هیچ چیز نداشتیم و در نادانی و گناه و ناداری و گرسنگی و ستم دست و پا میزدیم و اسلام پدران ما را از این دوزخی که در آن گرفتار بودند رهائی بخشید. و در اینجا است که او با گریز از این کیستی برساخته گروهی، بدنبال کیستی برگزیده فردی خود میگردد. در این میان کسانی که از بینش و آگاهی سیاسی و اجتماعی باز و پرورده ای برخوردار نیستند، کیستی فرمانروایان را با کیستی ملی یکسان میگیرند و بیزاری از یکی، آنانرا به گریز از دیگری وامی دارد، جمهوری اسلامی توانسته است با درپیش گرفتن استادانه واپس مانده ترین شیوه های فرمانروائی آسیبهای بزرگی به هردو رویه کیستی ایرانیان بزند:
*) در درون ایران پهنه را چنان بر تک تک ایرانیان تنگ کرده که همگان تلاش در گریز از هر آن چیزی دارند که آنانرا به فرمانروایان میپیوندد،
*) و در بیرون از مرزها نام ایران و ایرانی را به ننگ تروریسم، دژخوئی، واپس ماندگی، خواری و زبونی آلوده است.

اینچنین است که شهروندان یک کشور، در پی شرمگین شدن از آنچه که هستند (یا درستتر بگوئیم: آنچه که می پندارند هستند) بدنبال کیستیهای جایگزین می گردند و در این زمینه هرچه اندیشه قبیله گرائی نیرومندتر باشد، نیروی گریز از این "خودِ شرم آور" نیز سهمناکتر می شود. انسان سرخورده از ایران، ایرانی که با نام و نشان جمهوری اسلامی شناخته می شود، تلاش می کند تا به قبیله ای دیگر، که هموندی آن مایه شرمساریش نباشد، بپیوندد؛ فراخترین پُلی که او را به چادرگاه این قبیله می رساند، "زبان مادری" است. و چنین است که از پیوند دو پدیده "شرمساری از کیستی کنونی" و "اندیشه قبیله گرا"، گونه ای از هویت طلبی پدید می آید که هم واپس گرا، هم نژادپرست و هم دیگرستیز است. (همانگونه که بارها در این جستار آوردم، رفتارها و گفتارهای این گروه از هویت طلبان را نباید به پای کسانی نوشت که دریافتشان از هویت طلبی شکوفائی فرهنگ و زبان مادری و در پایان کار سربلندی و آسایش همه مردم است. این دسته از هویت طلبان با برخورداری از فرهنگ شهروندی دست اندرکار آفرینش فرهنگی و تلاش شهروندانه برای رسیدن به حقوق قومی-زبانی هستند). ایرانی کیستی-باخته برای ستیز با آنچه که از سوی دینسالاران به نام "کیستی رسمی" شناسانده می شود، در پشت آماده ترین در دسترس ترین سنگر پناه می جوید، در پشت "زبان مادری" که چیزی جز "زبان رسمی" است.

تا بدینجای کار نمی توان بر این نگرش خرده گرفت، این واکنش ولی هنگامی رنگ و بوی ستیزه جویی به خود می گیرد، که کنشگر بدنبال پیشینه سازی برای این کیستی تازه یافته خود باشد. در اینجا است که او باید به خود (و به دیگران) پاسخ دهد، که سخن گفتن به زبان ترکی یا عربی، تا چه اندازه او را به چنگیز و طغرل و تیمور، و یا عمر بن خطاب و سعد ابن وقاص و قتیبه ابن مسلم باهلی می پیوندد.
آیا یک عربزبان ایرانی باید خود را نبیره مسلمانان عربی بداند که چندین سده خاک مرگ و ویرانی بر این بوم و بر پاشیدند و آزادگان سرافراز را به بردگی و کنیزی بردند و دستآوردهای چندین هزار ساله فرهنگی ایرانیان را نابود کردند، یا نبیره عَربان لخمی حیره که نگاهبانان ایران ساسانی بودند و خود بدست مجاهدان مسلمان کشتار شدند و نخستین قربانیان شکست ایران در برابر مسلمانان بودند، یا فرزندان دلاوران پاکباخته ای که تا واپسین دم در برابر سردار دیوانه قادسیه ایستادند و در خرمشهر و اهواز و آبادان از گوشت و پوست و استخوان خود دیواری برای نگاهبانی از ایران در برابر سربازان صدام حسین برافراشتند؟
آیا یک ترکزبان ایرانی باید خود را نواده کسانی بداند که بر این آب و خاک تاختند و «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» و در تازش به فرهنگ ایران همچنان براه آنان برود، یا آنکه خود را بازمانده میلیونها ترکزبان دیگری بداند که خود را ایرانی تر از هر شهروند دیگری دانستند و در پهنه فرهنگ شکوه، و در میدان جنگ افسانه آفریدند و سرانجام با پای گذاشتن در جهان نوین، پایه گذاران چهارمین نوزائی فرهنگی ایرانزمین، و بنیانگزاران ناسیونالیسم پیشرو و آزادیخواه ایرانی شدند؟

شکست دردناک ایرانیان از مسلمانان عرب زخم ژرفی در روان گروهی این ملت برجای گذارده است. یورشهای پی در پی قبیله های ترک و تاتار و مغول نیز هر بار نهال تازه سربرکرده آسایش را لگد مال سم ستوران جنگی نموده است، پس چه جای شگفتی اگر که در سروده ها و نگاشته های سخنوران و چامه سرایان این آب و خاک، از هر گوشه ایران که بودند و زبان مادریشان هرچه که بود، رگه هایی از عرب-ستیزی و تُرک-ترسی ببینیم؟ آیا می توان با نگاه امروز به چکامه هایی که سدها سال پیش سروده شده اند (یا نزدیکتر، و از شهریار سخن پارسی و ترکی که می نویسد: «فلک یک چند ایران را اسیر ترک و تازی کرد / در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد») نگریست و از دل آنها "نژاد پرستی" ایرانی را بیرون کشید؟ آیا چامه سرایان این آب و خاک حتا نباید دست دادخواهی از آنهمه کشتارها و خونریزیها و ویرانیها بر آسمان می بردند؟ این هراس پیوسته از جنگجویان ترک و تاتار در ناخودآگاه گروهی ِ ترکزبانان ایرانی نیز خانه کرده است، مگر "عاشیق"ها هنوز این بایاتی های یادگار نیاگانمان را برایمان نمی خوانند:

بـــوردان بیر تـاتار کئچدی / اوخــونـــو آتـــار کـــئچدی (از اینجـــــا تاتاری بگذشت / تیــــــری افــــــکند و بگذشت)
غم گلــدی، غم اوستونه / گؤن گؤنده ن بتر کئـچدی (غمی بر غمی افزوده شد / روزی از روزی بــــــتر بگذشت)
آپـــــارار تـــاتـــار مــــــنی / قول ائدر، ســـــــاتار منی (تــــاتار با خود مـــیبردم / برده ام می کند و می فروشدم)
یاریم وفالـــی اولــــــــسا / آخـــــتاریـب تاپار مــــــنی (یارم را اگر که وفا باشد / در پی ام می گردد و می یابدم)

اگر از سر کژفهمی سروده های شاعران پارسی گوی را بتوان نشانی از ترک ستیزی و عرب ستیزی دانست، اینجا دیگر یک سراینده ترکزبان است که از تیر تاتار شِکوه می کند و از اینکه تاتار او را به بردگی می فروشد، از جدائی ها و از غمهایی که در پی تازش تاتار بر روی هم انباشته می شوند. پس ترکزبان ایرانی، بازمانده همان ترکزبانان به بردگی رفته و کشتار شده و داغ دیده است، نه بازمانده تیمور و طغرل و چنگیز.

ولی این داستان سویه دیگری نیز دارد؛ در کلنجار با این یادگارهای تلخ گذشته باید خود را پرسید، مرز میان آن گذشته و این اکنون کجا است؟ رفتار و کنش یک شهروند پایبند به کیستی ایرانی با همه خوب و بد تاریخ آن، با شهروندان ترکزبان و عربزبان چگونه می تواند آینده نگرانه و امروزین باشد؟ مگر نیاگان ما بروزگار توانمندی ایران با همسایگان خود از در جنگ و ستیز درنمی آمدند؟ چه جای شگفتی که در یادمان تاریخی این همسایگان نیز نام ایرانی (یا پارسی) به همان اندازه یادآور ویرانی و مرگ باشد، که برای ما ایرانیان نام عرب و مغول و تاتار؟

پس پرسش بنیادین این است:
آیا شهروندان ترکزبان کشور ما بازماندگان اوغوزها و بخشی از "اولو تؤرک میلتی" هستند، یا شهروندان ترکزبان آذربایجانی و بخشی از ملت ایران؟
آیا شهروندان عربزبان ما بازماندگان جهادگران مسلمان و بخشی از "اُمَّة العَرَبیَه الواحِدَه" هستند، یا شهروندان عربزبان خوزستانی و بخشی از ملت ایران؟
پاسخ به این پرسش، پیوند میان زبان مادری و کیستی ملی را نیز آشکار می کند.

اگر کسی هنوز خود را از از قبیله قریش و بنی تمیم، و یا از قبیله تُرکانی می داند که "تیرشان غم بر غم می انباشت و زیبارویان ایرانی را به بردگی می فروختند"، و در پی آن ایرانیان را (که از سر مردمفریبی آنان را شوینیستهای فارس می خواند) هنوز دشمن می دارد و شایسته کشتار و شاید "بردگی"، اگر کسی هنوز بر این باور است که اعراب "اشرف الامم" هستند، و یا می پندارد که « نه موتلو تؤرکؤم دییَنه» (2)، و وابستگی زبانی خود به "قبیله برتر" را در ستیز با ایرانی بودن خویش می بیند، باید اینرا نیز بپذیرد که ناخودآگاه گروهی ایرانیان به چنین نگاهی واکنش نشان دهد و در او به چشم دشمن نگرد،
و از دیگر سو اگر کسی به بهانه سربازکردن آن زخمهای کهنه تاریخی دست به خوارشماری ترکزبانان و عربزبانان بگشاید و آنان را که گاه خود نخستین قربانیان آن کشتارها و دیواری در برابر آن یورشها بوده اند، با عرب هزاروچهارسدسال پیش و ترک هزار سال پیش و تاتار ششسد سال پیش یکی بگیرد و ایشان و زبانشان را "بیگانه" بخواند، نباید در شگفت شود که آنان نیز در واکنش به این خوارشماری و بیگانه سازی، پیوندهای هزاران ساله را بشکافند و از زبان مادری خود دیواری برآورند برای جدائی، و در این راه برای خود و زبان و تبار خود پیشینه ای نوین برسازند و همه رشته های پیوند را بگسلند.

ماشاءالله رزمی که در این جستار چندین بار از نوشته های او نمونه آورده ام، در نوشتاری بنام "قهوه خانه های تبریز" بسال 1999 می نویسد:
«معروفترین نقال تبریز در دهه های چهل و پنجاه آقای شاکری بود. [...] اما شاهنامه ای که او می خواند روح فردوسی نیز از آن خبر نداشت. اولا تمام داستانهای شاهنامه در اطراف تبریز رخ می داد، ثانیا اشعار نیم ترکی نیم فارسی بود، ثالثا چنان اغراق می کرد که دود از کله رستم بلند می شد. [...] بعضی از کتابهای ترکی نظیر "رستم نامه"، "گرشاسب نامه" و نیز "امیر ارسلان نامدار" و"حسین کرد شبستری" مأخذ اصلی داستانهای نقالی بودند».
این نوشته ولی با سخنپردازیهای قبیله گرایانی که با پنهان شدن در پشت زبان مادری در پی دیگرگون کردن کیستی ملی، و گسستن پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان هستند، نمی خواند، زیرا آنان که در هر نوشته ای دست کم ده بار شاهنامه را کتابی "ضد تُرک" می نامند، از پاسخ به این پرسش که چرا تبریزیان شاهنامه خوانی می کرده اند (بویژه بزبان ترکی!) و رستم نامه و گرشاسپ نامه را بزبان ترکی برمی گرداندند، ناتوان خواهند بود. پس آقای رزمی گامی فراتر می رود و برای بی ارزش کردن شاهنامه در نوشته ای بنام "ریشه های ترکستیزی در ایران" بسال 2006 می نویسد:
«جالب اینکه عرب، رجز را شعر نمی‌شناسد و شاهنامه فردوسی چیزی جز رجزخوانی نیست و خود فردوسی در اثر دیگرش بنام یوسف وزلیخا (3) افسوس می‌خورد که عمرش را برای سرودن شاهنامه تلف کرده است».
ایشان در همان نوشته با پافشاری شگفت آوری پارسی را "لهجه سی و سوم زبان عربی" می نامد، تا بدینگونه یکی دیگر از پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان را نیز به گمان خود بی ارزش کرده و گسسته باشد. او سپس در نوشتار دیگری بنام "مساله ملی آذربایجان" به یکباره کتاب دده قورقود را شاهنامه آذربایجان می خواند و پس از آن و در نوامبر سال 2006 در نوشتاری بنام "میدان گرگ" پس از ستایش فراوان از گرگ و جایگاه آن در آنچه که او آنرا "فرهنگ ترک" می خواند، در باره نماد بوزقورد یا گرگ خاکستری که نشان تندروترین گروههای نژادپرست تُرک است، چنین می نویسد: «افرادی که اطلاعی از اسطوره گرگ خاکستری در فرهنگ ترک ندارند نا آگاهانه ( بعضی ها نیز آگاهانه )، گرگ خاکستری را معادل یک گروه سیاسی بهمین نام در ترکیه دانسته و موضعگیری سیاسی می کنند . گروه سیاسی یاد شده یک جریان جدید است ولی اسطوره گرگ خاکستری در اعماق تاریخ ترکان جای دارد».
ولی آقای رزمی در این راهپیمائی دراز از 1999 تا 2007 بدنبال چیست؟ پاسخ را از زبان خود او می خوانیم : «تحقیقات تورکولوژی برای نشان دادن زبان آذربایجانی بعنوان شاخه‌ای از زبان ترکی و انبوهی از دیوان‌های اشعار و متون ادبی کلاسیک آذری که تماما ثابت کننده هویت مستقل آذربایجانی هستند، منتشر شده‌اند»، "هویت مستقل آذربایجانی" (بخوان "گسستن از ایران و کیستی ایرانی") همان آماج شومی است که رزمی و رزمیها بدنبال آنند.

سخن گفتن به زبانی جز زبان رسمی، هیچ ستیزی با کیستی ایرانی ندارد. روز یازدهم دسامبر 2003 جایزه نوبل به خانم شیرین عبادی داده شد. نماینده فرهنگ و موسیقی ایران در این جشن خانواده کامکارها بودند که با جامه های کُردی خود بر سر صحنه رفتند و کردی نواختند و کردی خواندند. زبان کردی، در آنروز زیبای زمستانی نماینده کیستی ملی ایرانیان شد، نمایشی که جان هر ایرانی آزاده و میهندوستی را از شادی و شکوه پر کرد. نماینده فرهنگ و کیستی ایرانی در آنروز می توانست حسین علیزاده با موسیقی آذری، علی اکبر شکارچی با موسیقی لُری و یا دیگری با موسیقی ترکمنی، بلوچی یا خراسانی باشد. در آن روز یازدهم دسامبر هیچ کس بر این نشانِ آشکار همزیستی "زبان مادری" با "کیستی ملی" خرده نگرفت (4).

آیا در کشوری چون ایران با گوناگونی گسترده زبانی و فرهنگی، زبان مادری و کیستی ملی دچار یک چالش پایان ناپذیرند؟
به گمان من چنین نیست، و این دو پدیده دست کم در ایران نه تنها در ستیز با هم نیستند، که بی آندیگری دچار کاستی و سستی می شوند. نمونه بسیار گویای این سخن، جامعه کوچک، ولی پُرکار ارمنیان است. ارمنیان از چهارسد سال پیش به اینسو با آنکه نه مسلمان بوده اند و نه پارسی زبان، توانسته اند کیستی خود را از گزند نابودی (چه دینی و چه زبانی) بدور نگاه دارند. آنان از همان نخستین سالهای پیدایش آموزش نوین در ایران، دبستانها و دبیرستانهای ویژه خود را داشتند، باشگاه ورزشی آنان "آرارات" یکی از دیرپاترین باشگاههای ورزشی ایران بوده است که بازیکنان ملی فراوانی از آندرانیک اسکندریان تا اندرانیک تیموریان را پیشکش فوتبال ایران کرده است. روزنامه "آلیک" نه تنها دیرپاترین روزنامه ارمنی، که یکی از دیرپا ترین روزنامه های ایران است. از سوی دیگر ارمنیان تنگاتنگ در تاروپود کیستی ایرانی بافته شده اند، آنان نخستین بنیانگزاران تأتر و سینما در ایران بوده اند، در موسیقی یحیی خاچیکیان (استاد یحیی) را آفریده اند که چهره ای افسانه ای بخود گرفته است، نزدیک به همه سازه های شناخته شده سده گذشته خورشیدی در تهران که به این شهر چهره ای ویژه بخشیده بودند، کار استادان ارمنی (قليچ باقليان، لئون تادوسيان، الگال گالستيانس، گابريل گوريکيان، ...) هستند. این فهرست را می توان همچنان دنبال گرفت (5). ارمنیان با برخوردی شهروندانه توانستند حقوق زبانی و قومی خود را بدون کوچکترین تنشی بدست آورند و حتا در رژیم دینسالار جمهوری اسلامی نیز از بیشتر آنها برخوردار بمانند.
راز این پیروزی در چه بود؟ به گمان من یکی از برتریهای ارمنیان بر دیگر گروههای زبانی در ایران نگاه نوین، پیشرو و شهروندانه آنان به حقوقشان بود، آنان "ارمنی بودن" خود را هیچگاه در ستیز با "ایرانی بودن"شان ندیدند و برای برخورداری از حقوق زبانی و بویژه داشتن آموزشگاههای ارمنی زبان، هرگز بروی زبان پارسی تیغ نکشیدند، زویا پیرزاد نام خود را با نوشتن رمان "چراغها را من خاموش می کنم" جاودانه کرد و لوریس چکناواریان شاهکار خود را بر پایه داستان رستم و سهراب ساخت. پایفشاری ارمنیان بر کیستی قومی-زبانی شان، هیچگاه هراس از جدائی خواهی را در میان دیگر ایرانیان بر نینگیخت.

نگاه قبیله گرایانه سرآمدان آذربایجانی، عرب و تا اندازه ای کرد و بلوچ در ایران، بهترین بهانه را بدست سرکوبگران حقوق شهروندی داده است، تا هرگونه فریاد حقجویانه ای را که سخن از زبان مادری و حق آموزش آن براند، در گلو خفه کنند. رهبران، سرآمدان و نویسندگان جنبشهای "هویت طلبی"، حقوق شهروندی مردم خود را چنان با سیاستهای بیگانگان و خواسته های سوداگرانه خود در هم آمیخته اند، که حتا مردم آذربایجان که سدها، و شاید هزارها برابر بیشتر و پیشتر از ارمنیان کیستی امروزین ایرانی را ساخته و پرداخته اند، در برخورداری از حقوق بی چون و چرای خود، به گرد آنان نیز نرسند.

نمونه ارمنی، یک نمونه پیروزمند همزیستی کیستی قومی و کیستی ملی است، چرا که رهبران و سرآمدان این قوم کیستی ایرانی خویش را دنباله کیستی ارمنیشان میدانند و نگاهشان به این مقوله شهروندانه است،
نمونه آذربایجانی (و همچنین عربی، بنگرید به نوشته های یوسف عزیزی بنی طُرُف، که نمونه عربزبان ماشاءالله رزمی است) نمونه ای از پیش شکست خورده است، چرا که سرآمدان آن پیش از آنکه پروای حقوق شهروندی مردم خود را داشته باشند، در پی ساختن "هویت مستقل آذربایجانی" (یا عربی) هستند و نگاهشان به این مقوله قبیله گرایانه است.

چالش پیش آمده میان زبان مادری و کیستی ملی، دستاورد ستیز جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوار شماری شهروندان این کشور است، برای گشودن این کلاف هزار گره، باید آزاده بود و خرد داشت و دلیری کرد، یا از زبان فردوسی:

از ايران هر آنكس كه گو زاده بوده / دلـــير و خــــردمـــند و آزاده بــــود

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
1. بنگرید به "گزارشهایی از انقلاب مشروطیت ایران"، محمد امین رسولزاده، برگردان از رحیم رئیس نیا، برگ 36.
2. نه تنها نژادپرستان عرب و پیروان پان عربیسم ناصری، که حتا کسانی چون یاسر عرفات نیز این واژه را که به معنی "ملت برتر" است، بکار برده اند. آتاتورک و ترکان جوان نیز بر آن بودند که «خوشبخت آن که خود را ترک بنامد»
3. البته اینکه فردوسی یوسف و زلیخا را سروده باشد، از آرزوهای آقایان محمد زاده صدیق، محمدصادق نائبی و بیش از هر کس آقای ماشاءالله رزمی است. ولی حتا اگر چنین سروده سُستی از فردوسی نیز باشد، چیزی از ارزش شاهنامه که شاهکار او است، کاسته نخواهد شد.
4. در همان روزها ابراهیم تاتلی سَس در استانبول ترانه ای بزبان مادریش کُردی خواند، نژادپرستان ترک بروی صحنه ریختند و او را کشان کشان از سالن بیرون بردند و بباد کُتک گرفتند.
5. همچنین بنگرید به " دانشنامه ایرانیان ارمنی، شرح حال مشاهیر ارمنی"، لازاریان، نشر هیرمند 1382

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و هشت


38. زبان مادری و کیستی ملی - یک

با گذر از کنکاش در باره درونمایه های تاریخی، فرهنگی و شهروندانه از واژه کیستی، اکنون به پرسمان بنیادین این جستار می رسیم. ایران کشوری است پهناور که از دارائیهای بسیاری چون نفت و گاز و مس و کان زر و سیم و دریایی در جنوب و دریاچه بزرگی در شمال و گونه گونی آب و هوایی، از جنگلهای انبوه گیلان و مازندران گرفته تا کویر خشک و سوزان لوت برخوردار است. ولی آنچه که به ایران جایگاهی یگانه می بخشد، گوناگونی زبانی و فرهنگی مردمان آن است، و همچنین برخورداری از سنتی هزاران ساله، که از روزگار شاهان هخامنشی تا به امروز توانسته است گوناگونی فرهنگی را با یگانگی سیاسی در یکجا گرد آورد.

زبان پارسی، زبان مادری نیمی (اندکی بیشتر یا کمتر) از ایرانیان است. این زبان در هزار سال گذشته و در گذر دومین نوزائی ملی ایرانیان، زبان فرهنگ و دیوان بوده است. ترکزبانان سلجوقی به همان اندازه در گسترش و شکوفائی این زبان کوشیده اند، که نوادگان چنگیز مغول (1) و فرزندان تیمور لنگ. برای نمونه یکی از نوادگان تیمور بنام بابُر (فرزند میرزا عمرشیخ، فرزند سلطان ابوسعید، فرزند میرزا محمد، فرزند میرانشاه، فرزند تیمور لنگ) دودمان شاهی گورکانیان هند را بنیان گذاشت که امروزه به نام واپسین شاهنشاهی زرین سرزمینهای اسلامی شناخته می شود. زبان مادری بابُر جغتائی بود و بروزگار او زبان پارسی و جغتائی در هند از جایگاهی کمابیش یکسان برخوردار بودند. با شکست همایون (پسر بابُر) از شیرشاه سوری و گریز او به دربار ایران راه برای گسترش زبان پارسی در برابر جغتائی گشوده شد. همایون در دربار شاه تهماسب یکُم بانوئی ایرانی بنام حمیده بانو را به همسری برگزید. بدینگونه پارسی زبان مادری جانشین همایون، اکبرشاه بزرگ شد (1) و می توان گفت که در سالهای پایانی فرمانروائی همایون، جغتائی دیگر میدان را به پارسی واگذاشته و پای پس کشیده بود. پارسی تنها زبان دیوانی شاهان گورکانی، که خود را "پادشاه" می نامیدند، نبود. برخی از بهترین فرآورده های فرهنگی درباره فرهنگ ایرانی و زبان پارسی با پشتیبانی همین پادشاهان و بیرون از مرزهای سرزمینی و سیاسی ایران آنروز پدید آمده اند، برای نمونه می توان از "برهان قاطع" (نوشته محمدحسین بن خلف تبریزی در حیدرآباد) "فرهنگ جهانگیری" (نوشته جمال‌الدین حسین بن فخرالدین حسن انجوی شیرازی در دربار اکبرشاه و جهانگیرشاه)، "آئین اکبری" (نوشته خواجه ابوالفضل علامی وزیر بزرگ اکبرشاه)، و همچنین پیدایش شیوه سرایشی نوین در شعر پارسی بنام "هندی" یاد کرد (3).

یا اگر به روزگاران نزدیکتر بازگردیم، محمد تقی بهار در باره شیوی پارسی نگاری خود می نویسد: «... ابتدا نثر بیهقی را انتخاب کرده بودم، [...] بالاخره مرغوب شدن مقالات رسولزاده و هواداریِ سیاست و تعصب مسلکی باعث شد که به سبکی بین رسولزاده و سبکی که که خودم اختراع کرده بودم، شروع به مقاله نویسی کنم». (4)

من اگر زبان پارسی را "زبان ملی" می نامم، نه از آن رو است که زبان بخشی از مردمان این کشور (پارسی زبانان) را بر زبانهای دیگر برتری بخشم؛ بخش بزرگی از پرورش، گسترش و شکوفائی این زبان بدست گویشوران زبانهای دیگر، بویژه ترکی زبانان آذربایجان و قفقاز و اران انجام یافته است. نه تنها نخستین فرهنگها، واژه نامه ها و سیاست نامه های نزدیک به روزگار ما در دربار نوادگان تیمور لنگ پدید آمدند، که یکی از بنیانگزاران شیوه نوین نگارش در زبان پارسی نیز زاده روستای نوخانی باکو بود و هفتاد سال پس از جدائی این سرزمینها از پیکر ایران چشم به جهان گشوده بود، پس گزافه نخواهد بود، اگر که این زبان را دستآورد همه مردمان این سرزمین، و رشته ای بدانیم که ما را، همه ما را، با گذشته و تاریخمان پیوند می دهد.

با این همه اگر می پذیریم که گوناگونی فرهنگی، و بویژه گوناگونی زبانی یک "دارائی ملی" است، نگاهبانی از این دارائی و تلاش گسترده و همه سویه برای شکوفائی آن نیز بر گردن هر کسی است، که به کیستی ملی از دیدگاه شهروندی می نگرد. بدیگر سخن گسترش و شکوفائی زبانهای دیگر در ایران، پشتیبانی از آفرینش فرهنگی به این زبانها و پیش و بیش از هر چیزی، آموزش روشمند این زبانها از همان نخستین سال دبستان، بخش جدائی ناپذیر گفتمان بازسازی کیستی ملی ایرانی خواهد بود. آنچه که کار را بر هواداران پیشرو جنبش آزادیخواهی و نوین گرائی در ایران دشوار می کند، به گروگان گرفته شدن دو واژه بنیادین است؛

"زبان مادری" و "یکپارچگی سرزمینی"

ایرانیان در دویست سال گذشته هر از گاه در سوگ از دست دادن بخشهایی از خاک ایران خون گریستند. قفقاز و اران بسال 1192، ایروان و نخجوان و تالش و مغان بسال 1206، هرات (افغانستان باختری) بسال 1235، مکران و بلوچستان بسال 1249، خوارزم و فرارودان بسال 1260 و بحرین بسال 1349 خورشیدی از ایران جدا شدند. گستره ایران در سال 1175 (دویست و سیزده سال پیش) اندکی کمتر از دوبرابر گستره کنونی آن بود. این جدائی ها هیچکدام به خواست مردمان آن بخشهای ایران انجام نگرفتند و در همه آنها یا جنگ، و یا نیرنگ بیگانگان دست داشته است، همچنین پیآمد آن جدائیها که چیزی جز تیره روزی و بدبختی برای مردمان هر دو سوی مرز نداشت، همچنان در یادمان گروهی مردم ما مانده است، تا جایی که ایرانی واژه "جدائی" یا "تجزیه" را با جنگ و خونریزی مرگ و گرسنگی و چپاول و دژخوئی برابر می داند. پس ترس از دگرگونی مرزهای ایران و از دست دادن بخشهایی از آن، چنان در ناخودآگاه ایرانیان خانه کرده که هیچ سخنی را که از آن حتی سرسوزنی بوی جدائی خواهی برخیزد، برنمی تابند. هم سردمداران جمهوری اسلامی، و هم ایران پرستان (قبیله گرایان ایرانخواه که این سرزمین و این واژه را می پرستند و بدنبال یکسان سازی فرهنگی و زبانی مردمان این کشورند) این خواست درونی مردم برای یکپارچگی سرزمینی کشورمان و هراس ژرف آنان از فروپاشی و تکه تکه شدن ایران را همچون جنگ افزاری برنده در برابر خواسته های زبانی، فرهنگی، قومی و دینی شهروندان بکار می گیرند؛

یکپارچگی ایران گروگانی است در دستان جمهوری اسلامی و هواداران یکسان سازی.

شوربختانه روزگار "زبان مادری" نیز خوشتر از این نیست. نژادپرستان جدائی خواه و قبیله گرایان، که با نگاهی واپسمانده به پرسمان حقوق قومی و زبانی می نگرند، در پی آنند که به پیروان خود بباورانند، زبان مادری تنها در رویاروئی با ایران، و ستیز و دشمنی با زبان پارسی است که شکوفا می شود. اینان که حق بی چون و چرائی چون آموزش زبان مادری و آفرینش فرهنگی بدان و داشتن رسانه های گروهی به آن زبان را همچون سپری در پیش خود گرفته اند، تا آماجهای راستینشان را، که همانا ملت سازی بر پایه خون و نژاد و براه انداختن جنگها و کشتارهای قبیله ایست از دیده ها پنهان کنند، هرگونه گفتگو و بگومگویی را، بویژه اگر که در پی به چالش گرفتن خواسته های پنهان آنان و آشکار کردن آبشخورهای اندیشه هایشان باشد، "دشمنی با زبانهای غیر فارسی" می نامند؛

زبان مادری نیز گروگانی است در دست قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه.

نگاه به پرسمان زبان مادری در میان گرایشهای گوناگون جامعه ایرانی یکسان نیست؛
*) جمهوری اسلامی در راستای سیاست یکسان سازی خود هیچگونه گوناگونی و رنگارنگی را نمی پذیرد، نه در زمینه دین، نه در زمینه زبان، و نه حتی در زمینه جنسیت، و همانگونه که پیشتر آوردم، جنسیت رسمی در جمهوری اسلامی جنسیت مردانه است و از همین رو است که زنان باید نشانه های زنانگی خود را در پشت پرده "حجاب" پنهان کنند، همانگونه که دگراندیشان و دیگرباوران نیز باید همه نشانه های باور و جهانبینی خود را پنهان کنند (5). جمهوری اسلامی بر پایه گوهر یکسانی-گرای خود که برخاسته از امّت-گرائی شیعه و باور به ولایت فقیه است، گوناگونی زبانی را تنها تا جائی می پذیرد که بکار گسترش جهانبینی حکومتی بیاید. (سخنرانی امامان جمعه و مداحان و نوحه خوانان بزبان مادریشان در همان شهرهایی که حتا یک روزنامه، یک کارت شادباش یا سوگواری را نمی توان به زبان مادری به چاپ رساند، نشانه آشکار همین سیاست است).

*) قبیله گرایان ایران ستیز زبان مادری را بن و پایه کیستی یک انسان می دانند و آگاهانه بر همه لایه های دیگر کیستی او چشم می بندند. آنان زبان مادری خود را می پرستند و آنرا برترین زبان جهان می خوانند و در کنار آن زبانهای دیگر (و بویژه زبان پارسی) را خوار می شمارند (6) و هر آنچه را که به گونه ای به سرگذشت و سرنوشت مردم بازگردد، از دریچه تنگ زبان می نگرند. اینان گوناگونی زبانی را بهانه می کنند و با دست بردن در تاریخ و کژنمائی رخدادهای آن می کوشند از دل این گوناگونی، دشمنی، و از دل دشمنی جداسری را بیرون بکشند. آنان که همیشه بر سیاست همگون سازی پهلویها و خرده می گیرند، خود نیز درست پای در همان راه می نهند و برای یکسان سازی زبانی، گویشوران هر کدام از زبانها را به جدائی از ایران و زیستن در کشوری همگون فرامی خوانند. اگر ناسیونالیستهای واپس مانده و کژاندیش در آغاز این سده سخن از "یک ملت، یک زبان" می راندند، قبیله گرایان در پایان همان سده شعار "هر زبان، یک ملت!" را سر می دهند.

*) در برابر اینان، قبیله گرایان ایران پرست جای دارند که آنان نیز از گوناگونی و ناهمگونی زبانی و فرهنگی ایران بیزارند و هستی زبانهای دیگر را تا جایی می پذیرند، که گویشوران آنان تنها در خانه بدانها سخن بگویند. آنان در بهترین حالت زبان مادری را پدیده ای می دانند که باید باری و به هر روی با آن کنار آمد، و در بدترین حالت گویشوران زبانهایی جز پارسی را فرا می خوانند که زبان مادری خود را واگذارند و بزبان "نیاگان"شان بازگردند، آنهم در کشوری چون ایران که درهم آمیختگی فرهنگی و خونی تباری آن چنان پیچیده و ژرف است که سخن گفتن از "نیاگان" بیشتر خنده برمی انگیزد، "نیاگان" من شاید که عرب، تاتار، روس، ارمنی، گرجی، یهودی و یا هندی بوده باشند، چند درسد از ایرانیان تبارنامه خود را تا هفت، شش، یا حتا پنج پُشت می شناسند؟
اینان نیز درست بمانند جمهوری اسلامی بدنبال یکسان سازی و همگون سازی جامعه ایرانند و تنها "نژاد پاک آریا" را جایگزین "دین مبین اسلام" کرده اند و در پی ساختن ایرانی هستند که شهروندان آن از یک کیستی تک لایه برخور باشند و در آن تنها یک فرهنگ، یک تاریخ و یک زبان "رسمی" باشد.

*) گرایشی که خود را "ملی-مذهبی" می نامد، هنوز میان کیستی ملی و کیستی دینی سرگردان است. راستی را این است که باور به شکوه و بزرگی ایران پیش از اسلام که در هزار سال گذشته بُنمایه ایرانگرائی بوده است، با سخن باورمندان مسلمان که اسلام را "رهائی بخش ایرانیان" می دانند، همخوانی ندارد. جنبش ملی مذهبی پیش از آنکه "ملی" باشد، "مذهبی" است و تلاش گاه و بیگاه کُنشگران آن برای پیوند دادن کیستی ملی و دینی تا کنون راه بجایی نبرده است (7). ملی مذهبی ها که اسلام را بُردار پایه ای کیستی ایرانی می دانند، هیچگاه پاسخی به این پرسش نداده اند که با دشمنی آشکارای اسلام (8) با نمادهای فرهنگ ملی همچون رقص، موسیقی، نگارگری، تندیس سازی و آوازخوانی چگونه کنار می آیند و چگونه می خواهند "امت" را که آرمانشهر یک باهمِستان اسلامی است، با "ملت" که آماج یک جنبش گیتیگرا است در کنار هم بنشانند. برخورد ملی مذهبی ها با زبان نیز از همین دست است. بنام یک مسلمان، آنان نیز عربی را زبان الله می دانند و برآنند قرآن که سخن خداوند است، باید به پیشرفته ترین زبان جهان نگاشته شده باشد. از نگر آنان پارسی زبان ماندن ایرانیان پس از گسترش اسلام رویدادی است که باری و به هرروی رخ داده است و با آن کاری نمی توان کرد، شکست ساسانیان از اعراب مسلمان برای آنان رخدادی فرخنده است که پای "رحمت و عطوفت الهی" را به سرزمین ما باز کرده است و در پی آن پدران آنان "با آغوشهای باز به استقبال مجاهدان مسلمان" رفته اند، تا آنان امروز بر مسلمان بودن خود ببالند. ملی-مذهبی ها (که برای من روشن نیست چر واژه ملی را بنام خود افزوده اند) نیز مانند همه مسلمانان دیگر قرآن را بزبان عربی می خوانند، اگرچه آنرا درنمی یابند کم نیستن کسانی از این گروه که می پندارند برای دریافتن درونمایه ژرف قرآن باید نخست چهارده دانش گوناگون را فراگرفت!).
پس ناگفته پیدا است که یک چنین گرایشی با چنین نگاه دین-آلوده ای زبان مادری و جایگاه آنرا چندان در خور گفتگو و بگومگو نمی داند و اگر نیز به آن بپردازد آیه ای از قرآن را گواه سخنان خود می گیرد که «ما شما را از مردی و زنی بیافریدیم و در تیره ها و قبیله ها نهادیم ...» و دیگر هیچ.

*) چپ کهنه اندیش که هنوز پس از گذشت نزدیک به دو دهه از فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی گیج و سرگشته در پسکوچه های تنگ انترناسیونالیسم لنینی سرگردان است، با در هم آمیختن اندریافتهای گوناگونی چون ملت و قوم، سخن از "کثیرالمله" بودن ایران می راند و هنوز آماده نیست از آنچه که خود "اصل لنینی حق تعیین سرنوشت ملل" می نامد، سرسوزنی کوتاه بیاید. این گرایش هنوز به جهان از دریچه تنگ و تار انترناسیونالیسم شوروی (بویژه گونه استالینیستی آن) می نگرد و هنگام پای گذاشتن در میدان گفتمان کیستی ملی، همان واژگان خاک خورده "شوینیسم فارس" و "ملل دربند" را دوباره گویی می کند.
پس جای شگفتی نیست اگر بتوان جای پای بخشی از سرخوردگان این جنبش را در سازمانها و گروههای "هویت طلب" پی گرفت، اینان برای دور شدن از انترناسیونالیسم تندروانه ای که پیآمد های آن را نمی شناختند، پس پس رفته و از آنسوی بام در دامان ناسیونالیسم تندروانه ای فروغلطیده اند، که فرجام آنرا نیز نمی دانند.

پس امروز بیش از هر روز دیگری بر گردن چپ نواندیش، برابری خواه و نوین-گرای ایرانی است که بخشی از توان خود را نیز بر روی پرسمان زبان مادری سرمایه گذاری کند و پرچم تلاش برای رسیدن به حقوق قومی-زبانی را نیز در کنار پرچمهای دیگر برافرازد.
جمهوری اسلامی و قبیله گرایان ایران پرست "یکپارچگی ایران"، و نژادپرستان جدائی خواه "زبان مادری" نیمی از مردمان این سرزمین را به گروگان گرفته اند. باید این دو گروگان را از دست دشمنان آزادی و حقوق شهروندی رها کرد و نشان داد که گوناگونی زبانی، آموزش زبان مادری و آفرینش فرهنگی به این زبان، نه تنها در ستیز با یکپارچگی ایران نیست، که می تواند با برخورد درست، چتر فرهنگ ملی ما را تا آن سوی مرزهای کشورمان بگستراند و دادوستد فرهنگی ما با همسایگانمان را ژرفتر و شکوفانتر سازد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------
1. همانگونه که در بخشهای پیشین آوردم، اگرچه اندیشه بازسازی فرهنگی ایران نزدیک به هزار و دویست سال پیش پدید آمد و دویست سال پس از آن و بروزگار فردوسی به بلندترین چکاد خود فراز آمد، اندیشه بازسازی ایران در جایگاه یک یکان سیاسی بروزگار ایلخانیان مغول بود که پا به پهنه هستی گذاشت.
2. نامهای شاهزادگان پس از اکبرشاه نیز گویای همین وابستگی است: جهانگیر، شاه جهان، دارا شُکوه، اورنگ زیب، بهادرشاه، جهاندارشاه
3. نشانه های دلبستگی شاهان گورکانی به زبان پارسی و فرهنگ ایرانی بسیار بیشتر از اینها است، من در این چند نمونه خواستم مشتی نمونه خروار آورده باشم.
4. دیوان بهار، دیباچه برگ ق.
5. در پایتخت ایران دست کم یک تا دو میلیون شهروند سُنی زندگی می کنند، که برای نیایش و برگزاری آئینهای دینی خود حتا به "یک" مسجد نیز دسترسی ندارند و آنرا به هزینه خود نیز نمی توانند بسازند. ولی اگر در دورافتاده ترین روستاهای یک استان سُنی نشین تنها چند شیعه زندگی کنند، برای آنان نه تنها مسجد به هزینه دولت ساخته می شود، که امام جمعه ای نیز (باز هم به هزینه دولت) برای آنان گسیل می گردد.
6. از انبوه نوشته های بی پایه و کودکانه ای که در اینباره نوشته می شوند، همانگونه که پیشتر نیز آوردم، یکی نیز نوشته آقای ماشاءالله رزمی است که می نویسد: «سازمان یونسکو موقعی که سال ١٩٩٩ را سال بزرگداشت ده ده قورقود اعلام کرد ، زبان ترکی را نیز سومین زبان با قاعده دنیا اعلام کرد که بیست و چهار هزار فعل دارد و همان زمان فارسی را سی و سومین لهجه عربی معرفی نمود». این خودبرتربینیهای زبانی به گمان من پیش درآمد خودبرتربینیهای نژادی خواهند شد.
7. نوشته آقای یوسفی اشکوری در باره نوروز در "روز آن لاین" یکی از این نمونه ها است. بنگرید به:
http://www.roozonline.com/archives/2009/03/post_12076.php
8. پاسخ ملی مذهبی ها و دیگر مسلمانان این است که اسلام بخودی خود هیچ گونه دشمنی با هنرهای یاد شده ندارد و این همه برخاسته از کژاندیشی باورمندان پایورز و خُشک سر است. از دیدگاه دینشناسانه شاید که این سخن چندان بیراه نباشد. از نگرگاه تاریخی ولی بازتاب یک دین بر زندگی انسان و جامعه را نه از باورها و آئینهای آن، که از رخدادهای تاریخی می توان دریافت. برای نمونه اگرچه در هیچ جای قرآن سخنی از سنگسار نرفته است (سنگسار یک کیفر توراتی-عبرانی است)، از آنجایی که این کیفر ددمنشانه تنها در کشورهای مسلمان و بدستور رهبران اسلامی انجام می پذیرد، باید آنرا پی آمد "اسلام" و یا "مسلمان شدن" این جامعه ها دانست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و هفت


37. "کیستی" از نگرگاه شهروندی

آدمی با وانهادن چادر قبیله و پای گذاشتن در شهر دچار دگرگونیهای ژرف می شود. بخش بزرگی از این دگرگونی به پرسمان "کیستی" بازمی گردد، به دیگر سخن، هموند یک قبیله با واکاوی و بازسازی کیستی خویش است که شهروند یک کشور می شود. در بخش "هویت طلبی و کیستی ایرانی" آوردم که شهروند و هموند در همسنجی کیستی هایشان درست رودرروی هم جای می گیرند؛ کیستی قبیله گرا تک لایه است و کیستی شهروند چندلایه، قبیله گرا همه تلاش خود را بکار می زند، تا کیستی خود را تا آنجا که شدنی است، ساده تر سازد، شهروند ولی هرگز از پیچیدگی نمی هراسد و گستردگی و فراوانی درونمایه های گوناگون را با آغوش باز می پذیرد.

به گمان من در پاسخگوئی به پرسشی بنام کیستی و در رهیافت از این پرسمان باید هر کسی از خود آغاز کند و همانگونه که بایسته فرهنگ شهروندی است، نخست خود را بازشناسد.

برای نمونه خود من از پدری تُرکزبان و مادری پارسی زبان زاده شده ام. زبان پارسی برای من یادآور لالائیها و داستانهای مادر، و زبان ترکی آذربایجانی یادآور "ناقیل" (داستان)های پدر و "تاپماجا" (چیستان)های مادربزرگ است. پس هر دو این زبانها بخشهای جدائی ناپذیر کیستی منند، بخشهایی که تنها فرجام یک بازی زیبای سرنوشت بوده اند و من خود در گزینش آنها هیچکاره بوده ام. لایه های کیستی من ولی به همینجا پایان نمی پذیرند، من در آذربایجان زاده و بالیده ام، پس هم فرهنگ مردمان این سرزمین و هم زیست بوم آن در برآمدن کیستی من نقش بازی کرده اند، بازیهای کودکانه، زبانزدها، رفتارها و فرهنگ توده ای ویژه آذربایجان بخش ناخودآگاه کیستی مرا ساخته اند. دین اسلام و مدهب شیعه نیز چه من بدانها باور داشته باشم و چه نداشته باشم، بخشی از ناخودآگاه مرا ساخته اند و بی گمان جای پای آنها را در برآمدن کیستی من می توان یافت. انقلاب اسلامی، گرایش به سازمانهای سیاسی، آشنائی با ایدئولوژیها و جهانبینی های گوناگون نگاه من به خود و جهان پیرامونم را، و بدنبال آن کیستی ام را دگرگون کردند. با گریز از میهن و ماندگار شدن در فرنگ، و بویژه با آموختن زبان آلمانی، دریچه های بیشتری بسوی جهان پیرامون بروی من گشوده شدند، رخدادی که بازتاب خود را در کیستی من برجای گذاشت. بدینگونه من که از همان دم زادن از خوشبختی دوزبانه بودن برخوردار بودم، لایه دیگری نیز به کیستی زبانی خود افزودم، و در گذر سالیان "شهروند" کشور میزبان خود شده ام، به گونه ای که اکنون سرنوشت این کشور و مردمانش، سرنوشت من نیز هست، این هم-سرنوشتی تنها به خویشکاریهای من در برابر این کشور، و یا حقوقی که از آنها برخوردارم باز نمی گردد؛ شنیدن یا خواندن واژه های آلمانی مرا، در هر کجای جهان که باشم، به جهانی آشنا می برد و برایم رنگ و بویی از دوستی و آرامش به ارمغان می آورد. این چنین است که کیستی یک شهروند در گذر زمان دیگرگون می شود و از آن جایگاه ساده آغازینش فراتر می رود و پوسته تک لایه خویش را می شکافد و هر چیز نیکی را از آن خود می کند.

پیوند زبان و کیستی در این جا اندکی آشکارتر می شود. زبانهای پارسی، ترکی آذربایجانی و آلمانی کیستی زبانی مرا می سازند، من به این سه زبان سخن می گویم، می اندیشم و خواب می بینم. زبانهای دیگر (برای نمونه ترکی استانبولی یا انگلیسی) جایی در کیستی زبانی من ندارند، چرا که آنها تنها یک "افزار" برای گفتگو هستند و نه بیشتر. زبانها در اینجا از خویشکاریهای گوناگون برخوردار می شوند. اگر زبان انگلیسی افزاری ایستا و بیرون از کیستی من است، افزاری که من آن را از آن خود کرده ام، بی آنکه بخشی از من شود، زبان آلمانی یک بُنمایه پویا در ساختار کیستی من است. زبان آلمانی را من تنها از آن خود نکرده ام، این زبان در فرایندی دراز و پیوسته بخشی از هستی من شده است و بازگوکننده بخشی از کیستی من است. شنیدن آهنگ این زبان بمانند زبانهای پارسی و ترکی آذربایجانی در من احساسهای گوناگونی را برمی انگیزاند، در باره برخی از پرسمانها تنها به این زبان است که می توانم بیندیشم و پاره ای سخنان را تنها به این زبان است که می توانم بازگویم. اگر پارسی و ترکی آذربایجانی بخش ناخودآگاه کیستی زبانی مرا می سازند، زبان آلمانی سازنده کیستی زبانی خودآگاه من است.

با چنین روندی، دیگر نمی توان از "ایرانی بودن" یا "آلمانی بودن" سخن گفت. برای من و مانندگان من که توانسته ایم در دریای ژرف هر دو فرهنگ غوطه زنیم و از دل این دو دریای هرگز در هم نیامیختنی مرواریدهایشان را در اندازه توان خود بیرون بکشیم، دیگر "کجائی" مان رنگ باخته است و "کیستی" به جای آن نشسته است. من در این کشاکش کوچ و درگیری با فرهنگی بیگانه نه تنها کیستی نوین خود، که میهن نوین خود را هم یافته ام. این میهن نوین میهنی است فرهنگی و رفتاری، که از من انسانی دیگر ساخته است که نه ایرانی با آن برداشت پذیرفته شده آنست (اگر که چنین برداشتی از پایه در کار باشد) و نه آلمانی. ولی این میهن را من در دل خود و در تاروپود هستی ام با خود دارم و آنرا همه جا با خود میبرم و دیگر بود و نبود فرهنگی ام بسته به این نیست که زیستگاهم در کجا باشد و در زیر سایه کدام درخت آرام بگیرم، این میهن را دیگر هیچ سپاه بیگانه ای نمی تواند بگشاید و مردمانش را به بیگاری بگیرد و دارائی اش را چپاول کند، و این خوشبختی بزرگی است که بهره مند بودن از آن مرا وامدار سرنوشت می کند.

پس اگر مرا و بسیارانی چون مرا درختانی بپنداریم که شاخ و برگ خود را در آلمان (باختر) گسترده اند، از یاد نبایدمان برد که این جنگل ریشه در خاک ایران (خاور) دارد و از آنجا که سرنوشت ایران خواه ناخواه سرنوشت ما نیز هست، نمی توان تنها دل به آن "میهن درون" خوش داشت و چالشهای پیش روی ایران و مردمان آن را نادیده گرفت، در اینجا است که "کیستی" از درونمایه فردی خود فراتر می رود و درونمایه ای گروهی بخود می گیرد. در اینجا است که لایه های خودآگاه دیگری بر کیستی یک شهروند افزوده می شوند. برای نمونه پایبندی من به دادگری، برابری و گیتیگرائی، و باوَرم به نیکنهادی انسانها و برابری زن و مرد و گرایشم به چپ (در برداشت نوین آن) لایه های خودآگاه کیستی مرا می سازند. این "پایبندی" و این "باور" و این "گرایش" را من از نیاگان خود نگرفته ام، آنها برآیند چندین دهه کشمکش میان کیستی ناخودآگاه من، با آگاهیهای بدست آورده از پیرامونم هستند. هر اندازه که من ِ شهروند بر ناخودآگاه خود آگاهتر شود، توانائی او در گزینش خودخواسته از میان انبوه آگاهیهای پیرامونش فزونی می گیرد. بدینگونه در تعریف کیستی یک شهروند نمی توان به یک ویژگی بسنده کرد، و برتر از آن، کیستی شهروند برگرفته از "خودآگاه" او است، و کیستی هموند قبیله (و در پیروی از آن کیستی قبیله گرا) برگرفته از "ناخودآگاه"ش.

با این همه انگاشت اینکه آدمی بتواند بر ناخودآگاه خود چیره شود و هیچ گوشه تاریک و ناشناخته ای در روانش برجای مگذارد، اندیشه ای آرمانگرایانه و ناشدنی است. ناخودآگاه بخش ناگزیر هستی ما است، و زندگی شهروندانه تلاشی بی پایان برای کاستن از آن، و افزودن بر خودآگاه است. از همین رو است که "کیستی" در برداشت شهروندانه آن "بودن" نیست و "شدن" است. کیستی یک پدیده ایستا که یکبار دریافته شود و جاویدان بماند، نیست، کیستی یک رَوَند پیوسته و پویا است. کیستی پویشی همواره از اکنون به آینده، از اندک به بیش، و از سادگی به پیچیدگی است. به دیگر سخن "کیستی" برآیند تک تک بُردارهایی است که خودآگاهانه و یا ناخودآگاه سپهر اندیشگی یک انسان را می سازند. ("بُردار" [لاتین: وِکتور] به اندازه ای گفته می شود که هم "ارزش" و هم "سویه" آن شناخته باشد. این فَنواژه اگرچه بیشتر در دانش فیزیک بکار گرفته می شود، ولی در برداشت شهروندی به خوبی نمایانگر بخشهای سازنده کیستی است. بردارهای گوناگون گذشته از ارزششان می توانند "همسویه" یا "دیگرسویه" باشند. آنچه که کیستی یک شهروند را می سازد، برآیند همه این بُردارها است، با سویه های گوناگونشان).

شهروند، یک انسان تنها نیست، این "شهر"، یعنی زیستگاه گروه است که به او کیستی شهروندانه می بخشد. پس در واکُنش با پیرامون و پیرامونیان، و کُنش به جایگاه خویش در درون گروه است که آدمی بر کیستی گروهی خویش خودآگاه می گردد. این "گروه" از نزدیکترین خویشاوندان (خانواده) آغاز می شود و به هموندان یک یکان سیاسی (کشور-ملت) می رسد. این چنین است که "کیستی ملی" در برداشت شهروندانه آن زاده می شود، کیستی ملی نیز برآیند کیستیهای گوناگون بخشهای سازنده یک ملت است. کیستی ملی از این نگرگاه همان چتر گسترده ای است که همه شهروندان یک کشور را بزبر خود می گیرد.

با آغاز دوران نوین و پیدایش دولت-ملتها، کشور نیز به یکی از بُردارهای سازنده کیستی افزوده می شود. کشور، در نگاه شهروندانه به آن پهنه خاکی است که در آن مردمانی با سرگذشت و سرنوشتی همسان و به هم پیوسته در کنار هم می زیند. اگر در سده های پیش از دوره روشنگری این همزیستی ناآگاهانه، بناچار، یا در پیروی از فرمانروایان خودی بود، در دوران نوین و با برداشت شهروندانه از "ملت" و "کیستی ملی" بایدمان گفت که این همزیستی خودخواسته و آزادانه است. بدیگر سخن ملت، در برداشت نوین آن باهَمِستانی را در بر می گیرد که هموندان آن با آگاهی از کیستی فردی و گروهی خود بر پایه پیمانی فراگیر (قانون اساسی) که در برگیرنده همه بایدها و شایدها، خویشکاریها و حقها و جایگاه آنان در میان همگنان است، در کنار هم زندگی می کنند.

می خواهم در اینجا بر روی دو واژه "سرگذشت" و "سرنوشت" و پیوند آنان با "کشور" بیشتر درنگ کنم. کشور که بزبان اوستائی "کَرشوَر" نامیده می شود، در بُندهش تنها برای نامیدن هفت سرزمین افسانه ای بکار می رود که اهورامزدا آفریده است (1). در زبان پارسی در کنار واژه "کشور"، چند نام دیگر نیز برای نامیدن سرزمینی که مردمان آن زیر یک پرچم می زیند، بکار می روند. یکی از این واژه ها "مَرز" است که بیشتر در کنار "بوم" (مرز و بوم، که خود واژه دیگری برای کشور است)، می نشیند. مرز، اگرچه در اینجا بجای کشور و به معنی "سرزمین" بکار می رود، ولی از آنجا که برگرفته از واژه "مِرِزو"ی (2) اوستائی به معنی کناره هر چیزی است، نشاندهنده جایگاه مرزهای سرزمینی در سرگذشت و سرنوشت مردمان کشور است. تا نمونه ای کوتاه آورده باشم، مردمان سرزمینهای اران و قفقاز، یا فرارود (خانات خیوه و بخارا) که تا پیش از پیمانهای گلستان، ترکمانچای و آخال در درون مرزهای ایران جای داشتند، "هم-سرگذشت" دیگر مردمان ایرانزمین می بودند، از هنگامی که این "مرز" دیواری شد میان آنان و سرزمین مادری، سرنوشت آنان ولی دیگرگون شد. اگرچه فرهیختگان آنسوی ارس تا یکسدسال پس از جدائی از ایران دمی دل از مهر مام میهن نبریده بودند، ولی سرنوشت آنان راه خود را از سرنوشت مردمان اینسوی ارس جدا کرده بود. هستی و آینده این سرزمینها دیگر بستگی به دیگرگونیهای ایران نداشت و این رَوند و شَوند امپراتوری روسیه بود که آینده آنان را نقش می کرد. اگرچه تاریخ را با "اگر"هایی که رو بگذشته دارند نمی توان دیگرگون کرد و از نو نوشت، ولی آشکار است که اگر شکی و نوخا و تفلیس و ایروان و باکو در آنسوی ارس، بیرون از مرزهای کشوری با فرهنگی واپسمانده که در مرداب خودکامگی و دین پرستی دست و پا میزد جای نمی گرفتند و بخشی از سرزمینهای کشور نیمه اروپائی روسیه، که با گامهای بلند رو بسوی نوینگرایی داشت نمی گشتند، هرگز چهره تابناک و درخشانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده پدید نمی آمد و ناسیونالیسم آرمانگرا، برابری خواه، نوینگرا و خودکامه-ستیز ایرانی هرگز دیده به گیتی نمی گشود. این نمونه به خوبی نشاندهنده جایگاه مرزهای سرزمینی در فرآیند سرنوشت مردمان است.

اگر هم-سرگذشتی را پیآمد زیستن در درون مرزهای یک سرزمین بدانیم و بپذیریم که هم-سرنوشتی نیز (تا جایی که انقلابی رخ ندهد و جنگی درنگیرد) دنباله ناگزیر آن است، آنگاه می توانیم به جایگاه کشور، به نام یک بُردار کیستی-ساز پی ببریم. اینکه مجلس اسلامی کدام قانون را در باره آزادیها و حقوق سُنّیان بنویساند، سرنوشت یک شهروند مریوانی را به همان اندازه دیگرگون می کند که سرنوشت یک شهروند گنبدکاوسی را و یا یک شهروند زاهدانی را، و بویژه آن شهروند سنی را که در تهران می زید(هر کدام از اینان نزدیک به هزار کیلومتر از یکدیگر دورند)؛ اینان همه در درون مرزهای ایران زندگی می کنند. چند فرسنگ آنسوتر ولی ترکمن، بلوچ و یا کردی زندگی می کند که زیستبوم اش بیرون از مرزهای ایران است و این قانون را به پشیزی نمی گیرد. پس برای مایی که زیستن در درون مرزهای این سرزمین دست کم در یکسدوپنجاه سال گذشته سرگذشتی (گذشته ای) کمابیش یکسان ساخته است، بود و نبود ایران با مرزهای امروزینش سرنوشت ساز (آینده ساز) نیز خواهد بود.

ایران، در جایگاه یک بُردار در کیستی ملی ما، از دو جایگاه گوناگون برخوردار است. یکی همان پهنه سرزمینی با مرزها و سامانه سیاسی شناخته شده، و دیگری بنام یک "آرمان". این آرمان نه نشانگر جایگاه اجتماعی یک شهروند، که پدیدآورنده کیستی فرهنگی او در جهان کوچک و یکسان شده امروزی است. پس در کنار همه آن بُردارهای خودآگاه و ناخودآگاهی که پیشتر آوردم، زادن و بالید در ایران بخودی خود بخشی از کیستی ناگزیر ما است، که در جایگاه یک شهروند باید در تلاشی پیوسته در پی خودآگاهی هرچه افزونتر خود بر آن باشیم. این خودکاوی ملی همانگونه که بارها در این جستار آورده ام، تلاشی است پیوسته که بروزگار روشنگری و بدست پیشگامان ایرانگرائی و اندیشه پردازان جنبش مشروطه و بنیانگزاران ایران نوین آغاز شده و تا به امروز دنباله دارد. اگر چهره فرهیخته ای چون علی اکبر دهخدا می سراید:

ای مـردم آزاده! کــجائید کجائید؟ / آزادگـــــی افسـرد، بیائید بیائید!
در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانید! / مقصود از آزاده شمائید شمائید!

می توان دید که اندیشمندی از کُنشگران جنبش مشروطه در تاریخ و افسانه بدنبال گوهر تابناک کیستی ایرانی خویش می گردد و "آزادگی" را می یابد و آنرا بر هم-سرگذشتان خود وامی نمایاند تا سرنوشت خود را بدستان خویش گیرند.

به جایگاه کیستی از نگرگاه شهروندی بازگردیم. من ِ شهروند تنها زمانی می توانم خود را بخشی از یک باهَمِستان بزرگ بنام ملت (در اینجا ملت ایران) بدانم، که همه لایه های کیستی من بتوانند در درون مرزهای سرزمینم دم بزنند و شکوفان شوند. اگر بزبانی جز زبان سراسری یا رسمی سخن می گویم، باید کیستی (های) زبانی من پذیرفته شود و همه زمینه های فرهنگی و آموزشی برای بالش و رویش زبان مادری من فراهم باشد، اگر زن هستم، باید کیستی جنسی من پذیرفته شود و در همه زمینه ها با مردان برابر باشم، اگر به دینی جز دین بیشینه مردمان این سرزمین باور دارم، باید کیستی دینی من پذیرفته شود در زیستن به آئین خود آزاد باشم، و در برابر من نیز به پیمان خود با این سرزمین و شهروندان آن پایبند بمانم، در آبادانی این خاک بکوشم، مرزهای این سرزمین را نگاهبان باشم، برای شکوفائی فرهنگی این مرزو بوم بکوشم و کیستی ملی را چون چتر پشتیبانی ببینم که من در گستردگی اش بکوشم و او پاسدار همه لایه های کیستی من، و بستری برای بالندگی و شکوفائی آنها باشد. "شهروند" ایرانی، این چنین است که زاده می شود، شهروندی که بر کیستی خویش، بر حقها و وظیفه هایش خودآگاه است؛
این "ایران"ی است که نام خود را بر کیستی ما می نهد.

"ایرانگرائی" اگر تنها بر نگاهبانی از مرده ریگی استوار باشد که از رهگذر سرنوشت بدست ما رسیده است، چیزی جز قبیله گرائی نیست. ایرانگرائی تنها هنگامی از یک درونمایه شهروندانه برخوردار می گردد که گروندگان به آن در پی شناخت و بازیافت آرمان ایرانشهری باشند و به همان ریشه های بنیادین واژه ایرانی بازگردند، که چیزی جز "آزادگی"نیست، تا هم بخود و هم بدیگران بباورانند که:

«از ایران جز آزاده هرگز نخاست ...»

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------
1. این هفت کشور "اَرِزَهی" (باختر)، "سَوَهی" (خاور)، "فراداد-هَفشو" (جنوب باختری)، "ویداد-هَفشو" (جنوب خاوری)، "وورو-بَرِشتی" (شمال باختری)، "وورو-جَرِشتی" (شمال خاوری) و "خوانیرَثَه" (میانی) نام دارند، که ایرانویج در آن جای دارد.
Merezu .2

تو از باستان یادگار منی ...


گوید حجت الحق حکیم ابولفتح عمر بن ابراهیم خیامی نیشابوری "عمر خیام":
«قصه‌ چنان ‌است‌ که‌ چون‌ کیومرث‌ اول‌ از ملوک‌ عجم‌ به‌ پادشاهی ‌نشست‌، خواست‌ که‌ ایام‌ سال‌ و ماه‌ را نام‌ نهد و تاریخ‌ سازد تا مردمان‌ آن‌ را بدانند ... موبدان‌ ِ عجم‌ را گِرد کرد و بفرمود که ‌تاریخ‌ از این‌ جا آغاز کنند. موبدان‌ جمع‌ آمدند و تاریخ‌ نهادند و چنین‌ گفتند موبدان‌ عجم‌ که‌ دانایان‌ آن‌ روزگار بوده‌اند ... و این‌ روز را جشن‌ ساختند و عالمیان‌ را خبر دادند تا همگنان ‌آن‌ را بدانند و آن‌ تاریخ‌ را نگاه‌ دارند و چنین‌ گویند که‌ کیومرث‌ این‌ روز را آغاز تاریخ‌ کرد».

و هم فرزانه دو گیتی عمر خیام فرماید:
«هر که‌ نوروز را جشن‌ کند و به‌ خرمی‌ پیوندد تا نوروز دیگر، عمر در شادی‌ و خرمی‌ گذارده‌ و این‌ تجربت‌، حکما از برای ‌پادشاهان‌ کرده‌اند. پس‌ کیومرث‌ این‌ مدت‌ را بدین ‌گونه‌ به ‌دوازده‌ بخش‌ کرد و ابتدا تاریخ‌ پدید کرد ... و چون‌ از دنیا برفت‌ هوشنگ‌ به‌ جای ‌او نشست‌ ... و جهان‌ به‌ خرمی بگذاشت‌ و به‌ نام‌ نیک‌ از جهان‌ بیرون‌ شد و پس‌ از او طهمورث‌ نشست‌ و دیوان‌ را در اطاعت‌ آورد ... پس‌ از او پادشاهی ‌به‌ برادرش‌ جمشید رسید و جهان‌ بر او راست‌ گشت‌ ... در روزی ‌ که‌ یاد کردیم‌ جشن‌ ساخت‌ و نوروزش‌ نام ‌نهاد و مردمان‌ را فرمود که‌ هر سال‌ چون‌ فروردین‌ نو شود، آن ‌روز را جشن‌ کنند ... و نوروز حقیقت‌ بود. چون‌ از پادشاهی ‌ گشتاسب‌، سی سال‌ بگذشت، زردشت‌ بیرون ‌آمد ... و فروردین‌ آن‌ روز به‌ اول‌ سرطان‌ گرفت‌ و جشن‌ کرد و گفت‌ این‌ روز را نگاهدارید و نوروز کنید ... و مردمان‌ هم‌ بر آن ‌می ‌رفتند تا به روزگار اردشیر بابکان‌ که‌ او کبیسه‌ کرد و جشن‌ بزرگ‌ داشت‌ و عهدنامه‌ نوشت‌ و آن‌ روز را نوروز بخواند و هم ‌بر آن‌ آیین‌ می ‌رفتند تا به روزگار نوشین روان‌ عادل‌، چون ‌ایوان‌ مدائن‌ تمام‌ گشت‌، نوروز کرد و رسم‌ جشن‌ به‌ جای ‌آورد ... تا به روزگار مأمون‌ خلیفه‌، او بفرمودند تا رصد کردند و هر سالی‌ که‌ آفتاب‌ به‌ حمل‌ آمد، نوروز فرمود کردن‌ و زیج‌ مأمونی‌ برخاست‌ و هنوز از آن‌ زیج‌ تقویم‌ می ‌کنند ... این ‌است‌ حقیقت‌ نوروز و آن ‌چه‌ از کتاب‌های‌ متقدمان‌ یافتیم‌ و از گفتار دانایان شنیده‌ایم».

و چنین گوید مزدک بامدادان که ایرانیان را پایداری و ماندگاری در جهان از نوروز بود و سرفرازی ایشان از آن بود و سرشکستگی از آن، و چون آن پادشاهان گردنفراز روزگار سپردند و تازیان فراز آمدند و شیرازه ایرانزمین درنوردیدند و عمامه بر جای دیهیم و منبر بر جای تخت بنشست و آتش اهورا سردی گرفت و جهان اهریمن نابکار را فراچنگ آمد، روزگار سرخوشی و شادخواری به سر رسید و ایرانیان را زمانه سختی و تنگی فرا رسید.

و ایشان را به چندین سده چنین بودند و در بیرون بر آئین نو بودند و در درون دل به آتش ورجاوند گرم همی داشتند و روزان در هراس از محتسب سجده بر الله می کردند و شبان در نهان بر درگاه اهورا نماژ می بردند، و هم به سالیان آئین کیومرث و جمشید جم و تهمورث دیوبند از یاد نبردند و زبان خود به تازی نگرداندند و نوروز گرامی داشتند، مگر ایزدان را دل بر ایشان بسوخت و روزگار بر ایشان اندک فراخی یافت.

پس آزادگان از سرزمین خراسان برآمدند و اورنگ تازیان در هم شکستند و شهرها و دیههای آنان فروگرفتند و زبان خود زنده کردند و دیگر باره روز به نوروز کردند و آئین کهن زنده گشت و روزگار بر ایشان گشاده دستی کرد و آن فرزانگان نسکها نبشتند و نوروزنامه و شاهنامه خواندند و آن همه از جادوی ستُرگ نوروزی بود که آتش مهر در دلها بیفروخت و تخم امید بر خاک سرنوشت افکند و باران بخشندگی اهورا بر آن بارانید تا نام ایران نهفت نماند و و کام ایرانیان شهدآگین شود، و ایرانیان بر کیستی خود استوار ماندند و زبان و آئین و فرهنگشان تازیانه نشد، چنان که بر مصریان و سوریان و بابلیان رفت و این همه از فرخندگی نوروز بود.

و باز گوید مزدک بامدادان که آن زمانه گشادگی و فراخناکی را دیری مگذشت، تا تیغهای آهیخته سواران دشتهای ویرانی بر گرده آزادگان فرود آمد و غزان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان یکی از پس دیگری خاک ایرانزمین را سُمکوب ستوران خود کردند و هر که آمد سر و جان و تن به بند جادوی جاودانه نوروزی بداد و تا که مردمان او را از خود بپندارند، آن را چتری کرد و بر سر خویش گشود، تا آفند مغول دررسید و بکشت و بسوخت و ببرد، و دیگر باره بیامد و بکشت و بسوخت و ببرد و باز دیگر باره هم ...،
و آزادگان نوروز بپا داشتند، چندان، که خان مغول نیز بر این جادوی بیکرانه گردن نهاد.

و گوید که هنوز کشتگان تیغ مغول بر خاک خود آرام نیافتندی که تَتَر تیغ برآهیخت و از کشته پشته ساخت و آزادگان نژاده ایرانی چندان بر آئین نوروزی پای فشردند، تا خان تَتَر یاسا و یرلیق از یاد ببرد و فرزندان خود را شاهرخ و میرانشاه و جهانگیر نام نهاد تا از جادوی نوروزی بهره ای برد و راز سرنهفت این آئین هزاران ساله را به دست نبیرگان فیروزشاه زرین کلاه بسپارد، تا شاه اسماعیل بر تخت شاهان گردنفراز کیانی نشیند و در آستانه نوروز تاج شاهی بر سر نهد و سوگند یاد کند که ایرانزمین را دوباره زنده گردند و نام ایرانیان را پرآوازه سازد، تا شاه عباس بزرگ در جشن نوروزی خود در نقش جهان، اصفهان را پایتخت جاودانه ایران بنامد.

و گوید نادر شاه که بر سکه خویش واژگان «نادر ایرانزمین» را نبیسانده بود، چون خاک ایران از شورشیان افغان بپرداخت، در نوروزی دل انگیز بزرگان و مهتران در دشت مغان گرد خود همی آورد و در کار گره خورده میهن از ایشان همپرسگی بخواست و آنان افسر شاهی را در آن روز نو بر سر او نهادندی.
پس دور به خان زند رسید تا "درود نوروزی" بر پا دارد و مردمان به بارگاه خویش بخواند و آنانرا زر و سیم دهد، و چون او نیز فرمان یافت، خواجه تاجدار سرتاسر ایرانزمین را فروگرفت تا در نخستین روز سال، به خجستگی و فرخندگی نوروز تاج شاهی بر سر نهد.

و هم گوید مزدک بامدادان که فرزانه مرد بزرگ ایرانزمین در آستانه نوروزی خوش شگون، روی سخن به آزادگان ایرانی بازگرداند و گفت که از آن پس نفت ایران، نه بیگانگان را، که ایرانیان را است.

و چنین گوید که جادوی سرنوشت دز آن هزاره های دور تخم امید را در آستانه بهاری سرورانگیز بر خاک سرنوشت ایرانیان درافکندی و آزادگان نژاده هزاره ای از پس هزاره ای آن را به خون و اشک خویش بپروریدند، تا درختی ستبر و تنومند گرددی و چتری گشاده بر سر ما شودی، آنزمان که باران اندوه و غم و دژکامی بر سرمان ببارد.

فرزانگان این کهن مرزوبوم نوروزش بخواندندی، و تو امیدش بدان،
تا شادی و شادکامی خانه های ایرانزمین را برآکند،
و لبخند جاودانه شود،
و اشک تنها از سر سرور فروچکد،
و آغوش بر مهر گشوده شود،
و دیو گرسنگی فرومیرد،
که تا نوروز هست، ایران پای برجا است،
و تا ایران هست، آتش امید فروزان است ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد