۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

از چپ‌ستیزی و اسلام‌هراسی، یک نقش بر دو پرده


زمان برای خواندن: 10 دقیقه
نوشته پیشین من[1] و برخوردهایی که با آن شد[2]، مرا برآن داشت که همانندیهای شگفت‌انگیز میان نگاه اسلامی-شیعی و نگرش چپ مارکسیستی را کمی بیشتر وابکاوم و بررسم. شاید یکی از برجسته‌ترین نمودهای این همانندی، برخورد هردو گروه با دگراندیشان، با آفریدن دشنامواره‌های سیاسی باشد. یک از برچسبهایی که من از سالیان باز و از همان آغاز کار نویسندگی و پژوهش با آن دست‌به‌گریبان بوده‌ام، دشنامواره "چپ‌ستیز" است. بکاربرندگان این دشنامواره آن را چنان بکار می‌برند، که تو گویی ستیز با چپ، یک گناه بزرگ و نابخشودنی است. ریشه این پندار نادرست از یکسو در این است که دشنام‌دهندگان خود را – و تنها خود را – نمایندگان اندیشه و گفتمان چپ می‌دانند و هر برخوردی با خود را برخورد با سرتاسر جنبش چپ می‌بینند و از دیگر سو به این اندیشه و گفتمان همچون دینی می‌نگرند، که درافتادن با آن برابر با "کفر" در نزد مسلمانان است و سزای کافر را نیز همگان می‌دانیم.
در سالیان گذشته و پابپای گسترش اسلامگرائی و تبه‌کاریهای تروریستهای اسلامگرا، واژه‌ای نو بر فرهنگ واژگان سیاسی در اروپا افزوده شده و آن نیز شوربختانه دستآورد چپ اروپائی بوده است، که در یک همانندسازی کودکانه مسلمانان را بجای رنجبران نشانده و به بهانه پشتیبانی از آنان هر گونه برخوردی با اسلام را با دشنامواره "اسلاموفوبیا" (Islamophobia) یا اسلام‌هراسی سرکوب می‌کند و چه جای شگفتی که بخشی از چپ ایرانی نیز، که از همان آغاز پیرو پیشوایان و رهبران اروپائی خود بوده و هرگز توان و دانش اندیشه‌پردازی نداشته است، بر همین طبل می‌کوبد و در همین بوق می‌دمد. مهرداد درویش‌پور و فرشته‌احمدی می‌نویسند: «می‌توان از خود پرسید آیا رشد اسلام‌هراسی و نژادپرستی قبل از هرچیز در نارضایتی علیه قدرت حاکم ریشه ندارد؟»[3] و بدینگونه هراس از یک اندیشه را با نژادپرستی یکی می‌گیرند، تا هر برخوردی با اسلام را بتوان با این چماق خوش‌دست سرکوب کرد و پابپای اسلامگرایان دهان دگراندیشان را بست. آیا اگر کسی از سلام بهراسد، یک نژادپرست است؟ از این بگذریم که "فوبیا" (Phobia) کاربرد روانپزشکی دارد و نام دسته‌ای از بیماریها است، و بدینگونه و از نگاه چپ ایرانی و همتایان اروپائیش هر کس از اسلام بهراسد، نه تنها نژادپرست، که بیمار روانی است. پس دشنامواره چپ‌ستیز را نیز در همین چارچوب باید دید، کسانی که خود را نمایندگان همیشگی گفتمان چپ می‌دانند، با آفریدن این دشنامواره از آن چماقی ساخته‌اند تا آن را بر دهان دگراندیشان بکوبند و صدایشان را خاموش کنند. یک همانندی شگفت‌انگیز، ولی دریافتنی:

تا جایی که به چپ ایرانی بازمی‌گردد، نباید از نگر دور داشت، که ما در ایران بجز مارکسیسم‌لنینیسم شاخه دیگری از چپ مانند سوسیال‌دموکراتها، آنارشیستها و ... - دستکم در اندازه‌ای که بتوانند کنشگر و نقش‌آفرین باشند - نداشته‌ایم. همچنین باید در نگر داشت که چپ ایرانی یک پدیده دانشنامه‌ای یا آویزان در جهان پندار نیست، هنگامی که از چپ ایرانی سخن می‌گوییم، باید به سازمانها و گروههایی بپردازیم که خود را چنین می‌نامند، یا به گفته فؤاد تابان: «چپ آن است که خود می‌گوید»[4]
انسان فرهیخته‌ و ژرف‌اندیشی که نخستین آموزگار و راهنمای روزگار کودکی و نوجوانی من بوده است در همان سالهای دوری که همه ما در جستجوی یافتن راهی برای رهائی خویش و خلق قهرمان بودیم گفت: «مارکسیستهای ایرانی همان شیعیانی هستند که حوصله نماز و تاب روزه را ندارند!». آیا سخن او یک شوخی، یا یک همسنجی نادرست است؟ به گمان من چنین نیست. در فرهنگ دین‌زده ایرانی هر اندیشه‌ای رنگ‌وبوی دین بخود می‌گیرد، و مارکسیسم که در جامه لنینیسم به ایدئولوژی فروکاسته شده بود، با رسیدن به ایران از آن نیز فروتر افتاد و چهره یک دین را بخود گرفت. بررسی ساختاری مارکسیسمی که در ایران و آنهم بیشتر از زبان هموندان حزب توده شناسانده شده بود[5]، به همسنجی زیر می‌رسد:

باور به جایگاه یگانه: هم شیعیان و هم مارکسیستهای ایرانی برآنند که باور آنان "تنها راه رهائی انسان" است و همه راههای دیگر به بیراهه می‌رسند و باید در روند مبارزه کنار زده شوند.
باور به فرجام‌شناسی[6] ناگزیر: هم شیعیان و هم مارکسیستها برآنند که فرجام کار جهان ناگزیر و پیش‌نهاده است، در باور شیعیان این فرجام نابودی کافران و گسترش اسلام در سرتاسر جهان است، همانگونه که محمد نوید آن را داده بود، و در باور مارکسیستها فرجام ناگزیر جهان پس از گذر از کمون اولیه، برده‌داری، فئودالیسم، سرمایه‌داری و سوسیالیسم، رسیدن به کمونیسم است، همانگونه که مارکس آن را پیشبینی کرده بود.
باور به رهائی‌بخش: شیعه در مهدی صاحب‌زمان همان رهائی‌بخشی را می‌بیند که آن فرجام ناگزیر بدست او به انجام خواهد رسید و رهائی‌بخش مارکسیست ایرانی پرولتاریا است. گفتنی است که مهدی پس از خیزش خود چندان از دشمنان می‌کشد که خون تا بزانوی اسبش می‌رسد و پرولتاریا نیز با برپائی دیکتاتوری به گفته مارکس باید دست به ترور گسترده بگشاید، چراکه: «خشونت مامای هر جامعه کهنی است، که آبستن چیزی نو است»[7]

همانندیهای چپ ایرانی با اسلامگرائی ولی تنها در اینها نیست:
بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه برای خود نام فدائی را برگزید، که تنها در چارچوب شیعی دریافتنی، و خود برگرفته از جهانبینی مسیحی است؛ عیسی خود را "فدا" می‌کند، تا گناهان انسانها بخشوده شود، و حسین "فدا" می‌شود، تا دین حق برجا بماند. پس هر فدائی (و همچنین توده‌ای) کشته‌شده‌ای نیز باید "شهید" نامیده شود، چرا که شهید (یونانی μάρτυς: martys، پارسی: گواه) باید با مرگی دردناک بر درستی باورهای خود گواهی دهد. برای همین هم هست که اگر به ویرانگریها و ترورها و سرسپردگیهای چپ به بیگانگان خرده گرفته شود، پاسخ آنان "انبوه شهیدان راه خلق" خواهد بود، به همانگونه که رژیم شیعه-ولائی نیز همه تبه‌کاریهایش را با بهانه "حرمت خون شهیدان" بر سر مردم می‌کوبد. و اگر این همسنجی را هنوز بسنده نمی‌دانید، واژه قرآنی "رفیق"[8] را نیز بر آن بیافزائید.
در پیش روی چنین پس‌زمینه‌ای دیگر نه اسلامدوستی و شیعه‌پروری خسرو گلسرخی شگفت‌آور است، نه پشتیبانی حزب توده در سال 42 از خمینی - با پخش پیامهای او از رادیو پیک ایران -، نه سرودن شعر "والا پیامدار، محمد" از شاعر توده‌ای سیاوش کسرائی و نه همکاری گسترده حزب توده و سازمان اکثریت با رژیم بنیادگرا و انسان‌ستیز اسلامی. پس بیهوده نیست که بناگاه و پس از چهل سال اندیشه‌پرداز چپ، که در همه جا او را "فیلسوف" می‌نامند، ستاینده شریعتی می‌شود[9]؛ شور حسینی و شهادت‌جویی، هنوز هم آرمان مشترک چپ مارکسیستی و شیعه اسلامگرا است[10].

یک همانندی دیگر این است که هردو این گفتمانها آسایش مردم، دارندگی آنان، دوستی با جهان و سربلندی آنان در میان همسایگانشان را بی‌ارج و ارزش می‌دانند و از همین رو دستآوردهای پروژه پهلوی را به هیچ می‌گیرند و هنوز هم انقلاب اسلامی را کاری درست می‌دانند. بدینگونه یک پروژه 57 ساله[11] به چند روز (اشغال ایران، 28 مرداد، سیاهکل، مرگ جزنی و همراهانش، ...) فروکاسته می‌شود، همانگونه که شیعیان از 10 سال خلافت عمر تنها پهلوی شکسته فاطمه را می‌شناسند و برایشان تنها یک سخن خلیفه دوم بسنده است، که او را "حرامزاده" بدانند[12]. 

نکته دیگری را نیز در اینجا گوشزد باید نمود و آنهم اینکه ما در ایران پس از سال 1332 دیگر حزب و سازمانی که بتوان بر آن نام چپ نهاد، نداشته‌ایم و از این رو من بسیاری از این هم‌میهنان را نه چپ، که "خودچپ‌پندار" می‌نامم، چرا که چپ بودن را به امریکاستیزی کور و انترناسیونالیسم قبیله‌گرایانه فروکاسته‌اند، در جایی که چپ باید پرچم عدالت اجتماعی، کاستن از شکاف طبقاتی، آموزش‌وپرورش و بهداشت رایگان، برابری زن و مرد، سازماندهی کارگران و تهی‌دستان و ... را بر دوش بکشد، چگونه می‌توان کسانی را "چپ" نامید، که همکاری با واپسگراترین، هارترین و سرکوبگرترین نیروی راست جامعه ایرانی را در کارنامه خود دارند و بر تازیانه خوردن کارگران آق‌دره چشم می‌بندند و بجای آن رایزن سیاسی رئیس دولت کارگرکُش و زن‌ستیز می‌شوند؟[13]

اگر برخورد خردورزانه با اسلام[14] در اروپا اسلام‌هراسی، و بدینگونه یک بیماری نامیده می‌شود، هرگونه خرده‌گیری بر نقش ویرانگر چپ ایرانی از دیروز تا به امروز نیز با چماق "چپ‌ستیزی" سرکوب و خفه می‌شود. بدینگونه و با نگاه به آبشخور همسان اندیشگی چپ ضدامپریالیست-انترناسیونالیست و شیعه اسلامگرا می‌توان بهره‌گیری از دشنامواره‌های "چپ‌ستیز" و "اسلام‌هراس" را یک نقش بر دو پرده‌ دانست.

این دو واژه تنها برای سرکوبِ نرم دگراندیشان پدید آمده‌اند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد


[2]  برای نمونه بر من خرده‌ گرفته بودند که چرا بجای پرداختن به سخنان نیکفر، به اندیشه و گرایش او پرداخته‌ام و آنها را "مسائل خصوصی" او دانسته بودند. این سخن از بیخ و بن نادرست است، چرا که گرایش سیاسی و جهانبینی مانند زشتی و زیبایی نیستند که آنها را "مسئله خصوصی" بدانیم. مگر پزشک می‌تواند درباره چاقی یک بیمار سخن بگوید، ولی پُرخوری و ورزش نکردن او را ناگفته بگذارد، به این بهانه که "مسئله خصوصی" است؟ آن چاقی، ریشه در این پرخوری دارد.
[5]  سخن گفتن از مارکسیسم ایرانی از آن رو است که مارکسیسم نیز بمانند همه پدیده‌های جهان رنگ‌وبوی پیرامون، از فرهنگ گرفته تا زیست‌بوم را بخود می‌گیرد.
[6] Eschatology
[7] Das Kapital. Band 1. Siebenter Abschnitt: Der Akkumulationsprozess des Kapitals. MEW 23, S. 779, 1867
[8] . . . مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا / النساء 69
[9] «هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که زمانی در دفاع از علی شریعتی قلم به دست گیرم، اما اکنون چنین می‌کنم» محمدرضا نیکفر، علی شریعتی و افت انرژی اتوپیایی، رادیو زمانه، 1 تیر 1396
[10] چپ برای آنکه گذشته شرم‌آور خود در اسلام‌گرایی را پنهان کند، با ریشخند به مسلمان بودن محمدرضا شاه می پردازد.
[11]  همانگونه که پیشتر نیز نوشته‌ام، بکار بردن واژه پروژه برای سالهای پادشاهی دودمان پهلوی از آن رو است که ما از چهره‌ها بگذریم و به اندیشه‌سازان بپردازیم. همه و همه آنچه که در آن نیم‌سده رخ داد، دستآورد گفتمان ملی-دموکراتیک و دیوان‌سالاری ایرانی بود و هیچکس، بویژه محمدرضاشاه، نمی‌تواند مدال آنها را تنها بر سینه خود بیاویزد.
[14] بنگرید به برخوردهایی که بویژه از سوی چپها و سبزها با حامد عبدالصمد می‌شود.