۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه

در هراس از خویشتن

5. گفتار در خودسِتایی

روی دیگر سکه خودستیزی، خودسِتایی است. مردمان یا هنگامی به خودستایی روی می‌آورند که از پس کاری ستُرگ برآمده و سری در میان سرها برافراشته باشند، و یا زمانی که در همسنجی خویش با دیگران، پی به ناتوانی خود از انجام کارهای بزرگ ببرند. دسته نخست با نگاه به داشته‌های خویش بر خود می‌بالند و دسته دوم شرمسار از نداشته‌های خود تاریخ و فرهنگ خویش را در جستجوی داشته‌هایی می‌کاوند که بتوانند روان آزرده خویش را بدانها آرامش بخشند. این خودکاوی اگر در همان پله نخست درجا نزند و راه به خودباوری گروهی ببرد، نه تنها بد و ناشایست نیست، که می‌تواند راهگشای خودآگاهی گروهی (در اینجا ملی) شود و آن داشته‌های پیشین را سرمایه‌ای کند برای دست‌یافتن به داشته‌های نوین.

واپسین نمونه چنین رَوندی را می‌توان در جنبش مشروطه دید. ایرانیان تا بروزگار فتحعلی‌شاه بارها و بارها در جنگها شکست خورده و بخشهایی از سرزمین خود را از دست داده بودند. ولی هیچکدام از آن جنگها، حتا شکست خُرد کننده دربار صفوی از محمود افغان، که تومار پایدارترین پادشاهی ایرانی پس از اسلام را درهم پیچید، نتوانست باشندگان این آب و خاک را به جنبش وادارد. محمود افغان و جاینشینش اشرف شهروندان ایران صفوی بودند و برتر از آن مسلمان، اگرچه سُنّی. پیشتر از آن نیز تاخت‌وتازهایی که در این آب‌وخاک انجام می‌پذیرفتند، جنگهای گروهی از مسلمانان با گروهی دیگر از آنان می‌بودند و از آنجایی که کیستی ایرانی با اندریافت امروزینش تازه بروزگار صفویان و در پی یک نوزائی ملی  بار دیگر  پای به پهنه هستی نهاد، ایرانیان این جنگها را نبرد "ایران و انیران" نمی‌دانستند. اگرچه مغولان در این فهرست نمی‌گنجند، ولی جاینشینان آنان با پذیرفتن اسلام و روی‌آوردن به فرهنگ ایرانی و زنده کردن آرمان ایرانشهری (نام واپسین پادشاه ایلخانی انوشیروان بود) در اندک زمانی به همان فهرست پیوستند، ایلخانیان از روزگار تگودار نواده هولاکو به اسلام روی آوردند و همکیش بیشینه ایرانیان شدند.

بدینگونه شکستها و پیروزیهای باشندگان این آب‌وخاک در سرتاسر تاریخ پسااسلامی ایران پیامد جنگهای درونی میان مسلمانان از تیره‌های گوناگون بودند. اینگونه نبود که "ایرانیان" با عزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان بجنگند، چرا که همه نامبردگان نیز درست به همان اندازه دیگر مردمان پُشته ایران خود را ایرانی می‌دانستند، یا نمی‌دانستند. تنها بروزگار صفویان و در رویارویی با امپراتوری عثمانی بود که این جنگها اندک‌اندک رنگ و بوی میهنی به خود گرفتند. با اینهمه و از آنجایی که از یکسو عثمانیان نیز مسلمان بودند و از دیگر سو در این جنگها ایرانیان گاه به پیروزیهای بزرگ نیز دست می‌یافتند، همسنجی "خود" با "دیگری" راه به خودکاوی نمی‌برد.

شکست ایران از روسیه تزاری ولی پدیده‌ای نو بود. روسها از هر نگرگاهی که بدانها می‌نگریستی، "بیگانه" بودند. آنان مسیحی بودند، بخشی از اروپا بشمار می‌آمدند و بوارونه ارمنیان و گرجیان مسیحی (1) نه در آب‌وخاک ایران ریشه داشتند و نه در فرهنگ آن. دو شکست سهمگین ارتش ایران در پانزده سال و از دست رفتن بخشهایی از خاک این سرزمین و بدتر از هرچیز خواری و زبونی مردم مسلمان و شیعه در برابر "کفار اجنبی" همچون سیلی سختی ایرانیان را از خواب سدها ساله پراند. آنان بیکباره در خویش نگریستند و ناداشته‌های و ناتوانیهای خود را آشکار و بی‌پرده دیدند، بویژه که به هنگام نخستین جنگ ایران و روسیه تنها 60 سال از مرگ نادرشاه افشار، که اروپائیان او را واپسین جهانگشای خاورزمین می‌نامند، گذشته بود.

نمونه برجسته این شگفتی ایرانیان از زبونی خویش را می‌توان در "حیرت‌نامه" میرزا ابوالحسن خان ایلچی دید. در پاسخ به این خودکم‌بینی بود که سرآمدان ایران روی به خودستایی آوردند و از آنجایی که امروزشان دستاوردی برای ستایش نداشت، روی به گذشته کردند. این خودستایی فرهنگی-تاریخی که میرزافتحعلی آخوندزاده را باید پیشرو آن دانست، در پی خودباوری بود. هنگامی که آخوندزاده می‌نوشت: «سلاطين فرس در عالم، نامداري داشتند و ملت فارس برگزيده ملل دنيا بود» (2) می‌خواست به ایرانیان بفهماند که خواری و زبونی و واپسماندگی سرنوشت ناگزیر آنان نیست و نیاگان آنان بروزگاری دیگر، سرآمدان جهان بوده‌اند. همین روش را می‌توان در نوشته‌های دیگر اندیشمندان و اندیشورزان همروزگار آخوندزاده نیز پی گرفت. هم جلال‌الدین میرزای قاجار در "نامه خسروان" و هم  میرزاآقاخان کرمانی در "آینه سکندری" دست به خودستایی فرهنگی زده‌اند و گاه نیز راه گزافه پیموده‌اند. با اینهمه بایدمان گفت که این خودستایی، درآمدی بر خودباوری بوده است تا زمینه خودآگاهی فراهم آید. چنانکه دیدیم ناسیونالیسم برآمده از این خودباوری، نوزائی چهارم کیستی ایرانی را درپی داشت و کشورمان ایران را از سده‌های سیاه واپسماندگی بدرآورد و جنبش مشروطه را برپای داشت.

نمونه دورتر چنین پدیده‌ای را میتوان بروزگار دومین نوزائی فرهنگی ایران پی گرفت. هنگامی که مسلمانان ایرانیان را آتش‌پرست می‌خواندند و فرهنگ پیشااسلامی را خوار می‌شماردند و عرب را "اشرف‌الامم" می‌نامیدند و بر خود می‌بالیدند که اورنگ سروری پارسیان را درهم شکسته‌اند، ایرانیان نیز دست به خودستایی فرهنگی و تاریخی یازیدند و با زنده کردن داستانهای کهن، بیاد خود آوردند که بندگی عرب و "موالی" بودن سرنوشت ناگزیر آنان نیست. تا جایی که ابراهیم بن ممشاد اصفهانی از سران شعوبیه سرود:

اَنَا اِبنُ الاَکارِم مِن نَسلِ جَم / وَ حائـِـزُ اِرثِ مُلـــوکِ العَـجَم

من بزرگزاده‌ای از دودمان جم، و میراثدار شاهنشاهان عجمم (3)

این خودستایی فرهنگی-تاریخی نیز سرانجام ره به خودآگاهی ملی برد و کسانی را در دامان خود پرورد که فردوسی توسی با شاهنامه‌اش بر تارک آنان می‌درخشد.

خودستایی امروزه ما ولی از گونه‌ای دیگر است. چه نوشته‌های سرآمدان جامعه ایرانی، چه گفتگوهای دوستانه و چه رسانه‌های همگانی سرشارند از خودستاییهای گزافی که آدمی گاه از شنیدنشان انگشت شگفتی به دندان می‌گزد. اگرچه همه ما – همانگونه که در بخش سوم این جستار آمده است – با کشاکشی روزانه و بی‌پایان با کیستی پیشااسلامی خود دست به گریبانیم، ولی با- یا بی‌بهانه دم از تاریخ و فرهنگ هفت‌هزارساله می‌زنیم و در این راه از مارکسیست و بی‌دین گرفته تا دین‌باور پایبند به اسلام همه همسخنیم. کار بجایی می‌رسد که احمدی نژاد نیز برای بالیدن به آن گذشته پرشکوه، چفیه فلسطینی را بر گردن سرباز هخامنشی می‌افکند. تاریخ این سرزمین دسآویزهای فراوانی برای خودستایی به ما می‌دهند، بخشی از ما به "تاریخ پرشکوه پیش از اسلام" می‌بالد، بخشی به "تاریخ زرین تمدن اسلامی"، گروهی ایران را گهواره همه دستآوردهای نوین جهانی می‌داند و گروهی کشورگشائیهای شاهان گذشته را نمونه‌ای بر برتری فرهنگ ایرانی می‌بیند.

 «ایرانیان به گفته دوست و دشمن باهوشترین ملت جهانند» ما سخنانی از این دست را چندان بازگفته‌ایم که اندک اندک خود نیز بدانها باور آورده‌ایم و براستی گمان می‌کنیم تافته‌ای جدابافته‌ایم. از قهرمانی دانش‌آموزان ایرانی در المپیادهای جهانی گرفته تا نخستین بانوی فصانورد و برندگان جایزه‌های گوناگون در رشته‌های دانشی، ما همه چیز را به پای برتری خود می‌گذاریم و در این رهگذر پاک از یاد می‌بریم که هم در همسنجی با دیگران (کشورهای همسایه مانند ترکیه و امارات و قطر و ...) و هم در همسنجی با خویش (ایران پیش از انقلاب بهمن) سی‌وهفت سال است که هر سال با شتابی فزونتر واپس می‌رویم و دم‌بدم از کاروان پیشرفت و سربلندی دورتر می‌شویم.

ما حتا آنجا که در رویارویی با پدیده‌ها باید بر حال پریشان خویش بگرییم نیز، دست از خودستایی برنمی‌داریم. بارها و بارها شنیده و خوانده‌ایم که شمار دختران دانشجو در ایران از شصت‌درسد فزونی گرفته است و آن را نشانی از بالندگی زنان ایرانی در سالهای پس از انقلاب دانسته‌ایم. به همین یک نمونه اگر بپردازیم، می‌بینیم که این پدیده از یکسو ریشه در آن دارد که همه راههای کنشگری بر دختران این آب‌وخاک بسته شده است و از دیگر سو جدائی زن و مرد (یا دختر و پسر) راه را بر خانواده‌های دیندار کوته‌اندیش نیز باز کرده است که دختران خویش را به دانشگاه بفرستند، بی آنکه در هراس از "هرزگی" آنان باشند، چنانکه بروزگار شاه بودند. ولی اگر یک سوی این جداسازی افزایش شمار دانشجویان دختر باشد، سوی دیگرش از دست دادن همه آن حقوقی است که زنان ایرانی در نیم سده پس از مشروطه بدانها دست یافته بودند. ولی ما که تنها بدنبال بهانه‌ای برای خودستایی هستیم، کاری به این سخنان نداریم. ما این "پیشرفت" را می بینیم و واپسماندگی روزافزون را در کنار آن نمی‌بینیم. واپسماندگی ژرفی را که تاروپود جامعه ایرانی را در دومین دهه سده بیست‌ویکم فراگرفته‌ است.

واپسماندگی بخودی‌خود آدمی را به واکنش وانمی‌دارد. این "آگاهی به واپسماندگی" است که در جامعه کنش برمی‌انگیزد و اگر اندیشمندانی باشند که این واکنش گروهی را به سوی درستی رهنمون شوند، از دل این آگاهی یک جنبش همگانی پدید می‌آید. به گمان من انقلاب ویرانگر و واپسگرایانه بهمن و دستآوردهای شرم‌آور جمهوری اسلامی که میبایست نه چون سیلی، که چون مشتی گران بر گونه خواب‌آلود ما فرود آید، هنوز چنان که باید در خودآگاه همگانی ما جای نگرفته‌اند. دلباختگی بخش بزرگی از سرآمدان جامعه ایرانی به انقلاب شکوهمند، آنان را از پرداختن به سرانجام هراسناک آن شورش کور بازداشته است. بخش بسیار بزرگی از ما، چه مردم کوچه و خیابان، و چه اندیشورزان و رهبران گروههای گوناگون اجتماعی، هنوز شکست را باور نکرده‌ایم و ویرانی دستآوردهای پدران و مادرانمان را درنیافته‌ایم و هنوز این خواری و زبونی را که جمهوری اسلامی شباروز بر ما روا می‌دارد در جان و روان خود حس نکرده‌ایم.

تنها آگاهی بر برهنگی است که آدمی را وامی‌دارد جامه‌ بر تن کند. تنها آگاهی از بیماری است که آدمی را به نزد پزشک می‌فرستد و تنها آگاهی بر ندانستن است که آدمی را به پرسیدن و خواندن و شنیدن و در یک واژه "آموختن" می‌کشاند. آیا ما بر آسیبهایی که از رهگذر انقلاب بهمن و برپائی جمهوری اسلامی بر سرمان، بر سر فرهنگمان و بر سر زیست تاریخی‌مان رفته است، آگاهیم؟ در اینکه ما بسیاری از این آسیبها را "می‌دانیم" سخنی نیست، ولی آیا آنچه را که می‌دانیم، براستی "دریافته‌ایم"؟ از دانستن تا دریافتن راه درازی است که آنرا جز با نگاه خُرده‌گیر و بی‌بخشایش نمی‌توان پیمود. پس اگر ما بر شکست تاریخی و فرهنگی خود آگاه نیستیم و خواری و زبونی خویش را نمی‌بینیم، ریشه خودستایی امروزین ما را در کجا باید جُست؟

در دو نمونه پیشین (مشروطه و نوزائی فرهنگی سده سوم) ما با یک دوگانه باهم‌ستیز روبرو بودیم. "ما" از "دیگری" شکست خورده بودیم. این دیگری یا عربی بود که در قادسیه و نهاوند و جلولا سپاهیان ما را شکست داده بود و زنان و کودکانمان را به بردگی فروخته بود و زبان و فرهنگمان را خوار شمرده بود، و یا روسی که در اصلاندوز و گنجه ارتش ما را درهم شکسته بود و بخشهای گرانبهایی از سرزمینمان را به خاک خود افزوده بود و بدتر از آن ما را وادار به پذیرش پیماننامه‌های ننگینی کرده بود که نامشان تا به امروز هم زبانزد همگان است. در باره انقلاب بهمن و جمهوری اسلامی ولی چنین دوگانه‌ای در کار نبود. ما در یک روانپریشی همگانی یک دیکتاتور مدرن را با همه دستآوردهایش از کشور بیرون افکندیم و دیکتاتوری دیگری را – از آنگونه که دلخواهمان بود – بر سر شانه‌های خود گرفتیم و بر تخت فرمانروایی نشاندیم. "دیگری" یا "بیگانه"ای در کار نبود که در همسنجی خود با او پی به کوچکی و ناتوانی خویش ببریم. ما از خود، از خویشتن هراس‌انگیز خود بود که شکست خوردیم.

با اینهمه حتا اگر چشممان را بر جهان پیرامونمان ببندیم، در روزگار اینترنت و "واتس‌آپ" و "وایبر" و فیس‌بوک و ... جهان پیرامون کیستی و چیستی راستین ما را چون آئینه‌ای در برابر چشمانمان می‌گیرد و ما را گریزی از دیدن خویش برجای نمی‌ماند. اینچنین است که انسان ایرانی باز روی به خودستایی می‌آورد. ولی از دل این این خودستایی نه آگاهی بدر خواهد آمد و نه اگر بدر آید، سرآمدانی چنان انبوه در میان ما هستند که از آن جنبشی فراسازند و ره به رهایی برند. انسان ایرانی امروزه بر شکست و ناتوانی خود آگاه نیست و اگر هم در باره آن چیزی بداند، بیگمان آنرا درنیافته است. او هنوز دلباخته انقلاب شکوهمندی است که آنرا توده‌ای‌ترین و مردمی‌ترین انقلاب سده بیستم می‌داند و از اینکه ساختاری دوهزاروپانسدساله را درهم فروریخته است، بر خود می‌بالد.

انسان ایرانی بروزگار مشروطه و فردوسی شکست و ناتوانی و خواری خود در برابر آن دیگری ِ بیگانه را پذیرفته بود و خودستائی‌اش روی به خویشتن خویش داشت، تا خود را باور کند و از سرنوشت ناگزیرش بگریزد. ما ولی کورمال در تاریکی بی‌پایان پیرامونمان گام برمی‌داریم و هراسی زَهره‌شکن از آسیبی ناشناخته گرداگردمان را فراگرفته است. خودستائیهای امروز ما چیزی بیش از آواز خواندن به صدای بلند در تاریکی نیست؛

آوازی بلند، برای رهایی از هراسی  ژرف و ناشناخته که در دل و جانمان خانه کرده است.

دنباله دارد ...

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------------------------------
 
1. ارمنیان و گرجیان بروزگار شاه عباس یکم به ایران کوچانده شدند و جایگاهی فراز هم در فرهنگ و هنر و هم در سیاست و صنعت یافتند. سرشناسترین آنان الله‌وردی‌خان است که هم سپهسالار بود و هم دستی در شهرسازی داشت و پلی بنام او در اصفهان هنوز برجای است.

2. "مکتوبات" نامه‌های کمال‌الدوله به شاهزاده جمال‌الدوله، آخوندزاده، مکتوب اول

3. معجم الادباء، شهاب‌الدین یاقوت حموی، باب‌ الألف، ابراهیم بن ممشاذ ابواسحاق المتوکلی الاصبهانی، برگ 129

۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

در هراس از خویشتن

4. گفتار در خودستیزی

پیآمد ناگزیر کشاکشی که در بخش پیشین از آن سخن رفت، ستیز پیوسته مسلمان ایرانی با خویشتن کهن خویش است. مسلمان ایرانی تاریخنگاری سنتی را بازگویی درست پیشینه دین خود می‌داند. پس همانگونه که اسلام در پی پیروزی و گشودن مکه همه نمادهای پیشااسلامی (بتهای درون کعبه) را نابود کرد، او نیز در پیروی از پیامبرش خود را ناچار از نابودی نمادهای روزگار زرتشتیگری‌اش می‌داند، زیرا دین او هنگامی بی‌کم‌وکاست است، که دیگر نشانی از "جاهلیت" بر زمین نمانده باشد. بدینگونه دشمنی سرسختانه مسلمان ایرانی با فرهنگ و اندیشه پیشااسلامی‌اش را از همان نخستین سالهای پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی می‌توان پی گرفت. از سوزاندن نبشته‌های زرتشتی (مجوسی) بروزگار عبدالله پسر طاهر ذوالیمینین  و انداختن سَرو کاشمر، یادگار زرتشت و نماد آزادگی ایرانیان بروزگار پسرش طاهر گرفته، تا ویرانی آتشکده‌ها و دیگر سازه‌های پیشااسلامی بدست ایرانیان مسلمان، تا دشمنی‌های آشکار فقیهان مسلمان با فردوسی و ستیزه‌جوئی کور امام محمد غزالی با نمادهای فرهنگ ایرانی چون نوروز و مهرگان و سده در "کیمیای سعادت"، همه و همه گواهی آشکار بر آنند که مسلمانی انسان ایرانی جز در نابودی بی‌ چون‌وچرای گذشته پیشااسلامی او شدنی نیست. حتا شهاب‌ایدین سهروردی که در شیفتگی او به اندیشه‌های پیشااسلامی جای گمانه نیست، مانویان و مجوسان را "ملحد" می‌نامد. این دشمنی را می‌توان در تاریخ هزاروچهارسد ساله اسلام ایرانی پیوسته پی گرفت. از روزگار روشنگری ایرانی بدین سو نیز گریبان ما از این ستیز درونی رها نشده است. من پیشتر نمونه‌هایی از ایران‌ستیزی شریعتی و احمد شاملو آورده‌ام و می‌توانستم سخن را با شادی صدر پی بگیرم که گناه آلودگی هوای خوزستان را به گردن "ایران لعنتی" می‌افکند، یا با صادق زیباکلام که "يك موي محمدبن عبدالله را به 100 تا كوروش، داريوش، خشايار، تخت جمشيد و ايران و گذشته آن" نمی‌دهد ، یا با انبوهی از کنشگران چپ، سکولار یا ملی‌مذهبی، با سخنان ایران ستیزانه‌شان. ولی بررسی همه‌سویه این پدیده فرهنگ‌کُش چارچوب این جستار را می‌شکافد و نیازمند نوشتاری گسترده‌تر است. پس به سراغ یکی از نشانه‌های ژرف خودستیزی در میان کنشگران سیاسی و فرهنگی کشورمان رفته‌ام تا با واگشائی یک نمونه میدانی اندکی به هسته راستین چیستی فرهنگیمان نزدیکتر شوم، به سراغ "شیروخورشید".

هنگامی که اکبر گنجی به بهانه "همبستگی" در نوشتاری بنام "دموکراسی و دیکتاتوری پرچم" (1) شیروخورشید را "پرچم نظام پیشین" نامید و نوشت «سلطنت طلبان اين پرچم را به رسميت می‌شناسند»، من در نوشتاری بنام "دیکتاتوری پرچم، یا پرچم ِ دیکتاتوری؟" (2) به نوشته او پرداختم و پرسیدم: «آیا دشمنی اینان با نماد شیروخورشید از آن رو است که می‌ترسند نمادهای ملی، جای نمادهای دینی را بگیرند؟» رویکرد بخش بزرگی از کسانی که یا مارکسیست‌اند، یا خداناباور و یا دیندار سکولار به نشان شیروخورشید ولی، آشکار کرد که دشمنی با این نماد، نشانه‌ای ستُرگ در اسلام‌ستائی همراه با ایران‌هراسی نهفته در درون ما است. امروزه کمتر سازمان ریشه‌دار ایرانی را می‌توان یافت که بی ترس و هراس شیروخورشید را بر سینه پرچم سه‌رنگ بنشاند و نشستها و گرهمائیهای خود را با آن آذین بندد. از تک‌تک سازمانهای چپ (چه مارکسیستی و چه سوسیال‌دموکرات) گرفته تا تارنماهایی که خود را "بدور از وابستگی حزبی و سازمانی" می‌دانند، همه تنها و تنها پرچم سه‌رنگ بدون نشان را پرچم ملی خود می‌دانند. تا جایی که من خوانده و شنیده‌ام، ریشه این رویکرد را در این باید جُست که همه اینان شیروخورشید را نماد خاندان پهلوی یا رژیم پادشاهی می‌دانند. در تازه‌ترین نمونه از این دست، می‌توان از ششمین همایش "اتحاد جمهوریخواهان ایران – اجا" در برلین یاد کرد که پرچم سه‌رنگ را با گلدانی در پیش‌روی آن آذین‌بخش نشستشان کرده‌اند (3).

پهلویها نه برسازنده این نماد بودند و نه هرگز در جایی آنرا نماد خاندان خود خواندند. هیچ خاندان دیگری را نیز در تاریخ ایران‌زمین نمی‌توان یافت که گفته باشد این نماد از آن خاندان ماست. بوارونه این پندار، این شاهان ایرانی بودند که یک نماد سددرسد ملی را برگزیدند، تا مردم آنان را از خود بدانند، پس ریشه پیوند شیروخورشید با خاندان پهلوی را (یا بگفته اکبر گنجی "نظام پیشین" را) در کجا باید جُست؟

هنوز یک ماه از پیروزی انقلاب شکوهمند نگذشته بود که خمینی در دهم اسفندماه گفت: «باید آرم‌های اسلامی باشد. از همۀ وزارتخانه‌‏ها، از همۀ ادارات، باید این شیر و خورشید منحوس قطع بشود، عَلَم اسلام باید باشد. آثار طاغوت باید برود. اینها آثار طاغوت است، این تاج آثار طاغوت است، آثار اسلام باید باشد» همین و دیگر هیچ! پس نیک اگر بنگریم ستیز با شیروخورشید به این بهانه که "نماد شاهی یا پهلوی" است، ریشه در فتوای رهبر فرهمند انقلاب شکوهمند دارد و سی شش سال است که گروه بزرگی از چپ و راست و خداباور و بی‌خدا چشم بسته سخنان یکی از ایران‌ستیزترین چهره‌های تاریخ این آب‌وخاک را بی آنکه لختی در آن اندیشه کنند، واگویه می‌کنند، و سوگمندانه‌تر آنکه گاه خود نیز نمی‌دانند این پندار خام از کجا بر سرشان راه جُسته است.

برای آنکه سخن در برداشتها و انگاشتهای من نماند، چکیده‌ای از جستار در دست پژوهشم در باره شیروخورشید را که اگر بخت یار باشد به چاپش خواهم رسانید، در اینجا می‌آورم، تا دانسته افتد که "پهلوی" یا "شاهی" بودن این نماد دروغی زیرکانه از سوی مسلمانانی بوده است که همچون نیاکانشان در هزاروچهارسد سال پیش تیشه بر ریشه فرهنگ ملی ما نهادند تا اسلامشان را فراز آورند و ما در گیجی و گولی هماره خویش، - باز بمانند هزاروچهارسد پیش – در خودفریبی سر از پا نشناختیم و در آتش ویرانگر آنان دمیدیم.

شیروخورشید یک نماد باستانی و نشانگر پیوند دوگانه زمین و آسمان است. در روزگاری که زنان و مردان در جایگاهی کمابیش برابر بسر می‌بردند، این پیوستگی زنانه/مردانه یا نرینه/مادینه بود. زن، همچون زمین که بذر گیاهان را در دل خود می‌پرورد، نماد باروری بود و مرد، همچون آسمانی که بر این زمین می‌بارید، نماد باروراندن. پس دوگانه زمین/آسمان نمادی بود از همآغوشی جاودانه و پیوند ناگسستنی.
کهنترین دوگانه این چنینی (که در پیوند یک‌به‌یک با شیروخورشید است) را من در نزد مصریان باستان یافته‌ام. در ویرانه‌های "مِن‌-نِفِر" (4) زَنخُدایی کهن یافته شد بنام "سِخ-مِت" (5)، خدای شیروَشی که گوی خورشید بر سر دارد (آتون/نَر بر سر شیر/ماده) و شاید کهنترین شیروخورشید جهان باشد. تا جایی که به گستره فرهنگی ایران باز می‌گردد، پیشینه دوگانه زمین/آسمان از این نیز دورتر است. کهنترین نمونه از این دست، پیکره "اینانا" زَنخُدای سومری است (6) که در جایگاه خدای آسمان (با دو بال پرواز) پای بر پشت شیر نَری نهاده است، این پیکره را شاید بتوان ریشه آغازین شیروخورشید کنونی دانست. در پیکره دیگری که به نِگَر می‌رسد آریایی باشد (7)، باز هم زَنخُدایی را بر پشت شیر نَری می‌بینیم و پادشاهی را که سرگرم نیایش اوست.

دوگانه زمین و آسمان در نگاره‌های تخت جمشید رنگ‌وبوی هنرمندانه‌تری بخود می‌گیرد. هنرمندان پارسه در جای جای کنده‌کاریهای این سازه پرشکوه، با نشاندن گل آفتابگردانی که بر روی نیلوفر آبی نشسته است (میثرای آسمانی بر اَپَم نَپَت زمینی)، ژرفای اندریافت هنرمندانه خود از دوگانه زمین/آسمان را به نمایش گذارده‌اند (8). از دیگر سو "شیر" که جای پای آنرا در یافته‌های سومری، بابلی، آشوری و بویژه ایلامی فراوان می‌توان یافت، در اینجا برجسته‌تر می‌شود و در کاخ آپادانا با جهیدن بر پشت گاو، در پیکر "میترای گاوکُش" رُخ می‌نماید. بدینگونه هم خورشید که گردونه مهر/میترا و نماد آسمان است، و هم شیر، که نمادی از میترای گاوکُش است، ریشه در باورهای پیشا-هخامنشی دارند. بررسی اینکه چرا خورشید نرینه در گذر زمان مادینه شد و ما امروز آنرا "خورشیدخانم" می‌نامیم، خود نیازمند جستاری ویژه است.

از نِگَر تاریخی ولی می‌توان پیوند استواری میان ایرانگرایی و نماد شیروخورشید یافت. هرکجا بازگشتی به گذشته باشکوه پیشااسلامی رُخ داده، پای شیروخورشید هم به سینه پرچمها و سکه‌ها باز شده است. برای نمونه سلجوقیان روم که بر فرزندانشان نامهای شاهنامه‌ای چون کیکاووس و سیاوش و کیخسرو می‌نهادند، برای نخستین بار شیروخورشید را بر سکه‌هایشان نشاندند (9). در روزگار ایلخانیان که آرمان ایرانشهری بار دیگر از فرهنگ و ادب به پهنه سیاست بازگشت، بارها و بارها نشان شیروخورشید بکار رفته است. در نوشتاری دیگر (10) آورده بودم اندیشه بازآفرینی ایران ساسانی بروزگار ایلخانیان بود که پاگرفت و صفویان توانستند آنرا به انجام برسانند. ایلخانیان که با بریدن از گذشته مغولی خود و رویکرد به فرهنگ ایرانی بدنبال پذیراندن خود به مردم ایران بودند، نماد شیروخورشید را به فراوانی بکار می‌بردند، کاری که بروزگار تیموریان و جانشینان آنان تا بروزگار صفویان پی گرفته شد و حتا بابُریان هند نیز که بسیار ایرانگرا می‌بودند، شیروخورشید را بر سینه پرچمشان نشاندند.

صفویان که با برساختن افسانه‌ای در باره تبار و نژاد خود در پی پایان بخشیدن به کشاکش بی‌پایان ایران/اسلام بودند، از یک سو پیشینه خود را به امام جعفر صادق رساندند و با برساختن شاهزاده‌خانمی دروغین بنام بی‌بی شهربانو، خود را نوادگان یزدگرد سوم نیز نامیدند، تا به ستیز نُهسدساله پایان بخشند. در همین راستا بود که شیروخورشید نماد ملی کشوری شد که اینک "ایران" نامیده می‌شد. کوتاه سخن آنکه هم دلاوران آذربایجانی و هم دلیران بختیاری در جنبش مشروطه با برافراشتن پرچم شیروخورشیدنشان به ستیز خودکامگی رفتند و مردم ایران که اکنون "ملت ایران" شده بودند، خیابانها را پس از پیروزی جنبش با همین نماد و نشان آذین بستند. گذشته از آن این نخستین برگزیدگان مردم در سرتاسر تاریخ هفت‌هزارساله این سرزمین بودند که به نمایندگی از آنان نوشتند: «الوان رسمی بیرق ایران سبز و سفید و سرخ و علامت شیرو خورشید است» (11) پس از نگرگاه دموکراتیک هم اگر بنگریم، بر نماد شیروخورشید هیچ خرده‌ای نمی‌توان گرفت، در جایی که هنگام جایگزین کردن آن در سال 1357 این نه "مجلس شورای ملی" که "مجلس شورای اسلامی" بود که سررشته را در دست داشت.
پس در پیش‌روی چنین پس‌زمینه تاریخی‌ای تنها می‌توان گفت که دشمنی با نمادی هزاران ساله به این بهانه که "سمبل پهلویها، یا نظام سلطنتی" است، از یک سو ریشه در ناآگاهی ژرف گویندگانش دارد و از دیگر سو نشانه‌ای است آشکار، بر ایران‌هراسی و ایران‌ستیزی نهفته و نهادینه شده در میان ما. من بررسی نمادشناسانه و تاریخشناسانه شیروخورشید را در اینجا بپایان می‌برم، بدان امید که فرجام این پژوهش را روزی در کتابی بچاپ برسانم.

کسانی را که با پرچم شیروخورشید از در ستیز درمی‌آیند، می‌توان بی‌رودربایستی "مقلدان" آیت‌الله خمینی دانست. نکته باریکتر از موی این داستان شرم‌آور در این است که اگرچه رنگهای سبز و سپید و سرخ هم همزادان تاریخی و اسطوره‌ای شیروخورشید هستند، ولی کسی از بکار بردن آنها سرباز نمی‌زند، زیرا خمینی این سه رنگ را نماد "طاغوت" نخوانده است و می‌توان انگاشت که اگر رهبر فرهمند در همان سخرانی دهم اسفندماهش بر رنگهای ملی ما هم تاخته بود، امروز دلباختگان انقلاب شکوهمند از چپ و راست و بی‌خدا و ملی‌مذهبی رنگهای سه‌گانه را نیز برنمی‌تافتند و از بکارگیری آنها به این بهانه که "سمبل پهلویها، یا نظام سلطنتی" است سرباز می‌زدند. پس بد نیست اگر از سر بدگوهَری کودکانه هم که شده یادآوری کنم، رنگهای سبز و سپید و سرخ رنگهایی هستند که می‌توان پیشینه آنها را نیز مانند شیروخورشید تا شاهنشاهی هخامنشیان دنبال گرفت و بدیگر سخن هر کس که شیروخورشید را برنمی‌تابد، بایسته است که از رنگهای سه‌گانه نیز دوری جوید. نخستین نشان از این سه‌گانه رنگین را می‌توان در درفشی دید که آنرا از آن کوروش بزرگ می‌دانند (12) گرداگرد شاهین میانه درفش را سه‌گوشهایی به رنگ سبز و سپید و سرخ فراگرفته‌اند. همچنین می‌توان در موزه لوور پاریس فروهری را دید که دو رنگ سبز و سرخ را بر روی آن هنوز می‌توان بازشناخت (13). بیهوده نیست که سه رنگ سبز و سپید و سرخ را در همه کشورهایی که مردمانشان پیشینه فرهنگی خود را به آریائیان می‌رسانند، از هندوستان و تاجیکستان گرفته تا کردستان عراق می‌توان پی گرفت. در این میان افغانستان بجای سپید رنگ سیاه را برگزیده است و پاکستان که بنیانگزاری‌اش بر پایه کیستی اسلامی بوده و کیستی "ملی" نداشته است، تنها رنگ سبز را.

ناگزیر از گفتنم که سخن من در این نوشتار بر سر خودِ شیروخورشید نیست. همانگونه که در آغاز آوردم، با برگزیدن یک نمونه میدانی خواستم نشان دهم که آن کشاکش درونی آمده در بخش سوم این جستار، چگونه بر سر بزنگاههای ویژه سر برمی‌کند و به دیگرسخن، چگونه بذرهای ایران‌ستیزی در زمین بارور ناخودآگاه ما می‌رویند و می‌بالند. این "ایران‌ستیزی" یک دشنام فرهنگی نیست. سری به پایگاه اینترنتی بی‌بی‌سی بزنیم و ببینیم چگونه پرچم الله‌نشان جمهوری اسلامی برافراشته می‌شود، هنگامی که کارکنان این نهاد انگلیسی به تماشای بازیهای تیم ملی فوتبال ایران می‌نشینند. از صادق صبا گرفته تا تک‌تک کارمندان و انبوه کسانی که برای این رسانه کار می‌کنند، همه و همه دستمزد خود را از دولت انگلستان می‌گیرند و کودکانه خواهد بود اگر بپنداریم که آنان پروای سودوزیان کشورمان ایران را در سر می‌پرورند و جز این هم نمی‌بایست بود، زیرا هر انسان درستکاری در هر کجای جهان باید در راستای خواسته‌های کارفرمایش گام بردارد، واگرنه بزهکار است. آنان بدرستی نگهبان سودوزیان همان کسی هستند که نانشان را می‌دهد و اگر او بخواهد، کشورمان را "جعلی و برپا شده بر خون دیگران" نیز می‌خوانند (14). ولی آنچه که آدمی را به اندیشه وامی‌دارد، پذیرفتگی این ستیز با خویشتن ایرانی و این ستیزندگان با فرهنگ ایرانی در میان ما ایرانیان است و پیروزی روزافزون جمهوری اسلامی، پشتیبانانش در میان اپوزیسیون و رسانه‌های بیگانه‌ای که در ایران‌ستیزی گذشته‌ای تاریک و ننگین دارند.

آنگونه که در تاریخنگاری سنتی آمده است، محمد پس از گشودن مکه و ویرانی بتهای آن در دو سال کمر به نابودی فرهنگ پیشااسلامی که خود آنرا "جاهلیت" می‌نامید بست و سرانجام هنگامی که برنامه‌اش به فرجام رسید، در حج‌الوداع به پیروانش گفت: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينًا * امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام كردم و دين اسلام را بر شما پسنديدم» (مائده، 3). خمینی نیز انقلاب اسلامی‌اش را جز در ویرانی یادمانها و نمادهای کهن ایرانی به انجام رسیده نمی‌دانست و از همین روی بود که کمر به نابودی آنها بست و در این رهگذر از خود مرده‌ریگی برجای گذاشت که تا به امروز گریبان دیندار و بی‌دین را به یکسان گرفته و رها نمی‌کند. از خمینی و دیگر اسلامگرایان، چه بر او باشند و چه با او، چشمداشت دیگری نمی‌توان داشت، ولی اینکه انبوهی از اندیشورزان این آب و خاک که نه مسلمانند و نه خداباور، در بزنگاهی چون شیروخورشید پیرو امام فرهمند باشند، ریشه در کدام آسیب فرهنگی می‌تواند داشت،

جز در "خودستیزی"؟

دنباله دارد ...

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد




Mn-nfr, Memphis .4

Shmt, Sekhmet .5
http://static.panoramio.com/photos/large/89366639.jpg

Inanna .6
http://kirkesisland.files.wordpress.com/2013/06/inanna-and-lion.jpg
از آنجایی که اینانا زنخدایی بسیار نیرومند، یا شاید نیرومندترین زنخدا است، پای نهادن او بر پشت شیر نر، می‌تواند بازگو کننده برتری جایگاه زنان در فرهنگ سومری بوده باشد، که دوگانه باروری/باروراندن را باژگونه کرده است.


در ابنباره همچنین بنگرید به: "فره ایزدی در آئین پادشاهی ایران باستان"، ابولعلاء سودآور، 1384، برگ 118

سکه غیاث‌الدین کیخسرو، 616 تا 635 خورشیدی


11. اصل پنجم متمم قانون اساسی مشروطه



۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

در هراس از خویشتن


3. گفتار در دوپارگی یک فرهنگ 
برخورد ما با فرهنگ و تاریخ میهنمان نشان از یک روانپارگی گروهی دارد. از یکسو به تاریخ و فرهنگ هفت‌هزارساله‌ای می‌بالیم که از آن چیز چندانی نمی‌دانیم، و از دیگر سو شیفته بیگانگانی هستیم که تومار این فرهنگ و گذشته درخشان را در هم پیچیده‌اند. سخن از دوگانه‌ای بنام ایران پیش و پس از اسلام است. دوگانه‌ای که بخشی از آن نماد ایرانی بودن ماست و بخش دیگرش نماد مسلمانی‌مان و از آنجایی که این دو پاره کیستی فرهنگی ما از همان روز نخست با هم سر ستیز داشته‌اند، ما به مردمانی درخودستیز و باخودستیز فرارُسته‌ایم که بخشی از کیستی ما آن بخش دیگر را برنمی‌تابد و پیوسته با آن در نبرد است.

پیشینه فرهنگ و شهرنشینی چه در جغرافیای سیاسی و چه در جغرافیای فرهنگی ایران به بیش از هفت‌هزار سال می‌رسد و آنچه که "تاریخ دوهزاروپانسد ساله" نامیده می‌شود، چیزی بیش از یک کژفهمی تاریخی نیست، که کشورمداری را با فرهنگ یکی می‌گیرد. فرهنگ از ریشه اوستائی " ثَنگه" (1) به چم "کشاندن" با پیشوند پهلوی " فرَ-" (2) که در چم "دوباره کاشتن شاخه درخت" نیز هست، همه آن چیزی است که آدمی می‌سازد، تا با آن خود را فراز کشد. بدینگونه هرآنچه که از روزگار باشندگان شهر سوخته و تپه سِیَلک و بیرجند به ایلامیان و سومریان و از آنان به دیرتر آمدگانی چون مادها و پارسها و از آن رهگذر به ما رسیده است، "فرهنگ" ما است. تا نمونه‌ای چند آورده باشم، در باره موسیقی ایرانی گفته می‌شود که ریشه در موسیقی ایلامی دارد و از گونه‌ای پیوستگی تاریخی برخوردار است.  همچنین هنر فرشبافی از پیشینه‌ای چندین‌هزار ساله برخوردار است و اگر امروز با چشمان یک ایرانی به دستبافته پازیریک (3) بنگریم، در آن رگه‌هایی آشنا می‌یابیم. از دیگر نمونه‌های این پیوستگی فرهنگی جشنی است بنام یلدا، که به سُریانی همان "زایش" است و از روزگار سومریان تا به امروز پیوسته پاس داشته می‌شود، و نوروز که آنهم اگرچه با نام ایرانی‌اش برای ما آشنا است، ولی جشنی بزرگ در میان همه مردمان باختری آسیا از دجله و فرات گرفته تا سند و پنجاب می‌بوده است. و تا سخن دراز نشود، ما به وارونه مصریان و آشوریان و بابلیان و ایلامیان و دیگرانی که با فروهشتن زبان خویش "عرب" شدند، از زبانی برخورداریم که پیوستگی تاریخی آنرا تا روزگار هخامنشیان دنبال می‌توانیم کرد. این زبان فرستاده‌ای از ژرفای تاریخ است، که فرهنگ را در خود جای داده و ما را به ان پیش‌گفتگان پیوسته است.
گذشته پیش از اسلام، حتا اگر آغاز آنرا به پادشاهی هخامنشیان فروبکاهیم و از ایلام و سومر و آکاد (که یا در جغرافیای سیاسی و یا در جغرافیای فرهنگی ایران امروزین جای دارند) درگذریم، گذشته‌ای بس باشکوه بوده است. بویژه اگر بروزگار ساسانیان نگاه افکنیم که دیگر از پرده افسانه برون شده و خاندانی تاریخی بودند، خواهیم دید که "ما" بر نیمی از جهان شهرنشین آنروز فرمان می‌راندیم. ساسانیان دارای همه آن ویژگیهایی بودند که می‌توانستند یادمانی زیبا و نیرومند از گذشته تاریخی ما بسازند و پاره-کیستی‌های ما را در چارچوب یک کیستی یگانه ملی گردهم‌ آورند. آنان ولی خود بدست کسانی سرنگون و از پهنه گیتی رانده شدند، که پیام‌آوران کیستی نوین ما بودند، بدست مسلمانان. با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی  ما که دستکم از روزگار شاپور یکم (400 سال پیش از اسلام) ایرانی بودیم (4)، بناگاه و برای نُهسد سال تنها و تنها مسلمان ماندیم. این مسلمانی ما اگر نیک بنگریم، چیزی جز دوری جستن از آن گذشته پرشکوه نبود، همان گذشته‌ای که نامش با "ایران" پیوند جاودانه خورده بود. پس ما در یک ستیز درونی یا باید می‌پذیرفتیم که آن گذشته نه باشکوه، که بسیار تیره و تار بوده و اسلام ما را از چنگال آن رهائی بخشیده است، و یا باید دل بدان گذشته می سپردیم و اسلام را مایه تیره‌روزی خود می‌دیدیم. این ستیز درونی تا به امروز گریبان ما را رها نکرده است و ناخودآگاه گروهی ما را از درون می‌خلد. پس بر مسلمانان باورمند است که با همه نمادهای ملی، که ما را بیاد آن گذشته باشکوه می‌اندازند از در جنگ درآیند و برای آنکه نشان دهند اسلام براستی رهائی‌بخش بوده است، همه دستآوردهای فرهنگی پیش از اسلام را بزیر آفند همه‌سویه بگیرند.  

امروزه بجز دین‌باوران سودازده دیگر کمتر کسی را می‌توان یافت که شکوه سده‌های پیش از اسلام را نپذیرد و یا نادیده بگیرد. با اینهمه مسلمان ایرانی بوارونه همکیشان عربش در یک کشاکش پیوسته با تاریخ سرزمین و دین خویش است. مسلمانان کشورهای عربی تاریخ دینی خود را در پیوند با بیگانگانی که به سرزمین آنان تاخته و از کشته‌ها پشته‌ها ساخته از خون مردمان جویها روان کرده‌اند، نمی‌بینند، زیرا آنان خود را بازماندگان همان "بیگانگان"ی می‌دانند که به نیروی شمشیر سرزمینهای همسایه را گشودند و نیاکان این مسلمانان امروزی را بدانجا کوچاندند. ولی در ایران داستان دیگرگونه است. مسلمان ایرانی اگرچه روزی هزار بار می‌گوید و سوگند یاد می‌کند که ایرانیان با آغوش باز پذیرای اسلامی شدند که با تیغه شمشیر جهادگران مسلمان بر گردنشان فرود ‌آمد، باز هم ناچار از خواندن همان کتابهایی است که تاریخ رسمی اسلام بر آنها استوار است. پس چه دست یاری بسوی طبری دراز کند و چه بلعمی را بخواند، چه دینوری را  گواه بگیرد و چه یعقوبی و ابن‌خلدون را، با داستانهای هراسناکی از کشتار و بردگی نیاکانش و ویرانی شهرهای آباد کشورش روبرو می‌شود. او نمی‌تواند مانند یک عرب مصری یا سوری یا عراقی بگوید «نیاکان عرب و مسلمان من این سرزمینها را به شمشیر خود گشودند و بدینگونه ما بدینجای آمدیم و این سرزمین از آن ما شد» او اگر هم نه خودآگاهانه، دستکم در ناخودآگاه خود می‌داند مسلمانی‌اش را وامدار کسانی است که پدرانش را از دم تیغ بیدریغ گذراندند و مادرانش را در بازراهای برده‌فروشان همچون ستوران و گاوان و گوسپندان به درهمی فروختند. پس در درون هر مسلمان ایرانی آتش یک کشاکش هزاروچهارسد ساله فروزان است، که می‌سراید:

گرچه عرب زد چو حرامی به ‌ما / داد یکی دین گرامــــی به ‌مـــا
گرچــه ز جور خلــــفا سـوختیم / ز آل علــــــی معرفت آموختیم (5)

هنگامی که سخن به شیعیان می‌رسد، کار از این نیز سختتر می‌گردد. اگر همان تاریخهای پیش‌گفته را درست بپنداریم، ایران بروزگار عمر گشوده شد. بروزگار کسی که از نگر شیعیان در همدستی با ابوبکر حق علی را در جانشینی محمد بزیر پا گذاشته بود. اگرچه این ابوبکر بود که جاینشین محمد شد، ولی شیعیان عمر را بیشتر دشمن می‌دارند تا او را و عثمان را، زیرا این عمر بود که پهلوی فاطمه دختر پیامبر را شکسته و کودک نازاده او محسن را کشته بود. عمر، در نگاه شیعیان سرچشمه همه پلیدیها در جهان اسلام است و من از روزگار کودکی خود بیاد دارم که شیعیان شهر ما سُنیان را "عُمری" می‌خواندند و جشن عُمرکُشان برپا می‌کردند و تا کنون جشنی بنام ابوبکرکُشان یا عثمان‌کُشان را نه دیده و نه از آن شنیده‌ام. پس ایرانیان بدست کسانی مسلمان شدند که رهبرشان از دیدگاه شیعیان خود گمراه و ستمگر بود و ارج خاندان محمد را شکسته بود و در دین نوآوریهایی کرده بود که او را سزاوار اتش دوزخ می‌کرد. سرداران عمر  که جنگجویان تشنه چپاول و بَرده و زر و سیم را در جنگ با ایرانیان فرماندهی می کردند نیز دست کمی از خود او نداشتند. نیاکان ما بروزگار عمَر بدست سعد بن ابی وقاص، المثنی بن حارثه الشیبانی، ابوعبید مسعود ثقفی، هاشم بن عتبه و نعمان بن عمرو بن مقرن مزنی بود که مسلمان (یا کشتار و بَرده) شدند. تازه اینان سرداران عمر بودند و تنها سرزمینی را که امروزه عراق نامیده می‌شود گشودند. روند مسلمان‌سازی ایرانیان بروزگار عثمان و پس از او بدست معاویه و یزید و دیگر خلیفگان اموی شتاب بیشتری گرفت.

نیاکان شیعیان امروزی بدست کسانی اسلام پذیرفته بودند، که شیعه آنان را سزاوار نفرین مردمان و آتش دوزخ می‌داند. بدست عمَر که پهلوی فاطمه را شکست، یا عثمان که حق علی را برای سومین بار زیر پای گذاشت، یا معاویه که در برابر امام نخست لشگر آراست و امام دوم را با نیرنگ بکُشت و یا یزید که امام سوم را در دشت کربلا فرمان به کشتن داد و خاندانش را به اسیری بُرد. شیعیان دستان امامان شیعه را از ریختن خون ایرانیان پاک می‌دانند و برآنند که آنان هرگز پای به این سرزمین ننهادند. بدینگونه ایرانیان اسلام را از گروهی هرزه و گمراه و ستمگر و بَددین و کژآئین فراگرفتند و نُهسد سال نیز بر همان اسلام ماندند، تا بار دیگر شاهانی که باده در استخوان سر دشمنان خود می‌نوشیدند و بنگ و چرس می‌کشیدند و یا چون شاه اسماعیل یکم مادر خود را شکم می‌دریدند، چهره راستین اسلام را که همان "تشیع" بود، به آنان نشان دهند.

پس شیعیان در کنار آن کشاکش پیش‌گفته با یک ستیز درونی دیگر نیز روبرویند. آنان اگر هم بپذیرند که مسلمانان اسلام را با آغوش باز پذیرفتند و دهها هزار برگ تاریخ طبری و بلعمی و یعقوبی و دینوری و ابن‌خلدون و دیگران در باره کشتارهای هولناک ایرانیان بدست مسلمانان را دروغ بپندارند، باز هم ناچار از پذیرفتن این سخنند، که ایرانیان آغوش خود را نه بروی اسلام علی و فاطمه و حسن و حسین، که بروی اسلام عمر و عثمان و معاویه و یزید گشودند، بروی کسانی که خود سزاوار آتشند و بگفته قرآن «هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ».

به خویشتن دوپاره خود و برخوردمان با گذشته پُرشکوه پیش از اسلام بازگردیم. ما دارای یک خویشتن اسلامی و یک خویشتن کهنتر پیشااسلامی هستیم که اگرچه اسلاممان برای نابودی آن به این سرزمین آمده است، نه می‌خواهیم و نه می‌توانیم از آن دل بکنیم. از سویی دیگر نیز از گردآوردن این دو پاره کیستی تاریخی خود ناتوانیم و نمی‌توانیم به ستیز هزاروچهارسد ساله آن دو پایان دهیم. پس هنگامی که از "کیستی" خود سخن می‌گوئیم، روی به کدام سوی داریم؟ همانگونه که در نوشته دیگری بنام "ما و مدرنیته رضاشاهی" آوردم، ما هرگز نخواهیم توانست دریابیم بیشینه "مردم مسلمان ایران" در باره یک پرسش چگونه می‌اندیشند. پس در چنین بزنگاههایی باید به سراغ اندیشورزان و سرآمدان مسلمان برویم و تا بتوانیم اندکی به هسته راستین آنچه که تنها پوسته بیرونیش بر ما آشکار است نزدیک شویم.

علی شریعتی که در نوشتار دیگری نمونه‌ای از خود-خوارشماری و عرب‌ستائی او را آوردم (6) در جایگاه یک مسلمان نواندیش در باره این خویشتن چنین می‌نویسد:
«ما یک خویشتن باستانی داریم مال دوره هخامنشی , دوره ساسانی, اشکانی و پیش از آنها، آیا به آن خویشتن برگردیم؟ آن خویشتن، خویشتن کهن است. خویشتنی است که در تاریخ ثبت شده است، خویشتنی که فاصله طولانی قرنها پیوند ما را با آن گسسته است. آن خویشتن هخامنشی و باستانی، خویشتنی است که در تاریخ، مورخین و جامعه شناسان دانشمندان، باستان شناسان آن را می‌توانند کشف کنند بخوانند و بفهمند ولی ملت آن خویشتن را به عنوان خویشتن خودش حس نمی‌کند و قهرمانان و شخصیت‌ها و نبوغ‌ها و افتخارات و اساطیر آن دوره در میان مردم ما حرکت و تپش ندارد و قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس از اسلام ما فاصله‌ای انداخته که خویشتن قبل از اسلام ما فقط به وسیله دانشمندان و متخصصین در موزه ها و کتابخانه‌ها قابل رویت است. توده ما هیچ چیز از آن یادش نیست [...] [خویشتن اسلامی]  خویشتنی است که  با دانشگاه‌های هزار سال اخیر ما، با ادبیات هزار سال اخیر ما، با علم هزار سال اخیر ما , با افتخارات و تاریخ و تمدن و نبوغ و استعدادهای گوناگون نظامی و ریاضی  و علمی  و نجومی  و ادبی و  عرفانی ما در این هزار سال بصورت یک فرهنگ بزرگ در جهان جلوه کرده است. تا در برابر اروپای رنسانسی بتوانم بگویم من یک فرد وابسته به فرهنگ بزرگ اسلامی هستم» (7)

پس از دیدگاه شریعتی خویشتن ما تنها یک خویشتن اسلامی است، زیرا «قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس از اسلام ما فاصله‌ای انداخته». از نگر او « خویشتن پیش از اسلام [...] بر اساس استخوانهای پوسیده مبتنی است» و باز گشت به آن، «بازگشت به کهنگی، سنگ‌گرایی، بازگشت به جُل الاغ» است.
سوگمندانه باید بپذیریم که این سخنان شریعتی بازتاب گرایش ژرف بخش بسیار بزرگی از مسلمانان ایرانی است، زیرا آنان هر اندازه هم که بخواهند این دو پاره روان فرهنگی خود را با یکدیگر آشتی دهند، باز بر سر بزنگاه‌هایی این چنین، ناچار از گزینش میان اسلام و ایران خواهند بود و از آنجایی که ایران تنها نگاه به این جهان دارد و اسلام بنا به باور مسلمانان آسایش هر دو جهان را برای باورمندانش فراهم می‌کند، چندان سخت نیست که بگوییم کفه ترازو به کدام سو سنگینتر است.

تنها در پیش روی چنین پس‌زمینه تاریخی است که می‌توان دشمنی سرسختانه کسانی چون اکبر گنجی با "شیروخورشید" و دلبستگی آنان به پرچم الله‌نشان جمهوری اسلامی را دریافت. یوسفی اشکوری نیز در نوشته‌ای دیگر (8) نمی‌تواند شادی خود را از پذیرفته شدن پرچم الله‌نشان در میان ایرانیان برونمرز و کمرنگ شدن نشان شیروخورشید پنهان کند، اگرچه خود آن را "بلوغ مدنی جوانان" می‌نامد. دشمنی کین‌توزانه سران جمهوری اسلامی با گذشته پیشااسلامی ایران نیز در همین راستا است. آنان تنها هنگامی به این بخش از تاریخ ایران با مهر می‌نگرند که بدانند فریب مردم تنها با پاره "ایرانی" خویشتن ایشان شدنی است و پاره اسلامی به تنهایی بکار نمی‌آید. اینچنین است که انرژی هسته‌ای در چارچوب گفتمان "ایران نیرومند" جای می‌گیرد تا با برانگیختن یادمان "ایرانزمین باشکوه" ایرانیان را بدنبال خود بکشد و براستی باید بر سران مردم‌فریب جمهوری اسلامی و پشتیبانان و همپیمانان پیدا و پنهان آنان در میان اپوزیسیون آفرینها گفت.

و اگر به فرآیند ساخته شدن کیستی یا خویشتن خود از این نگرگاه بنگریم، دیگر دریافتن ایران‌ستیزی چپ کهنه‌اندیش مایه شگفتی ما نخواهد شد. بیشینه چپ ایرانی، ستیز با ایران باستان را بخشی از کیستی خود می‌دانست و همچنان می‌داند. این گرایش میهن‌ستیزانه که پی‌آمد پذیرش انترناسیونالیسم استالینی بود، یک شبه در ایران پا نگرفت. سرآمدان چپ ایرانی در دامان مادرانی پرورش یافته بودند که  ستیز هزاروچهارسد ساله اسلام/ایران را با شیر خود در کام آنان می‌چکاندند، مادرانی که زهدانشان از این آشفتگی و سردرگُمی فرهنگی بارگرفته بود.

به امروز بنگریم. تاریخ سیسدوپنجاه ساله پس از اسلام در سی‌وپنج سال دوباره‌سازی می‌شود و گاه در این دوباره‌سازی چنان همانندیهایی به چشم می‌خورند که آدمی همزمان در شگفت و در هراس می‌شود؛
شاهنشاهی ساسانی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود که مردم، ستیزه‌جویان مسلمان را با آغوش باز پذیرفتند،
شاهنشاهی پهلوی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود که مردم، جمهوری اسلامی را با آغوش باز پذیرفتند،

و نگاهی که بر آن آغوشهای باز خیره شده است، چشم خود را هم بر جویهای خون در نهاوند و استخر و ری و خوارزم برمی‌بندد و هم بر زنان و کودکان ایرانی که در مدینه و کوفه و بصره بفروش رفتند. دلباخته آن آغوشهای باز، هم کشتار دلاوران کُرد و ترکمن و بلوچ را نادیده می‌گیرد و هم اعدام هزاران زندانی بی‌پناه در سالهای سیاه شصت را.

انسان ایرانی در ستیز پیوسته‌اش با خویشتنِ ِ خویش، از یک سردرگمی هزاروچهارسد ساله رنج می‌برد. او همچون آونگی میان اسلام و ایران در جنبش است و هنوز نمی‌داند در کدام سوی این میدان نبرد نیزه افراشته است. او اسلام و آن گذشته باشکوه پیش از اسلام را با هم می‌خواهد، اگرچه در ناخوآگاه خود می‌داند، که نابودی آن پیشینه باشکوه بهایی بود که برای مسلمان شدن او پرداخته شد و "بود" یکی در گرو "نبود" دیگری است. سازش او با جمهوری اسلامی، چه کمونیست باشد و چه مسلمان، چه خداباور و چه بی‌خدا، سازشی است با پاره اسلامی خویش (9).

راز ماندگاری این رژیم با همه تبه‌کاریهایش، شاید درست در همینجا نهفته باشد.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
thanga .1

 Pahlavi: fra-hang .2


4. در سنگنبشته شاپور بسال 260 میلادی برای نخستین بار واژه "اِران‌شهر" در اندریافت سیاسی آن بکار می‌رود و این سنگنبشته را می‌توان شناسنامه کشورمان ایران دانست.

5. ملک‌الشعرای بهار، منظومه‌ها، چهار خطابه، خطابه دوم


7. بازگشت به خویشتن. علی شریعتی


9. مسعود بهنود در گفتگو با کامبیز حسینی نمونه بسیار درخشانی از این رویکرد بدست داده است. من پس از خوابیدن هیاهو در این باره خواهم نوشت.

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

در هراس از خویشتن

2. گفتار در عقلانیت و خرَدگرایی
یکی از واژه‌هایی که با بسامد بسیار از سوی دلباختگان انقلاب شکوهمند و کسانی که خواهان همزیستی با جمهوری اسلامی هستند بکار برده می‌شود، "عقلانیت" است. برای نمونه و بویژه در پیوند با انتخابات آنان برآنند که ایرانیان با بهره‌گیری از آموزه‌های انقلاب (و شکستهای تا کنونی) روی به "عقلانیت" آورده‌اند و بجای شورش و انقلاب، درستترین ابزار، یعنی گذر گام‌بگام به دموکراسی  از راه انتخابات و کنشگری پارلمانی را برگزیده‌اند. اینان "عقلانیت" را در کنار و بجای "خِرَدگرایی" بکار می‌برند. ولی این "عقلانیت"، که گویا پدیده‌ای نویافته در میان ایرانیان است، چیست؟

عقلانیت از ریشه "عقل" است، واژه‌ای که با گسترش اسلام و فرهنگ قرآنی بدرون زبان پارسی راه یافت. "عقل"، در زبان عربی همان "بَند" است، چنانکه "عقال" بندی است که بر پای شتر می‌بندند تا نگریزد یا بر سر دستارچه، که از سر نیفتد (چفیه عقال) و عرب دژ و بارویی را که در آن پناه می‌جوید نیز "معقل" می‌خواند. پس عقل اندیشه آزاد و بی‌مرز برای یافتن گوهر راستین پدیده‌ها نیست. عقل بندی است بر اندیشه آدمی، که راه به بیراهه نسپارد. قرآن در این باره می‌گوید:
«كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ / بدين گونه، خداوند آيات خود را براى شما بيان مى‌كند، باشد كه بينديشيد (البقره، 242)»
«أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلاَفًا كَثِيرًا / آيا در قرآن نمى‌انديشند؟ اگر از جانب غير خدا بود قطعا در آن اختلاف بسيارى مى‌يافتند (النساء 82)»

بنیاد قرآن بر "ایمان" است و آن چیزی نیست بجز پذیرش بی چون‌وچرای خداوندگاری الله و پیامبری محمد، پس همه فراخوانهای قرآن به "عقل" (تَعْقِلُونَ و يَتَدَبَّرُونَ) برای این پیام است، که خدایی جز الله نیست و قرآن واژه‌به‌واژه سخن اوست. بدیگر سخن، "حقیقت" از پیش نشان داده شده است و الله نشانه‌های فراوانی از آن را در برابر ما نهاده است، بر ماست که در این نشانه‌ها اندیشه کنیم (عقل، تدبیر) تا آنها را آنگونه که الله می‌خواهد دریابیم. این همان "بَند"ی است که با پذیرش اسلام بر اندیشه آدمی نهاده می‌شود. بدینگونه "تعقل" (اندیشورزی) در قرآن فرآیندی است که فرجام آن پیشاپیش آشکار و ناگزیر است؛ مسلمان باورمند باید چنان بیاندیشد که نشانه‌های الله را بی چون‌وچرا دریابد و بر آنها گردن نهد. و اگر کسی در قرآن نیاندیشد، یا بیاندیشد و آن نشانه‌ها را نبیند و یا درنیابد، بر دلش چفت و کلون زده شده است:
«أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا / آيا به آيات قرآن نمى‌انديشند؟ يا بر دلهايشان قفلهايى نهاده شده است؟ (محمد 24)»

این، چکیده عقلانیت قرآنی است.

عقل، واژه‌ای که فراوان در قرآن آمده، یکی از پدیده‌هایی است که با بسآمد بسیار در ادب پارسی نکوهش شده است. نکوهش عقل و عاقلان در ادبیات پارسی چنان فراگیر است که برخی آنرا از نشانه‌های "عقل‌ستیزی" ما ایرانیان، و گواهی بر آن دانسته‌اند که شعر پارسی در این ستیز آشتی‌ناپذیر خود با عقل، ما را ناگزیر از اندیشمندی بدور داشته و از خِرَدورزی بازداشته است. براستی نیز کمتر چامه سرای پارسی زبان را می‌توان یافت که سخنی در نکوهش "عقل" نسروده باشد، بویژه هنگامی که سخن از رویاروئی "عقل" با "عشق" می‌رود، چنانکه مولانا می‌سراید:
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشـــق گــــوید راه هـــــست و رفتـــه‌ام من بارها
عقـــــل بازاری بـــــدید و تاجــــری آغــــــاز کـــــرد
عشـــــــق دیـــــده زان ســـــــوی بـــازار او بازارها
عقــــــل گویـــــد پا منـه که اندر فنا جز خار نیست
عشـــــق گوید عــــــقل را کاندر تو است آن خارها

مولانا از  586 تا 652  زیسته است. چامه سرایان پیش و پس از او نیز نگاهی کمابیش همسان به "عقل" و "عاقلان" دارند برای نمونه حافظ که پس از او زیسته است (706 تا 769‍) می‌سراید:
عاقلان نقطه پرگــــــار وجودند ولـــــی /// عشق داند که در این دایره سرگردانند

و سعدی (588 تا 671):
ز عقل اندیشه‌ها زاید، كه مردم را بـــفـرسـایـد /// گرت آسودگی باید، برو مجنون شـــو ای عـاقـل

سنائي غزنوي (460 تا 530‍) که بیش از یک سده پیش از مولانا و در نیمه دوم دوران روشنگری و رستاخیز فرهنگ ایرانی  می‌زیسته می‌سراید:
عـقل در كوي عشـــق نابيناست /// عاقلــــــي كـار بوعلي سيناست
یک ره به دو بـاده دست کوته کن /// این عقـــــل دراز قد احمـــــــق را (1)

ولی این چامه سرایان با همه دشمنی با عقل و عاقلان، هنگامی که به "خِرَد" و خِرَدمندی" می‌رسند، سرتاپا کُرنش و ستایشند و شگفتا که هرچه در زمان پیشتر می‌آییم و مسلمان‌تر می‌شویم، مرز میان "عقل" (قرآنی) و "خِرَد" (ایرانی) کمرنگتر می‌شود و چامه‌سرایان سده‌های پَسین‌تر با یکی دانستن عقل و خِرَد، (همانگونه که امروزه نیز، هم در میان مردم و هم در واژه‌نامه‌ها چنین است) خِرَد را نیز به باد سرزنش می‌گیرند. برای نمونه در جایی که مولانا در ستایش دلبر خود می‌سراید: «ای تاج هنرمندی معراج خِرَدمندی» و بدینگونه "خِرَدمندی" را از برترین ویژگیهای ستودنی می‌داند، وحشی بافقی (911 تا 961‍) می‌سراید:
خِرَد هر چند پويد گاه و بيگاه /// نيــابد جـاي جـز بيرون درگاه

ولی هنگامی که در تاریخ باز هم بازپس‌تر می‌رویم و بجای چامه‌سرایان از اندیشمندان سراغ می‌گیریم، با خیام نیشابوری (427 تا 510) روبرو می‌شویم، که مرز آشکاری میان خِرَد و عقل می‌کشد. درنگی کوتاه بر اندیشه‌های خیام و رویکرد او به عقل و خِرَد بیگمان تهی از هوده نخواهد بود. خیام از واپسین بازماندگان پاسداران اندیشه و جهانبینی ایرانی است. او اگرچه چون زکریای رازی دین ستیزی خود را بی‌پرده بازگو نمی‌کند، ولی آشکارا منش و کُنش دینی را به ریشخند و افسوس می‌گیرد. ستیز او با عقل، دشمنی با اندیشه و فرزانگی نیست، ستیز او با عقل قرآنی است:
آنان‌ که اسیر عــــقل و تمییز شــــدند /// در حسرتِ هست‌ونیست ناچیـز شدند

اول ســـه طلاقِ عقل و دین خواهم‌داد /// پس دــــخترِ رَز را به زنی خواهـــم‌ کرد

تا چند اسیر عــــقل هر روزه شـــــویم /// در دهر چه صد ساله چه یکـروزه شویم

ولی همین خیامی که عقل‌ستیز است و خواننده خود را به دوری از عقل فرا می‌خواند، خِرَد را می‌ستاید و به شنوندگانش می‌گوید که همدم خِرَد و خِرَدمندان باشند و باده را نیز با آنان بنوشند:
گر بــــاده خـــــوری تو با خِرَدمندان خور /// یا با صنمـــی لاله رخــــی خنــدان خور

با اهل خِــــــرَد بـــــاش که اصــل تن تو /// گردی و نسیمی و غباری و دمی است

گــــاویست در آســــمان و نامش پروین /// یک گـــــاو دگــــر نهفته در زیر زمـــــــین
چشــــم خِرَدت باز کـــــن از روی یقــین /// زیر و زبر دو گــــــاو مشتــــــی خـــر بین

اجــــــرام کــــه ســــاکنان این ایواننــــد /// اســــــباب تـــــــردد خِـــــرَدمنـــــدانند
هان تا ســــــر رشـــــته خِـرَد گم نکنی /// کــــــانان که مدبـــــــرند ســــــرگردانند

در این نمونه واپسین خیام "‌خِرَد" را بدرستی در برابر "تدبیر" بکار می‌برد. باز هم در تاریخ بازپس‌تر می‌رویم و به یکی از بزرگترین اندیشمندان تاریخ ایرانزمین، فردوسی توسی (319 تا 397) می‌رسیم. شاهنامه فردوسی را براستی باید ستایشنامه خِرَد نامید. در میان ویژگیهای برتر اخلاقی که 3134 بار در شاهنامه آمده‌اند، "خِرَد" با 36 درسد جایگاه نخست را از آن خود کرده است (2). پس چه جای شگفتی که "عقل" و "عاقلی" جایی در شاهنامه ندارند و من حتا یکبار به این دو واژه برنخورده‌ام، در جایی که واژه خِرَدمند 230 و واژه بخِرَد (باخِرَد) 130 بار در شاهنامه آمده‌اند ("تدبیر" 10 بار در شاهنامه آمده است و همه جا برابرنهادی برای "چاره" است و نه اندیشه). در باره جایگاه خِرَد و خِرَدمند در شاهنامه فردوسی سخن بسیار گفته و نوشته شده است و در جایی که او شاهکارش را با نام "خداوند جان و خِرَد" می‌آغازد، مرا همین بس که بیاورم:
خِــــــرَد بهتر از هر چه ایزد بداد /// ســــــــتایش خِرَد را به از راه داد
خِــــــرَد رهنمای و خِرَد دلگشای /// خِرَد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شـــادمانی وزویت غمیـست /// وزویــــت فزونی وزویت کمیست

پس راه پیموده را اینبار از آغاز به پایان بپوییم، در آغاز و هنگامی که هنوز فرهنگ قرآنی در جان و دل ایرانیان ریشه ندوانده بود، نه از عقل نشانی بود و نه از تدبیر (تَعْقِلُونَ و يَتَدَبَّرُونَ)، سخن همه در ستایش "خِرَد" بود و "خِرَدمندی". هرچه قرآن و اسلام ریشه‌های خود را ژرفتر در خاک این فرهنگ دواندند، عقل فرازتر آمد، ولی در آغاز اندیشمندان آنرا نکوهیدند و خِرَد را ستودند. رفته‌رفته مرز میان اندریافتهای گوناگون از این دو واژه از میان رفت و  این دو را بجای یکدیگر بکار بردند، با اینهمه ناخودآگاه فرهنگی و تاریخی ایرانیان خِرَد و خِرَدمندی را تا به امروز هم در جایگاهی ویژه می‌بیند و اگر در نکوهش عقل سخن فراوان است، کمتر کسی را می‌توان یافت که خِرَدمندان را بنکوهد.

عقل همانگونه که آمد، در واژه به چم "بَند" است. لگامی است بر سر اندیشه، بر سر اسب سرکشی که پیوسته در پی گذر از مرزهای نوین است و دل به داشته‌ها خوش نمی‌دارد و در جستجوی ناداشته‌ها است. پس "عقلانیت" چیزی نیست، جز دویدن سَرای دَربَسته و پریدن در قفس. ولی خِرَد چیست؟

خِرَد از "خِرَت" پهلوی و "خِرَتو"ی اوستائی برگرفته شده است (3) و تا کنون برابرنهاد یگانه‌ای برای آن یافت نشده‌ است. گویا کسانی چون فردوسی و خیام و حتا حسن بن سهل و ابن مسکویه که کتاب "جاودان خِرَد" را از پهلوی به عربی برگردانده بودند (الحکمه‌الخالده) اندریافت روشنی از این واژه داشتند که بروزگار ما چیزی از آن برجای نمانده است. دهخدا واژگانی چون دریافت، ادراک، تدبیر و فراست را در برابر خِرَد می‌آورد، آنندراج هوش و دانش و زیرکی را و برهان قاطع فزون بر آنها "قدرت تمیز راست از ناراست" را. همین گستردگی درونمایه "خِرَد" ره بدانجای برده است که در انگلیسی و آلمانی آنرا "فرزانگی" (4) بنامند و در عربی "اَلحِکمَه". پروفسور کلاوس اشترونک در جستاری بسال 1975 با همسنجی ریشه‌های اوستایی-سانسکریتِ "خرَتو" واژگانی چند چون "نیروی روان"، "خواست"، نیروی خواست"، "اندریافت"، "بینش" و "فرزانگی" را برای برگردان آن پیشنهاد کرد (5).

ولی از آنجایی که واژه خِرَد در نبشته‌های پارسی با بسامد بسیار به همراه با "چَشم" می‌آید (چشم‌خِرَد)، شاید نزدیکترین چم آن "چشم بینای درون" باشد.

اکنون دوباره به روزگار تیره‌وتار خویش بازگردیم. رفتار ما با رخدادهای گذشته و روند کنونی سرنوشت کشورمان نشان از چیست؟ آیا تنها در چارچوب آنچه که نشانه‌هایش از پیش برای ما برجای نهاده شده است می‌اندیشیم و بدیگر سخن "عقل" می‌ورزیم؟ یا بَند (عقال) از پای اندیشه و بال بینش خود بازمی‌گشائیم و می‌گذاریم که این توسن تیزتک و این شاهین تیزپَر بتازد و بپروازد تا گرهی از کار فروبسته ما باز گردد؟

به گمان من این "عقلانیت"ی که بخش بزرگی از اندیشورزان ایرانی را چنین شیفته خود کرده، چیزی بیش از چرخش بی‌پایان اسب چشم‌بسته بر گِرد سنگ آسیاب نیست. اگر در رفتار خود نیک بنگریم، ما در این سی‌وهفت سال بجای آنکه راهی نو بجوییم و از مرزهای درون خود گذر کنیم، کاری جز تلاش برای یافتن "آیات" و "نشانه‌ها" نکرده‌ایم و اگر شکست خورده‌ایم، کاستی کار را نه در راه پیموده شده، که در رهپویان دیده‌ایم. در پی گزینش خاتمی به ریاست جمهوری ما را شور پیروزی درگرفت. از آن پس اگرچه جمهوری اسلامی هربار به بهانه‌ای ما را به پای صندوقهای رأی کشانید و به ریشمان خندید، ولی ما این بیراهه چندین بار رفته را از جان و دل دوباره پیمودیم و پروای آن نداشتیم که نامزد گمنامی بجای سرشناسان برگزیده شود، یا در پاسخ به "رأی من کو؟" مرتضوی با شیشه نوشابه و کهریزک به سراغمان بیاید. ما باز هم بر همان بیراهه بن‌بست پای نهادیم بر همان در بسته کوفتیم.

در اینجاست که خِرَد می‌گوید: «اگر یکبار از راهی رفتی و به خانه نرسیدی، راهی دیگر برگزین» و عقل می‌گوید: «اگر آیات ما را نمی‌بینید، پس بر قلوبتان قفلهاست»

این، چکیده "عقلانیت" ایرانی است.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

1. برای جلوگیری از درازسخنی هم از قرآن و از چامه‌سرایان به آوردن مشتهای نمونه خروار بسنده کردم و نیک می‌دانم که در باره این نگاه و این بررسی کتابها می‌توان نگاشت.
2. مقایسه صفات اصلی پهلوانی در شاهنامه، رحیم رمضانی نژاد، حسن دانشمندی، علیرضا نیکوئی، بهرام بهرامی پور. دانشگاه گیلان
xratu, xrat .3
Wisdom, Weisheit .4
5. بنگرید به:
Semantisches und Formales zum Verhältnis von indo-iran. krátu-/xratu- und gr. κρατύς AcIr (Mon. Nyberg, 2) 1975, 265-296 

 

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

در هراس از خویشتن

1. گفتار در خودشناسی و خویشکاری

خودکاوی نخستین گام در راه خودشناسی است، و بدون گذر از راه سنگلاخ خودشناسی پرهیز از کژراهه‌های گذشته ناشدنی خواهد بود. مردمان ایران‌زمین در یکسدوپنجاه سال گذشته گامهایی بلند رو به پیش و شوربختانه گامهایی بلندتر رو به پس برداشته‌اند. در نگاه به آنچه که از دوران روشنگری ایرانی در میانه پادشاهی دیرپای ناصرالدین شاه تا به امروز بر این آب و خاک و مردمانش رفته است، درمی‌یابیم که دستان ما ایرانیان در زمینه پیشرفت، گسترش فرهنگ شهروندی، نهادینه شدن حقوق بشر، برابری زن و مرد و کوتاه سخن سربلندی باشندگان این آب و خاک بسیار تهی است.

از رویکردهای میتُخت‌گرایانه با گفتمان "ملت" اگر درگذریم، می‌بینیم که ما ایرانیان در زمانه نو تازه پس از دو شکست سهمگین از روسیه، که شکستهای کوچک و بزرگ دیگری را در پی داشتند (1) و از ایران بیش از نیمی از آن را برجای ننهادند، و با دریافت خواری و زبونی خود در برابر همسایگانمان بود که اندک اندک از خواب چند سد ساله بیدار شدیم و دیدیم که تاریخ بیصدا و آرام از کنار ما گذشته‌ است و ما از پشت سر جز گَرد راهش را نمی‌توانیم دید. چنین رفت که آگاهی ما بر "ملت‌بودگی" خود با ترس و هراس آغاز شد، ترس از توانائیهای دیگران و هراس از ناتوانیهای خویش، و بدینگونه بود که سرآمدان این سرزمین در یکسدو پنجاه سال پیش با گامهایی گاه بزرگ و گاه کوچک و گاه  استوار و گاه لرزان دل از گذشته برکندند و پای در راه آینده گذاشتند. برداشتهند.برداشته‌اند بداشته‌اند

امسال یکسدوسی‌وپنج سال از درگذشت میرزا فتحعلی آخوندزاده می‌گذرد. شگفتا و افسوسا و دریغا که بخشهایی از کتاب "مکتوبات" او می‌تواند بیانگر روزگار امروز ما باشد، انگار نه انگار که در این یکسدوسی‌وپنج سال انقلاب مشروطه‌ای بوده است و شهریور بیستی و جنبش ملی شدن نفتی و سرانجام واژگونی یک پادشاهی دیرپای دوهزاروپانسد ساله. در، گویا هنوز بر همان پاشنه روزگار میرزا فتحعلی می‌چرخد:
«اي دوست عزيز من جلال‌الدوله، عاقبت سخن ترا شنيدم و بعد از سفر انگليس و فرانسه و ينکي دنيا به خاک ايران آمدم اما پشيمان شده‌ام. کاش نيامدمي و کاش اهل اين ولايت را که با من هم مذهبند نديدمي و از احوال ايشان مطلع نگشتمي. جگرم کباب شد [...]

در يک صفحه روزنامه طهران مي‌بيني که نوشته‏اند بريدن گوش و بيني در دولت ايران هرگز وقوع ندارد، اين افترا را انگليسان از راه عداوت به دولت ايران بسته در غازيته‌هاي خودشان مي‌نويسند، در صفحه ديگر همان روزنامه در ذکر اخبار مازندران مي‌خواني که مهديقلي ميرزا گوشهاي عطاري را عِبرَةَ لِلنّاظِرين بريده است، چون که صد تومان پول سيدي را به تقلب خورده بود [...]

طرز سياست متداوله به جهت نظم مملکت هر عاقل را غريق بحر تحير مي‌کند. رسم سياست که در ميان طوايف وحشي و بربري معمول است، الان در ايران مشاهده مي‌شود. مي بيني آدمِ دو نيمه شده از دروازه هاي شهر آويزان گشته است؛ مي شنوي که امروز پنج دست مقطوع گشته، پنج چشم کنده، پنج گوش و دماغ بريده شده است [...]

حيف به تو اي ايران. کو آن شوکت؟ کو آن قدرت؟ کو آن سعادت؟ [...] تأثير ظلم ديسپوت و زور فناتيزم علما به ضعف و ناتواني تو باعث شده و جوهر قابليت ترا زنگ آلود و ترا به دنائت طبع و رذالت و ذلت و عبوديت و تملق و ريا و نفاق و مکر و خدعه و جبن و تقيه خوگر ساخته و جميع خصايص حسنه را از صداقت و عدالت و وفا و جوانمردي و شجاعت و علوي طلبي و بلند همتي و بي طمعي از طبيعت تو سلب کرده و طينت ترا با ضد اين صفات معدوده مخمر نموده و يحتمل چندين صد سال خواهد گذشت که تو رونق نخواهي يافت و به آسايش و سعادت نخواهي رسيد و ملت تو با ملل سيويليزه شده برابر نخواهد شد. اهل تو فزون از حساب در ممالک عثماني و روس و  افغانستان و هندوستان و ترکستان و عربستان و فرنگستان از کثرت ظلم و شدت فقر پراکنده شده، بي سرمايه در کمال ذلت به فعلگي و نوکري روزگار مي گذراند. در هر جا منکوب و خوار و مبتلاي انواع مشقت ها هستند»

اگر زبان و گویش این نوشته را امروزی کنیم، کمتر کسی گمان خواهد برد که نویسنده یکسدوپنجاه سال پیش می‌زیسته است، که هنوز هم در ایران دست می‌بُرند و چشم می‌کنند و پیکر کشتگان را در خیابان برای تماشا می‌آویزند و هنوز هم شمار بزرگی از ایرانیان در گریز از ستم "دیسپوت" در کشورهای بیگانه آواره و سرگردانند.

تا به امروز در ستایش پایمردیها و دلاوریهای ایرانیان در این یک‌ونیم سده بسیار نوشته و خوانده‌ایم. در ریشه‌یابی شکستهای پی‌درپی و سهمگین جنبش آزادیخواهی این دلیریها را برخ خود و همگان کشیده‌ایم و گناه را بگردن دیگران انداخته‌ایم. این "دیگری" هرا‌س‌انگیز و بدکنش، که به هر کاری توانا و بر سرنوشت ما فرمانرواست، از نخستین روز آغاز دوران روشنگری همزاد و همراه آن بوده است. شکست جنبش مشروطه؟ روس و انگلیس و مزدوران درونی‌شان! شکست نوین‌سازی؟ انگلیس و مزدورانش(خاندان پهلوی)! شکست جنبش نفت؟ سی‌آی‌اِی و اینتلجنت سرویس، و سدالبته مزدورانشان (شاه و خاندانش)! برآمدن جمهوری اسلامی؟ شاه و رژیم پادشاهی و نیروهای بیگانه! جنگ ایران و عراق؟ امپریالیسم به سرکردگی امریکا و مزدورش صدام حسین! تحریمهای کمرشکن پولی و اقتصادی؟ سرمایه‌داری جهانخوار! داعش؟ امریکا، اسرائیل و سدالبته مزدوران آنها!

اینکه انگشت سرزنش ما همیشه بسوی دیگران آهیخته است، نشانگر آن است که ما در پهنه اندیشگی هنوز در روزگار کودکی بسرمی‌بریم و با "خویشکاری" بیگانه‌ایم. "خویشکاری" پذیرفتن فرجام کرده‌های خویش است و تن به داوری سپردن و از پادافراه نهراسیدن و گناه خویش به گردن دیگران نیفکندن. "خویشکاری" نشان از بالندگی روان و اندیشه دارد و گذر از مرز کودکی، و نمادی است از خردگرایی و راستی‌جویی.

در چندین نوشته پیشینم (2) و بویژه در جستاری بنام "انقلاب شکوهمند و دلباختگانش" به بررسی انگیزه‌ها، بازیگران و بازیگردانان انقلاب اسلامی پرداخته‌ام و برآنم که با نگاه به بافت اندیشگی نقش‌آفرینان آن انقلاب و گفتمانهای آن چیزی بجز جمهوری اسلامی نمی‌توانست جایگزین رژیم پادشاهی شود و سخن گفتن از "دزدیده شدن انقلاب" یا "به بیراهه رفتن جنبش" چیزی جز افسانه‌سرائیهای کودکانه برای گریز از "خویشکاری" نیست. راستی را چنین است که ما، یعنی همه ما مردم درست به همان اندازه‌ای که شاه را سرنگون کردیم، خمینی را هم بر دوش خود بر تخت فرمانروایی نشاندیم. در این باره به کژفهمی نباید افتاد؛ مردم حق این را دارند که هر رژیمی را، حتا آزادترین و پیشرفته‌ترین رژیمها را سرنگون کنند. ولی هیچ کس، حتا نوَدونُه درسد مردم یک کشور حق برپائی رژیمی را که حقوق بشر و حقوق شهروندی را بزیر پا ‌نهد، ندارند و اگر کسانی ناخواسته چنین کردند، باید گناه خویش را بپذیرند و از مردم و تاریخ و نسلهای آینده پوزش بخواهند. به همان اندازه که نمی‌توان به پشتگرمی دموکراسی حق شهروندی را از  بخشی هرچند کوچک از شهروندان (دیگردینان، دگراندیشان، دگرباشان و ...) دریغ کرد، برپائی یک رژیم انسان‌ستیز را حتا با رأی نوَدونُه درسد مردم نیز نمی‌توان برتافت. حقوق بشر، حقوق شهروندی، برابری زن و مرد و آزادی را نمی‌توان به رأی گذاشت.

به خودکاوی بازگردیم. رژیم پیشین با همه دستآوردهایش اکنون به تاریخ پیوسته است و پرسشی بیجا نخواهد بود اگر که کسی مرا بپرسد «اینهمه واشکافی تاریخ برای چیست و به کار که می‌آید؟» برای شناخت خویش و اندریافت رفتارهای نابهنجار خود، باید در زمان به پس رفت و راهی را که به این "من" یا "ما"ی امروزین انجامیده است، دوباره پیمود. بمانند روان‌-درمانگری که برای بازگشائی رفتارهای بیمارش به کودکی او سرمی‌کشد و داستان را نه از میانه آن، که از آغازش می خواند. گریز من به تاریخ، میتُختها و زبانشناسی برای شناخت بهتر باهمستانی است که در آن زاده و بالیده‌ام، یا زاده و بالیده‌ایم.

آنچه که اندیشه مرا در این چند سال گذشته به خود سرگرم کرده است، رفتار دوگانه ما ایرانیان با دو رژیم کنونی و گذشته است. پیش از آغاز این سخن ولی باید اندکی برداشت خود را از واژه "ما" بازگشایم. هنگام سخن گفتن از کنشها و واکنشهای گروهی هیچگاه نمی‌توان انگیزه تک‌تک هموندان آن گروه را واکاوید و بررسید. در اینجاست که واژگان "برآیند" و "بُردار" به یاری ما می‌آید. برآیند همانا فرجام پایانی یک کُنش است، بی آنکه رخدادها و نیروهای میان آغاز و پایان ان را ارجی نهد. بدینگونه اینکه جمهوری اسلامی در سده بیست‌ویکم هنوز پابرجاست، چیزی جز برآیند کنشهای "ما" (همه مردم ایران) نیست. از یاد نباید برد که این کنشگران همه همسو نیستند؛ بخشی در درون رژیمند، بخشی در کنار رژیمند، گروهی در پیرامون و گرداگرد آنند، گروهی بدور از آنند و بخشی نیز در برابر آنند. گروهی بدنبال استوار کردن پایه‌های آنند، گروهی در پی پیرایش آنند و برخی نیز در پی براندازی آن. در اینجاست که واژه دیگری بنام "بُردار" به یاری ما می‌آید. بُردار نیرویی است که رو به یک سوی ویژه دارد و آماجمند است. بدینگونه جدا از آنکه بُردار نیروهای کنشگر در یک جنبش گروهی چه باشد، برآیند همانی است که در پایان کار در برابر چشمان ما جای می‌گیرد. بیگمان نیروهای کنشگر در انقلاب همه همسو و هماندیش نبودند و بُردار همسانی نداشتند، ولی آنچه که از دل آن انقلاب بدر آمد، برآیند کار گروهی همه ما بود و همه ما در به فرجام رسید آن دست داشتیم.

در باره رژیم پادشاهی بارها خوانده و شنیده‌ایم که شاه آنچنان روزگار را بر مردم تنگ کرده بود و چنان همه راههای آشتیجویانه را بسته بود که راهی بجز سرنگونی آن در برابر مردم برجای نمانده بود. با نگاهی به سپهر سیاسی پس از سال سی‌ودو می‌توان تا اندازه‌ای با این سخن همراه شد و آنرا تا اندازه‌ای درست انگاشت. همانگونه که پیشتر آوردم، این حق بی‌ چون‌وچرای مردم هر کشوری است که بر رژیمهای خود (حتا اگر بسیار پیشرو و آزاد هم باشند) بشورند و آنها را سرنگون کنند، تا جایی که در پی برپا کردن رژیمی بهتر و آزادتر و پیشروتر از رژیم پیشین باشند. پس همانگونه که بارها و بارها آورده‌ام، بر مردم ایران و کنشگران انقلاب اسلامی (از مسلمان گرفته تا مارکسیستش) نمی توان برای سرنگون کردن شاه خرده گرفت، ولی آنان را همیشه و در همه جا می توان برای بروی کار آوردن جمهوری اسلامی به باد سرزنش گرفت، تا "خویشکاری" بیاموزند و از  گذشته راهنمایی برای آینده بسازند و کژراهه‌های درنوردیده را دوباره نپیمایند.

ولی اگر انگیزه ما ساختن جهانی بهتر بود و شاه با خیره‌سریهای خود زمینه سرنگونی خویش را فراهم کرده بود، چنانکه "چاره دیگری بجای نمانده بود"، چرا در برابر رژیمی که در هر زمینه‌ای دهها، سدها و هزاران بار بدتر از رژیم شاه است، سر به شورش برنمی‌داریم؟ جمهوری اسلامی تنها در شش ماه به اندازه همه اعدام شدگان روزگار هر دو پهلوی زندانی اعدام کرده است، چرا شاه رژیم کشتار بود و باید می رفت، ولی جمهوری اسلامی نباید برود؟ چرا ما کشتار 9 زندانی سیاسی بر فراز تپه‌های اوین را هرگز بر شاه نبخشیدیم (و بدرستی نبخشودیم) ولی کشتار هزاران زندانی سیاسی در سال 67 را بر جمهوری اسلامی می‌بخشیم؟ و حتا از آن نیز فراتر می‌رویم و گناه را بگردن قربانیان می‌افکنیم؟ (بنگرید به نوشته‌های اکبر گنجی، محمد سهیمی، محمد برقعی و ...) چرا پول‌خواریها و دزدیهای سردمداران رژیم شاهی ما را چنان برمی‌آشفت و از دزدیهایی هزاران برابر آن در جمهوری اسلامی با گفتن «در همه کشورها از این چیزها هست» درمی‌گذریم؟ چرا هزینه‌های جشنهای دوهزاروپانسدساله هنوز که هنوز است سندی بی چون و چرا بر ولخرجیهای بیهوده شاه است، ولی هزاران میلیارد هزینه شده برای آئینهای بیخردانه و خنده آوری چون "همایش شیرخوارگان حسینی" و ساختن آرامگاه زرین و سیمین برای امامان شیعه در عراق به ما برنمی‌خورد؟ چرا رژیم شاه که در زندانهایش شکنجه بود، باید سرنگون می‌شد، ولی رژیمی که شکنجه را به کوچه و خیابان کشانده است و آنرا حق خود می‌داند، پیرایش‌پذیر است و نباید سرنگون شود؟ چرا انتخابات دوران شاه "فرمایشی" بود و به پشیزی نمی‌ارزید، ولی انتخابات جمهوری اسلامی که نامزدهای آن از فیلتر فقیهان گذشته اند، ما را چنین از خود بیخود می‌کند؟ و اگر این سخن را پی بگیریم، خواهیم دید که جمهوری اسلامی در همسنجی با رژیم پیشین هزاران بار بیشتر سزاوار سرنگونی است، ولی ما با رفتارمان نشان داده‌ایم که حتا اگر با شیشه نوشابه به ما تجاوز کنند، باز هم دست از دامان جمهوری اسلامی نمی‌کشیم و بازیگر نمایشهای شرم‌آور دموکراسی‌ آن می‌شویم.

بگذارید برای آنکه سخن از آنچه که هست فاشتر شود، نمونه‌ای بیاورم؛ در پی ربوده شدن پنج مرزبان ایرانی از یک پاسگاه مرزی و کشته‌شدن یکی از آنان بدست جیش‌العدل، سازمان فدائیان اکثریت چنین نوشت (3): «ما قتل مرزبان ایرانی را محکوم می کنیم و از ربایندگان می خواهیم هر چه زودتر چهار گروگان باقیمانده خود را آزاد کنند» سازمان فدائیان خلق در پی یک بازنگری از دل سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بیرون آمد، سازمانی که در نوزده بهمن 1349 برای آزاد کردن یک هموند دستگیر شده خود به پاسگاه سیاهکل حمله کرد. در این درگیری یک ستوان، دو استوار و دو گروهبان کشته شدند. جای شادمانی می‌بود اگر فدائیان با همین رویکرد به گذشته خود نیز می‌نگریستند و می‌گفتند، کشتن سربازان بیگناه به هر بهانه‌ای که باشد بزهکارانه است. ولی افسوس که "زمین شوره سنبل برنیارد"؛ فدائیان 46 روز پیش از نوشتن این اطلاعیه همچون همه سالهای گذشته سالگرد سیاهکل را به جشن نشسته بودند و امسال نیز خواهند نشست. چرا کشتن سرباز بینوا در رژیم شاه کاری قهرمانانه و سزاوار ستایش است و در رژیم جمهوری اسلامی کاری تبهکارانه و درخور نکوهش؟

و دیگر اینکه رویکرد مردم به انتخابات نشانی از خردگرائی آنان نمایانده می‌شود و دلباختگان انقلاب شکوهمند برآنند که همین نقش‌آفرینی آگاهانه مردم در سرنوشتشان دستاوردی بس ستُرگ است. پیرایشگران چهره جمهوری اسلامی می‌گویند مردم از انقلاب آموخته‌اند و بجای براندازی به درستترین راه دگرگونی روی آورده‌اند، پس به پای صندوقهای رأی می‌روند و گام ‌بگام از گنجایشهای جمهوری اسلامی برای دگرگونیهای بنیادین بهره می‌جویند. در برابر آن انتخابات روزگار شاه فرمایشی خوانده می‌شود (که دستکم تا جایی که من بیاد دارم، فرمایشی هم بود). این "خردگرایان" هرگز از خود نمی‌پرسند چگونه جمهوری اسلامی که با تازیانه‌ای در دست به ما فرمان می‌دهد چه بپوشیم، چه بخوریم، چه بنوشیم، کی بخوریم، کی بنوشیم، به کدام موسیقی گوش دهیم، کی گوش بدهیم، کجا گوش بدهیم، به کدام کشور برویم، با که همبستر شویم و هیچ کنجی از خانه ما را نکاویده نمی‌گذارد و حتا ملابی پُرگوی او محسن قرائتی بر ما خرده می‌گیرد که چرا عینک آفتابی را بر فراز سرمان می زنیم، بناگاه در سر بزنگاه انتخابات دموکرات می‌شود و ما را آزاد می‌گذارد که فرمانروای سرنوشت خود باشیم؟ آیا رژیمی که حتا شمار فرزندانمان را بما دیکته می‌کند و اگر روشهای پیشگری از بارداری را بکار بگیریم، هم ما را و هم پزشک ما را به تازیانه می‌بندد و به زندان می‌افکند، می‌تواند گزینش دومین چهره کشور – رئیس جمهور – را به ما بسپارد و ساز و کارهای آن را فراهم کند؟

آیا آن سازش‌ناپذیری بنیادین با رژیم شاه و این سازش همگانی با جمهوری اسلامی نشان از خردگرائی جامعه است؟

براستی "خرد" چیست و "خردگرا" کیست؟

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
 
------------------------------------------------------------------------------------------------------
1. اگر چه از دو پیمان‌نامه گلستان و ترکمانچای در جایگاه ننگین‌ترین پیمانهایی یاد می‌شود که بخشهایی از خاک میهن را برباد دادند، گویا در یادمان گروهی ایرانیان از دست رفتن هرات، بلوچستان، خانات خیوه، ترکمنستان و سرزمینهای باختری هرات جای چندانی را نگرفته ‌اند. گفتنی است که گستردگی سرزمینهای نامبرده نزدیک به دَه برابر بخشهایی بود که بروزگار فتحعلی‌شاه از کف ایران برون رفتند.

 2. بنگرید به تارنگار من "هَمستگان"