۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

از چپ‌ستیزی و اسلام‌هراسی، یک نقش بر دو پرده


زمان برای خواندن: 10 دقیقه
نوشته پیشین من[1] و برخوردهایی که با آن شد[2]، مرا برآن داشت که همانندیهای شگفت‌انگیز میان نگاه اسلامی-شیعی و نگرش چپ مارکسیستی را کمی بیشتر وابکاوم و بررسم. شاید یکی از برجسته‌ترین نمودهای این همانندی، برخورد هردو گروه با دگراندیشان، با آفریدن دشنامواره‌های سیاسی باشد. یک از برچسبهایی که من از سالیان باز و از همان آغاز کار نویسندگی و پژوهش با آن دست‌به‌گریبان بوده‌ام، دشنامواره "چپ‌ستیز" است. بکاربرندگان این دشنامواره آن را چنان بکار می‌برند، که تو گویی ستیز با چپ، یک گناه بزرگ و نابخشودنی است. ریشه این پندار نادرست از یکسو در این است که دشنام‌دهندگان خود را – و تنها خود را – نمایندگان اندیشه و گفتمان چپ می‌دانند و هر برخوردی با خود را برخورد با سرتاسر جنبش چپ می‌بینند و از دیگر سو به این اندیشه و گفتمان همچون دینی می‌نگرند، که درافتادن با آن برابر با "کفر" در نزد مسلمانان است و سزای کافر را نیز همگان می‌دانیم.
در سالیان گذشته و پابپای گسترش اسلامگرائی و تبه‌کاریهای تروریستهای اسلامگرا، واژه‌ای نو بر فرهنگ واژگان سیاسی در اروپا افزوده شده و آن نیز شوربختانه دستآورد چپ اروپائی بوده است، که در یک همانندسازی کودکانه مسلمانان را بجای رنجبران نشانده و به بهانه پشتیبانی از آنان هر گونه برخوردی با اسلام را با دشنامواره "اسلاموفوبیا" (Islamophobia) یا اسلام‌هراسی سرکوب می‌کند و چه جای شگفتی که بخشی از چپ ایرانی نیز، که از همان آغاز پیرو پیشوایان و رهبران اروپائی خود بوده و هرگز توان و دانش اندیشه‌پردازی نداشته است، بر همین طبل می‌کوبد و در همین بوق می‌دمد. مهرداد درویش‌پور و فرشته‌احمدی می‌نویسند: «می‌توان از خود پرسید آیا رشد اسلام‌هراسی و نژادپرستی قبل از هرچیز در نارضایتی علیه قدرت حاکم ریشه ندارد؟»[3] و بدینگونه هراس از یک اندیشه را با نژادپرستی یکی می‌گیرند، تا هر برخوردی با اسلام را بتوان با این چماق خوش‌دست سرکوب کرد و پابپای اسلامگرایان دهان دگراندیشان را بست. آیا اگر کسی از سلام بهراسد، یک نژادپرست است؟ از این بگذریم که "فوبیا" (Phobia) کاربرد روانپزشکی دارد و نام دسته‌ای از بیماریها است، و بدینگونه و از نگاه چپ ایرانی و همتایان اروپائیش هر کس از اسلام بهراسد، نه تنها نژادپرست، که بیمار روانی است. پس دشنامواره چپ‌ستیز را نیز در همین چارچوب باید دید، کسانی که خود را نمایندگان همیشگی گفتمان چپ می‌دانند، با آفریدن این دشنامواره از آن چماقی ساخته‌اند تا آن را بر دهان دگراندیشان بکوبند و صدایشان را خاموش کنند. یک همانندی شگفت‌انگیز، ولی دریافتنی:

تا جایی که به چپ ایرانی بازمی‌گردد، نباید از نگر دور داشت، که ما در ایران بجز مارکسیسم‌لنینیسم شاخه دیگری از چپ مانند سوسیال‌دموکراتها، آنارشیستها و ... - دستکم در اندازه‌ای که بتوانند کنشگر و نقش‌آفرین باشند - نداشته‌ایم. همچنین باید در نگر داشت که چپ ایرانی یک پدیده دانشنامه‌ای یا آویزان در جهان پندار نیست، هنگامی که از چپ ایرانی سخن می‌گوییم، باید به سازمانها و گروههایی بپردازیم که خود را چنین می‌نامند، یا به گفته فؤاد تابان: «چپ آن است که خود می‌گوید»[4]
انسان فرهیخته‌ و ژرف‌اندیشی که نخستین آموزگار و راهنمای روزگار کودکی و نوجوانی من بوده است در همان سالهای دوری که همه ما در جستجوی یافتن راهی برای رهائی خویش و خلق قهرمان بودیم گفت: «مارکسیستهای ایرانی همان شیعیانی هستند که حوصله نماز و تاب روزه را ندارند!». آیا سخن او یک شوخی، یا یک همسنجی نادرست است؟ به گمان من چنین نیست. در فرهنگ دین‌زده ایرانی هر اندیشه‌ای رنگ‌وبوی دین بخود می‌گیرد، و مارکسیسم که در جامه لنینیسم به ایدئولوژی فروکاسته شده بود، با رسیدن به ایران از آن نیز فروتر افتاد و چهره یک دین را بخود گرفت. بررسی ساختاری مارکسیسمی که در ایران و آنهم بیشتر از زبان هموندان حزب توده شناسانده شده بود[5]، به همسنجی زیر می‌رسد:

باور به جایگاه یگانه: هم شیعیان و هم مارکسیستهای ایرانی برآنند که باور آنان "تنها راه رهائی انسان" است و همه راههای دیگر به بیراهه می‌رسند و باید در روند مبارزه کنار زده شوند.
باور به فرجام‌شناسی[6] ناگزیر: هم شیعیان و هم مارکسیستها برآنند که فرجام کار جهان ناگزیر و پیش‌نهاده است، در باور شیعیان این فرجام نابودی کافران و گسترش اسلام در سرتاسر جهان است، همانگونه که محمد نوید آن را داده بود، و در باور مارکسیستها فرجام ناگزیر جهان پس از گذر از کمون اولیه، برده‌داری، فئودالیسم، سرمایه‌داری و سوسیالیسم، رسیدن به کمونیسم است، همانگونه که مارکس آن را پیشبینی کرده بود.
باور به رهائی‌بخش: شیعه در مهدی صاحب‌زمان همان رهائی‌بخشی را می‌بیند که آن فرجام ناگزیر بدست او به انجام خواهد رسید و رهائی‌بخش مارکسیست ایرانی پرولتاریا است. گفتنی است که مهدی پس از خیزش خود چندان از دشمنان می‌کشد که خون تا بزانوی اسبش می‌رسد و پرولتاریا نیز با برپائی دیکتاتوری به گفته مارکس باید دست به ترور گسترده بگشاید، چراکه: «خشونت مامای هر جامعه کهنی است، که آبستن چیزی نو است»[7]

همانندیهای چپ ایرانی با اسلامگرائی ولی تنها در اینها نیست:
بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه برای خود نام فدائی را برگزید، که تنها در چارچوب شیعی دریافتنی، و خود برگرفته از جهانبینی مسیحی است؛ عیسی خود را "فدا" می‌کند، تا گناهان انسانها بخشوده شود، و حسین "فدا" می‌شود، تا دین حق برجا بماند. پس هر فدائی (و همچنین توده‌ای) کشته‌شده‌ای نیز باید "شهید" نامیده شود، چرا که شهید (یونانی μάρτυς: martys، پارسی: گواه) باید با مرگی دردناک بر درستی باورهای خود گواهی دهد. برای همین هم هست که اگر به ویرانگریها و ترورها و سرسپردگیهای چپ به بیگانگان خرده گرفته شود، پاسخ آنان "انبوه شهیدان راه خلق" خواهد بود، به همانگونه که رژیم شیعه-ولائی نیز همه تبه‌کاریهایش را با بهانه "حرمت خون شهیدان" بر سر مردم می‌کوبد. و اگر این همسنجی را هنوز بسنده نمی‌دانید، واژه قرآنی "رفیق"[8] را نیز بر آن بیافزائید.
در پیش روی چنین پس‌زمینه‌ای دیگر نه اسلامدوستی و شیعه‌پروری خسرو گلسرخی شگفت‌آور است، نه پشتیبانی حزب توده در سال 42 از خمینی - با پخش پیامهای او از رادیو پیک ایران -، نه سرودن شعر "والا پیامدار، محمد" از شاعر توده‌ای سیاوش کسرائی و نه همکاری گسترده حزب توده و سازمان اکثریت با رژیم بنیادگرا و انسان‌ستیز اسلامی. پس بیهوده نیست که بناگاه و پس از چهل سال اندیشه‌پرداز چپ، که در همه جا او را "فیلسوف" می‌نامند، ستاینده شریعتی می‌شود[9]؛ شور حسینی و شهادت‌جویی، هنوز هم آرمان مشترک چپ مارکسیستی و شیعه اسلامگرا است[10].

یک همانندی دیگر این است که هردو این گفتمانها آسایش مردم، دارندگی آنان، دوستی با جهان و سربلندی آنان در میان همسایگانشان را بی‌ارج و ارزش می‌دانند و از همین رو دستآوردهای پروژه پهلوی را به هیچ می‌گیرند و هنوز هم انقلاب اسلامی را کاری درست می‌دانند. بدینگونه یک پروژه 57 ساله[11] به چند روز (اشغال ایران، 28 مرداد، سیاهکل، مرگ جزنی و همراهانش، ...) فروکاسته می‌شود، همانگونه که شیعیان از 10 سال خلافت عمر تنها پهلوی شکسته فاطمه را می‌شناسند و برایشان تنها یک سخن خلیفه دوم بسنده است، که او را "حرامزاده" بدانند[12]. 

نکته دیگری را نیز در اینجا گوشزد باید نمود و آنهم اینکه ما در ایران پس از سال 1332 دیگر حزب و سازمانی که بتوان بر آن نام چپ نهاد، نداشته‌ایم و از این رو من بسیاری از این هم‌میهنان را نه چپ، که "خودچپ‌پندار" می‌نامم، چرا که چپ بودن را به امریکاستیزی کور و انترناسیونالیسم قبیله‌گرایانه فروکاسته‌اند، در جایی که چپ باید پرچم عدالت اجتماعی، کاستن از شکاف طبقاتی، آموزش‌وپرورش و بهداشت رایگان، برابری زن و مرد، سازماندهی کارگران و تهی‌دستان و ... را بر دوش بکشد، چگونه می‌توان کسانی را "چپ" نامید، که همکاری با واپسگراترین، هارترین و سرکوبگرترین نیروی راست جامعه ایرانی را در کارنامه خود دارند و بر تازیانه خوردن کارگران آق‌دره چشم می‌بندند و بجای آن رایزن سیاسی رئیس دولت کارگرکُش و زن‌ستیز می‌شوند؟[13]

اگر برخورد خردورزانه با اسلام[14] در اروپا اسلام‌هراسی، و بدینگونه یک بیماری نامیده می‌شود، هرگونه خرده‌گیری بر نقش ویرانگر چپ ایرانی از دیروز تا به امروز نیز با چماق "چپ‌ستیزی" سرکوب و خفه می‌شود. بدینگونه و با نگاه به آبشخور همسان اندیشگی چپ ضدامپریالیست-انترناسیونالیست و شیعه اسلامگرا می‌توان بهره‌گیری از دشنامواره‌های "چپ‌ستیز" و "اسلام‌هراس" را یک نقش بر دو پرده‌ دانست.

این دو واژه تنها برای سرکوبِ نرم دگراندیشان پدید آمده‌اند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد


[2]  برای نمونه بر من خرده‌ گرفته بودند که چرا بجای پرداختن به سخنان نیکفر، به اندیشه و گرایش او پرداخته‌ام و آنها را "مسائل خصوصی" او دانسته بودند. این سخن از بیخ و بن نادرست است، چرا که گرایش سیاسی و جهانبینی مانند زشتی و زیبایی نیستند که آنها را "مسئله خصوصی" بدانیم. مگر پزشک می‌تواند درباره چاقی یک بیمار سخن بگوید، ولی پُرخوری و ورزش نکردن او را ناگفته بگذارد، به این بهانه که "مسئله خصوصی" است؟ آن چاقی، ریشه در این پرخوری دارد.
[5]  سخن گفتن از مارکسیسم ایرانی از آن رو است که مارکسیسم نیز بمانند همه پدیده‌های جهان رنگ‌وبوی پیرامون، از فرهنگ گرفته تا زیست‌بوم را بخود می‌گیرد.
[6] Eschatology
[7] Das Kapital. Band 1. Siebenter Abschnitt: Der Akkumulationsprozess des Kapitals. MEW 23, S. 779, 1867
[8] . . . مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا / النساء 69
[9] «هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که زمانی در دفاع از علی شریعتی قلم به دست گیرم، اما اکنون چنین می‌کنم» محمدرضا نیکفر، علی شریعتی و افت انرژی اتوپیایی، رادیو زمانه، 1 تیر 1396
[10] چپ برای آنکه گذشته شرم‌آور خود در اسلام‌گرایی را پنهان کند، با ریشخند به مسلمان بودن محمدرضا شاه می پردازد.
[11]  همانگونه که پیشتر نیز نوشته‌ام، بکار بردن واژه پروژه برای سالهای پادشاهی دودمان پهلوی از آن رو است که ما از چهره‌ها بگذریم و به اندیشه‌سازان بپردازیم. همه و همه آنچه که در آن نیم‌سده رخ داد، دستآورد گفتمان ملی-دموکراتیک و دیوان‌سالاری ایرانی بود و هیچکس، بویژه محمدرضاشاه، نمی‌تواند مدال آنها را تنها بر سینه خود بیاویزد.
[14] بنگرید به برخوردهایی که بویژه از سوی چپها و سبزها با حامد عبدالصمد می‌شود.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

در تاریخ‌پژوهی فیلسوفان - به بهانه توئیت‌های زنجیره‌ای نیکفر

زمان برای خواندن: 12 دقیقه

آدمی هنگامی که سالیانی دراز را به کاری می‌پردازد، اندک‌اندک بخشی از آن "کار" می‌شود و به جهان همیشه از دریچه کار روزانه خود می‌نگرد. هنگامی که توئیت‌های نیکفر درباره ایران و تاریخ آن را خواندم، خود را پرسیدم آیا باید در اینباره چیزی نوشت یا نه، چرا که ستیز با ایران و پیشینه و بنیاد آن از گفتمانهای بنیادین چپ کهنه‌اندیش است و داستانی است که سر دراز دارد و نمی‌توان همیشه و همه‌جا به انبوه سخنانی از این دست پاسخ داد. کار من ولی چنانکه بسیاری از خوانندگان اکنون می‌دانند، پزشکی است و در همین نگاه پزشکانه مرا واداشت که به نیکفر و توئیت‌هایش از نگرگاهی دیگر بنگرم.
اگر گفتمان "انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی" را با یک بیماری یکی بگیریم، خواهیم دید که هم فراگیر است و هم واگیردار، به دیگر سخن می‌توان از یک اپیدمی در میان اندیشه‌پردازان ایرانی، بویژه در میان آن دسته از ایشان که در رسانه‌های بزرگ و پرشنونده سرگرم به کارند، سخن گفت. پس برآن شدم که برای واکاوی این اپیدمی مرگبار از شیوه "مورِد‌کاوی"[1] بهره بجویم. مورِد‌کاوی در پزشکی در راستای پیش‌آموزی[2] بکار می‌رود، برای نمونه به هنگام گفتگو درباره یک بیماری ویژه، نمونه‌ای از آن  با همه نشانه‌هایش به پرسشگران شناسانده می‌شود. پس همانگونه که از نام این نوشته پیدا است، نیکفر و سخنانش تنها بهانه‌ای هستند برای واکاوی دوباره و چندباره یکی از بیماریهای بدخیم جنبش آزادیخواهی مردم ایران.

نیکفر در توئیت‌های زنجیره‌ای خود گناه جنگها و بدبختیهای خاورمیانه را به گردن کتابهای درسی آن کشورها می‌اندازد، که سخنش بی‌کم‌وکاست درست است. آنچه که شگفت انگیز است، این است که او برای ریشه‌یابی جنگها دهه نود، به سراغ کتابهای دهه چهل می‌رود. کسانی که در میانه دهه چهل کلاس پنجم (12-11 ساله) بودند، امروز بالای 65 سال دارند، آیا جنگهای امروز خاورمیانه را  این فاشیستهای 65 ساله بر سر نژاد آریا براه انداخته‌اند، یا اسلام‌گرایانی که کتابهایشان در این چهار دهه پس انقلاب "دوبُنی" و دزدیده‌شده نیکفر بخورد جوانان ایرانی داده می‌شود؟ گذشته از آن، انگاشت "کوچ آریائیان" تا همین دو دهه پیش پذیرفته‌شده‌ترین انگاشت تاریخی بود. من نمی‌دانم چرا باید در سال 1398 استخوان نویسندگان آن کتاب را – که چیزی جز داده‌های دانشگاهی آن روزگار را ننوشته بودند – از گور بیرون کشید و بر آن آتش افکند؟
نیکفر آنگاه نخست گزاره‌ای را که گنگ و درنیافتنی است فرومی‌نویسد و سپس خود از آن برمی‌آشوبد: «ایران را اقوام آریایی بنیان گذاشتند». این گزاره می‌تواند به یک اندازه درست یا نادرست باشد، چرا که واژه "ایران" اندریافتهای گوناگونی از اسطوره گرفته تا دولت‌ملت مدرن را دربرمی‌گیرد. چنین برخوردی از کسی که دست کم آکادمی را می‌شناسد و سالیان بسیار درازی را در آن بسر برده، بسیار شگفت‌آور است و تنها می‌تواند نشانگر نگاه ایدئولوژیک او باشد. دیگر داده‌های او درباره تاریخ ایران –بویژه بخش باستانی آن – نیز چنان نادرست و پَرت‌اند، که هر دانشجوی سال نخست تاریخ را نیز به اندیشه وامی‌دارند. با اینهمه نیکفر تاریخدان نیست و بر او نمی‌توان برای گفتن سخنانی چنین بی‌پایه خرده گرفت، ولی او که همه جا خود را "فیلسوف" می‌نامد، آیا نباید بداند هگل درباره همین آریائیان چه گفته است؟ آیا چشمداشت بزرگ و بی‌جایی است که از "فیلسوف" بخواهیم، دستکم فلسفه را درست بخواند و بداند؟ او اگر از سخن بالا برمی‌آشوبد – سخنی که اگر واژه ایران را با یک ساختار فراگیر سیاسی یکی بگیریم چندان هم نادرست نیست - پاسخ هگل را چه خواهد داد که گامی نیز فراتر می‌نهد و می‌نویسد:

«ما تازه با امپراتوری پارس پای در پیوستار تاریخ می‌نهیم. پارسیان نخستین قوم تاریخی هستند، پارس نخستین امپراتوری از میان رفته تاریخ است»[3]

نیکفر درست می‌گوید: «فکر آزادی و صلح، نیازمند ساختارشکنی جعلیات تاریخی است» و من این سخن او را به گوش جان می‌نیوشم، که خود در نوشته‌های پر شمار خویش و بویژه در کتاب "مغاک تیره تاریخ" کاری جز این نکرده‌ام. ولی بد نیست نیکفر خود نیز در این راستا نخست از آن تاریخی آغاز کند که بدست بی‌بی‌سی و رادیو مسکو نوشته‌ شده است و در کنج اندیشه بازماندگان چپ روسوفیل خانه‌گزیده و بدر نمی‌شود، واگرنه تاختن به تاریخی که هیچ پشتیبانی ندارد و رسانه‌های امپریالیستی و رژیم ولایت‌فقیه و چپ ایران‌ستیز همصدا و همنوا بر آن می‌تازند، هنری نیست که بتوان اینچنین بر آن بالید.
من خواسته و دانسته از پرداختن به تک‌تک گفته‌های نیکفر درباره تاریخ ایران و کیستی ایرانی می‌پرهیزم، چرا که آنها را چنان سُست و بی‌پایه و ستیزه‌جویانه می‌بینم که خردمند براستی با خواندنشان انگشت شگفتی بدندان می‌گزد. شاید تنها این نوشته بسنده باشد که بدانیم نام ایران و پیوستار تاریخی و فرهنگی این سرزمین به کدام گذشته‌های دور می‌رسد:

من، پرستنده مزدا خدایگان شاپور، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، پسر پرستنده مزدا خدایگان اردشیر، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، نَوه خدایگان بابک شاه، فرمانروای ایرانشهر (اِرانشهر خودای) هستم.

An, mazdēsn bay šābuhr, šāhān šāh ērān ud anērān kē čihr az Yazdān, pus mazdēsn bay Ardašīr, šāhān šāh Ērān, kē čihr az Yazdān, nab bay Pābag šāh, ērānšāhr xwadāy hem.[4] 

نگاه ایدئولوژیک و ستیزه‌جویانه نیکفر را یک لغزش فرویدی[5] لو می‌دهد، آنجا که از "پهلوی دوم" سخن می‌گوید. آیا نیکفر هنگام سخن گفتن از فتحعلی‌شاه و شاه اسماعیل هم از آنان با نام "قاجار دوم" و "صفوی اول" یاد می‌کند؟ بکاربردن واژه‌ای که ساخته رژیم ولایی و پرداخته بی‌بی‌سی است، اگر نشان از نمود ایرانی مونارکوفوبیا که همان پهلوی‌هراسی است نباشد، نشان چیست؟ هراسی زَهره‌شکن که حتا نام محمدرضا شاه را هم برنمی‌تابد!

به گمانم ولی پرارجترین بخش در این مورِدکاوی نگاه او به پیدایش اسلام است. به نگر می‌رسد نیکفر جسته و گریخته از اینجا و آنجا چیزهایی را درباره پژوهشهای بازنگرانه شنیده و خوانده و خواسته است آنها را در ستیزه‌گوئی[6] خود بگنجاند. بر بیشتر خوانندگان نباید پوشیده باشد که من خود یکی از پژوهشگران این پهنه‌ و از نخستین کسانی هستم که آنها را در رسانه‌های پارسی‌زبان شناساندم[7] و برآنم که گفتگو درباره خاستگاه اسلام در پیوند با فاشیسم آریائی چنان پرت و بی‌جا است که نیاز به پاسخگوئی ندارد. همین اندازه باید به فیلسوف نازنین گوشزد کرد که بیرونی بودن اسلام را ایرانگرایان نیآفریدند، این دبیران و تاریخ‌گزاران دربار عباسی – یعنی پدران و پیشوایان دوستان نویافته و "نواندیش" ایشان - بودند که با نوشتن سیره‌ها و تاریخ‌ها به این پنداشت نا‌درست دامن زدند. از این ولی اگر بگذریم، واژه‌واژه سخن نیکفر درست است، آنجا که می‌گوید «بیرونی کردن، ناتوانی در انتقاد از خویش است» نیکفر این را بسیار خوب دریافته است و از همین رو نخست دست به اهریمن‌سازی از ایران‌دوستی می‌زند و آن را نژادپرستی و فاشیسم می‌نامد، و آنگاه برای فروکوفتنَش، آن را "بیرونی" می‌کند و می‌نویسد: «برلین، زادگاه اصلی ناسیونالیسم ایرانی است». بدینگونه چپ انترناسیونالیستی که نمی‌تواند گناه سترگ خود در تیره روزی ایرانیان را بپذیرد و از خود "انتقاد" کند، بناچار گورهای کهنه دهه چهل را می‌شکافد و نه تنها گناه سیه‌روزی ایرانیان، که جنگهای سرتاسر خاورمیانه را بر گردن نازک ناسیونالیسم پندارینی می‌افکند که تازه آن هم "بیرونی" است و در برلین پدید آمده است. با چنین ژرفایی از کینه کور به ناسیونالیسم ایرانی، به گمانم کاری بس بیهوده خواهد بود اگر به فیلسوف ارجمندمان گوشزد کنیم، پدر ناسیونالیسم مدرن ایرانی میرزا فتحعلی آخوندزاده 55 سال پیش از بروی کار آمدن نازیها چهره در خاک تفلیس درکشید!

در پایان ولی باید سرانجام به این پرسش نیز پاسخ داد که پافشاری روزافزون بازماندگان گفتمان "انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی" بر ستیز با تاریخ و فرهنگ ایران‌زمین ریشه در چه و کجا دارد؟ راستی را چنین است که جنبشی سرگشته‌تر و گیج‌تر از چپ ایرانی را در میان کمتر مردمانی بتوان یافت. چپ انترناسیونالیستی که می‌خواست همه مرزها را در جهان از میان بردارد، هنگامی که به ایران می‌رسید بناگاه بیاد "حق ملل در تعیین سرنوشت" می‌افتاد و خواهان آفریدن مرزهای نو می‌شد. چپی که هواداران یکپارچگی ایران را "پرستندگان خاک و خون" می‌نامید، به جدائی‌خواهان نژادپرست که می‌رسید، به بهانه "دفاع از حقوق خلقهای تحت ستم" برآن بود که مرمانی "هم‌خون"، حق آن را دارند که بخشی از یک "خاک" را از دیگر بخشهای آن جدا کنند و پرچم خویش را بر آن برافرازند. از آن گذشته چپ ایرانی "مبارزه بی‌امان با امپریالیسم جهانخوار"، "همبستگی با پرولتاریای جهان"، "نبرد برای رسیدن به سوسیالیسم" و شعارهایی دیگر از این دست را بر پرچم خود نوشته بود. همزاد دیگر چپ مارکسیستی اسلام انقلابی بود که آن نیز "مبارزه با استکبار جهانی"، "حمایت از مستضعفین جهان"، "نبرد برای رسیدن به جامعه عدل علی" و چندین آرزوی خام دیگر از این دست را بر دیوارهای شهر نگاشته بود. از آن همه آرمانهای اسلامی چیزی برجای نماند و از این رو رژیم ولایی برای آنکه ورشکستگی همه‌سویه خود را نهان کند، به هزینه‌ای گزاف هنوز هم حجاب را بر سر زنان ایرانی می‌کوبد.

سرنوشت گفتمانهای ایدئولوژیک کمابیش به یک جا می‌رسد. همانگونه که اسلامی بودن رژیم ولایت فقیه تنها در حجاب است که نمود پیدا می‌کند، از همه آرمانهای انترناسیونالیستی چپ ورشکسته‌ای که در دامان امپریالیسم جهانخوار پناه جسته و یا به بورژوازی و یا به خرده بورژوازی شهری پیوسته و همبستگی پرولتری را بباد فراموشی سپرده است و در رسانه‌های امپریالیستی کارمی‌گزارد نیز، تنها میهن‌ستیزی بر جای مانده است.

ناسیونالیسم ایرانی اندیشه پیشتاز دو جنبش پرشکوه – جنبش مشروطه و جنبش نفت – بوده است و ایران نوین پساقاجاری کارنامه درخشان این گفتمان است. در برابر آن چپ ایرانی (با همه انسانهای میهن‌دوست و ایران‌گرائی که در درون آن بودند) دستکم در میان همنسلان من، پیش و بیش از هر چیز یادآور ویرانگری و ترور و همکاری با واپسمانده‌ترین و تبه‌کارترین نیروی اجتماعی ایران است.

در همسنجی میان دستآوردهای ناسیونالیسم ایرانی و چپ انترناسیونالیست-ضدامپریالیست کدام‌ یک سربلند بیرون می‌آیند؟ پاسخ به این پرسش، ریشه و چرائی کینه بی‌مرز چپ کهنه‌اندیش به همه نمادهای فرهنگ و تاریخ و کیستی ایران را به نیکی نشان می‌دهد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد




[1] Kasuistik
[2] Propädeutik
[3] Georg Wilhelm Friedrich Hegel: Vorlesungen über die Philosophie der Geschichte - Kapitel 8, dritter Abschnitt, Persien, Verlag von Philipp Reclam jun. Leipzig
[4] سنگ‌نوشته شاپور یکم در کعبه زرتشت
[5] Freudian slip
[6] Polemic
[7]  همین پنجشنبه گذشته میهمان و سخنران سمپوزیون بین‌المللی پژوهشکده اناره درباره انگاشتهای نوین اسلام‌شناسی بودم، که در آن پژوهشگرانی از بیش از 10 کشور جهان سخنرانی داشتند.