۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

پاسخي به مقاله «جنبش سبز: یک ارزیابی گذشته‌نگر»


در مقاله زيباي «جنبش سبز: یک ارزیابی گذشته‌نگر» ، جناب آقاي مزدك بامدادان پرسشهايي را مطرح نمودند كه تلاش كرده ام پاسخهايي را در اين زمينه عرضه نمايم:
1- « کودتا گران می‌توانستند کار را با آرامش بیشتری پیش ببرند و نخست در یک روند خسته کننده شمارش رأیها احمدی‌نژاد و موسوی (یا کروبی) را به دور دوم ببرند و در دنباله یک نمایش کشدار، که در کنار آن نیروی پرخاش مردم نیز رفته رفته کاستی می‌گرفت، در دور دوم احمدی‌نژاد را با یک یا دو میلیون رأی بیشتر پیروز انتخابات بنامند. اگر نمایشنامه به این گونه نوشته می‌شد، آیا باز هم تماشاگر این خیزش بزرگ می‌بودیم؟ چرا چنین نکردند؟»
داستان به قهر مردم از اصلاح طلبان در پايان مجلس ششم بر مي گردد. مردمي كه با شور و نشاط رياست جمهوري و اكثريت مجلس را تقديم جناح اصلاح طلب نمودند به اميد اينكه اين افراد بتوانند حكومت را از حالت خودكامگي به وضعيت پاسخگويي در آورند و براي گرفتن حق مردم در برابر حاكميت ايستادگي نمايند. ولي متاسفانه در پايان مجلس ششم، اصلاح طلبان نمره مطلوبي از مردم دريافت نكردند. در اين مجلس با يك حكم حكومتي به راحتي قانون مطبوعات از دستور كار خارج كردند، در برابر سركوب گسترده دانشجويان در جنبش 18 تير 78 واكنش مناسبي صورت نگرفت و در خصوص مبارزه با فساد اداري و اقتصادي تلاش شايسته اي مشاهده نشد و ....
به همين دليل مردم نااميد از اصلاح طلبان، در پايان مجلس ششم، نسبت به تحصن نمايندگان رد صلاحيت شده توسط شوراي نگهبان، واكنشي نشان ندادند و اين مساله، حاكميت را به اين نتيجه رساند كه «هر 9 روز يك بحران» كار خود را كرده و مردم از دولت و مجلس اصلاحات خسته و نااميد شده اند و ترجيح مي دهند «حكومت دست خودشان باشد كه لااقل سنگ اندازي نكنند!» بنابر اين قرار نيست اگر در انتخابات، تقلبي به ضرر اصلاح طلبان صورت گيرد، مردم واكنشي نشان دهند. همچنين برداشت حاكميت از كل وقايع دوره اصلاح طلبان اين بود كه مردم حاضر نيستند بابت موضوعات سياسي و انتخابات، هزينه اي بيش از اتلاف يك ساعت وقت براي انداختن رأي به صندوق بپردازند.
اين تحليل وقتي بيشتر قوت گرفت كه در انتخابات رياست جمهوري نهم نيز مردم نسبت به شكايتهاي كروبي و رفسنجاني واكنشي نشان ندادند. درصورتي كه آن زمان مردم اين اعتراض ها را جنگ دروني حاكميت مي دانستند. و البته كه هيچ كدام از اين دو شكايت خود را به مردم نبردند! بلكه به خدا شكايت كردند كه او هم بسيار شكيباست!
خـامنه اي در سخنراني پس از انتخابات اخير پاسخ پرسش بالا را داد. گفت: اگر اختلاف بين آرا كم بود شايد مي شد نسبت به تقلب شك كرد ولي وقتي اختلاف چندين ميليون رأي است چطور ميشود نسبت به صحت انتخابات شك كرد!؟
پس استراتژي خامنه اي براي «انتصاب» دوباره احمدي نژاد به مقام رياست جمهوري اين بوده كه چنان تقلب بزرگ باشد كه كسي نتواند در اين زمينه شكي به دل خود راه دهد!
مسلماً اين استراتژي در برابر خاتمي قابل پياده كردن نبود. يعني اگر خاتمي و احمدي نژاد براي رياست جمهوري با هم در رقابت قرار مي گرفتند، با توجه به محبوبيت خاتمي، كسي پيروزي احمدي نژاد را باور نمي كرد. به همين دليل با فشار به خاتمي و توافق بر سر حضور ميرحسين موسوي (از جانب اصلاح طلبان)، شرايطي به وجود آوردند كه خاتمي از ادامه كار انصراف بدهد.
از زاويه ديگر بايد گفت كه باتوجه به رويكرد غير جنگ طلبانه دولت اوبـاما بعد از انتخابات امريكا، و با توجه به احتمال دستيابي ايران به پيشرفتهاي مهم هسته اي در 4 سال آتي، حاكميت كه خطر حمله امريكا را رفع شده مي پنداشت، خود را در يك قدمي آرزوي بزرگش يعني دستيابي به اولين بمب اتمي اسلامي مي ديد. بمبي كه قرار بود ايران را ام القراي واقعي كشورهاي اسلامي و خط مقدم مبارزه جهان اسلام با اسـراييل كند. بنابر اين حاكميت به هيچ وجه دوست نداشت در چنان زماني، فرد مزاحم و بيگانه اي همچون خاتمي در جايگاه رياست جمهوري باشد. شايد لازم بود در آن هنگام، اسـراييل را با بمب اتمي تهديد كنند! مسلماً براي چنين كارهايي، شخصيت ماجراجو و بي عقلي مثل احمدي نژاد به مراتب بهتر از خاتمي مي توانست از عهده اين نقش برآيد.
به طور خلاصه، عدم واكنش مردم نسبت به رد صلاحيتها و تقلب هاي گوناگون در رأي گيريهاي گذشته، رفع خطر حمله كشورهاي غربي و شنيدن زمزمه هاي پذيرش ايران به عنوان يك كشور هسته اي، حكومت را به طمع انداخت تا با به راه انداختن يك شعبده بازي تاريخي و با رأيي به ظاهر خيره كننده ، اصلاح طلبان و رفـسنجاني را از قدرت كنار زده و حاكميت را يكدست نمايد!
2- «خـامنه‌ای می‌توانست پس از دیدن راهپیمايیهای میلیونی ایرانیان در سرتاسر کشور گناه را به گردن پیرامونیان خود بیندازد و با دوری جستن از حجتیه و احمدی‌نژاد هم گریبان خود را از دست آنان رها کند و هم جایگاه خود را بنام "پدر ملت" استوار کند و از مردم بستانکار باشد که: «من نگاهبان رأی شما هستم». چرا چنین نکرد؟»
بخشي از پاسخ به اين پرسش در تجربه رفسنجاني از انتخابات دوم خرداد 76 نهفته است. رفسنجاني با جلوگيري از تقلب در آن انتخابات، به پيروزي خاتمي كمك كرد ولي با آغاز به كار مطبوعات اصلاح طلب، اولين نفري كه بيش از همه زير تيغ نقد اين روزنامه ها قرار گرفت، خود رفسنجاني بود!
خـامنه اي به ميزان محبوبيت خود و حكومتش در نزد مردم كاملا آگاه بوده و هست بنابراين مي داند كه مردم تكيه گاه مطمئني براي او نيستند. ديكتاتورها هيچ گاه به مردم اعتمادي ندارند. بلكه پايه هاي قدرت آنها بر نيروي نظامي و سرسپردگان و مزدورانشان استوار است. عموماً وقتي ديكتاتورها پير مي شوند نسبت به همه (حتي دوستان سابقشان) بدگمان مي شوند و بيشتر و بيشتر به نيروي نظامي و امنيتي خود تكيه مي كنند.
بخش ديگر پاسخ، به تجربه ديگر اين رژيم در فدا كردن سعيد امامي در پرونده قتلهاي زنجيره اي بر مي گردد. هرچند فدا كردن اين «سرباز» براي از بين بردن سرنخ يافتن آمران قتلها، گريز ناپذير بود، ولي براي «شاه» هزينه زيادي داشت. به اين صورت كه بعد از آن وزارت اطلاعات ديگر هيچگاه آن وزارت اطلاعات گذشته كه ابزار قابل اطميناني براي سركوب مردم بود، نشد؛ حتي با وزارت فردي مانند محسني اژه اي و بازگشت تيم قتلهاي زنجيره اي به آن وزارتخانه!
تجربه سعيد امامي براي همه ماموران وزارت اطلاعات يك درس فراموش نشدني شد. از آن به بعد اكثريت مأموران وزارت اطلاعات تلاش مي كنند از تندروي بپرهيزند. چراكه مي دانند هر جا كه سردمداران رژيم در خطر بيفتند در قرباني كردن ايشان هيچ ترديدي به خود راه نمي دهند؛ حتي در مورد فرد مقربي مانند سعيد امامي.
اين موضوع براي حاكميت نيز تجربه بزرگي بود كه اگر به راحتي سربازان خود را فدا كنند، به زودي بقيه سرسپردگان هم (كه اين بار از عظمت تظاهرات مردم واخورده بودند) سردمداران را تنها خواهند گذاشت و شيرازه رژيم از هم خواهد پاشيد. به همين دليل اين بار خـامنه اي مجبور شد به بهاي كنار رفتن نقاب از چهره اش، پا به ميدان بگذارد و براي حفظ يكپارچگي نظامش، همه مسئوليتها را در برابر مردم متوجه خود كند.
3- «رژیِم بخوبی می‌داند که رفسنجانی هیچگاه با حجتیه و مصباح و احمدی‌نژاد سازش نخواهد کرد. با این همه او توانست چند هفته پس از انتخابات و هنگامی که ابرهای ناامیدی اندک اندک آسمان جنبش سبز را می‌پوشاندند، نماز آدینه را برپا دارد و بخشی از سخنان مردم را از پشت این تریبون بزبان بیاورد. کودتاگران بخوبی می‌دانند که رفسنجانی را به میدان نبرد مرگ و زندگی کشانده‌اند و او همه توان خود را بکار خواهد بست تا نگذارد آنان به آماجهای خود دست یابند، با این همه رفسنجانی در میان شگفتی همگان و بی آنکه کسی جلودارش شود، در برابر نمازگزاران ایستاد و سخنانی بس ناخوشآیند بر زبان آورد، اگرچه کودتاگران از همان روز نخست می‌دانستند که نباید به رفسنجانی تریبونی برای سخن و میدانی برای تاخت تاز بدهند (همانگونه که بیانیه‌ها و سخنان او را به تیغ سانسور صداوسیما می‌سپارند)، چرا چنین کردند؟»
انگيزه كوچك رژيم در اين زمينه مي توانست اين باشد كه نشان دهد كه اتفاق خاصي نيافتاده و همه چيز عادي است از جمله ترتيب برگزاري نماز جمعه كه چند هفته اي بود رفسنجاني در آن غايب بود.
انگيزه بزرگتر آن اين بود كه رژيم همچنان از تظاهرات 3 ميليوني مردم در شوك بود و مي پنداشت رفسنجاني كه بالاخره منافعش در حفظ نظام است، ميايد و در اين نماز جمعه مردم را به آرامش و حفظ نظام دعوت مي كند. (براي اجراي برنامه اي كه مي خواستند بر سر رفسنجاني و خانواده اش بياورند وقت زياد است!)
از طرف ديگر، اگر ما قبول داشته باشيم كه احـمدي نژاد به هيچ وجه نمي توانست بدون هماهنگي و اذن خـامنه اي، خانواده «رئيس مجلس خبرگان رهبري» را در جلوي چشم 70 ميليون ايراني به فساد مالي متهم كند، در آنصورت بايد بپذيريم كه استراتژي احمدي نژاد در مناظره با موسوي، نيز مورد تفاهم و تأييد خـامنه اي قرار گرفته است. احمدي نژاد در مناظره با موسوي بيان نمود كه حملات به دولت او [دولت محبوب رهبر] از يكجا سرچشمه مي گيرد و صحنه گردان اصلي رفسنجاني است!
بنابر اين مي توان چنين برداشت نمود كه از نگاه خـامنه اي، حضور 3 ميليوني مردم در خيابانها ناشي از صحنه گرداني رفسنجاني است. با اين ديد، خـامنه اي براي حفظ قدرت و حكومتش، حاضر شد يك گام عقب نشيني كند و در تريبون نماز جمعه از رفسنجاني رفع اتهام كند و در عوض از او بخواهد، به اصطلاح نيروهايش را به خانه برگرداند! غافل از اينكه حركت سبز مردم پاك تر و زلال تر از آن است كه به فرد نيرنگ بازي همچون رفسنجاني وابسته باشد.
مردم ايران در دو انتخابات، تنفر خودشان را از رفسنجاني نشان داده اند. حمايت او از جنبش سبز مردم، نه از سر اعتقاد به دموكراسي و رأي ملت بلكه به خاطر جلوگيري از بلعيده شدن توسط اژدهاي قدرت است!
بنابر اين نه مردم به رفسنجاني علاقه اي دارند و نه او به مردم. اين ازدواج ، حكم يك صيغه كوتاه مدت را دارد، كه از نياز هر دو به يكديگر ناشي شده است. البته خدمت رفسنجاني به جنبش سبز مردم، ميتواند باعث بخشودگي پرونده سياه او از طرف مردم شود.
4- «از راهپیمائیهای پراکنده در چند شهر بزرگ ایران اگر بگذریم، این تنها تهران است که با همه توانش به میدان آمده و همچنان ایستاده است و این ایستادگی را از یک "رخداد" به یک "روند" فرارویانده است. ........آنان می‌دانند که باید به میدان بیایند تا تهران تنها نماند و کمرش در زیر بار هولناک سرکوب خرد نشود، تا سرکوبگران در دهها و شاید سدها شهر ایران پراکنده شوند و توان سرکوب را از دست بدهند. چرا چنین نمی‌کنند؟ »
البته پاسخ به اين پرسش، اندكي سخت است. شايد تركيبي باشد از اين حقايق:
1- برخلاف تهران، هنوز طبقه تحصيل كرده، مدرن و آزادي خواهي كه در تهران شكل گرفته در شهرستانها شكل نگرفته است. به هر صورت سطح فرهنگي پايتخت بالاتر از شهرستانهاست. هر چند كه بخش قابل توجهي از مردم تهران، از نخبگان شهرستانها تشكيل شده است. به اين علت كه در ايران اولين مقصد نخبگان شهرستاني براي مهاجرت، تهران است.
2- در ايران يك رنسانس فرهنگي در مورد لزوم سكولاريسم وجدايي دين از سياست و نياز جامعه ايراني به آزادي و دموكراسي (به شكل رايج در دنيا و نه ازنوع اسلامي آن)، در حال وقوع و تكامل است. شايد دوم خرداد 76 را بتوان اولين نشانه هاي شكل گيري آن دانست. رفته رفته با گسترش اينترنت و به ويژه براه افتادن كانالهاي تلوزيوني ماهواره اي و بالا رفتن آگاهي در عموم مردم، اين رنسانس در حال تكامل و بلوغ است. به نظر مي رسد مردم تهران در اين زمينه پيشرو هستند.
3- بخشي از مردم ايران كه اعتقادات مذهبي بيشتري دارند، نسبت به رژيم جايگزين كه قرار است به جاي ج.ا. بنشيند، مشكوكند. بيشتر اينگونه مردمان هنوز دوست ندارند آزاديهاي غربي ناسازگار با فرهنگ رايج مذهبي-ايراني (مشخصاً در زمينه روابط دختران و پسرانشان، نمايش فيلم به شكل غربي در صدا و سيما و از اين گونه) در ايران پياده شود. فراموش نكنيم كه مردم ايران 30 سال پيش در رژيم شاهنشاهي دختران خود را به دانشگاه نمي فرستادند. بخش عمده اي از مردم ايران اگر احساس كنند دوباره قرار است كشور در اين زمينه آزاد شود، دوباره واكنش انقباظي از خود نشان خواهند داد. هنوز تعصبات ناموسي در ميان مردم وجود دارد و عموم مردم به فرزندان خود اجازه نمي دهند دوستاني از جنس مخالف خود داشته باشند. هنوز گرايش به خانواده بصورت شديد در ايران وجود دارد. در اين زمينه كشور ما قابل مقايسه با كشورهاي غربي نيست. به هرصورت اين توده ي مردم تجسم روشني از نوع حكومت بعدي ندارند. به نظر من شفاف سازي اپزوسيون برون مرزي در اين زمينه لازم است و باعث اطمينان خاطر خانواده ها خواهد شد. نبايد سرنوشت سياسي كشور به اين موضوع غير اساسي اخلاقي پيوند بخورد. مسلماً هر حكومت دموكراتيكي كه در ايران به روي كار بيايد بايد حساسيتهاي عموم مردم را در نظر بگيرد.
4- بخشي از پولهايي كه احمدي نژاد در روستاها و شهرستانها خرج كرد، موثر افتاد. (هرچند كه با يك نگاه دقيق خواهيم ديد كه هيچ تغيير اساسي اي در شهرستانها صورت نگرفته است. حتي طرح مسكن مهر نيز كه با سرو صداي زياد وعده خانه دار كردن مردم را مي داد نيز در عمل با مشكلات زيادي از جمله عدم پرداخت وام، مواجه شد كه در عمل به بن بست خورد)
5- بخشي از مردم ايران بعد از پرداخت هزينه هاي زياد در انقلاب 57 و جنگ، ديگر انگيزه و اميد زيادي براي دگرگوني اساسي در ساختارهاي سياسي و اقتصادي كشور ندارند و نسبت به حكومتهاي جايگزين هم با ديده شك و بدبيني نگاه مي كنند. بنابر اين حاضر نيستند در اين زمينه هزينه ي زيادي پرداخت نمايند، چرا كه از رودست خوردن دوباره واهمه دارند. هرچند اميدوارند دست تقدير اين حكومت را از اريكه قدرت به زير آورد.
6- در روز 25 خرداد در شهرستانها هم راهپيماييهايي صورت گرفت ولي به شدت سركوب شد. در حالي كه درتهران به علت تراكم جمعيتي زياد، تجمعات بسيار گسترده ترند و امكان برخورد رژيم با حجم زياد مردم كمتر است ضمن اين كه در تهران، امكان در رفتن، پنهان شدن در بين مردم و شناسايي نشدن بيشتر است.

پاينده باد ايران عزيز
آريو - ك

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

دیکتاتوری پرچم، یا پرچم ِ دیکتاتوری؟

نگاهی به نوشته آقای گنجی

در این دو ماه گذشته هر گاه که برای پشتیبانی از نبرد شکوهمند ایرانیان برای دستیابی به آزادی و حقوق بشر به راهپیمائی رفته ام، پرچم و نماد ملی بهانه ای بوده اند برای بگومگوهای بی پایان و برخوردهایی گاه زننده، بویژه هنگامی که برگزارکنندگان گردهمائیها گاه خواسته اند پرچم شیروخورشید نشان را از دست راهپیمایان بکشند و بر زمین افکنند. همیشه امیدوار بودم این برخوردهای خام اندک اندک و پابپای پختگی جنبش پایان بگیرند و جای خود را به رواداری و فراخ سینگی بدهند و همگان دریابند هنگامیکه جوانان ایرانی در زیر شکنجه جان می بازند و دژخیمان رژیم ولائی از هیچ گونه دَدمنشی و گرگخوئی فروگذار نمی کنند، بگومگو بر سر پرچم و نماد آن کودکانه و شرم آور است.

آقای گنجی در نوشته ای با نام "دموکراسی و دیکتاتوری پرچم" ولی پا را از درگیریهای کوچک در کناره گردهمائیها فراتر گذاشته و با درهم آمیختن راست و ناراست و به بهانه رویارویی با گونه ای از دیکتاتوری که خود آنرا دیکتاتوری پرچم می نامد، در پی یکدست کردن توده ناهمگنی است که هزاران فرسنگ دورتر از سرزمین مادری و تنها برای پشتیبانی از خواسته های ایرانیان گردآمده است. من اگرچه خود هیچگاه نه پرچمی بدست گرفته ام و نه جامه سبز بر تن کرده ام، نمی توانم در برابر این نوشته که از آن بوی "وحدت کلمه" روح الله خمینی برمی خیزد، خاموش بنشینم، که هر ریسمان سیاه و سپیدی نیش زهرآگین آن مار اژدهاوَش را در یاد من زنده می کند.

آزاردهنده تر از هر چیز دیگری این گزاره آقای گنجی است، که می نویسد: «پرچم جمهوری اسلامی: کليه دولت ها، کشورها و مجامع بين المللی اين پرچم را به رسميت می شناسند. [...] پرچم نظام پيشين: سلطنت طلبان اين پرچم را به رسميت می شناسند. اصرار سلطنت طلبان بر حضور در ميتينگ های ديگران با اين پرچم، آن را به نمادی سياسی يعنی نماد سلطنت طلبان تبديل کرده است».
همان "کلیه دولتها، کشورها و مجامع بین المللی» احمدی نژاد را نیز دست کم در چهار سال گذشته برسمیت می شناختند، ولی ما هواداران آزادی و حقوق بشر هیچگاه از گفتن این سخن که او نماینده و "پرزیدنت" ما نیست، خسته نشدیم، همانگونه که در سی سال گذشته هرگز خسته نشدیم که بگوئیم این نماد "الله" که بر سینه پرچم ما نشسته است، هیچ پیشینه ای در میان نمادهای ملی ایرانزمین ندارد. در باره اینکه آیا شیروخورشید نماد هواداران پادشاهی و مجاهدین خلق هست، سخن از این نیز آزاردهنده تر می شود. کسانی که نوشته های مرا دنبال کرده باشند، می دانند که مرا هیچ سری با "پادشاهی" نیست، در اینکه پادشاهی نه امروز و نه فردا دیگر جایی در ایران ندارد، همین بس که از میان شش پادشاه واپسین ایران، تنها مظفرالدین شاه بود که در ایران و در پی بیماری و پیری درگذشت، ناصرالدین شاه را گلوله میرزای کرمانی بخاک افکند، محمدعلی شاه، احمد شاه، و پسرش محمدرضا شاه را ایرانیان از کشور راندند، تا در خاک بیگانه سر بر بستر مرگ نهند و رضا شاه نیز چوب گردنکشیهای خود در برابر بریتانیا را خورد و در افریقای جنوبی چهره در پهنه خاک کشید. با اینهمه باید پذیرفت که هواداران پادشاهی از همان روز نخست در واکنشی درست با پرچم جمهوری اسلامی کنار نیامدند و دگرگون شدن نماد ملی ایران را نپذیرفتند، برای اینکار نه می توان بر آنان خرده گرفت و نه می توان اینچنین داد سخن برآورد که شیروخورشید "نماد سلطنت طلبان" است. گذشته از آن هواداران پادشاهی نیز در این سی سال دگردیسیهای بسیاری برخود دیده اند و نمی توان آنان را برای خواسته ها و اندیشه های سی سال پیششان سرزنش کرد، همانگونه که کسی امروز گریبان آقای گنجی را برای کارهای کرده و ناکرده اش در پانزده سال نخست دوران جمهوری اسلامی نمی گیرد و همگان بر او می بخشایند و هنگامی که به زندان می افتد با او همدردی می کنند و کسی نمی گوید که نام جنبش ما با بودن چنین کسی با چنین پیشینه ای به ننگ آلوده می شود.

من نیز مانند بسیاری از هم میهنانم پرچم شیروخورشید نشان را پرچم خود می دانم، چرا که شیرو خورشید نمادی اسطوره ای از روزگاران کهن است که مهرفروزنده آسمانی را با شیر که نماد شکوه و بزرگی زمینی است پیوند می دهد، این همان پرچمی است که ستارخان می خواست هفتادودو ملت را بزیر آن آورد و همان پرچمی است که سواران دلاور بختیاری پیش از تاختن به تهران و برانداختن دستگاه خودکامگی محمدعلی شاه آنرا پیشاپیش خود برافراشته بودند. این پرچم، رنگها و نشان میانه آنرا نمایندگان نخستین مجلس شورای ملی که برآمده از جنبش مشروطه بود پرچم ملی نامیدند (2)، و با برافتادن دستگاه ستمگری و برپاشدن مشروطه سرتاسر ایرانزمین را با آن آذین بستند. پدران و مادران ما هزاران هزار بر خاک افتادند تا این پرچم برافراشته بماند و بر خاک نیفتد، این پرچم یادآور دلاوریهای فرزندان ایرانزمین در راه سرافرازی ملت ایران است، ولی پرچم کنونی هر اندازه هم "رسمی" باشد، پرچم من نیست، چرا که نشان الله در سینه آن به هزار زبان می گوید که این پرچم، پرچم جمهوری اسلامی است و نه پرچم ملت ایران.

در یک از گردهمائیها برخوردی میان کسانی که پرچم ملی ایران را با خود آورده بودند و برگزارکنندگان پیش آمد، دوست آلمانی من که با مچ بندی سبز به پشتیبانی مردم ایران آمده بود، پی گیر ماجرا شد، شرمگنانه داستان را برایش گفتم، و گفتم که برگزار کنندگان می گویند شیروخورشید نماد مجاهدین و هواداران پادشاهی است. پرسید: «آیا براستی چنین است؟» گفتم: «نه، ولی برگزارکنندگان می گویند این دو گروه نماد ملی ایران را دزدیده و از آن خود کرده اند». دوست آلمانی من لختی اندیشید و سپس پرسید: «اگر چنین است، چرا بجای بیرون راندن آنها، نمادتان را از آنان پس نمی گیرید؟»

به گمان من این سخن آقای گنجی که با برافراشتن پرچم شیروخورشید، رژیم این گردهمائیها را به سلطنت طلبان می چسباند و بهانه ای برای سرکوب می یابد، چیزی جز فرافکنی نیست. نخست آنکه هواداران رژیم پادشاهی نیز مانند همه شهروندان ایرانی آزادند برای پشتیبانی از هم میهنانشان در درون ایران به خیابان بیایند و حتا اگر خود آنان برگزارکنندگان چنین گردهماهیها نیز باشند، سرسوزنی از ارزش این همبستگی کم نخواهد شد، اگر دینفروشان با بخش کردن مردم به خودی و ناخودی توانسته اند مشت سرکوبشان را سه دهه بر گرده مردم فرود آورند، ما شهروندان آزاد ایرانی در پشتیبانی از هممیهنانمان خودی و ناخودی نمی شناسیم. دوم آنکه "نماد" تنها نشان شیر و خورشید و پرچم نیست. اگر در برنامه های آینده آقای رضا پهلوی و یا خانم فرح پهلوی در جایگاه دو شهروند ایرانی و بدون هیچگونه نشان و پرچمی به گردهمائی بپیوندند، آقای گنجی با آنان چه خواهد کرد؟ آیا آنان را بدست پلیس امریکا خواهد سپرد و حق شهروندی همراهی با گردهمائی را از آنان خواهد گرفت، تا مبادا روزنامه کیهان جنبش همبستگی ایرانیان برونمرزی را به سلطنت طلبان نسبت دهد؟ آیا شرکت آقای رضا پهلوی یا خانم فرح پهلوی که بازماندگان خاندان پادشاهی و بی بروبرگرد یادآور واژه "شاه" هستند نیز از نگر آقای گنجی کاری دیکتاتورمنشانه و در راستای "تحمیل خود به جمع" خواهد بود؟ با خود اگر روراست باشیم، آقای رضا پهلوی بیشتر نماد پادشاهی است، یا نشان شیروخورشید؟ چنانکه دیدیم سیمای جمهوری اسلامی با نشان دادن چهره خانم گوگوش بهره برداریهای سیاسی خود را کرد و انچه را که می خواست در باره اعتصاب غذای نیویورک گفت. از آن گذشته همه ما می دانیم که دینفروشان در فریبکاری و دروغ دو دست اهریمن را از پشت بسته اند، روزنامه کیهان برای سرکوب و کشتار نیازی به بهانه ندارد، در شماره روز پنجشنبه این روزینامه می خوانیم:
«جايزه ترويج آزادي جنسي به شيرين عبادي كه پيشتر از آن نيز جايزه صلح نوبل را به خاطر خوش خدمتي به ناقضان بين المللي حقوق بشر دريافت كرده بود رسيد [...] بنا به اطلاعات موجود در دايره المعارف ويكي پديا اشعار نامبرده درباره مسائل غيراخلاقي و ادبيات جنسي است و جايزه «منهايي» هر ساله به افرادي كه آزادي هاي جنسي را در جهان ترويج مي كنند اهداء مي شود» به گمان آقای گنجی خانم عبادی باید از این پس بر همه جایزه هایی که به او می دهد چشم بپوشد، تا بهانه بدست کیهان نیفتد؟
اگر که بخواهیم نگران بهانه جوئیهای کیهان باشیم، داستان بسیار پیچیده تر می شود. برای نمونه بانوان ایرانی در راهپیمائیها جامه های تابستانی بر تن دارند، همان جامه هایی که از دیدگاه کیهانیان "مبتذل" بشمار می آیند. آیا این بانوان از این پس باید با مانتو و روسری راهپیمائی و گردهمایی کنند، تا مبادا برادر حسین در کیهانش بهانه بگیرد: « هواداران خارجه نشین موسوی و کروبی مشتی زنان هرزه و بی بندوبارند که نیمه عریان به خیابانها می آیند»؟ آیا آقای گنجی می داند که این فهرست را تا بکجا می توان دنبال گرفت؟

به گمان من ترس آقای گنجی و همه آن دیگرانی که با شیروخورشید اینچنین از در ستیزه درآمده اند، بهانه های کیهان نیست، به گمانه من "بهانه جوئی کیهان"، خود بهانه زیرکانه ای است، برای زدودن رنگ و بوی ملی از جنبش سبز، چرا که هنوز بخش بزرگی از دین باوران ایرانی ایرانگرائی را در برابر اسلام می بینند و همانگونه که در جستار "زبان مادری و کیستی ملی" (3) باز کرده ام، میان کیستی اسلامی و کیستی ایرانی خود سرگردانند. جمهوری اسلامی برای کوبیدن نشان اسلام بر سینه پرچم ملی ما از همان آغاز شیروخورشید را "نشان رژیم منحوس سلطنتی" نامید و شگفتا که برگزیدگان و سرآمدان ما در سده بیست و یکم تاریخ را نادیده می گیرند و همین دروغ شرم آور را دوباره گوئی نه که دوباره خواری می کنند و این پرچم را "پرچم نظام پیشین" می نامند! من در پی آموختن تاریخ به آقای گنجی و دیگر کسانی که از نماد ملی کشورمان می هراسند، نیستم. ولی می بینم که ناآگاهی از تاریخ اگر با اندیشه بسته و یکسونگر همراه شود، چگونه اکبر گنجی را که من در ستایش پایمردی اش سخنها نوشته بودم (4) بجایی می رساند که انگشت سرزنش برآهیزد و بسوی دگراندیشان نشانه رود، و در این راه از در همآمیختن راست و ناراست پرهیز نکند. پاسخ این پرسش را باید آقای گنجی و هماندیشان او بدهند؛ آیا دشمنی اینان با نماد شیروخورشید از آن رو است که می ترسند نمادهای ملی، جای نمادهای دینی را بگیرند؟

آقای گنجی می نویسد: «ما از حقوق شما و هر فرد و گروه ديگری دفاع می کنيم» راستی چه کسی او را "ما" کرده و من و سدهاهزار چون مرا "شما"؟ آیا آن میلیونها ایرانی بپاخاسته او را به نمایندگی خود برگزیده اند، تا پرچمها را از دست ایرانیان بگیرد و فرمان به سبز شدن همگان بدهد؟ و از این همه اگر بگذریم، این رنگ سبز نماد چیست؟ نماد بازگشت به دوران زرین امام خمینی (آنگونه که میرحسین موسوی می خواهد)؟ نماد درخواست انتخابات دوباره با همین ولایت فقیه و همین شورای نگهبان و همین وزارت کشور؟ نماد برچیده شدن شورای نگهبان و دگرگون شدن ساختار قدرت در دل همین جمهوری اسلامی، نماد برچیده شدن فرمانروائی دینفروشان از خاک ایرانزمین، یا نماد "خاندان عصمت و طهارت و ائمه اطهار"؟ من این رنگ را هیچگاه نماد خود ندانسته ام، چرا که هنوز نمیدانم با برگرفتن آن خود را به کدام گرایش نزدیک می کنم.
سخن تنها بر سر پرچم شیروخورشید نشان نیست. فردای روزی که جوانان ایرانی یکی از زیباترین شعارهای این جنبش را سردادند و فریاد برآوردند «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی!» آقای میر حسین موسوی بناگاه همه آن ژستهای دموکراتیک خود را فراموش کرد و خشمگین و سرآسیمه همچون مولا و مقتدای خود روح الله خمینی سخن از "جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!" سر داد.

جنبش سبز نه تنها به ایرانیان، که به جهانیان همبستگی و آزادگی آموخت. انچه که من می خواهم و آنچه که آقای گنجی می خواهد، در پیوند با رنگ است، راه ما ولی آنجا از هم جدا می شود که او در پی "همرنگی" است، و من در پی "یکرنگی"، او همه ایرانیان را به فرامی خواند که درون خود را پنهان کنند و برون خود را به یک رنک (رنگ او) درآورند، و من در پی آنم که هرکسی با خود و دیگران یکرنگ باشد و چنان به میان گروه برود، که با دیدن رنگ برون، بتوان به رنگ درونش پی برد.

اکبر گنجی در نوشتار بلند خود، که در آن گاه مرزهای جوانمردی را زیر پا گذاشته، ما را از "دیکتاتوری پرچم" هراسانده است. هراس من ولی همه از این است گفتمان "نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد" فراگیر شود و رنگ سبز به "پرچم دیکتاتوری" بدل شود.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
----------------------------------------------
1 .http://www.kayhannews.ir/880522/2.htm#other207
2. اصل پنجم متمم قانون اساسی مشروطه: الوان رسمی بیرق ایران سبز و سفید و سرخ و علامت شیرو خورشید است.
3. بایگانی
4. بنگرید به دو نوشته من به نامهای "دردی است غیر مردن ... گنجی و پاسداری از آبروی ریخته یک ملت" و " ایلوئی! ایلوئی! لِما سَبَقتَنی؟ گنجی بر فراز چلیپای میلاد" در بایگانی

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

جنبش سبز: یک ارزیابی گذشته نگر*


جنبشی که رنگ سبز خود را بر درودیوار جهان پاشیده است، بزودی دوماهه می شود. اگر با خود روراست باشیم و بدام خودفریبی نیفتیم، باید با صدای بلند بگوییم که مردم ایران همه ما را غافلگیر کردند. نه کسانی که رأی دادن را کاری نادرست می دانستند، نه کسانی که مردم را به رأی دادن فرا می خواندند، نه نامزدهای چهارگانه ریاست جمهوری، و نه آن میلیونها رأی دهنده، هیچکس، در جهان پندار نیز اندیشه راهپیمائی میلیونها شهروند ایرانی در خیابانها را به سر راه نمی داد، چه رسد به آنکه جوانان ایرانی را فرسنگها از سرآمدان سرد و گرم چشیده میدان نبرد پیشتر ببیند و با چشمان گرد شده از شگفتی به تماشای نمایش زیبای فرهیختگی و فرزانگی این فرزندان راستین ایرانزمین بنشیند.

پیش از آنکه سخن در باره چند و چون این جنبش را آغاز کنم، ناگزیر از گفتنم که یادآوری سخنان و واکنشهای پیش از برگزاری انتخابات به هیچ روی برای سرزنش گویندگان آنها نیست. از آنجا که من ریشه این غافلگیری را در ارزیابی نادرست ما – همه ما – از نیروهای درون و برون ایران می دانم، می خواهم در این جستار به آن دیدگاههای نادرست و آن پندارهای خامی بپردازم که چشمان ما را بر روی جوانه های زیبایی که در زیر پوسته چرکین شهر می شکفتند، ببندند.

از خود آغاز می کنم. من یکی از کسانی بودم که در انتخابات سالهای هشتاد و چهار و هشتاد و پنج رأی دادن را کاری در راستای استواری هرچه بیشتر رژیم جمهوری اسلامی می دانستم و در نوشته های گوناگون با هواداران شرکت در انتخابات از در بگومگو درآمده بودم. اینبار و در آستانه انتخابات بیست و دوم خرداد ماه ولی نمی توانستم چیزی بنویسم. کاستی کار ما رأی ندهندگان در این بود که اگرچه رویکردمان به گفتمان دموکراسی و به پیروی از آن انتخابات یک رویکرد درست و شهروندانه بود، ولی نمی توانستیم جایگزین پذیرفته ای نیز برای شرکت در انتخابات پیش روی مردم بگذاریم. برای نمونه اگرچه من در نوشته ای بنام "دریوزگان آزادی" (1) نوشته بودم: «"نافرمانی مدنی" بهترین شیوه جایگزین برای دگرگونی ساختار سیاسی ایران است و با جداکردن راه مردم از حاکمیت، مشروعیت دروغین آنرا (که وامدار رأی دهندگان است) از آن می‌گیرد»، ولی نمی توانستم راهکاری روشن و آشکار در اینباره نشان دهم، چرا که خود نیز پدید آمدن یک جنبش سراسری و یکپارچه را چیزی در اندازه آرزو و آرمان می دانستم، که رسیدن به آن در جامعه آنروز ایران نیازمند گذر از هفت کوه و هفت دریا و خرد کردن هفت کفش هفت چوبدستی آهنین می بود. من نمی توانستم اینبار چیزی در اینباره بنویسم، چرا که از پاسخ دادن به پرسشهای ساده ولی سرراست جوانان میهنم ناتوان بودم. هنگامی که کسی از من می پرسید: «من دانشگاه را تمام کرده ام و در امتحان کارشناسی ارشد قبول شده ام، می دانم که اگر احمدی نژاد بر سر کار بیاید، باید ادامه تحصیل را فراموش کنم، ولی اگر کروبی یا موسوی سر کار بیایند، شانس من تقریبا صد درصد است، چرا نباید رأی بدهم؟» نمی توانستم به او بگویم که رأی دادن یا ندادن او نیست که سرنوشت انتخابات را رقم می زند. نمی توانستم به او بگویم که من رفتارهای این رژیم را تنها در پیوند با چیستی و درونمایه آن می سنجم و می دانم که "رأی مردم" را در سپهر اندیشگی سران پیدا و پنهان این رژیم جایی نیست، چرا که او نمونه خاتمی را پیش روی من می نهاد و می گفت که رأی انبوه و میلیونی را دیگر کسی نمی تواند دستکاری کند. من از یک "اندریافت چیستی شناسانه" سخن می گفتم و او از یک "ارزیابی رفتارشناسانه". آنچه که من و هماندیشان من می گفتیم و می نوشتیم، در چشم توده مردم و هواداران شرکت در انتخابات یک رویکرد ساده انگارانه و از سر خیره سری بود. رویکرد ما اگرچه از یک استخوانبندی استوار برخوردار بود (چرا که با ارزیابی و موشکافی چیستی پدیده ولایت فقیه و جمهوری ولائی و ساختارهای قدرت در ایران دست به بررسی رخدادها و کنشها و واکنشها می زد) ولی در اندازه همان کلی گوییها ماند و نتوانست به ریزکاوی رخدادها بپردازد و آنها را بر پایه همین برداشت و همین اندریافت بررسی کند. برای نمونه من در نوشتاری بنام "آنکه گفت آری، آنکه گفت نه!" (2) از رأی دهندگان پرسیده بودم: « اگر شورای نگهبان روز شنبه آینده همه صندوقهای رأی را به کاخ ریاست جمهوری ببرد و در برابر چشمان خاتمی به آتش بکشد، او چه خواهد کرد؟» این همان کاری است که شورای نگهبان روز شنبه بیست و سوم خرداد هشتاد و هشت انجام داد. بیگمان من نه پیشگویم و نه جادوگر، این تنها برداشت من از چیستی این رژیم بود که مرا وامیداشت چنین رخدادی را شدنی بدانم. این پرسش در همان روزها نه تنها بی پاسخ ماند، که با ریشخند هواداران شرکت در انتخابات روبرو شد که مرا فرا می خواندند دست از آنچه که ایشان آنرا "تئوری توطئه" می خواندند، برکشم.

با اینهمه ما هواداران بایکوت صندوقهای رأی هیچگاه نتوانستیم این برداشت خود را و درستی درونمایه های آنرا بدرون مردم ببریم و با آنان به زبانی سخن بگوییم که بپذیرند در یک رژیم ولائی هیچکاره اند و رأیشان تنها برای خریدن آبرو برای یک رژیم واپسگرا و انسانستیز بکار می آید. ما نتوانستیم، چرا که نه رژیم را بدرستی و در همه لایه های تودرتوی آن می شناختیم و نه نسل جوان ایرانی را. دست کم من جای آن می دانم با سری افکنده و نگاهی شرمگین بگویم که توانائیها و گنجایشهای این نسل و این ملت را دست کم گرفتم و به نیروی شگرف خرد و اندیشه و نوآوری آن باور نیاوردم.

روزگار هواداران شرکت در انتخابات نیز نه تنها بهتر از ما نبود، که آنان گاه آگاهانه و دانسته و خواسته دست به فریب خود زدند. اگر چه امروز همین دوستان و هم میهنان ما برآنند که «اگر ما اینچنین گسترده بپای صندوقهای رأی نرفته بودیم، هرگز چنین جنبش گسترده ای براه نمی افتاد»، باید ایشان را گفت که این سخن بی پایه سست است. نخست آنکه رأی دهنده باید پیشاپیش فرجام رأی گیری را بپذیرد و به آن پایبند باشد، و دیگر آنکه اگر کسی از میان "نافرمانی مدنی" (آنچه که ما می خواستیم) و "صندوق رأی" دومی را برمی گزیند، دیگر نمی تواند خود را همراه و حتی رهبر این جنبش بزرگ نافرمانی مدنی بداند. از آن گذشته باید بی رودربایستی گفت و نوشت که هیچیک از کسانی که مردم را به رأی دادن فرامی خواندند برای براه انداختن جنبش سبز بپای صندوق رأی نرفته بود، رأی دهندگان می خواستند که احمدی نژاد برود، موسوی یا کروبی بیاید تا اندکی روزگار بر مردم آسانتر شود و در کنار آن خامنه ای همچنان رهبر معظم بماند و شورای نگهبان همچنان بریش مردم بخندد و در هر انتخاباتی نامزدها را برایشان دستچین کند و بسیج همچنان بسیج باشد و سپاه همچنان سپاه، و در همچنان بر پاشنه پیشین خود بگردد و تنها اندکی باز شود، تا نسیمی خنک روی ایرانیان را بنوازد، همین و نه بیشتر. و اگر کسی بگوید که از همان آغاز کار و با آگاهی از اینکه کار به اینجا خواهد کشید، رأی خود را بدرون صندوق افکنده است، تنها خود را مایه افسوس و ریشخند شنوندگانش کرده است. راستی را این است که رأی دهندگان دل به این خوش کرده بودند که براستی رأی میلیونی مردم را نمی توان دستکاری کرد، چرا که آنان کمترین شناختی از جوهر راستین رژیم ولایت فقیه نداشتند و دروغهای رهبر و رهروانش را باور کرده بودند.

سردمداران رژیم جمهوری اسلامی نیز گویا خود آگاهی ژرفی از نیروهای خودی و ناخودی نداشتند. بی گمان دستگاه سرکوب برای فرونشاندن آتش پرخاش مردم آماده شده بود، ولی آشکار است که سرکوبگران هرگز نمی انگاشتند که بیش از یک میلیون ایرانی در یک روز به خیابانها بیایند و خواسته هایشان را فریاد کنند. آنان که سه دهه و بویژه در این چهارسال گذشته پیوسته بر سر و دهان جوانان ایرانی کوفته بودند و گمان می بردند که از "این ناخنهای لاک زده و این موهای ژل خورده" کاری جز آرایش روی و پیرایش موی برنمی آید و اگر از سنگ صدایی برخیزد، از این جوانان صدایی برنخواهد خواست، دیدند که همان ناخنهای لاک خورده آذین بخش انگشتانی شدند که بر فراز بام جهان به نشانه پیروزی سینه آسمان را شکافتند و کاکلهای آراسته دختران و پسران ایرانزمین در گرماگرم نبرد برای آزادی پریشان و خونفشان شدند. همچنین برنامه ریزان کودتا گمان برده بودند که موسوی و کروبی نیز سر در لاک خود فروبرده و همچون تیر ماه هشتاد و چهار «شکایت به خدا خواهند برد». آنان هرگز گمان نمی کردند که هاشمی رفسنجانی در برابرشان چنین بایستد و پای پس نگذارد.

ما در شناختن و شناساندن چیستی این رژیم و پیش از هر چیز در موشکافی ساختار و بافتار آن کوتاهی کردیم. هم امروز نیز پرسشهای بی پاسخ فراوانی پیش روی ما هستند که اگر نیز کسی به پاسخ آنان برخاسته، تنها گمان و پندار خود را بر روی کاغذ آورده است. من در اینجا به برخی از این پرسشها می پردازم:

*** کودتا گران می توانستند کار را با آرامش بیشتری پیش ببرند و نخست در یک روند خسته کننده شمارش رأیها احمدی نژاد و موسوی (یا کروبی) را به دور دوم ببرند و در دنباله یک نمایش کشدار، که در کنار آن نیروی پرخاش مردم نیز رفته رفته کاستی می گرفت، در دور دوم احمدی نژاد را با یک یا دو میلیون رأی بیشتر پیروز انتخابات بنامند. اگر نمایشنامه به این گونه نوشته می شد، آیا باز هم تماشاگر این خیزش بزرگ می بودیم؟ چرا چنین نکردند؟

*** خامنه ای می توانست پس از دیدن راهپیمائیهای میلیونی ایرانیان در سرتاسر کشور گناه را به گردن پیرامونیان خود بیندازد و با دوری جستن از حجتیه و احمدی نژاد هم گریبان خود را از دست آنان رها کند و هم جایگاه خود را بنام "پدر ملت" استوار کند و از مردم بستانکار باشد که: «من نگاهبان رأی شما هستم». چرا چنین نکرد؟

*** رژیِم بخوبی می داند که رفسنجانی هیچگاه با حجتیه و مصباح و احمدی نژاد سازش نخواهد کرد. با این همه او توانست چند هفته پس از انتخابات و هنگامی که ابرهای ناامیدی اندک اندک آسمان جنبش سبز را می پوشاندند، نماز آدینه را برپادارد و بخشی از سخنان مردم را از پشت این تریبون بزبان بیاورد. کودتاگران بخوبی می دانند که رفسنجانی را به میدان نبرد مرگ و زندگی کشانده اند و او همه توان خود را بکار خواهد بست تا نگذارد آنان به آماجهای خود دست یابند، با این همه رفسنجانی در میان شگفتی همگان و بی آنکی کسی جلودارش شود، در برابر نمازگزاران ایستاد و سخنانی بس ناخوشآیند بر زبان آورد، اگرچه کودتاگران از همان روز نخست می دانستند که نباید به رفسنجانی تریبونی برای سخن و میدانی برای تاخت تاز بدهند (همانگونه که بیانیه ها و سخنان او را بتیغ سانسور صداوسیما می سپارند)، چرا چنین کردند؟

*** از راهپیمائیهای پراکنده در چند شهر بزرگ ایران اگر بگذریم، این تنها تهران است که با همه توانش به میدان آمده و همچنان ایستاده است و این ایستادگی را از یک "رخداد" به یک "روند" فرارویانده است. این جوانان تهرانند که می گویند کی، کجا و چگونه باید به خیابانها آمد، این دختران و پسران تهرانی اند که شعارهایی چون "اين است شعار مردم، رفراندوم، رفراندوم" و یا "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" را می سازند و همچون باد در سرتاسر کشور می پراکنند. مردم دیگر شهرها و استانها بخوبی می دانند که اگر این جنبش خاموشی بگیرد، دیگر نه از تاک نشان می ماند و نه از تاک نشان، و سرکوبگران پس از ساختن کار تهران همانگونه که فرمانده سپاه روزی گفته بود "زبانها را خواهند برید و دستها را خواهند شکست". آنان می دانند که باید به میدان بیایند تا تهران تنها نماند و کمرش در زیر بار هولناک سکوب خرد نشود، تا سرکوبگران در دهها و شاید سدها شهر ایران پراکنده شوند و توان سرکوب را از دست بدهند. چرا چنین نمی کنند؟ (3)

همانگونه که می بینیم، چه در پیوند با مردم و جنبش خودجوششان، چه در پیوند با رژیم و نیروهای سرکوبگر آن، و چه در آینده این جنبش و واکنشهای رژیم در برابر آن سردرگمی فرمانروا است. امروزه دیگر آشکار شده است که مردم ایران بخودی خود و بی آنکه در جستجوی رهبری رهائی بخش باشند، بپا خاستند. نیک اگر بنگریم، آنان رهبران خودخوانده جنبش را بدنبال خود کشاندند و از آنان گر کردند. "میر حسین" که از او می خواستند رأیشان را پس بگیرد، نه رهبر، که خاکریز نخست سنگرهای تو در توی ایرانیان شد. شورشیان چشم براه سخن این یا آن رهبر خودخوانده جنبش نمی مانند. آنان خود برنامه ریزی می کنند و آماجهای خود را در فیس بوک و توئیتر و بالاترین می پراکنند و این "رهبران"اند که برای آگاهی یافتن از گامهای پیش رو و برنامه های آینده جنبش باید بدنبال کنشگران آن بگردند.

نیک اگر بنگریم، این کنشگران جنبش سبز بودند که ما را بدنبال خود کشانیدند و چهره نوینی از همبستگی ملی ایرانیان را به تماشای جهانیان گذاشتند. چه کسی حتا یک روز پیش از انتخابات می پنداشت که روزی اکبر گنجی و گوگوش در کنار هم برای پشتیبانی از بپاخاستگان ایرانی گرد هم آیند؟ چه کسی گمان می برد که نسل دوم ایرانیان برونمرز که زبانها مادریشان اکنون زبان دوم آنهاست این چنین پر از شور و شرر به خیابانهای اروپا و امریکا بریزند و در پشتیبانی از هممیهنانشان فریاد سر دهند؟ من نوشته های بسیاری از هممیهنان بیرون از ایران را می خوانم که گاه نامه سرگشاده به خامنه ای و احمدی نژاد می نویسند و گاه به مردم بپاخاسته رهنمود می دهند و گاه شعار می سازند. همه این نوشته ها از سر نیکخواهی اند، ولی بپذیریم که ما تنها در جایگاه پشتیبانان این جنبش است که می توانیم به ایران یاری برسانیم، و همچنین با نگاه به رژیم و هواداران و دشمنان آن از نگرگاهی دیگر، که برای ایرانیان درونمرز تازگی داشته باشد، واگرنه که شعارها همه در ایران ساخته می شوند – و چه خوب ساخته می شوند -، راهکارهای نبرد در ایران یافته و پراکنده می شوند، خواسته ها را این ایرانیان دربندند که بر زبان می آورند و "رهبری" را آنان بدست دارند. نکوشیم که به آن شیرزنان و دلیرمردان آموزش نبرد بدهیم، راه را آنان گشوده اند و بر ما است که تا جایی که این راه رو به سوی آزادی و حقوق شهروندی دارد، همراهشان باشیم.

چهار سال پیش و در همان نوشتار پیش گفته (2) نوشته بودم: «مردم ایران باید یکبار برای همیشه گریبان خود را از چنگال گزینش نفرین شده میان "بد و بدتر" رها کنند، بگذارید کار یکرویه شود، شاید تکانی سخت بتواند این مردمان بخواب رفته را بیدار کند و چشمانشان را بگشاید، تا ببینند خورشیدشان کجاست».

اکنون من به این آرزوی دیرین خود رسیده ام. ایرانیان گریبان خود را از چنگال نیرنگ و فریب جمهوری ولائی رها کرده اند و در جستجوی خورشیدشان دیگر به چیزی جز بهترین بسنده نخواهند کرد. از فردای بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت دیگر کسی در ایرانیان به چشم خواری نمی نگرد، جهانی در برابر اینهمه آزادگی، دلیری و فرهیختگی کمر به کرنش خم کرده است. اگر نسل من همه رشته های نسلهای پیش از خود و بویژه آرمانهای جنبش مشروطه را پنبه کردد، اکنون این نسل قهرمان بپا خواسته است تا با رشتن ریسمانهایی استوار برای به بند کشیدن خودکامگی و واپسماندگی آموزگار ما شود،

اکنون دیگر همه ما در هر کجای جهان که باشیم، می توانیم بیشتر از همیشه از هم میهنی با این مردم آزاده به خود ببالیم و استوارتر از پیش و با سری افراشته و گردنی افراخته به هر پرسشگری بگوئیم:

من ایرانیم!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------

*. Retrospective Analysis
1 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/11335
2 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/2257
3. آقای دکتر اصغرزاده در گفتگو با شهروند می گوید: «اگر حاشیه نشینان ببینند که مرکزنشینان و حامیان خارج نشینشان از تک صدایی و ایدئولوژیهای ناسیونالیستی فاصله گرفته اند و به حقوق انسانی ایرانیان غیرفارس نیز حرمت قائلند، به طور طبیعی، آنان نیز نسبت به مرکزخوشبین می شوند و موجبات یک همبستگی دمکراتیک در راه یک مبارزه آزادیخواهانه را فراهم می آورند [...] ملیتهای حاشیه نشین یک موقعیت مستعمره ای در رابطه با مرکز و ملیت حاکم دارند. به عبارت دیگر، آنها قربانیان شرایطی هستند که در تئوریهای جامعه شناختی به "استعمار داخلی" معروف است». گذشته از اینکه ایشان نمی گوید کدام شعار یا خواسته بپاخاستگان تهرانی ناسیونالیستی بوده است، باید گفت "پاسخ"هایی از اینگونه شاید بکار ارزش بخشیدن به تئوریهای خاک خورده و نَخ نمای قبیله گرایان بیایند، ولی همانگونه که گفتم، برای دریافتن آنچه که در ایران می گذرد، باید آرزوها و انگاشتها و پندارهای خود را کنار نهیم و پوسته رخدادها را بشکافیم و آنها را در برابر دیدگان خود و هممیهنانمان بگذاریم.