۱۳۹۷ اسفند ۱۹, یکشنبه

جنگ جهانی دوم و چرخش گفتمانی در ایران - یک


این جستار را باید دنباله دو نوشته پیشین از دوستان و همکاران ارجمندم حمید فروغ (جمهوری اسلامی، جمهوری روشنفکران ضدامپریالیست) و داریوش بی‌نیاز (چگونه عدل شیعی و عدالت سوسیالیستی به هم گره خوردند) به شمار آورد. در نخستین نوشته حمید فروغ رفتار روشنفکران و کنشگران ایرانی را در رویاروئی با جهان دوقطبی پس از جنگ سرد بررسید و نشان داد چگونه با بخش شدن جهان میان دو اردوگاه سوسیالیستی و امپریالیستی، تلاش برای سازندگی میهن در میان روشنفکران ایرانی جایش را به نبرد برای نابودی امپریالیسم جهانخوار داد. بی‌نیاز در جستار خود این دگرگونی یا آنگونه که خود می‌گوید "تغییر پارادایم" را به دوگانه "آزادی" و "عدالت" فراگسترد و نشان داد چگونه گفتمان آزادیخواهی با عدالت‌طلبی جایگزین شد، آن هم بگونه‌ای که یکی در کنار آندیگری زیستن نمی‌توانست، همانگونه که نمایندگان این دو آرمان – جهان سرمایه‌داری یا آزاد و اردوگاه سوسیالیستی – از همزیستی با هم ناتوان بودند. در جستار پیش رو برآنم دوگانه دیگری را بزیر ریزبین پژوهش بگیرم، که بگمان من مهر خود را بر پیشانی تاریخ نزدیک ما کوفته و فراتر از آن بستری برای برآیش حکومت اسلامی بوده است؛

دوگانه سرنوشت‌سازی بنام  "ملی-دمکراتیک در برابر انترناسیونالیست-ضدامپریالیست"

من نیز بمانند دو نویسنده پیشین، زمان این چرخش گفتمانی را جنگ جهانی دوم می‌دانم و برآنم که در پی این بزنگاه تاریخی گفتمان ملی‌-دموکراتیک، که اندیشه راهبر جنبش روشنگری ایرانی، انقلاب مشروطه و پروژه پهلوی بود، اندک‌اندک و با پیدایش گروههایی که چشم به بیرون از مرزهای ایران داشتند، به کناره رانده شد و میدان را واگذار کرد. پیش از بررسی پیدایش و برآیش این گفتمان ولی ناگزیر از گفتنم که از نگر من در یک بررسی دانش‌پایه باید نگاه را از رفتار و کردار و گفتار شاهان و فرمانروایان برگرفت و بر اندیشه‌پردازان افکند. بدینگونه که بودوباش و کرده‌ها و ناکرده‌های رضاشاه و محمدرضاشاه و دیگر کنشگران سیاسی از نگاه من در این جستار پیش رو از ارزش چندانی برخوردار نیستند، چرا که بویژه درباره رضاشاه می‌دانیم که اندیشه‌پرداز نبود و شاید بتوان او را چون بولدوزری دانست که راه را گاه برای به فرجام رساندن آماجهای گفتمان ملی‌-دموکراتیک هموار می‌کرد، و گاه بر آن می‌بست.
نکته دوم این است که در این جستار بیشتر از آنکه نگاهم به دموکراسی باشد، به دموکراتیزاسیون پرداخته‌ام، بدین معنی که اگر دموکراسی را بستری برای کنشگری شهروندان در ساختن سرنوشت خود بدانیم، هرگونه سیاستی که بتواند شهروند را به این جایگاه نزدیکتر کند، گامی بسوی دموکراتیزاسیون است. برای نمونه اگر در روزگار قجرها پستهای دولتی تنها در دسترس دانش‌آموختگان بودند، که یا از میان شاهزادگان و یا از خاندانهای توانگر برخاسته بودند، آموزش همگانی و اجباری، و ساختن دانشگاه را باید بخشی از روند دموکراتیزاسیون در دوران رضاشاه بشمار آورد، چراکه "باسواد شدن" (و از این راه پیشرفت در سیاست) دیگر امتیاز ویژه‌ای نبود که تنها از آن شاهزادگان و بزرگزادگان باشد. از همین دست است رهاندن زنان از زندان هزارساله حجاب، به گونه‌ای که آنان نیز بتوانند پای در جامعه بگذارند، خواندن و نوشتن بیاموزند و حتا بروزگار محمدرضاشاه جامه وزیری بر تن کنند.
باری، ناسیونالیسم انسانگرا اندیشه راهبر جنبش مشروطه بود و اگر بپذیریم میرزافتحعلی آخوندزاده پدر این اندیشه است، می‌توانیم دریابیم که گفتمان ملی-دموکراتیک چگونه از دل این آن سربرکرد. در نزدیک به همه نوشته‌های میرزا فتحعلی (درباره ایران) دو گوهر بنیادین خودمی‌نمایند: ستایش ایران باستانی و نکوهش دسپوتیسم قجری. و ما اگر همانگونه که گفتم شاهان و فرمانروایان این بازه تاریخی، یعنی از 1192/1813 تا 1320/1941 را به کناری نهیم و تنها به اندیشه‌پردازان این بازه بپردازیم، از آخوندزاده و میرزاآقاخان کرمانی و بی‌بی خانم استرآبادی و صدیقه دولت‌آبادی و ... گرفته تا دهخدا و کسروی همه در یک جا به هم می‌رسند و آنهم ایرانگرائی و آزادیخواهی است، همان که من آن را گفتمان ملی-دموکراتیک می‌نامم.
این گفتمان چگونه پدید آمد؟ اندیشه‌پردازان ایرانی در پی رویاروئی با اروپای پیشرفته اگرچه از خواری و زبونی فرهنگی خویش در شگفت شدند، ولی امید از دست ندادند و با آموختن از همان اروپائیان تلاش کردند گونه‌ای از رنسانس را در کشور خود نیز پیاده کنند، تلاشی که سرانجام ره به چهارمین نوزائی فرهنگی ایران در تاریخ خود برد. این کار ولی یک گرته‌برداری کورکورانه نبود. اگر رنسانس اروپائی در اندیشه به یونان کهن و در سیاست به روم باستان بازمی‌گشت و در پی نوزائی[1] همان فرهنگ کهن و آفریدن سامانه‌ای نو بر پایه قانون و آزادی شهروندان بود، اندیشمندان ایرانی همان ارزشها را برگرفتند و با بومی کردن بُنمایه‌های آنها، ایران باستان را بجای روم و یونان نشاندند. اینچنین بود که در همان سال انقلاب مشروطه سه بخش از شاهنامه در سرزمینهای شمال ارس به ترکی آذری برگردانده شدند و در سال 1289/1910 اپرای رستم و سهراب در آنجا طنین افکند. از اندیشه‌پردازانی چون آخوندزاده و کرمانی اگر بگذریم، میرزاده عشقی اپرای رستاخیز شهریاران ایران را ساخت و دیرتر، هنرمند گمنامی ترانه دختران سیروس را برای زنان ایران سرود. در سالهای مشروطه و سالیان پس از آن آزادیخواهی و ایرانگرائی چنان در هم تنیده بودند که یکی بی آندیگری ناشدنی بود. بهره‌گیری از گوهر تاریخی و اسطوره‌ای ایرانی برای کنشگران این گفتمان زبانی را می‌آفرید، که برای همه ایرانیان دریافتنی بود. بدینگونه واژگانی چو آزادی، قانون، برابری زن و مرد و دیگر ارزشهای جهان نوین، از بستر نوزائی ملی، یا ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی بود که در سپهر اندیشه همگانی ایرانِ قجَرزده روان شدند.

گفتمان ملی-دموکراتیک دارای ویژگیهای زیر بود:
نگاه به درون داشت، سود ایران را برتر از هر چیز دیگری می‌دانست، بومی‌شده بود، از گذشته پرشکوه ایران مایه می‌گرفت و شکست ساسانیان را آغاز تیره‌روزی این سرزمین می‌دانست، سودای سازندگی ایران را در سر داشت و بیش و پیش از هرچیز "ملت ایران" را پشتوانه همه تلاشها و کنشهای خود می‌دانست. برجسته‌ترین ویژگی این گفتمان را ولی باید در نگاه آن به دین و جایگاه آن در جامعه دید. اگر اعدام شیخ فضل‌الله نوری آغازی نمادین برای زدودن لکه تاریک دین از چهره جامعه ایران باشد، بازپس‌گرفتن دادگستری و آموزش‌وپرورش از دست ملایان و  نادیده گرفتن اصل طراز[2] بروزگار پهلویها فرجام پیروزمند آن بوده است.

چنین بود که این گفتمان توانست در همان ایران شیعه‌زده پایان سده نوزدهم، یپرم خان داویدیان را به فرماندهی شهربانی (امنیه) و گاسپار ایپکیان را به شهرداری (بلدیه) تهران بگمارد، روندی که تا بروزگار محمدرضاشاه دنباله داشت و انگشت بر "ملت بودن" ایرانیان می‌نهاد. با این همه از یاد نباید برد که این گفتمان، برساخته گروه بسیار کوچکی از سرآمدان جامعه ایران بود و بیشینه مردم ایران نه چیزی از ایرانگرائی می‌دانست و نه از آزادی و قانون و حق شهروندی. میرزا عبدالرحیم طالبوف نویسنده "رساله معنی آزادی" در سال 1287/1908 برای دهخدا چنین می‌نویسد:

«من‌ ایران را پنجاه سال است میشناسم و هفتادویکمیِ من تمام‌ شده. کدام دیوانه در دنیا بی‌بنّا عمارت میسازد؟ [...] کدام مجنون‌ تغییرِ رژیمِ ایران را خلق‌السّاعه حساب می‌کند؟ کدام بی‌انصاف نظم مملکتی را که‌ قانون ندارد و ده‌یکش بیکار و بیعار و وبال گردن فقرا است زودتر از پنجسال می‌توانست‌ براه بیندازد؟ کدام پیغمبر می‌توانست این عوایق را زودتر از ده سال از میان بردارد و راه‌ ترقّی را عراده‌رو بکند، که حسین بزّاز یا محسن خیّاط یا فلان آدم می‌خواست بکند! [...] هر ایرانی که ملّت خود را عبارت از آن سه هزار نفر که دیده‌اید بداند و ایرانی را بیدار شده حساب نماید و با ریسمانِ پوسیده‌ی آنها هیزم بچیند دیوانه است. ما وجودِ اکسیر را قائل نیستیم، خواه پیش علی علیه‌السلام خواه نزدِ معاویه. [...] مزه اینجا است از هر ایرانی بپرسی: دانه را امروز بکاری فردا سنبل میشود؟ بعقل‌ گوینده می‌خندد»[3]

در آستانه کودتای سوم اسفند مجلس در چهارده سال نزدیک به ده سال بسته بود و در این چهارده سال 28 دولت بر سرکار آمده بودند که زمان برخی از آنان به یک ماه نیز نرسید. ما را همین دو پدیده بسنده است که بدانیم شیرازه کشور از هم گسیخته بود و دستگاه دیوانسالاری در آستانه نابودی همیشگی بود. اگر به این دو پدیده این را نیز بیافزائیم که ارتشهای سه امپراتوری بزرگ آن روزگار چکمه در خاک ایران نهاده بودند و در سالهای پایانی دهه نود یک‌چهارم تا یک‌سوم شهروندان ایرانی در قحطی بزرگ جان باخته بودند، باید از نگاه امروزین بپنداریم که چنین کشوری می‌بایست نابود شده باشد. گفتمان ملی-دموکراتیک ولی از چنان نیروی تاریخی، فرهنگی و اجتماعی سترگی‌ برخوردار بود که توانست کشتی رو به نیستی ایران را از دل این توفان سهمگین نیز بدر برد.
به قدرت رسیدن رضاشاه همه چیز را پیچیده کرد، از یکسو ایران‌دوستی او راه را بر نیمه "ملی" این گفتمان می‌گشود و به ایرانگرائی میدان می‌داد، و از دیگر سو شیوه فرمانروائی پادگانی او کار را بر نیمه "دموکراتیک" آن دشوار می‌کرد. با این همه و همانگونه که در بالا رفت، اندیشه‌پردازان این گفتمان از چنان توانی برخوردار بودند که توانستند از بستر فراهم شده در سایه استواری نهادهای دیوانی و آرامش پدید آمده در پی آن، روند دموکراتیزاسیون را پی بگیرند. پا‌بپای این روند، گفتمان ملی-دموکراتیک نیز از پذیرفتگی روزافزون برخوردار می‌شد و راه خود را به همه اندیشه‌پردازان آن روزگار می‌گشود. تا که سخن بدرازا نکشد، حتا مارکسیست برجسته‌ای چون تقی ارانی هم نه تنها نوشته‌هایی ایرانگرایانه از خود بیادگار گذاشت[4]، که بر آن بود «ما علیه هر متجاوزی حتا شوروی خواهیم جنگید و از استقلال ایران دفاع خواهیم کرد»[5]. ایران‌گرائی پدیدآمده در این سالیان ولی به وارونه آنچه که بی‌بی‌سی و رادیو مسکو سالیان سال در گوش ما ایرانیان خوانده‌اند، هیچ پیوندی با نژادپرستی آریائی نداشت. یکی از دست‌پروردگان این گفتمان بنام عبدالحسین سرداری توانست با فریفتن نازیها هزاران یهودی را در فرانسه از مرگ برهاند[6].

دنباله دارد . . .

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد



[1]  رنسانس ترانویسی فرانسوی واژه ایتالیائی ریناسچیتا rinascita  یا ریناسچیمنتو Rinascimento است. از ri  در چم دوباره، باز، و nascita در چم زایش.
[2]  اصل دوم متمم قانون اساسی که بر پایه آن پنج مجتهد طراز اول باید تک‌تک قانونها را با شرع و فقه برمی‌سنجیدند.
[3]  مجله بهار، سال نخست، شماره 9 و 10، نامه‌های طالبوف
[4]  برای نمونه "زبان فارسی" و "آذربایجان و یا یک مسئله حیاتی و مماتی برای ایران"
[5]  انورخامه‌ای، پنجاه نفر و سه نفر، چاپ دوم، نشر نوید/آلمان، برگ 24
[6] http://www.ushmm.org/wlc/en/article.php?ModuleId=10007452