۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و یک


21. شاهنامه و کیستی ایرانی - یک

در بخش نهم این جستار با آوردن نمونه هایی از دوره های گوناگون نشان دادم که چرا شاهنامه در کیستی ایرانی از جایگاهی بلند برخوردار است و همچنین از دروغ پردازیهای قبیله گرایان در باره شاهنامه نوشتم و از این نکته که ستیزه جوئی آنان با این کتاب، در راستای ملت سازی و بریدن همه رشته های پیوند مردم آذربایجان با ایران است. آنان خود نیز به نیکی می دانند که شاهنامه خوانی و شاهنامه خوانان از چه جایگاه ارجمندی در چهارگوشه ایران و بویژه در آذربایجان برخوردار بوده اند و پهلوانان شاهنامه تا کجا در جان و روان مردم آذربایجان تنیده شده بودند. در آن بخش تنها بدنبال آن بودم که نشان دهم شاهنامه نه کتابی برای "فارسها"، که دست کم در هزاره فرمانروائی دودمانهای ترکزبان و ترکتبار چشم و چراغ مردم کوچه و بازار و فرهیختگان و درباریان و شاهان بوده است. پیش از آنکه بازتاب جهانبینی و اندیشه نهفته در داستانهای پهلوانی شاهنامه را بر دیگر سرایندگان و اندیشمندان، و همچنین بر کیستی ایرانی در درازنای تاریخ نشان دهم، ناگزیر از گفتن این سخنم که شاهنامه کتابی است در باره گذشته "اسطوره ای-افسانه ای-تاریخی" کشور ما، که در راستای نوزائی ملی و فرهنگی نوشته شده است و جایگاه آنرا نیز تنها و تنها از این نگرگاه است که باید سنجید. به دیگر سخن اینکه آیا هرگز رستمی و سهرابی در این جهان زیسته اند یانه، پرسش شاهنامه نیست. آنچه که در داستان رستم و سهراب در چارچوب چکامه ای زیبا و داستانی پر آب چشم بازگویی می شود، نگاه ایرانیان باستان است، به سرنوشت، مرگ، راستی و دادگری.

نگاه هر دو گروه قبیله گرایان، چه آنان که شاهنامه را بباد ناسزا می گیرند و فردوسی را "ترک ستیز" و "نژاد پرست" می خوانند، و چه آنان که آنرا همچون کتابی دینی می ستایند و در لابلای برگهایش بدنبال ریشه های نژاد پاک خود می گردند، که خود می پندارند "آریائی" است، و از دهها هزار بیت شاهنامه جز «ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را بجائی رسیده است کار» چیز دیگری نخوانده اند و نمی دانند، ریشه در یک نگرش دارد. هر دو گروه می خواهند فردوسی و آفریده ستُرگش را چنان کوچک و خُرد کنند، که در اندازه های آنان بگنجند.

نگاه قبیله گرایان و چپگرایان کهنه اندیش به فردوسی همانندیهای بسیاری دارد. قبیله گرا (چه دشمن ایران باشد و چه پرستنده آن) می خواهد "کیستی" را به قبیله خود فروبکاهد و "چپ" کهنه اندیشی که هنوز از کوچه پسکوچه های تنگ و تار انترناسیونالیسم استالینی راهی به شاهراه فراخ "خودیابی ملی" نجُسته است، به بهانه اینکه دربند انسان است و نه خاک، کیستی اش را به همه جهان می گستراند. در این میان اندیشه ای چون از آنِ فردوسی از هر دو سو بزیر آفندهای ناجوانمردانه می رود. هر دو گروه با آوردن بیت «چو ایران نباشد تن من مباد / بدین بوم و بر زنده یک تن مباد» به این سخن می رسند که این سروده فردوسی فراخوانی است برای کشتار مردم ایران تا واپسین تن، اگر که پای فروپاشی ایران در میان باشد، یا به گفته خود آنان «انسانهای ساکن این سرزمین اثیری نه تنها حق هیچ تغییری در آن ندارند بلکه به فتوای (!) شاعر قرون وسطا ئی فردوسی باید که بخاطر ایران "همه سر به سر تن به کشتن دهند» (1).

برای آشکارتر شدن سخنم، کمی بر سر همین نمونه آورده شده درنگ می کنم. اگر این سروده را یک شعار نژادپرستانه، یا دست کم خاک پرستانه بدانیم، آنگاه باید همه کسانی را که در درازنای تاریخ برای نگاهبانی از سرزمین خود جان باخته اند، نژاد پرست بدانیم. ولی داستان به این سادگیها نیست. اگر پارتیزانهای نهضت مقاومت ملی در فرانسه با فریاد "یا مرگ یا فرانسه" در نبردی نابرابر به پیشواز ارتش آلمان می رفتند، نمی توان آنان را نژاد پرست نامید (اگرچه آنان تفنگ بدست گرفته بودند تا "یا میهن خود را از دست نازیها برهانند"، و یا همه "سربسر تن به کشتن دهند")، ولی سرباز آلمانی درگیر در همان نبرد اگر فریاد یا مرگ یا آلمان سرمی داد، بیگمان از سر نژاد پرستی اش بود. فریاد یا مرگ یا فرانسه اگر از دهان یک سرباز فرانسوی در الجزیره بیرون می آمد، نژادپرستانه می بود، ولی رزمندگان الجزائری را نمی توان نژادپرست یا خاک پرست نامید، اگر با فریاد یا مرگ یا الجزائر پا به میدان نبرد می نهادند. بروزگار سرایش شاهنامه ایران نه تنها چشم در خاک دیگران ندوخته بود، که خاک خود را نیز لگدمال سربازان بیگانه می دید. از این رو «چو ایران نباشد تن من مباد» نه "فتوائی" برای کشتار دیگران، که فراخوانی برای ایستادگی در برابر دشمن اشغالگر بوده است. ولی آیا سراینده این بیت، جدا از خوب و بدش، فردوسی است؟

شاید اگر از تک تک ایرانیان خواسته شود سروده ای از شاهنامه را بخوانند، بخش بسیار بزرگی از آنان همین بیت «چو ایران نباشد تن من مباد / ...» را بیاد آورند. بر کسانی که در کار پژوهش و کاوش نیستند، خرده ای نیز نمی توان گرفت. ولی هنگامی که پای داوری در باره یک کتاب و سراینده اش به میان می آید، بویژه اگر که نویسنده خود دانشگاه دیده باشد و روش پژوهش را بشناسد، داستان دگرگونه می شود. کسی که با دست آویختن به این تک بیت، شاهنامه را کتابی نژاد پرستانه و فردوسی را سراینده ای خاک پرست می خواند، نشان می دهد که که حتا یک بار نیز شاهنامه را نخوانده است:
اگرچه هیچ چیز نژادپرستانه ای در این سروده نمی توان یافت، این بیت در هیچ کدام از دستنوشته های شاهنامه نیامده است و از فردوسی نیست!
من خود در هیچ کجای شاهنامه این بیت را ندیده ام. با کمی جستجو نوشتاری از استاد محمد تقی بهار یافتم و دیدم که او دهه ها پیش به همین سخن برخورده است و بیتی را که قبیله گرایان و چپهای کهنه اندیش را چنین شیفته خود کرده است، از شاهنامه نمی داند. گفتنی است که ادبیات میهندوستانه فردوسی که در پشت آن مِهر به انسانها جدا از نژاد و رنگ و زبان آنها نهفته است، گنجینه ای پربار است که بویژه بروزگار پهلویها بدست قبیله گرایانی افتاد که خواب "نژاد پاک آریا"، "خون پاکیزه پارسی"، "شاهنشاهی دوهزارو پانسد ساله" و یاوه هایی از این دست را می دیدند. پس اگر در کودکستانها به کودکان می آموختند:
«به به چه خروسی! چه حیوان ملوسی! ببین بال و پرش را! ببین تاج سرش را! خروس شکر خدا کن! شاهنشاه را دعا کن!»، به بزرگسالان نیز می آموختند که: «چو کودک لب از شیر مادر بشُست / محمدرضا شاه گوید نخُست!» (2)

اگر می توان پذیرفت که در همین روزگار ما با پیروی از شیوه سرایش فردوسی چنین یاوه هایی سروده شده اند و گاه چنان استادانه که تک تک ایرانیان نیز فریفته شده و آنها را از فردوسی دانسته اند، پس در هزار سال گذشته کار چگونه بوده است؟ گفتنی است که شاهنامه پژوهانی چون آقای خطیبی یکی دیگر از شناخته شده ترین بیتهای شاهنامه را نیز از فردوسی نمی دانند: «بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی». (3)
همین دستبُرد در شاهنامه و سرودن چامه از زبان فردوسی شاید خود به تنهائی نشانگر جایگاه شاهنامه در ساختن اندیشه و کیستی باشد. با این همه ما اگر در جستجوی کیستی ایرانی خود در شاهنامه هستیم، به اینمان نباید بسنده کرد. نخست باید دانست که شاهنامه از روزگار اسطوره ای مردم ایران آغاز می شود، سپس با گذر از افسانه های پهلوانی به بخش تاریخی می رسد و با شکست ایرانیان از عربان مسلمان و فروپاشی "ایران زمین" پایان می پذیرد. آنچه که در شاهنامه در باره سالیان پس از فروپاشی ایران آمده است، بیشتر در پیوند با زمانه خود او است و درگیریهایش با روزگار و مردم آن، و رنگ و بوی تاریخنگاری ندارد.

فردوسی این داستانها و رخدادها را خود نیافریده و تنها گردآورنده و سراینده آنها بوده است، چنانکه خود نیز در آغاز شاهنامه می گوید: «یکی نامه بد از گه باستان / فراوان بدو اندرون داستان» که گویا یادکَردی است از خداینامه های نگاشته شده بروزگار ساسانیان. در آغاز داستان بیژن و منیژه این همسر فردوسی است که داستان را بر او فرومی خواند و از او می خواهد که آنرا بسراید: «پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی / به شعر آری از دفتر پهلوی». فردوسی توانسته است کار همه آن جنگآوران پهنه فرهنگ را که هر یک به شیوه ای بدنبال نگاهبانی از مرده ریگ نیاکان خود و از آن گذرگاه زنده سازی کیستی ایرانی خود بودند، به انجام رساند. شاهنامه چِکاد کوه سر به آسمان سائیده ای است که دانه دانه سنگ و ریگَش را فرهیختگانی سختکوش و دلدادۀ فرهنگ در دو سَده فراگرد آورده بودند. پس هنر فردوسی این بود که توانست به آن گنجینه پُربهائی که فراچنگش آمده بود، بدیده زمین پُرباری بنگرد که بر آن می توان تُخم نوزائی فرهنگی را پروراند، یا به چشم سنگ و خشت و گِل و ساروجی که بتوان با آن همان "کاخ بلندی را که از باد و باران گزندی نیابد" بَرساخت و بیادگار گذاشت. بدیگر سخن فردوسی در شاهنامه تنها به بازگوئی گذشته ایرانزمین بسنده نمی کند و در چارچوب این داستانها دست به بازآفرینی "آرمان ایرانشهری" و بازسازی "انسان ایرانی" می زند. پس از همین رو است که او سخنش را با یاد خداوندی آغاز می کند که آفریننده "خرَد" است و آنگاه در ستایش همین واژه سخن می راند و آنرا برترین داده خداوند به آدمی می داند «خرَد بهتر از هرچه ایزدت داد». از دیگر واژگانی که در شاهنامه به فراوانی بکار گرفته می شوند، می توان از "داد"، "دادگری"، "هنر"، "فرهنگ"، "دانش"، "آزرم" و "راستی" نام برد. او همچنین ایرانیان را "آزادگان" می نامد که در بخش هژدهم این جُستار بدان پرداختم.

هم پیش از فردوسی و هم پس از او، سُرایندگان بسیاری دست به نگاشتن شاهنامه زده اند. آنچه که شاهنامه فردوسی را – و تنها این شاهنامه را - به جایگاه امروزینش رسانید، برداشت ویژه فردوسی از همان داستانهای کهن بود، که از روزگار انوشه روان بدست موبدان زرتشتی به پهلوی نوشته شده و بدست فرزانگان خراسانی رسیده بودند. برداشت فردوسی از "خدای نامه"، که می بایست سرگذشت "خدایگان" باشد، برداشت یک دهقان (4) بود، برداشت مردی از میان مردم، نه از خدایگان و نه از موبدان. همین سخن برآمده از دل یک دهقان فرزانه بود که در درازنای یک هزاره همچنان بر دلهای ایرانیان فرونشست و فرومی نشیند. فردوسی در سُرایش شاهنامه به بازگوئی آنچه که شنیده و خوانده بود، بسنده نکرد و در چارچوب افسانه های میهنی به بازآفرینی کیستی ایرانی پرداخت. "کیستی ایرانی" در شاهنامه بر سه ستون سِتبر استوار شده است: "انسان آرمانی"، "شایست و ناشایست" و "فرمانروای آرمانی".

یکی از بزرگترین شاهکارهای فردوسی بازسازی چهره "ایرانیانِِ آرمانی"، یا همان "آزادگان" است. از همین رو است که شاهنامه بیش از آنکه به شاهان و خدایگان بپردازد، به پهلوانان و ویژگیهای آنان می پردازد و آنها را بروشنی بازمی گوید:
«بیشترین تکرار صفات در دوره پهلوانی است. پرورش مردِ عمل و مردِ خرَد در مفهوم «پهلوانی» عالی ترین شکل تربیت ورزشی را در شاهنامه نشان می دهد که این مفهوم در ابیات زیادی با تکیه بر رهنمودهای عقلی (خردورزی) و پایبندی به اصول اخلاقی و جوانمردی تاکید شده است. از بین 3134 بار تکرار صفات عقلی-اخلاقی، صفت "خِرد" با 36% تکرار در اولویت قرار دارد». (5)
در همین راستا است که فردوسی پروایی از ستودن پیران ویسه، وزیر افراسیاب بزرگترین دشمن ایرانزمین ندارد و او را چنان می ستاید که زال را و گودرز را، او همچنین در نکوهش کیکاووس، شاه بیخرد ایران چیزی کم نمی گذارد و تنها آن ویژگیهایی را پیش چشم دارد، که بگمان او برازنده یک "آزاده"اند.

فردوسی آنگاه همچون نگارگری زبردست چهره این "انسانِ آرمانی" خویش را در ایرج و سیاوش بازمی آفریند. برای فردوسی این دو قهرمان کتابش دارای همه آن ویژگیهائی هستند که او آرزو دارد در هر ایرانی آزاده ای ببیند: دادگری، مهر، بیزاری از جنگ و جان نهادن بر سر دوستی و آشتی. از همین رو است که جاودانگان شاهنامه درست همان کسانی هستند که سر از جنگ می پیچند و جان بر سر دوستی و آشتی می نهند؛ ایرج، آنجا که بهره خود از جهان را به برادرانش وامی گذارد و آنانرا فرامی خواند که از آزمندی بپرهیزند، و سیاوش، آنجا که برای گریز از نیرنگ سودابه تاج و تخت و دربار پدر بیخردش را وامی گذارد و به سرزمین دشمن می رود و پس از پیوند با فرنگیس دژ دوستی دو کشور "سیاوشگرد" را می سازد و سرانجام نیز جان بر سر آرمانخواهی خویش می گذارد. سیاوش و ایرج قهرمانان آرمانگرای شاهنامه اند، در جائی که رستم و سهراب و زال و پیران، تنها پهلوانانی وارسته اند، که دغدغه آنان یا "میهن" است، یا "نام و ننگ"، و یا "دلباختگی" به پریروی مه پیکری. ایرج و سیاوش ولی هم در زندگی و هم در مرگ خویش تنها به آرمانها و ارزشهای خویش می اندیشند و نمونه های درخشانِ برترین ویژگی ایرانیان هستند؛ "آزادگی".
چنانکه رفت، فردوسی در نکوهش بیداد و بیخردی ایرانی و تورانی نمی شناسد و در داستان "فرود" پسر سیاوش، آنجا که ایرانیان پس از کشتن فرود دست به کشتار و ویرانی می گشایند، می نویسد:

به ایرانـــــــیان گفــــت کز کــردگار
بتــــــرســـــید و ز گـــردش روزگـار
به بد بس دراز است دسـت سپهر
به بیــــدادگر بر نگــــردد به مـــــهر

از آنجا که سخن در این بخش بر سر جایگاه شاهنامه در کیستی ایرانی است، من به همین اندک در باره نگاه شاهنامه به "آرمانِ ایرانی" بسنده می کنم تا به "آرمان ایرانشهری" بپردازم و خوانندگان کنجکاو را به خواندن داستان فریدون و داستان سیاوش در شاهنامه فرامی خوانم.

"شایست و ناشایست" را باید دستگاه ارزشی یا نیروی شناخت خوب و بد در شاهنامه بشمار آورد، به همان چیزی که فرنگیان آنرا "اِتیک" (6) می نامند. فردوسی چه از زبان قهرمانان شاهنامه، و چه از زبان خود همه جا بر گستردن این ارزشهای باز مانده از نیاگان در میان مردم پای می فشارد. فردوسی نخست در بخش آغازین شاهنامه جهانبینی خود را بر خواننده آشکار می کند، خدای او، خداوند آفریننده خرد است، خداوندی که از نیستی، هستی را آفریده است: «که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید». او همچنین به "چهارآخشیجان" می پردازد که در برگردان نبشته های پهلوی به عربی بنام "عناصر اربعه" شناخته شده اند. پس از آن او به آفرینش گیتی، جانداران و سپس "مردم" می پردازد و او را «پذیرنده هوش و رای و خرد / مر او را دد و دام فرمان برد» می خواند. او همچنین دیدگاه خود را در باره سرنوشت و مرگ نیز باز می گوید: «اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ / ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست؟». فردوسی در کنار بازگوئی جهانبینی خود، در همه جای شاهنامه به "شایستها و ناشایستها" نیز می پردازد:

برترین شایست در شاهنامه خردمندی است. در میان شایستهای برجسته باید از "دادگری"، "دلیری"، "میهندوستی"، "سرافرازی"، "نامجوئی" و "تن ندادن به ستم و بیداد" و همچنین "راستی" نام برد، که در شاهنامه فراوان آمده است و همپا و هم ارز خرد است. همچنین برتر دانستن میهن و مردمانش بر شاه را نیز باید از شایستها بشمار آورد. برای نمونه آنجا که رستم درست پیش از یک جنگ بزرگ با تورانیان، از کیکاووس (که در شاهنامه نماد آشکار یک فرمانروای بیخرد است) می رنجد و راه سیستان در پیش می گیرد، گودرز با یادآوری همین "شایست" او را باز می گرداند:

تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشـــد گناه

فردوسی آزمندی را بدترین ناشایست می داند. گفتنی است که "آز" در میتُخت شناسی آریائی یکی از دیوان دستپرورده اهریمن است، که هرچه را که بیابد فرومی بلعد و او را هرگز سیری نیست. این دیو دشمن ایزد آذر است. فردوسی در پردازش ناشایستها به این دیوان نیز بسیار می پردازد. برای نمونه در داستان جنگ رستم با اکوان دیو (7)، جایگاه "دیو" بسیار آموزنده است:

تو مر دیــــو را مردم بد شناس
کسی کو ز یزدان ندارد سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمُر، مَشمُر از آدمـی

"گریز از خرَد"،"بیدادگری"، "دروغ"، "ناراستی"، "بی آزرمی"، "کام پرستی"، "بُزدلی" و "نمک ناشناسی" از دیگر ناشایستهای آمده در شاهنامه اند، که فردوسی آنها را نه فهرست وار، که در لابلای داستانهای پهلوانی بزیبائی بازگو کرده است. اگر چه "فرّه ایزدی" یا همان "خوارنه" اوستائی در شاهنامه جایگاه شایسته خود را بازیافته است، ولی فردوسی که از میان دهقانان برخاسته است و نه از میان مؤبدان و خاندان شاهی، داشتن ویژگیهای آرمانی را تنها در گرو برخورداری از "فرّه" نمی داند و بروشنی همگان را فرا می خواند که در راه رسیدن به جایگاه آرمانی دست از کوشش برندارند:

فــــریـــدون فـــرخ فــرشــته نبـود
به مشک و به عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیـــکویی
تو داد و دهـش کن، فریدون تویی

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
------------------------------------------------------
1. دکتر فرهاد قابوسی "عناصر خرد و علائم غریزه"، تارنمای اخبار روز. در این نوشتار در پی پاسخ گوئی به سخنان ایشان در باره شاهنامه نیستم، ولی خود را وامدار ایشان می دانم، چرا که نیم نگاهی به نوشته های ایشان مرا از جستجوی بیشتر برای یافتن نمونه های اندیشه قبیله گرا بی نیاز می کند! تنها ناگزیر از گفتنم که سده های چهارم و پنجم خورشیدی (دهم و یازدهم میلادی) نه تنها "قرون وسطی"ی تاریخ ایران بشمار نمی روند، که درخشانترین دوره تاریخی این سرزمین در آفرینش فرهنگ و هنر و دانش اند. بنگرید به بخش نوزدهم همین جستار.
2. در کنار این نمونه ها که از بیخ و بن در شاهنامه یافت نمی شوند، نمونه های بسیاری نیز در دسترسند، که در راستای آماجهای قبیله گرایان شاه پَرست دستکاری شده اند، مانند: «هنر نیز ز ایرانیان است و بس / ندادند گرز ژیان را به کس» در داستان بهرام گور، که همگان آنرا به صورت «هنر نزد ایرانیان است و بس» می شناسند.
3. ابوالفضل خطیبی، بیتهای عرب ستیزانه در شاهنامه، تهران 1384، برگ 19 و 20
4. دهقان برگرفته از واژه "دیهگان" پهلوی است. به گمان می رسد دهقانان روزگار فردوسی، بازماندگان سومین طبقه بزرگزادگان ایران پیش از اسلام بوده باشند، که آنان را "آزاتان" (آزادها) نیز می نامیدند. اینان بروزگار ساسانیان زمینداران کوچکی بودند که به هنگام جنگ در رَسته اِسواران ارتش ایران می جنگیدند.
5. مقایسه صفات اصلی پهلوانی در شاهنامه، رحیم رمضانی نژاد، حسن دانشمندی، علیرضا نیکوئی، بهرام بهرامی پور. دانشگاه گیلان
Ethique .6
7. اَکومن (اَکَه مَنَه)، دیو اندیشه بد و دشمن بهمن (وهومَنَه:اندیشه نیک)، و یکی از شش دیو دستیار اهریمن است. نام پنج دیو دیگر و امشاسپندان همآورد ایشان: *ایندرَ، دیو گمراهی و دشمن اردیبهشت (برترین راستی) *سَئوروَ، دیو آشوب و ستم و دشمن شهریور (فرمانروائی نیک، دادگری) *ناوَنگهَئیتیَه، دیو نافرمانی و شورش و کینه و دشمن اسفند (مهرورزی و دوستی) *تَرومَتی، دیو گرسنگی، تشنگی و بیماری و دشمن خرداد (تندرستی) *زَئیریش، دیو مرگ و نیستی و دشمن اَمُرداد (نامیرائی).

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست


20. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش چهارم

باری پارسی دری در همان زمانی برآمد، که فرهنگ و شهرآئینی ایرانی می رفت تا از زیر بار سرکوب سده ها کمر راست کند و چنین است که فراز و فرود این زبان را می توان با فراز و فرود فرهنگی در ایران یکسان گرفت. از همین رو است که امروزه نثر ساده و زیبا و روان سده های چهارم و پنجم را هر پارسی زبانی بسادگی می تواند دریابد، ولی نثر سنگین و عربی زده میرزایان و مستوفیان از روزگار مغولان تا دوره روشنگری بدون نگاه به واژه نامه دریافتنی نیست (1). برای نمونه:

1. نوروزنامه (عمر خیام): «چون آفتاب به فروردین ِ خویش رسید آن روز آفریدون به نو جشن کرد، و از همه جهان مردم گرد آورد، و عهدنامه نبشت، و گماشتگان را داد فرمود، و مُلک بر پسران قسمت کرد. ترکستان از آبِ جیحون تا چین و ماچین تور را داد، و زمین روم مَر سلم را، و زمین و تخت خویش را به ایرج داد».

2. تاریخ بیهقی (ابوالفضل بیهقی): «اما غرض من آن است که تاریخ-پایه ای بنویسم و بنائی بزرگ افراشته گردانم، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم وَاللهُ وَلیُّ التُّوفیق. و چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه ای بنویسم، پس به راندن تاریخ مشغول گردم، اکنون آن شرط نگاه دارم».

3. سیاستنامه (خواجه نظام الملک توسی): «یعقوب لیث از شهر سیستان خروج کرد و جمله سیستان بگرفت و بخراسان پیوست و خراسان را در طاعت درآورد. پس از خراسان عراق بگرفت و داعیان او را بفریفتند و در سِرّ در بیعت اسماعیلیان شد و با خلیفه دل بد کرد. پس لشکر خراسان و عراق جمع کرد و روی ببغداد آورد».

4. دانشنامه علائی (ابن سینا): «نخست باید که دانسته آید که خوشی و درد چیست. گوئیم که هر کجا که اندریافت نبُوَد، خوشی و درد نبوَد، پس نخست اندریافت باید. اندریافت ما را دو گونه بوَد: یکی حسی که از بیرون بوَد، و یکی وهمی و عقلی که از اندرون بوَد».

از میان این چهار نمونه دانشنامه علائی کمی پیچیده تر می نماید. ابن سینا چنانکه خود نیز در سرآغاز این دانشنامه می گوید، «آنرا بقصد تحقیق در منطق و الهیات» نوشته است و نگاشتن در این زمینه ها در هر زبانی دارای پیچیدگیهایی فراتر از تاریخ و سیاستنامه است. با این همه دانشنامه علائی پاسخ استواری به همه کسانی است که زبان پارسی دری را از بازگوئی اندریافتها و برداشتهای فلسفی ناتوان می دانند. ابن سینا نه تنها نمونه ای زیبا از توانمندی این زبان را در این نوشتار فراهم آورده است، بلکه با بکارگیری واژگانی مانند "اندریافت" بجای "ادراک" و همچنین "سازوار"، "ناسازوار"، "اندرخور" و "نااندرخور" و ... توانمندیهای واژه سازی پارسی دری را نیز به نمایش گذارده است.

سادگی، روانی و زیبائی نثر پارسی سده های نوزائی، و همچنین نزدیکی ساختار دستوری و گنجینه واژگانی آن به پارسی امروزین را در نمونه های بالا دیدیم. با آمدن مغولان و کشتارهای هراس انگیزی که براه انداختند (2) فرهیختگان و فرزانگان ایرانی یا سر به تیغ سپردند و یا از این خاک گریختند. از یکسو دستگاه دیوانی کهن از هم پاشید، و از سوی دیگر "زنده ماندن" برترین آماج مردمان ایران زمین شد، دیگر کسی را پروای آفرینش فرهنگی و ادبی نبود. پس زبان نیز همچون همه نمادهای زندگی فرهنگی یک ملت، بازیچه دست خودنمایانی شد که آماجشان از نوشتن نه آفرینش فرهنگی، که به دست آوردن پشیزی افزونتر بود. و چنین شد که واپسگرائی فرهنگی ِ آغا ز شده در دستگاه دیوانی گریبان زبان پارسی را نیز گرفت و آن سادگی و روانی از آن رخت بربست و میرزایان و مستوفیان برای خودنمائی هرچه بیشتر دست بدامان "سجع" و "رسل" شدند و واژه های ناشناس و دشوار عربی را که برای عربزبانان نیز دریافتنی نمی بودند، هرچه بیشتر بکار گرفتند و بر این بیمزه گیها و خودنمائیها هر چه در تاریخ پیشتر آمدیم و در دانش و فرهنگ پَستر رفتیم، افزوده تر شد. آن باغ سرسبز و بی مانندِ دانش و فرهنگ، که ابن سیناها و بیرونیها و فارابیها و فردوسیها و بیهقیها و ... باغبانانش بودند، بزیر سُم ستوران مغول لگدمال و نابود شد و بر زمین آن تا سده ها جز هرزه گیاه نرویید. سخنها همانگونه که فردوسی بزرگ پیش بینی کرده بود «به کردار بازی شدند»:

5. دره نادری (میرزا مهدی خان استرآبادی): «خاقان گیتی سان شاه اسماعیل صفوی در مبادی حال بنا بر صلاح دولت خود آن مذهب را متروک و مذهب تشیع را شایع و مسلوک ساخته، به علاوه آن سبّ و رفض را که فعل بیهوده و مایه مفاسد است در السنه و افواه عوام و اوباش دایر و جاری کرده، شرر شرارت به چخماق دوبرهمزنی برانگیخت و خاک ایران را به خون فتنه و فساد آمیخت و مادام این فعل مذموم انتشار داشته باشداین مفسده از میان اهل اسلام رفع نخواهد شد».

6. تاریخ شهرُخی (ملانیاز خوقندی): «بیباکی و شکاکی شیوه آنها و کذابی مقاله ورد زبانها – وَیلُ لِلمُکَذِّبین که در حق کذابان وارد شده است از آن غافل هستند، قال الله و قال الرسول را گوشهای آن کران بیابانیان نشنیده، امرالله و نهی الله را در اوراق سواد رنگ دلهای آنها ثبت نگردیده ... رونق دولت خداداد سلطانی و امداد شفقت خسروانی خودها بازار خودپیشه گی و تظلم اندیشه گی از سر خودها خواهند دیدن و هر چیزی که بینند، از اطوار مضموم خودها بینند».

7. مآثر سلطانیه (عبدالرزاق دنبلی) : «سپاه كينه خواه در اين دو روز از اول طلوع مهر روي چهر تا هنگام پرده‌داري هندوي ظلام، علي‌الدوام از پي انگيختن شور به هر سوي در تك و پوي بودند و شبها نيز از پي پاسداري و خرم در كار جنگ، چون انجم تا سحر در سهر و لحظه‌اي براي آسايش نمي‌غنودند. و زماني كه تلاقي فريقين و التقاء فئتين واقع شد، رودآب در سمت روسيه بود وسپاه نصرت‌ مآب در هر سو از آب دور».

8. نامه میرزای شیرازی به ناصرالدین شاه: «نظر به‌ تواصل‌ اخبار به‌ وقوع‌ وقایعی‌ چند كه‌ توانی‌ از عرض‌ مفاسد آن‌ها خلاف‌ رعایت‌ حق وِ دین‌ و دولت‌ است‌، عرضه‌ می‌دارد كه‌ اجازه‌ مداخله‌ اتباع‌ خارجه ‌در امور داخله‌ مملكت‌ و مخالطه‌ و تودد آن‌ها بامسلمین‌ و اجرای‌ عمل‌ بانك‌ و تنباكو و راه ‌آهن‌ و غیرها از جهاتی‌ چند، منافی‌ صریح‌ قرآن‌ مجید و نوامیس‌ الهیه‌ و موهن‌استقلال‌ دولت‌ و مخل‌ نظام‌ مملكت‌ و موجب‌ پریشانی‌ عموم‌ رعیت‌ است‌».

دو نکته را از یاد نباید برد؛ نخست آنکه نمونه های یکم تا چهارم نزدیک به هزار سال پیش از روزگار ما نگاشته شده اند و نمونه های پنجم تا هشتم در سیسد سال گذشته. دوم آنکه من در گزینش همین نمونه ها نیز به آن دسته از آنان پرداخته ام که دست کم تا اندازه ای برای خواننده امروزین دریافتنی باشد، واگرنه میتوان نوشته هایی را نمونه آورد که نه عرب آنها را دریابد و نه پارسی زبان. با اینهمه می بینیم اگر نوروزنامه و تاریخ بیهقی برای هر پارسی زبانی که خواندن و نوشتن بداند، بسادگی خواندنی و دریافتنی است، دره نادری و تاریخ شهرخی را حتا من که زبان عربی را در اندازه گفتگوهای روزانه می دانم، بدشواری درمی یابم. پس می بینم که زبان پارسی دری نه تنها اسطوره ها و افسانه های باستانی ایرانزمین را از تُندآبه جنگها و ویرانیها و کشتارها وارهانیده و به ما رسانیده است، که خود سنجه ارزشمندی است برای واکاوی فرازها و فرودهای فرهنگی سرزمین ما. از همین رو است که می بینیم پدیده "نوگرائی" در ایران قجری که به پیدایش دهه های روشنگری راه بُرد نیز، با نوگرائی در زبان پارسی آغاز می شود. از آنجایی که پژوهشگر فرهیخته روزگار ما، دکتر ماشاءالله آجودانی این پدیده را در کتاب ارزشمند خود "یا مرگ یا تجدد" به خوبی واکاویده و پژوهیده است، من خوانندگان را به خواندن این کتاب ارجمند فرامی خوانم و درمی گذرم. در اینجا تنها برای نمونه نوشته ای از استاد علی اکبر دهخدا که خود از پیشروان نوسازی زبان پارسی است، می آورم، تا هم لبخندی بر لبان بنشیند و هم یاد بزرگمرد فرزانه ای زنده شود:

برای آدم بدبخت از در و دیوار می بارد. چند روز پیش کاغذی از پستخانه رسید و باز کردیم دیدیم بزبان عربی نوشته شده، عربی را هم که غیر از آقایان علمای گرام هیچکس نمی داند، ... عصری آقا آمد صورت ترجمه را داد به من، چنانکه بعضی آقایان مسبوقند من از اول یک کوره سوادی داشتم، اول یک قدری نگاه کردم دیدم هیچ سر نمی افتم، عینک گذاشتم، دیدم سرنمی افتم، بردم دم آفتاب نگاه داشتم دیدم سرنمی افتم، ... مشهدی اویارقلی حاضر بود، آقا فرمود نمی توانی بخوانی بده مشهدی بخواند، مشهدی یک قدری نگاه کرد، گفت آقا ما را دست انداختی؟ من زبان فارسی را هم به زحمت می خوانم، تو بمن زبان عبری می گویی بخوان؟! ... آقا فرمود مؤمن این زبان عبری کجا بود، این زبان فارسی است. اویارقلی گفت مرا کُشتید که این زبان عبری است. آقا فرمود خیر زبان فارسی است، اویارقلی گفت از دو گوشهایم التزام می دهم که این زبان عبری است. ... من خودم کمی آن وقت که پیناس یهودی به ده آمده بود پیشش درس خواندم ...
این است صورت ترجمه: «ای کاتبین صوراسرافیل، چه چیز است مر شما را که نمی نویسید جریده خودتان را همچنانی که سزاوار است مر شما را که بنویسید آن را، و چه چیز است مر شما را با کاغذ لوق و امردان و تتمع از غیر یائسات در صورت تیقن به عدم حفظ مرئه مرعده خود را و در صورت دیدن ما آنان را که الآن از حجره دیگر خارج شده اند، حال کونی که می توانید بنویسید مطالبی عدای آنها را. ... پس حالا می گوئیم مر شما را که اگر هر آئینه مداومت کننده باشید شما بر توهین اعمال ما، یعنی اشاعه کفر و زندقه پس زود است که می بینید بأس ما را، هر آئینه تهدید می کنیم شما را اولا تهدید کردنی، و هر آئینه می زنیم شما را در ثانی زدن شدیدی، و هر آئینه تکفیر می کنیم و می کشیم شما را در ثالث و رابع کشتن کلاّب و خنازیر و هر آئینه آویزان می کنیم شما را بر شاخه های درخت توت آن چنانی که در مدرسه ما است ...»
(3)
اگر در دوران روشنگری گروهی از اندیشمندان ایرانی به سره نویسی روی آوردند، نه از سر عرب ستیزی بود، نه از باستانگرائی و نه برای خودنمائی. آنها می خواستند این پیچیدگی بیهوده و این گزافه گوئیهای بی سروته و این بهره گیری خودستایانه از واژه های عربی را از زبان پارسی بزدایند و آنرا بار دیگر به زبان مردم کوچه و خیابان نزدیک کنند، به زبان "ملت"، به پدیده ای که در این دهه ها کم کم پدیدار می شد.

جایگاه زبان پارسی در کیستی ایرانی چیست؟ به گمان من این زبان در هزار سال گذشته نگاهبان پیوستگی فرهنگی و تاریخی در سرزمین ما بوده است. به فرخندگی این زبان است که ما امروز از کردار و پندار و اندیشه های نیاکانمان در هزار سال گذشته آگاه می توانیم شد. همسنجی کشورمان با کشورهای همسایه شاید بتواند این سخن را آشکارتر کند: هر گاه من از دوستان ترکم خواسته ام نوشته ای از دوران عثمانی را بخوانند، گذشته از اینکه از خواندن آن (به الفبای عربی) ناتوان بوده اند، بازنویس لاتینی آن را نیز نتوانسته اند دریابند، چرا که زبان دیوانی عثمانیان زبانی بود که نه تنها از واژگان عربی و پارسی به گستردگی بهره می جُست، که دستور آن نیز تا اندازه ای برگرفته از این دو زبان بود. برای نمونه عثمانیها کشور خود را "دُولَتی عالیه ای عثمانیَّه" می نامیدند، که دستور زبان آن برگرفته از پارسی است (دولتِ عالیـۀ عثمانیه). امروزه به آن "عوثمانلی دولتی" و یا "عوثمانلی ایمپاراتورلوقو" می گویند، که در بکار بردن مضاف و مضاف الیه و صفت و موصوف از دستور زبان ترکی پیروی می کند. زبان شناسان تُرک آن زبان را عثمانی (عوثمانلیجا) می نامند و زبان امروزین مردم ترکیه را تُرکی (تؤرکجه). امروزه در کنار واژه نامه های زبان ترکی، واژه نامه هایی نیز بنام "فرهنگ عثمانی- ترکی" (4) چاپ شده اند تا بازخوانی نوشته های پیش از برآمدن جمهوری ترکیه برای دانشجویان و پژوهشگران آسان شود. در جمهوری آذربایجان نیز بدون دانستن زبان پارسی نمی توان در تاریخ و فرهنگ این کشور (از یکسد سال گذشته اگر درگذریم) دست به پژوهش زد. برای نمونه دانش آموز آذربایجانی که در دبستان می آموزد نظامی گنجوی شاعری ترک (و نه ایرانی) بوده است، از خواندن حتا یک گزاره دیوان شعر او ناتوان است و حتا دریافتن شعرهای ترکی سرایندگانی چون نسیمی و فضولی و خطائی (شاه اسماعیل) نیز برای او بدون دانستن پارسی ناشدنی است (5). در آنسوی ایران روزگار مردم پاکستان نیز چنین است. پاکستانی ِ اردو زبان نه تنها نمی تواند کتابهای پانسد، سیسد، یا سد سال پیش ِ فرهیختگان کشورش را بخواند و دریابد، که از فهمیدن سروده های بزرگترین شاعر کشورش، اقبال لاهوری نیز ناتوان است ("غالب" را پدر شعر اردو خوانده اند. او خود ولی می نویسد: پارسی بین تا ببینی نقشهای رنگ رنگ/بگذر از اردو که بیرنگ منست). پس ما ایرانیان در این میان تنها ملتی هستیم که به گنجینه سخن هزارساله خود بدون میانجی دسترسی داریم. همچنین ما تنها ملتی هستیم که در لابلای این گنجینه ها می توانیم نام سرزمین خود را بیابیم که آن نیز در چهره امروزینش پیشینه ای هزار ساله دارد (6) و این هر دو ویژگی را ما وامدار زبان پارسی هستیم.

زبان پارسی همانگونه که رفت هم نوشته های دانشمندان و دیوانیان و سرایندگان را در درازنای هزار ساله به همراه خود آورد و هم در دل خود تاریخ رخدادها و همچنین تاریخ اسطوره ای ایران را بروزگار ما رسانید. از همین رو است که ما امروزه جای پای این افسانه های ملی و این اسطوره های کهن را در دیوان همه چامه سرایان پارسی زبان و پارسی گوی می بینیم. شعر پارسی که افزار ایستادگی فرهنگی بود، توانست سده به سده این بار گران را بر دوش کشیده و از نسلی به نسل دیگر بسپارد. پرداختن به بخشهای جدا شده از ایران در آنسوی ارس شاید بتواند این پیوستگی همزمان زبان و اسطوره بخوبی نشان دهد. مردم آنسوی ارس یکسد سال پس از جدائی از ایران هنوز خود را ایرانی می دانستند و زبان پارسی را که آنان را به دیگر هم میهنانشان در این سوی ارس می پیوست، پاس می داشتند و فرا می گرفتند. بیهوده نیست که ما در آستانه برافتادن دودمان قاجار هنوز اندیشمندانی را داریم که پارسی می دانند و می نویسند، و همچنین بیهوده نیست که در همین روزگار شاهنامه و تاریخ اسطوره ای ایران هنوز نقش بزرگی در اران و قفقاز بازی می کند. این محمد امین رسولزاده، بنیانگزار جمهوری آذربایجان است که از یکسو در روزنامه های تهران بزبان پارسی (که در آنسوی ارس آموخته بوده است) می نویسد و از دیگرسو بزبان ترکی داستان سیاوش و سودابه و فرنگیس را بازگوئی می کند، و هنگامی که زبان پارسی با بیمهری روسها روبرو می شود و می رود که جای خود را به زبان روسی بدهد، کسانی مانند میرزا علی اکبر صابر یافت می شوند که شاهنامه را بزبان ترکی برگردانند تا اگر زبان رفت، دست کم اسطوره ها بمانند:

بِئـــــــله نقـل ائدیر مـــوبدی هـــوشــــیار
کی طوس ائتدی بیر صؤبح عزمی شیکار

پس اگر در دیوان شاعران ایرانی از هر کجای ایران که باشند همه آن نمونه هایی را که پیشتر در باره مولانا آوردم می بینیم، باید آنرا با نگاه به بستر آن که زبان پارسی باشد بسنجیم. برای نمونه با جستجویی در دیوانهای بیست و پنج شاعر ایرانی از انوری گرفته تا وحشی بافقی، 241 بار به نام "فریدون" برمی خوریم، 496 بار به "جم/جمشید" و 238 بار به "سیمرغ". همین چامه سرایان در باره زبان پارسی نیز می نویسند:

شـــکر شکن شوند همه طوطیان هنـد
زین قــند پارسی که به بنگالـه می رود (حافظ)
چو آب مي‌رود اين پارسـي به قوت طبع
نه مركـبيست كه از وي سـبق برد تازي (سعدی)
نرنــــجم ز خـــــصـمان اگــــر برتـــــــپند
كــــــز اين آتـــــــش پارسـي در تـــــبند (سعدی)
دید مرا گرفته لب، آتش پارسی به لــب
نطــــق من آب تازیـان برده به نکته دَری (خاقانی)
پارســـي نيكـــو ندانــي حك آزادي بجـو
پيش استاد لغت دعـوي زبان‌داني مكن (سنائی)
آنچـــه من گفـــتم زبور پارســــي است
فهـــــم آن نه كـــــار مرد پارســـــاسـت (عطار)

و تا که سخن کوتاه آید: «زبان پارسی را چه شده است؟ بدین لطیفی و خوبی، که آن معانی و لطافت که در زبان پارسی آمده است و در تازی نیامده است». (فیه مافیه، مولانا)

******
زبان پارسی دری در سده های نوزائی ملی و فرهنگی ایران، و پس از سیسد سال خاموشی ، از سوی پیشروان جنبش نوزائی همچون جنگ افزاری برنده در برابر سرکوب همه جانبه مسلمانان عرب بکارگرفته شد و نشان داد که نه تنها توانائی ایستادگی و پایداری، که توانائی فرهنگسازی را نیز دارد و می تواند مرده ریگ مردمان سرافراز ایران باستان را بدست آیندگان بسپارد. به فرخندگی این زبان است که فردوسی در خراسان، نظامی در گنجه، سعدی و حافظ در شیراز و مولانا در قونیه همه و همه دربازگوئی اندیشیده هایشان از دستگاه یکپارچه اسطوره های آریائی بهره می گیرند. این زبان همانگونه که رفت، همچون آئینه ای درخشان فراز و فرود فرهنگی ایرانزمین را چنان آشکار بازتاب داده است، که نگاهی کوتاه به نثر بکار رفته در هر دوره ای بسنده است، تا از جایگاه فرهنگ و دانش و هنر در آن دوره آگاه شویم. زبان پارسی بستر رودخانه روانی است که سرچشمه در ایران کهن دارد و تا به امروز جاری است، اگر این زبان را در کیستی ملی ما جایی نبود، فرهیختگان و فرزانگان سرزمینهای جدا شده از ایران، بویژه ترکزبانان آنسوی ارس، تا یکسد سال سال پس از جدائی از ایران (7) به نگاهبانی از آن کمر نمی بستند و بزرگانی چون رسولزاده، طالبوف، آخوندزاده، عباسقلی بخشی، حاج زین العابدین مراغه ای و ... به این زبان نمی نوشتند.

هم روسها و هم انگلیسیها در راستای از خود بیگانه کردن ایرانیان جدا شده از میهن، نخست از ستیز با زبان پارسی آغاز کردند. در اران و قفقاز آموزش زبان پارسی از دبستانها رخت بربست، در افغانستان زبان پشتو در برابر زبان دری به میدان آمد و در پاکستان که چندین سده پارسی زبان دیوانی آن بود، انگلیسی و سپس اردو (زبانی آمیخته از پارسی و هندی) بکارگرفته شدند. با این همه در همین نمونه واپسین می بینیم که مردم پاکستان پس از جدائی از هند سرود ملی خود (قومی ترانه) را نه به انگلیسی یا اردو، که به پارسی سرودند، تا پیوندشان با گذشته خود یکسر گسیخته نشود:

پاک سرزمین شاد باد / كشور حسين شاد باد
تو نشان عزم عالی شان / ارض پاکستان!
مرکز یقین شاد باد

سخن در باره زبان پارسی را با یادآوری یک نکته به پایان می برم. همه آنچه که در این چهار بخش آمد، واکاوی "جایگاه زبان پارسی در کیستی ایرانی" بود و از این رو یک پژوهش تاریخی، یا نوشتاری که به "دیروز" می پردازد. در باره جایگاه زبانهای مادری در کیستی نوین ایرانی سخن همان است که در بخش سوم این جُستار "زبان مادری، زبان رسمی، زبان سراسری" آورده ام. آنچه که در آن بخش آمد نه به "دیروز"، که به "امروز" و "فردا" می پردازد، در آنجا سخن از حق شهروندی است، که در تعریف و بازگوئی آن، تاریخ و اسطوره جایگاهی ندارند و تنها رأی مردم و منشور حقوق بشر سازمان ملل است که بشمار می آید.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------
1. سبک شناسان شیوه نگارش دبیران دیوانی غزنوی و سلجوقی را "نثر بینابین" می نامند، که در آن سادگی و روانی بیشتر از هر ویژگی دیگری به چشم می زند. "نثر متکلف" آن نثری است که در آن نگارنده برای خودنمائی بر بکارگیری هرچه بیشتر واژگان عربی و ساختن سجع و رسل پافشاری می کند. نمونه های این شیوه نگارش را در سده های واپسماندگی فرهنگ ایرانی، از آمدن مغولان تا جنبش مشروطه فراوان می توان یافت.
2. «... هر شهری و هر دیهی را چندین نوبت کُشِش و غارت کردند و سالها آن تشویش برداشت، و هنوز تا رستخیز اگر توالد و تناسل باشد غلبه مردم به عشر آنچه بوده نخواهد رسید». تاریخ جهانگشا، عطاملک جوینی، جلد یکم، برگ 75
3. چرند و پرند، شماره شانزدهم. دهخدا در اینجا گذشته از اندیشه واپسگرایانه دشمنان نوگرائی و آزادیخواهی، نثر درهم و بی سروته آنان را نیز که خود لکه ننگی بر دامان زبان پارسی است، به ریشخند و افسوس گرفته است.
5. برای نمونه از نسیمی:
دریای محــــیط جوشه گلدی / کون ایله مکان خروشه گلدی
(دریـــای محیط، جوش آمد / از کون و مکان، خروش آمد)
ســـــرّ ازل اولـــدی آشـــکارا / عاریــــف نئجه ائیلسین مدارا
(سرّ ازلـی شد آشـــــــکارا / عـارف به چه سان کند مدارا)
6. ایران در زمان ساسانیان "اِرانشهر" و "اِران" نامیده می شد. این نام را با گویش امروزینش (ایران) تنها در نوشته ها و سروده های پس از اسلام است که می بینیم.
Eran-šahr -> Eran -> Iran
7. از آنجایی که این سرزمینها بروزگار نویسندگان نامبرده یک سده بود که دیگر زیر فرمان دولت ایران نبودند و زبان رسمی و دولتی در آنها "روسی" بود، این بهانه قبیله گرایان که زبان پارسی "بزور سرنیزه به مردم ایران تحمیل شد" چیزی جز خنده برنمی انگیزد. همچنین ترجمه شاهنامه به زبان ترکی را نیز در همین راستا باید سنجید.

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - نوزده


19. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش سوم

آفتاب نوزائی کیستی ایرانی از خراسان سَرزَد. زبان پارسی دری در کوتاه زمانی بستری شد تا رود خروشان فرهنگ پربار ایرانی در آن سرازیر شود، از آن سرریز شود و سرتاسر ایران زمین را سیراب کند. هنگامی که از نوزائی یک پدیده سخن می گوئیم، باید دو پیشزمینه را پیشتر پذیرفته باشیم؛ نخست آنکه آن پدیده بروزگاری از یک "هستی ِ خود-استوار" برخوردار بوده (در هستی خود وابسته به پدیده های همانند نبوده) و دوم آنکه آن پدیده در گذر زمان و یا در گردباد رخدادهای تاریخی دچار مرگ یا ناتوانی شده است. در باره کیستی ایرانی با هردوی این پیشزمینه ها روبروییم. در فرآیند نوزائی کیستی ایرانی، بازگشت به گذشتهِ پیش از شکست، نمود ویژه ای دارد. ما همانند این پدیده را در نوزائی (1) اروپائی نیز می بینیم، در رنسانس. هنگامی که اندیشمندان اروپائی برای رهائی از دستگاه سنگواره-گون اندیشه کلیسائی دست به بازنگری در یافته ها و اندیشیده های خود زدند، راه گریزشان بسوی روم و یونان باستان بود. "اندیشه" از یونان برگرفته شد و "قانون" از روم. نیم نگاهی به سده روشنگری در اروپا و همسنجی آن با سده های میانه بخوبی نشانگر بازتاب این رویکرد در همه زمینه های زندگی ِ فرهنگی است، بازگشت به یونان و روم باستان رفته رفته رنگ و بوی کلیسا را از چهره هنر اروپائی زدود و آنرا از آسمان بزیر کشید و زمینی کرد، همانگونه که پیش از برآمدن مسیحیت چنان بود.

نوزائی ملی ایرانیان در سده های سوم و چهارم خورشیدی پس از اسلام نیز چیزی جز این نبود. آنان نیز بدنبال از سرگذراندن توفانهای کشتار و تندابهای ویرانی بدنبال نوزائی و بازگشت به ریشه های ایرانی خود بودند. در این میان آنچه کار را بر این جنگاوران پهنه نبرد فرهنگی دشوار می کرد، دشمنی آشکار و بی گذشت اسلام با رقص و موسیقی و تندیس سازی و نگارگری بود. اسلام با برانداختن دین کهن مردم حجاز گسترش یافته بود و علی داماد پیامبرش، پای بر دوش او گذارده و در خانه کعبه همه بتهای شناخته شده عربان را از لات و عزی گرفته تا منات و ودّ و هبل و اسف و نائله در هم شکسته و فروکوفته بود، پس جای شگفتی نمی بود که عرب بیابانگرد که بجز پرستش الله و بت پرستی چیز دیگری نمی شناخت، هر تندیسی را بدیده بت بنگرد و ساختنش را برنتابد (عربان شهر نشین چنین نبودند و چنانکه می دانیم "لَخمیان" و مردم یمن و آندسته از مردم حجاز که به شام و فلسطین کوچیده بودند و شهرنشین شده بودند، از فرهنگ پیشرفته ای برخوردار بودند و نه تنها با هنر آشنا می بودند، که خود در آن دست به آفرینش می زدند). درباره نگارگری نیز داستان از همین دست بود. موسیقی و رقص اگر چه در قرآن نامیده نشده اند، ولی از "محرمات" شناخته شدند. دستآویز مسلمانان برای این دشمنی آیه های گوناگون قرآن در باره "غنا" و "لهو و لعب" هستند که میگویند همان رقص و آواز و موسیقی است (2). پس پیشروان نوزائی ملی ایران باید با هنری بمیدان می آمدند که درخشش آن چشمها را خیره کند و بار سنگین ایستادگی فرهنگی را به تنهائی بدوش کشد؛ هنر سرایندگی،
و زبانی که بتواند میدانی شایسته برای این هنرنمائی باشد؛ زبان پارسی دری.

یاری جُستن از زبان پارسی تنها برای بیرون راندن زبان دشمنان از پهنه زندگی روزانه مردم ایران نبود، این زبان باید همه یادگارهای گذشتگان را نیز بدست آیندگان می داد، از سرگذشت شاهان و هنرمندان و نوازندگان و خنیا گران گرفته تا نامهای دستانهای موسیقی ایرانی و جشنها و آئینهایی که برای زیستِ خود-استوار ِ یک کیستی ِ پابرجا، چون آبَند برای ماهیان، و بیش و پیش از هر چیز، بازگوئی و نگاهبانی از میتُختها و افسانه های کهن، که در سرتاسر این گیتی هر ملتی زنده بدانها است؛ هیچ ملتی را نمی توان یافت که بتواند کیستی خود را بدون اسطوره هایش پاس بدارد و نگاهبان باشد.

پس اگر ما امروزه نزدیک به همه پارسی سرایان را ایرانی می دانیم و می خوانیم، سخنی بگزافه نرانده ایم، چرا که نه تنها زبان آنان، که سپهر اندیشگی آنان نیز ایرانی و بر پایه میتختها و افسانه های ایرانی است. از آنجا که اینروزها کشور ترکیه با برگذاری آئینهای بزرگداشت مولانا چنان نموده است که یاد شاعری "تُرک" را پاس می دارد و سردمداران جمهوری اسلامی نیز بجای پاسخگوئی به این یاوه ها و پاسداری از مرده ریگ فرهنگی ما، بیشتر پروای آن دارند که چاه جمکران را فراختر کنند و جیبهای امامزاده گردانان و کارورزان "هیئت" ها را با دارائیهای این مردم بینوا پر کنند، می خواهم به این نمونه اندکی بیشتر بپردازم. ترکیه مولانا را از خود می داند، اگرچه هیچ کس از شهروندان آن، تا جائی که پارسی نیاموخته باشد، توانائی خواندن سروده های او را ندارد، و اندک سروده های ترکی او را نیز، چرا که ترکی بکار رفته در نوشته های بجا مانده از مولانا و خاندان او، بیشتر به زبان عثمانی (عوثمانلیجا) نزدیک است تا ترکی (تؤرکجه)! از دیگر سو قبیله گرایان ما نیز از این دزدی آشکار سر از پا نشناخته اند و یکی از آنان بنام سید حیدر بیات (که هم قبیله گرا است و هم حجت الاسلام!)، در نوشته ای که خود ایشان یا یکی از دوستانش برای من فرستاده است، می نویسد: «نسبت ایران با مولانا چیست؟ انصاف این است که هیچ». (3)

به گمان من مولانا با آن اندیشه های بلند و آن جان سوخته و روان فرازتر از آسمانش، شهروند همه این جهان است، او با انسان سروکار دارد و از بند کوته نگریهای دینی و نژادی و زبانی گریخته است. با این همه همین شهروند جهان نیز در جائی چشم به گیتی گشوده و در خاندانی پرورش یافته و بزبانی سخن گفته که با اندیشه هایش خویشاوندی تنگاتنگی داشته است. قبیله گرایانی چون آقای بیات برای آنکه بما بباورانند مولانا را «هیچ نسبتی با ایران نیست» بناچار به او از همان دریچه تنگ قبیله گرائی می نگرند، به اینکه او در کدام شهر زاده شده است و زبان مردم آن شهر چه بوده است و پدر و نیاکان او از کدام تیره بودند. یعنی به خاک، و به خون! به همه آن ویژگیهائی که تنها و تنها بکار نشان دادن وابستگی به قبیله می آیند و با اندیشه سروکاری ندارند، اینان اگر بجای نژادپژوهی و تبارشناسی مولانا یکبار، آری، تنها یکبار سروده های او را می خواندند، شاید این سخن زیبای او را در باره کیستی آدمی درمی یافتند که:

ای برادر تو هــــمه اندیـــــشه ای
مابقی خود اسـتخوان و ریشه ای!

و براستی درخت اندیشه مولانا ریشه در کدام خاک پُربار داشت؟ من پاسخ به پرسشهای پیرامون نژاد و تبار مولانا را به کارشناسان دانش ژنتیک وامی گذارم و در سروده ها و نوشته های او بدنبال دریای بی پایان اندیشه اش می گردم. تا آنجا که من هم در غزلیات شمس و هم در مثنوی معنوی پژوهیده ام (بی آنکه خود را مولانا شناس بدانم) دو رگۀ ستَبر یا دو ستون استوار را می توان در نوشته های مولانا دید، که پایه های سپهر اندیشگی اویند: جهانبینی اسلامی، و میتخت شناسی آریائی. دو زبانی که می توانستند جهانبینی و میتخت شناسی او را بازگو کنند، عربی و پارسی بودند، چنانکه خود می گوید:

چو نامت پارسی گویم
کــــند تازی مـــــرا لابه
چو تازی وصف تو گویم
بـرآرد پارســـــــی زاری

یکی از چهره هائی که مولانا بسیار از او نام می برد و برای واگوئی اندیشیده هایش او را نمونه می آورد، رُستم دستان، بزرگترین پهلوان افسانه ای ایرانزمین است که گاه با زال، گاه به تنهائی، گاه به همراه علی امام نخست شیعیان و گاه در کنار حمزه عموی پیامبر اسلام در میان سروده های مولانا رخ می نماید. از آنجایی که سخن در این نوشتار بر سر مولانا نیست، من به آوردن فهرستی از میتُختهای ایرانی بسنده می کنم و داوری را به خوانندگان آگاه وامی گذارم، تا دانسته شود که ایرانی بودن مولانا تنها در پارسی سرودن او نیست و این میتخت شناسی و جهانبینی ایران باستان است که در بستر زبان پارسی چون رودی دشتهای بارور اندیشه او را سیراب می کند و از او همان چهره فرهمند تابناکی را می سازد، که می تواند همه مرزهای ساخته دست آدمیان را درنوردد و "شهروند جهان" شود و در "جان جهان" درآمیزد:

جمشید، ضحاک، فریدون، کیقباد، کیکاووس، سیاوش، کیخسرو، بهرام، نریمان، سام، زال، رستم، سهراب، ویس، رامین، خسرو، شیرین، فرهاد، اسفندیار، دارا (داریوش)، انوشیروان، ایران، توران، زرتشت، ایزد، کوه قاف، جام جم، سیمرغ، هُما، اهریمن، دیو، پری،.. (4). نمونه سروده هایی که این واژگان در آنها بکار رفته اند:

هـــــر كه را آتـــش پنـــــاه و پشت شد
هم مجوسي گشت و هم زردشت شد (مثنوی، دفتر نخست)
چـــــند مخـــــنث نژاد دعـوي مردي كند
رستم خنجر كشيد سام و نريمان رسيد (دیوان شمس 895)
ويــس و رامين خسرو و شـــيرين بخوان
كه چه كــــــردند از حـــــــسد آن ابلهان (مثنوی، دفتر پنجم)
تا ز دارالـــــــــملك دل برهـــــــم زنــــــد
ملـــــــــك نوشِـــــروان و دارا ســــاعتي (دیوان شمس 2905)
ديــــو مي‌گفـــــتي كه حق بر شكل من
صـــــورتي كردســــــت خوش بر اهرمن (مثنوی، دفتر چهارم)
ســـــيمرغ كوه قـــاف رسيدن گرفـت باز
مرغ دلـــم ز سينه پريـــــدن گرفــــت باز (دیوان شمس، 1198)
...

اگر نیک بنگریم، اینها همه برگرفته از فرهنگ شاهنامه ها، بویژه شاهنامه فردوسی اند. در هیچ کدام از سروده های مولانا جای پایی از فرهنگ و میتخت شناسی ترکی-اوغوزی نمی بینیم. پس مولانا حتا اگر پسر "اوغوزخان" نیز بوده باشد و در دل کوههای آلتائی نیز به جهان آمده باشد، در سرش چیزی جز جهانبینی عرفانی (اسلامی) و اسطوره شناسی ایرانی جای نداشته است، بدیگر سخن، اندیشه او با نگاه به نگاشته ها و سروده هایش، ایرانی-اسلامی است، اندیشه ای که اگر بر آن چشم بپوشیم، از مولانا چیزی جز "استخوان و ریشه" بجای نمی ماند. او خود در باره زبانی که بستر جهانبینی پویا و اندیشه ژرفش بوده است می سراید:

مســـلمانان مســـلمانان، زبـــان پارســـی گویم
که نبود شرط در جمعی، شکر خوردن به تنهائی

مولوی در این روند تنها نیست، اگر اسطوره شناسی و جهانبینی ایران باستان را از شعر پارسی برداریم، ناگزیر خواهیم بود بر بخش بسیار بزرگی از آن چشم بپوشیم. در سروده های نزدیک به همه این چامه سرایان می توان جای پای مرده ریگ برجای مانده از مردمان سرفراز روزگاران کهن را به چشم دید. زبان پارسی دری تنها زبان عربی را از میدان بدر نکرده بود، اینک این نگاه ایرانیان به جهان و پیشینه خویش بود که دگرگون می شد، پس می بایست هرچه زودتر چاره ای یافت می شد تا آن ایرانیان دور از خراسان را نیز از این خوان گسترده بهره ای باشد، و اینچنین بود که نخستین واژه نامه ها پدید آمدند. اسدی طوسی در باره آن که خود نگاشته است، می گوید:
«... و غرض ما اندرین لغات پارسی است، که دیدم شاعران را که فاضل بودند، ولیکن لغات پارسی کم می دانستند، و قطران شاعر کتابی کرد و آن لغتها بیشتر معروف بودند. پس فرزندم حکیم جلیل اوحد، اردشیربن دیلمسپار النجمی الشاعر، ادام الله عزه، از من که ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی هستم لغتنامه ای خواست، چنانکه بر هر لغتی گواهی بود از قول شعرای پارسی ...» (5).

گفتنی است که در زبان شعر، کمتر به واژه های عربی برمی خوریم تا در زبان نثر. برای نمونه اگر سعدی گلستان را با این سخن می آغازد: «منت خدای را عز و جلّ كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزید نعمت. هر نفسي كه فرو مي‌رود، مُمد حیات است و چون بر مي‌آيد مفرح ذات؛ پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب» (63 درسد عربی)،
در سرآغاز بوستان می سراید:

بنام خـــــــدایی که جـــــان آفــــــرید
سخــــــن گفـــــتن اندر زبان آفریــــد
خـــداوند بخــــشنده دســــــــــــتگیر
کریم خــــــطاپـوش پــــــــــوزش پذیر
عزیزی که هـــر که از درش سر بتافت
به هر در که شـــد هـیچ عزت نیافت
(17 درسد عربی)

پارسی ستیزان همیشه از انبوهی واژگان تازی در زبان پارسی چماقی برای خوارشماری آن ساخته اند و در این ماهها و سالهای گذشته حتا سخن از "زبان برتر" و "زبان پستتر" می رانند، که هر فرزانه ای را اندوهگنانه بیاد "نژاد برتر" و "نژاد پستتر" می اندازد. گذشته از آن که زبان پارسی و دیگر زبانهای ایرانی نزدیک به چهار سده زیر سختترین و ددمنشانه ترین سرکوب فرهنگی به زیست نیمه پنهان خود ادامه داده بودند و "عربگرائی" نژادپرستانه مسلمانان بویژه بروزگار امویان، خَزش پیوسته واژگان عربی را بدرون همه زبانهای این آب و خاک ناگزیر می کرده است (هرچه باشد ما از دورانی نزدیک به چهارسد سال سخن می گوئیم، نه از ده سال و بیست سال!)، باید پدیده دیگری را نیز در اینجا واکاوی کرد؛ نزدیک به بیست سال پیش بخشهائی از "رسائل" ابوالفضل بیهقی به دستم رسید، بنام "سیسد و هفتاد و سه سخن". سالها پس از آن دوستی از ایران برایم نبشت که نسخه ای از آن در کتابخانه ملک تهران نگاهداری می شود. بیهقی در این رساله آئین نامه ای فرونوشته است، برای دبیران دیوانی، که آنان را بر بکارگیری واژگانی چند از زبان عربی بجای واژگان پارسی فرمان می دهد (برای نمونه: بجای شتاب کردن تعجیل نویسند). من در اینجا نمونه وار چند واژه از این فهرست را با برابرنهادهای تازی آنان می آورم:
(شوریدگی : اضطراب)، (رستگاری : خلاص)، (اندیشه: تأمل)، (آرزومندی : تمنا)، (آهستگی : تأنی)، (ترسانیدن : تهدید)، (خو : سیرت)، (خانگیان : اهل بیت)، (اندیشگی : تغافل)، (مرگ : وفات)، (خویشاوندان : اقارب)، (بیگانگان : اباعِد)، (بردباری : تحمل)، (مِهر : اشفاق)، (پس : مؤخر)، (دوستی : مصادقت)، (دانسته : معلوم)، (پارسائی : عفاف)، (استوار : محکم)، ...
بیهقی ولی بدین نیز بسنده نمی کند و واژه های جا افتاده عربی چون خجلت و فخر را نیز با واژگانی ناآشناتر تاخت می زند و فرمان می دهد که دبیران «بجای خجلت تشویر نویسند» و «بجای فخر کردن مباهات نویسند»!

اینکه چرا بیهقی (و بی گمان دیگر دبیران دیوانی) دست به چنین کاری یازیده اند، سخن این جُستار نیست. شاید بیهقی می خواسته با اینکار دل سلطان غازی (سلطان محمود غزنوی که مسلمانی سخت پایورز و خشک مغز بود) را بدین زبان نرم کند و در او این گمانه را برنیانگیزد که زبان پارسی زبان "مجوسان" است، بویژه آنکه اگر شعر ابزار آفرینش فرهنگی بود، زبان دیوانی یکسره با "سیاست" سروکار داشت و نگاه فرمانروایان به آن سخت گیرانه تر می بود. همانگونه که دیدیم در نمونه بالا زبان پارسی واژه های زیبا و گویا و رسائی دارد، که بیهقی جای آنان را به واژگان عربی سپرده است. پس جایگزینی واژه های پارسی با برابرنهادهای عربی آنان ریشه در هر چیزی می تواند داشته بوده باشد، مگر در "ناتوانی" زبان پارسی دری!

زبان پارسی دری، در درخشانترین سده تاریخ این سرزمین فراز آمد و گسترده شد. گسترش این زبان و پیروزی آن بر زبان عربی با شکوفائی دانش و فرهنگ و هنر در ایرانزمین همزمان است. اگر سده های سوم تا پنجم خورشیدی را سده های نوزائی و شکوفائی فرهنگ و کیستی ایرانی بنامیم، خواهیم دید که در این سه سده چهره های درخشانی پا به پهنه گیتی نهاده اند، که ایرانیان هنوز از هم میهنی با آنان بر خود می بالند. از آن دستند:
زکریای رازی (زاده 244) فارابی (زاده 249) ، ابوریحان بیرونی (زاده 352)، ابونصر مشکان (درگذشته 419)، ابن سینا (زاده 359)، بیهقی (زاده 374)، نظام الملک (زاده 379)، ناصر خسرو (زاده 383) خیام (زاده 427)، غزالی (زاده 437)، ...

با نگاهی به زادگاه این بزرگان که بیشتر در کار دانش و فلسفه بودند تا فرهنگ و هنر، یک همانندی شگفت دیگر با جنبش نوزائی فرهنگی ایران آشکار می شود؛ به جز زکریای رازی (که زاده ری در نزدیکی تهران است) همه اینان در همان سرزمینهایی به جهان آمده اند که خورشید زبان پارسی دری از آن بردمیده است؛

در خراسان بزرگ!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. واژه فرانسوی "رُنسانس" همان "نوزائی" است. کسانی که این واژه را برای این دوره تاریخی برگزیدند، نگاه به زایش دوباره فرهنگ باستانی اروپا داشتند. گفتنی است که واژه های "ریناسچیتا" و "ریناسچی مِنتو" (نوزائی) برای نخستین بار از سوی "جورجیو واساری" هنرمند و هنرشناس ایتالیائی بسال 1550 در باره «گذر از هنر سده های میانه و نوزائی هنر باستانی» بکار رفتند. بنگرید به دانشنامه بروکهاوس.
Renaissance, rinascita, Rinascimento
2. شخصی به امام جعفر صادق (ع) عرض کرد: پدر و مادرم بفدایت وقتی در منزل به مستراح می روم از خانه همسایه ام نوای موسیقی و آوازه خوانی به گوشم می رسد و من گاهی برای آنکه صدای موسیقی آنها را بشنوم نشستن در مستراح را طول می دهم. پس امام (ع)فرمودند :ای مرد شنیدن موسیقی و خوانندگی را ترک کن. آن مرد گفت ای مولای من آخر من که به مجلس آنها نرفته ام بلکه فقط صدای آوازهای از آنها را می شنوم. پس امام (ع) فرمودند: آیا گفتار خدای متعال در سوره اسری آیه 17 را نخوانده ای؟ همانا چشم و گوش و قلب نسبت به آن چیزی که کسب کرده اند مسئول هستند. آن مرد پس از شنیدن این آیه گفت: به خدا این آیه از کتاب خدا را تا کنون از هیچ عرب و عجمی نشنیده بودم و دیگر این عمل را تکرار نخواهم کرد. پس امام فرمودند :برخیز و غسل توبه کن زیرا بر گناه بزرگی مداومت می کردی. (من لا یحضر الفقیه جلد1 صفحه 73)
3.
http://hbayat.azerblog.com/?p=219
4. اگر مولانا امروز و در میان ما می زیست،برای بهره جوئی از همین اسطوره های کهن آریائی، آماج دشنامهایی چون پانفارسیست و آریاپرست و باستانگرا می شد. ولی از آنجا که دست او از جهان کوتاه است و چهره اش تابنده تر از هر زر و سیمی، جای شگفتی نیست که سردمداران فرهنگی و سیاسی ترکیه دست به دزدیدن چنین گوهر یگانه ای می زنند، و قبیله گرایان ما برایشان چراغ برمی افروزند تا مگر بهری از آن نیز در دامان ایشان درافتد.
5. لغت فُرس، نوشته ابومنصور احمد بن علی اسدی طوسی، نگارش فتح الله مجتبائی-علی اشرف صادقی، نشر خوارزمی