۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

انقلاب شکوهمند و دلباختگانش - دو

بی‌گمان سرنگونی‌خواهان آرمان رهائی مردم را در سر، و عشق به میهن را در دل می‌داشتند. ولی آنچه که آنان را به پرتگاه ژرف همکاری با واپسمانده‌ترین نیروهای تاریخ ایران کشاند، این‌بود که از سویی خود انگاشت روشنی از "مردم" و "میهن" نداشتند و از دیگر سو آن "آزادی و رهائی" که آنان بدنبالش بودند، هیچ همانندی با اندریافتهای نوین جهانی مانند "دموکراسی"، "حقوق‌شهروندی" و "حقوق‌بشر" نداشت. بیشینه آنان بدنبال برافکندن دیکتاتوری ستمگران و جایگزینی آن با دیکتاتوری ستم‌کشیدگان می‌بودند.   

1. رویکرد به ایران:
*) یک "هیچ" بزرگ بازگوکننده همه آن چیزی است که خمینی و دیگر بنیادگرایان مسلمان در باره ایران می‌اندیشیدند و می‌اندیشند. بنیادگرایان از همان آغاز هیچ گونه پایبندی به باهمستانی بنام ایران نداشتند (و هنوز هم ندارند). آنان حتا ملتی بنام ملت ایران را هم به رسمیت نمی‌شناسند و نگاه آنان به توده‌ی باشنده در این آب‌وخاک، در جایگاه بخشی از امت بزرگ اسلام است. بدیگر سخن خمینی و در پس او سردمداران جمهوری اسلامی در رویکرد "امّت‌گرایانه" خود بی هیچ درنگی آماده بودند که ایران و ملت آنرا بپای امت اسلام قربانی کنند، همانگونه که می‌کنند.

*) چپ (چه مارکسیست و چه مسلمان) اگرچه خود را فدائی یا مجاهد خلق قهرمان ایران می‌دانست، ولی تو گویی این خلق قهرمان در جایی میان زمین و آسمان می‌زیست و هیچ پیوستگی تاریخی، فرهنگی و سرزمینی با کشوری بنام ایران نداشت. از تاریخ ایران تنها آن بخش آن بازخوانی می‌شد که به شورشها و خیزشها در برابر پادشاهان می‌پرداخت. در یک نگاه ایدئولوژی‌زده به تاریخ، هر آنکه در برابر شاهان بپامی‌خاست، اهورایی می‌گشت و هر شاهی جدا از خوب و بدش، اهریمنی می‌بود. افسانه "انوشیروان و مرد کفشگر" داستانی بود که آنان را سرشار از شادی کودکانه می‌کرد، زیرا در یکسو مردی کفشگر (بخوان پرولتر، یا دستکم زحمتکش) ایستاده بود و در سوی دیگر نماینده "سرمایه‌داران زالوصفت". (1) به این نگاه کژوکول اگر انترناسیونالیسم پرولتری را هم بیافزائیم و این سخن را که «کارگر وطن ندارد»، خواهیم دید که آن "خلق قهرمان"ی که اینان فدائیان و مجاهدینش بودند، تنها و تنها در پندار آنان هستی داشت. پس هرگونه گرایش و ارج‌نهی بر فرهنگ و تاریخ ایران، اگر که از دریچه تنگ نگاه ایدئولوژیک گذر نمی‌کرد، باستانگرائی و سلطنت‌طلبی و گرایش بورژووایی نام می‌گرفت. و تازه همین خلق نیز همه ایرانیان را در بر نمی‌گرفت، سرمایه‌داران و کارآفرینان و زمینداران و بخش بزرگی از کارمندان دولت و ارتشیان و نیروهای شهربانی و پلیس و ... نه تنها بخشی از خلق نبودند، که دشمن آن نیز بشمار می‌امدند. چنین بود که کشتن پاسبان و ژاندارم بی‌نوایی که آه خود با ناله سودا می‌کرد، بر چریکها چنین آسان می‌آمد، زیرا او یک "ضدخلق"بود.
فرینان و آاندوهبارتر اینکه این رویکرد تنها از آن چریکهای تفنگ‌بدست نبود. نگاه ایدئولوژیک و بویژه خوانش مارکسیستی آن چنان در جانها ریشه دوانده بود که احمد شاملو، یکی از برجسته‌ترین چهره‌های ادبی سده ما، حتا چندین سال پس از آن انقلاب شکوهمند در داستان ضحاک می‌گوید: «خواه فردوسی خواه مصنف خداینامک کلک زده و اسطوره‌ای را که بازگو کننده آرزوهای طبقات محروم بوده به صورتی که در شاهنامه می‌بینیم درآورده و از این طریق، صادقانه از منافع خود و طبقه‌اش طرفداری کرده. طبیعی است که در نظر فرد برخوردار از منافع نظام طبقاتی، ضحاک باید محکوم بشود و رسالت انقلابی کاوه پیشه‌ور بدبخت فاقد حقوق اجتماعی باید در آستانه پیروزی به آخر برسد ...» (2) و این تازه رویکرد فرهیختگانمان بود! و تا ببینیم که چنین رویکردی به فرهنگ و تاریخ این آب‌وخاک تا چه اندازه ریشه‌دار است، بخوانیم گفتگوی هُمای خواننده گروه مستان را که تازه سراینده چکامه‌ای بسیار برانگیزاننده و میهنی بنام "سرزمین بیکران" هم است: «ما هميشه به گذشته‌مان افتخار كرده‌ايم اما الان چه داريم؟ كوروش اگر كتيبه حقوق بشر نوشته با دست خودش كه آن را نكنده، چندهزار برده مرده‌اند تا اين اتفاق ميسر شده است» چپ انترناسیونالیست و مسلمان ایران‌ستیز ما اندیشه‌ها را چنین زهرآگین کرده‌اند که شاه ایرانی باید برای نویساندن استوانه‌ای که درازایش کمی از "یک وَجَب" بیشتر است (22،5 سانتیمتر) چندین هزار برده را به کشتن دهد! 

با چنین نگاهی به تاریخ بود که همه آن سرنگونی‌خواهان، از شریعتی گرفته تا جزنی به شورش واپسگرایانه پانزدهم خرداد رویکردی مثبت داشتند. به دیگر سخن، رخدادها نه بر پایه درونمایه خود، که بر بنیان دوری نزدیکی‌شان به شاه بود که ارزشگذاری می‌شدند. از دیگر سو  دادن حق رأی به زنان و دگردینان، برانداختن فئودالیسم، سپاه بهداشت، سپاه دانش و ... تنها از آنرو که شاه بدانها دست زده‌بود، با نام "اصلاحات شاه‌فرموده" به چالش گرفته می‌شدند. حتا جبهه ملی که می‌بایست سود و زیان ایرانیان را برتر از هر چیز دیگری می‌دانست، بر آن بود که «نمی‌توانستیم بگوییم ما از انقلاب سفید حق رای زنان را قبول داریم. این نوعی تایید شاه بود» (3). بدیگر سخن «بگذار زنان و دیگردینان ایرانی همچنان از حقوق انسانی خود بی‌بهره بمانند، مبادا که سخنت پشتیبانی از شاه باشد!»

*) رویکرد شاه درست باژگونه این بود. او ایران و فرهنگ و تاریخش را بسیار دوست می‌داشت، ولی از دیدن این نکته آشکار ناتوان بود که آب و خاک و کوه و دشت و رودخانه به خودی خود کشور نامیده نمی‌شوند، این مردمان یک سرزمینند که به آن ویژگی کشور بودن می‌بخشند و "سربلندی و پیشرفت ایران" نمی‌تواند چیزی جز سربلندی و پیشرفت مردمان آن باشد. "مردم" برای او توده انسانهایی بودند که گاه در برابر او و بر سرراهش جای می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند او آنگونه که خود می‌خواهد ایران را به دروازه‌های تمدن برساند. رویکرد او به ایران درست آنسوی سکه خلق‌گرایان، امّت‌گرایان و جهان‌میهنان بود؛ اگر آنها خلق و امت را بدون آب‌وخاک می‌خواستند (که این رویکرد آنان را آشکار یا پنهان به "ایران‌ستیزی" می‌کشاند)،  او آب‌وخاک را چنان می‌پرستید که اگر می‌توانست خود را از دست مزاحمانی بنام "مردم" رها می‌کرد، (رویکردی که به او چهره‌ای مردم‌ستیز می‌بخشید). پس بنیادگرایان ایران و ایرانی را بپای امّت اسلام قربانی کردند، سرنگونی‌خواهان ایران و فرهنگ و تاریخ آنرا در سودای رهائی زحمتکشان و انترناسیونالیسم پرولتری از یاد بردند و شاه، تنها به آب و خاک و تاریخ اندیشید و ایرانیان را بباد فراموشی سپرد.
با اینهمه برآنم که رویکرد او بسیار سودمندتر از رویکرد دشمنانش بود، زیرا اگر دانشگاه و کارخانه و بیمارستان و پل و بزرگراهی در این آب‌وخاک ساخته می‌شد، اگر درآمد سرانه بالا می‌رفت، اگر نام ایران و گذرنامه‌ ایرانی در جهان ارجی می‌داشت و اگر سران نزدیک به همه کشورهای جهان برای بزرگداشت شاهنشاهی 2500 ساله در ایران گرد هم می‌آمدند، بهره‌اش را همان خلق قهرمان و همان امت اسلام، و در یک سخن ملت ایران می‌برد و سرمایه‌های این سرزمین در لبنان و غزه و عراق و ونزوئلا بباد داده نمی‌شد. این رویکرد نمی‌توانست از سوی دشمنان شاه پذیرفته شود، زیرا آنان سود و زیان دیگران (امت اسلام و کارگران جهان) را برتر از ملت ایران می‌دانستند و هنوز هم می‌دانند و بیهوده نیست که هنوز و پس از گذشت اینهمه سال، هم ف. تابان مارکسیست و هم محسن کدیور مسلمان از شنیدن شعار "نه غزه! نه لبنان! جانم فدای ایران!" چنین خشمگین می‌شوند و برمی‌آشوبند.

2. دموکراسی، آزادی، پلورالیسم
پیشتر آوردم که دموکراسی و سکولاریسم، تنها بدست انسانهای دموکرات و سکولار می‌توانند پدید آیند. اگر بتوان در میان نیروهای اپوزیسیون آنروز کسی را سراغ گرفت که اندکی نزدیکی با آرمانهای دموکراسی داشته بوده‌باشد، همانا جبهه ملی و تا اندازه اندکی هم نهضت آزادی را می‌توان نام برد. این دو گروه ولی دستکم تا سال 57 بدنبال سرنگونی شاه نبودند و تنها می خواستند:

- شاه سلطنت کند و نه حکومت،
- ساواک منحل شود،
-زندانیان سیاسی آزاد شوند،

همه این خواسته‌ها با نخست وزیری شاپور بختیار برآورده شدند. بختیار هموند جبهه ملی، معاون وزیرکار در کابینه دکتر مصدق و از بنیانگزاران نهضت مقاومت ملی پس از  28 مرداد سی‌ودو بود. او پیشتر همدوش رزمندگان ارتش آزادیبخش فرانسه با نازیها جنگیده بود. از آن‌گذشته پدر او در سال 1313 به فرمان رضاشاه و به گناه شورش بدار آویخته شده‌بود. بختیار دهها بهانه پذیرفتنی داشت که درخواست محمدرضاشاه را ناشنیده بگیرد و نام خود را برتر از کام ایرانیان بداند. ولی این جبهه ملی بود که با پشت کردن به آرمانهای خود نه تنها بر پایه فرهنگ پدرکشتگی و کین‌خواهی دست یاری یکی از هموندان پیشین خود را پس زد، که او را (و همچنین دکتر صدیقی را) از جبهه بیرون کرد و بزیر عبای رهبر تازه سربرکرده خزید. بدینگونه تنها نیرویی که تا اندازه‌ای گنجایشهای دموکراتیک داشت، در آن بزنگاه تاریخی، دموکراسی و ایرانخواهی را وانهاد و پرچم کینجویی و خونخواهی را برافراشت.

در میان دیگر گروهها و سازمانهای برانداز اندیشه دموکراسی هیچ جایگاهی نداشت و آنان بدون پرده‌پوشی سخن از برپائی "دیکتاتوری پرولتاریا" می‌راندند. شریعتی دموکراسی را خوار می‌شمرد و مجاهدین خلق نیز هیچگاه سخن از برپائی دموکراسی نمی‌راندند. واژه‌هایی چون "رهائی"، "آزادی"، "برابری" و "دادگری" که در نوشته‌های براندازان با بسامد بسیار بکار گرفته می‌شدند، واژگانی درون‌تهی بیش نبودند. هیچ کس، نه گویندگان و نیوشندگان آن سخنان بدرستی نمی‌دانست در پی سرنگونی شاه "آزادی" خود را چگونه نمایان خواهد کرد. راستی را چنین است که براندازان، که شاه را دیکتاتوری می‌نامیدند که «هیچ صدای مخالفی را تحمل نمی‌کرد»، خود نیز در درون سازماهای خود دست به کشتن دگراندیشان می‌آختند و صدای هر آنکه را که در برابر "مرکزیت" (برگرفته از سانترالیسم دموکراتیک لنین) سربرمی‌افراشت، در گلو خفه می کردند. دستکم شاه کسی را به گناه عاشقی نمی‌کشت، ولی مهدی فتاپور از هموندان آنروز سازمان چریکهای فدائی خلق ایران در بررسی "اعدامهای انقلابی درون‌سازمانی" می‌گوید:
«مورد ديگر قتل عبدالله پنجه‌شاهی است که در سال ۵۶ رخ داد. دليل اين قتل، ارتباط وی با يکی از ‏زنان چريک بنام ادنا ثابت در خانه تيمی بود. احمد غلاميان لنگرودی که آن زمان مسئول اول سازمان ‏بود [...] تصميم به اعدام او گرفته و آن را اجرا کرد» (4)  

در سال پنجاه‌وسه بخشی از رهبری سازمان مجاهدین خلق با دگرگون کردن ایدئولوژی خود مارکسیست شد. تقی شهرام فرمان به کشتن مسلمان‌ماندگان داد و در بیانیه‌ای مجید شریف‌واقفی و مرتضی صمدیه‌لباف را "خائنین شماره یک و دو" نامید و آنانرا بگفته خود "اعدام انقلابی" کرد. شریف‌واقفی بدست همرزمانش کشته، و پیکر بی‌جانش سوخته و در بیابانها افکنده شد. صمدیه‌لباف را یکی از همرزمانش به گلوله بست.

آیا هیچ انسان باخرَدی می تواند بپذیرد که این سازمانها در پی سرنگونی شاه بدنبال رسیدن به یک جامعه سکولار و دموکرات بودند؟ آیا اینان که با یاران و رفیقان سازمانی خود آنگونه رفتار کرده بودند، اگر خمینی انقلابشان را نمی‌دزدید، کمتر از او می‌کشتند و شکنجه می‌دادند و سرکوب می کردند؟ ما در پی انقلاب به دموکراسی نرسیدیم، زیرا دست‌اندرکاران و کنشگران انقلابمان همه دیکتاتور بودند و این جمهوری اسلامی  برآیند همکاری اندیشه‌های دیکتاتور و انسانهای بیگانه با دموکراسی بود،که دموکراسی تنها و تنها بدست انسانهای دموکرات ساخته و پرداخته می‌شود.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
1. هرگز از خود نپرسیدیم که اگر جامعه ایران بروزگار ساسانیان چنان از ستم و نابسامانی در رنج بود که فرزند یک کفشگر نباید خواندن و نوشتن می‌آموخت، چگونه یک کفشگر چنان دارا و توانگر بود که می‌توانست هزینه یک جنگ را به تنهایی بپردازد؟ گفتنی است که اگر این داستان را راست بپنداریم، این کفشگر باید کسی مانند "بیل گیتس" در روزگار ما بوده باشد، با کارخانه هایی زنجیره ای و فراملیتی و فروش سدها هزار کفش در سال در سرتاسر جهان شناخته شده آنروز!


3. بنگرید به گفتگوی بهروز برومند با دویچه‌وله 25.1.2013

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

انقلاب شکوهمند و دلباختگانش - یک

سی‌وچهارمین سالگرد انقلاب اسلامی نیز آمد و رفت. همچون همه سالگردهای پیشین، این‌بار نیز انبوهی از نوشته‌ها و گفتگوها بر روی تارنمای جهانی جای‌گرفتند باز هم بمانند همیشه هر کسی از نگر خود این رخداد شوم تاریخ میهنمان را  بررسید و به ریشه یابی آن پرداخت. آنچه که این‌بار، سی‌و چهار سال پس از بهمن پنجاه‌وهفت و سه سال و اندی پس از خرداد هشتادوهشت، بیش از هر چیز دیگری به چشم می‌آید فزونی گرفتن شمار کسانی است که گاه سرراست و گاه در پرده از آن "انقلاب شکوهمند" دوری می‌جویند و از اینکه در پیدایش آن دستی بر آتش داشته‌اند، انگشت افسوس بدندان می‌گزند. این پدیده، یعنی همین دلیری که آدمی بتواند اندیشه‌ها و باورهای خود را به چالش بگیرد - جدا از درستی و نادرستی‌اش – نوید بخش و دلگرم کننده است.

من خود در نوشته‌ای آورده بودم: «انقلاب اسلامی نه تنها بی‌خردانه‌ترین کار در تاریخ کشور ما، که یکی از بیهوده ترین خیزش‌های تاریخ جهان بوده است، زیرا با برافکندن ساختاری که اگرچه خودکامه و سرکوبگر بود و می‌کشت و شکنجه می‌داد، ولی هم ایران‌گرا بود و هم رفرم‌پذیر، خود را دچار ساختاری کرد که هم در کشتار و شکنجه و سرکوب گوی از همگان ربوده است و هم ایران را قربانی اسلام می‌کند و تا بنیان ایران و ایرانی برنکند، برنمی‌افتد» (1)

با این همه هنوز هم در سپهر سیاسی و اندیشگی ایران هستند کسانی که مرغشان یک پا دارد و برآنند که همه چیز تا پگاهان بیست‌وسوم بهمن ماه درست و تهی از کاستی بود و تنها از آن پس بود که دزدانی سیاه‌جامه و چهره‌پوشیده شبانه و هنگامی که انقلابیون راستین مست از باده پیروزی در خانه خفته‌بودند، از دیوارهای این آب و خاک پائین پریدند و انقلاب آنان را دزدیدند و در توبره‌ای افکندند و با خود بردند. بدینگونه بود که بجای جمهوری سکولار، دموکرات و آزادی که انقلابیون (و بیشینه مردم ایران؟) برای برپاکردنش رژیم شاهنشاهی را برافکنده‌بودند، بناگاه و بی هیچ پیشزمینه‌ای، جمهوری اسلامی سربرکرد.

پیشتر چندین بار نوشته‌ام که چیزی بنام "تاریخ ناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ می‌نامیم، تنها خوانش یا گزارشی از رویدادهای تاریخی است. پس تنها با بازگشت به این گزارشها (که از زبان هرکسی بسته یه گرایش سیاسی، جهانبینی و نگاه تاریخی‌اش رویه و درونمایه دیگری بخود می‌گیرد)  نمیتوان به هسته راستین حقیقت دست یافت. دانش تاریخ ولی بما می‌آموزد که از خرد خود در سنجش راست و ناراست بهره بگیریم و درست از همین رو است که من برآنم از دل آن انقلاب چیزی جز جمهوری اسلامی بیرون نمی‌توانست آمد و سخن از "دزدیده‌شدن" یا "به بیراهه‌رفتن" انقلاب هیچ ریشه‌ای در خرد جستجوگر و دانش نوین ندارد، تنها بر اندوه جانسوختگان می‌افزاید.

نخستین کژاندیشی دلباختگان انقلاب در "ناگزیر بودن انقلاب" است. بسیار خوانده و شنیده‌ایم که از این انقلاب هیچ گریز و گزیری نبود و شاه با خودکامگیها و خود بزرگ‌بینیهایش راهی بجز انقلاب پیش روی مردم نگذاشته بود. همانگونه که بارها نوشته‌ام، در اینکه شاه را در جایگاه کسی که همه قدرت را در دستان خود گرفته بود، باید پاسخگوی "همه" خوب و بد سالهای فرمانروائی‌اش دانست، جای چون و چرایی نیست. و باز هم نوشته‌ام که پرسش نسلهایی که در آتش نادانی ما می‌سوزند و خاکستر می‌شوند، نه این است که «چرا شاه را سرنگون کردید؟» که آنان پیش از هر چیز می‌پرسند «چرا جمهوری اسلامی را سر کار آوردید؟» پاسخ دلباختگان همان است که پیشتر آوردم: «ما بدنبال آزادی و دموکراسی و سربلندی برای ایران بودیم، ولی خمینی انقلابمان را دزدید!»

هیچ پدیده‌ای در پهنه سیاست و اجتماع "ناگزیر" نیست و رخدادها همه و همه برآیند نیروهایی هستند که بر آنان اثر می‌گذارند. این را دانشهای نوین انسانی از تاریخ گرفته تا جامعه‌شناسی و روانشناسی اجتماعی بما می‌آموزند. همچنین ایران نیز تافته جدابافته‌ای نیست و نمی‌توان همه و همه چیز را بگردن "شرایط ویژه" آن انداخت.

باز هم همین دانشهای نوین هستند که بما می‌آموزند پدیده‌ها ناگهانی بدون پیشزمینه هستی نمی‌یابند. همانگونه که گندم تنها و تنها از گندم می‌روید و هرزه‌گیاه تنها و تنها سر از تخم هرزه‌گیاه برمی‌آورد، فاشیسم نیز تنها از دل اندیشه فاشیستی و بدست انسانهای فاشیست برون می‌آید و دموکراسی بدست دموکراتها و بر پایه اندیشه دموکرات برپا می‌شود. باژگون این قانون نیز بهمان اندازه درست است؛ در هر جامعه‌ای که با یک رژیم فاشیستی روبرو شدیم، باید بدنبال اندیشه‌های فاشیستی در میان کنشگران آن بگردیم، که گفته‌اند: «گندم از گندم بروید، جو ز جو »

داستان انقلاب شکوهمند نیز چنین است. "دزدیده شدن انقلاب" با هیچکدام از قانونهای دانشی جهان نو همخوانی ندارد، راستی را این است که این انقلاب از همان آغاز، یعنی از پانزدهم خرداد چهل‌ودو بدنبال رسیدن به همان چیزی بود که بدان دست یافت، انقلاب اسلامی، برای برپائی حکومت اسلامی. پس اگر سخن از دزدی می‌رود، دادگرانه خواهد بود اگر که بگوییم این مارکسیستها و مجاهدین خلق و دیگر نیروهای بیرون از لشگر فرومایگان بودند که دست به تلاشی نافرجام برای ربودن انقلاب اسلامی زدند. آنان که در پی زنجیره‌ای از ترورها و جنگهای چریکی شهری یا بدست ساواک تارومار شده بودند و یا خود در درگیریهای درون‌سازمانی دست به کشتار یکدیگر گشوده بودند، دستکم تا آغاز سال پنجاه‌وهفت توان کنشگری و سازماندهی نداشتند. همچنین خمینی نه در آستانه انقلاب اسلامی که پانزده سال پیش از آن، هم در باره حکومت اسلامی و هم در باره ولایت فقیه (و همچنین زنان، دگراندیشان، حقوق مردم، و ...) نه سربسته که آشکار و بی‌پرده سخن گفته بود و از یاد نبریم، خیزش پانزدهم خرداد که بیژن جزنی، از بنیانگزاران سازمان چریکهای فدائی خلق آنرا "تضاد خلق با استبداد دربار" (2) نامیده‌بود، تنها از آنرو رخداد، که شاه خواسته بود به زنان و پیروان دیگر دینها (مسیحیان، یهودیان و زرتشتیان) حق رأی بدهد. شرم‌آور خواهد بود اگر کنشگران سیاسی آنروزگاران بگویند اینرا نمی‌دانستند (3). پس خمینی و لشگر فرومایگان پیرامونش چیزی را از کسی ندزدیدند، آنان در خاکستر شورش پانزدهم خرداد دمیدند و سرزمینی و ملتی را در آتش برآمده از آن سوختند، آتشی که سودازدگان دیروز و دلباختگان امروز هیزم‌کشان آن بودند. آنکه خواست از این آتش سوزان آبی برای خود گرم کند، همان است که امروز از دزدیده شدن انقلابش، انقلابی که هیچگاه از آن او نبود به فغان آمده‌است.

پدیده‌ها و رویدادها اگرچه ناگزیر نیستند، ولی از هنگام آغازشان می‌توانند روندی ناگزیر بخود بگیرند، در همسنجی با نمونه بذر و گیاه، روئیدن گندم بخودی خود ناگزیر نیست (می‌تواند کاشته شود و بروید، یا کاشته نشود و نروید) ولی بذر گندم چون بر خاک افکنده شد، اگر به بار بنشیند، ناگزیر ساقه گندم خواهد رویاند و نه جو و نه سیب و گردو. بر همین سان آن انقلاب نیز اگرچه خود ناگزیر نبود، ولی پس از آغازش ناگزیر باید به جمهوری اسلامی می‌انجامید، بذر هرزه‌گیاه بخاک افتاده بود و بخشی از بهترین فرزندان این آب و خاک که دانششان می‌بایست مرهمی بر زخمهای "خلق قهرمان"شان باشد، در یک سودای خودویرانگرانه به شیره جان ‌پروردندش تا سر از خاک برآرد، و چه پُراندوه که خود نیز بر پندار خویش باور می‌داشتند و گمان می‌بردند که تخم آن گیاه‌هرز باغشان را از گلهای سرخ خوشبوی خواهد آکند.

چرا سخن از دزدیده شدن انقلاب و به بیراهه رفتن آن پوچ و بدور از دانش نوین است؟ یک رخداد اجتماعی را از نگر من نمی‌توان از پیشینه، کنشگران و روندش جدا کرد. آنچه که به یک پدیده یا رخداد "چیستی" ویژه آنرا می‌بخشد، "رویکرد" کنشگران آن است و "فرجام" رَوندش. این فرجام نیز خود "برآیند" نیروهای گوناگون اثرگذار بر آن پدیده است. پس برای اینکه ببینیم آیا جمهوری اسلامی پیآمد ناگزیر انقلاب بهمن پنجاه‌وهفت بود، یا انقلاب، آنگونه که دلباختگانش می‌گویند براستی ربوده شد، ناگزیریم به رویکرد کنشگران آن بپردازیم.

رویکرد سازمانها و حزبهایی که کمر به سرنگونی شاه بسته بودند به گفتمانهایی چون "آزادی"، "دموکراسی" "زنان" و "پلورالیسم" چه بود؟ من در نوشته‌ای دیگر (4) پرسشهایی در این‌باره را با بازماندگان اینان در میان گذاشتم و همانگونه که می‌پنداشتم، پاسخی نگرفتم. امروزه و در جهان به‌هم پیوسته اینترنت دیگر نیازی هم به این پاسخگویی‌ها نیست و همگان به نوشته‌ها و سخرانیهای کنشگران سیاسی آنروزگاران دسترسی دارند و میتوانند خود بخوانند و داوری کنند. راستی را چنین است که نزدیک به همه سرنگونی‌خواهان، از مسلمانان بنیادگرا گرفته تا مجاهدین خلق و شریعتی و مارکسیستها با گرایشهای گوناگونشان هیچ یک نه تنها دارای اندیشه دموکرات و سکولار (5) نبودند، که حتا به پایبندی به آن وانمود هم نمی‌کردند.

دلباختگان و سودازدگان آزادند که برای انقلاب شکوهمندشان چکامه بسرایند و همزمان مارکس و لنین و محمد و علی و لشگری بی‌شمار از سرآمدان جامعه‌شناسی و تاریخ و فلسفه جهان را گواه بگیرند، تا نشان دهند که براستی "راهی جز آن که رفته شد، پیش روی ما نبود". آنان آزادند که گناه کرده‌های خود را بگردن شاه بیاندازند و همچنان بر این انگاشت پوچ پای بفشارند که انقلابشان دزدیده شد. ولی بجز آنچه که آنان آنرا "تاریخ ناب" می‌دانند، گزارشهای دیگری نیز از رخدادهای آن روزگاران هست، تنها باید دلیری بازاندیشی داشت و گذشته را به چالش گرفت. من در دنباله این نوشتار همانندیهای بنیادین سرنگونی‌خواهان با بنیادگرایان مسلمان (بخوان دزدان انقلاب) را، و تهی بودن اندیشه انقلابی سال 57 از هرگونه گرایش دموکراتیک، برابری‌خواهانه و سکولار را نشان خواهم داد؛

تا بداند مـــؤمن و گبـــر و یهود /// اندر این صندوق جز لعنت نبود
دنباله دارد ...


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------- 
2. «در این مرحله یک نقطه عطف دیگر قابل توجه است، پانزدهم خرداد  سال 42. اگر سقوط آرام امینی به معنی حل سیاسی تضاد عمده قبلی بود، 15 خردادبه معنی آغاز عمده شدن تضاد بعدی بود، تضاد خلق با استبداد دربار بمثابه عمده‌ترین دشمن خلق» بنگرید به: "جمعبندی مبارزات سی‌ساله اخیر در ایران"، زیر: موقعیت و نقش طبقات، قشرها، جریانها و عوامل مختلف در جریان اصلاحات ارضی، 3. موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی
3. «علماى اعلام تذكر دادند كه ورود زنها در انتخابات و الغاى قيد اسلام از منتخَب و منتخِب برخلاف اسلام و برخلاف قانون است. اگر گمان كرديد مى‏شود با زور چند روزه قرآن كريم را در عرض اوستاى زردشت و انجيل و بعضى كتب ضاله قرار داد بسيار در اشتباه هستيد» تلگراف خمینی به علم، 15.08.1341
5. مارکسیستها اگرچه دین را برون از ساختار قدرت و حتا برون از همه جامعه می‌خواستند، ولی بجای آن ایدئولوژی مارکسیسم را نهاده بودند که در خوانش خاورمیانه‌ای آنان چیزی کمتر از یک دین آسمانی نداشت.