۱۳۹۷ بهمن ۸, دوشنبه

چگونه بهائی شدم؟


چندی پیش در فرانکفورت برای سخنرانی درباره شاهنامه فردوسی میهمان انجمن ایرانیان بودم. پس از پایان سخنرانی و گفتگو درباره آن، پاسی از نیمه‌شب گذشته بود که بسوی خانه راندم و چنان که خوی من است، برای آنکه تنش سخنرانی فرونشیند و آرامش پیشین به درونم بازگردد، گوش به نوای جادوئی سه‌تار احمد عبادی دادم، که ردیف پدرش میرزا عبدالله را می‌نواخت. عبادی به گوشه "نهیب" رسیده بود، که دوستی نازنین زنگ زد و با صدائی که ‌ریشخندی هم در آن بود پرسید: «خبر داری که بهائی شده‌ای؟» گویا یکی از مسلمانان نواندیش چندی پیش کتاب مرا (1) خریده و به فروشنده گفته بوده است، می‌دانید نویسنده این کتاب بهائی است؟ از آن گذشته در شب سخنرانی در فرانکفورت هم کسی گوشزد کرده بوده است که سخنران بهائی است.
عبادی به گوشه "نغمه" رسیده بود و نام این گوشه مرا به روزگاران کودکی پرتاب کرد. نغمه دختری بهائی و از دوستان نزدیک یکی از خویشان من بود. بیاد دارم که روزی در خانه آن خویش مهربان میهمان بودیم و نغمه نیز در آشپزخانه کمک می‌کرد و در راه بازگشت گفتگوی ما همه بر سر این بود که آیا دست او به خوراکی که در بشقاب ما بود خورده است یا نه، و اگر شرم گریبانم را رها کند، پرسش این بود که آیا چیزی که خورده‌ایم "نجس" بوده است یا نه.
آشنائی راستین من با "فرقه ضاله بهائیت" ولی در ده-یازده سالگی آغاز شد، هنگامی که پایم در شهرستان مرند، به خواست خود و از سر کنجکاوی، و شاید هم در آرزوی اینکه مسلمان بهتری باشم، به کلاس تابستانی "قرآن و اصول عقاید" باز شد، که آموزگارش یک آخوند تبعیدی و از هموندان انجمن حجتیه بود. تازه در آنجا بود که آموختم بهائیان هر هفته در محفلهای خود گردهم می‌آیند و چون شب فرامی‌رسد، چراغها را فرومی‌کُشند و مردان و زنان بی‌آنکه یکدیگر را بازشناسند، درهم می‌آمیزند. در نیمه‌راه نوجوانی اندک‌اندک و با گامهایی کوچک و افتان و خیزان، آغاز به کاوش در تاریخ ایران کردم و دیدم که تاریخ‌نگاران مسلمان درباره خرمدینان نیز گفته‌اند:

«از بابکیان تا امروز گروهی در کوههای بذین مانده‌اند و دست نشانده امرای آذربایجانند و ایشان خرمیه‌اند و هر سال شبی دارند که زنان و مردان گردآیند و چراغ را خاموش کنند و هر مردی که بزنی دست یافت از آن اوست» (2)

عبادی به گوشه "جامه‌دران" از ردیف پدرش میرزا عبدالله رسیده بود من مرغ پندارم را به آسمان گذشته‌هایی فرستاده بودم که گویا هزاران سال از من دورتر بودند. سال پنجاه‌وچهار به تهران آمدیم. در همان روزهای نخست در کتابخانه امام‌القائم نامنویسی کردم و چه جای شگفتی که نخستین کتابی که بدستم افتاد کتاب "پرنس دالگورکی" بود. با خواندن این کتاب بود که تازه دریافتم جاسوسی روسی بنام  کینیاز دالگورکی (3) چگونه به ایران آمد و با نهادن نام شیخ علی لنکرانی بر خود، به کلاس درس شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی راه یافت و توانست در کوتاه زمانی به میرزا علیمحمد که گویا آفتاب سوزان بوشهر خِرَدش را سوزانده و رَوانش را پریشانده بود، بباوراند که او همان مهدی موعود است و بدینگونه آئین بابی را به دستور تزار روسیه پدید آورد، که خاستگاه دیانت بهائی شود.

در اروپا بود که با نوشته‌های یک چهره امنیتی حکومت اسلامی درباره بهائیان آشنا شدم؛ عبدالله شهبازی. شهبازی همزاد مدرنی از مرتضی احمد آخوندی، نویسنده کتاب پرنس دالگورکی بود که تلاش می‌کرد با بافتن آسمان به ریسمان نشان دهد فرقه ضاله بهائیت از همان آغاز کار ساخته و پرداخته نیروهای امپریالیستی بوده است و با اینان نباید در جایگاه پیروان یک دین، که بمانند جاسوسان و مزدوران بیگانه برخورد کرد.

در تهران چند همشاگردی بهائی داشتم که با آنان درباره دینشان گفتگو می‌کردم و شاید نیک‌منشی آنان بود که هرگز نگذاشت آنچه که درباره آنان و دین و آئینشان می‌دانستم مرا به پرتگاه دشمنی با ایشان بکشد، تا جایی که حتا به خانواده خود درباره یکی از آنان دروغ گفتم، تا بتوانم به خانه‌اش بروم و در جشن زادروزش در کنارش باشم. عبادی گوشه "طرب‌انگیز" را می‌نواخت.

پیش از آنکه بخود آیم و پای در سالهای نوجوانی بگذارم، توفان سهمگین انقلاب اسلامی از راه رسید و جهان مرا چون طوماری در هم پیچید. عبادی رِنگ "شهرآشوب" را می‌نواخت و من همچنان سرگشته و گیج در کوچه‌های جهانی که دیگر نبود به این‌سو و آنسو می‌دویدم. سالهای نخست تنها می‌شنیدم که اینجا و آنجا یک بهائی را از کار برکنار کرده‌اند و از آنجایی که همگان در وابستگی آنان به اسرائیل و امریکا و انگلیس همسخن بودند و گروهی از "سرمایه‌داران زالوصفت" نیز همچون ثابت پاسال از میان همین گروه بودند، نه تنها این بیکار شدنها، که اعدامهای بهائیان و رهبرانشان نیز  ارج چندانی در میان انقلابیان، چه مارکسیست و چه مسلمان، نیافتند. کاستی کار ما در آن بود که در آن روزها هنوز سه مکتوب میرزا آقاخان کرمانی را نخوانده بودیم که بدانیم بروزگارشاه شهید بر بابیان چه گذشت:

«آن بیچارگان را دست بسته، سر وپای برهنه و یقه دریده ریش و بروت [سبیل] کنده، سروروی به خاک آکنده، رخت‌های پاره‌پاره صورت‌‌های به خاک‌وخون و آب دهان آلوده، از خیابان شمس‌العماره وارد میدان شاه کردند. خلاصه در آن آشوب و همهمه و غوغا و غلغله و دهشت و هلهله که درویشان بی‌آزار و لوطیان بدکردار باد به شاخ نفیرها کرده و ولوله در میدان شاه انداختند. ..... ایشان را در وسط میدان نشاندند و آن خوش‌سرشتان با اره‌ها و تبرزین‌ها اطراف آن بیچارگان را فروکوفته مشغول به خواندن ذکر جلی هوهو الا هو و نادعلی شدند و هریک از آنان را درویشی با اره و تبرزین برابر نموده چون حلقه ذکر به آخر می‌رسید، یک دفعه آن تبرزین و اره‌ها را بر فرق آنان فرومی‌آوردند. مردم شهر در اطراف نظاره‌کنان دستک‌زنان آفرین‌گویان شاباش‌کشان بودند و این حرکت وحشیانه و فعل زشت را تحسین کرده می‌ستودند. این آفرین و تحسینها در حالت آن نادرویشان تاثیر غریبی کرده بود که هر دوره حلقه ذکر را بلندتر و تبرزین را سخت تر بر مغز آن بینوایان می‌نواختند تا عاقبت کار ایشان را ساختند. بعد از آن که آن بی کیشان این دلریشان را بدین قسم زار ونزار کشتند، باز دست از کشته آنان بر نداشته، محض خوش آمد نظاره گران و ازدیاد حظ تماشاییان شیشه های نفت آورده بر آن بدن های پاره‌پاره و خرد شده ریختند و آتش زده ختم مبارک هوهو و ذکر جلی الاهو را به آخر رسانیدند»

عبادی گوشه "جامه‌دران" را می‌نواخت و سالهای تاریک و پرهراس شصت از راه می‌رسیدند. در گریز خود از شهری به شهر دیگر، با خانواده‌ای بهائی در قزوین آشنا شدم که پدر برای رَستن از مرگ به دین خود پشت کرده بود و از فرزندان دلبند خود بریده بود و هرگاه می‌خواست دختر نوجوانش را ببیند و ببوید و در آغوش کشد، باید فرسنگی چند از شهر دور می‌شد و در پناه تپه و دیوار و پرچینی بدور از چشم گزمگان فقیه، اشک خود در سرشک فرزند درمی‌آمیخت. و خانواده‌ای دیگر که زن و مرد هردو آموزگار بودند و از کار برکنار شده، و دکانی گشوده بودند که به آن هیچ خریدار مسلمانی سرنمی‌زد، تا مرد فرهیخته‌ای که نان از آموزش نونهالان می‌خورد، آستین بالا زند و بکار گِل بپردازد. انقلاب آمده بود، اینها جاسوسان بیگانه بودند و همینکه همگی کشتار نشدند، خود نشان از خردمندی انقلاب شکوهمند ما داشت.

"مویه" از آن گوشه‌هائی است که همیشه مرا اندوهگین می‌کند. عبادی می‌نواخت و من در آن نیمه شبی که کم‌کم می‌رفت تا به پگاهان بپیوندد، در اندیشه این بودم که ما ایرانیان باید روزی خویشکاری خود را بپذیریم و همچون نسل کنونی آلمانیها که تاوان بزهگریهای پدرانش را می‌پردازد، بدانیم که ما در زمینه‌های گوناگون وامدار بهائیان و بابیان هستیم و این بدهی تاریخی و فرهنگی خود را باید که روزی به آنان بپردازیم. هنگامی که برای نخستین بار کتابی از آرامش دوستدار را با خود به یک دیدار دوستانه بردم، یکی از آن آشنایان از من پرسید «میدانستی که او هم بهائی است؟» به او پاسخی ندادم، ولی در دل با خود گفتم: «نه نمی‌دانستم، ولی تو چرا می‌خواهی که من بدانم؟‌». بار دیگر در سمینار تار و سه‌تار در هلند میزبان میهمان ویژه آن سال، رحمت‌الله بدیعی و دخترش بانو پریسا بودیم. اینبار نیز کسی که در کنارم نشسته بود پرسید: «می‌دانی که ایشان هم بهائی است؟» و پیش از آنکه برآشوبم، با لبخندی‌ گفت: «چگونه یک اقلیت به این کوچکی می‌تواند این همه چهره‌های درخشان در همه زمینه‌ها بپرورد؟»

بهائی‌ستیزی ولی تنها در میان مسلمانان نبود. رضا فانی یزدی از هموندان حزب توده می‌نویسد:

«اوایل سال ۱۳۶۱بناگهان حزب دستورالعملی به سازمان‌های ایالتی در سراسر کشور ابلاغ کرد که در آن خواهان ‏اخراج کلیه افراد بهائی از حزب شده بود. پذیرش این دستورالعمل برای من بسیار سخت بود. [...] مسئول منطقه‌ی ما حبیب‌الله فروغیان بود [...] او در ‏توجیه اخراج رفقای بهائی همان استدلال مقامات جمهوری اسلامی را به کار می‌گرفت که شبکه‌ی بهائیت یک ‏شبکه‌ی سیاسی بسیار پیچیده‌ای است که از طرف سازمان اطلاعاتی اسرائیل – موساد – رهبری شده [...] مطمئن بودم که استدلال حزب مزخرفی بیش نیست. حزب بیشتر از آنکه نگران نفوذ موساد باشد، نگران پاسخ‌دهی ‏به مقامات جمهوری اسلامی بود. [...] برای خوشامد جمهوری اسلامی، دست به تصفیه‌ی بهائی‌ها زد» (4)

آیا یزدی در این باره که حزب توده در هراس یا برای خودشیرینی بهائیان را از حزب بیرون کرده بود، درست می‌اندیشد؟ به گمان من و هر کسی که احسان طبری را بشناسد چنین نیست:

«آنچه مسلم است نمی‌توان هر بهائی را یک عامل بیگانه دانست، ولی در وجود رابطه مابین مراکز عمده بهائی، مانند مراکز داشناک و صهیونیست با محافل امپریالیستی تردیدی نیست و می‌توان حدس زد که سازمانهای جاسوسی امپریالیستی از قبیل سیا و اینتلجنس سرویس از سازمانهای بهائی برای مقاصد خود سوءاستفاده می‌کنند» (5)

عبادی به گوشه "بیداد" رسیده بود من بناگاه بیاد آوردم که عبدالله شهبازی نیز از هموندان حزب توده بود که در زندان توبه کرد و به نهادهای امنیتی حکومت اسلامی پیوست و برایشان تاریخ نوشت. و چنان است که بهائی‌کشی تنها بدست مزدوران فقیه انجام نمی‌پذیرد، آن "اجامر و اوباش"ی که به گفته میرزا آقاخان دست به کشتار پر رنج و شکنج بابیان گشوده بودند، هنوز در ژرفای اندیشه ما خانه دارند و هر از گاهی سر از نهانگاه خود برون می‌کنند تا بپرسند، «می‌دانی ایشان هم بهائی است؟»

و چنین شد که من، مزدک بامدادان، در یک پگاه سرد زمستان ۱۳۹۷ و هنگامی که گوش جان به گوشه "حزین" از ردیف میرزا عبدالله سپرده بودم، دریافتم که ناخواسته و نادانسته بهائی شده‌ام.

راستی کسی می‌داند که میرزا عبدالله هم بهائی بود؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد

1) مغاک تیره تاریخ – اسلام چگونه پدید آمد؟
2) کتاب‌الانساب / ابی‌سعد عبدالکریم بن‎محمد بن‎‌منصور سمعانی
3) Dimitri Ivanovich Dolgorukov
5) جامعه ایران در دوران رضاشاه، برگ 116 تا 117، احسان طبری


۱ نظر:


  1. نگاهی به تاریخ: گزارش تکاندهندۀ سازمان مخفی پروس از زندگی شخصی کارل مارکس
    https://www.balatarin.com/permlink/2019/2/10/5034931

    پاسخحذف